عبارات مورد جستجو در ۲۳۹۴ گوهر پیدا شد:
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۳
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۱۶
ای وزیری که گوش هوش تو را
از پس پرده ی قضا خبر است
دیده ی فطنت تو می بیند
هرچه ایام را به پرده در است
پرده های رواق کردونت
شده محرم چو پرده های دراست
غیب همخوابه فراست توست
گرچه خاتون پرده ی قدر است
خوش نوائی است صیت تو لیکن
زخمه اکنون ز پرده دگراست
پرده از روی کار باز مگیر
که در او چشم خورده ی دگراست
کنه پرده دار بی معنی است
که بر این پرده طعنه را گذر است
نقش آن خام قلتپان دیدن
دیده را همچو پرده بصر است
پرده نام و ننگ من بدرید
نیست این پرده دار، پرده دراست
از پس پرده ی قضا خبر است
دیده ی فطنت تو می بیند
هرچه ایام را به پرده در است
پرده های رواق کردونت
شده محرم چو پرده های دراست
غیب همخوابه فراست توست
گرچه خاتون پرده ی قدر است
خوش نوائی است صیت تو لیکن
زخمه اکنون ز پرده دگراست
پرده از روی کار باز مگیر
که در او چشم خورده ی دگراست
کنه پرده دار بی معنی است
که بر این پرده طعنه را گذر است
نقش آن خام قلتپان دیدن
دیده را همچو پرده بصر است
پرده نام و ننگ من بدرید
نیست این پرده دار، پرده دراست
اثیر اخسیکتی : رباعیات
شمارهٔ ۲۷
اثیر اخسیکتی : مفردات
شمارهٔ ۹
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۶۱
چون ز غزنین کردم آهنگ ره هندوستان
از سپاه روم خیل زنگ می بستد جهان
تاج نورانی همی افتاد در پای زمین
رایت ظلمت همی افراخت سر بر آسمان
روز رومی روی پشت از بیم در ساعت نمود
چون شب زنگی وش آخر اندر آمد ناگهان
در عزیمت در هزیمت هر زمان زنگی و روم
این گران کردی رکاب و آن سبک کردی عنان
تهنیت را گنبد نیلوفری آورد و داد
دسته نرگس را به دست شب ز پروین در زمان
اختران خوش خوش همی چهره گشاده از نقاب
گشته این با آن مقابل کرده آن با این قران
جرم کیوان بر سپهر نیلگون بود آن چنانک
نقش دیبا کان بود بر روی کحلی پرنیان
عکس کرده مشتری بر گنبد آیینه گون
چون عروس گل که لب خنده زند بر بوستان
سرخ روئی قبه اخضر ز همنامی شاه
از همه پیدا چو نارنگی میان ضمیران
زهره زهرا چو گوئی ساخته از کهربا
گشته اندر لاجوردی صحن میدانی عیان
هر دو دیده فرقدان بنهاده گوئی کرده بود
شب مر ایشان را بر اطراف ممالک دیده بان
ادهم شب در تحیر بود از کارم از آنک
هم تک او نقره خنگی داشتم در زیر ران
خاک پیما و آتشی اصلی که ننشستی ز پای
تا نبردی آب ابر سرکش و باد بزان
چون فلک عالم نورد و چون قمر منزل گذار
چون ثوابت رهنمای و چون عطارد کاردان
چون بپوشیدی زمین از زخم نعل او زره
برفکندی آسمان از گرد او بر گستوان
ورنه او بودی که آوردی مرا زان ره برون
کز مخافت باد بر خاکش نجستی بی امان
کوه او چون نظم من تند و بلند و پایه دار
دشت او همچون شب هجرم دراز و بیکران
وهم از او افتان و خیزان رفتی و رفتی برون
عقل از او ترسان و لرزان دادی ار دادی نشان
در نشیبش فرق قارون پایمال آن و این
در فرازش پای عیسی سجده گاه این و آن
برکران آبهای آسمان سیمای او
بسته کشتیهای طولانی ز راه کهکشان
پیش موسی بحر قلزم گشت گوئی کوی کوی
پیش سلطان چون شدی بر آب کشتیها روان
در گرایش چون سحاب و در نمایش چون هلال
راست رو مانند تیر و گوشه گشته چون کمان
شاه را چون دید می بر تخت و در کشتی درون
دیدمی خورشید را بر جرم ماه نو مکان
این چنین راهی مرا خوشتر ز برگشتن بود
در پناه رایت منصور سلطان جهان
کدخدای شرق و غرب و پیشوای ملک و دین
شهریار تاج و تخت و پادشاه انس و جان
مهر برجیس اقتدار و ماه خورشید اشتهار
ابر دریا آستین و سعد گردون آستان
آفتاب دین و دولت ظل حق بهرام شاه
آن ظفر سیمای نصرت قدر دولت توأمان
هم نگین افسرش را جرم زهره واسطه
هم همای همتش را شاخ سدره آشیان
می فتند از پر تیرش سرنگون شیران غاب
میپرند از فر عدلش در هوا مرغان ستان
خسروا هر که این سفر دریافت شد سیاره ای
منت ایزد را که هستی خسرو سیارگان
بحر علمی و چو گویم مدح تو دولت مرا
چو دهان درج پر لؤلؤ کند درج دهان
کوه حلمی و در آنجائی که گویم وصف تو
چون دهان تیغ پر گوهر کند تیغ زبان
صفد رای بر بندگانت بسته نصرت هین و هین
می خور ای بادشمنانت گفته حیرت هان وهان
تیغ زن تا بر تو خواند رسم جدت آفرین
غزو کن تا از تو گردد جان جدم شادمان
منکران شرع را در هم شکن همچون عنب
خستوان شرک را بر هم فکن چون ناردان
تا بنالد زیر و زان ناله بر آساید ضمیر
تا بگرید ابرو زان گریه بخندد بوستان
بدسگالت را چو زیرا ز زخمه نالان باد دل
نیک خواهت را چو گل از ابر خندان باد جان
نعره الله اکبر موکبت گفته بلند
آیت نصرمن الله خنجرت کرده بیان
از سپاه روم خیل زنگ می بستد جهان
تاج نورانی همی افتاد در پای زمین
رایت ظلمت همی افراخت سر بر آسمان
روز رومی روی پشت از بیم در ساعت نمود
چون شب زنگی وش آخر اندر آمد ناگهان
در عزیمت در هزیمت هر زمان زنگی و روم
این گران کردی رکاب و آن سبک کردی عنان
تهنیت را گنبد نیلوفری آورد و داد
دسته نرگس را به دست شب ز پروین در زمان
اختران خوش خوش همی چهره گشاده از نقاب
گشته این با آن مقابل کرده آن با این قران
جرم کیوان بر سپهر نیلگون بود آن چنانک
نقش دیبا کان بود بر روی کحلی پرنیان
عکس کرده مشتری بر گنبد آیینه گون
چون عروس گل که لب خنده زند بر بوستان
سرخ روئی قبه اخضر ز همنامی شاه
از همه پیدا چو نارنگی میان ضمیران
زهره زهرا چو گوئی ساخته از کهربا
گشته اندر لاجوردی صحن میدانی عیان
هر دو دیده فرقدان بنهاده گوئی کرده بود
شب مر ایشان را بر اطراف ممالک دیده بان
ادهم شب در تحیر بود از کارم از آنک
هم تک او نقره خنگی داشتم در زیر ران
خاک پیما و آتشی اصلی که ننشستی ز پای
تا نبردی آب ابر سرکش و باد بزان
چون فلک عالم نورد و چون قمر منزل گذار
چون ثوابت رهنمای و چون عطارد کاردان
چون بپوشیدی زمین از زخم نعل او زره
برفکندی آسمان از گرد او بر گستوان
ورنه او بودی که آوردی مرا زان ره برون
کز مخافت باد بر خاکش نجستی بی امان
کوه او چون نظم من تند و بلند و پایه دار
دشت او همچون شب هجرم دراز و بیکران
وهم از او افتان و خیزان رفتی و رفتی برون
عقل از او ترسان و لرزان دادی ار دادی نشان
در نشیبش فرق قارون پایمال آن و این
در فرازش پای عیسی سجده گاه این و آن
برکران آبهای آسمان سیمای او
بسته کشتیهای طولانی ز راه کهکشان
پیش موسی بحر قلزم گشت گوئی کوی کوی
پیش سلطان چون شدی بر آب کشتیها روان
در گرایش چون سحاب و در نمایش چون هلال
راست رو مانند تیر و گوشه گشته چون کمان
شاه را چون دید می بر تخت و در کشتی درون
دیدمی خورشید را بر جرم ماه نو مکان
این چنین راهی مرا خوشتر ز برگشتن بود
در پناه رایت منصور سلطان جهان
کدخدای شرق و غرب و پیشوای ملک و دین
شهریار تاج و تخت و پادشاه انس و جان
مهر برجیس اقتدار و ماه خورشید اشتهار
ابر دریا آستین و سعد گردون آستان
آفتاب دین و دولت ظل حق بهرام شاه
آن ظفر سیمای نصرت قدر دولت توأمان
هم نگین افسرش را جرم زهره واسطه
هم همای همتش را شاخ سدره آشیان
می فتند از پر تیرش سرنگون شیران غاب
میپرند از فر عدلش در هوا مرغان ستان
خسروا هر که این سفر دریافت شد سیاره ای
منت ایزد را که هستی خسرو سیارگان
بحر علمی و چو گویم مدح تو دولت مرا
چو دهان درج پر لؤلؤ کند درج دهان
کوه حلمی و در آنجائی که گویم وصف تو
چون دهان تیغ پر گوهر کند تیغ زبان
صفد رای بر بندگانت بسته نصرت هین و هین
می خور ای بادشمنانت گفته حیرت هان وهان
تیغ زن تا بر تو خواند رسم جدت آفرین
غزو کن تا از تو گردد جان جدم شادمان
منکران شرع را در هم شکن همچون عنب
خستوان شرک را بر هم فکن چون ناردان
تا بنالد زیر و زان ناله بر آساید ضمیر
تا بگرید ابرو زان گریه بخندد بوستان
بدسگالت را چو زیرا ز زخمه نالان باد دل
نیک خواهت را چو گل از ابر خندان باد جان
نعره الله اکبر موکبت گفته بلند
آیت نصرمن الله خنجرت کرده بیان
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۹۶
برآنم که امروز چون داد خواهی
نهم قصه ای در چنین بارگاهی
ببارم ز پالونه دیده آبی
برآرم ز آیینه سینه آهی
کس این قصه ننهد ولیکن توان خورد
چنین توشه برسر شاه راهی
جهاندار شاها چو رای بلندت
بیفزود من بنده را پایگاهی
چو عیسی به کیوان پریدم ز خاکی
چو یوسف به ایوان رسیدم ز چاهی
بر آن داشت او یار بی مایه را
که جوید ز خصمیش آبی و جاهی
فرو جمله گردد ز اشعار بنده
سه قطعه ز مدح تو چون پادشاهی
برون برد در هر سه نام دگر کس
درآورد و در نشر این بود ماهی
زده بیت یا صد مرا خود چه نقصان
ز کهدان جمشید کم گیر گاهی
ولیکن به حق خدائی که بر حق
بپرورد شاهی چو بهرام شاهی
بیفزود از فرق او تاج قدری
بیاراست از ذات او صدر گاهی
کزین گونه مکری بدین نوع غدری
نکرده است هیچ آدمی هیچ گاهی
برون برد زینی برآورد شینی
چون زینها که گفتم ندارد گناهی
نه چون من بود هر که دارد ثنائی
نه در تو رسد هر که یابد کلاهی
چه ماند به طاوس اگر زشت مرغی
نهد چون مگس بر سفیدی سیاهی
مرا از ثناهای خورشید ذاتت
بر این نیست جز صبح صادق گواهی
در ابواب علمم هنوز اختلافی
در انواع فضلم هنوز اشتباهی
تو شاها میندیش ازینها که گفتم
همان دان که هستم یکی داد خواهی
من از خاندان مانده مظلوم و آنگه
همه ذمیان را به عدلت پناهی
برای رضای خدائی که دادت
چو افلاک ملکی چو انجم سپاهی
که تنبیه او را به جائی رسانی
کزو عالمی را بود انتباهی
به اقبال خود سرخ رویم همی کن
که بنده گل و رای شاهی است ماهی
چو باغ هنر یافت جوئی ز آبی
نباید که سربرکشد هر گیاهی
نهم قصه ای در چنین بارگاهی
ببارم ز پالونه دیده آبی
برآرم ز آیینه سینه آهی
کس این قصه ننهد ولیکن توان خورد
چنین توشه برسر شاه راهی
جهاندار شاها چو رای بلندت
بیفزود من بنده را پایگاهی
چو عیسی به کیوان پریدم ز خاکی
چو یوسف به ایوان رسیدم ز چاهی
بر آن داشت او یار بی مایه را
که جوید ز خصمیش آبی و جاهی
فرو جمله گردد ز اشعار بنده
سه قطعه ز مدح تو چون پادشاهی
برون برد در هر سه نام دگر کس
درآورد و در نشر این بود ماهی
زده بیت یا صد مرا خود چه نقصان
ز کهدان جمشید کم گیر گاهی
ولیکن به حق خدائی که بر حق
بپرورد شاهی چو بهرام شاهی
بیفزود از فرق او تاج قدری
بیاراست از ذات او صدر گاهی
کزین گونه مکری بدین نوع غدری
نکرده است هیچ آدمی هیچ گاهی
برون برد زینی برآورد شینی
چون زینها که گفتم ندارد گناهی
نه چون من بود هر که دارد ثنائی
نه در تو رسد هر که یابد کلاهی
چه ماند به طاوس اگر زشت مرغی
نهد چون مگس بر سفیدی سیاهی
مرا از ثناهای خورشید ذاتت
بر این نیست جز صبح صادق گواهی
در ابواب علمم هنوز اختلافی
در انواع فضلم هنوز اشتباهی
تو شاها میندیش ازینها که گفتم
همان دان که هستم یکی داد خواهی
من از خاندان مانده مظلوم و آنگه
همه ذمیان را به عدلت پناهی
برای رضای خدائی که دادت
چو افلاک ملکی چو انجم سپاهی
که تنبیه او را به جائی رسانی
کزو عالمی را بود انتباهی
به اقبال خود سرخ رویم همی کن
که بنده گل و رای شاهی است ماهی
چو باغ هنر یافت جوئی ز آبی
نباید که سربرکشد هر گیاهی
سید حسن غزنوی : مقطعات
شمارهٔ ۶
اکفی الکفاة مشرق و مغرب رشید دین
کامد فلک به زیر و محلش ز بر نشست
چون خیزران دو تا شد تا بار همتش
بر پشت قبه فلک شیشه گر نشست
وی چون ز شرطه سوی حرم شد کلیم وار
گامی دو سه بر اسبک خادم مگر نشست
آخر نه سیدی که سوار براق بود
بر لاشه برهنه بس مختصر نشست
عیسی که نقره خنگ سپهر ست مرکبش
زو هیچ کم نشد که بر آن لاشه خر نشست
اندر جهان که شیر سوار است آفتاب
بر ثور و بر حمل کرمی کرد اگر نشست
اسبک نشاط پایگه خاص می کند
کاسب رکاب خواهش از طبع خور نشست؟
بر آخر جفای غلامان نیارمد
هر مرکبی که خواجه ممدوح برنشست
کامد فلک به زیر و محلش ز بر نشست
چون خیزران دو تا شد تا بار همتش
بر پشت قبه فلک شیشه گر نشست
وی چون ز شرطه سوی حرم شد کلیم وار
گامی دو سه بر اسبک خادم مگر نشست
آخر نه سیدی که سوار براق بود
بر لاشه برهنه بس مختصر نشست
عیسی که نقره خنگ سپهر ست مرکبش
زو هیچ کم نشد که بر آن لاشه خر نشست
اندر جهان که شیر سوار است آفتاب
بر ثور و بر حمل کرمی کرد اگر نشست
اسبک نشاط پایگه خاص می کند
کاسب رکاب خواهش از طبع خور نشست؟
بر آخر جفای غلامان نیارمد
هر مرکبی که خواجه ممدوح برنشست
سید حسن غزنوی : مقطعات
شمارهٔ ۲۱
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۳۹
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۹۷
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۴
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۶
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
گل بباغ آمد ولی از عمر خود کامی نیافت
خارها در زیر پهلو داشت آرامی نیافت
کرد بلبل پیش گل بنیاد درد دل بسی
زود گل بگذشت و آن درد دل اتمامی نیافت
وه چه ملکست این که دور گل گذشت کس درو
رونق بزمی ندید و نشاه جامی نیافت
دوخت دوران از لطافت خلعتی اما چه سود
قابل تشریف این خلعت گل اندامی نیافت
گل که دیر آمد چرا زین باغ رحلت کرد زود
غالبا چون من ز کس اعزاز و اکرامی نیافت
چون ننالیم از جفای گردش گردون دون
هیچ کار ما ز دور او سرانجامی نیافت
پایه قدر سخن دانان فضولی پست شد
زین سبب هرگز درین کشور کسی نامی نیافت
خارها در زیر پهلو داشت آرامی نیافت
کرد بلبل پیش گل بنیاد درد دل بسی
زود گل بگذشت و آن درد دل اتمامی نیافت
وه چه ملکست این که دور گل گذشت کس درو
رونق بزمی ندید و نشاه جامی نیافت
دوخت دوران از لطافت خلعتی اما چه سود
قابل تشریف این خلعت گل اندامی نیافت
گل که دیر آمد چرا زین باغ رحلت کرد زود
غالبا چون من ز کس اعزاز و اکرامی نیافت
چون ننالیم از جفای گردش گردون دون
هیچ کار ما ز دور او سرانجامی نیافت
پایه قدر سخن دانان فضولی پست شد
زین سبب هرگز درین کشور کسی نامی نیافت
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۵
بسی بی داد در عشق از بتان سیمتن دیدم
ز بی داد بتان کافر نبیند آنچه من دیدم
گذشتم سر بسر بر ماجرای لیلی و مجنون
بیان حسن تو شرح بلای خویشتن دیدم
نشانی از خود و تمثالی از تو یافتم هر جا
کشیده صورت شیرین و نقش کوهکن دیدم
ز چاک پیرهن گفتم که بینم آن تن نازک
لطافت بین که چون کردم نظر هم پیرهن دیدم
تو کاکل می گشادی دوش من نظاره می کردم
ز دلهای حزین صد مبتلا در هر شکن دیدم
هزاران زاهد از رشک رخت شد بت پرست اما
هزاران برهمن را هم زرشک بت شکن دیدم
فضولی شمع اگر بر گریه ام خندد عجب نبود
که من هم مدتی برگریه های شمع خندیدم
ز بی داد بتان کافر نبیند آنچه من دیدم
گذشتم سر بسر بر ماجرای لیلی و مجنون
بیان حسن تو شرح بلای خویشتن دیدم
نشانی از خود و تمثالی از تو یافتم هر جا
کشیده صورت شیرین و نقش کوهکن دیدم
ز چاک پیرهن گفتم که بینم آن تن نازک
لطافت بین که چون کردم نظر هم پیرهن دیدم
تو کاکل می گشادی دوش من نظاره می کردم
ز دلهای حزین صد مبتلا در هر شکن دیدم
هزاران زاهد از رشک رخت شد بت پرست اما
هزاران برهمن را هم زرشک بت شکن دیدم
فضولی شمع اگر بر گریه ام خندد عجب نبود
که من هم مدتی برگریه های شمع خندیدم
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۷۲
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۷
ندا آمد به جان از چرخ پروین
که بالا رو چو دزد بسته منشین
کسی اندر سفر چندین نماند
جدا از شهر و از یاران پیشین
ندای «ارجعی » آخر شنیدی
از آن سلطان و شاهنشاه یاسین
در این ویرانه جغدانند ساکن
چه مسکن ساختی ای باز مسکین!
چه آساید به هر پهلو که خسبد
کسی کز خار دارد او نهالین
چه پیوندی کند صراف و قلاب
چه نسبت زاغ را با باز و شاهین
چه آرایی به گچ ویرانه ای را
که بالا نقش دارد زیر سجین
چرا جان را نیارایی به حکمت
که ارزد هر دمت صد چین و ماچین
نه زان حکمت که مایه گفت و گوی است
از آن حکمت که جان گردد خدابین
تو گوهر شو که خواهند یا نخواهند
نشانندت همه بر تاج زرین
رها کن پسروی چون نون کج مج
الف می باش، فرد و راست بنشین
کلوخ انداز کن در عشق مردان
تو هم مردی ولی مرد کلوچین
عروسی کلوخی با کلوخی
کلوخ آرد نثار و سنگ کابین
به گورستان برو در خشت بنگر
که نشناسی تو سرهاشان ز پایین
خداوندا رسان جان را به جانان
از آن راهی که رفتند آل یاسین
دعای ما تو ایشان را درآموز
چنان کز ما دعا وز توست آمین
عنایت آنچنان فرما که باشد
ز ما احسان اندک وز تو تحسین
نسیمی را به فضل خود نگه دار
ز مکر دیو و از راه شیاطین
که بالا رو چو دزد بسته منشین
کسی اندر سفر چندین نماند
جدا از شهر و از یاران پیشین
ندای «ارجعی » آخر شنیدی
از آن سلطان و شاهنشاه یاسین
در این ویرانه جغدانند ساکن
چه مسکن ساختی ای باز مسکین!
چه آساید به هر پهلو که خسبد
کسی کز خار دارد او نهالین
چه پیوندی کند صراف و قلاب
چه نسبت زاغ را با باز و شاهین
چه آرایی به گچ ویرانه ای را
که بالا نقش دارد زیر سجین
چرا جان را نیارایی به حکمت
که ارزد هر دمت صد چین و ماچین
نه زان حکمت که مایه گفت و گوی است
از آن حکمت که جان گردد خدابین
تو گوهر شو که خواهند یا نخواهند
نشانندت همه بر تاج زرین
رها کن پسروی چون نون کج مج
الف می باش، فرد و راست بنشین
کلوخ انداز کن در عشق مردان
تو هم مردی ولی مرد کلوچین
عروسی کلوخی با کلوخی
کلوخ آرد نثار و سنگ کابین
به گورستان برو در خشت بنگر
که نشناسی تو سرهاشان ز پایین
خداوندا رسان جان را به جانان
از آن راهی که رفتند آل یاسین
دعای ما تو ایشان را درآموز
چنان کز ما دعا وز توست آمین
عنایت آنچنان فرما که باشد
ز ما احسان اندک وز تو تحسین
نسیمی را به فضل خود نگه دار
ز مکر دیو و از راه شیاطین
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۴۶
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - در ستایش بیطرفی ایران هنگام جنگ عمومی و نکوهش همسایگان جنوبی و شمالی «انگلیس و روس » فرماید
همتی ای ناخدا کرم کن و دریاب
کشتی ما را که اوفتاده به گرداب
نه خبر از ساحل و نه راه به مقصد
نه اثر از نور آفتاب وز مهتاب
موجی پهن و دراز و بی سر و پایان
بحری ژرف و عمیق و بی بن و پایاب
کشتی در ورطه و مسافر حیران
دریا پرجوش و ناخدا شده در خواب
ای کرم ایزدی مدد کن و برهان
ای نفس شرطه مردمی کن و بشتاب
نیست که فریاد ما رسد مگر از غیب
چاره پدید آورد مسبب اسباب
بخت گریزد ز ما چنان که تو گوئی
ناوکی از چله کمان شده پرتاب
پیر فقیر علیل در سکرات است
آبزن آرد همی پزشکش و جلاب
بیخردانی زمامدار مهامند
کایچ نکردند فرق دوغ و زدوشاب
طرفه گروهی که از رموز تعصب
هیچ ندانند جز تمدد اعصاب
کار جهان را چگونه سنجد آنکو
تا کمر اندر خزیده در خز و سنجاب
زخم بسی خورده بر کعاب و ترائب
در طلب صحبت کواعب و اتراب
هشته زمام عمل بدست اجانب
خواسته سیم دغل بهای زرناب
تا که چنین ابلهان عوامل امرند
چرخ عمل را شکسته بینی دولاب
جمع وزیران ز صدر تا صف ایوان
جوق وکیلان ز باب تا بن محراب
یکسره زشت و پلید و خانه فروشند
ریخته از دیده شرم و رفته ز رخ آب
قوس صعود و نزول را بسر خوان
دیده و قوسین جدا نساخته از قاب
تن زربا فربه از فریب قوی حال
خود را پنداشته معلم فاراب
کام پر است از لعاب ارقم و اوقاب
وقف مرابح نموده در پی العاب
باطن بد را بحسن ظاهر پوشند
کرده نکونام زشت خویش به القاب
ای عجبی حسن مستعار نپاید
در رخ زشتان بغازه و به سپیداب
چون فقها را برائه نیست ز انفال
فاتحه باید دمید بر همه احزاب
گفت یکی بیطرف چرا شده ایران
بیطرفی چیست جز غنودن در خواب
گفتمش ای بیخرد چگونه کند جنگ
آنکه بدریا در اوفتاده بغرقاب
ایزد یکتا نخواست کار جهان را
در جریان جز بدستیاری اسباب
آب نجوشد اگر نتابد آتش
سیم ننالد اگر نباشد مضراب
علم است اسباب کار مرد ازیرا
مرد چو باشد بعلم ماهر و نقاب
پی بحوادث برد ز جدول تقویم
پرده ی گردون درد به نور سطرلاب
علم نداری سبب ز فضل خدا جوی
تاش فراهم کند مهیمن وهاب
جاهل و کذاب را مشو پی تعلیم
تا نشوی در مشار جاهل و کذاب
هر که بتعلیم جاهلان کند آهنگ
زود شود شرمگین و نادم و تواب
قصه بوزینگان شنو که شب تار
آتش پنداشتند کرمک شبتاب
مشتی ازان ریختند در بن کانون
هشته ببالای آن حشایش و اعشاب
هر چه دمیدند مشتعل نشد اما
زین سو آنسو شدی چون قطره سیمآب
مرغ سبک مغز را فضول کشانید
از زبر شاخسار و ز بن اسراب
خواست به تعلیم آن گروه گراید
تنش دریدند از مخالب و انیاب
دید چو ایران حروب بین ملل را
بیطرفی کرد بهر خویشتن ایجاب
بیطرفی جست زانکه در طرفیت
اسلحه بایست و مال باید و اصحاب
ما را اصحاب گشته یکسره نابود
مال ز کف رفته است و اسلحه نایاب
باید در جنگ تیغ حیدر کرار
باید در جنگ رأی عمر خطاب
دیده ما از عمر نیافته فر تور
بر دل ما از علی نتافته فر تاب
عاجز و برگشته بخت و خوار و زبونیم
ویلی ماللثری و رب الارباب
بیطرفی طرفه گلبنی است اگر خصم
سخت نپیچد بر او بگونه لبلاب
بیطرفان را نکو نباشد آزار
بیطرفان را روا نباشد ارهاب
از کتب باستان حدیث شگرفی
گفته بخردی مرا معلم کتاب
کز پی خون کلیب پور ربیعه
مدت چل سال فتنه بود در اعراب
جنگ در افتاد در میان قبائل
خیره شد از شور و شر مشاعر و الباب
تغلب و بکر آنچنان شدند که گفتی
کس نشناسد رؤس قوم ز أذناب
حارث عباد قیس ثعلبه در جنگ
بیطرفی اختیار کرد ز هر باب
گفت تجنبت و ائلا لیفیقوا
حرب نجستم کناره کردم از احزاب
زانکه مرا هر دو حزب و هر دو قبیله
زاده ارحام بود و تخمه اصلاب
تا پسر وی بحیر شد سوی صحرا
خواست برد در حظیره هیزم و اعشاب
دید مهلهل ورا ز دور و بخود گفت
سخت شبیه کلیب شیخ شد این شاب
پیشتر آمد سئوال کرد ز نامش
وز نسبش در کمال حیرت و اعجاب
گفت منستم بحیر و زاده حارث
مادرم ام الاغر سلاله اطیاب
خالم باشد کلیب و نیز مهلهل
پاک بانسابم و شریف باحساب
گفت تو فرزند خواهر منی و من
خال توأم لیک جای فرجه و ترحاب
خون تو باید بخاک ریزم ازیرا
زاده بکری و زان قبیله مرتاب
گفت بحیرای گزیده خال مکن خشم
بی سببی سوی قبل من هله مشتاب
خون مرا بی گنه مریز و بیندیش
قصه رستم نیوش و کشتن سهراب
چون پدرم بی طرف شده است و گرامیست
بی طرف اندر همه شرایع و آداب
گوش نداد این سخن مهلهل و با تیغ
کرد سرش در زمین بادیه پرتاب
چون خبر قتل وی رسید به حارث
از غم فرزند بی روان شد و بی تاب
دید که مامش گهر ز جزع فشاند
پرده گل را همی دریده به عناب
گفت مکن گریه در مصیبت فرزند
بر گل سوری مریز گوهر خوشاب
شادزی ای زن که خون تازه جوانت
صلح در افکند در قبائل اعراب
کفؤ کلیب او است در زمانه و قتلش
فتنه بیدار را کشاند در خواب
ام الاغر ناله را بسینه گره زد
نیل بشست از قمیص و صدره و جلباب
از پس چندی شنید حارث عباد
گفته مهلهل درون مجمع اصحاب
من نه بخون کلیب کشته ام او را
کس ندهد گل به خار و سیم به سیماب
بند نعال کلیب خون وی آمد
هست چنو بی شمر ذبیحه انصاب
حارث بیچاره را چنا که تو دانی
این خبر از سر ببرد هوش و ز دل تاب
گفت به ام الاغر که در غم فرزند
چاک زن ای دختر ربیعه به اثواب
زانکه بشسع کلیب کس نفروشد
آنکه مر او را تو مادری و منش باب
بی طرفی خواستم به بکر و به تغلب
تا نفشانم ز خون به معرکه سیلاب
بی طرفی نقض کرد غدر مهلهل
وه که در ایندوره مردمی شده نایاب
این سخنان گفت و شد سوار نعامه
و آمدش از پی دوان عشایر و احباب
تیغ به تغلب چنان نهاد که گفتی
تغلبیان گوسپند و او شده قصاب
جان برادر درین قضیه معجب
ژرف بیندیش و سر مسئله دریاب
بر صفت بکر و تغلب آمده امروز
جنگ و جدل در میان ژرمن و صقلاب
دولت ایران رجوع بیطرفی داد
شاخ وفا را ببوستان خرد آب
لیک حریفان سفله بیطرفی را
بر رخ ما بسته اند یکسره ابواب
خون جوانان ما بشسع کلیب است
گشته ازین خون زمین معرکه سیراب
هیچ نترسد عدو از آنکه سرانجام
کار زایجاز برکشد سوی اطناب
چرخ شود تیره خلق خیره چو با خشم
صقر بتازد ز،وکر، و قسوره ازغاب
آتش بارد ز شاخسار به مروین
دود برآید ز مرغزار به مرغاب
قدها بینی ز غم خمیده چو چوگان
سرها غلطیده بر تراب چو طبطاب
خار بزرگان گرفته دامن خردان
سنگ نیاگان شکسته گردن اعقاب
روز سیه گون چه در ایاز و چه نیسان
خاک پر از خون چه در تموز و چه در آب
کشتی ما را که اوفتاده به گرداب
نه خبر از ساحل و نه راه به مقصد
نه اثر از نور آفتاب وز مهتاب
موجی پهن و دراز و بی سر و پایان
بحری ژرف و عمیق و بی بن و پایاب
کشتی در ورطه و مسافر حیران
دریا پرجوش و ناخدا شده در خواب
ای کرم ایزدی مدد کن و برهان
ای نفس شرطه مردمی کن و بشتاب
نیست که فریاد ما رسد مگر از غیب
چاره پدید آورد مسبب اسباب
بخت گریزد ز ما چنان که تو گوئی
ناوکی از چله کمان شده پرتاب
پیر فقیر علیل در سکرات است
آبزن آرد همی پزشکش و جلاب
بیخردانی زمامدار مهامند
کایچ نکردند فرق دوغ و زدوشاب
طرفه گروهی که از رموز تعصب
هیچ ندانند جز تمدد اعصاب
کار جهان را چگونه سنجد آنکو
تا کمر اندر خزیده در خز و سنجاب
زخم بسی خورده بر کعاب و ترائب
در طلب صحبت کواعب و اتراب
هشته زمام عمل بدست اجانب
خواسته سیم دغل بهای زرناب
تا که چنین ابلهان عوامل امرند
چرخ عمل را شکسته بینی دولاب
جمع وزیران ز صدر تا صف ایوان
جوق وکیلان ز باب تا بن محراب
یکسره زشت و پلید و خانه فروشند
ریخته از دیده شرم و رفته ز رخ آب
قوس صعود و نزول را بسر خوان
دیده و قوسین جدا نساخته از قاب
تن زربا فربه از فریب قوی حال
خود را پنداشته معلم فاراب
کام پر است از لعاب ارقم و اوقاب
وقف مرابح نموده در پی العاب
باطن بد را بحسن ظاهر پوشند
کرده نکونام زشت خویش به القاب
ای عجبی حسن مستعار نپاید
در رخ زشتان بغازه و به سپیداب
چون فقها را برائه نیست ز انفال
فاتحه باید دمید بر همه احزاب
گفت یکی بیطرف چرا شده ایران
بیطرفی چیست جز غنودن در خواب
گفتمش ای بیخرد چگونه کند جنگ
آنکه بدریا در اوفتاده بغرقاب
ایزد یکتا نخواست کار جهان را
در جریان جز بدستیاری اسباب
آب نجوشد اگر نتابد آتش
سیم ننالد اگر نباشد مضراب
علم است اسباب کار مرد ازیرا
مرد چو باشد بعلم ماهر و نقاب
پی بحوادث برد ز جدول تقویم
پرده ی گردون درد به نور سطرلاب
علم نداری سبب ز فضل خدا جوی
تاش فراهم کند مهیمن وهاب
جاهل و کذاب را مشو پی تعلیم
تا نشوی در مشار جاهل و کذاب
هر که بتعلیم جاهلان کند آهنگ
زود شود شرمگین و نادم و تواب
قصه بوزینگان شنو که شب تار
آتش پنداشتند کرمک شبتاب
مشتی ازان ریختند در بن کانون
هشته ببالای آن حشایش و اعشاب
هر چه دمیدند مشتعل نشد اما
زین سو آنسو شدی چون قطره سیمآب
مرغ سبک مغز را فضول کشانید
از زبر شاخسار و ز بن اسراب
خواست به تعلیم آن گروه گراید
تنش دریدند از مخالب و انیاب
دید چو ایران حروب بین ملل را
بیطرفی کرد بهر خویشتن ایجاب
بیطرفی جست زانکه در طرفیت
اسلحه بایست و مال باید و اصحاب
ما را اصحاب گشته یکسره نابود
مال ز کف رفته است و اسلحه نایاب
باید در جنگ تیغ حیدر کرار
باید در جنگ رأی عمر خطاب
دیده ما از عمر نیافته فر تور
بر دل ما از علی نتافته فر تاب
عاجز و برگشته بخت و خوار و زبونیم
ویلی ماللثری و رب الارباب
بیطرفی طرفه گلبنی است اگر خصم
سخت نپیچد بر او بگونه لبلاب
بیطرفان را نکو نباشد آزار
بیطرفان را روا نباشد ارهاب
از کتب باستان حدیث شگرفی
گفته بخردی مرا معلم کتاب
کز پی خون کلیب پور ربیعه
مدت چل سال فتنه بود در اعراب
جنگ در افتاد در میان قبائل
خیره شد از شور و شر مشاعر و الباب
تغلب و بکر آنچنان شدند که گفتی
کس نشناسد رؤس قوم ز أذناب
حارث عباد قیس ثعلبه در جنگ
بیطرفی اختیار کرد ز هر باب
گفت تجنبت و ائلا لیفیقوا
حرب نجستم کناره کردم از احزاب
زانکه مرا هر دو حزب و هر دو قبیله
زاده ارحام بود و تخمه اصلاب
تا پسر وی بحیر شد سوی صحرا
خواست برد در حظیره هیزم و اعشاب
دید مهلهل ورا ز دور و بخود گفت
سخت شبیه کلیب شیخ شد این شاب
پیشتر آمد سئوال کرد ز نامش
وز نسبش در کمال حیرت و اعجاب
گفت منستم بحیر و زاده حارث
مادرم ام الاغر سلاله اطیاب
خالم باشد کلیب و نیز مهلهل
پاک بانسابم و شریف باحساب
گفت تو فرزند خواهر منی و من
خال توأم لیک جای فرجه و ترحاب
خون تو باید بخاک ریزم ازیرا
زاده بکری و زان قبیله مرتاب
گفت بحیرای گزیده خال مکن خشم
بی سببی سوی قبل من هله مشتاب
خون مرا بی گنه مریز و بیندیش
قصه رستم نیوش و کشتن سهراب
چون پدرم بی طرف شده است و گرامیست
بی طرف اندر همه شرایع و آداب
گوش نداد این سخن مهلهل و با تیغ
کرد سرش در زمین بادیه پرتاب
چون خبر قتل وی رسید به حارث
از غم فرزند بی روان شد و بی تاب
دید که مامش گهر ز جزع فشاند
پرده گل را همی دریده به عناب
گفت مکن گریه در مصیبت فرزند
بر گل سوری مریز گوهر خوشاب
شادزی ای زن که خون تازه جوانت
صلح در افکند در قبائل اعراب
کفؤ کلیب او است در زمانه و قتلش
فتنه بیدار را کشاند در خواب
ام الاغر ناله را بسینه گره زد
نیل بشست از قمیص و صدره و جلباب
از پس چندی شنید حارث عباد
گفته مهلهل درون مجمع اصحاب
من نه بخون کلیب کشته ام او را
کس ندهد گل به خار و سیم به سیماب
بند نعال کلیب خون وی آمد
هست چنو بی شمر ذبیحه انصاب
حارث بیچاره را چنا که تو دانی
این خبر از سر ببرد هوش و ز دل تاب
گفت به ام الاغر که در غم فرزند
چاک زن ای دختر ربیعه به اثواب
زانکه بشسع کلیب کس نفروشد
آنکه مر او را تو مادری و منش باب
بی طرفی خواستم به بکر و به تغلب
تا نفشانم ز خون به معرکه سیلاب
بی طرفی نقض کرد غدر مهلهل
وه که در ایندوره مردمی شده نایاب
این سخنان گفت و شد سوار نعامه
و آمدش از پی دوان عشایر و احباب
تیغ به تغلب چنان نهاد که گفتی
تغلبیان گوسپند و او شده قصاب
جان برادر درین قضیه معجب
ژرف بیندیش و سر مسئله دریاب
بر صفت بکر و تغلب آمده امروز
جنگ و جدل در میان ژرمن و صقلاب
دولت ایران رجوع بیطرفی داد
شاخ وفا را ببوستان خرد آب
لیک حریفان سفله بیطرفی را
بر رخ ما بسته اند یکسره ابواب
خون جوانان ما بشسع کلیب است
گشته ازین خون زمین معرکه سیراب
هیچ نترسد عدو از آنکه سرانجام
کار زایجاز برکشد سوی اطناب
چرخ شود تیره خلق خیره چو با خشم
صقر بتازد ز،وکر، و قسوره ازغاب
آتش بارد ز شاخسار به مروین
دود برآید ز مرغزار به مرغاب
قدها بینی ز غم خمیده چو چوگان
سرها غلطیده بر تراب چو طبطاب
خار بزرگان گرفته دامن خردان
سنگ نیاگان شکسته گردن اعقاب
روز سیه گون چه در ایاز و چه نیسان
خاک پر از خون چه در تموز و چه در آب
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۷۲
دیدم بخواب دوش درختی خجسته فر
خاکش بزیر سایه و چرخش بزیر پر
اندر زمین هفتم بیخش نهفته بن
بر آسمان هفتم شاخش کشیده سر
هم شاخه اش گذشته ز خاک اندر آسمان
هم سایه اش رسید بخاور ز باختر
در عقبیش نظیر نه جز طوبی بهشت
در دینیش عدیل نه جز سرو کاشمر
رسته ز مرکز زمین آن سیم گون درخت
گشته ستون گردون آن نازنین شجر
مانند خیمه ی ز زمرد فراز خاک
کورا بود عمودی از خیزران تر
یا محفلی خجسته که بر مغز ساکنانش
آرد نسیم بوی ریاحین ز باد غر
یا کوه بی ستون را افراشته ستون
یا بر فراز الوند گسترده چتر زر
یا نخله ای که دختر عمران جوانش کرد
یا نخلة العجوز که کشتش پیام بر
نقصی در آن ندیدم جز اینکه در جهان
با این فرو وقار نبودش یکی ثمر
آنسان درخت زفت قوی چون ثمر نداد
خواهد شدن فسانداش اندر جهان سمر
بشگفت مانده سخت و بپرسیدم از یکی
کاین شاخ سبز و خرم چبود بخاک بر
نه صمغ از او بجوشد نه خود ترانگبین
نه صبر از او بریزد مانانه نی شکر
نه ارغوان برآید از او و نه ضیمران
نه یاسمن بروید از آن و نه نیلپر
این نخله بلند نه خرما دهد نه مقل
این شاخه کهن نه تماشا دهد نه بر
این بوستان برای چه دارد چنین درخت
آن باغبان برای چه کارد چنین شجر
نشنیده ای که مردم دانا همیزنند
بر شاخ بی ثمر مثل مرد بی هنر
چون مرد بی هنر، تو یکی دانش، خرد و مه
چون شاخ بی ثمر تو یکی خوانش خشک و تر
گفت این قصیده تو بودای ادیب فحل
گفت این جریده تو بودای هژبر نر
این نخل بی ثمر که بچشمت بود عیان
باشد همان قصیده که شد در جهان سمر
چون استن حنانه بنالد در این جهان
در آنجهان بروید از او میوه مگر
این است آن قصیده که الفاظ آن بدیع
این است آن قصیده که ابیات او غرر
این است آن قصیده که در باغ رو نقش
گفتی بمدح مفتی احکام دادگر
تمجیدها شنیدی از مهتران عصر
چونانکه ز آفرینشان گوش تو گشت کر
صیت قصیده رفت ابر طاق هشتمین
وز جایزه اش ندید کسی در جهان اثر
گفتم چرا جناب شریعت مرا نداد
پاداش این قصیده شیرین تر از شکر
بر آفرین خرید ز من مدح و آفرین
لا تأکلوالربا هم منسوخ شد مگر
گفتا بنص آیت حیوا بمثلها
اینجا ربا مباح و حلال است در نظر
گفتم کنونچه باید کردن که ایندرخت
برگش شود زمرد و بارش شود گهر
گفتا ز ابر دست سپه دار ملک جود
تا نی همی بریخت ببالای آن مطر
یعنی ز دست نصرة دولت که در جهان
چونان نزاد مادر گیتی یکی پسر
گر تو درخت نصرت و دولت شنیده ای
سایه اش ز فتح باشد و میوه اش بود ظفر
این است آن درخت همیون باردار
این است آن نهال برومند بارور
ای آنکه سهم تیر کمان ترا همی
گردون ز آفتاب بسر برکشد سپر
بهرام تیغ زن را از بهر بندگیت
جوزا شود حمایل و پروین بود کمر
از رای مهر زای تو روشن شد آفتاب
چونان کز آفتاب برد روشنی قمر
اقبال در کمند تو چون شهریار چین
در خم خام رستم آن پور زال زر
از زخم بیلک تو بهیجا تهمتنان
اسفندیاروار بقرپوس هشته سر
در خاطر مبارک داری که بر رهی
دادی چگونه وعده انعام و سیم و زر
چون نقش بر حجر بدل امید تو بماند
غافل که وعده تو بود نقش بر شمر
بیگلر بیگی و موتمن آنان ک شوطشان
بودی وراء خطو تو در عرصه هنر
کردند همتی که نه من داشتم گمان
بل بود در حق تو گمانم زیاده تر
آنچم گمان بباره این هر دو از تو زاد
هر چم یقین بباره تو زین دو مشتهر
یا بارور نما شجر فکرتم ز تبر
یا قطع کن نهال امید من از تبر
خاکش بزیر سایه و چرخش بزیر پر
اندر زمین هفتم بیخش نهفته بن
بر آسمان هفتم شاخش کشیده سر
هم شاخه اش گذشته ز خاک اندر آسمان
هم سایه اش رسید بخاور ز باختر
در عقبیش نظیر نه جز طوبی بهشت
در دینیش عدیل نه جز سرو کاشمر
رسته ز مرکز زمین آن سیم گون درخت
گشته ستون گردون آن نازنین شجر
مانند خیمه ی ز زمرد فراز خاک
کورا بود عمودی از خیزران تر
یا محفلی خجسته که بر مغز ساکنانش
آرد نسیم بوی ریاحین ز باد غر
یا کوه بی ستون را افراشته ستون
یا بر فراز الوند گسترده چتر زر
یا نخله ای که دختر عمران جوانش کرد
یا نخلة العجوز که کشتش پیام بر
نقصی در آن ندیدم جز اینکه در جهان
با این فرو وقار نبودش یکی ثمر
آنسان درخت زفت قوی چون ثمر نداد
خواهد شدن فسانداش اندر جهان سمر
بشگفت مانده سخت و بپرسیدم از یکی
کاین شاخ سبز و خرم چبود بخاک بر
نه صمغ از او بجوشد نه خود ترانگبین
نه صبر از او بریزد مانانه نی شکر
نه ارغوان برآید از او و نه ضیمران
نه یاسمن بروید از آن و نه نیلپر
این نخله بلند نه خرما دهد نه مقل
این شاخه کهن نه تماشا دهد نه بر
این بوستان برای چه دارد چنین درخت
آن باغبان برای چه کارد چنین شجر
نشنیده ای که مردم دانا همیزنند
بر شاخ بی ثمر مثل مرد بی هنر
چون مرد بی هنر، تو یکی دانش، خرد و مه
چون شاخ بی ثمر تو یکی خوانش خشک و تر
گفت این قصیده تو بودای ادیب فحل
گفت این جریده تو بودای هژبر نر
این نخل بی ثمر که بچشمت بود عیان
باشد همان قصیده که شد در جهان سمر
چون استن حنانه بنالد در این جهان
در آنجهان بروید از او میوه مگر
این است آن قصیده که الفاظ آن بدیع
این است آن قصیده که ابیات او غرر
این است آن قصیده که در باغ رو نقش
گفتی بمدح مفتی احکام دادگر
تمجیدها شنیدی از مهتران عصر
چونانکه ز آفرینشان گوش تو گشت کر
صیت قصیده رفت ابر طاق هشتمین
وز جایزه اش ندید کسی در جهان اثر
گفتم چرا جناب شریعت مرا نداد
پاداش این قصیده شیرین تر از شکر
بر آفرین خرید ز من مدح و آفرین
لا تأکلوالربا هم منسوخ شد مگر
گفتا بنص آیت حیوا بمثلها
اینجا ربا مباح و حلال است در نظر
گفتم کنونچه باید کردن که ایندرخت
برگش شود زمرد و بارش شود گهر
گفتا ز ابر دست سپه دار ملک جود
تا نی همی بریخت ببالای آن مطر
یعنی ز دست نصرة دولت که در جهان
چونان نزاد مادر گیتی یکی پسر
گر تو درخت نصرت و دولت شنیده ای
سایه اش ز فتح باشد و میوه اش بود ظفر
این است آن درخت همیون باردار
این است آن نهال برومند بارور
ای آنکه سهم تیر کمان ترا همی
گردون ز آفتاب بسر برکشد سپر
بهرام تیغ زن را از بهر بندگیت
جوزا شود حمایل و پروین بود کمر
از رای مهر زای تو روشن شد آفتاب
چونان کز آفتاب برد روشنی قمر
اقبال در کمند تو چون شهریار چین
در خم خام رستم آن پور زال زر
از زخم بیلک تو بهیجا تهمتنان
اسفندیاروار بقرپوس هشته سر
در خاطر مبارک داری که بر رهی
دادی چگونه وعده انعام و سیم و زر
چون نقش بر حجر بدل امید تو بماند
غافل که وعده تو بود نقش بر شمر
بیگلر بیگی و موتمن آنان ک شوطشان
بودی وراء خطو تو در عرصه هنر
کردند همتی که نه من داشتم گمان
بل بود در حق تو گمانم زیاده تر
آنچم گمان بباره این هر دو از تو زاد
هر چم یقین بباره تو زین دو مشتهر
یا بارور نما شجر فکرتم ز تبر
یا قطع کن نهال امید من از تبر
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۸۰
کان التوانی انکح العجز بنته
و ساق الیه حین زوجهامهرا
فراشا و طیئا قال له اتکی
فانکما لابد ان تلد الفقرا
کرد توانی بناتوانی شوهر
زانکه نبودش جز او مناسب و همسر
از پس ماهی سه چار این زن از آن شوی
زاد یکی دختری خمیده و لاغر
دخترکی شوربخت و گول و تهی مغز
دخترکی زشت روی و کوژ و سبکسر
تازه عروسی بنام غفلت کورا
مستی پیرایه بود و پستی زیور
جهل که بدمردکی غلیظ و گران طبع
سرکش و تند و شریر و شوم و ستمگر
جانور آزار و تیره مغز چو کفتار
آدمی اوبار و خیره چشم چو اژدر
از پی کابین غفلت از ره شهوت
حلقه فرو کوفت جاهلانه بر آن در
گشت نفاق اندرین مناکحه قاضی
ظلم معرف حسد گواه مقرر
خامه روز سیه بنامه حسرت
کرد رقم آنچه گشته بود مقرر
برد مشاطه غمش بحجله اندوه
آینه عجب را نهاد برابر
زد ز پریشانیش بکیسو شانه
هشت ز بدنامیش بتارک افسر
دوختش از آه و ناله جامه بر اندام
ساختش از درد و غصه رخت به پیکر
غازه ز خون و ز غبار غصه سپیداب
سودش بر چهرگان زشت مجدر
وسمه ز نیل عزا و سرمه ز کوری
گردش بر حاجب و جفون مکدر
جای سپندش همی برابر رخسار
جان و دل مردمان بسوخت بمجمر
ساخت ز خاشاک ذلت او را بالین
دوخت ز خاکستر کسالت بستر
دادش آنکه بدست جهل و بدو گفت
تخته و در نیک جفت کرده دروگر
چون زن و شوهر بحجله دیر بماندند
چار ثمرزاد ازین دو نخل تناور
فقر و پریشانی و ملالت و خواری
زاد از این هر دو این چهار برادر
چار برادر نه چار لشکر جرار
چار حد ملک را نموده مسخر
کوفته مغز حکیم و خاطر نادان
سوخته جان گدا و خان توانگر
و ساق الیه حین زوجهامهرا
فراشا و طیئا قال له اتکی
فانکما لابد ان تلد الفقرا
کرد توانی بناتوانی شوهر
زانکه نبودش جز او مناسب و همسر
از پس ماهی سه چار این زن از آن شوی
زاد یکی دختری خمیده و لاغر
دخترکی شوربخت و گول و تهی مغز
دخترکی زشت روی و کوژ و سبکسر
تازه عروسی بنام غفلت کورا
مستی پیرایه بود و پستی زیور
جهل که بدمردکی غلیظ و گران طبع
سرکش و تند و شریر و شوم و ستمگر
جانور آزار و تیره مغز چو کفتار
آدمی اوبار و خیره چشم چو اژدر
از پی کابین غفلت از ره شهوت
حلقه فرو کوفت جاهلانه بر آن در
گشت نفاق اندرین مناکحه قاضی
ظلم معرف حسد گواه مقرر
خامه روز سیه بنامه حسرت
کرد رقم آنچه گشته بود مقرر
برد مشاطه غمش بحجله اندوه
آینه عجب را نهاد برابر
زد ز پریشانیش بکیسو شانه
هشت ز بدنامیش بتارک افسر
دوختش از آه و ناله جامه بر اندام
ساختش از درد و غصه رخت به پیکر
غازه ز خون و ز غبار غصه سپیداب
سودش بر چهرگان زشت مجدر
وسمه ز نیل عزا و سرمه ز کوری
گردش بر حاجب و جفون مکدر
جای سپندش همی برابر رخسار
جان و دل مردمان بسوخت بمجمر
ساخت ز خاشاک ذلت او را بالین
دوخت ز خاکستر کسالت بستر
دادش آنکه بدست جهل و بدو گفت
تخته و در نیک جفت کرده دروگر
چون زن و شوهر بحجله دیر بماندند
چار ثمرزاد ازین دو نخل تناور
فقر و پریشانی و ملالت و خواری
زاد از این هر دو این چهار برادر
چار برادر نه چار لشکر جرار
چار حد ملک را نموده مسخر
کوفته مغز حکیم و خاطر نادان
سوخته جان گدا و خان توانگر