عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 ادیب صابر : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۰
                            
                            
                            
                        
                                 ادیب صابر : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۹
                            
                            
                            
                        
                                 ادیب صابر : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۰
                            
                            
                            
                        
                                 ادیب صابر : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        رخ تو ارغوان باغ جان است
                                    
غم تو حلقه گوش جهان است
کلاه عشق تو بر فرق عقل است
شراب مهر تو در جام جان است
خیال بی غمی از چشم عالم
ز حسن آشکار تو نهان است
دل بیمار ما را از لب تو
هوای انگبین و ناردان است
ز بار عشق تو گیتی بنالد
که بار عشق تو بار گران است
گرانجانی به ما با آنکه دانی
که ما را با تو جان اندر میان است
ندانم تا وصال تو چه مرغی است
که بیرون از جهانش آشیان است
حدیث حسن تو در هر زبانی
چو مدح پادشاه خاندان است
علاءالدین سر آل محمد
که چون اجداد خود صاحبقران است
خداوند خداوندان که قدرش
طراز آستین آسمان است
به ذکرش برفراز منبر عقل
خطیب محمدت عالی بیان است
ز عکس تیغ افرویدون بذلش
تن ضحاک حاجت بی روان است
سرای سینه اعدای او را
ضیا از جستن برق سنان است
زهی جمشید ملک دین و دولت
که فرمان تو بر عالم روان است
سرشک خامه نقاش برت
صورپرداز رزق انس و جان است
خط طغراکش منشور جودت
بقا فرسای مال بحر و کان است
جهان را شعله خشمت بسوزد
که خشمت را جهنم در دهان است
سر زلف هوای خدمت تو
کمند گردن شاه جهان است
ستایش زینت از رسم تو گیرد
که رسمت زینت کون و مکان است
در اقلیم تو از طبع تو دایم
مکارم کاروان در کاروان است
ز بهر امن عالم داد و دین را
حسام تو به بهروزی ضمان است
جهان از حزم تو بفزود آرام
که حزم تو جهان را پاسبان است
خداوندا در این ابیات بنگر
که هر لفظیش گنج شایگان است
بدین خدمت مرا از عالم پیر
امید دولت از بخت جوان است
جز از من ناید این خدمت به واجب
که این خدمت نه کار این و آن است
نجویم من فراق آستانت
که خذلان فرقت این آستان است
همیشه تا زباد مهرگانی
نصیب باغ و بستان زعفران است
به پیروزی بزی چون در زمانه
بهار بخت تو بی مهرگان است
رخ ناصح چو شاخ اندر بهاران
رخ حاسد چو برگ اندر خزان است
                                                                    
                            غم تو حلقه گوش جهان است
کلاه عشق تو بر فرق عقل است
شراب مهر تو در جام جان است
خیال بی غمی از چشم عالم
ز حسن آشکار تو نهان است
دل بیمار ما را از لب تو
هوای انگبین و ناردان است
ز بار عشق تو گیتی بنالد
که بار عشق تو بار گران است
گرانجانی به ما با آنکه دانی
که ما را با تو جان اندر میان است
ندانم تا وصال تو چه مرغی است
که بیرون از جهانش آشیان است
حدیث حسن تو در هر زبانی
چو مدح پادشاه خاندان است
علاءالدین سر آل محمد
که چون اجداد خود صاحبقران است
خداوند خداوندان که قدرش
طراز آستین آسمان است
به ذکرش برفراز منبر عقل
خطیب محمدت عالی بیان است
ز عکس تیغ افرویدون بذلش
تن ضحاک حاجت بی روان است
سرای سینه اعدای او را
ضیا از جستن برق سنان است
زهی جمشید ملک دین و دولت
که فرمان تو بر عالم روان است
سرشک خامه نقاش برت
صورپرداز رزق انس و جان است
خط طغراکش منشور جودت
بقا فرسای مال بحر و کان است
جهان را شعله خشمت بسوزد
که خشمت را جهنم در دهان است
سر زلف هوای خدمت تو
کمند گردن شاه جهان است
ستایش زینت از رسم تو گیرد
که رسمت زینت کون و مکان است
در اقلیم تو از طبع تو دایم
مکارم کاروان در کاروان است
ز بهر امن عالم داد و دین را
حسام تو به بهروزی ضمان است
جهان از حزم تو بفزود آرام
که حزم تو جهان را پاسبان است
خداوندا در این ابیات بنگر
که هر لفظیش گنج شایگان است
بدین خدمت مرا از عالم پیر
امید دولت از بخت جوان است
جز از من ناید این خدمت به واجب
که این خدمت نه کار این و آن است
نجویم من فراق آستانت
که خذلان فرقت این آستان است
همیشه تا زباد مهرگانی
نصیب باغ و بستان زعفران است
به پیروزی بزی چون در زمانه
بهار بخت تو بی مهرگان است
رخ ناصح چو شاخ اندر بهاران
رخ حاسد چو برگ اندر خزان است
                                 ادیب صابر : قطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱
                            
                            
                            
                        
                                 ادیب صابر : قطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بگردان روی دل از فکرت بد
                                    
که بد کردن نه کار بخردان است
بدی اندیشه کردن در حق خلق
بدی کار تو در وی نهان است
کسی که نیکی اندیشد به هر کس
به نیکی در جهان صاحب قران است
برو نیکی کن و از بد بپرهیز
که بد کردن نه کار زیرکان است
اگر نیکی کنی پنهان نه ظاهر
به نزد نیک مردان نیکی آن است
که بدگو را سخن با نیک اندیش
به هرزه چن درای کاروان است
                                                                    
                            که بد کردن نه کار بخردان است
بدی اندیشه کردن در حق خلق
بدی کار تو در وی نهان است
کسی که نیکی اندیشد به هر کس
به نیکی در جهان صاحب قران است
برو نیکی کن و از بد بپرهیز
که بد کردن نه کار زیرکان است
اگر نیکی کنی پنهان نه ظاهر
به نزد نیک مردان نیکی آن است
که بدگو را سخن با نیک اندیش
به هرزه چن درای کاروان است
                                 ادیب صابر : قطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶
                            
                            
                            
                        
                                 ادیب صابر : قطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۷
                            
                            
                            
                        
                                 ادیب صابر : قطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۰
                            
                            
                            
                        
                                 ادیب صابر : قطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۴
                            
                            
                            
                        
                                 ادیب صابر : قطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ز صد هزار محمد که در جهان آید
                                    
یکی به منزلت و جاه مصطفی نشود
اگر که عرصه عالم پر از علی گردد
یکی به علم و شجاعت چو مرتضی نشود
جهان اگر چه ز موسی و چوب خالی نیست
یکی کلیم نگردد یکی عصا نشود
سخن بلند و گرانمایه از ثنای تو شد
سخن بلند و گرانمایه بی سخا نشود
محل نعمت تو گر به همت تو رسد
کسی به محنت افلاس مبتلا نشود
                                                                    
                            یکی به منزلت و جاه مصطفی نشود
اگر که عرصه عالم پر از علی گردد
یکی به علم و شجاعت چو مرتضی نشود
جهان اگر چه ز موسی و چوب خالی نیست
یکی کلیم نگردد یکی عصا نشود
سخن بلند و گرانمایه از ثنای تو شد
سخن بلند و گرانمایه بی سخا نشود
محل نعمت تو گر به همت تو رسد
کسی به محنت افلاس مبتلا نشود
                                 ادیب صابر : قطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۶
                            
                            
                            
                        
                                 ادیب صابر : قطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۸
                            
                            
                            
                        
                                 ادیب صابر : قطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۰
                            
                            
                            
                        
                                 ادیب صابر : مفردات
                            
                            
                                شمارهٔ ۸
                            
                            
                            
                        
                                 نظیری نیشابوری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        اذا ماشئت ان تحیی حیوة حلوة المحیا
                                    
به رسوایی برآور سر ز مستوری برون نه پا
حدیث حسن و مشتاقی درون پرده پنهان بود
برآمد شوق از خلوت نهاد این راز بر صحرا
ز خط و خال رخسارش قضا شکل نمود اول
قلم برداشت هر ذره ورق پر گشت از انشا
در آن گلشن هوا بودم که مستی زاد از نرگس
در آن مجلس صفا بودم که عشق از حسن شد پیدا
به زحمت اتصال افتد، چو پیوندی برید از هم
به فرصت قطره دریا می شود، چون قطره شد دریا
کجا ناز و نیاز عاشق و معشوق کم گردد
ز حاجت حسن مستغنی و ما محتاج استغنا
شراب و شاهد و میخانه و ساقی همه دل کش
به این خمار بی پروا سری داریم و صد سودا
تقاضا بر تقاضا می رسد زان سوی دل هر دم
زمانی نیستم خالی فغان زین شوق کارافزا
اگر نالم ز حرمان رخ مگردان حسبة لله
قیاس وصل و محرومی گلستانست و نابینا
درون بیت احزان پیر نابینا چه می داند
که شهری بر سر سودای یوسف می کند غوغا
«نظیری » گر طمع داری که مقبول جهان باشی
فلا تحسد و لاتبخل و لاتحرص علی الدنیا
                                                                    
                            به رسوایی برآور سر ز مستوری برون نه پا
حدیث حسن و مشتاقی درون پرده پنهان بود
برآمد شوق از خلوت نهاد این راز بر صحرا
ز خط و خال رخسارش قضا شکل نمود اول
قلم برداشت هر ذره ورق پر گشت از انشا
در آن گلشن هوا بودم که مستی زاد از نرگس
در آن مجلس صفا بودم که عشق از حسن شد پیدا
به زحمت اتصال افتد، چو پیوندی برید از هم
به فرصت قطره دریا می شود، چون قطره شد دریا
کجا ناز و نیاز عاشق و معشوق کم گردد
ز حاجت حسن مستغنی و ما محتاج استغنا
شراب و شاهد و میخانه و ساقی همه دل کش
به این خمار بی پروا سری داریم و صد سودا
تقاضا بر تقاضا می رسد زان سوی دل هر دم
زمانی نیستم خالی فغان زین شوق کارافزا
اگر نالم ز حرمان رخ مگردان حسبة لله
قیاس وصل و محرومی گلستانست و نابینا
درون بیت احزان پیر نابینا چه می داند
که شهری بر سر سودای یوسف می کند غوغا
«نظیری » گر طمع داری که مقبول جهان باشی
فلا تحسد و لاتبخل و لاتحرص علی الدنیا
                                 نظیری نیشابوری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        در پرده ره ندادند وقت سخن صبا را
                                    
من نیک می شناسم پیغام آشنا را
عیش دیار غربت چون برق در گذار است
نتوان به قید کردن ذوق گریزپا را
وجد و سماع صوفی، خالی از آن مقام است
چیزی به یار ماند، آن آهو خطا را
از خرده یی که دارد گل در قبا نگنجد
جایی که هست ذوقی می گردد آشکارا
با فقر و تنگدستی شوم است عجب و مستی
در کشور غیوران نخوت کشد گدا را
بر قدر قابلیت دادند هرچه دادند
حق راست بر تو حجت تهمت منه قضا را
از مرغزار عقبی یا سبزه زار دنیا
تا دانم از کجایی، حرفی بگو خدا را
انصاف و مهربانی، عهد از جهان برانداخت
شد راستی خوش آمد، شد دوستی مدارا
با شاه عشق بازان آخر کسی بگوید
بی آب و دانه کشتی مرغان خوش نوا را
از کاهش محبان بر قدر خود فزایند
با این خسیس مردم، یاری مگیر یارا
خوش فطرتی «نظیری » حل دقیق خود کن
حاصل ز کار مردم بانگی است آسیا را
                                                                    
                            من نیک می شناسم پیغام آشنا را
عیش دیار غربت چون برق در گذار است
نتوان به قید کردن ذوق گریزپا را
وجد و سماع صوفی، خالی از آن مقام است
چیزی به یار ماند، آن آهو خطا را
از خرده یی که دارد گل در قبا نگنجد
جایی که هست ذوقی می گردد آشکارا
با فقر و تنگدستی شوم است عجب و مستی
در کشور غیوران نخوت کشد گدا را
بر قدر قابلیت دادند هرچه دادند
حق راست بر تو حجت تهمت منه قضا را
از مرغزار عقبی یا سبزه زار دنیا
تا دانم از کجایی، حرفی بگو خدا را
انصاف و مهربانی، عهد از جهان برانداخت
شد راستی خوش آمد، شد دوستی مدارا
با شاه عشق بازان آخر کسی بگوید
بی آب و دانه کشتی مرغان خوش نوا را
از کاهش محبان بر قدر خود فزایند
با این خسیس مردم، یاری مگیر یارا
خوش فطرتی «نظیری » حل دقیق خود کن
حاصل ز کار مردم بانگی است آسیا را
                                 نظیری نیشابوری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        طاعت ما نیست غیر از ورزش پندار ما
                                    
هست استغفار ما محتاج استغفار ما
هر گشادی کز سوی ما شد گره بر کار زد
قطع ها کردیم اما شد همه زنار ما
از نخستین جلوه قد دلبری افراشت حسن
از نگاه اول افتاد این گره در کار ما
شوق، صدمنصور کشت و عشق صدیوسف فروخت
بوالعجب هنگامه ها گرمست در بازار ما
از شمیم گل دماغ ما پریشان می شود
بر نمی تابد دم عیسی دل بیمار ما
خانه ما خاکساران بر سر راه صباست
شب نمی سوزد چراغ از پستی دیوار ما
وقت می خواران شبیخون قضا برهم نزد
تا چراغ بزم مستان شد دل هشیار ما
باغبان در موسم گل گو در بستان ببند
دفتر شعرتر ما، بس بود گلزار ما
نغمه مستانه می ریزد «نظیری » را ز لب
از نوا خالی مبادا خانه خمار ما
                                                                    
                            هست استغفار ما محتاج استغفار ما
هر گشادی کز سوی ما شد گره بر کار زد
قطع ها کردیم اما شد همه زنار ما
از نخستین جلوه قد دلبری افراشت حسن
از نگاه اول افتاد این گره در کار ما
شوق، صدمنصور کشت و عشق صدیوسف فروخت
بوالعجب هنگامه ها گرمست در بازار ما
از شمیم گل دماغ ما پریشان می شود
بر نمی تابد دم عیسی دل بیمار ما
خانه ما خاکساران بر سر راه صباست
شب نمی سوزد چراغ از پستی دیوار ما
وقت می خواران شبیخون قضا برهم نزد
تا چراغ بزم مستان شد دل هشیار ما
باغبان در موسم گل گو در بستان ببند
دفتر شعرتر ما، بس بود گلزار ما
نغمه مستانه می ریزد «نظیری » را ز لب
از نوا خالی مبادا خانه خمار ما
                                 نظیری نیشابوری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ساقی بشو دورنگی امید و بیم را
                                    
بنما به ما حقیقت رنگ قدیم را
حرف فریب آدم و ابلیس تا به چند
چندی بگو ترانه نقل و ندیم را
از ساغر درست خودم بخش جرعه ای
بر طاق نه حکایت جام دو نیم را
بوی نبید خلوت شب ها شنیده ام
پنهان مکن که نیک شناسم شمیم را
آن جا که لب ز رشحه می پاک کرده اند
گل مشک بوی کرده ردای نسیم را
گو مفلسان کعبه بگریند کاب چشم
بر عرش برده از در مسجد یتیم را
زیباست گرچه خلعت محمود بر ایاز
شور آن زمان کند که بپوشد گلیم را
مطرب به یک دو نغمه غعنی کن دل فقیر
ساقی! به یک دو جرعه سخی کن لئیم را
جنسی که در خزانه لطف تو نیست، نیست
جز احتیاج تحفه ندیم کریم را
روزی که جرم نامه «نظیری » برآورد
از آب عفو شوی کتاب سقیم را
                                                                    
                            بنما به ما حقیقت رنگ قدیم را
حرف فریب آدم و ابلیس تا به چند
چندی بگو ترانه نقل و ندیم را
از ساغر درست خودم بخش جرعه ای
بر طاق نه حکایت جام دو نیم را
بوی نبید خلوت شب ها شنیده ام
پنهان مکن که نیک شناسم شمیم را
آن جا که لب ز رشحه می پاک کرده اند
گل مشک بوی کرده ردای نسیم را
گو مفلسان کعبه بگریند کاب چشم
بر عرش برده از در مسجد یتیم را
زیباست گرچه خلعت محمود بر ایاز
شور آن زمان کند که بپوشد گلیم را
مطرب به یک دو نغمه غعنی کن دل فقیر
ساقی! به یک دو جرعه سخی کن لئیم را
جنسی که در خزانه لطف تو نیست، نیست
جز احتیاج تحفه ندیم کریم را
روزی که جرم نامه «نظیری » برآورد
از آب عفو شوی کتاب سقیم را
                                 نظیری نیشابوری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ز حرمانم غمی در خاطر یاران شود پیدا
                                    
چو بیماری که مرگش بر پرستاران شود پیدا
چو پیدا گردم از راهی، چنان یاران رمند از من
که بدمستی میان جمع هشیاران شود پیدا
کسی نگریزد از ما، گر ازین تقوی برون آییم
طرب کز ما رمد در کوی می خواران شود پیدا
بتی از حلقه پرهیزگاران برنمی خیزد
که بر مردم مسلمانی دین داران شود پیدا
پشیمانی مکش از بیع من کاین سهل قیمت را
تو چون صاحب شوی ذوق خریداران شود پیدا
زلیخا گو میارا بزم و فرش دلبری مفکن
که آن یوسف به زندان گرفتاران شود پیدا
«نظیری » کاش بنمایی که در ساغر چه می داری
که پیش زاهدان قدر گنه کاران شود پیدا
                                                                    
                            چو بیماری که مرگش بر پرستاران شود پیدا
چو پیدا گردم از راهی، چنان یاران رمند از من
که بدمستی میان جمع هشیاران شود پیدا
کسی نگریزد از ما، گر ازین تقوی برون آییم
طرب کز ما رمد در کوی می خواران شود پیدا
بتی از حلقه پرهیزگاران برنمی خیزد
که بر مردم مسلمانی دین داران شود پیدا
پشیمانی مکش از بیع من کاین سهل قیمت را
تو چون صاحب شوی ذوق خریداران شود پیدا
زلیخا گو میارا بزم و فرش دلبری مفکن
که آن یوسف به زندان گرفتاران شود پیدا
«نظیری » کاش بنمایی که در ساغر چه می داری
که پیش زاهدان قدر گنه کاران شود پیدا
