عبارات مورد جستجو در ۳۲ گوهر پیدا شد:
فردوسی : منوچهر
بخش ۱
منوچهر یک هفته با درد بود
دو چشمش پر آب و رخش زرد بود
بهشتم بیامد منوچهر شاه
بسر بر نهاد آن کیانی کلاه
همه پهلوانان روی زمین
برو یکسره خواندند آفرین
چو دیهیم شاهی بسر بر نهاد
جهان را سراسر همه مژده داد
به داد و به آیین و مردانگی
به نیکی و پاکی و فرزانگی
منم گفت بر تخت گردان سپهر
همم خشم و جنگست و هم داد و مهر
زمین بنده و چرخ یار منست
سر تاجداران شکار منست
همم دین و هم فرهٔ ایزدیست
همم بخت نیکی و هم بخردیست
شب تار جویندهٔ کین منم
همان آتش تیز برزین منم
خداوند شمشیر و زرینه کفش
فرازندهٔ کاویانی درفش
فروزندهٔ میغ و برنده تیغ
بجنگ اندرون جان ندارم دریغ
گه بزم دریا دو دست منست
دم آتش از بر نشست منست
بدان را ز بد دست کوته کنم
زمین را بکین رنگ دیبه کنم
گراینده گرز و نماینده تاج
فروزندهٔ ملک بر تخت عاج
ابا این هنرها یکی بندهام
جهان آفرین را پرستندهام
همه دست بر روی گریان زنیم
همه داستانها ز یزدان زنیم
کزو تاج و تختست ازویم سپاه
ازویم سپاس و بدویم پناه
براه فریدون فرخ رویم
نیامان کهن بود گر ما نویم
هر آنکس که در هفت کشور زمین
بگردد ز راه و بتابد ز دین
نمایندهٔ رنج درویش را
زبون داشتن مردم خویش را
برافراختن سر به بیشی و گنج
به رنجور مردم نماینده رنج
همه نزد من سر به سر کافرند
وز آهرمن بدکنش بدترند
هر آن کس که او جز برین دین بود
ز یزدان و از منش نفرین بود
وزان پس به شمشیر یازیم دست
کنم سر به سر کشور و مرز پست
همه پهلوانان روی زمین
منوچهر را خواندند آفرین
که فرخ نیای تو ای نیکخواه
ترا داد شاهی و تخت و کلاه
ترا باد جاوید تخت ردان
همان تاج و هم فرهٔ موبدان
دل ما یکایک به فرمان تست
همان جان ما زیر پیمان تست
جهان پهلوان سام بر پای خاست
چنین گفت کای خسرو داد راست
ز شاهان مرا دیده بر دیدنست
ز تو داد و ز ما پسندیدنست
پدر بر پدر شاه ایران تویی
گزین سواران و شیران تویی
ترا پاک یزدان نگهدار باد
دلت شادمان بخت بیدار باد
تو از باستان یادگار منی
به تخت کئی بر بهار منی
به رزم اندرون شیر پایندهای
به بزم اندرون شید تابندهای
زمین و زمان خاک پای تو باد
همان تخت پیروزه جای تو باد
تو شستی به شمشیر هندی زمین
به آرام بنشین و رامش گزین
ازین پس همه نوبت ماست رزم
ترا جای تخت است و شادی و بزم
شوم گرد گیتی برآیم یکی
ز دشمن ببند آورم اندکی
مرا پهلوانی نیای تو داد
دلم را خرد مهر و رای تو داد
برو آفرین کرد بس شهریار
بسی دادش از گوهر شاهوار
چو از پیش تختش گرازید سام
پسش پهلوانان نهادند گام
خرامید و شد سوی آرامگاه
همی کرد گیتی به آیین و راه
دو چشمش پر آب و رخش زرد بود
بهشتم بیامد منوچهر شاه
بسر بر نهاد آن کیانی کلاه
همه پهلوانان روی زمین
برو یکسره خواندند آفرین
چو دیهیم شاهی بسر بر نهاد
جهان را سراسر همه مژده داد
به داد و به آیین و مردانگی
به نیکی و پاکی و فرزانگی
منم گفت بر تخت گردان سپهر
همم خشم و جنگست و هم داد و مهر
زمین بنده و چرخ یار منست
سر تاجداران شکار منست
همم دین و هم فرهٔ ایزدیست
همم بخت نیکی و هم بخردیست
شب تار جویندهٔ کین منم
همان آتش تیز برزین منم
خداوند شمشیر و زرینه کفش
فرازندهٔ کاویانی درفش
فروزندهٔ میغ و برنده تیغ
بجنگ اندرون جان ندارم دریغ
گه بزم دریا دو دست منست
دم آتش از بر نشست منست
بدان را ز بد دست کوته کنم
زمین را بکین رنگ دیبه کنم
گراینده گرز و نماینده تاج
فروزندهٔ ملک بر تخت عاج
ابا این هنرها یکی بندهام
جهان آفرین را پرستندهام
همه دست بر روی گریان زنیم
همه داستانها ز یزدان زنیم
کزو تاج و تختست ازویم سپاه
ازویم سپاس و بدویم پناه
براه فریدون فرخ رویم
نیامان کهن بود گر ما نویم
هر آنکس که در هفت کشور زمین
بگردد ز راه و بتابد ز دین
نمایندهٔ رنج درویش را
زبون داشتن مردم خویش را
برافراختن سر به بیشی و گنج
به رنجور مردم نماینده رنج
همه نزد من سر به سر کافرند
وز آهرمن بدکنش بدترند
هر آن کس که او جز برین دین بود
ز یزدان و از منش نفرین بود
وزان پس به شمشیر یازیم دست
کنم سر به سر کشور و مرز پست
همه پهلوانان روی زمین
منوچهر را خواندند آفرین
که فرخ نیای تو ای نیکخواه
ترا داد شاهی و تخت و کلاه
ترا باد جاوید تخت ردان
همان تاج و هم فرهٔ موبدان
دل ما یکایک به فرمان تست
همان جان ما زیر پیمان تست
جهان پهلوان سام بر پای خاست
چنین گفت کای خسرو داد راست
ز شاهان مرا دیده بر دیدنست
ز تو داد و ز ما پسندیدنست
پدر بر پدر شاه ایران تویی
گزین سواران و شیران تویی
ترا پاک یزدان نگهدار باد
دلت شادمان بخت بیدار باد
تو از باستان یادگار منی
به تخت کئی بر بهار منی
به رزم اندرون شیر پایندهای
به بزم اندرون شید تابندهای
زمین و زمان خاک پای تو باد
همان تخت پیروزه جای تو باد
تو شستی به شمشیر هندی زمین
به آرام بنشین و رامش گزین
ازین پس همه نوبت ماست رزم
ترا جای تخت است و شادی و بزم
شوم گرد گیتی برآیم یکی
ز دشمن ببند آورم اندکی
مرا پهلوانی نیای تو داد
دلم را خرد مهر و رای تو داد
برو آفرین کرد بس شهریار
بسی دادش از گوهر شاهوار
چو از پیش تختش گرازید سام
پسش پهلوانان نهادند گام
خرامید و شد سوی آرامگاه
همی کرد گیتی به آیین و راه
فردوسی : پادشاهی یزدگرد بزهگر
بخش ۱۷
چو بهرام و خسرو به هامون شدند
بر شیر با دل پر از خون شدند
چو خسرو بدید آن دو شیر ژیان
نهاده یکی افسر اندر میان
بدان موبدان گفت تاج از نخست
مر آن را سزاتر که شاهی بجست
و دیگر که من پیرم و او جوان
به چنگال شیر ژیان ناتوان
بران بد که او پیشدستی کند
به برنایی و تندرستی کند
بدو گفت بهرام کری رواست
نهانی نداریم گفتار راست
یکی گرزه گاوسر برگرفت
جهانی بدو مانده اندر شگفت
بدو گفت موبد که ای پادشا
خردمند و بادانش و پارسا
همی جنگ شیران که فرمایدت
جز از تاج شاهی چه افزایدت
تو جان از پی پادشاهی مده
خورش بیبهانه به ماهی مده
همه بیگناهیم و این کار تست
جهان را همه دل به بازار تست
بدو گفت بهرام کای دینپژوه
تو زین بیگناهی و دیگر گروه
همآورد این نره شیران منم
خریدار جنگ دلیران منم
بدو گفت موبد به یزدان پناه
چو رفتی دلت را بشوی از گناه
چنان کرد کو گفت بهرامشاه
دلش پاک شد توبه کرد از گناه
همی رفت با گرزهٔ گاوروی
چو دیدند شیران پرخاشجوی
یکی زود زنجیر بگسست و بند
بیامد بر شهریار بلند
بزد بر سرش گرز بهرام گرد
ز چشمش همی روشنایی ببرد
بر دیگر آمد بزد بر سرش
فرو ریخت از دیده خون از برش
جهاندار بنشست بر تخت عاج
به سر بر نهاد آن دلفروز تاج
به یزدان پناهید کو بد پناه
نمایندهٔ راه گم کرده راه
بشد خسرو و برد پیشش نماز
چنین گفت کای شاه گردنفراز
نشست تو بر گاه فرخنده باد
یلان جهان پیش تو بنده باد
تو شاهی و ما بندگان توایم
به خوبی فزایندگان توایم
بزرگان برو گوهر افشاندند
بران تاج نو آفرین خواندند
ز گیتی برآمد سراسر خروش
در آذر بد این جشن روز سروش
برآمد یکی ابر و شد تیرهماه
همی تیر بارید ز ابر سیاه
نه دریا پدید و نه دشت و نه راغ
نبینم همی در هوا پر زاغ
حواصل فشاند هوا هر زمان
چه سازد همی زین بلند آسمان
نماندم نمکسود و هیزم نه جو
نه چیزی پدیدست تا جودرو
بدین تیرگی روز و بیم خراج
زمین گشته از برف چون کوه عاج
همه کارها را سراندر نشیب
مگر دست گیرد حسین قتیب
کنون داستانی بگویم شگفت
کزان برتر اندازه نتوان گرفت
بر شیر با دل پر از خون شدند
چو خسرو بدید آن دو شیر ژیان
نهاده یکی افسر اندر میان
بدان موبدان گفت تاج از نخست
مر آن را سزاتر که شاهی بجست
و دیگر که من پیرم و او جوان
به چنگال شیر ژیان ناتوان
بران بد که او پیشدستی کند
به برنایی و تندرستی کند
بدو گفت بهرام کری رواست
نهانی نداریم گفتار راست
یکی گرزه گاوسر برگرفت
جهانی بدو مانده اندر شگفت
بدو گفت موبد که ای پادشا
خردمند و بادانش و پارسا
همی جنگ شیران که فرمایدت
جز از تاج شاهی چه افزایدت
تو جان از پی پادشاهی مده
خورش بیبهانه به ماهی مده
همه بیگناهیم و این کار تست
جهان را همه دل به بازار تست
بدو گفت بهرام کای دینپژوه
تو زین بیگناهی و دیگر گروه
همآورد این نره شیران منم
خریدار جنگ دلیران منم
بدو گفت موبد به یزدان پناه
چو رفتی دلت را بشوی از گناه
چنان کرد کو گفت بهرامشاه
دلش پاک شد توبه کرد از گناه
همی رفت با گرزهٔ گاوروی
چو دیدند شیران پرخاشجوی
یکی زود زنجیر بگسست و بند
بیامد بر شهریار بلند
بزد بر سرش گرز بهرام گرد
ز چشمش همی روشنایی ببرد
بر دیگر آمد بزد بر سرش
فرو ریخت از دیده خون از برش
جهاندار بنشست بر تخت عاج
به سر بر نهاد آن دلفروز تاج
به یزدان پناهید کو بد پناه
نمایندهٔ راه گم کرده راه
بشد خسرو و برد پیشش نماز
چنین گفت کای شاه گردنفراز
نشست تو بر گاه فرخنده باد
یلان جهان پیش تو بنده باد
تو شاهی و ما بندگان توایم
به خوبی فزایندگان توایم
بزرگان برو گوهر افشاندند
بران تاج نو آفرین خواندند
ز گیتی برآمد سراسر خروش
در آذر بد این جشن روز سروش
برآمد یکی ابر و شد تیرهماه
همی تیر بارید ز ابر سیاه
نه دریا پدید و نه دشت و نه راغ
نبینم همی در هوا پر زاغ
حواصل فشاند هوا هر زمان
چه سازد همی زین بلند آسمان
نماندم نمکسود و هیزم نه جو
نه چیزی پدیدست تا جودرو
بدین تیرگی روز و بیم خراج
زمین گشته از برف چون کوه عاج
همه کارها را سراندر نشیب
مگر دست گیرد حسین قتیب
کنون داستانی بگویم شگفت
کزان برتر اندازه نتوان گرفت
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۴
موی چون کافور دارم از سر زلفین تو
زندگانی تلخ دارم از لب شیرین تو
خاک بر سر کردم از طور رخ پر آب تو
سنگ بر دل بستم از جور دل سنگین تو
مونس من ماه و پروینست هر شب تا به روز
زان رخ چون ماه و زان دندان چون پروین تو
زعفرانست از رخ من توده بر بالین من
ارغوانست از رخ تو سوده بر بالین تو
گر مسلمان کشتن آیین باشد اندر کافری
در مسلمانی مسلمان کشتن است آیین تو
رخنه افتد بی شک اندر دین تو زین کارها
کی پسندد عاشق تو رخنه اندر دین تو
زندگانی تلخ دارم از لب شیرین تو
خاک بر سر کردم از طور رخ پر آب تو
سنگ بر دل بستم از جور دل سنگین تو
مونس من ماه و پروینست هر شب تا به روز
زان رخ چون ماه و زان دندان چون پروین تو
زعفرانست از رخ من توده بر بالین من
ارغوانست از رخ تو سوده بر بالین تو
گر مسلمان کشتن آیین باشد اندر کافری
در مسلمانی مسلمان کشتن است آیین تو
رخنه افتد بی شک اندر دین تو زین کارها
کی پسندد عاشق تو رخنه اندر دین تو
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۱۰۰ - بازگشت جمشید به روم و دامادی او
به پیروزی و بهروزی از آن بوم
ملک جمشید روی آورد در روم
پس آگاهی به سوی قیصر آمد
که از شام آفتاب چین بر آمد
به ملک روم با جانی پر امید
مظفر بازگشت از شام جمشید
برآورده به بخت نیک کامش
به مردی رفته بر خورشید نامش
ز شهر آمد برون با سرکشان شاه
دو منزل شد به استقبال آن ماه
سران هر یک چو هوشنگ و فریدون
به استقبال او رفتند بیرون
چو آمد رایت جمشید نزدیک
شد از گرد سپه خورشید تاریک
جهانی پر غنیمت دید قیصر
ز گنج و بادپای و تخت و افسر
به دل می گفت هر دم خرم و شاد
که بر فرخنده داماد آفرین باد
نمی شاید شمردن این غنیمت
همی باید سپردن این غنیمت
ملک چون دید چتر قیصر از دور
فتاد اندر زمین چون سایه از نور
به نازش در کنار آورد قیصر
هزارش بوسه زد بر روی و بر سر
ملک سر زد، رکاب شاه بوسید
ز رنج راه شامش باز پرسید
کزین رنج شدن چون بودی ای ماه؟
به صبح و شام چون سپردی این را؟
ز چین بر روم پیچیدی عنان را
چو خور تا شام بگرفتی جهان را
تو کار جنگ بیش از پیش کردی
برو کاکنون تو کار خویش کردی
ملک گفت ای جهان چون من غلامت
همه کار جهان بادا به کامت
مرا این دولت و پیروزی از تست
همه سرسبزی و بهروزی از تست»
نهاده دست بر هم قیصر و جم
حکایت باز می گفتند با هم
همه ره تا به درگه شاه قیصر
به پیروزی ز ساقی خواست ساغر
دو هفته هر دو باهم باده خوردند
سیم برگ عروسی ساز کردند
به روز اختیار فرخ اختر
به فال سعد جشنی ساخت قیصر
چو انجم روشنان دین نشستند
مه و خورشید را عقدی ببستند
چنان در روم سوری کرد بنیاد
که شد زان سور عالی عالم آباد
به هر شهری و کویی بود جشنی
نگارین کرده کف هر سرو گشنی
به نقشی رو نمودی هر بهاری
به دستی جلوه کردی هر نگاری
همان در جلوه طاووسان آن باغ
به حنا پای رنگین کرده چون زاغ
زمرد با گهر ترکیب کردند
چو گردون حجله ای ترتیب کردند
نشست آن آفتاب شام رقع
به پیروزی در آن برج مرصع
نگار از شرم دستش می شد از دست
به پایان گشت حنا نیز پا بست
مه مشاطه با آیینه برخاست
رخ خورشید چون گل خواست آراست
چو رویش دید رو در حاضران کرد
کزین خوشتر چه آرایش توان کرد؟
رخش در آینه این نظم شیرین
شکر را همچو طوطی کرد تلقین
ملک جمشید روی آورد در روم
پس آگاهی به سوی قیصر آمد
که از شام آفتاب چین بر آمد
به ملک روم با جانی پر امید
مظفر بازگشت از شام جمشید
برآورده به بخت نیک کامش
به مردی رفته بر خورشید نامش
ز شهر آمد برون با سرکشان شاه
دو منزل شد به استقبال آن ماه
سران هر یک چو هوشنگ و فریدون
به استقبال او رفتند بیرون
چو آمد رایت جمشید نزدیک
شد از گرد سپه خورشید تاریک
جهانی پر غنیمت دید قیصر
ز گنج و بادپای و تخت و افسر
به دل می گفت هر دم خرم و شاد
که بر فرخنده داماد آفرین باد
نمی شاید شمردن این غنیمت
همی باید سپردن این غنیمت
ملک چون دید چتر قیصر از دور
فتاد اندر زمین چون سایه از نور
به نازش در کنار آورد قیصر
هزارش بوسه زد بر روی و بر سر
ملک سر زد، رکاب شاه بوسید
ز رنج راه شامش باز پرسید
کزین رنج شدن چون بودی ای ماه؟
به صبح و شام چون سپردی این را؟
ز چین بر روم پیچیدی عنان را
چو خور تا شام بگرفتی جهان را
تو کار جنگ بیش از پیش کردی
برو کاکنون تو کار خویش کردی
ملک گفت ای جهان چون من غلامت
همه کار جهان بادا به کامت
مرا این دولت و پیروزی از تست
همه سرسبزی و بهروزی از تست»
نهاده دست بر هم قیصر و جم
حکایت باز می گفتند با هم
همه ره تا به درگه شاه قیصر
به پیروزی ز ساقی خواست ساغر
دو هفته هر دو باهم باده خوردند
سیم برگ عروسی ساز کردند
به روز اختیار فرخ اختر
به فال سعد جشنی ساخت قیصر
چو انجم روشنان دین نشستند
مه و خورشید را عقدی ببستند
چنان در روم سوری کرد بنیاد
که شد زان سور عالی عالم آباد
به هر شهری و کویی بود جشنی
نگارین کرده کف هر سرو گشنی
به نقشی رو نمودی هر بهاری
به دستی جلوه کردی هر نگاری
همان در جلوه طاووسان آن باغ
به حنا پای رنگین کرده چون زاغ
زمرد با گهر ترکیب کردند
چو گردون حجله ای ترتیب کردند
نشست آن آفتاب شام رقع
به پیروزی در آن برج مرصع
نگار از شرم دستش می شد از دست
به پایان گشت حنا نیز پا بست
مه مشاطه با آیینه برخاست
رخ خورشید چون گل خواست آراست
چو رویش دید رو در حاضران کرد
کزین خوشتر چه آرایش توان کرد؟
رخش در آینه این نظم شیرین
شکر را همچو طوطی کرد تلقین
اسدی توسی : گرشاسپنامه
شگفتی جزیرۀ تاملی
ســـوی تـــامـــلی شـــاد خـــوار آمـــدنـــد
بـــه نـــزدیـــک دریـــا کــــنـــار آمـــدنـــد
پـــر انـــبـــوه مـــردم یـــکی جـــای بـــود
هـــمـــه بـــومـــشـــان بـــاغ و کـــشـــت و درود
مـــگـــر آب خـــوش کـــان ز بــاران بـدی
بـــدلـــشـــان در انـــدوه و بـــار، آن بـــدی
چـــو بـــر روی چــرخ ابــر دامــن کـشـان
شـــدی چـــون صـــدف هـــای لـــولـــو فـــشـــان
هـــمـــه کـــوزه و مـــشـــک هـــا در شـــتــاب
بـــکـــردنـــدی از قـــطر بـــاران پـــر آب
چـــو بـــاران نـــبـــودی جـــگـــر تـــافـــتـــه
بُـــدنــــدی،لــــب از تـــشـــنـــگــــی کـــافـــتــه
بــــپــــرســـیـــد ازیـــشــــان یـــل نـــامــدار
کـــه بـــاران نـــبـــارد چـــه ســـازیـــد کـــار
بـــتــــی را نـــمـــودنـــد و لـــوحــی بــهم
ز مـــس لــوح و آن بــت ز چـــوب بــقم
بـــر آن لـــوح چـــون خـــط یــویــانــیــان
چـــهـــل حـــرف و شــش هــیــکل اندر میان
بــه بـــاران چـــو داریـــم گـــفــتـــنـــد کـــام
بـــرآریـــم ایـــن لـــوح و بـــت را به بام
پــــس ایــن لـــوح و بـــت را بـــه ســـر بــرنـهیم
نـــیـــایـــش کـــنان دســـت بــر ســر نهیم
بـــرهـــنـــه زن و مـــرد هــر ســو بـسی
ازاری زده بـــر مـــیـــان هـــر کـــســـی
بــگــریــیــم و آریـــم چــنـــدان خــروش
کـــه دریـا و کـــُه گــیــرد از نـــالـه جـوش
هــــمــــان گــــه بـــر آیــــد یــــکــی تـــیـره ابر
کــــند روی گــــردون چـــو پــــشــت هـــژبـر
چـــنـــان زآب دیـــده بــــشــــویـــد زمـــیــن
کـــزو مـــوج خـــیـــزد چـــو دریـــای چـــیــــن
یــــل نــیــو گــفــتــا کــنــون کــایــدریــم
کـــنـــیـــد ایـــن،کـــه بــــی آزمـــون نــــگـــذریم
نـــــگـــیـــرد چــــنــیــن چــاره گــفــتــنــد ســاز
جـــــــز آن گـــــه کـــــه بـــاشـــد به باران نیاز
کـــنـــون کـــآبـــمــان هــســت ده ره بـــهــم
گـــرآیـــیـــم نـــایـــد یـــکــــی قـــطــــره نم
بـــه نـــزدیـــک دریـــا کــــنـــار آمـــدنـــد
پـــر انـــبـــوه مـــردم یـــکی جـــای بـــود
هـــمـــه بـــومـــشـــان بـــاغ و کـــشـــت و درود
مـــگـــر آب خـــوش کـــان ز بــاران بـدی
بـــدلـــشـــان در انـــدوه و بـــار، آن بـــدی
چـــو بـــر روی چــرخ ابــر دامــن کـشـان
شـــدی چـــون صـــدف هـــای لـــولـــو فـــشـــان
هـــمـــه کـــوزه و مـــشـــک هـــا در شـــتــاب
بـــکـــردنـــدی از قـــطر بـــاران پـــر آب
چـــو بـــاران نـــبـــودی جـــگـــر تـــافـــتـــه
بُـــدنــــدی،لــــب از تـــشـــنـــگــــی کـــافـــتــه
بــــپــــرســـیـــد ازیـــشــــان یـــل نـــامــدار
کـــه بـــاران نـــبـــارد چـــه ســـازیـــد کـــار
بـــتــــی را نـــمـــودنـــد و لـــوحــی بــهم
ز مـــس لــوح و آن بــت ز چـــوب بــقم
بـــر آن لـــوح چـــون خـــط یــویــانــیــان
چـــهـــل حـــرف و شــش هــیــکل اندر میان
بــه بـــاران چـــو داریـــم گـــفــتـــنـــد کـــام
بـــرآریـــم ایـــن لـــوح و بـــت را به بام
پــــس ایــن لـــوح و بـــت را بـــه ســـر بــرنـهیم
نـــیـــایـــش کـــنان دســـت بــر ســر نهیم
بـــرهـــنـــه زن و مـــرد هــر ســو بـسی
ازاری زده بـــر مـــیـــان هـــر کـــســـی
بــگــریــیــم و آریـــم چــنـــدان خــروش
کـــه دریـا و کـــُه گــیــرد از نـــالـه جـوش
هــــمــــان گــــه بـــر آیــــد یــــکــی تـــیـره ابر
کــــند روی گــــردون چـــو پــــشــت هـــژبـر
چـــنـــان زآب دیـــده بــــشــــویـــد زمـــیــن
کـــزو مـــوج خـــیـــزد چـــو دریـــای چـــیــــن
یــــل نــیــو گــفــتــا کــنــون کــایــدریــم
کـــنـــیـــد ایـــن،کـــه بــــی آزمـــون نــــگـــذریم
نـــــگـــیـــرد چــــنــیــن چــاره گــفــتــنــد ســاز
جـــــــز آن گـــــه کـــــه بـــاشـــد به باران نیاز
کـــنـــون کـــآبـــمــان هــســت ده ره بـــهــم
گـــرآیـــیـــم نـــایـــد یـــکــــی قـــطــــره نم
اسدی توسی : گرشاسپنامه
درختی که هفت گونه بارش بود
بـــه شــهـــری رســـیـــدنــد خـــرّم دگــر
پُــرآرایــش و زیـــب و خـــوبی و فـــر
ز بــیـــرونـــش بــتــخـــانـــه ای پـــر نــگــار
بــراو بـــی کــران بـــرده گـــوهر بـــه کـــار
نــهــاده در ایــوانــش تــخـــتــی ز عــاج
بـــتـــی در وی از زرّ بـــا طـــوق و تـــاج
درخــتــی گــشــن رســتــه در پــیـش تــخــت
کـــه دادی بـــّر از هــفــت ســان آن درخــت
ز انــگــور و انــجـــیــر و نــارنــج و ســیــب
ز نـــار و تـــرنــج و بِــه دلـــفـــریـــب
نــه بــاری بــدیــنـــسان بــه بــار آمــدی
کـــه هــر ســال بـــارش دو بـــار آمـــدی
هــر آن بــرگ کــز وی شــدی آشــکــار
بـــُدی چــهـــره آن بــت بـــر و بــر نـــگـــار
ز شــهــر آن کــه بــیــمــار بــودی و سُــســت
چـــو خـــوردی از آن مـــیـــوه گـــشـــتـی درست
بــرو چــون مــهِ نـــو یـــکـــی داس بــود
کــــه تــــیـــزیــــش مــــانـــنـــد المـــاس بـــود
کــســـی کــاو شـــدی پـــیـــش آن بـــُت شــمــن
فـــدا کـــردی از بـــهـــر او خـــویـــشـــتـــن
بــن داس در نـــوک شـــاخــی دراز
بــبـــســـتـــی و زی خــــود کـــشــــیــدی فراز
فــکــنــدیــش در حــلــق چــون خــم شــســت
بـــــه یـــــک ره رهــــا کـــــردی آن گـه ز دست
ســرش را چــو گـــویـــی بـــرانـــداخـــتـــی
چـــنـــیـــن خـــویـــشـــتــن را فـــدا ساختی
هــمـــان گــاه بــودی بـــه یـــک زخــــم ســـخـــت
تـــنـــش بــر زمــیـــن و ســـرش بر درخت
ســـپـــهـــدار بــــا ویــــژگــــان ســــپـــاه
بـــه دیــــدار آن خـــانــــه شــد هم ز راه
بـــدیــــد آن درخــــت نـــوآیـــیـــن بـــه بـــار
چـــو بــــاغــی پـــُر از گـــونــه گـــون مــیــوه دار
ســـرش ســـایـــه گـــســـتـــرده بـــر کـــاخ بـــر
بـــر از هـــفــــت گـــونـــه بـــه هـر شاخ بر
هـــم از کـــار آن داس بــــر خـــیـــره مـــانـــد
بـــر آن بـــت بـــنـــفـــریـــد و ز آن جا براند
پُــرآرایــش و زیـــب و خـــوبی و فـــر
ز بــیـــرونـــش بــتــخـــانـــه ای پـــر نــگــار
بــراو بـــی کــران بـــرده گـــوهر بـــه کـــار
نــهــاده در ایــوانــش تــخـــتــی ز عــاج
بـــتـــی در وی از زرّ بـــا طـــوق و تـــاج
درخــتــی گــشــن رســتــه در پــیـش تــخــت
کـــه دادی بـــّر از هــفــت ســان آن درخــت
ز انــگــور و انــجـــیــر و نــارنــج و ســیــب
ز نـــار و تـــرنــج و بِــه دلـــفـــریـــب
نــه بــاری بــدیــنـــسان بــه بــار آمــدی
کـــه هــر ســال بـــارش دو بـــار آمـــدی
هــر آن بــرگ کــز وی شــدی آشــکــار
بـــُدی چــهـــره آن بــت بـــر و بــر نـــگـــار
ز شــهــر آن کــه بــیــمــار بــودی و سُــســت
چـــو خـــوردی از آن مـــیـــوه گـــشـــتـی درست
بــرو چــون مــهِ نـــو یـــکـــی داس بــود
کــــه تــــیـــزیــــش مــــانـــنـــد المـــاس بـــود
کــســـی کــاو شـــدی پـــیـــش آن بـــُت شــمــن
فـــدا کـــردی از بـــهـــر او خـــویـــشـــتـــن
بــن داس در نـــوک شـــاخــی دراز
بــبـــســـتـــی و زی خــــود کـــشــــیــدی فراز
فــکــنــدیــش در حــلــق چــون خــم شــســت
بـــــه یـــــک ره رهــــا کـــــردی آن گـه ز دست
ســرش را چــو گـــویـــی بـــرانـــداخـــتـــی
چـــنـــیـــن خـــویـــشـــتــن را فـــدا ساختی
هــمـــان گــاه بــودی بـــه یـــک زخــــم ســـخـــت
تـــنـــش بــر زمــیـــن و ســـرش بر درخت
ســـپـــهـــدار بــــا ویــــژگــــان ســــپـــاه
بـــه دیــــدار آن خـــانــــه شــد هم ز راه
بـــدیــــد آن درخــــت نـــوآیـــیـــن بـــه بـــار
چـــو بــــاغــی پـــُر از گـــونــه گـــون مــیــوه دار
ســـرش ســـایـــه گـــســـتـــرده بـــر کـــاخ بـــر
بـــر از هـــفــــت گـــونـــه بـــه هـر شاخ بر
هـــم از کـــار آن داس بــــر خـــیـــره مـــانـــد
بـــر آن بـــت بـــنـــفـــریـــد و ز آن جا براند
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۲۷ - آیین اهل عراق
شنیدم که فرمان دهان عراق
به هر گه که افتاد صبوح اتّفاق
به رسم سخاوت به قدر یار
کنند از کم و بیش چیزی نثار
ولی دیر دیر افتد این اتّفاق
چنین است آئین اهل عراق
بزرگانه می خورد رسمی نکوست
به جایی که معهود و آئین و خوست
به شرطی که در هوشیاری بود
نه در عینِ بی اختیاری بود
ز بس شوق چون میزبانی کنند
جوانان ما جان فشانی کنند
از آن می که مستانِ ما می خورند
مقیمان بالا به رشک اندرند
نه آن می که هشیاریش در پی است
از آن می که مستی او بی می است
که نه می همه مفسدان می خورند
خورند اهلِ معنی و جان پرورند
به هر گه که افتاد صبوح اتّفاق
به رسم سخاوت به قدر یار
کنند از کم و بیش چیزی نثار
ولی دیر دیر افتد این اتّفاق
چنین است آئین اهل عراق
بزرگانه می خورد رسمی نکوست
به جایی که معهود و آئین و خوست
به شرطی که در هوشیاری بود
نه در عینِ بی اختیاری بود
ز بس شوق چون میزبانی کنند
جوانان ما جان فشانی کنند
از آن می که مستانِ ما می خورند
مقیمان بالا به رشک اندرند
نه آن می که هشیاریش در پی است
از آن می که مستی او بی می است
که نه می همه مفسدان می خورند
خورند اهلِ معنی و جان پرورند
صامت بروجردی : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - در مدح یعسوب الدین حضرت امیرالمومنین(ع)
شهی که محض وجودش بنای عالم شد
ز حکم اوست که بنیان شرع محکم شد
به آبیاری تیغش ز خون گمراهان
بهار گلشن شرع رسول خرم شد
هزار بار به کعبه نجف شرف دارد
که خاک تربت پاکش مطاف آدم شد
نشان عرش چه پرسی از او که پنجه او
نخست بانی و بنای عرش اعظم شد
ز حرم و عزم جنابش بود که در خلقت
چهار عنصر با اختلاف همدم شد
ظهور نورش اگر ز انبیا موخر شد
پس از نبی به همه انبیا مقدم شد
نظر به مصحف دادار و فیض کرمنا
از اوست زاده آدم اگر مکرم شد
قوام ملک سلیمان که بود از خاتم
ازو بپرس که نام که نقش خاتم شد
عدم وجود شد از آن زمان که میم عدم
ز لطف دوست بواو وجود او خم شد
ولی دریغ که اندر نماز وقت سجود
شکسته فرق وی از تیغ ابن ملجم شد
رخی که بد ز شرف اشرف از کلام الله
ز خون جبهه نورانیش مترجم شد
از این گناه که سر زد ز ناخلف پسری
به ناله آدم و حوا قرین ماتم شد
نبود پس به حسن درد داغ بیپدری
چگونه آب روان در گلوی او سم شد
هزار پاره جگر شد اگر حسن از زهر
حسین که آب وی از اشک چشم پرنم شد
ز سوز العطش کودکان شاه شهید
جناب فاطمه چون موی خویش درهم شد
تو ای فرات ندادی چرا به اصغر آَ
از آب خوردن اعدا مگر ز تو کم شد
نبود مهر چو محرم به سایه زینب
به دست کوفی و شامی چگونه محرم شد
تنی که داشت به دوش نبی مکان آخر
ز سم اسب مترجم چه اسم اعظم شد
برای داغ علی اکبرش که در دل بود
سنان و خولی و تیر سه شعبه مرهم شد
بس است (صامت) از این شرح غم که تا صف حشر
فلک به لرزه ملایک بناله همدم شد
ز حکم اوست که بنیان شرع محکم شد
به آبیاری تیغش ز خون گمراهان
بهار گلشن شرع رسول خرم شد
هزار بار به کعبه نجف شرف دارد
که خاک تربت پاکش مطاف آدم شد
نشان عرش چه پرسی از او که پنجه او
نخست بانی و بنای عرش اعظم شد
ز حرم و عزم جنابش بود که در خلقت
چهار عنصر با اختلاف همدم شد
ظهور نورش اگر ز انبیا موخر شد
پس از نبی به همه انبیا مقدم شد
نظر به مصحف دادار و فیض کرمنا
از اوست زاده آدم اگر مکرم شد
قوام ملک سلیمان که بود از خاتم
ازو بپرس که نام که نقش خاتم شد
عدم وجود شد از آن زمان که میم عدم
ز لطف دوست بواو وجود او خم شد
ولی دریغ که اندر نماز وقت سجود
شکسته فرق وی از تیغ ابن ملجم شد
رخی که بد ز شرف اشرف از کلام الله
ز خون جبهه نورانیش مترجم شد
از این گناه که سر زد ز ناخلف پسری
به ناله آدم و حوا قرین ماتم شد
نبود پس به حسن درد داغ بیپدری
چگونه آب روان در گلوی او سم شد
هزار پاره جگر شد اگر حسن از زهر
حسین که آب وی از اشک چشم پرنم شد
ز سوز العطش کودکان شاه شهید
جناب فاطمه چون موی خویش درهم شد
تو ای فرات ندادی چرا به اصغر آَ
از آب خوردن اعدا مگر ز تو کم شد
نبود مهر چو محرم به سایه زینب
به دست کوفی و شامی چگونه محرم شد
تنی که داشت به دوش نبی مکان آخر
ز سم اسب مترجم چه اسم اعظم شد
برای داغ علی اکبرش که در دل بود
سنان و خولی و تیر سه شعبه مرهم شد
بس است (صامت) از این شرح غم که تا صف حشر
فلک به لرزه ملایک بناله همدم شد
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۳۱ - ورود آل عصمت به زمین کربلا
در ماریه خیمه چو شه جن و بشر زد
در عرش برین روح الامین دست به سر زد
نوح نجی از ماتم وی نوحهگر آمد
طوفان به جهان بار دگر ز اشک بصر زد
شد منفعل از فعل بشر بوالبشر از خلد
با ناله شرر بر جگر جن و بشر زد
در رعشه و پر زلزله شد در همه عالم
لرزه به منی آمد و زمزم به حجر زد
شد راحت دنیا به غم و رنج مبدل
بر لوح قضا طرح دگر کلک قدر زد
چشم د لب تشنه چو بر ماریه افتاد
از آه دل سوخته بر چرخ شرر زد
زینب چو سوی لشگر عدوان نظر انداخت
در عالم امکان شرر از سوز جگر زد
لیلی به قد اکبر خود کرد تماشا
بر سر ز بلای قد و بلای پسر زد
بنهاد لوا بر کف عباس و دل شاد
چون طایر پر سوخته زین مرحله پر زد
زهرا جگر سوخته در گلشن جنت
آتش به دل شوهر و فرزند و پدر زد
تا گنج شهادت برد از رنج شهادت
شاه شهدا دامن مردی به کمر زد
چون ابر مطر تیر ز جیبش پسر سعد
پران به حریم پسر فاطمه پر زد
قاسم به هوای رخ حوران بهشتی
بر حجله شادی سرپا دیده تر زد
شمع شب غمخواری لیلا علی اکبر
قید همه یاران وطن را به سفر زد
بر طبل سر و سینه در آن دشت سکینه
دنبال عمو تشنه پی فتح و ظفر زد
هر یک ز شهیدان که فتادی به سر خاک
شاهد شهدا بر سرش از مهر گذر زد
آخر چو ز زین زینت آغوش پیمبر
اندر ز بر خاک تن پاک مقر زد
هر رو سیهی از سپه کوفی و شامی
اندر سر زخم جگرش زخم دگر زد
ماه فلک شرم و حیا زینب دل خون
در قتلگاه از خیمه چو خرشید بدر زد
بر دامن شاه شهدا (صامت) دل خون
دست از پی آزادی نیران و سقر زد
در عرش برین روح الامین دست به سر زد
نوح نجی از ماتم وی نوحهگر آمد
طوفان به جهان بار دگر ز اشک بصر زد
شد منفعل از فعل بشر بوالبشر از خلد
با ناله شرر بر جگر جن و بشر زد
در رعشه و پر زلزله شد در همه عالم
لرزه به منی آمد و زمزم به حجر زد
شد راحت دنیا به غم و رنج مبدل
بر لوح قضا طرح دگر کلک قدر زد
چشم د لب تشنه چو بر ماریه افتاد
از آه دل سوخته بر چرخ شرر زد
زینب چو سوی لشگر عدوان نظر انداخت
در عالم امکان شرر از سوز جگر زد
لیلی به قد اکبر خود کرد تماشا
بر سر ز بلای قد و بلای پسر زد
بنهاد لوا بر کف عباس و دل شاد
چون طایر پر سوخته زین مرحله پر زد
زهرا جگر سوخته در گلشن جنت
آتش به دل شوهر و فرزند و پدر زد
تا گنج شهادت برد از رنج شهادت
شاه شهدا دامن مردی به کمر زد
چون ابر مطر تیر ز جیبش پسر سعد
پران به حریم پسر فاطمه پر زد
قاسم به هوای رخ حوران بهشتی
بر حجله شادی سرپا دیده تر زد
شمع شب غمخواری لیلا علی اکبر
قید همه یاران وطن را به سفر زد
بر طبل سر و سینه در آن دشت سکینه
دنبال عمو تشنه پی فتح و ظفر زد
هر یک ز شهیدان که فتادی به سر خاک
شاهد شهدا بر سرش از مهر گذر زد
آخر چو ز زین زینت آغوش پیمبر
اندر ز بر خاک تن پاک مقر زد
هر رو سیهی از سپه کوفی و شامی
اندر سر زخم جگرش زخم دگر زد
ماه فلک شرم و حیا زینب دل خون
در قتلگاه از خیمه چو خرشید بدر زد
بر دامن شاه شهدا (صامت) دل خون
دست از پی آزادی نیران و سقر زد
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۷۳ - همچنین زبان حال زینب خاتون(ع)
جان برادر، فدای قلب فکارت
خوب تسلی دهی به خواهر زارت
از وطنت کوفیان به کوفه کشیدند
تا بنمایند جان خویش نثارت
حال خدنک ستمگری به کمانها
آخر دارند جمله قصد شکارت
هر چه نهاد آسمان مرا به جگر داغ
از غم مرگ رسول و جد کبارت
رفت ز دستم برادر و پدر من
داشت تسلی دلم ز ماه عذارت
هر که به من میرسید گفت که زینب
هست حسین گر چه نیست خویش و تبارت
حال که بینم تو هم به مثل عزیزان
شوق شهادت ز دل ربوده قرارت
پیشتر از آنکه همره تو در این دشت
آیم و بینم به این بلیله دچارت
کاش که میمردم و ندیمی اینسان
بیکس و مظلوم و بیبرادر و یارت
اصغر و عباس و اکبرت همه خفتند
بیسر و بیدست و غرق خون به کنارت
این همه دشمن در این زمینه بلاخیز
کز همه سو بستهاند راه فرارت
چون تو روی بعد خویش بر که سپاری
دختر کان غریب و زار و نزارت
من که زنی بیش نیستم چه توان کرد
عترت آواره ز شهر و دیارت
همره اطفال تو روم سوی کوفه
یا که بمانم برای دفن مزارت
فخر تو بس (صامتا) به روز قیامت
گر که عزادار خود کنند شمارت
خوب تسلی دهی به خواهر زارت
از وطنت کوفیان به کوفه کشیدند
تا بنمایند جان خویش نثارت
حال خدنک ستمگری به کمانها
آخر دارند جمله قصد شکارت
هر چه نهاد آسمان مرا به جگر داغ
از غم مرگ رسول و جد کبارت
رفت ز دستم برادر و پدر من
داشت تسلی دلم ز ماه عذارت
هر که به من میرسید گفت که زینب
هست حسین گر چه نیست خویش و تبارت
حال که بینم تو هم به مثل عزیزان
شوق شهادت ز دل ربوده قرارت
پیشتر از آنکه همره تو در این دشت
آیم و بینم به این بلیله دچارت
کاش که میمردم و ندیمی اینسان
بیکس و مظلوم و بیبرادر و یارت
اصغر و عباس و اکبرت همه خفتند
بیسر و بیدست و غرق خون به کنارت
این همه دشمن در این زمینه بلاخیز
کز همه سو بستهاند راه فرارت
چون تو روی بعد خویش بر که سپاری
دختر کان غریب و زار و نزارت
من که زنی بیش نیستم چه توان کرد
عترت آواره ز شهر و دیارت
همره اطفال تو روم سوی کوفه
یا که بمانم برای دفن مزارت
فخر تو بس (صامتا) به روز قیامت
گر که عزادار خود کنند شمارت
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۷۵ - همچنین در مصیبت
هر که را درد غریبی در جهان مضطر کند
یاد باید از عزای سبط پیغمبر کند
آنکه اندر ماتمش در باغ جنت روز و شب
اشک حسرت مصطفی از چشم گریان تر کند
آنکه تا روز جزا اندر نجف شیر خدا
دیده را بهر لب خشکش ز حسرتتر کند
آنکه خاتون قیامت تا قیامت روز و شب
بر سر خود از مصیبت نیلگون معجز کند
آنکه از سوز گلوی خشک وی شط فرات
ناله خجلت ز روی ساقی کوثر کند
آمد اندر کوفه فرزند غریب فاطمه
تا هدایت امت گمراه را یکسر کند
وقت جان دادن نمیدانم چرا نگذاشتند
تا لبی از آب تر سلطان بحر و بر کند
من گرفتم زاده پیغمبر ایشان نبود
بالله ار کافر چنین بیداد بر کافر کند
کس ندیده بهر قتل یک غریب بیکسی
اینقدر آماده خصم بیوفا لشگر کند
بعد از آن در پیش چشم قره العین بتول
راس هفتاد و دو تن ببریده از پیکر کند
همچو قاسم نوجوانی را به هنگام زفاف
با عروس مرگ از شمشیر همبستر کند
بازوی سقای شاه کربلا عباس را
از بدن ببریده تیغ منقذ ابتر کند
بیخبر از رود رود ام لیلای غریب
پاره پاره قد رعنای علی اکبر کند
از برای قطره آبی به روی دست باب
چاک از تیر بلا حلق علی اصغر کند
شمر بیایمان گلوی تشنه از پیکر جدا
از قفا راس عزیز حیدر صفدر کند
زینب بیخانمان بر سینه و بر سر زنان
التجا بر این سعد زشت بد اختر کند
گاه روی سوی مدینه گه نجف گاهی بقیع
درد دل با جد و باب و تربت مادر کند
گاه از بهر تصلی یتیمان در کنار
جمع اطفال یتیم سبط پیغمبر کند
گه سر وقت تن بیمار دشت کربلا
عابدین بینوا را روی در بستر کند
گاه از بهر اسیری رفتن شام خراب
گفتگو با خواهرش کلثوم غمپرور کند
یک طرف شمر دغا تاراج اندر خیمهگاه
از حریم آن پیغمبر زر و زبور کند
یک طرف نعل سم اسب ستم جسم حسین
در زمین قتلگاه با خاک ره همسر کند
ساربان از بند بهر بند از موفق جدا
دست فیاض عزیز خالق اکبر کند
به جدل بیآبرو انگشت دلبند بتول
غافل از محشر جدا از بهر انگشتر کند
کی تلافی میشود هرگز از این ظلم و ستم
کلک (صامت) تا قیامت گر مصیبت سر کند
ای شهد کربلا دست من و دامان تو
تا علاج درد من لطف تو ای سرور کند
من چه گویم چو تو آگاهی ز حال ممکنات
خسروا تا کی ز چشم آب حسرت سر کند
ای مسیحا دم من افکار را راضی مباش
هر دم از محنت دلم داد از غم دیگر کند
یاد باید از عزای سبط پیغمبر کند
آنکه اندر ماتمش در باغ جنت روز و شب
اشک حسرت مصطفی از چشم گریان تر کند
آنکه تا روز جزا اندر نجف شیر خدا
دیده را بهر لب خشکش ز حسرتتر کند
آنکه خاتون قیامت تا قیامت روز و شب
بر سر خود از مصیبت نیلگون معجز کند
آنکه از سوز گلوی خشک وی شط فرات
ناله خجلت ز روی ساقی کوثر کند
آمد اندر کوفه فرزند غریب فاطمه
تا هدایت امت گمراه را یکسر کند
وقت جان دادن نمیدانم چرا نگذاشتند
تا لبی از آب تر سلطان بحر و بر کند
من گرفتم زاده پیغمبر ایشان نبود
بالله ار کافر چنین بیداد بر کافر کند
کس ندیده بهر قتل یک غریب بیکسی
اینقدر آماده خصم بیوفا لشگر کند
بعد از آن در پیش چشم قره العین بتول
راس هفتاد و دو تن ببریده از پیکر کند
همچو قاسم نوجوانی را به هنگام زفاف
با عروس مرگ از شمشیر همبستر کند
بازوی سقای شاه کربلا عباس را
از بدن ببریده تیغ منقذ ابتر کند
بیخبر از رود رود ام لیلای غریب
پاره پاره قد رعنای علی اکبر کند
از برای قطره آبی به روی دست باب
چاک از تیر بلا حلق علی اصغر کند
شمر بیایمان گلوی تشنه از پیکر جدا
از قفا راس عزیز حیدر صفدر کند
زینب بیخانمان بر سینه و بر سر زنان
التجا بر این سعد زشت بد اختر کند
گاه روی سوی مدینه گه نجف گاهی بقیع
درد دل با جد و باب و تربت مادر کند
گاه از بهر تصلی یتیمان در کنار
جمع اطفال یتیم سبط پیغمبر کند
گه سر وقت تن بیمار دشت کربلا
عابدین بینوا را روی در بستر کند
گاه از بهر اسیری رفتن شام خراب
گفتگو با خواهرش کلثوم غمپرور کند
یک طرف شمر دغا تاراج اندر خیمهگاه
از حریم آن پیغمبر زر و زبور کند
یک طرف نعل سم اسب ستم جسم حسین
در زمین قتلگاه با خاک ره همسر کند
ساربان از بند بهر بند از موفق جدا
دست فیاض عزیز خالق اکبر کند
به جدل بیآبرو انگشت دلبند بتول
غافل از محشر جدا از بهر انگشتر کند
کی تلافی میشود هرگز از این ظلم و ستم
کلک (صامت) تا قیامت گر مصیبت سر کند
ای شهد کربلا دست من و دامان تو
تا علاج درد من لطف تو ای سرور کند
من چه گویم چو تو آگاهی ز حال ممکنات
خسروا تا کی ز چشم آب حسرت سر کند
ای مسیحا دم من افکار را راضی مباش
هر دم از محنت دلم داد از غم دیگر کند
صامت بروجردی : کتاب نوحههای سینه زنی (به اقسام مختلفه و لحنهای متنوع و مخصوصه)
شمارهٔ ۶ - و برای او همچنین
امروز عاشورا است یا عید قربان است
کرب و بلا یکسر از خون گلستان است
ملک و ملک گریان ارض و سما لرزان
آدم بیتابی عالم در افغان است
بن سعد کافر بسته چشم از راه بدنامی
بنهاده پا د راه کفر و رسم بدنامی
سیراب از آب فرات از کوفی و شامی
فرزند پیغمبر مظلوم و عطشان است
ازبهر فرمان عبیدالله بد آئین
بستند چشم از احترام عترت یاسین
با خویشتن یکدم نگفت از کوی بیدین
آخر حسین بر ما امروز مهمان است
کردند چون بیکس ز قتل نوجوانانش
شمر لعین آمد برای غارت جانش
یک تن نگفت ای شمر تر کن کام عطشانش
این تشنه مظلوم آخر مسلمان است
چون دید احوال حسین بیمعینش را
زینب طلب کرد از نجف باب غمینش را
گفت ای پدر بین شمر شوم ظلم و کینش را
با تو سن بیداد سرگرم جولان است
بابا بیان هنگامه محشر تماشا کن
از خیمهگاه شاه بیسر سیر یغما کن
یک دم نظر بر زینت آغوش زهرا کن
بیسر حسین تو در خاک غلطانست
بنگر ز سیلی گشته نیلی روی طفلانت
بر گیر از آل زنا داد یتیمانت
کن دست بر تیغ دو سر دستم به دامانت
(صامت) از این ماتم پیوسته گریانست
کرب و بلا یکسر از خون گلستان است
ملک و ملک گریان ارض و سما لرزان
آدم بیتابی عالم در افغان است
بن سعد کافر بسته چشم از راه بدنامی
بنهاده پا د راه کفر و رسم بدنامی
سیراب از آب فرات از کوفی و شامی
فرزند پیغمبر مظلوم و عطشان است
ازبهر فرمان عبیدالله بد آئین
بستند چشم از احترام عترت یاسین
با خویشتن یکدم نگفت از کوی بیدین
آخر حسین بر ما امروز مهمان است
کردند چون بیکس ز قتل نوجوانانش
شمر لعین آمد برای غارت جانش
یک تن نگفت ای شمر تر کن کام عطشانش
این تشنه مظلوم آخر مسلمان است
چون دید احوال حسین بیمعینش را
زینب طلب کرد از نجف باب غمینش را
گفت ای پدر بین شمر شوم ظلم و کینش را
با تو سن بیداد سرگرم جولان است
بابا بیان هنگامه محشر تماشا کن
از خیمهگاه شاه بیسر سیر یغما کن
یک دم نظر بر زینت آغوش زهرا کن
بیسر حسین تو در خاک غلطانست
بنگر ز سیلی گشته نیلی روی طفلانت
بر گیر از آل زنا داد یتیمانت
کن دست بر تیغ دو سر دستم به دامانت
(صامت) از این ماتم پیوسته گریانست
صامت بروجردی : کتاب نوحههای سینه زنی (به اقسام مختلفه و لحنهای متنوع و مخصوصه)
شمارهٔ ۱۸ - و برای او همچنین
جان به قربان وفایت یا حبیب بن مظاهر
به اسرار تن جدایت یا حبیب بن مظاهر
از سعادت سر به پای سبط پیغمبر نهادی
سر فدای خاک پایت یا حبیب بن مظاهر
طینت خاک تو را حق چون ز علیین سرشته
لاله توحید را در گلشن قلب تو کشته
نام نیکوی تو را در دفتر ایمان نوشته
ساخت از اهل ولایت با حبیب بن مظاهر
چون سرت عهد است کسر بار در گرو شد
در مقام امتحان چون اختلاف نو بنوشد
طرقواگویان ز کوفه پیک هر دل پیشرو شد
برد سوی کربلایت یا حبیب بن مظاهر
خواستی اندر وطن سازی محاسن را خضابی
در دلت پیدا شد از شور حسینی انقلابی
در زمین کربلا کردی ز یکرنگی شتابی
تا ز خون گردد حنایت یا حبیب بن مظاهر
در هوای نفس گردد شوق جانبازی فزونی
خویش را وارسته بنمودی ز دونی و زبونی
کرد آخر تیر معشوق کمال ابروی خونی
کشته با خون خدایت یا حبیب بن مظاهر
بارور گشتی به ظل رافت نخل امامت
گشت خاک تربتت مصداق اعجاز کرامت
بابی انتم زوال روز و شب و بس تا قیامت
ازگدا و پادشاهت یا حبیب بن مظاهر
شوق دریانی به درگاه حسینت بود بر سر
لله الحمد این سعادت شد برای تو میسر
کامران گر دیدی اندر بذل جان تا روز محشر
گشت درد تو دوایت یا حبیب بن مظاهر
چون تو بودی حافظ قرآن از آن رو شد به دوران
چون سر تو با حسین بر نوک نی چون مهر رخشان
راس شاه کربلا بر نی چو (صامت) چشم گریان
خواند قرآن از برایت یا حبیب بن مظاهر
به اسرار تن جدایت یا حبیب بن مظاهر
از سعادت سر به پای سبط پیغمبر نهادی
سر فدای خاک پایت یا حبیب بن مظاهر
طینت خاک تو را حق چون ز علیین سرشته
لاله توحید را در گلشن قلب تو کشته
نام نیکوی تو را در دفتر ایمان نوشته
ساخت از اهل ولایت با حبیب بن مظاهر
چون سرت عهد است کسر بار در گرو شد
در مقام امتحان چون اختلاف نو بنوشد
طرقواگویان ز کوفه پیک هر دل پیشرو شد
برد سوی کربلایت یا حبیب بن مظاهر
خواستی اندر وطن سازی محاسن را خضابی
در دلت پیدا شد از شور حسینی انقلابی
در زمین کربلا کردی ز یکرنگی شتابی
تا ز خون گردد حنایت یا حبیب بن مظاهر
در هوای نفس گردد شوق جانبازی فزونی
خویش را وارسته بنمودی ز دونی و زبونی
کرد آخر تیر معشوق کمال ابروی خونی
کشته با خون خدایت یا حبیب بن مظاهر
بارور گشتی به ظل رافت نخل امامت
گشت خاک تربتت مصداق اعجاز کرامت
بابی انتم زوال روز و شب و بس تا قیامت
ازگدا و پادشاهت یا حبیب بن مظاهر
شوق دریانی به درگاه حسینت بود بر سر
لله الحمد این سعادت شد برای تو میسر
کامران گر دیدی اندر بذل جان تا روز محشر
گشت درد تو دوایت یا حبیب بن مظاهر
چون تو بودی حافظ قرآن از آن رو شد به دوران
چون سر تو با حسین بر نوک نی چون مهر رخشان
راس شاه کربلا بر نی چو (صامت) چشم گریان
خواند قرآن از برایت یا حبیب بن مظاهر
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۹
چراغ دودهٔ مجد و علا امام حسین
فروغ دیدهٔ شیر خدا امام حسین
غریق لجهٔ کرب و بلا، شه مظلوم
شهید تشنه لب کربلا امام حسین
بسی چشیدی از اشرار ز هر محنت و غم
بسی کشیدی از اغیار یا امام حسین
چها رسید ز بیداد و جو زادهٔ هند
به پارهٔ جگر مصطفی امام حسین
فروغ عالم امکان ز نور گوهر اوست
چراغ انجمن کبریا امام حسین
غبار مرقد او نور چشم عافیت است
بس است درد دلم را دوا امام حسین
مدار چم نکویی ز آسمان جویا
ببین که چرخ چها کرد با امام حسین
فروغ دیدهٔ شیر خدا امام حسین
غریق لجهٔ کرب و بلا، شه مظلوم
شهید تشنه لب کربلا امام حسین
بسی چشیدی از اشرار ز هر محنت و غم
بسی کشیدی از اغیار یا امام حسین
چها رسید ز بیداد و جو زادهٔ هند
به پارهٔ جگر مصطفی امام حسین
فروغ عالم امکان ز نور گوهر اوست
چراغ انجمن کبریا امام حسین
غبار مرقد او نور چشم عافیت است
بس است درد دلم را دوا امام حسین
مدار چم نکویی ز آسمان جویا
ببین که چرخ چها کرد با امام حسین
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۷۶ - سوزانیدن زنان هندوان خود را با شوهران
یاسه باشد در میان هندوان
هم ز عهد باستان تا این زمان
مردگان خود بباید سوختن
شعله ها از بهر او افروختن
آبنوس و عود و صندل آورند
خرمن اندر خرمن آتش می زنند
پس بسوزانند جسم مردگان
همچنانکه روحشان در آن جهان
خواجه ای را چون سر آید زندگی
گرد آیند از پی سوزندگی
جمع گردد عالمی از خاص و عام
تا بسوزانند آن خواجه همام
یک دو تن از خواصگان خلوتش
نوعروسان حریم عزتش
جسم و جان در حضرتش قربان کنند
خویش را بر شعله ی سوزان کنند
پس بیارایند از پا تا به سر
از زر و مرجان و یاقوت و گهر
از حریر هند و دیبای فرنگ
پرنیان سرخ و سبز و لاله رنگ
کرد هر هفت همچو طاوس بهار
لب پر از صد خنده رخ پر از نگار
دیده ها مکحول و رخها غازه ناک
زلف آشفته گریبان کرده چاک
دست افشان پای کوبان با دلال
سوی آتش ره نوردند با عجال
مؤبدان اندر یمین و در یسار
مطربان در نغمه اندر هر کنار
اینچنین آیند با ناز و خرام
تا بر آن خرمن آتش تمام
تختهای صندل و عود و چنار
برفراز هم چو تخت زرنگار
قبه ای از تختها افراشته
خواجه را بر کنگرش بگذاشته
نعش خواجه بر فراز تخت نار
دور آن جای عروسان تتار
چونکه آیند آن عروسان پای تخت
شاد و بر گاو فنا بندند رخت
دست همت بر تن و بر جان زنند
گوی هستی را به صد چوگان زنند
بگذرند از جسم و از جان رایگان
از برای خواجه ی بیحس و جان
آستین بر چهره عالم زنند
اختلاط جسم و جان بر هم زنند
پس بر آن تخت فنا بالا روند
هریکی در جای خود مأوا کنند
چونکه بنشینند بر آن تخته بست
دل ببرند از خود و از هرچه هست
مرگ پیش از مرگشان پیدا شود
چشمشان بینا زبان گویا شود
خنده ی شادی زنند از انبساط
آتش اندر شعله ایشان در نشاط
پس ببینند آنچه ناید در نظر
بشنوند آنها کز آن نبود خبر
زینت و زیور ز خود دور افکنند
هم ز دست و گوش و گردن بگسلند
پس بسوی هرکسی زان انجمن
رو کنند آیند با وی در سخن
آگهش سازند ز استقبال او
آنچه آید پیش او زاحوال او
بی تفاوت آنچه گویند آن شود
عقلها از گفتشان حیران شود
اینچنین گویند تا آتش فتاد
هم دهانشان هم زبان برباد داد
چونکه مردند از خود وفانی شدند
آگه از اسرار پنهانی شدند
هندویی از بهر هندو مرده ای
بگذرد از جان نیم افسرده ای
پرده برچینند از پیشش عیان
تا بر او گردد عیان سر نهان
در ره آن زنده ای سرمد اگر
زنده جانی بگذرد از جان و سر
من نمی دانم بگویم چون شود
آنچه باید عقل از آن افزون شود
ای عجب بنگر که خیل زندگان
خویش را سوزند بهر مردگان
می کند آن زنده ی سرمد طلب
از تو جان ندهی عجب ای صد عجب
نیم جانی ده از آن صد جان ستان
پارگین ده چشمه ی حیوان ستان
یکقدم از خود گذر کن ای ودود
پس قدم بگذار در ملک خلود
از تو تا سر منزل جانان تو
یکدوگامی پیش نبود جان تو
هر دو عالم در تو باشد مستتر
تو نداری از خود ای بابا خبر
پادشاهی و گدایی می کنی
گنج داری بینوایی می کنی
تشنه می میری و عمان پیش تو
چیست عمان آب حیوان پیش تو
گنج اعظم در میان مشت توست
خاتم جم در کهین انگشت توست
تو گدایی می کنی با آه و دود
بر در هر خانه ی گبر و یهود
سال و مه جان می کنی در حرص و آز
نام آن را مینهی عمر دراز
روزها صد جان کنی اندر طلب
تا بکف آری دو نان از بهر شب
پس خوری و فضله سازی نان خویش
روز دیگر جان کنی چون روز پیش
کار تو اینست اندر ماه و سال
گاه در جان کندنی گاهی مبال
روزگاران شغلت این است و فنت
زندگانی نبود این جان کندنت
می کنی جان تا برآید جان تو
ای دریغا درد بیدرمان تو
در میان چار خصم جنگجوی
کی برد جان ای رفیق نیکخوی
گم غم مغلوبی این گاه آن
چون تو رفتی خواه این و خواه آن
چونکه می رانند آخر ای عزیز
خود بمیر و از غم مردن گریز
می توان تا کی غم ایام خورد
زنگ از این غم باید از خاطر سترد
چاره ی این چیست دانی جان من
از وجود خویش بیرون آمدن
کار آتش بایدت آموختن
روز و شب از پای تا سر سوختن
عمر رفت و روز رفت و شام رفت
سال رفت و ماه رفت ایام رفت
دیگران رفتند پیش گنج و ناز
در مقام خانه ی تو پیش باز
ای تو سرمست هوا هشیار شو
ای تو در خواب هوس بیدار شو
پنج روزی پنج و شش خواهد گذشت
خواه ناخوش خواه خوش خواهد گذشت
صد بهشت و دوزخ اندر راه توست
دیده ی کار آگهان آگاه توست
عقبها در پیش داری ای پسر
چند چند آخر نشینی بیخبر
گر از آن سویت خبر نی کافری
ور خبر داری و در خوابی خری
پس نباشد آنچه گفتند آگهان
از خبرهای جهانی بی نشان
ای برادر مرده ای تو بارها
زندگانی دیده ای بسیارها
چونکه مردی از جمادی ای پسر
زنده گشتی از نبات سبز و تر
هم ز عهد باستان تا این زمان
مردگان خود بباید سوختن
شعله ها از بهر او افروختن
آبنوس و عود و صندل آورند
خرمن اندر خرمن آتش می زنند
پس بسوزانند جسم مردگان
همچنانکه روحشان در آن جهان
خواجه ای را چون سر آید زندگی
گرد آیند از پی سوزندگی
جمع گردد عالمی از خاص و عام
تا بسوزانند آن خواجه همام
یک دو تن از خواصگان خلوتش
نوعروسان حریم عزتش
جسم و جان در حضرتش قربان کنند
خویش را بر شعله ی سوزان کنند
پس بیارایند از پا تا به سر
از زر و مرجان و یاقوت و گهر
از حریر هند و دیبای فرنگ
پرنیان سرخ و سبز و لاله رنگ
کرد هر هفت همچو طاوس بهار
لب پر از صد خنده رخ پر از نگار
دیده ها مکحول و رخها غازه ناک
زلف آشفته گریبان کرده چاک
دست افشان پای کوبان با دلال
سوی آتش ره نوردند با عجال
مؤبدان اندر یمین و در یسار
مطربان در نغمه اندر هر کنار
اینچنین آیند با ناز و خرام
تا بر آن خرمن آتش تمام
تختهای صندل و عود و چنار
برفراز هم چو تخت زرنگار
قبه ای از تختها افراشته
خواجه را بر کنگرش بگذاشته
نعش خواجه بر فراز تخت نار
دور آن جای عروسان تتار
چونکه آیند آن عروسان پای تخت
شاد و بر گاو فنا بندند رخت
دست همت بر تن و بر جان زنند
گوی هستی را به صد چوگان زنند
بگذرند از جسم و از جان رایگان
از برای خواجه ی بیحس و جان
آستین بر چهره عالم زنند
اختلاط جسم و جان بر هم زنند
پس بر آن تخت فنا بالا روند
هریکی در جای خود مأوا کنند
چونکه بنشینند بر آن تخته بست
دل ببرند از خود و از هرچه هست
مرگ پیش از مرگشان پیدا شود
چشمشان بینا زبان گویا شود
خنده ی شادی زنند از انبساط
آتش اندر شعله ایشان در نشاط
پس ببینند آنچه ناید در نظر
بشنوند آنها کز آن نبود خبر
زینت و زیور ز خود دور افکنند
هم ز دست و گوش و گردن بگسلند
پس بسوی هرکسی زان انجمن
رو کنند آیند با وی در سخن
آگهش سازند ز استقبال او
آنچه آید پیش او زاحوال او
بی تفاوت آنچه گویند آن شود
عقلها از گفتشان حیران شود
اینچنین گویند تا آتش فتاد
هم دهانشان هم زبان برباد داد
چونکه مردند از خود وفانی شدند
آگه از اسرار پنهانی شدند
هندویی از بهر هندو مرده ای
بگذرد از جان نیم افسرده ای
پرده برچینند از پیشش عیان
تا بر او گردد عیان سر نهان
در ره آن زنده ای سرمد اگر
زنده جانی بگذرد از جان و سر
من نمی دانم بگویم چون شود
آنچه باید عقل از آن افزون شود
ای عجب بنگر که خیل زندگان
خویش را سوزند بهر مردگان
می کند آن زنده ی سرمد طلب
از تو جان ندهی عجب ای صد عجب
نیم جانی ده از آن صد جان ستان
پارگین ده چشمه ی حیوان ستان
یکقدم از خود گذر کن ای ودود
پس قدم بگذار در ملک خلود
از تو تا سر منزل جانان تو
یکدوگامی پیش نبود جان تو
هر دو عالم در تو باشد مستتر
تو نداری از خود ای بابا خبر
پادشاهی و گدایی می کنی
گنج داری بینوایی می کنی
تشنه می میری و عمان پیش تو
چیست عمان آب حیوان پیش تو
گنج اعظم در میان مشت توست
خاتم جم در کهین انگشت توست
تو گدایی می کنی با آه و دود
بر در هر خانه ی گبر و یهود
سال و مه جان می کنی در حرص و آز
نام آن را مینهی عمر دراز
روزها صد جان کنی اندر طلب
تا بکف آری دو نان از بهر شب
پس خوری و فضله سازی نان خویش
روز دیگر جان کنی چون روز پیش
کار تو اینست اندر ماه و سال
گاه در جان کندنی گاهی مبال
روزگاران شغلت این است و فنت
زندگانی نبود این جان کندنت
می کنی جان تا برآید جان تو
ای دریغا درد بیدرمان تو
در میان چار خصم جنگجوی
کی برد جان ای رفیق نیکخوی
گم غم مغلوبی این گاه آن
چون تو رفتی خواه این و خواه آن
چونکه می رانند آخر ای عزیز
خود بمیر و از غم مردن گریز
می توان تا کی غم ایام خورد
زنگ از این غم باید از خاطر سترد
چاره ی این چیست دانی جان من
از وجود خویش بیرون آمدن
کار آتش بایدت آموختن
روز و شب از پای تا سر سوختن
عمر رفت و روز رفت و شام رفت
سال رفت و ماه رفت ایام رفت
دیگران رفتند پیش گنج و ناز
در مقام خانه ی تو پیش باز
ای تو سرمست هوا هشیار شو
ای تو در خواب هوس بیدار شو
پنج روزی پنج و شش خواهد گذشت
خواه ناخوش خواه خوش خواهد گذشت
صد بهشت و دوزخ اندر راه توست
دیده ی کار آگهان آگاه توست
عقبها در پیش داری ای پسر
چند چند آخر نشینی بیخبر
گر از آن سویت خبر نی کافری
ور خبر داری و در خوابی خری
پس نباشد آنچه گفتند آگهان
از خبرهای جهانی بی نشان
ای برادر مرده ای تو بارها
زندگانی دیده ای بسیارها
چونکه مردی از جمادی ای پسر
زنده گشتی از نبات سبز و تر
سحاب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۲۲
شرم از ابروی آن ابرو کمان کرد آسمان
زان هلال عید را امشب نهان کرد آسمان
ساقی از بهر صبوح عید می در جام خواست
خون به جام میگساران آسمان کرد آسمان
دختر رز را که ساقی پرده از رخ برگرفت
باز پنهان در بلورین پرنیان کرد آسمان
نیم درهم سود کرد اما به بزم جشن عید
صد هزاران در بذل شه زیان کرد آسمان
از چه ننماید مگر از روزه جرم ماه را
همچو جسم ما نزار و ناتوان کرد آسمان
ماه نو در ابر پنهان گشت و او را شرمسار
از رکاب خسرو صاحبقران کرد آسمان
زان هلال عید را امشب نهان کرد آسمان
ساقی از بهر صبوح عید می در جام خواست
خون به جام میگساران آسمان کرد آسمان
دختر رز را که ساقی پرده از رخ برگرفت
باز پنهان در بلورین پرنیان کرد آسمان
نیم درهم سود کرد اما به بزم جشن عید
صد هزاران در بذل شه زیان کرد آسمان
از چه ننماید مگر از روزه جرم ماه را
همچو جسم ما نزار و ناتوان کرد آسمان
ماه نو در ابر پنهان گشت و او را شرمسار
از رکاب خسرو صاحبقران کرد آسمان
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۸۶
از گل تهی فتاد چو گلزار کربلا
سهم جهانیان همه شد خار کربلا
آمیخت خون پاک وی آنسان به خاک دشت
کانگیخت بوی نافه ز اقطار کربلا
ای دل به اشک خون گره خاک می بشوی
کاین گونه گریه نیست سزاوار کربلا
فیروزه فام پهنه شد از خون عقیق گون
شنگرف بردمید ز زنگار کربلا
وین آب دیده آتش دوزخ خموش کرد
شد موجبات نور جنان نار کربلا
جان در بهای آب روان می فروختند
کس مشتری نداشت به بازار کربلا
اینجا به عدل و داد دلش را ندادکس
در رستخیز تا چه شود کار کربلا
طومار عمر طی شد و ناگفته این حدیث
کو دهر را تحمل تیمار کربلا
با طول روز حشر هم ای دل به هیچ وجه
نبود مجال خواندن طومار کربلا
دل وارهد ز بار و فتد بازم از فتوح
بندیم اگر به عزم سفر بار کربلا
از هر مصیبه دست به دامان صبر زن
پایی اگر مجاور دربار کربلا
سر بر ندارم از در خاکش مگر به مرگ
ور تیغ بارد از در و دیوار کربلا
با این زبان به طرف دهان چون بیان کنم
الا کم از مصایب بسیار کربلا
یا رب خود اعتماد صفایی به فضل تست
محشورش آر در صف زوار کربلا
منگر کمال ذلت و نقصان طاعتم
کز شاه کربلاست امید شفاعتم
سهم جهانیان همه شد خار کربلا
آمیخت خون پاک وی آنسان به خاک دشت
کانگیخت بوی نافه ز اقطار کربلا
ای دل به اشک خون گره خاک می بشوی
کاین گونه گریه نیست سزاوار کربلا
فیروزه فام پهنه شد از خون عقیق گون
شنگرف بردمید ز زنگار کربلا
وین آب دیده آتش دوزخ خموش کرد
شد موجبات نور جنان نار کربلا
جان در بهای آب روان می فروختند
کس مشتری نداشت به بازار کربلا
اینجا به عدل و داد دلش را ندادکس
در رستخیز تا چه شود کار کربلا
طومار عمر طی شد و ناگفته این حدیث
کو دهر را تحمل تیمار کربلا
با طول روز حشر هم ای دل به هیچ وجه
نبود مجال خواندن طومار کربلا
دل وارهد ز بار و فتد بازم از فتوح
بندیم اگر به عزم سفر بار کربلا
از هر مصیبه دست به دامان صبر زن
پایی اگر مجاور دربار کربلا
سر بر ندارم از در خاکش مگر به مرگ
ور تیغ بارد از در و دیوار کربلا
با این زبان به طرف دهان چون بیان کنم
الا کم از مصایب بسیار کربلا
یا رب خود اعتماد صفایی به فضل تست
محشورش آر در صف زوار کربلا
منگر کمال ذلت و نقصان طاعتم
کز شاه کربلاست امید شفاعتم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
نام مه گل را مه خرداد نهادند
و این نام در آئین مه آباد نهادند
آباد بر آئین مه آباد که از داد
خمخانه در این فصل و مه، آباد نهادند
بی شائبه از طینت پاکان جهان بود
خشتی که از او خمکده بنیاد نهادند
بنیاد خم و خمکده از روز نخستین
بر صدق و صفا و کرم و داد نهادند
پیمان زر و سیم بجیب و کف ممسک
پیمانه می را بکف راد نهادند
دوشینه بمیخانه کلید در شادی
در دست بتی حور و پریزاد نهادند
فصل گل اگر فصل طرب نیست پس از چیست
کین بلبلکان روی بفریاد نهادند
افزون طلببانند کز اندوه زر و سیم
بار غم عالم بدل شاد نهادند
صاحب نظران از سر تسلیم و قناعت
سر بر خط تقسیم خداداد نهادند
و این نام در آئین مه آباد نهادند
آباد بر آئین مه آباد که از داد
خمخانه در این فصل و مه، آباد نهادند
بی شائبه از طینت پاکان جهان بود
خشتی که از او خمکده بنیاد نهادند
بنیاد خم و خمکده از روز نخستین
بر صدق و صفا و کرم و داد نهادند
پیمان زر و سیم بجیب و کف ممسک
پیمانه می را بکف راد نهادند
دوشینه بمیخانه کلید در شادی
در دست بتی حور و پریزاد نهادند
فصل گل اگر فصل طرب نیست پس از چیست
کین بلبلکان روی بفریاد نهادند
افزون طلببانند کز اندوه زر و سیم
بار غم عالم بدل شاد نهادند
صاحب نظران از سر تسلیم و قناعت
سر بر خط تقسیم خداداد نهادند
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۳۳ - در مدح حضرت زینب سلام الله علیها
نمی دانم چه بر سر خامه ی عنبر فشان دارد
که خواهد سرّی از اسرار پنهانی عیان دارد
به مدح دختر زهرا مگر خواهد سخن گوید
که با نغمات منصوری اناالحق بر زبان دارد
به آهنگ حسینی مدح بانوی حجازی را
به صد شور و نوا خواهد به عالم رایگان دارد
چه بانو آنکه او را، نور حق در آستین باشد
چه بانو آنکه جبریلش سر اندر آستان دارد
حیا، بند نقاب او بود عفّت حجاب او
ز عصمت آفتاب او مکان در لامکان دارد
بیا عصمت تماشا کن که از بهر خریداری
در این بازار یوسف هم کلاف و ریسمان دارد
نبوّت شأن پیغمبر ولایت در خور حیدر
نه این دارد نه آن امّا نشان از این و آن دارد
تکلّم کردنش را هر که دیدی فاش می گفتی
لسان حیدری گویا که در طیّ لسان دارد
بود ناموس حق آن عصمت مطلق که از رفعت
کمینه چاکر او پا به فرق فرقدان دارد
بود نُه کرسی افلاک کمتر پایه ی قدرش
اگر گویم که قصر قدر و جاهش نردبان دارد
ز شرم روی او باشد که این مهر درخشان را
به دامان زمینش آسمان هر شب نهان دارد
نبیند تا که عقرب پرتوی از ماه رخسارش
فلک از قوس بهر کوری اش تیر و کمان دارد
به جرم اینکه نرگس دیده اش باز است در گلشن
ز شرمش تا قیامت رخ به رنگ زعفران دارد
نیفتد تا نظر بر سایه اش خورشید تابان را
به چشم خویش از خطّ شعاعی صد سنان دارد
نگویم من بود مریم کنیز مادرش زهرا
اگر راضی شود او مریمش منّت به جان دارد
زنی با این همه شوکت ندیده دیده ی گردون
زنی با این همه سطوت به عالم کی نشان دارد
چرا با این همه جاه و جلال و عصمتش دوران
میان کوچه و بازار در هر سو عیان دارد
خرد گفتا خموش ای بی خبر از سرّ این معنی
که هرکس قُربش افزون تر فزونتر امتحان دارد
ندارم باور ار گویند دیدش دیده ی مردم
که دود آه خویشش مخفی از نامحرمان دارد
اگر مستوره ی ایجاد چون خورشید رخشنده
نه بر سر چادر و نه ساتر و نه سایبان دارد
تجلّی کرد تا ظاهر شود حق ورنه در باطن
ز بال قدسیان هم ساتر و هم سایبان دارد
در این محفل بود زهرای اطهر حاضر و ناضر
و گرنه گفتمی زینب چه آذرها به جان دارد
سخن آهسته تر باید که شاید نشود زهرا
وگرنه سوز آهش صد خطر بر حاضران دارد
صبا، رو در نجف برگو تو با آن شیریزدانی
که زینب در دمشق و کوفه چشم خونفشان دارد
بگو از داغ مرگ نوجوانان پیر شد زینب
به زیر بار محنت سرو قدّی چون کمان دارد
خصوص از مرگ اکبر تا قیامت داغ و چون قمری
به پای سرو قدّش ز اشک خود جویی روان دارد
پس از قتل حسین با یک جهان غم چون کند زینب
کز اطفال صغیر و تشنه لب یک کاروان دارد
اگر خواهم ز غمهایش بیان یک داستان سازم
به هر یک داستان از غم هزاران داستان دارد
بود بهر شفاعت هر کسی را حجّتی بر کف
«وفایی» حجّتی قاطع از این تیغ زبان دارد
که خواهد سرّی از اسرار پنهانی عیان دارد
به مدح دختر زهرا مگر خواهد سخن گوید
که با نغمات منصوری اناالحق بر زبان دارد
به آهنگ حسینی مدح بانوی حجازی را
به صد شور و نوا خواهد به عالم رایگان دارد
چه بانو آنکه او را، نور حق در آستین باشد
چه بانو آنکه جبریلش سر اندر آستان دارد
حیا، بند نقاب او بود عفّت حجاب او
ز عصمت آفتاب او مکان در لامکان دارد
بیا عصمت تماشا کن که از بهر خریداری
در این بازار یوسف هم کلاف و ریسمان دارد
نبوّت شأن پیغمبر ولایت در خور حیدر
نه این دارد نه آن امّا نشان از این و آن دارد
تکلّم کردنش را هر که دیدی فاش می گفتی
لسان حیدری گویا که در طیّ لسان دارد
بود ناموس حق آن عصمت مطلق که از رفعت
کمینه چاکر او پا به فرق فرقدان دارد
بود نُه کرسی افلاک کمتر پایه ی قدرش
اگر گویم که قصر قدر و جاهش نردبان دارد
ز شرم روی او باشد که این مهر درخشان را
به دامان زمینش آسمان هر شب نهان دارد
نبیند تا که عقرب پرتوی از ماه رخسارش
فلک از قوس بهر کوری اش تیر و کمان دارد
به جرم اینکه نرگس دیده اش باز است در گلشن
ز شرمش تا قیامت رخ به رنگ زعفران دارد
نیفتد تا نظر بر سایه اش خورشید تابان را
به چشم خویش از خطّ شعاعی صد سنان دارد
نگویم من بود مریم کنیز مادرش زهرا
اگر راضی شود او مریمش منّت به جان دارد
زنی با این همه شوکت ندیده دیده ی گردون
زنی با این همه سطوت به عالم کی نشان دارد
چرا با این همه جاه و جلال و عصمتش دوران
میان کوچه و بازار در هر سو عیان دارد
خرد گفتا خموش ای بی خبر از سرّ این معنی
که هرکس قُربش افزون تر فزونتر امتحان دارد
ندارم باور ار گویند دیدش دیده ی مردم
که دود آه خویشش مخفی از نامحرمان دارد
اگر مستوره ی ایجاد چون خورشید رخشنده
نه بر سر چادر و نه ساتر و نه سایبان دارد
تجلّی کرد تا ظاهر شود حق ورنه در باطن
ز بال قدسیان هم ساتر و هم سایبان دارد
در این محفل بود زهرای اطهر حاضر و ناضر
و گرنه گفتمی زینب چه آذرها به جان دارد
سخن آهسته تر باید که شاید نشود زهرا
وگرنه سوز آهش صد خطر بر حاضران دارد
صبا، رو در نجف برگو تو با آن شیریزدانی
که زینب در دمشق و کوفه چشم خونفشان دارد
بگو از داغ مرگ نوجوانان پیر شد زینب
به زیر بار محنت سرو قدّی چون کمان دارد
خصوص از مرگ اکبر تا قیامت داغ و چون قمری
به پای سرو قدّش ز اشک خود جویی روان دارد
پس از قتل حسین با یک جهان غم چون کند زینب
کز اطفال صغیر و تشنه لب یک کاروان دارد
اگر خواهم ز غمهایش بیان یک داستان سازم
به هر یک داستان از غم هزاران داستان دارد
بود بهر شفاعت هر کسی را حجّتی بر کف
«وفایی» حجّتی قاطع از این تیغ زبان دارد