عبارات مورد جستجو در ۵۸۲ گوهر پیدا شد:
فردوسی : سهراب
بخش ۱۶
برفتند و روی هوا تیره گشت
ز سهراب گردون همی خیره گشت
تو گفتی ز جنگش سرشت آسمان
نیارامد از تاختن یک زمان
وگر باره زیر اندرش آهنست
شگفتی روانست و رویین تنست
شب تیره آمد سوی لشکرش
میان سوده از جنگ و از خنجرش
به هومان چنین گفت کامروز هور
برآمد جهان کرد پر چنگ و شور
شما را چه کرد آن سوار دلیر
که یال یلان داشت و آهنگ شیر
بدو گفت هومان که فرمان شاه
چنان بد کز ایدر نجنبد سپاه
همه کار ماسخت ناساز بود
بورد گشتن چه آغاز بود
بیامی یکی مرد پرخاشجوی
برین لشکر گشن بنهاد روی
تو گفتی ز مستی کنون خاستست
وگر جنگ بایک تن آراستست
چنین گفت سهراب کاو زین سپاه
نکرد از دلیران کسی را تباه
از ایرانیان من بسی کشتهام
زمین را به خون و گل آغشتهام
کنون خوان همی باید آراستن
بباید به می غم ز دل کاستن
وزان روی رستم سپه را بدید
سخن راند با گیو و گفت و شنید
که امروز سهراب رزم آزمای
چگونه به جنگ اندر آورد پای
چنین گفت با رستم گرد گیو
کزین گونه هرگز ندیدیم نیو
بیامد دمان تا به قلب سپاه
ز لشکر بر طوس شد کینه خواه
که او بود بر زین و نیزه بدست
چو گرگین فرود آمد او برنشست
بیامد چو با نیزه او را بدید
به کردار شیر ژیان بردمید
عمودی خمیده بزد بر برش
ز نیرو بیفتاد ترگ از سرش
نتابید با او بتابید روی
شدند از دلیران بسی جنگ جوی
ز گردان کسی مایهٔ او نداشت
جز از پیلتن پایهٔ او نداشت
هم آیین پیشین نگه داشتیم
سپاهی برو ساده بگماشتیم
سواری نشد پیش او یکتنه
همی تاخت از قلب تا میمنه
غمی گشت رستم ز گفتار اوی
بر شاه کاووس بنهاد روی
چو کاووس کی پهلوان را بدید
بر خویش نزدیک جایش گزید
ز سهراب رستم زبان برگشاد
ز بالا و برزش همی کرد یاد
که کس در جهان کودک نارسید
بدین شیرمردی و گردی ندید
به بالا ستاره بساید همی
تنش را زمین برگراید همی
دو بازو و رانش ز ران هیون
همانا که دارد ستبری فزون
به گرز و به تیغ و به تیر و کمند
ز هرگونهای آزمودیم بند
سرانجام گفتم که من پیش ازین
بسی گرد را برگرفتم ز زین
گرفتم دوال کمربند اوی
بیفشاردم سخت پیوند اوی
همی خواستم کش ز زین برکنم
چو دیگر کسانش به خاک افگنم
گر از باد جنبان شود کوه خار
نجنبید بر زین بر آن نامدار
چو فردا بیاید به دشت نبرد
به کشتی همی بایدم چاره کرد
بکوشم ندانم که پیروز کیست
ببینیم تا رای یزدان به چیست
کزویست پیروزی و فر و زور
هم او آفرینندهٔ ماه و هور
بدو گفت کاووس یزدان پاک
دل بدسگالت کند چاک چاک
من امشب به پیش جهان آفرین
بمالم فراوان دو رخ بر زمین
کزویست پیروزی و دستگاه
به فرمان او تابد از چرخ ماه
کند تازه این بار کام ترا
برآرد به خورشید نام ترا
بدو گفت رستم که با فر شاه
برآید همه کامهٔ نیک خواه
به لشکر گه خویش بنهاد روی
پراندیشه جان و سرش کینه جوی
زواره بیامد خلیده روان
که چون بود امروز بر پهلوان
ازو خوردنی خواست رستم نخست
پس آنگه ز اندیشگان دل بشست
چنین راند پیش برادر سخن
که بیدار دل باش و تندی مکن
به شبگیر چون من به آوردگاه
روم پیش آن ترک آوردخواه
بیاور سپاه و درفش مرا
همان تخت و زرینه کفش مرا
همی باش بر پیش پردهسرای
چو خورشید تابان برآید ز جای
گر ایدون که پیروز باشم به جنگ
به آوردگه بر نسازم درنگ
و گر خود دگرگونه گردد سخن
تو زاری میاغاز و تندی مکن
مباشید یک تن برین رزمگاه
مسازید جستن سوی رزم راه
یکایک سوی زابلستان شوید
از ایدر به نزدیک دستان شوید
تو خرسند گردان دل مادرم
چنین کرد یزدان قضا بر سرم
بگویش که تو دل به من در مبند
که سودی ندارت بودن نژند
کس اندر جهان جاودانه نماند
ز گردون مرا خود بهانه نماند
بسی شیر و دیو و پلنگ و نهنگ
تبه شد به چنگم به هنگام جنگ
بسی باره و دژ که کردیم پست
نیاورد کس دست من زیر دست
در مرگ را آن بکوبد که پای
باسپ اندر آرد بجنبد ز جای
اگر سال گشتی فزون ازهزار
همین بود خواهد سرانجام کار
چو خرسند گردد به دستان بگوی
که از شاه گیتی مبرتاب روی
اگر جنگ سازد تو سستی مکن
چنان رو که او راند از بن سخن
همه مرگ راییم پیر و جوان
به گیتی نماند کسی جاودان
ز شب نیمهای گفت سهراب بود
دگر نیمه آرامش و خواب بود
ز سهراب گردون همی خیره گشت
تو گفتی ز جنگش سرشت آسمان
نیارامد از تاختن یک زمان
وگر باره زیر اندرش آهنست
شگفتی روانست و رویین تنست
شب تیره آمد سوی لشکرش
میان سوده از جنگ و از خنجرش
به هومان چنین گفت کامروز هور
برآمد جهان کرد پر چنگ و شور
شما را چه کرد آن سوار دلیر
که یال یلان داشت و آهنگ شیر
بدو گفت هومان که فرمان شاه
چنان بد کز ایدر نجنبد سپاه
همه کار ماسخت ناساز بود
بورد گشتن چه آغاز بود
بیامی یکی مرد پرخاشجوی
برین لشکر گشن بنهاد روی
تو گفتی ز مستی کنون خاستست
وگر جنگ بایک تن آراستست
چنین گفت سهراب کاو زین سپاه
نکرد از دلیران کسی را تباه
از ایرانیان من بسی کشتهام
زمین را به خون و گل آغشتهام
کنون خوان همی باید آراستن
بباید به می غم ز دل کاستن
وزان روی رستم سپه را بدید
سخن راند با گیو و گفت و شنید
که امروز سهراب رزم آزمای
چگونه به جنگ اندر آورد پای
چنین گفت با رستم گرد گیو
کزین گونه هرگز ندیدیم نیو
بیامد دمان تا به قلب سپاه
ز لشکر بر طوس شد کینه خواه
که او بود بر زین و نیزه بدست
چو گرگین فرود آمد او برنشست
بیامد چو با نیزه او را بدید
به کردار شیر ژیان بردمید
عمودی خمیده بزد بر برش
ز نیرو بیفتاد ترگ از سرش
نتابید با او بتابید روی
شدند از دلیران بسی جنگ جوی
ز گردان کسی مایهٔ او نداشت
جز از پیلتن پایهٔ او نداشت
هم آیین پیشین نگه داشتیم
سپاهی برو ساده بگماشتیم
سواری نشد پیش او یکتنه
همی تاخت از قلب تا میمنه
غمی گشت رستم ز گفتار اوی
بر شاه کاووس بنهاد روی
چو کاووس کی پهلوان را بدید
بر خویش نزدیک جایش گزید
ز سهراب رستم زبان برگشاد
ز بالا و برزش همی کرد یاد
که کس در جهان کودک نارسید
بدین شیرمردی و گردی ندید
به بالا ستاره بساید همی
تنش را زمین برگراید همی
دو بازو و رانش ز ران هیون
همانا که دارد ستبری فزون
به گرز و به تیغ و به تیر و کمند
ز هرگونهای آزمودیم بند
سرانجام گفتم که من پیش ازین
بسی گرد را برگرفتم ز زین
گرفتم دوال کمربند اوی
بیفشاردم سخت پیوند اوی
همی خواستم کش ز زین برکنم
چو دیگر کسانش به خاک افگنم
گر از باد جنبان شود کوه خار
نجنبید بر زین بر آن نامدار
چو فردا بیاید به دشت نبرد
به کشتی همی بایدم چاره کرد
بکوشم ندانم که پیروز کیست
ببینیم تا رای یزدان به چیست
کزویست پیروزی و فر و زور
هم او آفرینندهٔ ماه و هور
بدو گفت کاووس یزدان پاک
دل بدسگالت کند چاک چاک
من امشب به پیش جهان آفرین
بمالم فراوان دو رخ بر زمین
کزویست پیروزی و دستگاه
به فرمان او تابد از چرخ ماه
کند تازه این بار کام ترا
برآرد به خورشید نام ترا
بدو گفت رستم که با فر شاه
برآید همه کامهٔ نیک خواه
به لشکر گه خویش بنهاد روی
پراندیشه جان و سرش کینه جوی
زواره بیامد خلیده روان
که چون بود امروز بر پهلوان
ازو خوردنی خواست رستم نخست
پس آنگه ز اندیشگان دل بشست
چنین راند پیش برادر سخن
که بیدار دل باش و تندی مکن
به شبگیر چون من به آوردگاه
روم پیش آن ترک آوردخواه
بیاور سپاه و درفش مرا
همان تخت و زرینه کفش مرا
همی باش بر پیش پردهسرای
چو خورشید تابان برآید ز جای
گر ایدون که پیروز باشم به جنگ
به آوردگه بر نسازم درنگ
و گر خود دگرگونه گردد سخن
تو زاری میاغاز و تندی مکن
مباشید یک تن برین رزمگاه
مسازید جستن سوی رزم راه
یکایک سوی زابلستان شوید
از ایدر به نزدیک دستان شوید
تو خرسند گردان دل مادرم
چنین کرد یزدان قضا بر سرم
بگویش که تو دل به من در مبند
که سودی ندارت بودن نژند
کس اندر جهان جاودانه نماند
ز گردون مرا خود بهانه نماند
بسی شیر و دیو و پلنگ و نهنگ
تبه شد به چنگم به هنگام جنگ
بسی باره و دژ که کردیم پست
نیاورد کس دست من زیر دست
در مرگ را آن بکوبد که پای
باسپ اندر آرد بجنبد ز جای
اگر سال گشتی فزون ازهزار
همین بود خواهد سرانجام کار
چو خرسند گردد به دستان بگوی
که از شاه گیتی مبرتاب روی
اگر جنگ سازد تو سستی مکن
چنان رو که او راند از بن سخن
همه مرگ راییم پیر و جوان
به گیتی نماند کسی جاودان
ز شب نیمهای گفت سهراب بود
دگر نیمه آرامش و خواب بود
سعدی : باب اول در عدل و تدبیر و رای
حکایت زورآزمای تنگدست
یکی مشت زن بخت روزی نداشت
نه اسباب شامش مهیا نه چاشت
ز جور شکم گل کشیدی به پشت
که روزی محال است خوردن به مشت
مدام از پریشانی روزگار
دلش پر ز حسرت، تنش سوکوار
گهش جنگ با عالم خیرهکش
گه از بخت شوریده، رویش ترش
گه از دیدن عیش شیرین خلق
فرو میشدی آب تلخش به حلق
گه از کار آشفته بگریستی
که کس دید از این تلختر زیستی؟
کسان شهد نوشند و مرغ و بره
مرا روی نان مینبیند تره
گر انصاف پرسی نه نیکوست این
برهنه من و گربه را پوستین
چه بودی که پایم در این کار گل
به گنجی فرو رفتی از کام دل!
مگر روزگاری هوس راندمی
ز خود گرد محنت بیفشاندمی
شنیدم که روزی زمین میشکافت
عظام زنخدان پوسیده یافت
به خاک اندرش عقد بگسیخته
گهرهای دندان فرو ریخته
دهان بی زبان پند میگفت و راز
که ای خواجه با بینوایی بساز
نه این است حال دهن زیر گل!
شکر خورده انگار یا خون دل
غم از گردش روزگاران مدار
که بی ما بگردد بسی روزگار
همان لحظه کاین خاطرش روی داد
غم از خاطرش رخت یک سو نهاد
که ای نفس بی رای و تدبیر و هش
بکش بار تیمار و خود را مکش
اگر بندهای بار بر سر برد
وگر سر به اوج فلک بر برد
در آن دم که حالش دگرگون شود
به مرگ از سرش هر دو بیرون شود
غم و شادمانی نماند ولیک
جزای عمل ماند و نام نیک
کرم پای دارد، نه دیهیم و تخت
بده کز تو این ماند ای نیکبخت
مکن تکیه بر ملک و جاه و حشم
که پیش از تو بودهست و بعد از تو هم
خداوند دولت غم دین خورد
که دنیا به هر حال میبگذرد
نخواهی که ملکت برآید بهم
غم ملک و دین خورد باید بهم
زرافشان، چو دنیا بخواهی گذاشت
که سعدی درافشاند اگر زر نداشت
نه اسباب شامش مهیا نه چاشت
ز جور شکم گل کشیدی به پشت
که روزی محال است خوردن به مشت
مدام از پریشانی روزگار
دلش پر ز حسرت، تنش سوکوار
گهش جنگ با عالم خیرهکش
گه از بخت شوریده، رویش ترش
گه از دیدن عیش شیرین خلق
فرو میشدی آب تلخش به حلق
گه از کار آشفته بگریستی
که کس دید از این تلختر زیستی؟
کسان شهد نوشند و مرغ و بره
مرا روی نان مینبیند تره
گر انصاف پرسی نه نیکوست این
برهنه من و گربه را پوستین
چه بودی که پایم در این کار گل
به گنجی فرو رفتی از کام دل!
مگر روزگاری هوس راندمی
ز خود گرد محنت بیفشاندمی
شنیدم که روزی زمین میشکافت
عظام زنخدان پوسیده یافت
به خاک اندرش عقد بگسیخته
گهرهای دندان فرو ریخته
دهان بی زبان پند میگفت و راز
که ای خواجه با بینوایی بساز
نه این است حال دهن زیر گل!
شکر خورده انگار یا خون دل
غم از گردش روزگاران مدار
که بی ما بگردد بسی روزگار
همان لحظه کاین خاطرش روی داد
غم از خاطرش رخت یک سو نهاد
که ای نفس بی رای و تدبیر و هش
بکش بار تیمار و خود را مکش
اگر بندهای بار بر سر برد
وگر سر به اوج فلک بر برد
در آن دم که حالش دگرگون شود
به مرگ از سرش هر دو بیرون شود
غم و شادمانی نماند ولیک
جزای عمل ماند و نام نیک
کرم پای دارد، نه دیهیم و تخت
بده کز تو این ماند ای نیکبخت
مکن تکیه بر ملک و جاه و حشم
که پیش از تو بودهست و بعد از تو هم
خداوند دولت غم دین خورد
که دنیا به هر حال میبگذرد
نخواهی که ملکت برآید بهم
غم ملک و دین خورد باید بهم
زرافشان، چو دنیا بخواهی گذاشت
که سعدی درافشاند اگر زر نداشت
سعدی : باب چهارم در تواضع
حکایت در معنی احتمال از دشمن از بهر دوست
یکی را چو سعدی دلی ساده بود
که با ساده رویی در افتاده بود
جفا بردی از دشمن سختگوی
ز چوگان سختی بخستی چو گوی
ز کس چین بر ابرو نینداختی
ز یاری به تندی نپرداختی
یکی گفتش آخر تو را ننگ نیست؟
خبر زین همه سیلی و سنگ نیست؟
تن خویشتن سغبه دونان کنند
ز دشمن تحمل زبونان کنند
نشاید ز دشمن خطا درگذاشت
که گویند یارا و مردی نداشت
بدو گفت شیدای شوریده سر
جوابی که شاید نبشتن به زر
دلم خانهٔ مهر یارست و بس
ازان مینگنجد در آن کین کس
چه خوش گفت بهلول فرخنده خوی
چو بگذشت بر عارفی جنگجوی
گر این مدعی دوست بشناختی
به پیکار دشمن نپرداختی
گر از هستی حق خبر داشتی
همه خلق را نیست پنداشتی
که با ساده رویی در افتاده بود
جفا بردی از دشمن سختگوی
ز چوگان سختی بخستی چو گوی
ز کس چین بر ابرو نینداختی
ز یاری به تندی نپرداختی
یکی گفتش آخر تو را ننگ نیست؟
خبر زین همه سیلی و سنگ نیست؟
تن خویشتن سغبه دونان کنند
ز دشمن تحمل زبونان کنند
نشاید ز دشمن خطا درگذاشت
که گویند یارا و مردی نداشت
بدو گفت شیدای شوریده سر
جوابی که شاید نبشتن به زر
دلم خانهٔ مهر یارست و بس
ازان مینگنجد در آن کین کس
چه خوش گفت بهلول فرخنده خوی
چو بگذشت بر عارفی جنگجوی
گر این مدعی دوست بشناختی
به پیکار دشمن نپرداختی
گر از هستی حق خبر داشتی
همه خلق را نیست پنداشتی
سعدی : باب دهم در مناجات و ختم کتاب
حکایت بت پرست نیازمند
مغی در به روی از جهان بسته بود
بتی را به خدمت میان بسته بود
پس از چند سال آن نکوهیده کیش
قضا حالتی صعبش آورد پیش
به پای بت اندر به امید خیر
بغلطید بیچاره بر خاک دیر
که درماندهام دست گیر ای صنم
به جان آمدم رحم کن بر تنم
بزارید در خدمتش بارها
که هیچش به سامان نشد کارها
بتی چون برآرد مهمات کس
که نتواند از خود براندن مگس؟
برآشفت کای پای بند ضلال
به باطل پرستیدمت چند سال
مهمی که در پیش دارم برآر
وگرنه بخواهم ز پروردگار
هنوز از بت آلوده رویش به خاک
که کامش برآورد یزدان پاک
حقایق شناسی در این خیره شد
سر وقت صافی بر او تیره شد
که سرگشتهای دون یزدان پرست
هنوزش سر از خمر بتخانه مست
دل از کفر و دست از خیانت نشست
خدایش برآورد کامی که جست
فرو رفته خاطر در این مشکلش
که پیغامی آمد به گوش دلش
که پیش صنم پیر ناقص عقول
بسی گفت و قولش نیامد قبول
گر از درگه ما شود نیز رد
پس آنگه چه فرق از صنم تا صمد؟
دل اندر صمد باید ای دوست بست
که عاجزترند از صنم هر که هست
محال است اگر سر بر این در نهی
که باز آیدت دست حاجت تهی
خدایا مقصر به کار آمدیم
تهیدست و امیدوار آمدیم
بتی را به خدمت میان بسته بود
پس از چند سال آن نکوهیده کیش
قضا حالتی صعبش آورد پیش
به پای بت اندر به امید خیر
بغلطید بیچاره بر خاک دیر
که درماندهام دست گیر ای صنم
به جان آمدم رحم کن بر تنم
بزارید در خدمتش بارها
که هیچش به سامان نشد کارها
بتی چون برآرد مهمات کس
که نتواند از خود براندن مگس؟
برآشفت کای پای بند ضلال
به باطل پرستیدمت چند سال
مهمی که در پیش دارم برآر
وگرنه بخواهم ز پروردگار
هنوز از بت آلوده رویش به خاک
که کامش برآورد یزدان پاک
حقایق شناسی در این خیره شد
سر وقت صافی بر او تیره شد
که سرگشتهای دون یزدان پرست
هنوزش سر از خمر بتخانه مست
دل از کفر و دست از خیانت نشست
خدایش برآورد کامی که جست
فرو رفته خاطر در این مشکلش
که پیغامی آمد به گوش دلش
که پیش صنم پیر ناقص عقول
بسی گفت و قولش نیامد قبول
گر از درگه ما شود نیز رد
پس آنگه چه فرق از صنم تا صمد؟
دل اندر صمد باید ای دوست بست
که عاجزترند از صنم هر که هست
محال است اگر سر بر این در نهی
که باز آیدت دست حاجت تهی
خدایا مقصر به کار آمدیم
تهیدست و امیدوار آمدیم
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۱۰۸
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۷
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
خواستن موبد شهرو را و عهد بستن شهرو با موبد
چنان آمد که روزی شاه شاهان
که خواندندش همی موبد منیکان
بدین آن سیمتن سروِ روان را
بت خندان و ماه بانوان را
به تنهایی مرُو را پیش خود خواند
به سان ماه نو بر گاه بنشاند
به رنگ روی آن حور پری زاد
گل صد برگ یک دسته بدو داد
به ناز و خنده و بازی و خوشّی
بدو گفت ای همه خوبی و گشّی
به گیتی کام راندن با تو نیکوست
تو بایی در برم یا جفت یا دوست
که من دارم ترا با جان برابر
کنم در دست تو شای سراسر
همیشه پیش تو باشم به فرمان
چو پیش من به فرمانست گیهان
ترا از هر چه دارم بر گزینیم
به چشم دوستی جز تو نبینم
که کام تو زیم با تو همه سال
ببخشایم به تو جان و دل و مال
اگر با روی تو باشم شب و روز
شب من روز باشد روزْ نوروز
چو از شاه این سخن بشنید شهرو
به ناز او را جوابی داد نیکو
بدو گفت ای جهان کامگاری
چرا بر من همی افسوس داری
نه آنم من که یار و شوی جویم
کجا من نه سزای یار و شویم
نگویی چون کنم با شوی پیوند
ازان پس کز من آمد چند فرزند
همه گردان و سالاران و شاهان
هنرمندان و دلخواهان و ماهان
ازیشان مهترین آزاده ویرو
که بیش از پیل دارد سهم و نیرو
ندیدی یو مرا روز جوانی
میان کام و ناز و شادمانی
سهی بر رسته همچون سرو آزاد
همی برد از دو زلفم بویهاباد
ز عمر شویش بودم صر بهاران
چو شاخ سرخ بید از جویباران
همی گم کرد از دیدار من راه
به روز پاک خورشید و به شب ماه
بسا رویا که از من رفت آبش
بسا چشما که از من رفت خوابش
اگر بگذشتمی یک روز در کوی
بدی آن کوی تا سالی سمن بوی
جمالم خسروان را بنده کردی
نسیمم مردگان را زنده کردی
کنون عمرم به پاییزان رسیدست
بهار نیکوی از من رمیدست
زمانه زرد گل بر روی من عیخت
همان مشکم به کافور اندر آمیخت
روزیم آب خوبی را جدا کرد
بلورین سرو قدّم را دوتا کرد
هر آن پیری که بُرنایی نماید
جهانش ننگ و و رسوایی فزاید
چو کاری بینی از من ناسزاوار
به رشتی هم به چشم تو شوم خوار
چو بشنید این سخن موبد منیکان
بدو گفت ای سخنگو ماه تابان
همیشه شادکام و شادمان باد
هر آن مادر که همچون تو پری زاد
دهان پر نوش بادا مادرت را
که زاد این سرو بالا پیکرت را
زمینی کاو ترا پرورد خوش باد
درو مردم همیشه شاد و گش باد
چو در پیری بدین سان دلستانی
چگونه بوده ای روز جوانی
گلت چون نیم پزمرده چنینست
سزاوار هزاران آفرینست
به گاه تازگی چون فتنه بودست
دل آزاد مردان چون ربودست
کنون گر تو نباشی جفت ویارم
نیارایی به شادی روزگارم
ز تخم خویش یک دختر به من ده
به کام دل صنوبر با سمن به
کجاچون تخم باشد بی گمان بر
بود دخت تو مثل تو سمن بر
به نیکی و به شادی در فزایم
که باشد آفتاب اندر سرایم
چو یابم آفتاب مهربانی
نخواهم آفتاب آسمانی
به پاسخ گفت شهرو شهریارا
ز دامادیت بهتر چیست ما را
مرا گر بودی اندر پرده دختر
کنون روشن شدی کارم زاختر
به جان تو که من دختر ندارم
و گر دارم چگونه پیش نارم
نزادم تا کنون دختر وزین پس
اگر زایم تویی داماد من بس
صبه شوهر بود شهر را یکی شاه
بزرگ و نامور از کضور ماهص
صشده پیر و بفسرده ورا تن
به نام نیکیش خواندند قارنص
چو با جفت عنین خویش پیوست
چو شاخ خشک گشته سرو اوپستص
چو شهرو خورد پیش شاه سوگند
بدین پیمان دل شه گشت خرسند
سخن گفتند ازین پیمان فراوان
به هم دادند هر دو دست پیمان
گلاب و مشک را در هم سرشتند
وزو بر پرنیان عهدی نبشتند
که شهرو گر یکی دختر بزاید
به گیتی جز شهنشه را نشاید
نگر تا در چه سختی او فتادند
که نازاده عروسی را بدادند
که خواندندش همی موبد منیکان
بدین آن سیمتن سروِ روان را
بت خندان و ماه بانوان را
به تنهایی مرُو را پیش خود خواند
به سان ماه نو بر گاه بنشاند
به رنگ روی آن حور پری زاد
گل صد برگ یک دسته بدو داد
به ناز و خنده و بازی و خوشّی
بدو گفت ای همه خوبی و گشّی
به گیتی کام راندن با تو نیکوست
تو بایی در برم یا جفت یا دوست
که من دارم ترا با جان برابر
کنم در دست تو شای سراسر
همیشه پیش تو باشم به فرمان
چو پیش من به فرمانست گیهان
ترا از هر چه دارم بر گزینیم
به چشم دوستی جز تو نبینم
که کام تو زیم با تو همه سال
ببخشایم به تو جان و دل و مال
اگر با روی تو باشم شب و روز
شب من روز باشد روزْ نوروز
چو از شاه این سخن بشنید شهرو
به ناز او را جوابی داد نیکو
بدو گفت ای جهان کامگاری
چرا بر من همی افسوس داری
نه آنم من که یار و شوی جویم
کجا من نه سزای یار و شویم
نگویی چون کنم با شوی پیوند
ازان پس کز من آمد چند فرزند
همه گردان و سالاران و شاهان
هنرمندان و دلخواهان و ماهان
ازیشان مهترین آزاده ویرو
که بیش از پیل دارد سهم و نیرو
ندیدی یو مرا روز جوانی
میان کام و ناز و شادمانی
سهی بر رسته همچون سرو آزاد
همی برد از دو زلفم بویهاباد
ز عمر شویش بودم صر بهاران
چو شاخ سرخ بید از جویباران
همی گم کرد از دیدار من راه
به روز پاک خورشید و به شب ماه
بسا رویا که از من رفت آبش
بسا چشما که از من رفت خوابش
اگر بگذشتمی یک روز در کوی
بدی آن کوی تا سالی سمن بوی
جمالم خسروان را بنده کردی
نسیمم مردگان را زنده کردی
کنون عمرم به پاییزان رسیدست
بهار نیکوی از من رمیدست
زمانه زرد گل بر روی من عیخت
همان مشکم به کافور اندر آمیخت
روزیم آب خوبی را جدا کرد
بلورین سرو قدّم را دوتا کرد
هر آن پیری که بُرنایی نماید
جهانش ننگ و و رسوایی فزاید
چو کاری بینی از من ناسزاوار
به رشتی هم به چشم تو شوم خوار
چو بشنید این سخن موبد منیکان
بدو گفت ای سخنگو ماه تابان
همیشه شادکام و شادمان باد
هر آن مادر که همچون تو پری زاد
دهان پر نوش بادا مادرت را
که زاد این سرو بالا پیکرت را
زمینی کاو ترا پرورد خوش باد
درو مردم همیشه شاد و گش باد
چو در پیری بدین سان دلستانی
چگونه بوده ای روز جوانی
گلت چون نیم پزمرده چنینست
سزاوار هزاران آفرینست
به گاه تازگی چون فتنه بودست
دل آزاد مردان چون ربودست
کنون گر تو نباشی جفت ویارم
نیارایی به شادی روزگارم
ز تخم خویش یک دختر به من ده
به کام دل صنوبر با سمن به
کجاچون تخم باشد بی گمان بر
بود دخت تو مثل تو سمن بر
به نیکی و به شادی در فزایم
که باشد آفتاب اندر سرایم
چو یابم آفتاب مهربانی
نخواهم آفتاب آسمانی
به پاسخ گفت شهرو شهریارا
ز دامادیت بهتر چیست ما را
مرا گر بودی اندر پرده دختر
کنون روشن شدی کارم زاختر
به جان تو که من دختر ندارم
و گر دارم چگونه پیش نارم
نزادم تا کنون دختر وزین پس
اگر زایم تویی داماد من بس
صبه شوهر بود شهر را یکی شاه
بزرگ و نامور از کضور ماهص
صشده پیر و بفسرده ورا تن
به نام نیکیش خواندند قارنص
چو با جفت عنین خویش پیوست
چو شاخ خشک گشته سرو اوپستص
چو شهرو خورد پیش شاه سوگند
بدین پیمان دل شه گشت خرسند
سخن گفتند ازین پیمان فراوان
به هم دادند هر دو دست پیمان
گلاب و مشک را در هم سرشتند
وزو بر پرنیان عهدی نبشتند
که شهرو گر یکی دختر بزاید
به گیتی جز شهنشه را نشاید
نگر تا در چه سختی او فتادند
که نازاده عروسی را بدادند
عطار نیشابوری : بخش بیست و هفتم
الحكایة و التمثیل
بود مجنونی نکردی یک نماز
کرد یک روزی نماز آغاز باز
سایلی گفتش که ای شوریده رای
گوئیا خشنودی امروز از خدای
کاین چنین گرمی بطاعت کردنش
سر نمیپیچی ز فرمان بردنش
گفت آری گرسنه بودم چو شیر
چون مرا امروز حق کردست سیر
میگزارم پیش اونیکو نماز
زانکه او با من نکوئی کرد ساز
کارگو چون مردمان کن هر زمان
تا کنم من نیز هم چون مردمان
عشق میبارد ازین شیوه سخن
خواه تو انکار کن خواهی مکن
شرع چون دیوانه را آزاد کرد
تو بانکارش نیاری یاد کرد
کرد یک روزی نماز آغاز باز
سایلی گفتش که ای شوریده رای
گوئیا خشنودی امروز از خدای
کاین چنین گرمی بطاعت کردنش
سر نمیپیچی ز فرمان بردنش
گفت آری گرسنه بودم چو شیر
چون مرا امروز حق کردست سیر
میگزارم پیش اونیکو نماز
زانکه او با من نکوئی کرد ساز
کارگو چون مردمان کن هر زمان
تا کنم من نیز هم چون مردمان
عشق میبارد ازین شیوه سخن
خواه تو انکار کن خواهی مکن
شرع چون دیوانه را آزاد کرد
تو بانکارش نیاری یاد کرد
عطار نیشابوری : بخش سی و هشتم
الحكایة و التمثیل
بلعمی کو مرد عهد خویش بود
چارصد سالش عبادت بیش بود
کرده بود او چار صد پاره کتاب
جمله در توحید و در رفع حجاب
چارصد روز و شبش در یک سجود
غرقه کرده بود دریای وجود
یک شب از شبها شبی بس سهمگین
روی خود برداشت از خاک زمین
صد دلیل نفی صانع بیش گفت
شمع گردون را خدای خویش گفت
روی خویش آورد سوی آفتاب
سجده کردش صار کلب من کلاب
عقل چون از حد امکان بگذرد
بلعمی گردد زایمان بگذرد
عقل در حد سلامت بایدت
فارغ از مدح و ملامت بایدت
گرتو عقل ساده مییابی ز خویش
از چنان صد عقل دم بریده بیش
گر چه عقلت ساده باشد بی نظام
لیک مقصود تو گرداند تمام
دورتر باشد چنین عقل از خطر
وی عجب مقصود یابد زودتر
چارصد سالش عبادت بیش بود
کرده بود او چار صد پاره کتاب
جمله در توحید و در رفع حجاب
چارصد روز و شبش در یک سجود
غرقه کرده بود دریای وجود
یک شب از شبها شبی بس سهمگین
روی خود برداشت از خاک زمین
صد دلیل نفی صانع بیش گفت
شمع گردون را خدای خویش گفت
روی خویش آورد سوی آفتاب
سجده کردش صار کلب من کلاب
عقل چون از حد امکان بگذرد
بلعمی گردد زایمان بگذرد
عقل در حد سلامت بایدت
فارغ از مدح و ملامت بایدت
گرتو عقل ساده مییابی ز خویش
از چنان صد عقل دم بریده بیش
گر چه عقلت ساده باشد بی نظام
لیک مقصود تو گرداند تمام
دورتر باشد چنین عقل از خطر
وی عجب مقصود یابد زودتر
عطار نیشابوری : پندنامه
در بیان چهار چیز که از کرامات حق است
چار چیزست از کرامتهای حق
یاد دارش چون ز من گیری سبق
اولا صدق زبانست در سخن
بعد از آن حفظ امانت فهم کن
پس سخا هست از کرامات الله
فضل حق دان گر نظر داری نگاه
تا توانی دور باش از سود خوار
زانکه هستند دشمنان کردگار
هر کرا حق داده باشد این چهار
باشد آن کس مؤمن پرهیزکار
پیش مردم هر که رازت کرد فاش
همدم آن ابله باطل مباش
هر که باشد مانع عشر و زکات
وانکه غافل وار بگذارد صلات
بر حذر باش از چنان کس زینهار
تا نباشی در جهان بسیار راز
یاد دارش چون ز من گیری سبق
اولا صدق زبانست در سخن
بعد از آن حفظ امانت فهم کن
پس سخا هست از کرامات الله
فضل حق دان گر نظر داری نگاه
تا توانی دور باش از سود خوار
زانکه هستند دشمنان کردگار
هر کرا حق داده باشد این چهار
باشد آن کس مؤمن پرهیزکار
پیش مردم هر که رازت کرد فاش
همدم آن ابله باطل مباش
هر که باشد مانع عشر و زکات
وانکه غافل وار بگذارد صلات
بر حذر باش از چنان کس زینهار
تا نباشی در جهان بسیار راز
عطار نیشابوری : اشترنامه
حكایت
بر لب دریا همی شد عارفی
صاحب در گشته بر سر واقفی
دید مردی را مگر در پیش بحر
استاده بود با جانی به زهر
این سخن می گفت او با خویشتن
ای دریغا ای دریغا ما و من
ای دریغا بازماندم این زمان
بر لب دریا شده خشکم زبان
ای دریغا از کجا اینجا بدید
آمدم پیدا درین گفت و شنید
ای دریغا درّ من این جایگاه
اوفتاده سرنگون در قعر چاه
ای دریغا درّ من گم شد ز من
من کجا دریابم آن خویشتن
همچنان دری که از من فوت شد
ای دریغا آرزویم موت شد
گفت آن صاحب دل او را از یقین
در کجا گم کرده ای درّی چنین؟
گفت اینجا در من گم شد ز من
در میان بحر شد آن درّ من
ناگهان از دست من افتاده شد
گوییا در دست من هرگز نبد
سالها آن در به چنگ آورده ام
بر بساط او خوشی ها کرده ام
بر لب بحرم دگر جویای آن
تا مگر در بازیابم این زمان
گر ببینم در برفته از کفم
رتبتی آید دگر در رفرفم
رفرف دولت دگر پیدا شود
ورنه جانم اندرین شیدا شود
مرد گفتش بر لب دریا کنون
گر بیابی در تو هستی در جنون
بر لب دریا کسی در یافتست
بر لب دریا کجا در یافتست
در درون بحر جان غوطه زند
راه دریا بی هراسی بسپرد
چون درون بحرگردد راه جوی
این نداند جز که مرد راه جوی
چون درون بحر آید مردوار
درّ معنی از صدف گردد نثار
چون درون بحر دل بشتابد او
هم صدف با درها دریابد او
رنج باید برد تا درآورد
بلکه نه اندک که او پر آورد
رنج بر و بحر درش بر سر است
بعد از آن درجستن آن گوهرست
وصف در اول بکن دریاب آن
سوی بحر لامکان بشتاب هان
سوی دریا شو تو درّ خود طلب
چون بیابی در معنی بی تعب؟
از طلب آن در تو را حاصل شود
ورنه این گفتار از تو نشنود
گر تو جویای دری در بحر شو
غوطه خور اندر درون بحر رو
تا بیابی تو در از بحر معان
گر تو جویای دری اندر عیان
هست درّی اندرین بحر نفیس
کی تواند یافت آن نفس خسیس
هست درّی و طلبکارش شدند
جملگی خلق جویایش شدند
جمله می جویند در را در کنار
کی تواند گشت آن در آشکار
بر کنار بحر در، ناید پدید
در میان بحردرآید بدید
در معنی حقیقی لاجرم
آن بیابد اندرین دریای غم
آن بیابد او که از خود بگذرد
چون بیابد سوی درهم ننگرد
تامرادخویشتن حاصل کنی
در طلب باید که دل واصل کنی
هرکه می بینی تو جویای در است
مشتری در درین معنی پر است
هست درّی نه سرش پیدا نه پای
در میان بحر استغناش جای
درمیان بحر هست از نور او
کس نداند هیچ ره بردن بدو
این چه دریائیست قعرش ناپدید
آن دری دارد ابی قفل و کلید
قومی اندر گفتگوی آن درند
لاجرم خر مهره در عالم برند
چون تو خر مهره ز در نشناختی
خویشتن در چاه غم انداختی
قیمت خرمهره کی چون در بود
چون همه بازار از وی پر بود
در ز بحر آید نه از سرچشمه سار
در نباشد جز که در قعر بحار
صاحب در گشته بر سر واقفی
دید مردی را مگر در پیش بحر
استاده بود با جانی به زهر
این سخن می گفت او با خویشتن
ای دریغا ای دریغا ما و من
ای دریغا بازماندم این زمان
بر لب دریا شده خشکم زبان
ای دریغا از کجا اینجا بدید
آمدم پیدا درین گفت و شنید
ای دریغا درّ من این جایگاه
اوفتاده سرنگون در قعر چاه
ای دریغا درّ من گم شد ز من
من کجا دریابم آن خویشتن
همچنان دری که از من فوت شد
ای دریغا آرزویم موت شد
گفت آن صاحب دل او را از یقین
در کجا گم کرده ای درّی چنین؟
گفت اینجا در من گم شد ز من
در میان بحر شد آن درّ من
ناگهان از دست من افتاده شد
گوییا در دست من هرگز نبد
سالها آن در به چنگ آورده ام
بر بساط او خوشی ها کرده ام
بر لب بحرم دگر جویای آن
تا مگر در بازیابم این زمان
گر ببینم در برفته از کفم
رتبتی آید دگر در رفرفم
رفرف دولت دگر پیدا شود
ورنه جانم اندرین شیدا شود
مرد گفتش بر لب دریا کنون
گر بیابی در تو هستی در جنون
بر لب دریا کسی در یافتست
بر لب دریا کجا در یافتست
در درون بحر جان غوطه زند
راه دریا بی هراسی بسپرد
چون درون بحرگردد راه جوی
این نداند جز که مرد راه جوی
چون درون بحر آید مردوار
درّ معنی از صدف گردد نثار
چون درون بحر دل بشتابد او
هم صدف با درها دریابد او
رنج باید برد تا درآورد
بلکه نه اندک که او پر آورد
رنج بر و بحر درش بر سر است
بعد از آن درجستن آن گوهرست
وصف در اول بکن دریاب آن
سوی بحر لامکان بشتاب هان
سوی دریا شو تو درّ خود طلب
چون بیابی در معنی بی تعب؟
از طلب آن در تو را حاصل شود
ورنه این گفتار از تو نشنود
گر تو جویای دری در بحر شو
غوطه خور اندر درون بحر رو
تا بیابی تو در از بحر معان
گر تو جویای دری اندر عیان
هست درّی اندرین بحر نفیس
کی تواند یافت آن نفس خسیس
هست درّی و طلبکارش شدند
جملگی خلق جویایش شدند
جمله می جویند در را در کنار
کی تواند گشت آن در آشکار
بر کنار بحر در، ناید پدید
در میان بحردرآید بدید
در معنی حقیقی لاجرم
آن بیابد اندرین دریای غم
آن بیابد او که از خود بگذرد
چون بیابد سوی درهم ننگرد
تامرادخویشتن حاصل کنی
در طلب باید که دل واصل کنی
هرکه می بینی تو جویای در است
مشتری در درین معنی پر است
هست درّی نه سرش پیدا نه پای
در میان بحر استغناش جای
درمیان بحر هست از نور او
کس نداند هیچ ره بردن بدو
این چه دریائیست قعرش ناپدید
آن دری دارد ابی قفل و کلید
قومی اندر گفتگوی آن درند
لاجرم خر مهره در عالم برند
چون تو خر مهره ز در نشناختی
خویشتن در چاه غم انداختی
قیمت خرمهره کی چون در بود
چون همه بازار از وی پر بود
در ز بحر آید نه از سرچشمه سار
در نباشد جز که در قعر بحار
سعدی : باب دوم در اخلاق درویشان
حکایت شمارهٔ ۱
هلالی جغتایی : شاه و درویش
بخش ۷ - تعریف کلام فصیح و شعر
گوهر حقهٔ دهان سخنست
جوهر خنجر زبان سخنست
گر نبودی سخن چه گفتی کس؟
در معنی چگونه سفتی کس؟
سر کس را کسی چه دانستی؟
راز گفتن کجا توانستی؟
این سخن گر نه در میان بودی
آدمی نیز بیزبان بودی
سخن خوش حیات جان و تنست
دم عیسی گواه این سخنست
نکتهدانی در سخن سفته است
سخنی چند در میان گفته است
که سخن ز آسمان فرود آمد
سخن از گنبد کبود آمد
گر بدی گوهری ورای سخن
آن فرود آمدی به جای سخن
راستست این سخن درین چه شکست؟
بلکه جایش همیشه بر فلکست
نه سخن از دهن برون آید
که سخن از سخن برون آید
این سخن زادهٔ دو حرف کنست
بلکه این کن دو حرف یک سخنست
ای خرد از سخن روایت کن
به زبان قلم حکایت کن
کاتب صنع داشت میل سخن
ساخت لوح و قلم طفیل سخن
ای قلم، ساعتی زبان بگشای
حقهٔ مشک را دهان بگشای
واقفی از سفیدی و سیهی
در سیاهی در آ که خضر رهی
گرچه از تیغ من قلم شده ای
به سخن در جهان علم شدهای
تو به گفتار شکرین سمری
تو قلم نیستی که نی شکری
چون تو نازک نهال دیگر نیست
همه انگشتها برابر نیست
ملک معنی از آن تست همه
این قلم زو تو راست یک کلمه
شاه معنی تویی، علم بردار
سوی ملک سخن قدم بردار
یاد کن سحرآفرینان را
نکتهدانان و خردهبینان را
که همه مخزن سخن بودند
رازدان نو کهن بودند
عالم از در نظم پر کردند
همچو دریا نثار در کردند
ابر رحمت نثار ایشان باد
لطف جاوید یار ایشان باد
بر رسولی که نعت اوست کلام
سیدالمرسلین علیه سلام
جوهر خنجر زبان سخنست
گر نبودی سخن چه گفتی کس؟
در معنی چگونه سفتی کس؟
سر کس را کسی چه دانستی؟
راز گفتن کجا توانستی؟
این سخن گر نه در میان بودی
آدمی نیز بیزبان بودی
سخن خوش حیات جان و تنست
دم عیسی گواه این سخنست
نکتهدانی در سخن سفته است
سخنی چند در میان گفته است
که سخن ز آسمان فرود آمد
سخن از گنبد کبود آمد
گر بدی گوهری ورای سخن
آن فرود آمدی به جای سخن
راستست این سخن درین چه شکست؟
بلکه جایش همیشه بر فلکست
نه سخن از دهن برون آید
که سخن از سخن برون آید
این سخن زادهٔ دو حرف کنست
بلکه این کن دو حرف یک سخنست
ای خرد از سخن روایت کن
به زبان قلم حکایت کن
کاتب صنع داشت میل سخن
ساخت لوح و قلم طفیل سخن
ای قلم، ساعتی زبان بگشای
حقهٔ مشک را دهان بگشای
واقفی از سفیدی و سیهی
در سیاهی در آ که خضر رهی
گرچه از تیغ من قلم شده ای
به سخن در جهان علم شدهای
تو به گفتار شکرین سمری
تو قلم نیستی که نی شکری
چون تو نازک نهال دیگر نیست
همه انگشتها برابر نیست
ملک معنی از آن تست همه
این قلم زو تو راست یک کلمه
شاه معنی تویی، علم بردار
سوی ملک سخن قدم بردار
یاد کن سحرآفرینان را
نکتهدانان و خردهبینان را
که همه مخزن سخن بودند
رازدان نو کهن بودند
عالم از در نظم پر کردند
همچو دریا نثار در کردند
ابر رحمت نثار ایشان باد
لطف جاوید یار ایشان باد
بر رسولی که نعت اوست کلام
سیدالمرسلین علیه سلام
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۵ - زیارت شیخ بایزید بسطامی و طلب اهل علم
به راه کوان به قومس رسیدیم و زیارت شیخ بایزید بسطامی بکردم قدس الله روحه.
روز آدینه روز هشتم ذی القعده از آن جا مدتی مقام کردم و طلب اهل علم کردم. مردی نشان دادند که او را استاد علی نسائی میگفتند. نزدیک وی شدم. مردی جوان بود سخن به فارسی همی گفت به زبان اهل دیلم و موی گشوده جمعی پیش وی حاضر. گروهی اقلیدس خواندند و گروهی طب و گروهی حساب.
در اثنای سخن میگفت که بر استاد ابوعلی سینا رحمه الله علیه چنین خواندم و از وی چنین شنیدم. همانا غرض وی آن بود تا من بدانم که او شاگرد ابوعلی سیناست. چون با ایشان در بحث شدم او گفت من چیزی سپاهانه دانم و هوس دارم که چیزی بخوانم. عجب داشتم و بیرو ن آمدم گفتم چون چیزی نمی داند چه به دیگری آموزد.
روز آدینه روز هشتم ذی القعده از آن جا مدتی مقام کردم و طلب اهل علم کردم. مردی نشان دادند که او را استاد علی نسائی میگفتند. نزدیک وی شدم. مردی جوان بود سخن به فارسی همی گفت به زبان اهل دیلم و موی گشوده جمعی پیش وی حاضر. گروهی اقلیدس خواندند و گروهی طب و گروهی حساب.
در اثنای سخن میگفت که بر استاد ابوعلی سینا رحمه الله علیه چنین خواندم و از وی چنین شنیدم. همانا غرض وی آن بود تا من بدانم که او شاگرد ابوعلی سیناست. چون با ایشان در بحث شدم او گفت من چیزی سپاهانه دانم و هوس دارم که چیزی بخوانم. عجب داشتم و بیرو ن آمدم گفتم چون چیزی نمی داند چه به دیگری آموزد.
محمود شبستری : کنز الحقایق
در تحقیق مراتب نفس
چو میخواهی بدانی نفس و شیطان
تو شیطان کفر نفس خویش میدان
اگر نفس تو اماره است شیطان
چو لوامه شود گردد مسلمان
چو باشد تند اماره است نامش
بود لوامه چون کردند رامش
نه آخر مصطفی گفته چنین است
که با هر نفس یک شیطان قرینست
مرا هم بود اندر نفس شیطان
ولیکن شد به دست من مسلمان
ز تو گر عقل و دانایی پذیرد
کند ترک بدی تقوا بگیرد
پس آنکه چون نماند هیچ کاری
بگیرد اندر آن منزل قراری
رسد اندر مقام ملهمه نفس
بیابد عقل دور از واهمه نفس
در آن منزل که حاصل گشت کامش
به معنی مطمئنه گشت نامش
چو نفست مطمئنه شد به ایمان
بدو پیوند وانگه رو به ایقان
حیاتی باشد آنجا جاودانی
چنین است ای پسر مولود ثانی
رها گردد در ایقان لهو و لعبش
ندای ارجعی آید ز ربش
بدان رای رجوع آن رای روح است
چو دریابی به جان و دل فتوح است
معانی بس عزیز است و رقیق است
تفکر بیشتر کن چون دقیق است
اگر حالی ندانی این معانی
توقف دار هم روزی بدانی
تو شیطان کفر نفس خویش میدان
اگر نفس تو اماره است شیطان
چو لوامه شود گردد مسلمان
چو باشد تند اماره است نامش
بود لوامه چون کردند رامش
نه آخر مصطفی گفته چنین است
که با هر نفس یک شیطان قرینست
مرا هم بود اندر نفس شیطان
ولیکن شد به دست من مسلمان
ز تو گر عقل و دانایی پذیرد
کند ترک بدی تقوا بگیرد
پس آنکه چون نماند هیچ کاری
بگیرد اندر آن منزل قراری
رسد اندر مقام ملهمه نفس
بیابد عقل دور از واهمه نفس
در آن منزل که حاصل گشت کامش
به معنی مطمئنه گشت نامش
چو نفست مطمئنه شد به ایمان
بدو پیوند وانگه رو به ایقان
حیاتی باشد آنجا جاودانی
چنین است ای پسر مولود ثانی
رها گردد در ایقان لهو و لعبش
ندای ارجعی آید ز ربش
بدان رای رجوع آن رای روح است
چو دریابی به جان و دل فتوح است
معانی بس عزیز است و رقیق است
تفکر بیشتر کن چون دقیق است
اگر حالی ندانی این معانی
توقف دار هم روزی بدانی
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۹۵ - دندان طمع
دندان طمع کن که شود درد تو درمان
بس درد که درمان شود از کندن دندان
دندان چو بفرساید و کاهد ز بنش گوشت
ریم آرد و زان زاید جرثومه فراوان
جرثومه گهخایش، در لقمه درآید
واندر عمل هضم، پدید آرد نقصان
وانگاه جهد در دوران دم و گردد
بس درد در اندام پدید از اثر آن
درد سر و درد شکم و درد مفاصل
درد عصب و سستی ماهیچه و ستخوان
هرشب تبی آید چوتب ربعا وتب غب
در تابه درافتد تن و در تاب شود جان
هر لحظه رود دردی و بازآید دردی
زین کار پزشکان همه سرگشته و حیران
دانای بزرگ آنگه گوید که مر این را
چاره نبود هرگز، جزکندن دندان
*
*
اندر دهن نفس، بسی دندان داربم
تا لقمهٔ افکار بخاییم بدیشان
ناگاه فتد کرم طمع در دهن نفس
واندر بن دندانی، جا گیرد آسان
آنجای کند شخم و نهد تخم و بزایند
کرمان طمع، بیشتر از ریگ بیابان
چون لقمهٔ پندار بخاییم، از آن زهر
در لقمه فرو ریزد از پایهٔ اسنان
در معدهٔ روح افتد با لقمهٔ پندار
وآنجای کند مفسده چون موش در انبان
وانگه جهد اندر دوران دم دانش
هر چیز بیوبارد چون گرسنه ثعبان
بیماری نفس آرد و ناراحتی روح
درد سر عقل آرد و درد دل ایمان
چون نفس شود خسته و جان گردد بیمار
افرشتهٔ او سوی پزشگ آید گریان
گوید که حکیما به وثاق اندر دارم
بیماری افسرده و پژمرده و نالان
چشمانش نابینا گشته است و نبیند
جز منفعت شخصی و جزکیسه و جز خوان
از تاب و توان رفته چون مستسبع شیدا
وز خواب و خورش مانده چو مستسقی عطشان
یکباره رهاکرده طریق خرد و عقل
بالمره نظر بسته ز عز و شرف و شان
دانا به ملک گو: بیمار تو را سخت
درد طمع و حرص گرفته است گریبان
اندر دهن نفسش، دندانی خرد است
ابلیس مر آن را زده هر روز به سوهان
بیخ و بن آن دندان پوسیده و زار است
علت همه زانست و علاجش بود آسان
دندان طمع خوانند آن را و ببایست
برکندن آن از ته دل وز بن دندان
دندان خرد را چو خوردکرم طمع، نیست
دندان خرد، آن را دندان طمع خوان
چون آز و طمع گردد با جان تو مقرون
پیوسته خجل گردی اندر بر اقران
هر درد که داری تو ز آز و طمع توست
دندان طمع کن که شود درد تو درمان
بس درد که درمان شود از کندن دندان
دندان چو بفرساید و کاهد ز بنش گوشت
ریم آرد و زان زاید جرثومه فراوان
جرثومه گهخایش، در لقمه درآید
واندر عمل هضم، پدید آرد نقصان
وانگاه جهد در دوران دم و گردد
بس درد در اندام پدید از اثر آن
درد سر و درد شکم و درد مفاصل
درد عصب و سستی ماهیچه و ستخوان
هرشب تبی آید چوتب ربعا وتب غب
در تابه درافتد تن و در تاب شود جان
هر لحظه رود دردی و بازآید دردی
زین کار پزشکان همه سرگشته و حیران
دانای بزرگ آنگه گوید که مر این را
چاره نبود هرگز، جزکندن دندان
*
*
اندر دهن نفس، بسی دندان داربم
تا لقمهٔ افکار بخاییم بدیشان
ناگاه فتد کرم طمع در دهن نفس
واندر بن دندانی، جا گیرد آسان
آنجای کند شخم و نهد تخم و بزایند
کرمان طمع، بیشتر از ریگ بیابان
چون لقمهٔ پندار بخاییم، از آن زهر
در لقمه فرو ریزد از پایهٔ اسنان
در معدهٔ روح افتد با لقمهٔ پندار
وآنجای کند مفسده چون موش در انبان
وانگه جهد اندر دوران دم دانش
هر چیز بیوبارد چون گرسنه ثعبان
بیماری نفس آرد و ناراحتی روح
درد سر عقل آرد و درد دل ایمان
چون نفس شود خسته و جان گردد بیمار
افرشتهٔ او سوی پزشگ آید گریان
گوید که حکیما به وثاق اندر دارم
بیماری افسرده و پژمرده و نالان
چشمانش نابینا گشته است و نبیند
جز منفعت شخصی و جزکیسه و جز خوان
از تاب و توان رفته چون مستسبع شیدا
وز خواب و خورش مانده چو مستسقی عطشان
یکباره رهاکرده طریق خرد و عقل
بالمره نظر بسته ز عز و شرف و شان
دانا به ملک گو: بیمار تو را سخت
درد طمع و حرص گرفته است گریبان
اندر دهن نفسش، دندانی خرد است
ابلیس مر آن را زده هر روز به سوهان
بیخ و بن آن دندان پوسیده و زار است
علت همه زانست و علاجش بود آسان
دندان طمع خوانند آن را و ببایست
برکندن آن از ته دل وز بن دندان
دندان خرد را چو خوردکرم طمع، نیست
دندان خرد، آن را دندان طمع خوان
چون آز و طمع گردد با جان تو مقرون
پیوسته خجل گردی اندر بر اقران
هر درد که داری تو ز آز و طمع توست
دندان طمع کن که شود درد تو درمان
ملکالشعرای بهار : چهار خطابه
خطابهٔ دوم
پادشها قصهٔ پاکان شنو!
شمهای از حال نیاکان شنو
جمله نیاکان تو ایرانیاند
جز پسر بهمن و دارا نیند
از عقب دولت سامانیان
آن شرف گوهر ساسانیان
سال هزار است کز ایران زمین
پادشهی برننشسته به زین
جز ملک زندکه خون کیان
بود بهشریان و عروقش روان
پادشهان یکسره ترکان بدند
جمله شبان گله، گرگان بدند
هستی ما یکسره پامال شد
دستخوش رهزن و رمّال شد
اجنبیانی همه اهل چپو
فرقهٔ بردار و بدزد و بدو
تازی وترک و مغول و ترکمان
جمله بریدند از ایران امان
نای ببستند به مرغ سحر
بال شکستند ز طاوس نر
گشت گل تازهٔ این باغ و راغ
پی سپر اشتر و اسب و الاغ
خامه قلم گشت و دفاتر بسوخت
خشک و ت روباطن و ظاهر بسوخت
بعد عرب هم نشد این ملک شاد
رسته شد از چاله و در چه فتاد
شدعربو،ترکبهجایش نشست
مست بیامد، کت دیوانهبست
بستعربدستعجمرا به پشت
هرچه توانست از آن قوم کشت
پس مغول آمد کَتشان بسته دید
تیغ کشید و سر ایشان برید
اسلحه از فارس، عرب کرد دور
بعد مغول آمد و کشتش به زور
شد وطن کورس مالک رقاب
پیسپر دودهٔ افراسیاب
ظلم مغول قابل گفتار نیست
شرح وی البته سزاوار نیست
بود مغول جانوری بیبدیل
پیش مغول بود عرب جبرئیل
باز عرب رحم و مواسات داشت
دوستی و مهر و مواخات داشت
گرچه عرب زد چو حرامی به ما
داد یکی دین گرامی به ما
گرچه ز جور جلفا سوختیم
ز آل علی معرفت آموختیم
الغرض ای شاه عجم، ملک جم
رفت وفنا گشت زبان عجم
نصف زبان را عرب از بین برد
نیم دگر لهجه به ترکان سپرد
هر که زبان داشت به مانند شمع
سوخت تنش زآتش دل پیش جمع
زندی و سغدی همه بر باد رفت
پهلوی و آذری از یاد رفت
رفته بد از بین کلام دری
گر نگشودند در شاعری
پادشهانی به خراسان بدند
ک زگهر فَرّخ ساسان بدند
اهل سخن را، صله پرداختند
دفتر از اشعار دری ساختند
آنچه اثر مانده ازیشان به جا
شاهد صدقی است برین مدعا
از پس ایشان ملکان دگر
جایزه دادند به اهل هنر
ربع زبان ماند از آنان به جای
ورنه نماندی اثری زان بجای
یافت ز فردوسی شهنامه گوی
شاعری و شعر و زبان آبروی
شهرت آن پادشهان از زمین
رفت از این کار به چرخ برین
نام نکوشان به جهان دیر زیست
خوبتر از نام نکو هیچ نیست
از پس آن، دوره به ترکان رسید
نوبت این گله به گرگان رسید
ترکی شد رسم به عهد تتر
عصر ملوک صفوی زان بتر
پهلوی اندر همدان و جبال
آذری اندر قطعات شمال
رفت درین دوره به کلی ز یاد
نصف زبان پاک ز کار اوفتاد
عصر پسین نیز سخن مرده بود
کِرم بلا بیخ سخن خورده بود
شعر شده مایهٔ رزق کسان
مدح و هجا کاسبی مفلسان
بیخردانی ز حقایق به دور
پیکرشان از ادبیات عور
شعر تراشیده ز مدح و هجا
بیاثر و ناسره و نابجا
روح ادب خستهٔ اخلاقشان
دست سخن بسته شلتاقشان
من به سخن زمزمه برداشتم
پرده ز کار همه برداشتم
شعر دری گشت ز من نامجوی
یافت ز نو شاعر و شعر آبروی
نظم من آوازه به کشور فکند
نثر من آیین کهن برفکند
درس نوینی به وطن دادهام
درس نو این است که من دادهام
شمهای از حال نیاکان شنو
جمله نیاکان تو ایرانیاند
جز پسر بهمن و دارا نیند
از عقب دولت سامانیان
آن شرف گوهر ساسانیان
سال هزار است کز ایران زمین
پادشهی برننشسته به زین
جز ملک زندکه خون کیان
بود بهشریان و عروقش روان
پادشهان یکسره ترکان بدند
جمله شبان گله، گرگان بدند
هستی ما یکسره پامال شد
دستخوش رهزن و رمّال شد
اجنبیانی همه اهل چپو
فرقهٔ بردار و بدزد و بدو
تازی وترک و مغول و ترکمان
جمله بریدند از ایران امان
نای ببستند به مرغ سحر
بال شکستند ز طاوس نر
گشت گل تازهٔ این باغ و راغ
پی سپر اشتر و اسب و الاغ
خامه قلم گشت و دفاتر بسوخت
خشک و ت روباطن و ظاهر بسوخت
بعد عرب هم نشد این ملک شاد
رسته شد از چاله و در چه فتاد
شدعربو،ترکبهجایش نشست
مست بیامد، کت دیوانهبست
بستعربدستعجمرا به پشت
هرچه توانست از آن قوم کشت
پس مغول آمد کَتشان بسته دید
تیغ کشید و سر ایشان برید
اسلحه از فارس، عرب کرد دور
بعد مغول آمد و کشتش به زور
شد وطن کورس مالک رقاب
پیسپر دودهٔ افراسیاب
ظلم مغول قابل گفتار نیست
شرح وی البته سزاوار نیست
بود مغول جانوری بیبدیل
پیش مغول بود عرب جبرئیل
باز عرب رحم و مواسات داشت
دوستی و مهر و مواخات داشت
گرچه عرب زد چو حرامی به ما
داد یکی دین گرامی به ما
گرچه ز جور جلفا سوختیم
ز آل علی معرفت آموختیم
الغرض ای شاه عجم، ملک جم
رفت وفنا گشت زبان عجم
نصف زبان را عرب از بین برد
نیم دگر لهجه به ترکان سپرد
هر که زبان داشت به مانند شمع
سوخت تنش زآتش دل پیش جمع
زندی و سغدی همه بر باد رفت
پهلوی و آذری از یاد رفت
رفته بد از بین کلام دری
گر نگشودند در شاعری
پادشهانی به خراسان بدند
ک زگهر فَرّخ ساسان بدند
اهل سخن را، صله پرداختند
دفتر از اشعار دری ساختند
آنچه اثر مانده ازیشان به جا
شاهد صدقی است برین مدعا
از پس ایشان ملکان دگر
جایزه دادند به اهل هنر
ربع زبان ماند از آنان به جای
ورنه نماندی اثری زان بجای
یافت ز فردوسی شهنامه گوی
شاعری و شعر و زبان آبروی
شهرت آن پادشهان از زمین
رفت از این کار به چرخ برین
نام نکوشان به جهان دیر زیست
خوبتر از نام نکو هیچ نیست
از پس آن، دوره به ترکان رسید
نوبت این گله به گرگان رسید
ترکی شد رسم به عهد تتر
عصر ملوک صفوی زان بتر
پهلوی اندر همدان و جبال
آذری اندر قطعات شمال
رفت درین دوره به کلی ز یاد
نصف زبان پاک ز کار اوفتاد
عصر پسین نیز سخن مرده بود
کِرم بلا بیخ سخن خورده بود
شعر شده مایهٔ رزق کسان
مدح و هجا کاسبی مفلسان
بیخردانی ز حقایق به دور
پیکرشان از ادبیات عور
شعر تراشیده ز مدح و هجا
بیاثر و ناسره و نابجا
روح ادب خستهٔ اخلاقشان
دست سخن بسته شلتاقشان
من به سخن زمزمه برداشتم
پرده ز کار همه برداشتم
شعر دری گشت ز من نامجوی
یافت ز نو شاعر و شعر آبروی
نظم من آوازه به کشور فکند
نثر من آیین کهن برفکند
درس نوینی به وطن دادهام
درس نو این است که من دادهام
ملکالشعرای بهار : ارمغان بهار
به نام یزدان - این (است) اندرز انوشک روان اتروپات مارسپندان
مسعود سعد سلمان : مثنویات
شمارهٔ ۱۱ - مدح ابوالقاسم دبیر
باز ابوالقاسم آن خیاره دبیر
کودکست و به رأی و دانش پیر
کلک او بر رقم که پیوندد
هر دبیری که دید بپسندد
تازی و پارسی نکو داند
هر چه راند همه نکو راند
گر ز طیبت درو گشادگی است
چه شد آنجا بزرگ زادگی است
هیچ عیب دگر جز آتش نیست
که تن سنگی گرانش نیست
ار ضعیف ار قوی دهند شراب
طبع بی تاب او ندارد تاب
چون کند پر کم و ندارد جای
طشت سازد ز آستین قبای
منتظر ایستاده ده فراش
تا چگونه رود حدیث هراش
هر چه خورده بود براندازد
معده پر شده بپردازد
آنچنانش برندمست و خجل
که نشاطش فرو مرد در دل
پس بشستن قبا دهد ناچار
نرسد چند گه به خدمت بار
چون بدانند علت تأخیر
اینک آید خیانت و تقصیر
زود بینی که از حوالت شاه
سوی هر دستگاه یابد راه
کودکست و به رأی و دانش پیر
کلک او بر رقم که پیوندد
هر دبیری که دید بپسندد
تازی و پارسی نکو داند
هر چه راند همه نکو راند
گر ز طیبت درو گشادگی است
چه شد آنجا بزرگ زادگی است
هیچ عیب دگر جز آتش نیست
که تن سنگی گرانش نیست
ار ضعیف ار قوی دهند شراب
طبع بی تاب او ندارد تاب
چون کند پر کم و ندارد جای
طشت سازد ز آستین قبای
منتظر ایستاده ده فراش
تا چگونه رود حدیث هراش
هر چه خورده بود براندازد
معده پر شده بپردازد
آنچنانش برندمست و خجل
که نشاطش فرو مرد در دل
پس بشستن قبا دهد ناچار
نرسد چند گه به خدمت بار
چون بدانند علت تأخیر
اینک آید خیانت و تقصیر
زود بینی که از حوالت شاه
سوی هر دستگاه یابد راه
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۱۵
رجوع به مطلب و بیان حال آن طالب و مطلوب حضرت رب اعنی شیرازهی دفتر توحید و دروازهی کشور تجرید و تفرید سراندازان را رئیس و سالار، پاکبازان را انیس و غمخوار، سید جن و بشر، سر حلقهی اولیائی حشر: مولی الموالی سیدالکونین ابی عبدالله الحسین صلوات اللّه علیه و اصحابه و ورود آن حضرت به صحرای کربلا و هجوم و ازدحام کرب وبلا:
گوید او چون باده خواران الست
هر یک اندر وقت خود گشتند مست
ز انبیا و اولیا، از خاص و عام
عهد هر یک شد به عهد خود تمام
نوبت ساقی سرمستان رسید
آنکه بدپا تا بسرمست، آن رسید
آنکه بد منظور ساقی هست شد
و آنکه گل از دست برد، از دست شد
گرم شد بازار عشق ذوفنون
بوالعجب عشقی، جنون اندر جنوب
خیره شد تقوی و زیبایی بهم
پنجه زد درد و شکیبایی بهم
سوختن با ساختن آمد قرین
گشت محنت با تحمل، همنشین
زجر و سازش متحد شد، درد و صبر
نور و ظلمت متفق شد، ماه و ابر
عیش و غم مدغم شد و تریاق و زهر
مهر و کین توأم شد و اشفاق و قهر
ناز معشوق و نیاز عاشقی
جور عذرا و رضای وامقی
عشق، ملک قابلیت دید صاف
نزهت از قافش گرفته تا بقاف
از بساط آن، فضایش بیشتر
جای دارد هرچه آید، پیشتر
گفت اینک آمدم من ای کیا
گفت از جان آرزومندم بیا
گفت بنگر، بر ز دستم آستین
گفت منهم برزدم دامان، ببین
لاجرم زد خیمه عشق بی قرین
در فضای ملک آن عشق آفرین
بی قرینی با قرین شد، همقران
لامکانی را، مکان شد لامکان
کرد بروی باز، درهای بلا
تا کشانیدش بدشت کربلا
داد مستان شقاوت را خبر
کاینک آمد آن حریف در بدر
نک نمایید آید آنچ از دستتان
میرود فرصت، بنازم شستتان
سرکشید از چار جانب فوج فوج
لشکر غم، همچنان کز بحر، موج
یافت چون سرخیل مخموران خبر
کز خمار باده آید درد سر
خواند یکسر همرهان خویش را
خواست هم بیگانه و هم خویش را
گفتشان ای مردم دنیا طلب
اهل مصر و کوفه و شام و حلب
مغزتان را شور شهوت غالبست
نفستان، جاه و ریاست طالبست
ای اسیران قضا؛ در این سفر
غیر تسلیم و رضا، این المفر؟
همره مارا هوای خانه نیست
هرکه جست از سوختن، پروانه نیست
نیست در این راه غیر از تیر و تیغ
گومیا، هر کس ز جان دارد دریغ
جای پا باید بسر بشتافتن
نیست شرط راه، رو برتافتن
گوید او چون باده خواران الست
هر یک اندر وقت خود گشتند مست
ز انبیا و اولیا، از خاص و عام
عهد هر یک شد به عهد خود تمام
نوبت ساقی سرمستان رسید
آنکه بدپا تا بسرمست، آن رسید
آنکه بد منظور ساقی هست شد
و آنکه گل از دست برد، از دست شد
گرم شد بازار عشق ذوفنون
بوالعجب عشقی، جنون اندر جنوب
خیره شد تقوی و زیبایی بهم
پنجه زد درد و شکیبایی بهم
سوختن با ساختن آمد قرین
گشت محنت با تحمل، همنشین
زجر و سازش متحد شد، درد و صبر
نور و ظلمت متفق شد، ماه و ابر
عیش و غم مدغم شد و تریاق و زهر
مهر و کین توأم شد و اشفاق و قهر
ناز معشوق و نیاز عاشقی
جور عذرا و رضای وامقی
عشق، ملک قابلیت دید صاف
نزهت از قافش گرفته تا بقاف
از بساط آن، فضایش بیشتر
جای دارد هرچه آید، پیشتر
گفت اینک آمدم من ای کیا
گفت از جان آرزومندم بیا
گفت بنگر، بر ز دستم آستین
گفت منهم برزدم دامان، ببین
لاجرم زد خیمه عشق بی قرین
در فضای ملک آن عشق آفرین
بی قرینی با قرین شد، همقران
لامکانی را، مکان شد لامکان
کرد بروی باز، درهای بلا
تا کشانیدش بدشت کربلا
داد مستان شقاوت را خبر
کاینک آمد آن حریف در بدر
نک نمایید آید آنچ از دستتان
میرود فرصت، بنازم شستتان
سرکشید از چار جانب فوج فوج
لشکر غم، همچنان کز بحر، موج
یافت چون سرخیل مخموران خبر
کز خمار باده آید درد سر
خواند یکسر همرهان خویش را
خواست هم بیگانه و هم خویش را
گفتشان ای مردم دنیا طلب
اهل مصر و کوفه و شام و حلب
مغزتان را شور شهوت غالبست
نفستان، جاه و ریاست طالبست
ای اسیران قضا؛ در این سفر
غیر تسلیم و رضا، این المفر؟
همره مارا هوای خانه نیست
هرکه جست از سوختن، پروانه نیست
نیست در این راه غیر از تیر و تیغ
گومیا، هر کس ز جان دارد دریغ
جای پا باید بسر بشتافتن
نیست شرط راه، رو برتافتن