عبارات مورد جستجو در ۴۶ گوهر پیدا شد:
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴
خوشا دلی که مدام از پی نظر نرود
به هر درش که بخوانند بی‌خبر نرود
طمع در آن لب شیرین نکردنم اولی
ولی چگونه مگس از پی شکر نرود
سواد دیده غمدیده‌ام به اشک مشوی
که نقش خال توام هرگز از نظر نرود
ز من چو باد صبا بوی خود دریغ مدار
چرا که بی سر زلف توام به سر نرود
دلا مباش چنین هرزه گرد و هرجایی
که هیچ کار ز پیشت بدین هنر نرود
مکن به چشم حقارت نگاه در من مست
که آبروی شریعت بدین قدر نرود
من گدا هوس سروقامتی دارم
که دست در کمرش جز به سیم و زر نرود
تو کز مکارم اخلاق عالمی دگری
وفای عهد من از خاطرت به در نرود
سیاه نامه‌تر از خود کسی نمی‌بینم
چگونه چون قلمم دود دل به سر نرود
به تاج هدهدم از ره مبر که باز سفید
چو باشه در پی هر صید مختصر نرود
بیار باده و اول به دست حافظ ده
به شرط آن که ز مجلس سخن به در نرود
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱
ای دل ریش مرا با لب تو حق نمک
حق نگه دار که من می‌روم الله معک
تویی آن گوهر پاکیزه که در عالم قدس
ذکر خیر تو بود حاصل تسبیح ملک
در خلوص منت ار هست شکی تجربه کن
کس عیار زر خالص نشناسد چو محک
گفته بودی که شوم مست و دو بوست بدهم
وعده از حد بشد و ما نه دو دیدیم و نه یک
بگشا پسته ی خندان و شکرریزی کن
خلق را از دهن خویش مینداز به شک
چرخ برهم زنم ار غیر مرادم گردد
من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک
چون بر حافظ خویشش نگذاری باری
ای رقیب از بر او یک دو قدم دورترک
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۴
آن جا که چو تو نگار باشد
سالوس و حفاظ عار باشد
سالوس و حیل کنار گیرد
چون رحمت بی‌کنار باشد
بوسی به دغا ربودم از تو
ای دوست دغا سه بار باشد
امروز وفا کن آن سوم را
امروز یکی هزار باشد
من جوی و تو آب و بوسهٔ آب
هم بر لب جویبار باشد
از بوسهٔ آب بر لب جوی
اشکوفه و سبزه زار باشد
از سبزه چه کم شود که سبزه
در دیدهٔ خیره خار باشد
موسی ز عصا چرا گریزد
گر بر فرعون مار باشد؟
بر فرعونان که نیل خون گشت
برمؤمن خوش گوار باشد
هرگز نرمد خلیل زاتش
گر بر نمرود نار باشد
یعقوب کجا رمد ز یوسف
گر بر پسرانش بار باشد؟
آن باد بهار جان باغ است
بر شوره اگر غبار باشد
زان باغ درخت برگ یابد
اشکوفه برو سوار باشد
احمد چو تو راست پس ز بوجهل
عشقا سزدت که عار باشد
این را برده‌ست و آن بدین مات
کار دنیا قمار باشد
آن کس که ز بخت خود گریزد
بگریخته شرمسار باشد
هین دام منه به صید خرگوش
تا شیر تو را شکار باشد
ای دل ز عبیر عشق کم گوی
خود بو برد آن که یار باشد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۴
مرا می‌گفت دوش آن یار عیار
سگ عاشق به از شیران هشیار
جهان پر شد مگر گوشت گرفته‌‌‌ست؟
سگ اصحاب کهف و صاحب غار
قرین شاه باشد آن سگی کو
برای شاه جوید کبک و کفتار
خصوصا آن سگی کو را به همت
نباشد صید او جز شاه مختار
ببوسد خاک پایش شیر گردون
بدان لب که نیالاید به مردار
دمی می‌خور دمی می‌گو به نوبت
مده خود را به گفت و گو به یک بار
نه آن مطرب که در مجلس نشیند
گهی نوشد گهی کوشد به مزمار؟
ملولان باز جنبیدن گرفتند
همی جنگند و می‌لنگند ناچار
بجنبان گوشه زنجیر خود را
رگ دیوانگیشان را بیفشار
ملول جمله عالم تازه گردد
چو خندان اندرآید یار‌ بی‌یار
الفت السکر ادرکنی باسکار
ایا جاری ایا جاری ایا جار
و لا تسق بکاسات صغار
فهذا یوم احسان و ایثار
و قاتل فی سبیل الجود بخلا
لیبقی منک منهاج و آثار
فقل انا صببنا الماء صبا
و نحن الماء لا ماء و لا نار
و سیمائی شهید لی بانی
قضیت عندهم فی العشق اوطار
و طیبوا و اسکروا قومی فانی
کریم فی کروم العصر عصار
جنون فی جنون فی جنون
تخفف عنک اثقالا و اوزار
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۱۷ - در بیان آنک جنبیدن هر کسی از آنجا کی ویست هر کس را از چنبرهٔ وجود خود بیند تابهٔ کبود آفتاب را کبود نماید و سرخ سرخ نماید چون تابه‌ها از رنگها بیرون آید سپید شود از همه تابه‌های دیگر او راست‌گوتر باشد و امام باشد
دید احمد را ابوجهل و بگفت
زشت نقشی کز بنی‌هاشم شکفت
گفت احمد مر ورا که راستی
راست گفتی، گرچه کار افزاستی
دید صدیقش بگفت ای آفتاب
نی ز شرقی، نی ز غربی، خوش بتاب
گفت احمد راست گفتی ای عزیز
ای رهیده تو ز دنیای نه چیز
حاضران گفتند ای صدر الوری
راست‌گو گفتی دو ضدگو را چرا؟
گفت من آیینه‌ام، مصقول دست
ترک و هندو در من آن بیند که هست
ای زن ار طماع می‌بینی مرا
زین تحری زنانه برتر آ
آن طمع را ماند و رحمت بود
کو طمع آن‌جا که آن نعمت بود؟
امتحان کن فقر را روزی دو تو
تا به فقر اندر غنا بینی دو تو
صبر کن با فقر و بگذار این ملال
زان که در فقر است عز ذوالجلال
سرکه مفروش و هزاران جان ببین
از قناعت غرق بحر انگبین
صد هزاران جان تلخی‌کش نگر
همچو گل آغشته اندر گلشکر
ای دریغا مر تو را گنجا بدی
تا ز جانم شرح دل پیدا شدی
این سخن شیر است در پستان جان
بی کشنده‌ی خوش نمی‌گردد روان
مستمع چون تشنه و جوینده شد
واعظ ار مرده بود گوینده شد
مستمع چون تازه آمد بی‌ملال
صد زبان گردد به گفتن گنگ و لال
چون که نامحرم درآید از درم
پرده در، پنهان شوند اهل حرم
ور درآید محرمی دور از گزند
برگشایند آن ستیران روی‌بند
هرچه را خوب و خوش و زیبا کنند
از برای دیدۀ بینا کنند
کی بود آواز چنگ و زیر و بم
از برای گوش بی‌حس اصم؟
مشک را بیهوده حق خوش‌دم نکرد
بهر حس کرد و پی اخشم نکرد
حق زمین و آسمان بر ساخته‌ست
در میان بس نار و نور افراخته‌ست
این زمین را از برای خاکیان
آسمان را مسکن افلاکیان
مرد سفلی دشمن بالا بود
مشتری هر مکان پیدا بود
ای ستیره هیچ تو برخاستی
خویشتن را بهر کور آراستی؟
گر جهان را پر در مکنون کنم
روزی تو چون نباشد، چون کنم؟
ترک جنگ و ره‌زنی ای زن بگو
ور نمی‌گویی به ترک من بگو
مر مرا چه جای جنگ نیک و بد
کین دلم از صلح‌ها هم می‌رمد
گر خمش گردی، وگرنه آن کنم
که همین دم ترک خان و مان کنم
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۷۵ - پاسخ دادن شیرین خسرو را
به خدمت شمسه خوبان خلخ
زمین را بوسه داد و داد پاسخ
که دایم شهریارا کامران باش
به صاحب دولتی صاحبقران باش
مبادا بی تو هفت اقلیم را نور
غبار چشم زخم از دولتت دور
هزارت حاجت از شاهی رواباد
هزارت سال در شاهی بقاباد
کسی کو باده بر یادت کند نوش
گر آنکس خود منم بادت در آغوش
بس است این زهر شکر گون فشاندن
بر افسون خوانده‌ای افسانه خواندن
سخن‌های فسون‌آمیز گفتن
حکایت‌های بادانگیز گفتن
به نخجیر آمدن با چتر زرین
نهادن منتی بر قصر شیرین
نباشد پادشاهی را گزندی
زدن بر مستمندی ریشخندی
به صید اندر سگی توفیر کردن
به توفیر آهوئی نخجیر کردن
چو من گنجی که مهرم خاک نشکست
به سردستی نیایم بر سر دست
تو زین بازیچه‌ها بسیار دانی
وزین افسانها بسیار خوانی
خلاف آن شد که با من در نگیرد
گل آرد بید لیکن برنگیرد
تو آن رودی که پایانت ندانم
چو دریا راز پنهانت ندانم
من آن خانیچه‌ام کابم عیانست
هر آنچم در دل آید بر زبانست
کسی در دل چو دریا کینه دارد
که دندان چون صدف در سینه دارد
حریفی چرب شد شیرین بر این بام؟
کزین چربی و شیرینی شود رام؟
شکر گفتاریت را چون نیوشم
که من خود شهد و شکر می‌فروشم
زبانی تیز می‌بینم دگر هیچ
جگرسوزی و جز سوز جگر هیچ
سخن تا کی ز تاج و تخت گوئی
نگوئی سخته اما سخت گوئی
سخن را تلخ گفتن تلخ رائیست
که هر کس را درین غار اژدهائیست
سخن با تو نگویم تا نسنجم
نسنجیده مگو تا من نرنجم
قرار کارها دیر اوفتد دیر
که من آیینه بردارم تو شمشیر
سخن در نیک و بد دارد بسی روی
میان نیک و بد باشد یکی موی
درین محمل کسی خوشدل نشیند
که چشم زاغ پیش از پس ببیند
سر و سنگست نام و ننگ زنهار
مزن بر آبگینه سنگ زنهار
سخن تا چند گوئی از سر دست
همانا هم تو مستی هم سخن مست
سخن کان از دماغ هوشمند است
گر از تحت‌الثری آید بلند است
سخنگو چون سخن بیخود نگوید
اگر جز بد نگوید بد نگوید
سخن باید که با معیار باشد
که پر گفتن خران را بار باشد
یکی زین صد که می‌گوئی رهی را
نگوید مطربی لشگر گهی را
اگر گردی به درد سر کشیدن
ز تو گفتن ز من یک یک شنیدن
گرت باید به یک پوشیده پیغام
برآوردن توانی صد چنین کام
عروسی را چو من کردی حصاری
پس از عالم عروسی چشم داری
ببین در اشک مروارید پوشم
مکن بازی به مروارید گوشم
به آه عنبرینم بین که چونست
که عقد عنبرینه‌ام پر ز خونست
لب چون نار دانم بین چه خرد است
که نارم راز بستان دزد بر است
مگر بر فندق دستم زنی سنگ
که عناب لبم دارد دلی تنگ
مبارک رویم اما در عماری
مبارک بادم این پرهیزگاری
مکن گستاخی از چشمم بپرهیز
که در هر غمزه دارد دشنه تیز
هر آن موئی که در زلفم نهفته است
بر او ماری سیه چون قیر خفته است
ترا با من دم خوش در نگیرد
به قندیل یخ آتش در نگیرد
به طمع این رسن در چه نیفتم
به حرص این شکار از ره نیفتم
دلت بسیار گم می‌گردد از راه
درو زنگی بباید بستن از آه
نبینی زنگ در هر کاروانی
ز بهر پاس می‌دارد فغانی
سحر تا کاروان نارد شباهنگ
نبندد هیچ مرغی در گلو زنگ
غلط رانی که زخمه‌ات مطلق افتاد
بر ادهم می‌زدی بر ابلق افتاد
به هندوستان جنیبت می‌دواندی
غلط شد ره به بابل باز ماندی
به دریا می‌شدی در شط نشستی
به گل رغبت نمودی لاله بستی
به جان داروی شیرین ساز کردی
ولی روزه به شکر باز کردی
ترا من یار و آنگه جز منت یار؟
ترا این کار و آنگه با منت کار؟
مکن چندین بر این غمخوار خواری
که کردی پیش از این بسیار زاری
برو فرموش کن ده رانده‌ای را
رها کن در دهی وامانده‌ای را
چو فرزندی پدر مادر ندیده
یتیمانه به لقمه پروریده
چو غولی مانده در بیغوله گاهی
که آنجا نگذرد موری به ماهی
ز تو کامی ندیده در زمانه
شده تیر ملامت را نشانه
در این سنگم رها کن زار و بی زور
دگر سنگی برونه تا شود گور
چو باشد زیر و بالا سنگ بر سنگ
بپوشد گرچه باشد ننگ بر ننگ
همان پندارم ای دلدار دلسوز
که افتادم ز شبدیز اولین روز
جوانمردی کن از من بار بردار
گل افشانی بس از ره خار بردار
گل افشاندن غبار انگیختن چند
نمک خوردن نمکدان ریختن چند
بس آن کز بهر تو بیچاره گشتم
ز خان و مان خویش آواره گشتم
مرا آن روز شادی کرد بدرود
که شیرین را رها کردی به شهرود
من مسکین که و شهر مداین
چه شاید کردن (المقدور کاین)
ترا مثل تو باید سر بلندی
چه برخیزد ز چون من مستمندی
چه آنجا کن کز او آبی برآید
رگ آنجا زن کز او خونی گشاید
بنای دوستی بر باد دادی
مگر کاکنون اساس نو نهادی
گلیم نو کز او گرمی نیاید
کهن گردد کجا گرمی فزاید
درختی کز جوانی کوژ برخاست
چو خشک و پیر گردد کی شود راست
قدم برداشتی و رنجه بودی
کرم کردی خدواندی نمودی
ولیک امشب شب در ساختن نیست
امید حجره وا پرداختن نیست
هنوز این زیربا در دیگ خامست
هنوز اسباب حلوا ناتمام است
تو امشب بازگرد از حکمرانی
به مستان کرد نتوان میهمانی
چو وقت آید که گردد پخته این کار
توانم خواندنت مهمان دگربار
به عالم وقت هر چیزی پدید است
در هر گنج را وقتی کلید است
نبینی مرغ چون بی‌وقت خواند
بجای پرفشانی سر فشاند
نظامی گنجوی : شرف نامه
بخش ۳۰ - به پادشاهی نشستن اسکندر در اصطخر
بیا ساقی آن شب‌چراغ مغان
بیاور ز من برمیاور فغان
چراغی کزو چشمها روشنست
چراغ دلم را ازو روغنست
بگو ای سخن کیمیای تو چیست
عیار ترا کیمیا ساز کیست
که چندین نگار از تو برساختند
هنوز از تو حرفی نپرداختند
اگر خانه خیزی قرارت کجاست
ور از در درائی دیارت کجاست
ز ما سر براری و با ما نئی
نمائی به ما نقش و پیدا نی
عمل خانه دل به فرمان تست
زبان خود علمدار دیوان تست
ندانم چه مرغی بدین نیکوی
ز ما یادگاری که ماند توی
سخن بین چه عالیست بالای او
کسادی مبیناد کالای او
متاع گرانمایه کاسد مباد
وگر باد بر کام حاسد مباد
بیارای سخنگوی چابک سرای
بساط سخن را یکایک بجای
سخن ران ازان نامور خفتگان
فسونی فرو دم به آشفتگان
گزارندهٔ سرگذشت نخست
به اندیشهٔ نغز و رای درست
چنین داد مژده که چون شهریار
به ملک سپاهان برآراست کار
ز پیروزی چرخ پیروزه رنگ
نبودش بسی در صفاهان درنگ
به اصطخر شد تاج بر سر نهاد
به جای کیومرث و کیقباد
شد آراسته ملک ایران بدو
قوی گشت پشت دلیران بدو
بزرگان بدو تهنیت ساختند
بدان سر بزرگی سر افراختند
نثاری که باشد سزاوار تخت
فشاندند بر شاه پیروز بخت
ز سرچشمه نیل تا رود گنگ
ز شوراب چین تا به تلخ آب زنگ
رسولان رسیدند با ساو و باج
همایون کنان شاه را تخت و تاج
چو شه پای بر تخت زرین نهاد
ز گنج سخن حصن روئین گشاد
که باد آفریننده‌ای را سپاس
که کرد آفرین گوی را حق شناس
سر چون منی را ز بالین خاک
به انجم رسانید چون نور پاک
به ایرانم آورد از اقصای روم
به فرمان من سنگ را کرد موم
بجائی رسانید کار مرا
که محمل کشد چرخ بار مرا
پذیرفتم از داور آسمان
که ناسایم از داوری یک زمان
ستمدیده را داد بخشی کنم
شب تیرگان را درخشی کنم
خرد بر وفا رهنمای منست
صلاح جهان در وفای منست
ره راستی گیرم امروز پیش
که آگاهم از روز فردای خویش
بپرهیزم از روز عذر آوری
بپرهیزگاری کنم داوری
ز پیشانی پیل تا پای مور
نیاید ز من بر کسی دست زور
ندارم طمع بر زر و سیم کس
وگر چند یابم بر آن دسترس
ز خلق ار چه آزار بینم بسی
نخواهم که آزارد از من کسی
ده و دوده را برگرفتم خراج
نه ساو از ولایت ستانم نه باج
اگر گنجی آرم ز دنیا به دست
مهیا کنم قسمت هر که هست
دهم هر کسی را ز دولت کلید
کنم پایهٔ کار هر کس پدید
هنرمند را سر برآرم بلند
کشم پای دیوانه را زیر بند
بپیچم سر از رایگان خوارگان
مگر بیزبانان و بیچارگان
چو دارد تنومند کار آگهی
نخواهم که باشد ز کاری تهی
چو بینم کسی را که او رنج برد
که با خرج او دخل او هست خرد
در آن خرجش امیدواری دهم
ز گنحینه خویش یاری دهم
به دین و به دانش کنم کارها
دهم داد را روز بازارها
ندارم ز کس ترس در هیچ کار
مگر زان کسی کاو بود ترسگار
در آس افکنم هر کرا سود نیست
ببخشایم آن را که بخشودنیست
جهان از سخا دارم آراسته
سخن را مدد بخشم از خواسته
ستم را ز خود دور دارم بهش
ستمکش نوازم ستمگاره کش
بجای یکی بد یکی بد کنم
به پاداش نیکی یکی صد کنم
عقوبت کنم خلق را بر گناه
نوازش کنم چون شود عذرخواه
چو گردن کشد خصم گردن زنم
چو در دشمنی تن زند تن زنم
بنا کردن نیکی از من بود
بدی را بدایت ز دشمن بود
من آن خاک بیزم به غربال رای
که بستانم و باز ریزم بجای
چو دولاب کو شربت تر دهد
از ین سرستاند بدان سر دهد
بهرچ از سر تیغم آید فراز
سر تازیانه‌ام کند ترکتاز
سر تیغم آرد جهان را به چنگ
سرتازیانه دهد بید رنگ
از آن آمدم بر سر این سریر
که افتادگان را شوم دستگیر
یکی پیکرم ز ابر و از آفتاب
به یک دست آتش به یک دست آب
به سنگی رسم سخت بگدازمش
به کشتی رسم تشنه بنوازمش
به خود نامدم سوی ایران ز روم
خدایم فرستاد از آن مرز و بوم
بدان تا حق از باطل آرم پدید
ز من بند هر قفل یابد کلید
سر حق شناسان برارم ز خاک
به باطل پرستان درارم هلاک
ز دنیا برم رنگ ناداشتی
دهم باد را با چراغ آشتی
فرشته کنم دیو هر خانه را
برآرایم از گنج ویرانه را
کجا عدل من سر برارد چو سرو
ز بیداد شاهین نترسید تذر و
شبانی کند گرگ بر گوسفند
همان شیر بر گور نارد گزند
بدان را ز نیکی کنم ناصبور
ز نیکان بدی را کنم نیز دور
کسی را من سر برافراختم
به پای کسش در نینداختم
وگر همسری را دریدم جگر
ندادم به درندگان دگر
نکشتم نهانی کسی را به زهر
مگر کاشکارا به شمشیر قهر
نه در کس جهانسوزی آموختم
نه بی حجتی خرمنی سوختم
نخواهم که آرم به کس بر شکست
وگر بشکنم مومیائیم هست
گر از من به چشمی رسد چشم درد
توانم درو توتیا نیز کرد
خدایم در این کار یاری دهاد
ز چشم بدان رستگاری دهاد
چو این داستان گفت شه یک به یک
نیوشنده را دست شد بر فلک
در آن انجمن بود بسیار کس
به شاه آزمائی گشاده نفس
از آن بوالفضولان بسیار گوی
وزان بوالحکیمان دیوانه خوی
پژوهنده‌ای بود حجت نمای
در آن انجمن گشت شاه آزمای
که شاها مرا یک درم درخورست
اگر بخشی از کشوری بهترست
جهاندار گفت از خداوند گاه
به اندازه قدر او گنج خواه
پژوهنده گفتا چو از یک درم
خجالت برد شه که چیزیست کم
به ار ملک عالم ببخشد به من
به انجم رساند سرم ز انجمن
دگر باره شه گفت کای بدسگال
به اندازه خود نکردی سؤال
دو حاجت نمودی نه بر جای خویش
یکی کم ز من دیگری از تو بیش
به اندازه باشد سخن گسترید
گزافه سخن را نباید شنید
سخن کان به ابرو درآرد گره
اگر آفرینست ناگفته به
دگر پرسشی کرد مرد دلیر
که بالا چرائی تو و خلق زیر
چو گوئی که یک رویه هستیم بار
چرا زیر و بالا درآری به کار
ملک گفت سرور منم زین گروه
چو سر زیر باشد نباشد شکوه
سر رستنی زیر زیبا بود
سر آدمی به که بالا بود
به ار شاه را جای باشد بلند
که تا دیده‌ها زو شود بهره‌مند
دگر زیرکی گفت کای شهریار
خردمند را با رعونت چکار
ترا زیور ایزدی در دلست
به زیور چه پوشی تنی کز گلست
ملک گفت کارایش خسروی
دهد چشم بینندگان را نوی
من ار شخص خود را چو گلشن کنم
شما را به خود چشم روشن کنم
نبینی که چون بشکفد نوبهار
بدو چشم روشن شود روزگار
از آن نکته‌ها مردم تیزهوش
پر از لعل و پیروزه کردند گوش
دعا تازه کردند بر جان او
به جان باز بستند پیمان او
از آن بردباری کز او یافتند
به فرمان او پاک بشتافتند
به آیین جمشید هر روز شاه
شدی بر سر گاه هر صبحگاه
نوازش همی کرد با بندگان
نگه داشت آیین فرخندگان
فرستاد نامه به هر کشوری
به هر مرزبانی و هر مهتری
گرائیدشان دل به افسون خویش
امان دادشان از شبیخون خویش
جهانرا به فرمان خود رام کرد
در آن رام کردن کم آرام کرد
سعدی : غزلیات
غزل ۶
پیش ما رسم شکستن نبود عهد وفا را
الله الله تو فراموش مکن صحبت ما را
قیمت عشق نداند قدم صدق ندارد
سست عهدی که تحمل نکند بار جفا را
گر مخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی
دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را
گر سرم می‌رود از عهد تو سر بازنپیچم
تا بگویند پس از من که به سر برد وفا را
خنک آن درد که یارم به عیادت به سر آید
دردمندان به چنین درد نخواهند دوا را
باور از مات نباشد تو در آیینه نگه کن
تا بدانی که چه بودست گرفتار بلا را
از سر زلف عروسان چمن دست بدارد
به سر زلف تو گر دست رسد باد صبا را
سر انگشت تحیر بگزد عقل به دندان
چون تأمل کند این صورت انگشت نما را
آرزو می‌کندم شمع صفت پیش وجودت
که سراپای بسوزند من بی سر و پا را
چشم کوته نظران بر ورق صورت خوبان
خط همی‌بیند و عارف قلم صنع خدا را
همه را دیده به رویت نگرانست ولیکن
خودپرستان ز حقیقت نشناسند هوا را
مهربانی ز من آموز و گرم عمر نماند
به سر تربت سعدی بطلب مهرگیا را
هیچ هشیار ملامت نکند مستی ما را
قل لصاح ترک الناس من الوجد سکاری
سعدی : باب دوم در احسان
حکایت
بزارید وقتی زنی پیش شوی
که دیگر مخر نان ز بقال کوی
به بازار گندم فروشان گرای
که این جو فروش است گندم نمای
نه از مشتری کز ز حام مگس
به یک هفته رویش ندیده‌ست کس
به دلداری آن مرد صاحب نیاز
به زن گفت کای روشنایی، بساز
به امید ما کلبه این جا گرفت
نه مردی بود نفع از او وا گرفت
ره نیکمردان آزاده گیر
چو استاده‌ای دست افتاده‌گیر
ببخشای کانان که مرد حقند
خریدار دکان بی رونقند
جوانمرد اگر راست خواهی ولی است
کرم پیشهٔ شاه مردان علی است
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
گل خودرو
به طرف گلشنی، در نوبهاری
گلی خودرو، دمید از جو کناری
درخشنده، چو اندر درج گوهر
فروزنده، چو بر افلاک اختر
بدو گل گفت، کای شوخ سبکسار
به جوی و جر، گل خودروست بسیار
تو در هر جا که بنشینی، گیاهی
به هر راهی که رویی، خار راهی
در اینجا، نکته‌دانان بی شمارند
شما را در شمار ما نیارند
به سوی چون تویی، خوبان نبینند
وگر روزی ببینندت، نچینند
شود گر باغبان، آگاه ازین کار
کند کار تو را ایام، دشوار
شرار کیفرت، دامن بگیرد
وبال هستیت، گردن بگیرد
ز گلشن برکنندت، خواه ناخواه
کنندت پایمال، اندر گذرگاه
بدین بی رنگی و پستی و زشتی
چرا اندر ردیف ما نشستی
بگفتا نام هر کس در شماری است
مرا نیز اندرین ملک، اعتباری است
کس کاین نقش بر گل مینگارد
حساب خار و خس را نیز دارد
تو را گر باغبانی بود چالاک
مرا هم باغبانی کرد افلاک
تو را گر کرد استاد آبیاری
مرا هم آب داد ابر بهاری
شما را گر چه رونق بیشتر بود
سوی ما نیز، گردون را نظر بود
چه ترسانی ز آسیب شرارم
چه کردم تا بسوزد روزگارم
چه بودستیم جز خواب و خیالی
که گیرد گردن ما را وبالی
مرا در باغ، محکم ریشه‌ای نیست
ز داس و تیشه‌ام، اندیشه‌ای نیست
به گامی میتوان بنیاد ما کند
بهی میتوان از هم پراکند
جمال هر گلی، در جلوه و پوست
چه فرق، ار نو گلی پاکیزه، خودروست
چه دانستی که ما را رنگ و بو نیست
که میگوید گل خودرو، نکو نیست
دمیدم تا بدانیدم که هستم
فتادم تا نگویی خودپرستم
مپنداری که کار دهر، بازیست
مرا این اوفتادن، سرفرازیست
به هر مهدم که خواباندند خفتم
ز هر مرزی که گفتندم، شکفتم
نشستم، تا رخم شبنم بشوید
نسیم صبحگاهانم ببوید
درین بی رنگ و بویی، رنگ و بوهاست
درین دفتر، ز خلقت گفتگوهاست
سزد گر سرو و گل، بر ما بخندند
که ما افتاده‌ایم، ایشان بلندند
به یاد من، کسی تخمی نیفشاند
کشاورز سپهرم با تو بنشاند
مرا با گل، خیال همسری نیست
هوای نخوت و نام‌آوری نیست
اگر چه گلشن ما، دشت و صحراست
ز هر جا رسته‌ایم، آنجا مصفاست
ز من، زین بیش کس خوبی نخواهد
گل خودرو، ز قدر گل نکاهد
گرفتم جلوه و رنگی و تابی
ز بارانی و باد و آفتابی
گلی زیبا شدم در باغ ایام
چه میدانم، چه خواهم شد سرانجام
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۵
در دام تو هر کس که گرفتارترست
در چشم تو ای جان جهان خوارترست
وان دل که ترا به جان خریدار ترست
ای دوست به اتفاق غمخوار ترست
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷۴
زن، زن ز وفا شود ز زیور نشود
سر، سر ز وفا شود ز افسر نشود
بی‌گوهر گوهری ز گوهر نشود
سگ را سگی از قلاده کمتر نشود
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۸۲
ما چو پیمان با کسی بستیم دیگر نشکنیم
گر همه زهرست چون خوردیم ساغر نشکنیم
پیش ما یاقوت یاقوتست و گوهر گوهر است
دأب ما اینست یعنی قدر گوهر نشکنیم
هر متاعی را در این بازار نرخی بسته‌اند
قند اگر بسیار شد ما نرخ شکر را نشکنیم
عیب پوشان هنر بینیم ما طاووس را
پای پوشانیم اما هرگزش پر نشکنیم
ما درخت افکن نه‌ایم آنها گروهی دیگرند
با وجود سد تبر، یک شاخ بی بر نشکنیم
به که وحشی را در این سودا نیازاریم دل
بیش از اینش در جراحت نوک نشتر نشکنیم
وحشی بافقی : قطعات
شمارهٔ ۶ - وحشی بی‌خانمان
ای پیش همت تو متاع سرای دهر
بی قدرتر از آنکه توان رایگان فروخت
جایی که کمترین نفرت بار خود گشود
یک جنس خود به مایهٔ سد بحر و کان فروخت
هندوی تو گهی که برون آمد از حجاز
از بهر عشر حاصل هندوستان فروخت
آگه نیی که از پی وجه معاش خویش
هر چیز داشت وحشی بی خانمان فروخت
چیزی که از بلاد عراق آمدش به دست
آورد و در دیار جرون در زمان فروخت
از بهر وجه آب وضو اندر این دیار
سجاده کرد در گرو و طیلسان فروخت
دارد کنون فروختنی آبروی و بس
وان جنس نیست اینکه به هر کس توان فروخت
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
گفتار اندر گفت و شنید غلامان شیرین با فرهاد و بردن او را به نزد شیرین مه جبین
حریص گنج بنای گهر سنج
بگفت این کار ممکن نیست بی‌گنج
بباید گنجی از گوهر گشادن
گره از سیم و قفل از زر گشادن
بود بر زر مدار کار عالم
به زر آسان شود دشوار عالم
اگر خواهی هنر را سخت بازو
زر بی سنگ باید در ترازو
به خلق و لطف خاطرها شود رام
زر و سیم است دام، آن دانهٔ دام
دو چیز آمد کمند هوشمندان
کز آن بندند پای ارجمندان
یکی جودی که بی‌منت دهد کام
یکی خلقی که بی‌نفرت زند گام
برو گر زین دو در ذاتت یکی نیست
که در دستت کمند زیرکی نیست
بگفتندش که ما صنعت شناسیم
هنر را پایهٔ قیمت شناسیم
تو صنعت کن که زر خود بی‌شمار است
به پیش ما هنر را اعتباراست
هنر کمیاب باشد زر بسی هست
هنر چیزیست کان با کم کسی هست
هر آن جوهر که نایابست کانش
چو پیدا شد بود نرخ گرانش
به زر نرخ هنر هست از هنر دور
چه نیکو گفت آن استاد مشهور
هر آن صنعت که برسنجی به مالی
بهای گوهری باشد سفالی
به گنج سیم و زر بنواختندش
به شغل خویش راضی ساختندش
به تعریف و به تحسین و به تعظیم
به انعام و به احسان زر و سیم
به مرد تیشه سنج سخت بازو
چو زر کردند گوهر در ترازو
ز کار کارفرمایان بر آشفت
گره بر گوشهٔ ابرو زد و گفت
مگر از بهر زر ما کار سنجیم
ز میل طبع خود زینسان به رنجیم
چه مایه زر که ما بر باد دادیم
از آن روزی که بازو بر گشادیم
به ذوق کارفرما کار سازیم
ز مزد کارفرما بی‌نیازیم
بلی گفتید در پیشانی مرد
نوشته حالت پنهانی مرد
برای صورت باطن نمایی
چنین آیینه‌ای باشد خدایی
ز گنج آسوده باشد آن هنر سنج
که پنهانش به هر بازوست سد گنج
تهی دستی خروشد از غم قوت
که او را نیست بازو بند یاقوت
به ناخن تنگدستی گو بکن کان
که الماسش نباشد در نگین دان
ترا دانیم محتاجی به زر نیست
که سد گنجت به پای یک هنر نیست
به ذوق کارفرما پیش نه پای
که خیزد ذوق کار از کارفرما
اگر تو کارفرما را بدانی
چو نقش سنگ در کارش بمانی
بگفت این کارفرما خود کدام است
که درهر نسبتی کارش تمام است
بگفتندش که آن شیرین مشهور
کزو پرویز را شوریست در شور
ز نام او قیاس کار او کن
حلاوت سنجی گفتار او کن
نه تنها دیده جاسوس جمال است
که راه گوش هم راه خیال است
به کامش درنشست آن نام چون نوش
چنان کش تلخکامی شد فراموش
از آن نامش که جنبش در زبان بود
اثر در حل و عقد استخوان بود
از آن جنبش که در ارکان فتادش
تزلزل در بنای جان فتادش
از آن نامش به جان میلی درآمد
چه میلی کز درش سیلی درآمد
از آن سیلش که در رفت از ره گوش
نگون شد سقف و طاق خانهٔ هوش
به استادی ره آن سیل می‌بست
دل خود را گذر بر میل می‌بست
بگفت آنگه بدین شغلم فتد رای
که افتد چشم من بر کارفرمای
بگفتندش چنین باشد بلی خیز
بس است این نازهای صنعت‌آمیز
گرت حسن هنر پرناز دارد
که یارد تا از آنت باز دارد
ز حسن آنجا که باشد نسبتی عام
بود نازی، چنین شد رسم ایام
ولی این ناز هر جا درنگیرد
بود کس کش به کاهی بر نگیرد
سخی را پرده زینسان می‌گشادند
غرض از پرده بیرون می‌نهادند
عبارت با کنایت یار می شد
به نکته مدعا اظهار می‌شد
از آن تخمی که می‌کردند در گل
وفا می‌رستش از جان، مهر از دل
چنانش مهر غالب شد در آن کام
که ره می‌خواست طی سازد به یک گام
هوای دل چو گردد رغبت‌انگیز
ز جان فریاد برخیزد که هان خیز
تقاضای دل امید پرورد
تن از جان طاق سازد جان ز تن فرد
هوس را در گریبان اخگر افتاد
صبوری را خسک در بستر افتاد
دلی‌پر آرزو، جانی هوا خواه
سراپای وجود آمادهٔ راه
به ایشان گفت اگر رفتن ضرور است
توقف از صلاح کار دور است
کسی کش عزم را بی‌حزم شد پیش
چو محبوسان بود در خانهٔ خویش
به زندان گر رود از باغ و بستان
درنگ بوستان بند است زندان
چو دیدندش به رفتن استواری
در آن ناسازگاری سازگاری
ستودندش به تعریف و به تحسین
به ظاهر از خود و پنهان ز شیرین
طلب را کفش پیش پا نهادند
غرض را رخت در صحرا نهادند
جهانیدند بر صحرا ز انبوه
عنان دادند بر هنجار آن کوه
به ذوق خویش هر یک نکته پیوند
سخن را بر مذاق خود ز سد بند
عمل پیوند عشق تازه آغاز
نهان از یک به یک در پوزش راز
از این پرسیدی آداب بساطش
وزان ترتیب اسباب نشاطش
که در بزمش بساط آرایی از کیست
بساطش را نشاط افزایی از کیست
مذاقش را چه زهر است و چه تریاک
هوس سوز است طبعش یا هوسناک
دلش سخت است یا نرم است چونست
عتابش بیش یا لطفش فزونست
غروری خواهدش بودن به ناچار
که اسباب غرورش هست بسیار
بگوییدم که رخش بی نیازی
کجا تازد کجا آرد به بازی
بگفتندش که آری پر غرور است
ولی جایی که استغنا ضرور است
تغافلهای او با تاجداران
تواضعهای او با خاکساران
کس ار مسکین بود مسکین نوازست
و گر نه پای استغنا دراز است
سحاب رحمت است و سخت باران
ولی بر کشتزار عجز کاران
از آن ابری که گردد قطره‌انگیز
کند از رشحهٔ خود سبزه نوخیز
چو آید وقت آن کان سبزهٔ تر
رسد جایی کز آن دهقان خورد بر
فرو بارد چنان محکم تگرگی
که نی شاخش بجا ماند نه برگی
چنان ابری که گر بر خشک خاری
نم خود را دهد گاهی گذاری
چنان نشوی دهد دربار آن خار
که نخلی گردد و آرد رطب بار
وفا تخمی‌ست رسته از گل او
فراموشی نمی‌داند دل او
دلی دارد که گر موری شود ریش
به سد عذرش فرستد مرهم خویش
به یک ایما بیابد یک جهان راز
به یک دیدن بگوید سد چنان باز
ز شوخیها که مخصوص جوانیست
تو گویی عاشق مرکب دوانیست
به خاصان بر نشسته صبح تا شام
ندارد هیچ جا یک ذره آرام
ازین جانب دواند تیر در شست
شود ز آنسوی مرغ کشته در دست
یکی چابک عنانش زیر زین است
که نی بر آسمان، نی بر زمین است
هر آن جنبش که بر خاطر گذشته
بدان میزان عنان انداز گشته
رود بر راه موی پر خم و پیچ
که پیچ و خم نجنبد زان شدن هیچ
گرش افتد به چشم مور رفتار
نگردد ور از آن رفتن خبردار
بتازد آنقدر روزیش کان راه
نپوید ابلق گردون به یک ماه
همان در رقص باشد زیر رانش
اگر تازد جهان اندر جهانش
برقصد چون نرقصد آری آری
که دارد آنچنان چابک سواری
سواری چون سوار لعب دانی
سواری خود سر و چابک عنانی
چو خسرو گر چو خسرو سد هزارند
چو او ره سر کند دنباله دارند
بتازد از کناره در میانه
به بالا برده دست و تازیانه
ز شوخی در پی این یک دواند
به بازی بر سر آن یک جهاند
کنون هر جا که هست اندر سواری‌ست
شکار انداز کبک کوهساری‌ست
بگفتا وه چه خوش باشد که ناگاه
سمندش را گذار افتد بر این راه
بگفتندش که راهی نیست بسیار
از اینجا تا به آن دامان کهسار
عجب نبود که آید از پی گشت
که نزدیک است آن صحرا به این دشت
یکی سدگشت شوق و اضطرابش
ز دل یکباره طاقت رفت و تابش
هجوم آورد رغبتهای جانی
سراپا دیده شد در دیده‌بانی
نه یک دیدن همه دستش نظر گاه
نشانده سد نگه در هر گذرگاه
بلی چون آرزو در دل نهد گام
نظر گردد مجاور در ره کام
به وسواس گمان آرزومند
به راه آرزو سالی شود بند
اساسی دارد این امید دیدار
که نتوان کندنش کاهی ز دیوار
اگر سد تیشهٔ حرمان شود تیز
نگردد گرد این بی جنبش‌آمیز
نفرساید بنای استوارش
نسازد کهنه طول انتظارش
خوش است امید و امید خوش انجام
که در ریزد به یکبار از در و بام
خوشا امید اگر آید فرادست
خوشا بخت کسی کاین دولتش هست
تک و پوی نظر از حد گذشته
در آن صحرا نگاهش پهن گشته
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۶۰ - در شکایت از روزگار
به فلک تخته در ندوخته‌اند
چشم خورشید بر ندوخته‌اند
کوه را در هوا نداشته‌اند
شمس را بر قمر ندوخته‌اند
دیده بانان بام عالم را
پرده‌ها بر بصر ندوخته‌اند
چرخ و انجم پلاس شام هنوز
بر پرند سحر ندوخته‌اند
روز وشب را به عرض شام و شفق
زرد وسرخی دگر ندوخته‌اند
آسمان را به جای دلق کبود
ژنده تازه‌تر ندوخته‌اند
عالم آن عالم است و دهر آن دهر
از قباشان کمر ندوخته‌اند
پس در داد بسته چون مانده‌است
گر به مسمار در ندوخته‌اند
دیر گاهی است تا لباس کرم
بهر قد بشر ندوخته‌اند
خود به پای رضا نبافته‌اند
خود به دست نظر ندوخته‌اند
خلعتی کان ز تار و پود وفاست
در زیان قدر ندوخته‌اند
بر تن ناقصان قبای کمال
به طراز هنر ندوخته‌اند
هنری سرفکنده چون لاله است
که کلاهش به سر ندوخته‌اند
بی هنر خوش چو گل که بر کمرش
کیسه جز لعل تر ندوخته‌اند
یک سر سفله نیست کز فلکش
بر کله صد گهر ندوخته‌اند
نیست آزاده را قبا نمدی
که بر او پاره بر ندوخته‌اند
سگ حیزی بمرد در بغداد
کفنش جز به زر ندوخته‌اند
ابرهٔ ما ز خام و خامان را
جز نسیج آستر ندوخته‌اند
صبر میکن که جز به مردی صبر
زهره را بر جگر ندوخته‌اند
دیده مگشا که جز برای کمال
باز را چشم بر ندوخته‌اند
گور چشمی که بر تن یوز است
از پی شیر نر ندوخته‌اند
جوشن عقل داده‌اند تو را
صدرهٔ کام اگر ندوخته‌اند
پای در دامن قناعت کش
کت لباس بطر ندوخته‌اند
بنگر احوال دهر خاقانی
گرت چشم عبر ندوخته‌اند
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۷ - در ستایش ملک الوزرا زین الدین دستور عراق
صبح ز مشرق چو کرد بیرق روز آشکار
خنده زد اندر هوا بیرق او برق‌وار
بود چو گوگرد سرخ کز بر چرخ کبود
داد مس خاک را گونهٔ زر عیار
خسرو چین از افق آینهٔ چین نمود
زآینهٔ چرخ رفت زنگ شه زنگ بار
در سپر ماه راند تیغ زراندوده مهر
بر کتف کوه دوخت دست سپیده غیار
شد قلم از دست این، رمح به دست سماک
شد ارم از دست آن، باغ و لب جویبار
ظل صنوبر مثال گشت به مغرب نگون
مهر ز مشرق نمود مهرهٔ زر آشکار
داد غراب زمین روی به سوی غروب
تا نکند ناگهان باز سپهرش شکار
سوخت شب مشک رنگ ز آتش خورشید و برد
نکهت باد سحر قیمت عود قمار
برقع زرین صبح چرخ برانداخت و کرد
پیش عروس سپهر زر کواکب نثار
تیغ زر آسمان خاک سیه پوش را
کرد منور چو رای، رای زن شهریار
آصف حاتم سخا، احنف سحبان بیان
یحیی خالد عطا، جعفر هارون شعار
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۹ - در شکایت از زمان و مذمت اقران
در این منزل اهل وفائی نیابی
مجوی اهل کامروز جائی نیابی
عجوز جهان در نکاح فلک شد
که جز عذر زادنش رائی نیابی
بلی در زناشوئی سنگ و آهن
بجز نار بنت الزنائی نیابی
اگر کیمیای وفا جستا خواهی
جز از دست هر خاکپائی نیابی
دمی خاکپائی تو را مس کند زر
پس از خاک به کیمیائی نیابی
نفس عنبرین دار و آه آتشین زن
کزین خوشتر آب و هوائی نیابی
به آب خرد سنگ فطرت بگردان
کزین تیزتر آسیائی نیابی
در این هفت ده زیر و نه شهر بالا
ورای خرد ده کیائی نیابی
ولیکن به نه شهر اگر خانه سازی
به از دل در او کد خدائی نیابی
چه باید به شهری تنشستن که آنجا
بجز هفت ده روستائی نیابی
همه شهر و ده گر براندازی الا
علف‌خانهٔ چارپایی نیابی
به شب شهر غوغای یاجوج گیرد
به روزش سکندر دهائی نیابی
زنی رومی آید کند کاغذین سد
که از هندی آهن بنائی نیابی
همه شهر یاجوج گیرد دگر شب
که سد زنان را بقائی نیابی
برون ران ازین شهر و ده رخش همت
که اینجاش آب و چرائی نیابی
به همت ورای خرد شو که دل را
جز این سدرة المنتهائی نیابی
به دل به رجوع تو کان پیر دین را
بجز استقامت عصائی نیابی
فلک هم دو تا پشت پیری است کورا
عصا جز خط استوائی نیابی
دلت آفتابی کز او صدق زاید
که جز صادق ابن الذکائی نیاب
به صورت دو حرف کژ آمد دل، اما
ز دل راستگوتر گوائی نیابی
الف راست صورت صواب است لیکن
اگر کژ شود هم خطائی نیابی
نه نون و القلم هم کژ است اول آنگه
بجز راستش مقتدائی نیابی
ز دل شاهدی ساز کو را چو کعبه
همه روی بینی قفائی نیابی
چو دل کعبه کردی سر هر دو زانو
کم از مروه‌ای یا صفائی نیابی
برو پیل پندار از کعبهٔ دل
برون ران کز این به وغائی نیابی
بیا کعبهٔ عزت دل ز عزی
تهی کن کز این به غزائی نیابی
گر از کعبه در دیر صادق دل آیی
به از دیر حاجت روائی نیابی
ور از دیر زی کعبه بی‌صدق پویی
به کعبه قبول دعائی نیابی
رفیق طرب را وداعی کن ار نه
ز داعی غم مرحبائی نیابی
در این جایگه غم مقیم است کورا
بجز پردهٔ دل وطائی نیابی
به دیماه خوف آتش غم سپر کن
که اینجا ربیع رجائی نیابی
چو سرسام سرد است قلب شتا را
دوا به ز قلب شتائی نیابی
به غم دل بنه کاینهٔ خاطرت را
جز از صیقل غم جلائی نیابی
غم دین زداید غم دنیی از تو
که بهتر ز غم غم زدائی نیابی
ولیکن ز هر غم مجوی انس زیرا
ز هر مرغ ملک سبائی نیابی
منه مهره کز راست بازان معنی
در این تخته نرد آشنائی نیابی
همه عاجز شش در و مهره در کف
به همت مششدر گشائی نیابی
اگر کم زنی هم به کم باش راضی
که دل را بیشی هوائی نیابی
دغا در سه شش بیش بینی ز یاران
چو یک نقش خواهی دغائی نیابی
اگر ثلثی از ربع مسکون بجوئی
وفا و کرم هیچ جائی نیابی
عقاقیر صحرای دلهاست این دو
که سازنده‌تر زین دوائی نیابی
دو بر گند بر یک شجر لیکن آن را
جز از فیض قدسی نمائی نیابی
ازین دو عقاقیر صحرای دلها
در این هفت دکان گیائی نیابی
وفا باری از داعی حق طلب کن
کز این ساعیان جز جفائی نیابی
کرم هم ز درگاه حق جوی کز کس
حقوق کرم را ادائی نیابی
دم عیسوی جوی کسیب جان را
ز داروی ترسا شفائی نیابی
در یوسفی زن که کنعان دل را
ز صاع لئیمان عطائی نیابی
ببر بیخ آمال تا دل نرنجد
که بر خوان دونان صلائی نیابی
خرد را چه گوئی که بر خوان دو نان
ابا بینی ار خود ابائی نیابی
چو شل کرده باشی رگ آب دیده
بصر بستهٔ توتیائی نیابی
چو گرگ اجری از پهلوی زاغ کم خور
که برخوان چنان خوش لقائی نیابی
فرشته شو ارنه پری باش باری
که هم‌کاسه الا همائی نیابی
نکوئی مجو از کس و پس نکوئی
چنان کن که از کس جزائی نیابی
جزای نکوئی است نام نکوئی
که بالای آن در فزائی نیابی
تن شمع را روشنی سربها بس
که از طشت زر سربهائی نیابی
نه خاکی که بیرون نیاری ودیعت
اگر سیم مزد از سقائی نیابی
نه نیز آتشی کز سر خام طمعی
غذا کم پزی گر غذائی نیابی
نه عودی که خوش دم بسوزی چو عاشق
اگر چون شکر دل‌ربائی نیابی
اسیران خاکند امیران اول
که چون خاک عبرت فزائی نیابی
به کم مدت از تاج داران اکنون
نبیره نبینی، نیائی نیابی
گدای مجرد صفت را که روزی
سرش رفت جز پادشائی نیابی
ولی پادشه را که یک لحظه از سر
کله گم شود جز گدائی نیابی
گرفتم فنا خسروی نقش اول
ز خسرو شدن جز فنائی نیابی
وگر نیز کیخسروی آخر آخر
کیانی کیان بی و بائی نیابی
ازین شیر سگ خورده شیری نبینی
وزین شوره مردم گیائی نیابی
ازین ریمن آید کرم؟ نی نیاید
ز ریم آهن اقلیمیائی نیابی
مجوی از جهان مردمی، کاین امانت
به نزدیک دور از خدائی نیابی
ندانی که تریاک چشم گوزنان
ز دندان هیچ اژدهائی نیابی
اگر کرم شب تاب آتش نماید
از آن آتش انس و سنائی نیابی
ز دو نان که برق سرابند از اول
به آخر سحاب سخائی نیابی
قضات از در ظالمان کرد فارغ
ازین دادگرتر قضائی نیابی
تو ویک تنه غربت و وحش صحرا
که از مرغ خانه نوائی نیابی
چو عیسی که غربت کند سوی بالا
بجز سوزنش رشتهٔ تائی نیابی
تو چون نام چوئی ز نان جوی بگسل
که جم را به مور اقتدائی نیابی
ببین همت سنگ آهن‌ربا را
که آن همت از کهربائی نیابی
اگر کبریا بینی از نار شاید
ز کبریت هم کبریائی نیابی
ز خاقانی این منطق الطیر بشنو
که چون او معانی سرائی نیابی
لسان الطیور از دمش یابی ارچه
جهان را سلیمان لوائی نیابی
سخن‌هاش موزون عیار آمد آوخ
که ناقد به جز ژاژخائی نیابی
بلی ناقد مشک یا دهن مصری
بجز سیر یا گندنائی نیابی
گر این فصل بر کوه خوانی همانا
که جز بارک الله صدائی نیابی
بهاری است خوش چون گل نخل بندان
که از زخم خارش عنائی نیابی
خاقانی : قصاید و قطعات عربی
قصیده
بکت الرباب فقلت ای بکاء
ابکاء عهد ام بکاء اخاء
فالعهد للربع المحور بد معنا
ثم الخاء لزمرة الخلطاء
عین المهاة بکت و لیس من الهوی
دمع المهاة یفیض کالا بداء
انهمت عذری الهوی و عفانی
یستوی تهامة بهمة السوداء
فرمت بثالثة الاثافی مهجتی
و سمت برابعه الخیام دمائی
سقیالحاء العقص و الداء التی
خصب کحرف العقص فی‌الاقواء
صحبی تعالوا نبک فی غصص الشجی
جیران انصاف و ربع وفاء
وطوال مکرمة و رسم فتوة
و خیام معرفة و ن صفاء
قد فوضت خیم المکارم بیننا
ملائت دموعی سوی کل حیاء
حالی کماکره الاحبة بعدهم
واحب اعدائی من العدواء
جمدت دموعی فاعتدت یاقوته
نیطت بعروة برفی عفراء
فهب اللالی من اجاج اصلها
هل اصل یاقوت اجاج الماء
نبحت طیور النفس لی من بعدما
و دعت طرا السعد من اسماء
ایام فی حذو ریاض سنابل
انس طبائها وای ظباء
کرت بنات العیس مبدء نکحها
طیف الخبیث و فیه عقد بقاء
والطیف کان مع القراء مدیدة
و ابوالبنات مدیدة السوداء
ما بال لون الجفن احمر ناصعا
ادم البکارة دم النفساء
فعجبت من هندیة حبلت و قد
رضعت بصقلابیة صفراء
کاللیل ام الیوم حبلی قدرمت
ارضا ابی الیقظان بابن ذکاء
مثل العنا قید التی الوانها
سود و فیها حمرة السوداء
من فرط ما ولدت باحشائی اللظی
نار الهوی نبکی علی الاعضاء
قالوا لهوی تبکی بلاعین بلی
تبکی و هاعیناه حرف الهاء
کالشمس تقشف من خبااللیل‌الذی
نشفت دماء کبدی علی الاحشاء
ضحکت عروسا مقلتی لدی البکاء
والضحک حلم الطفلة العذراء
ابکی و اضحک کالسحاب واقتنی
حالی و تبع الهند فی الانواء
قالوا اتبکی قلت ابکی ود کم
کنتم اوداء فصرتم دائی
قالوا تضحک قلت اضحک منکم
هذا جواب خائف الاعداء
غدر و ابنا و استغدر الدنیا بهم
دهری یجازی الشر شر جزاء
کانوا احبائی اذا کان الغنی
فاذا افتقرت یعمل و انقضاء
یا صاحبی اصدقنی بحق اخاء
اشممت عرف السحر من شجراء
این الجواب الغرقته مدامع
ام احرقته سمائم الصعداء
قل لا سریعا قبل یختنقی البکاء
لاباس من استدعیت بعد نداء
عجل اجابة ملحف داعی الهوی
و تدارک التحقیق بالارجاء
ان صار احمر وجهه من خنقه
فا حمر وجهی من خناق بکاء
نفس الهوی بمودة لم تعدها
احد وینشد بعد فی الاحیاء
هیهات ظل دم الوفاء وفارة
ممن یرام و من له بنواء
و به الوفاء وراء احیاء من
الثقلین لالا یقال و الاحیاء
دع ذاوقد سدته نفسی قبلکم
فخشیت عن وصلة العنقاء
سمیتنی این خلا و ان توطنی
فدعوتنی فی‌العروة ابن خلاء
قلبی کظیم بعد سؤل یعاتبنی
عن بلدتی و ذابح شاء
فصبی الدنیا نائبات الهوی
و تلففت بلهاء و کل بلاء
تصنع کصنع النمر لفظ کالعوی
هاتیک شیمة بلدة اسماء
غصن البلاد توفقنی فاسقها
هذا الشهاد بسرق البیداء
حتی بدا الصبح فی کم الدجی
کم من قضیب من ید شلاء
فالصبح املی الدیک سورة والضحی
بطلاب سوط صاغ فی الطلباء
حملت الی حمائمی کتب الحمی
و تبادرت کفی بفک سجاء
عنوانها نفی الکرام فویلتی
سمیت اللام لموتة الکرماء
خنقتنی العبرات حتی خلتنی
قد خیفتنی عربتی برداء
للفی حوامل مقلتی اخیته
اکفی بها و ملی لدی الالقاء
کم لی نوی‌النفس فی جوف‌الجوی
کم لی رکوب البحر فی النکباء
فارقت شروان اضطرارا فاشتهت
نفسی بتبریز اختیار سواء
عرفت موج الشعر ملک امارتی
خلقاء بی لابد من ارقاء
اختار صحراء الفراغ مخیمی
بل خیمتی حلت علی الصحراء
بتحول البحر المحیط بعمقه
لمخیمی نوی یا من من آلاناء
اطناب خیمة همتی ممدودة
حتی ظلال السدرة الزهراء
و وصلت حبل‌الله لکن سودت
فی غصن طوبی واسع الفیاء
اما منحی کالنوی لکن لم اقف
کالنوی حمل حیاء اهل حیاء
احدی سؤلا من مواطل بهجتی
فی نوی هذه الخیمة الزرقاء
اتاها ثم اوردت متنوع المنی
فحرمت ها ثم یمین اناء
فاذا انقلت فلیت قناعتی
عرفت سجالی ثم حدر شاء
محسود ابناء الرذیلة عائذ
من امهات الکون بالاباء
فالامهات اذا قصدت حیوتة
کیف انتظار اماتة الاحیاء
شربنی بماء العلم بل عرفی به
عرف المحیا بماء حناء
فضلت علما ان علم قائلی
والقیل احیی الذی من العلماء
کالشمع ینقص حین زاد لهیبه
ما قد نمی علی ذوی حوباء
قد هان لی مذجف روض مدامعی
غیث الکرام و ضنة البخلاء
من صار مکفوفا فسواء عنده
فی السهد لیل سدارة و سمراء
قد کنت اصلب شعره بید الفتی
انمی فبدل فی الذیول نماء
کلفت تودیع الثیاب و قیل لی
هذا النفاق نفاق الصعدة السمراء
لو کان للمنقوش حال تسقف
فالدهر قومنی و تقعدنی بفقداء
لاعیب فی عوج الفتی نفسی و انما
یغنی من التسقیف و العوجاء
لازمت حصنی قبل حصن بالفتی
و عضضت طرفی قبل ذوالحملاء
ما سمنی الجلساء لکن همتی
ذات الغناء و بفقری استغناء
طلعت دنیا کم بلبانه
من غیر رحبتها و لا استثناء
عمر قصیر لمواعید خدعته
و حدثتنی تفسیرها بالزباء
انی عیال‌الله فی فضل النهی
و عیال فضلی عصبة البلغاء
کالنبت یاتی السحب یستسقی الندی
و الحسب یاتی البحر باستسقاء
نسج العناکب فی الجدار مهلهلا
سیل الذباب و یصعد الافداء
ما ینسج النحل الضیاع معینا
الا علیه طراز کل شفاء
سیان لی مدح فی ریاض مطالع
عیب الکلام و خلب البخلاء
ریق بن آدم یقتل الافعی اذا
القاه فی فیها فم الحواء
فضل لذنبی و الجهل نقص کامل
کالشمس ظلمة مقلة الرمداء
ما ان اخوک مهلهلا بشواردی
شهد الشهداء و هلهل السفهاء
اسری وراء الکائنات بخاطری
ربی و همتی الغیور وراء
سبحان من اسری بخاطر عبده
لیلا الی الاقصی بذی الاسراء
ضؤ العیان کصاحب السرطان بل
غیل البیان کصاحب الجوزاء
اصبحت داود ذالفضل حنظلة
ام بل مزامیر النهی باداء
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۵ - در مدح امیر عزالدین طوطی بک
خراب کرد به یکبار بخل کشور جود
نماند در صدف مکرمات گوهر جود
وبال گشت همه فضل و علم و راحت و مال
شرنگ گشت همه نوش و شهد و شکر جود
برفت باد مروت بگشت خاک وفا
ببست آب فتوت بمرد آدر جود
نخفت فتنه و بی‌جفت خفت شخص هنر
نماند همت و بی‌شوی ماند دختر جود
فلک به مهر نشد یک نفس مطیع خرد
جهان به کام نشد یک زمان مسخر جود
دریده گشت به زوبین ناکسی دل لطف
بریده گشت به شمشیر ممسکی سر جود
نمی‌دمد به مشامم نسیم سنبل عدل
نمی‌دهد به دماغم بخار عنبر جود
به صدق نیست در این عهد بخت ناصر جاه
به طبع نیست در این عصر ملک غمخور جود
هلاک گشت عقات امل ز گرسنگی
مگر نماند به برج شرف کبوتر جود
چرا فروغ نیابد هوای سال امید
که آفتاب هنر رفت در دو پیکر جود
وجود جود عدم گشت و نیست هیچ شکی
که در جهان کرم کس ندید منظر جود
کنون که صبح خساست به شرق بخل دمید
درون پرده شود آفتاب خاور جود
سهیل عدل نتابد به طرف قطب شرف
سپهر ملک نگردد به گرد محور جود
در این هوس که خرامنده ماه من برسید
به شکل عربده بر من کشید خنجر جود
لبش به نوش بیاکنده لطف صانع لطف
رخش به مشک نگاریده صنع داور جود
به خشم گفت که چندین به رسم بی‌ادبان
مگوی مرثیهٔ جود در برابر جود
امید جود مبر از جهان کنون که گشاد
فلک به طالع فرخنده بر جهان در جود
به عون همت سلطان عصر و شاه جهان
شجاع دولت و سالار ملک و صفدر جود
خدایگان سلاطین ستوده عزالدین
کمال ملت و دیهیم عدل و مفخر جود
جهانگشای ولی نعمتی که همت او
همیشه هست به انعام روح‌پرور جود
طری به مکرمت جود اوست سوسن ملک
قوی به تقویت کلک اوست لشکر جود
به فهم حکمت او حاصل است مشکل علم
به وهم همت اوظاهر است مضمر جود
نهفته در دل داهیش بخت ذات کرم
سرشته در کف کافیش طبع جوهر جود
به یمن دولت او گشت چرخ خادم ملک
به عون همت او هست دهر چاکر جود
زهی به حزم و فراست کمال رتبت و جاه
خهی به عزم و سیاست کمال و زیور جود
تویی به طالع میمون مدام بابت ملک
تویی به رای همایون همیشه در خور جود
به احتشام تو فرخنده گشت طالع سعد
به احترام تو رخشنده گشت اختر جود
ز عکس تیغ تو تایید یافت بازوی عدل
به نوک کلک تو تشریف یافت محضر جود
غلام ملک تو بر سر نهاد تاج شرف
عروس بخت تو بر روی بست معجر جود
ندید مثل تو هنگام عدل چشم خرد
نزاد شبه تو هنگام لطف مادر جود
بنازنید ترا افتخار بر سر تخت
بپرورید ترا روزگار بر بر جود
صفات حمد تو در ابتدای مصحف مجد
مثال نعت تو در انتهای دفتر جود
ز هول جود تو لاغر شدست فربه بخل
ز امن بر تو فربه شدست لاغر جود
شدست نام تو مجموع بر وجود کرم
بدین صفات شدی در زمانه سرور جود