عبارات مورد جستجو در ۱۲ گوهر پیدا شد:
خیام : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۰
خیام : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۴
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۰۵
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱۲
اقبال لاهوری : پیام مشرق
سریر کیقباد ، اکلیل جم خاک
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۰
طبع سرکش خاکگشت و چشم شرمی وانکرد
شمع سر بر نقش پا سایید و خم پیدا نکرد
عمرها شد آمد و رفت نفس جان میکند
ما و من بیرون در فرسود و در دل جا نکرد
زندگی بیع و شرای ما و من بیسود یافت
کس چه سازد آرمیدن با نفس سودا نکرد
سرکشی گر بر دماغت زد شکست آماده باش
خاک از شغل عمارت عافیت برپا نکرد
سعی فطرت دور گرد معنی تحقیق ماند
غیرت او داشت افسونیکه ما را ما نکرد
هرکجا رفتم نرفتم نیمگام از خود برون
صد قیامت رفت وامروز مرا فردا نکرد
با خیالت غربتم صد ناز دارد بر وطن
جان فدای بی کسی هاکز توام تنها نکرد
دامن خود گیر و از تشویش دهر آزاد باش
قطره را تا جمع شد دل یادی از دریا نکرد
فرع را از اصل خویش آگاه باید زیستن
شیشه را سامان مستی غافل از خارا نکرد
انقلاب ساز وحدتکثرت موهوم نیست
ربط بیاجزاییی ما را خیال اجزا نکرد
جود مطلق درکمین سایلست اما چه سود
شرم تکلیف اجابت دست ما بالا نکرد
نام عنقا نقشبند پردهٔ ادراک نیست
هیچکس زین بزم فهم آن پری پیدا نکرد
بیدل از نقش قدم باید عیار ماگرفت
ناتوانی سایه را هم زیردست ما نکرد
شمع سر بر نقش پا سایید و خم پیدا نکرد
عمرها شد آمد و رفت نفس جان میکند
ما و من بیرون در فرسود و در دل جا نکرد
زندگی بیع و شرای ما و من بیسود یافت
کس چه سازد آرمیدن با نفس سودا نکرد
سرکشی گر بر دماغت زد شکست آماده باش
خاک از شغل عمارت عافیت برپا نکرد
سعی فطرت دور گرد معنی تحقیق ماند
غیرت او داشت افسونیکه ما را ما نکرد
هرکجا رفتم نرفتم نیمگام از خود برون
صد قیامت رفت وامروز مرا فردا نکرد
با خیالت غربتم صد ناز دارد بر وطن
جان فدای بی کسی هاکز توام تنها نکرد
دامن خود گیر و از تشویش دهر آزاد باش
قطره را تا جمع شد دل یادی از دریا نکرد
فرع را از اصل خویش آگاه باید زیستن
شیشه را سامان مستی غافل از خارا نکرد
انقلاب ساز وحدتکثرت موهوم نیست
ربط بیاجزاییی ما را خیال اجزا نکرد
جود مطلق درکمین سایلست اما چه سود
شرم تکلیف اجابت دست ما بالا نکرد
نام عنقا نقشبند پردهٔ ادراک نیست
هیچکس زین بزم فهم آن پری پیدا نکرد
بیدل از نقش قدم باید عیار ماگرفت
ناتوانی سایه را هم زیردست ما نکرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰۹
چو سبحه بر سر هم تا به کی قدم شمرید
به یکدلی نفسی چند مغتنم شمرید
به هیچ جزو ز اجزای دهر فاصله نیست
سراسر خط پرگار سر بهم شمرید
نمود کار جهان نقش کاسهٔ بنگ است
لبی به خندهگشایید و جام جم شمرید
به صفحه راه نبرده ست نقش ظلمت و نور
سواد دهر خطی در شق قلم شمرید
جنون عالم عبرت به گردن افتادهست
نفس زنید و همان هستی و عدم شمرید
سراغ مرکز تحقیق تا به دل نرسد
ز دیر تا به حرم لغزش قدم شمرید
حساب بیش وکم حرص تا بد باقیست
مگر به صفحه زنید آتش و درم شمرید
کدام قطره در این بحر باب گوهر نیست
خطای ما همه شایستهٔ کرم شمرید
به ناله میکنم انگشت زینهار بلند
ز من به عرصهٔ جرأت همین علم شمرید
کس از حباب نگیرد عیار علم و عمل
حساب ما نفسی بیش نیست کم شمرید
نوای ساز حبابی فضولی من و ماست
زپرده چند برآیید و زیر و بم شمرید
اگر هزار ازل تا ابد زنند بهم
تعلق من بیدل همین دودم شمرید
به یکدلی نفسی چند مغتنم شمرید
به هیچ جزو ز اجزای دهر فاصله نیست
سراسر خط پرگار سر بهم شمرید
نمود کار جهان نقش کاسهٔ بنگ است
لبی به خندهگشایید و جام جم شمرید
به صفحه راه نبرده ست نقش ظلمت و نور
سواد دهر خطی در شق قلم شمرید
جنون عالم عبرت به گردن افتادهست
نفس زنید و همان هستی و عدم شمرید
سراغ مرکز تحقیق تا به دل نرسد
ز دیر تا به حرم لغزش قدم شمرید
حساب بیش وکم حرص تا بد باقیست
مگر به صفحه زنید آتش و درم شمرید
کدام قطره در این بحر باب گوهر نیست
خطای ما همه شایستهٔ کرم شمرید
به ناله میکنم انگشت زینهار بلند
ز من به عرصهٔ جرأت همین علم شمرید
کس از حباب نگیرد عیار علم و عمل
حساب ما نفسی بیش نیست کم شمرید
نوای ساز حبابی فضولی من و ماست
زپرده چند برآیید و زیر و بم شمرید
اگر هزار ازل تا ابد زنند بهم
تعلق من بیدل همین دودم شمرید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵۰
بیتکلف گرگدا گشتیم و گر سلطان شدیم
دور از آن در آنچه ننگ قدرها بود آن شدیم
عجز توفان کرد محو الفت امکان شدیم
ریخت قدرت بال و پر تا گرد این دامان شدیم
جز فناگویند رنج زندگی را چاره نیست
از چه یارب تشنهٔ این درد بیدرمان شدیم
راحتی گر بود در کنج خموشی بوده است
بر زبانها چون سخن بیهوده سرگردان شدیم
بیحجاب رنگ نتوان دید عرض نوبهار
پیرهنکردیم سامان هر قدر عریان شدیم
مشت خاک تیره را آیینهکردن حیرت است
جلوهایکردیکه ما هم دیدهٔ حیران شدیم
از چراغ ما ز هستی دامنی افشاند عشق
بیزبان بودیم داغ شکر این احسان شدیم
آتش ما از ضعیفی شعلهای پیدا نکرد
چون چراغ حیرت از آیینهها تابان شدیم
در عبادتگاه ذوق نیستی مانند اشک
سجدهایکردیم و با نقش قدم یکسان شدیم
دردسرکمتر چه لازم با فنون پرداختن
عالمی سودای دانش پخت و ما نادان شدیم
بسکه ما را شعلهٔ درد وداع از همگداخت
آب گشتیم و روان از دیدهٔ یاران شدیم
در تماشایت علاج حیرت ما مشکل است
چشم چون آیینه تا واگشت بیمژگان شدیم
احتیاج غیر بیدل ننگ دوش همت است
همچو خورشید از لباس عاریت عریان شدیم
دور از آن در آنچه ننگ قدرها بود آن شدیم
عجز توفان کرد محو الفت امکان شدیم
ریخت قدرت بال و پر تا گرد این دامان شدیم
جز فناگویند رنج زندگی را چاره نیست
از چه یارب تشنهٔ این درد بیدرمان شدیم
راحتی گر بود در کنج خموشی بوده است
بر زبانها چون سخن بیهوده سرگردان شدیم
بیحجاب رنگ نتوان دید عرض نوبهار
پیرهنکردیم سامان هر قدر عریان شدیم
مشت خاک تیره را آیینهکردن حیرت است
جلوهایکردیکه ما هم دیدهٔ حیران شدیم
از چراغ ما ز هستی دامنی افشاند عشق
بیزبان بودیم داغ شکر این احسان شدیم
آتش ما از ضعیفی شعلهای پیدا نکرد
چون چراغ حیرت از آیینهها تابان شدیم
در عبادتگاه ذوق نیستی مانند اشک
سجدهایکردیم و با نقش قدم یکسان شدیم
دردسرکمتر چه لازم با فنون پرداختن
عالمی سودای دانش پخت و ما نادان شدیم
بسکه ما را شعلهٔ درد وداع از همگداخت
آب گشتیم و روان از دیدهٔ یاران شدیم
در تماشایت علاج حیرت ما مشکل است
چشم چون آیینه تا واگشت بیمژگان شدیم
احتیاج غیر بیدل ننگ دوش همت است
همچو خورشید از لباس عاریت عریان شدیم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۸۶
دل حیرت آفرین است هر سو نظرگشاییم
در خانه هیچکس نیست آیینه است و ماییم
زین بیشتر چه باشد هنگامهٔ توهم
چونگرد صبح عمریست هیچیم و خود نماییم
ما را چو شمع ازین بزم بیخود گذشتنی هست
گردون چه برفرازبم سر نیستیم پاییم
تا چند دانهٔ ما نازد به سخت جانی
در یک دو روز دیگر بیرون آسیاییم
آیینهٔ سعادت اقبال بینشانی است
گر استخوان شود خاک بر فرق خود نماییم
آیینه مشربیها بیگانهٔ وفا نیست
جایش بهدیده گرماست با هرکه آشناییم
عجز طلب در این دشت با ما چو اشک چشم است
هر چند ره به پهلوست محتاج صد عصاییم
شبنم چه جام گیرد از نشئهٔ تعین
در باده آب دائم، پیمانهٔ حیاییم
محتاج زندگی را عزت چه احتمالست
لبریز نقد لذت چون کیسهٔ گداییم
تا کی کشد تعین ادبار نسبت ما
ننگی چو بار مردن درگردن بقاییم
ظاهر خروش سازش باطن جهان نازش
ای محرمان بفهمید ما زین میان کجاییم
شخص هوا مثالیم خمیازهٔ خیالیم
گر صد فلک ببالیم صفر عدم فزاییم
رنگ حناست هستی فرصت کمین تغییر
روز سیاه خود را تا کی شفق نماییم
گوش مروتی کو کز ما نظر نپوشد
دست غریق یعنی فریاد بیصداییم
بر هر چه دیده واکرد آغوش الفت ما
مژگان به خم زد و گفت خوش باش پشت پاییم
دوزخ کجاست بیدل جز انفعال غفلت
آتش حریف ما نیست زبن آب اگر برآییم
در خانه هیچکس نیست آیینه است و ماییم
زین بیشتر چه باشد هنگامهٔ توهم
چونگرد صبح عمریست هیچیم و خود نماییم
ما را چو شمع ازین بزم بیخود گذشتنی هست
گردون چه برفرازبم سر نیستیم پاییم
تا چند دانهٔ ما نازد به سخت جانی
در یک دو روز دیگر بیرون آسیاییم
آیینهٔ سعادت اقبال بینشانی است
گر استخوان شود خاک بر فرق خود نماییم
آیینه مشربیها بیگانهٔ وفا نیست
جایش بهدیده گرماست با هرکه آشناییم
عجز طلب در این دشت با ما چو اشک چشم است
هر چند ره به پهلوست محتاج صد عصاییم
شبنم چه جام گیرد از نشئهٔ تعین
در باده آب دائم، پیمانهٔ حیاییم
محتاج زندگی را عزت چه احتمالست
لبریز نقد لذت چون کیسهٔ گداییم
تا کی کشد تعین ادبار نسبت ما
ننگی چو بار مردن درگردن بقاییم
ظاهر خروش سازش باطن جهان نازش
ای محرمان بفهمید ما زین میان کجاییم
شخص هوا مثالیم خمیازهٔ خیالیم
گر صد فلک ببالیم صفر عدم فزاییم
رنگ حناست هستی فرصت کمین تغییر
روز سیاه خود را تا کی شفق نماییم
گوش مروتی کو کز ما نظر نپوشد
دست غریق یعنی فریاد بیصداییم
بر هر چه دیده واکرد آغوش الفت ما
مژگان به خم زد و گفت خوش باش پشت پاییم
دوزخ کجاست بیدل جز انفعال غفلت
آتش حریف ما نیست زبن آب اگر برآییم
خیام : گردش دوران [۵۶-۳۵]
رباعی ۵۱
ملکالشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
غممخور جانا در اینعالم که عالم هیچ نیست
نیستهستیجز دمیناچیز و آندمهیچنیست
گر بهواقع بنگری بینی که ملک لایزال
ابتدا و انتهای هر دو عالم هیچ نیست
بر سر یک مشت خاک اندر فضای بیکنار
کر و فر آدم و فرزند آدم هیچ نیست
در میان اصلهای عام جز اصل وجود
بنگری اصلی مسلم و آن مسلم هیچ نیست
دفتر هستی وجود واحد بیانتها است
حشو این دفتر اگر بیش است اگر کم هیچ نیست
در سراپای جهان گر بنگری بینی درست
کاین جهان غیر از اساس نامنظم هیچ نیست
چیزی از ناچیز را عمر و زمان کردند نام
زندگی چیزی ز ناچیز است و آن هم هیچ نیست
عمر، در غم خوردن بیهوده ضایع شد «بهار»
شاد زی باری که اصلا شادی و غم هیچ نیست
نیستهستیجز دمیناچیز و آندمهیچنیست
گر بهواقع بنگری بینی که ملک لایزال
ابتدا و انتهای هر دو عالم هیچ نیست
بر سر یک مشت خاک اندر فضای بیکنار
کر و فر آدم و فرزند آدم هیچ نیست
در میان اصلهای عام جز اصل وجود
بنگری اصلی مسلم و آن مسلم هیچ نیست
دفتر هستی وجود واحد بیانتها است
حشو این دفتر اگر بیش است اگر کم هیچ نیست
در سراپای جهان گر بنگری بینی درست
کاین جهان غیر از اساس نامنظم هیچ نیست
چیزی از ناچیز را عمر و زمان کردند نام
زندگی چیزی ز ناچیز است و آن هم هیچ نیست
عمر، در غم خوردن بیهوده ضایع شد «بهار»
شاد زی باری که اصلا شادی و غم هیچ نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۹۰
مختلف چند ازین پرده نیرنگ شویم
پرده بردار که تا جمله یک آهنگ شویم
تخته مشق تجلی است دل ساده ما
ما نه طوریم به یک جلوه سبک سنگ شویم
نیست چون سوخته ای تا دل ما صید کند
به که پنهان چو شرر در جگر سنگ شویم
دانه سوخته خجلت کشد از روی بهار
ما نه آنیم که شاد از می گلرنگ شویم
باختن لازم رنگ است درین بازیگاه
هیچ تدبیر چنان نیست که بیرنگ شویم
دانه سوخته خجلت کشد از روی بهار
ما نه آنیم که شاد از می گلرنگ شویم
باختن لازم رنگ است درین بازیگاه
هیچ تدبیر چنان نیست که بیرنگ شویم
خبر ازکوتهی بال و پر خود داریم
به چه امید برون زین قفس تنگ شویم
می شود بزم می افسرده ز هشیاری ما
چه بر آیینه روشن گهران زنگ شویم
دل تنگ است سراپرده آن جان جهان
صائب از تنگدلیها ز چه دلتنگ شویم؟
پرده بردار که تا جمله یک آهنگ شویم
تخته مشق تجلی است دل ساده ما
ما نه طوریم به یک جلوه سبک سنگ شویم
نیست چون سوخته ای تا دل ما صید کند
به که پنهان چو شرر در جگر سنگ شویم
دانه سوخته خجلت کشد از روی بهار
ما نه آنیم که شاد از می گلرنگ شویم
باختن لازم رنگ است درین بازیگاه
هیچ تدبیر چنان نیست که بیرنگ شویم
دانه سوخته خجلت کشد از روی بهار
ما نه آنیم که شاد از می گلرنگ شویم
باختن لازم رنگ است درین بازیگاه
هیچ تدبیر چنان نیست که بیرنگ شویم
خبر ازکوتهی بال و پر خود داریم
به چه امید برون زین قفس تنگ شویم
می شود بزم می افسرده ز هشیاری ما
چه بر آیینه روشن گهران زنگ شویم
دل تنگ است سراپرده آن جان جهان
صائب از تنگدلیها ز چه دلتنگ شویم؟