عبارات مورد جستجو در ۱۷ گوهر پیدا شد:
نظامی گنجوی : شرف نامه
بخش ۲۹ - خواستاری اسکندر روشنک را
بیا ساقی آن آب جوی بهشت
درافکن بدانجام آتش سرشت
از آن آب و آتش مپیچان سرم
به من ده کز آن آب و آتش ترم
چه فرخ کسی کو بهنگام دی
نهد پیش خود آتش و مرغ ومی
بتی نار پستان بدست آورد
که در نار بستان شکست آورد
از آن نار بن تا به وقت بهار
گهی نار جوید گهی آب نار
برون آرد آنگه سر از کنج کاخ
که آرد برون سر شکوفه ز شاخ
جهان تازه گردد چو خرم بهشت
شود خوب صحرا و بیغوله زشت
بگیرد سرزلف آن دلستان
ز خانه خرامد سوی گلستان
گل آگین کند چشمه قند را
به شادی گزارد دمی چند را
گزارشگر دفتر خسروان
چنین کرد مهد گزارش روان
که چون در سپاهان کمر بست شاه
رسانید بر چرخ گردان کلاه
برآسود روزی دو در لهو و ناز
ز مشکوی دارا خبر جست باز
در هفت گنجینه را باز کرد
برسم کیان خلعتی ساز کرد
ز مصری و رومی و چینی پرند
برآراست پیرایهٔ ارجمند
لباس گرانمایهٔ خسروی
که دل را نوا داد و تن را نوی
قصبهای زربفت و خزهای نرم
که پوشندگان را کند مهد گرم
ز گوهر بسی عقد آراسته
برآموده با آن بسی خواسته
بسی نامه مهر ناکرده باز
ز نیفه بسی جامهٔ دلنواز
فرستاد یکسر به مشکوی شاه
به سرخی بدل کرد رنگ سیاه
به مرجان ز پیروزه بنشاند گرد
طلای زر افکند بر لاجورد
به سنگ سیه بر زر سرخ سود
مگر بر محک زر همی آزمود
شبستان دارا ز ماتم بشست
بجای بنفشه گل سرخ رست
چو آراست آن باغ بدرام را
برافروخت روی دلارام را
شکیبائی آورد روزی سه چار
که تا بشکفد غنچهٔ نوبهار
عروسان به زیور کشی خو کنند
سر و فرق را نغز و نیکو کنند
تمنای دل در دماغ آورند
نظر سوی روشن چراغ آورند
چو دانست کز سوک چیزی نماند
رعونت به عذر آستین برفشاند
به دستور شیرین زبان گفت خیز
زبان و قدم هر دو بگشای تیز
به مشکوی دارا شو از ما بگوی
که اینجا بدان گشتم آرام جوی
که تا روی مهروی دارا نزاد
ببینم که دیدنش فرخنده باد
حصاری کشم در شبستان او
برآرم سر زیر دستان او
یکی مهد زرین برآموده در
همه پیکر از لعل و پیروزه پر
ببر تا نشیند در او نازنین
خرامان شود آسمان بر زمین
دگر باد پایان با زین زر
ز بهر پرستندگانش ببر
چو دستور دانا چنین دید رای
کمر بست و آورد فرمان بجای
ره خانه خاص دارا گرفت
همه خانه را در مدارا گرفت
در آمد به مشگوی مشگین سرشت
چو آب روان کاید اندر بهشت
بهشتی پر از حور زیبنده دید
فریبنده شد چون فریبنده دید
بدان سیب چهران مردم فریب
همی کرد بازی چو مردم به سیب
نخستین حدیثی که آمد فرود
ز شه داد پوشیدگان را درود
که مشگوی شه را ز شه نور باد
دوئی از میان شما دور باد
اگر چرخ گردان خطائی نمود
بدین خانه دست آزمائی نمود
شه از جمله آن زیانها که رفت
گناهی ندارد در آنها که رفت
امیدم چنان شد سرانجام کار
که نومید از او گردد امیدوار
به اقبال این خانه رای آورد
خداوندی خود بجای آورد
به فرمان دارا و فرهنگ خویش
نهد شغل پیوند را پای پیش
جهان پادشا را چنین است کام
به عصمت سرائی چنین نیکنام
که روشن شود روی چون عاج او
شود روشنک درة التاج او
به روشن رخش چشم روشن کند
بدان سرخ گل خانه گلشن کند
ز دارا چنین در پذیرفت عهد
به مه بردن اینک فرستاد مهد
جهاندار کاینجا عنان باز کرد
تمنای این شغل را ساز کرد
زبان کسان بست ازین گفتگوی
به پای خود آمد بدین جستجوی
پریروی را سوی مهد آورید
به ترتیب این کار جهد آورید
چنین گفت با رای زن ترجمان
که در سایه شاه دایم بمان
کس خانه هم خانه زادی شود
به یاد آمده هم به یادی شود
به آب زر این نکته باید نوشت
شتربان درود آنچه خر بنده کشت
کمر گوشه مهد او تاج ماست
زمین بوس آن مهد معراج ماست
اگر برده گیرد سرافکندهایم
وگر جفت سازد همان بندهایم
ز فرمان او سر نباید کشید
کجا رای او هست زرین کلید
اگر سر درآرد بدین شغل شاه
سر روشنک را رساند به ماه
به کابین خسرو رضا دادهایم
که از تخمه خسروان زادهایم
به روزی که فرمان دهد شهریار
که پیوند را باشد آن اختیار
به درگاه خسرو خرامش کنیم
به آئین پرستیش رامش کنیم
چو دستور فرزانه پاسخ شنید
سوی شاه شد باز گفت آنچه دید
رخ شه برافروخت از خرمی
که صید جواب خوشست آدمی
جوابی که در گوش گرد آورد
نیوشنده را دل به درد آورد
به روزی که طالع برومند بود
نظرها سزاوار پیوند بود
جهانجوی بر رسم آبای خویش
پریزاده را کرد همتای خویش
به رسم کیان نیز پیمان گرفت
وفا در دل و مهر در جان گرفت
در آن بیعت از بهر تمکین او
به ملک عجم بست کابین او
بفرمود تا کاردانان دهر
در آرایش آرند بازار و شهر
به منسوج خوارزم و دیبای روم
مطرز کنند آن همه مرز وبوم
سپاهان بدانسان که میخواستند
به دیبا و گوهر بیاراستند
کشیدند بر طرهٔ کوی و بام
شقایق نمطهای بیجاده فام
علمها به گردون برافراختند
جهان را نوآرایشی ساختند
پر از کله شد کوی و بازارها
دگرگونه شد سکهٔ کارها
نشاندند مطرب بهر برزنی
اغانی سرائی و بربط زنی
شکر ریز آن عود افروخته
عدو را چو عود و شکر سوخته
ز خیزان طرف تا لب زنده رود
زمین زنده گشت از نوای سرود
ز بس رود خیزان که از می رسید
لب رامشان رود را میگزید
گلاب سپاهان و مشک طراز
سر شیشه و نافه کردند باز
شفق سرخ گل بسته بر سور شاه
طبق پر شکر کرده خورشید و ماه
سپهر از شکر کوشکی ساخته
ز گل گنبدی دیگر افراخته
همه بوم و کشور ز شادی بجوش
مغنی برآورده هر سو خروش
چو شب جلوه کرد از پرند سیاه
رخ و زلف آراست از مشک و ماه
صدف بود گفتی مگر ماه چرخ
درو غالیه سوده عطار کرخ
ز بهر شه آن ماه مشگین کمند
ز چشم و دهان ساخت بادام و قند
فرستاد هر دو به مشکوی شاه
که در خورد مشکو بود مشک و ماه
دگر روز چون آفتاب بلند
عروسانه سر برکشید از پرند
دل شاه روم از پی آن عروس
به شورش در افتاد چون زنگ روس
یکی مجلس آراست از رود و می
که مینو ز شرمش برآورد خوی
به می لهو میکرد با مهتران
سر و ساغرش هر دو از می گران
ببخشید چندان در آن روز گنج
که آمد زمین از کشیدن به رنج
چو شب عقد خورشید درهم شکست
عقیقی در آمد شفق را به دست
به پیروزهٔ بوسحاقیش داد
سخن بین که با بوسحاقان فتاد
ملک یافت بر کام دل دسترس
به مشکوی مشگین فرستاد کس
که تا روشنک را چو روشن چراغ
بیارند با باغ پیرای باغ
چنین گفت با روشنک مادرش
ز روشن روان شاه اسکندرش
که یاقوت یکتای اسکندری
چو همتای در شد به هم گوهری
بدین عقد دولت پناهی کنیم
همان میری و پادشاهی کنیم
نباید سر از حکم او تافتن
که نتوان ازو بهتری یافتن
کمر کن سر زلف بر بند کیش
که فرخ بود بر تو فرخندگیش
جز او هر که او با تو سر میزند
چو زلف تو سر بر کمر میزند
به گوش تو گر حلقهٔ زر بود
چو بی او بود حلقهٔ دربود
مدارای او کن که دارای ماست
چو دارا دلش بر مدارای ماست
پذیرفت ازو دختر دلنواز
پذیرفتی سخت با شرم و ناز
پریزاده را از پی بزم شاه
نشاندند در مهد زرین چو ماه
به خلوتگه خسروش تاختند
ز نظارگان پرده پرداختند
پس آن که شد پیشکشهای نغز
که بینندگان را برافروخت مغز
سبک مادر مهربان دستبرد
گرامی صدف را به دریا سپرد
که از تخم شاهان و گردنکشان
همین یک سهی سرو مانده نشان
نگویم گرامیترین گوهری
سپردم به نامیترین شوهری
پدر کشتهای بی پدر ماندهای
یتیمی ولایت برافشاندهای
سپردم به زنهار اسکندری
تو دانی و فردا و آن داوری
پذیرفت شاهنشه از مادرش
نهاد افسر همسری بر سرش
به سوسن سپردند شمشاد را
چمن جای شد سرو آزاد را
شه از لعل آن گوهر شاهوار
به گوهر خریدن درآمد به کار
پریچهرهای دید کز دلبری
پرستنده شد پیکرش را پری
خرامنده سروی رطب بار او
شکر چاشنی گیر گفتار او
فریبنده چشمی جفاجوی و تیز
دوا بخش بیمار و بیمار خیز
ارش کوته و زلف وگردن دراز
لبی چون شکر خال با او به راز
زنخ ساده و غبغب آویخته
گلابی ز هر چشمی انگیخته
به خوناب پروردهای چون جگر
سر از دیده بر کردهای چون بصر
بهر شور کز لب برانگیختی
نمک بر دل خستهای ریختی
به هر خنده کز لب شکر ریز کرد
شکر خندهای را منش تیز کرد
رخی چون گل و آب گل ریخته
میان لاغر و سینه انگیخته
شکن گیر گیسویش از مشگ ناب
زده سایه بر چشمهٔ آفتاب
سکندر که آن چشمه و سایه دید
برآسوده شد چون به منزل رسید
به چشم وفا سازگار آمدش
دلش برد چون در کنار آمدش
به کام دلش تنگ در بر گرفت
وز آن کام دل کام دل برگرفت
شده روشن از روشنک جان او
ز فردوس روشنتر ایوان او
جهان بانوش خواند پیوسته شاه
بر او داشت آیین حشمت نگاه
که بیدار و با شرم و آهسته بود
ز ناگفتنیها زبان بسته بود
کلید همه پادشاهی که داشت
بدو داد و تاجش ز گردون گذاشت
یکی ساعت از دیدن روی او
شکیبا نشد تا نشد سوی او
به شادی در آن کشور چون بهشت
برآسود با آن بهشتی سرشت
چو صبح از رخ روز برقع گشاد
ختن بر حبش داغ جزیت نهاد
خروس صراحی درآمد به جوش
خروش از سر خم همی گفت نوش
ز حلق خروسان طاوس دم
فرو ریخت در طاسها خون خم
میو مجلس شه بر آواز چنگ
به رخسار گیتی در آورد رنگ
شه هفت کشور به رسم کیان
یکی هفت چشمه کمر بر میان
برآمد چو خورشید بالای تخت
فلک در غلامی کمر کرده سخت
بر آراسته بزمی از نای و نوش
به لطفی که بیننده را برد هوش
نشاندند شایستگان را ز پای
بقدر هنر هر یکی جست جای
شکر ریخت مطرب به رامشگری
کمر بست ساقی به جان پروری
ز تری که میرفت رود و رباب
هوس را همی برد چون رود آب
سکندر سخا را سرآغاز کرد
در گنج اسکندری باز کرد
ز بس گنج دادن به ایران سپاه
ز دامن گهر موج زد بر کلاه
جهان را به پیرایههای نوی
برآراست از خلعت خسروی
همانا که بود آفتاب بلند
همه عالم از نور او بهرهمند
بلند آفتابی که شد گنج بخش
بدادن نگردد تهی چون درخش
جهاندار بخشنده باید نه خس
خصال جهانداری اینست و بس
درافکن بدانجام آتش سرشت
از آن آب و آتش مپیچان سرم
به من ده کز آن آب و آتش ترم
چه فرخ کسی کو بهنگام دی
نهد پیش خود آتش و مرغ ومی
بتی نار پستان بدست آورد
که در نار بستان شکست آورد
از آن نار بن تا به وقت بهار
گهی نار جوید گهی آب نار
برون آرد آنگه سر از کنج کاخ
که آرد برون سر شکوفه ز شاخ
جهان تازه گردد چو خرم بهشت
شود خوب صحرا و بیغوله زشت
بگیرد سرزلف آن دلستان
ز خانه خرامد سوی گلستان
گل آگین کند چشمه قند را
به شادی گزارد دمی چند را
گزارشگر دفتر خسروان
چنین کرد مهد گزارش روان
که چون در سپاهان کمر بست شاه
رسانید بر چرخ گردان کلاه
برآسود روزی دو در لهو و ناز
ز مشکوی دارا خبر جست باز
در هفت گنجینه را باز کرد
برسم کیان خلعتی ساز کرد
ز مصری و رومی و چینی پرند
برآراست پیرایهٔ ارجمند
لباس گرانمایهٔ خسروی
که دل را نوا داد و تن را نوی
قصبهای زربفت و خزهای نرم
که پوشندگان را کند مهد گرم
ز گوهر بسی عقد آراسته
برآموده با آن بسی خواسته
بسی نامه مهر ناکرده باز
ز نیفه بسی جامهٔ دلنواز
فرستاد یکسر به مشکوی شاه
به سرخی بدل کرد رنگ سیاه
به مرجان ز پیروزه بنشاند گرد
طلای زر افکند بر لاجورد
به سنگ سیه بر زر سرخ سود
مگر بر محک زر همی آزمود
شبستان دارا ز ماتم بشست
بجای بنفشه گل سرخ رست
چو آراست آن باغ بدرام را
برافروخت روی دلارام را
شکیبائی آورد روزی سه چار
که تا بشکفد غنچهٔ نوبهار
عروسان به زیور کشی خو کنند
سر و فرق را نغز و نیکو کنند
تمنای دل در دماغ آورند
نظر سوی روشن چراغ آورند
چو دانست کز سوک چیزی نماند
رعونت به عذر آستین برفشاند
به دستور شیرین زبان گفت خیز
زبان و قدم هر دو بگشای تیز
به مشکوی دارا شو از ما بگوی
که اینجا بدان گشتم آرام جوی
که تا روی مهروی دارا نزاد
ببینم که دیدنش فرخنده باد
حصاری کشم در شبستان او
برآرم سر زیر دستان او
یکی مهد زرین برآموده در
همه پیکر از لعل و پیروزه پر
ببر تا نشیند در او نازنین
خرامان شود آسمان بر زمین
دگر باد پایان با زین زر
ز بهر پرستندگانش ببر
چو دستور دانا چنین دید رای
کمر بست و آورد فرمان بجای
ره خانه خاص دارا گرفت
همه خانه را در مدارا گرفت
در آمد به مشگوی مشگین سرشت
چو آب روان کاید اندر بهشت
بهشتی پر از حور زیبنده دید
فریبنده شد چون فریبنده دید
بدان سیب چهران مردم فریب
همی کرد بازی چو مردم به سیب
نخستین حدیثی که آمد فرود
ز شه داد پوشیدگان را درود
که مشگوی شه را ز شه نور باد
دوئی از میان شما دور باد
اگر چرخ گردان خطائی نمود
بدین خانه دست آزمائی نمود
شه از جمله آن زیانها که رفت
گناهی ندارد در آنها که رفت
امیدم چنان شد سرانجام کار
که نومید از او گردد امیدوار
به اقبال این خانه رای آورد
خداوندی خود بجای آورد
به فرمان دارا و فرهنگ خویش
نهد شغل پیوند را پای پیش
جهان پادشا را چنین است کام
به عصمت سرائی چنین نیکنام
که روشن شود روی چون عاج او
شود روشنک درة التاج او
به روشن رخش چشم روشن کند
بدان سرخ گل خانه گلشن کند
ز دارا چنین در پذیرفت عهد
به مه بردن اینک فرستاد مهد
جهاندار کاینجا عنان باز کرد
تمنای این شغل را ساز کرد
زبان کسان بست ازین گفتگوی
به پای خود آمد بدین جستجوی
پریروی را سوی مهد آورید
به ترتیب این کار جهد آورید
چنین گفت با رای زن ترجمان
که در سایه شاه دایم بمان
کس خانه هم خانه زادی شود
به یاد آمده هم به یادی شود
به آب زر این نکته باید نوشت
شتربان درود آنچه خر بنده کشت
کمر گوشه مهد او تاج ماست
زمین بوس آن مهد معراج ماست
اگر برده گیرد سرافکندهایم
وگر جفت سازد همان بندهایم
ز فرمان او سر نباید کشید
کجا رای او هست زرین کلید
اگر سر درآرد بدین شغل شاه
سر روشنک را رساند به ماه
به کابین خسرو رضا دادهایم
که از تخمه خسروان زادهایم
به روزی که فرمان دهد شهریار
که پیوند را باشد آن اختیار
به درگاه خسرو خرامش کنیم
به آئین پرستیش رامش کنیم
چو دستور فرزانه پاسخ شنید
سوی شاه شد باز گفت آنچه دید
رخ شه برافروخت از خرمی
که صید جواب خوشست آدمی
جوابی که در گوش گرد آورد
نیوشنده را دل به درد آورد
به روزی که طالع برومند بود
نظرها سزاوار پیوند بود
جهانجوی بر رسم آبای خویش
پریزاده را کرد همتای خویش
به رسم کیان نیز پیمان گرفت
وفا در دل و مهر در جان گرفت
در آن بیعت از بهر تمکین او
به ملک عجم بست کابین او
بفرمود تا کاردانان دهر
در آرایش آرند بازار و شهر
به منسوج خوارزم و دیبای روم
مطرز کنند آن همه مرز وبوم
سپاهان بدانسان که میخواستند
به دیبا و گوهر بیاراستند
کشیدند بر طرهٔ کوی و بام
شقایق نمطهای بیجاده فام
علمها به گردون برافراختند
جهان را نوآرایشی ساختند
پر از کله شد کوی و بازارها
دگرگونه شد سکهٔ کارها
نشاندند مطرب بهر برزنی
اغانی سرائی و بربط زنی
شکر ریز آن عود افروخته
عدو را چو عود و شکر سوخته
ز خیزان طرف تا لب زنده رود
زمین زنده گشت از نوای سرود
ز بس رود خیزان که از می رسید
لب رامشان رود را میگزید
گلاب سپاهان و مشک طراز
سر شیشه و نافه کردند باز
شفق سرخ گل بسته بر سور شاه
طبق پر شکر کرده خورشید و ماه
سپهر از شکر کوشکی ساخته
ز گل گنبدی دیگر افراخته
همه بوم و کشور ز شادی بجوش
مغنی برآورده هر سو خروش
چو شب جلوه کرد از پرند سیاه
رخ و زلف آراست از مشک و ماه
صدف بود گفتی مگر ماه چرخ
درو غالیه سوده عطار کرخ
ز بهر شه آن ماه مشگین کمند
ز چشم و دهان ساخت بادام و قند
فرستاد هر دو به مشکوی شاه
که در خورد مشکو بود مشک و ماه
دگر روز چون آفتاب بلند
عروسانه سر برکشید از پرند
دل شاه روم از پی آن عروس
به شورش در افتاد چون زنگ روس
یکی مجلس آراست از رود و می
که مینو ز شرمش برآورد خوی
به می لهو میکرد با مهتران
سر و ساغرش هر دو از می گران
ببخشید چندان در آن روز گنج
که آمد زمین از کشیدن به رنج
چو شب عقد خورشید درهم شکست
عقیقی در آمد شفق را به دست
به پیروزهٔ بوسحاقیش داد
سخن بین که با بوسحاقان فتاد
ملک یافت بر کام دل دسترس
به مشکوی مشگین فرستاد کس
که تا روشنک را چو روشن چراغ
بیارند با باغ پیرای باغ
چنین گفت با روشنک مادرش
ز روشن روان شاه اسکندرش
که یاقوت یکتای اسکندری
چو همتای در شد به هم گوهری
بدین عقد دولت پناهی کنیم
همان میری و پادشاهی کنیم
نباید سر از حکم او تافتن
که نتوان ازو بهتری یافتن
کمر کن سر زلف بر بند کیش
که فرخ بود بر تو فرخندگیش
جز او هر که او با تو سر میزند
چو زلف تو سر بر کمر میزند
به گوش تو گر حلقهٔ زر بود
چو بی او بود حلقهٔ دربود
مدارای او کن که دارای ماست
چو دارا دلش بر مدارای ماست
پذیرفت ازو دختر دلنواز
پذیرفتی سخت با شرم و ناز
پریزاده را از پی بزم شاه
نشاندند در مهد زرین چو ماه
به خلوتگه خسروش تاختند
ز نظارگان پرده پرداختند
پس آن که شد پیشکشهای نغز
که بینندگان را برافروخت مغز
سبک مادر مهربان دستبرد
گرامی صدف را به دریا سپرد
که از تخم شاهان و گردنکشان
همین یک سهی سرو مانده نشان
نگویم گرامیترین گوهری
سپردم به نامیترین شوهری
پدر کشتهای بی پدر ماندهای
یتیمی ولایت برافشاندهای
سپردم به زنهار اسکندری
تو دانی و فردا و آن داوری
پذیرفت شاهنشه از مادرش
نهاد افسر همسری بر سرش
به سوسن سپردند شمشاد را
چمن جای شد سرو آزاد را
شه از لعل آن گوهر شاهوار
به گوهر خریدن درآمد به کار
پریچهرهای دید کز دلبری
پرستنده شد پیکرش را پری
خرامنده سروی رطب بار او
شکر چاشنی گیر گفتار او
فریبنده چشمی جفاجوی و تیز
دوا بخش بیمار و بیمار خیز
ارش کوته و زلف وگردن دراز
لبی چون شکر خال با او به راز
زنخ ساده و غبغب آویخته
گلابی ز هر چشمی انگیخته
به خوناب پروردهای چون جگر
سر از دیده بر کردهای چون بصر
بهر شور کز لب برانگیختی
نمک بر دل خستهای ریختی
به هر خنده کز لب شکر ریز کرد
شکر خندهای را منش تیز کرد
رخی چون گل و آب گل ریخته
میان لاغر و سینه انگیخته
شکن گیر گیسویش از مشگ ناب
زده سایه بر چشمهٔ آفتاب
سکندر که آن چشمه و سایه دید
برآسوده شد چون به منزل رسید
به چشم وفا سازگار آمدش
دلش برد چون در کنار آمدش
به کام دلش تنگ در بر گرفت
وز آن کام دل کام دل برگرفت
شده روشن از روشنک جان او
ز فردوس روشنتر ایوان او
جهان بانوش خواند پیوسته شاه
بر او داشت آیین حشمت نگاه
که بیدار و با شرم و آهسته بود
ز ناگفتنیها زبان بسته بود
کلید همه پادشاهی که داشت
بدو داد و تاجش ز گردون گذاشت
یکی ساعت از دیدن روی او
شکیبا نشد تا نشد سوی او
به شادی در آن کشور چون بهشت
برآسود با آن بهشتی سرشت
چو صبح از رخ روز برقع گشاد
ختن بر حبش داغ جزیت نهاد
خروس صراحی درآمد به جوش
خروش از سر خم همی گفت نوش
ز حلق خروسان طاوس دم
فرو ریخت در طاسها خون خم
میو مجلس شه بر آواز چنگ
به رخسار گیتی در آورد رنگ
شه هفت کشور به رسم کیان
یکی هفت چشمه کمر بر میان
برآمد چو خورشید بالای تخت
فلک در غلامی کمر کرده سخت
بر آراسته بزمی از نای و نوش
به لطفی که بیننده را برد هوش
نشاندند شایستگان را ز پای
بقدر هنر هر یکی جست جای
شکر ریخت مطرب به رامشگری
کمر بست ساقی به جان پروری
ز تری که میرفت رود و رباب
هوس را همی برد چون رود آب
سکندر سخا را سرآغاز کرد
در گنج اسکندری باز کرد
ز بس گنج دادن به ایران سپاه
ز دامن گهر موج زد بر کلاه
جهان را به پیرایههای نوی
برآراست از خلعت خسروی
همانا که بود آفتاب بلند
همه عالم از نور او بهرهمند
بلند آفتابی که شد گنج بخش
بدادن نگردد تهی چون درخش
جهاندار بخشنده باید نه خس
خصال جهانداری اینست و بس
سعدی : باب دوم در احسان
حکایت حاتم طائی و صفت جوانمردی او
شنیدم در ایام حاتم که بود
به خیل اندرش بادپایی چو دود
صبا سرعتی، رعد بانگ ادهمی
که بر برق پیشی گرفتی همی
به تگ ژاله میریخت بر کوه و دشت
تو گفتی مگر ابر نیسان گذشت
یکی سیل رفتار هامون نورد
که باد از پیش باز ماندی چو گرد
ز اوصاف حاتم به هر بر و بوم
بگفتند برخی به سلطان روم
که همتای او در کرم مرد نیست
چو اسبش به جولان و ناورد نیست
بیابان نوردی چو کشتی برآب
که بالای سیرش نپرد عقاب
به دستور دانا چنین گفت شاه
که دعوی خجالت بود بی گواه
من از حاتم آن اسب تازی نهاد
بخواهم، گر او مکرمت کرد و داد
بدانم که در وی شکوه مهی است
وگر رد کند بانگ طبل تهی است
رسولی هنرمند عالم به طی
روان کرد و ده مرد همراه وی
زمین مرده و ابر گریان بر او
صبا کرده بار دگر جان در او
به منزلگه حاتم آمد فرود
بر آسود چون تشنه بر زنده رود
سماطی بیفگند و اسبی بکشت
به دامن شکر دادشان زر بمشت
شب آن جا ببودند و روز دگر
بگفت آنچه دانست صاحب خبر
همی گفت و حاتم پریشان چو مست
به دندان ز حسرت همی کند دست
که ای بهره ور موبد نیک نام
چرا پیش از اینم نگفتی پیام؟
من آن باد رفتار دلدل شتاب
ز بهر شما دوش کردم کباب
که دانستم از هول باران و سیل
نشاید شدن در چراگاه خیل
به نوعی دگر روی و راهم نبود
جز او بر در بارگاهم نبود
مروت ندیدم در آیین خویش
که مهمان بخسبد دل از فاقه ریش
مرا نام باید در اقلیم فاش
دگر مرکب نامور گو مباش
کسان را درم داد و تشریف و اسب
طبیعی است اخلاق نیکو نه کسب
خبر شد به روم از جوانمرد طی
هزار آفرین گفت بر طبع وی
ز حاتم بدین نکته راضی مشو
از این خوب تر ماجرایی شنو
به خیل اندرش بادپایی چو دود
صبا سرعتی، رعد بانگ ادهمی
که بر برق پیشی گرفتی همی
به تگ ژاله میریخت بر کوه و دشت
تو گفتی مگر ابر نیسان گذشت
یکی سیل رفتار هامون نورد
که باد از پیش باز ماندی چو گرد
ز اوصاف حاتم به هر بر و بوم
بگفتند برخی به سلطان روم
که همتای او در کرم مرد نیست
چو اسبش به جولان و ناورد نیست
بیابان نوردی چو کشتی برآب
که بالای سیرش نپرد عقاب
به دستور دانا چنین گفت شاه
که دعوی خجالت بود بی گواه
من از حاتم آن اسب تازی نهاد
بخواهم، گر او مکرمت کرد و داد
بدانم که در وی شکوه مهی است
وگر رد کند بانگ طبل تهی است
رسولی هنرمند عالم به طی
روان کرد و ده مرد همراه وی
زمین مرده و ابر گریان بر او
صبا کرده بار دگر جان در او
به منزلگه حاتم آمد فرود
بر آسود چون تشنه بر زنده رود
سماطی بیفگند و اسبی بکشت
به دامن شکر دادشان زر بمشت
شب آن جا ببودند و روز دگر
بگفت آنچه دانست صاحب خبر
همی گفت و حاتم پریشان چو مست
به دندان ز حسرت همی کند دست
که ای بهره ور موبد نیک نام
چرا پیش از اینم نگفتی پیام؟
من آن باد رفتار دلدل شتاب
ز بهر شما دوش کردم کباب
که دانستم از هول باران و سیل
نشاید شدن در چراگاه خیل
به نوعی دگر روی و راهم نبود
جز او بر در بارگاهم نبود
مروت ندیدم در آیین خویش
که مهمان بخسبد دل از فاقه ریش
مرا نام باید در اقلیم فاش
دگر مرکب نامور گو مباش
کسان را درم داد و تشریف و اسب
طبیعی است اخلاق نیکو نه کسب
خبر شد به روم از جوانمرد طی
هزار آفرین گفت بر طبع وی
ز حاتم بدین نکته راضی مشو
از این خوب تر ماجرایی شنو
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶ - در مدح بهرامشاه
او کیست مرا یارب او کیست مرا یارب
رویش خوش و مویش خوش باز از همه خوشتر لب
داده لب و خال او را بیخدمت کفر و دین
کرده رخ و زلف او را بیمنت روز و شب
منزلگه خورشیدست بینور رخش تیره
دولتکدهٔ چرخ است از قدر و قدش مرکب
از بهر دلفروزی جان گهر و ارکان
وز بهر جانسوزی دست فلک و کوکب
بر هر مژهٔ چشمش بنبشته که: لا تعجل
در هر شکن زلفش برخوانده که: لا تعجب
بی بوالعجبی زلفش کاشنید که سر بر زد
مهر از گلوی تنین ماه از دهن عقرب
میگون لب شیرینش بر ما ترشست آری
می سرکه بخواهد شد چندان نمک اندر لب
دیدی رسن مشکین بر گرد چه سیمین
کو آب گره بندد مانند حباب و حب
ورنه برو و بنگر از دیدهٔ روحانی
در باغ جمال او زلف و زنخ و غبغب
کافر مژگانش از بت بر ساخت مرا قبله
نازک لب او در تب بگداخت مرا قالب
در پنجرهٔ جز عین موسی چکند با بت
در حجرهٔ یاقوتین عیسی چکند با تب
جزعش همه دل سوزد لعلش همه جان سوزد
شوخی و خوشی را خود این ملک بود یارب
مژگانش همی از ما قربان دل و جان خواهد
های ای دل و هان ای جان من یرغب من یرغب
مدح ملک مشرق بهرامشه مسعود
آن بدر فلک رتبت و آن ماه ملک مشرب
گاو ز می از لطفش چو گاو فلک در تک
شیر فلک از قهرش چون شیر زمین در تب
عدل از در او گویان با ظلم که: لا تامن
جود از کف او گویان با بخل که:لا تقرب
بخل و ستم کلی از درگه و از صدرش
جز این دود گر هرچت آن هست هوالمطلب
گر عدل عمر خواهی آنک در او بنشین
ور جود علی جویی اینک کف او اشرب
در جمله سنایی را در دولت حسن او
در دست بهین سنت مدحست مهین مذهب
بر آخور او بادا دوبارگی عالم
در دولت و پیروزی هم ادهم و اشهب
رویش خوش و مویش خوش باز از همه خوشتر لب
داده لب و خال او را بیخدمت کفر و دین
کرده رخ و زلف او را بیمنت روز و شب
منزلگه خورشیدست بینور رخش تیره
دولتکدهٔ چرخ است از قدر و قدش مرکب
از بهر دلفروزی جان گهر و ارکان
وز بهر جانسوزی دست فلک و کوکب
بر هر مژهٔ چشمش بنبشته که: لا تعجل
در هر شکن زلفش برخوانده که: لا تعجب
بی بوالعجبی زلفش کاشنید که سر بر زد
مهر از گلوی تنین ماه از دهن عقرب
میگون لب شیرینش بر ما ترشست آری
می سرکه بخواهد شد چندان نمک اندر لب
دیدی رسن مشکین بر گرد چه سیمین
کو آب گره بندد مانند حباب و حب
ورنه برو و بنگر از دیدهٔ روحانی
در باغ جمال او زلف و زنخ و غبغب
کافر مژگانش از بت بر ساخت مرا قبله
نازک لب او در تب بگداخت مرا قالب
در پنجرهٔ جز عین موسی چکند با بت
در حجرهٔ یاقوتین عیسی چکند با تب
جزعش همه دل سوزد لعلش همه جان سوزد
شوخی و خوشی را خود این ملک بود یارب
مژگانش همی از ما قربان دل و جان خواهد
های ای دل و هان ای جان من یرغب من یرغب
مدح ملک مشرق بهرامشه مسعود
آن بدر فلک رتبت و آن ماه ملک مشرب
گاو ز می از لطفش چو گاو فلک در تک
شیر فلک از قهرش چون شیر زمین در تب
عدل از در او گویان با ظلم که: لا تامن
جود از کف او گویان با بخل که:لا تقرب
بخل و ستم کلی از درگه و از صدرش
جز این دود گر هرچت آن هست هوالمطلب
گر عدل عمر خواهی آنک در او بنشین
ور جود علی جویی اینک کف او اشرب
در جمله سنایی را در دولت حسن او
در دست بهین سنت مدحست مهین مذهب
بر آخور او بادا دوبارگی عالم
در دولت و پیروزی هم ادهم و اشهب
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۶ - در ستایش ملک الرسا شمس الدین محمودبن علی
صدری که قدر کان شکند گوهر سخاش
بحری که نزل جان فکند پیکر سخاش
صدر سخی که لازم افعال اوست بذل
این اسم مشتق است هم از مصدر سخاش
هارون صدر اوست فلک ز آن که انجمش
هر شب جلاجل کمر است از زر سخاش
شعری به شب چو کاسهٔ یوزی نمایدم
اعنی سگی است حلقه بگوش در سخاش
شمس فلک ز بیم اذ الشمس در گریخت
در ظل شمس دین که شود چاکر سخاش
والشمس خوان که واو قسم داد زیورش
کو بست بهر هم لقبی زیور سخاش
تا شمس دین بر اوج ریاست دواسبه راند
یک ذره نیست شمس فلک ز اختر سخاش
هست از سخاش عید جهان و اختران دهند
از خوشهٔ سپهر زکات سر سخاش
این پیر زن ز دانهٔ دل میدهد سپند
تا دفع چشم بد کند از منظر سخاش
رضوان ملک خسرو مالک رقاب اوست
که ارمن بهشت عدن شد از کوثر سخاش
لابل که در قیاس درمنه است و شوره خاک
طوبی به نزد خلقش و کوثر بر سخاش
میر رئیس عالم عادل شود طراز
هر حله را که بافته در ششتر سخاش
تا خلق را ز خلق و دو دستش سه قله هست
بحرین دو قله نیست بر اخضر سخاش
و اینک ببین بحیرهٔ ارجیش قطرهای است
از موج بحر در یتیم آور سخاش
نشگفت اگر بحیرهٔ ارجیش بعد از این
آرد صدف ز بحر گهر پرور سخاش
گوئی که فتح باب نخست آفرینش اوست
بهر نظام کل جهان جوهر سخاش
ز آن ده بنان که هشت جنان را مدد دهد
هفت اخترند و نه فلک اجری خور سخاش
این هفت نقطه یک رقمند از خط کفش
و آن نه صحیفه یک ورق از دفتر سخاش
خط کفش به صورت جوی است و جوی نیست
بحری است لیک موج زن از گوهر سخاش
دست سخاش بین شده صورتگر امید
یا دست همت آمده صورتگر سخاش
جوزا صفت دو گانه هزار آفتاب زاد
هر گه که رفت همت او در بر سخاش
هست آدم دگر پدر همتش چنانک
حوای دیگر است کنون مادر سخاش
گل گونهٔ رخ امل آن خون کنند و بس
کز حلق بخل ریخت سر خنجر سخاش
هر ناخنیش معن و هر انگشت جعفری است
پس معن جود چون نهم و جعفر سخاش
ابر از حیا به خنده فرو مرد برقوار
کو زد قفای ابر به دست تر سخاش
عزمش همی شکنجه کند کعب کوه را
تا گنج زرفشان دهد اندر خور سخاش
بر چشمهٔ کرم شد و سد نیاز بست
پس خضر جود خوانم و اسکندر سخاش
هر دم هزار عطسهٔ مشکین زد از تری
مغز جهان ز رایحهٔ عنبر سخاش
مرغی است همتش که جهان راست سایهبان
بر هفت بیضهٔ ز می از یک پر سخاش
بر سر برند غاشیه چون عبهرش سران
کز سیم و زر شده است جهان عنبر سخاش
هست آفتاب زرد و شفق چون نگه کنی
تب بردهٔ گشاده رگ از نشتر سخاش
ساعات بین که بر ورق روز و شب رود
کو بیست و چار سطر شد از منظر سخاش
بالای هفت خیمهٔ پیروزه دان ز قدر
میدانگهی که هست در آن عسکر سخاش
اندیشه نردبان کند از وهم و بر شود
از منظر سپهر به مستنظر سخاش
بر خوان همتش جگر آز میخورد
دندان تیز سین که شده است افسر سخاش
او شیر و نیستانش دوات است لاجرم
برد تب نیاز به نیشکر سخاش
در هیچ جا ز شهر خراسان مکرمت
کس پنج نوبه نازده چون سنجر سخاش
بگذار استعارت از آنجا که راستی است
ار من کند نظیر خراسان خور سخاش
محمود بن علی است چو محمود و چون علی
من هم ایاز جودش و هم قنبر سخاش
محمودوار بت شکن هند خوانش از آنک
تاراج هند آز کند لشکر سخاش
یعسوب امت است علیوار از آنکه سوخت
زنبور خانهٔ زر و سیم آذر سخاش
چون در زمانه آب کرم هیچ جا نماند
جای تیمم است به خاک در سخاش
نی نی چو من جهانی سیراب فیض اوست
سیراب چه که غرقهتن از فرغر سخاش
با خار خشک خاطرم آرد ترنگبین
بادی که بروزد ز نی عسکر سخاش
ز آن نخل خشک تازه شود گر نسیم قدس
چون مریم است حامله تن دختر سخاش
از آبنوس روز و شبم زان کند دوات
تا نسخه میکنم به قلم محضر سخاش
پیشم چو ماه قعدهٔ شبرنگ از آن، کشند
تا خوانم آفتاب جنیبت بر سخاش
سجاده از سهیل کنم نز ادیم شام
تا میبرم سجود سپاس از در سخاش
بارانی ز آفتاب کنم نز گلیم مصر
کز میغتر هواست همه کشور سخاش
دل کو محفهدار امید است نزد اوست
تا چون کشد محفهٔ ناز استر سخاش
پای دلم برون نشد از خط مهر او
نی مهرهٔ امید من از ششدر سخاش
گر داشت یک مهم به عزیزی چو روز عید
شد چون هلال شهره ز من پیکر سخاش
گر کعب مامه آب نخورد و به تشنه داد
مشهورتر ز دجله شد آبشخور سخاش
ور حاتم اسبی از پی طفل و زنی بکشت
نی ماند زنده نام و شد آن مفخر سخاش
امروز مهتر رؤسای زمانه اوست
صد کعب و حاتماند کنون کهتر سخاش
خون لفظم از خوشی مراعات او بلی
هست این گلاب من ز گل نستر سخاش
از لفظ من که پانصد هجرت چو من نزاد
ماند هزار سال دگر مخبر سخاش
گستردم این ثنا ز محبت نه از طمع
تا داندم محب ثنا گستر سخاش
این تحفه کز ملوک جهان داشتم دریغ
کردم نثار بارگه انور سخاش
او راست باغ جود و مرا باغ جان و من
نوبر فرستمش عوض نوبر سخاش
او مرد ذات و همت من بکر، لاجرم
بکری همتم شده در بستر سخاش
من یافتم ندای انا الله کلیموار
تا نار دیدم از شجر اخضر سخاش
امروز صد چراغ ینا بر فروختم
از یک شرر که یافتم از اخگر سخاش
صد نافه مشک دادمش از تبت ضمیر
گر یک بخور یافتم از مجمر سخاش
بحری که نزل جان فکند پیکر سخاش
صدر سخی که لازم افعال اوست بذل
این اسم مشتق است هم از مصدر سخاش
هارون صدر اوست فلک ز آن که انجمش
هر شب جلاجل کمر است از زر سخاش
شعری به شب چو کاسهٔ یوزی نمایدم
اعنی سگی است حلقه بگوش در سخاش
شمس فلک ز بیم اذ الشمس در گریخت
در ظل شمس دین که شود چاکر سخاش
والشمس خوان که واو قسم داد زیورش
کو بست بهر هم لقبی زیور سخاش
تا شمس دین بر اوج ریاست دواسبه راند
یک ذره نیست شمس فلک ز اختر سخاش
هست از سخاش عید جهان و اختران دهند
از خوشهٔ سپهر زکات سر سخاش
این پیر زن ز دانهٔ دل میدهد سپند
تا دفع چشم بد کند از منظر سخاش
رضوان ملک خسرو مالک رقاب اوست
که ارمن بهشت عدن شد از کوثر سخاش
لابل که در قیاس درمنه است و شوره خاک
طوبی به نزد خلقش و کوثر بر سخاش
میر رئیس عالم عادل شود طراز
هر حله را که بافته در ششتر سخاش
تا خلق را ز خلق و دو دستش سه قله هست
بحرین دو قله نیست بر اخضر سخاش
و اینک ببین بحیرهٔ ارجیش قطرهای است
از موج بحر در یتیم آور سخاش
نشگفت اگر بحیرهٔ ارجیش بعد از این
آرد صدف ز بحر گهر پرور سخاش
گوئی که فتح باب نخست آفرینش اوست
بهر نظام کل جهان جوهر سخاش
ز آن ده بنان که هشت جنان را مدد دهد
هفت اخترند و نه فلک اجری خور سخاش
این هفت نقطه یک رقمند از خط کفش
و آن نه صحیفه یک ورق از دفتر سخاش
خط کفش به صورت جوی است و جوی نیست
بحری است لیک موج زن از گوهر سخاش
دست سخاش بین شده صورتگر امید
یا دست همت آمده صورتگر سخاش
جوزا صفت دو گانه هزار آفتاب زاد
هر گه که رفت همت او در بر سخاش
هست آدم دگر پدر همتش چنانک
حوای دیگر است کنون مادر سخاش
گل گونهٔ رخ امل آن خون کنند و بس
کز حلق بخل ریخت سر خنجر سخاش
هر ناخنیش معن و هر انگشت جعفری است
پس معن جود چون نهم و جعفر سخاش
ابر از حیا به خنده فرو مرد برقوار
کو زد قفای ابر به دست تر سخاش
عزمش همی شکنجه کند کعب کوه را
تا گنج زرفشان دهد اندر خور سخاش
بر چشمهٔ کرم شد و سد نیاز بست
پس خضر جود خوانم و اسکندر سخاش
هر دم هزار عطسهٔ مشکین زد از تری
مغز جهان ز رایحهٔ عنبر سخاش
مرغی است همتش که جهان راست سایهبان
بر هفت بیضهٔ ز می از یک پر سخاش
بر سر برند غاشیه چون عبهرش سران
کز سیم و زر شده است جهان عنبر سخاش
هست آفتاب زرد و شفق چون نگه کنی
تب بردهٔ گشاده رگ از نشتر سخاش
ساعات بین که بر ورق روز و شب رود
کو بیست و چار سطر شد از منظر سخاش
بالای هفت خیمهٔ پیروزه دان ز قدر
میدانگهی که هست در آن عسکر سخاش
اندیشه نردبان کند از وهم و بر شود
از منظر سپهر به مستنظر سخاش
بر خوان همتش جگر آز میخورد
دندان تیز سین که شده است افسر سخاش
او شیر و نیستانش دوات است لاجرم
برد تب نیاز به نیشکر سخاش
در هیچ جا ز شهر خراسان مکرمت
کس پنج نوبه نازده چون سنجر سخاش
بگذار استعارت از آنجا که راستی است
ار من کند نظیر خراسان خور سخاش
محمود بن علی است چو محمود و چون علی
من هم ایاز جودش و هم قنبر سخاش
محمودوار بت شکن هند خوانش از آنک
تاراج هند آز کند لشکر سخاش
یعسوب امت است علیوار از آنکه سوخت
زنبور خانهٔ زر و سیم آذر سخاش
چون در زمانه آب کرم هیچ جا نماند
جای تیمم است به خاک در سخاش
نی نی چو من جهانی سیراب فیض اوست
سیراب چه که غرقهتن از فرغر سخاش
با خار خشک خاطرم آرد ترنگبین
بادی که بروزد ز نی عسکر سخاش
ز آن نخل خشک تازه شود گر نسیم قدس
چون مریم است حامله تن دختر سخاش
از آبنوس روز و شبم زان کند دوات
تا نسخه میکنم به قلم محضر سخاش
پیشم چو ماه قعدهٔ شبرنگ از آن، کشند
تا خوانم آفتاب جنیبت بر سخاش
سجاده از سهیل کنم نز ادیم شام
تا میبرم سجود سپاس از در سخاش
بارانی ز آفتاب کنم نز گلیم مصر
کز میغتر هواست همه کشور سخاش
دل کو محفهدار امید است نزد اوست
تا چون کشد محفهٔ ناز استر سخاش
پای دلم برون نشد از خط مهر او
نی مهرهٔ امید من از ششدر سخاش
گر داشت یک مهم به عزیزی چو روز عید
شد چون هلال شهره ز من پیکر سخاش
گر کعب مامه آب نخورد و به تشنه داد
مشهورتر ز دجله شد آبشخور سخاش
ور حاتم اسبی از پی طفل و زنی بکشت
نی ماند زنده نام و شد آن مفخر سخاش
امروز مهتر رؤسای زمانه اوست
صد کعب و حاتماند کنون کهتر سخاش
خون لفظم از خوشی مراعات او بلی
هست این گلاب من ز گل نستر سخاش
از لفظ من که پانصد هجرت چو من نزاد
ماند هزار سال دگر مخبر سخاش
گستردم این ثنا ز محبت نه از طمع
تا داندم محب ثنا گستر سخاش
این تحفه کز ملوک جهان داشتم دریغ
کردم نثار بارگه انور سخاش
او راست باغ جود و مرا باغ جان و من
نوبر فرستمش عوض نوبر سخاش
او مرد ذات و همت من بکر، لاجرم
بکری همتم شده در بستر سخاش
من یافتم ندای انا الله کلیموار
تا نار دیدم از شجر اخضر سخاش
امروز صد چراغ ینا بر فروختم
از یک شرر که یافتم از اخگر سخاش
صد نافه مشک دادمش از تبت ضمیر
گر یک بخور یافتم از مجمر سخاش
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۰ - در تهنیت ورود مسعود امیرکبیر حسین خان در ملک فارس گوید
ای اهل فارس ، مژده که از فضل کردگار
آمد به ملک فارس امیر بزرگوار
در موکبش سواره گروه از پس گروه
در لشکرش پیاده قطار از پی قطار
در پشت صد کتیت با تیغ زرفشان
از پیش صد جنیبت با زین زرنگار
از یکطرف سواران با تیغ تابناک
وز یکطرف وشاقان با زلف تابدار
بالاگرفته بانگ روارو ز هرکران
بر چرخ رفته صیت شواشو ز هرکنار
او را پذیره آمد تا اصفهان و ری
اعیان ملکپرور و اشراف نامدار
پیر و جوان تقی و شقی رند و پارسا
خرد و کلان سپید و سیه مست و هوشیار
بر مژدهٔ رهش همه را گوش استماع
برگرد موکبش همه راچشم انتظار
از یکطرف سواران چون یککنام شیر
با رمح مار پیکر و با تیغ آبدار
وز یک طرف وشاقان چون یک بهشت حور
با زلف چون بنفشه و با چهر چون نگار
یک انجمن پری همه با رخش بادسیر
یک چرخ مشتری همه با خنگ راهوار
صد جعبه تیر بسته به مژگان فتنهجوی
صد قبضه تیغ هشته در ابروی فتنهبار
هریک ز روی تافته یککاشغر پری
هر یک ز موی بافته یک شهر زنگبار
هم رویشان چو کوکب سیاره نوربخش
هم مویشان چو عقرب جراره جانشکار
دلهای زندگان همه در خط و زلفشان
چون جسم مردگان شده مقهور مور و مار
لبشان به پیش طره چوضحاک ماردوش
قدشان به زیر چهره چو شمشاد باردار
بنهفته در قصب همه آیینهٔ حلب
بگرفته در رطب همه لولوی آبدار
تار کتان به جای میان بسته بر کمر
تل سمن به جای سرین هشته در ازار
پوشیده سیم ساده به خفتان به جای تن
پاشیده مشک ساده بهگیسو به جای تار
قدشان به جای سرو و بر آن سرو بوستان
خدشان به شکل باغ و بر آن باغ نوبهار
ای اهل فارس دولت فرخنده کرد روی
کاین دولت از خدای بماناد یادگار
ای عالمان ز فخر به کیوان علم زنید
کامد تنی که علم ازو یابد اشتهار
ای فاضلان ز وجد به گردون قدم زنید
کامدکسیکه فضل ازو جوید انتشار
ای عاملان عمل ننمایید جز به عدل
کامد کسی که ملک ازو گیرد اعتبار
هان ای هژبر زهره دلیران ملک فارس
آمد یلی که بر سر شیران کند مهار
هان ای بهشت چهره نکویان ملک جم
آمدکسیکه غازهکند بر رخ نگار
هان برزنید شانه به گیسوی پرشکن
هین درکشید سرمه به چشمان پرخمار
مجمر همی بسوزید از چهر آتشین
عنبر همی بسایید از خال مشکبار
از ابروان به فرق عدویش زنید تیغ
وز مژٌگان به سینهٔ خصمش خلید خار
ای خلق فارس فارس دولت ز ره رسید
در راه او ز شوق نمایید جان نثار
هست این همان امیر که آزادتان نمود
از بند صد هزار جفاجوی نابکار
هست این همان امیر که بخشد و برفشاند
تشریف بسته بسته زر و سیم بار بار
هست این همان امیر که از نعل توسنش
هر ماه نو بهگوشکشد چرخگوشوار
هست این همان امیر که در غوریان نمود
کاری که کرد در دز رویین سفندیار
هست این همان امیر که از سهم تیر او
اندر دهان مور خزد شیر مرغزار
هست این همان امیرکه هنگام امتحان
بر گرد آب زآتش سوزان کشد حصار
هست این همان امیرکه از آتشین سنان
بر باد داده آبروی خصم خاکسار
طوبی لک ای امیر امیران کامران
کز همت تو دولت و دینست کامگار
چشم عدو به سوزن پیکان یکی بدوز
پشت ستم به ناخن خنجر یکی بخار
مهری الا بهکلبهٔ بیچارگان بتاب
ابری هلا بهکشتهٔ آزادگان ببار
گوش ستم بپیچگان چشم بلا بکن
تخمکرم بیفشان نخل وفا بکار
مادح بخوان و سیم ببخش و ثنا بخر
لشکر بران و ملک بگیر و جهان بدار
پایی که جز به سوی تو پوید ز پی ببر
چشمی که جز به روی تو بیند ز بن بر آر
میرا منم که از شرف بندگی تو
بر خواجگان روی زمین دارم افتخار
چرخم گر اختیارکند از جهان رواست
زیرا که من ترا به جهان کردم اختیار
شد درجهان سخا و سخن بر من و تو ختم
تا ماند اینیک از من و آن از تو یادگار
از ابر تا که ژاله ببارد به مهرگان
از خاک تاکه لاله برآید به نوبهار
خندان چو لاله مادح بخت تو قاهقاه
گریان چو ژاله دشمن جاه تو زارزار
آمد به ملک فارس امیر بزرگوار
در موکبش سواره گروه از پس گروه
در لشکرش پیاده قطار از پی قطار
در پشت صد کتیت با تیغ زرفشان
از پیش صد جنیبت با زین زرنگار
از یکطرف سواران با تیغ تابناک
وز یکطرف وشاقان با زلف تابدار
بالاگرفته بانگ روارو ز هرکران
بر چرخ رفته صیت شواشو ز هرکنار
او را پذیره آمد تا اصفهان و ری
اعیان ملکپرور و اشراف نامدار
پیر و جوان تقی و شقی رند و پارسا
خرد و کلان سپید و سیه مست و هوشیار
بر مژدهٔ رهش همه را گوش استماع
برگرد موکبش همه راچشم انتظار
از یکطرف سواران چون یککنام شیر
با رمح مار پیکر و با تیغ آبدار
وز یک طرف وشاقان چون یک بهشت حور
با زلف چون بنفشه و با چهر چون نگار
یک انجمن پری همه با رخش بادسیر
یک چرخ مشتری همه با خنگ راهوار
صد جعبه تیر بسته به مژگان فتنهجوی
صد قبضه تیغ هشته در ابروی فتنهبار
هریک ز روی تافته یککاشغر پری
هر یک ز موی بافته یک شهر زنگبار
هم رویشان چو کوکب سیاره نوربخش
هم مویشان چو عقرب جراره جانشکار
دلهای زندگان همه در خط و زلفشان
چون جسم مردگان شده مقهور مور و مار
لبشان به پیش طره چوضحاک ماردوش
قدشان به زیر چهره چو شمشاد باردار
بنهفته در قصب همه آیینهٔ حلب
بگرفته در رطب همه لولوی آبدار
تار کتان به جای میان بسته بر کمر
تل سمن به جای سرین هشته در ازار
پوشیده سیم ساده به خفتان به جای تن
پاشیده مشک ساده بهگیسو به جای تار
قدشان به جای سرو و بر آن سرو بوستان
خدشان به شکل باغ و بر آن باغ نوبهار
ای اهل فارس دولت فرخنده کرد روی
کاین دولت از خدای بماناد یادگار
ای عالمان ز فخر به کیوان علم زنید
کامد تنی که علم ازو یابد اشتهار
ای فاضلان ز وجد به گردون قدم زنید
کامدکسیکه فضل ازو جوید انتشار
ای عاملان عمل ننمایید جز به عدل
کامد کسی که ملک ازو گیرد اعتبار
هان ای هژبر زهره دلیران ملک فارس
آمد یلی که بر سر شیران کند مهار
هان ای بهشت چهره نکویان ملک جم
آمدکسیکه غازهکند بر رخ نگار
هان برزنید شانه به گیسوی پرشکن
هین درکشید سرمه به چشمان پرخمار
مجمر همی بسوزید از چهر آتشین
عنبر همی بسایید از خال مشکبار
از ابروان به فرق عدویش زنید تیغ
وز مژٌگان به سینهٔ خصمش خلید خار
ای خلق فارس فارس دولت ز ره رسید
در راه او ز شوق نمایید جان نثار
هست این همان امیر که آزادتان نمود
از بند صد هزار جفاجوی نابکار
هست این همان امیر که بخشد و برفشاند
تشریف بسته بسته زر و سیم بار بار
هست این همان امیر که از نعل توسنش
هر ماه نو بهگوشکشد چرخگوشوار
هست این همان امیر که در غوریان نمود
کاری که کرد در دز رویین سفندیار
هست این همان امیر که از سهم تیر او
اندر دهان مور خزد شیر مرغزار
هست این همان امیرکه هنگام امتحان
بر گرد آب زآتش سوزان کشد حصار
هست این همان امیرکه از آتشین سنان
بر باد داده آبروی خصم خاکسار
طوبی لک ای امیر امیران کامران
کز همت تو دولت و دینست کامگار
چشم عدو به سوزن پیکان یکی بدوز
پشت ستم به ناخن خنجر یکی بخار
مهری الا بهکلبهٔ بیچارگان بتاب
ابری هلا بهکشتهٔ آزادگان ببار
گوش ستم بپیچگان چشم بلا بکن
تخمکرم بیفشان نخل وفا بکار
مادح بخوان و سیم ببخش و ثنا بخر
لشکر بران و ملک بگیر و جهان بدار
پایی که جز به سوی تو پوید ز پی ببر
چشمی که جز به روی تو بیند ز بن بر آر
میرا منم که از شرف بندگی تو
بر خواجگان روی زمین دارم افتخار
چرخم گر اختیارکند از جهان رواست
زیرا که من ترا به جهان کردم اختیار
شد درجهان سخا و سخن بر من و تو ختم
تا ماند اینیک از من و آن از تو یادگار
از ابر تا که ژاله ببارد به مهرگان
از خاک تاکه لاله برآید به نوبهار
خندان چو لاله مادح بخت تو قاهقاه
گریان چو ژاله دشمن جاه تو زارزار
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۹ - در صفت جود و سخا و بذل و عطای وی
بود در جود و سخا دریا کفی
ملکش از بحر عطا دریا کفی
پر شدی از فیض آن ابر کرم
عرصهٔ گیتی ز دینار و درم
بزم جودش را چو میآراستم
نسبتش با معن و حاتم خواستم
لیک اندر جنب او بی قال و قیل
معن باشد مبخل و حاتم بخیل
بسکه دستش داشتی با بسط، خوی
تافتی انگشت او از قبض، روی
قبض کف گر خواستی، انگشت او
خم نکردی پشت خود در مشت او
ملکش از بحر عطا دریا کفی
پر شدی از فیض آن ابر کرم
عرصهٔ گیتی ز دینار و درم
بزم جودش را چو میآراستم
نسبتش با معن و حاتم خواستم
لیک اندر جنب او بی قال و قیل
معن باشد مبخل و حاتم بخیل
بسکه دستش داشتی با بسط، خوی
تافتی انگشت او از قبض، روی
قبض کف گر خواستی، انگشت او
خم نکردی پشت خود در مشت او
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۳۰۲
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۷۹۶
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۱۰ - و قال ایضاً
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۹۱ - ایضا له
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٢١ - قصیده
جهان پیر را دولت جوانست
که ارغونشاه نوئین جهانست
پناه ملک ارغونشاه عادل
که اندر ملک چون در تن روانست
زیمن عدل او سیمرغ فتنه
بگوشه گیری زاغ کمانست
هما آسا عقاب رایت او
ز روی خاصیت سلطان نشانست
جهان از عدل او تا یافت سدی
ز یأجوج حوادث در امانست
گر از داد و دهش پرسی چه گویم
چه جای حاتم و نوشیروانست
گه رزمش ببین وز پور دستان
مگو کان داستان باستانست
ببزمش در نگر گوئی بهارست
ولیکن چون خزانش زرفشانست
خزانست آن ندانم یا بهارست
بهار است این ندانم یا خزانست
خوشا ابن یمین گوید ببزمش
بگلرخ ساقئی کارام جانست
سبکروحا برو رطل گران ده
که بیگه شد گه رطل گرانست
که ارغونشاه نوئین جهانست
پناه ملک ارغونشاه عادل
که اندر ملک چون در تن روانست
زیمن عدل او سیمرغ فتنه
بگوشه گیری زاغ کمانست
هما آسا عقاب رایت او
ز روی خاصیت سلطان نشانست
جهان از عدل او تا یافت سدی
ز یأجوج حوادث در امانست
گر از داد و دهش پرسی چه گویم
چه جای حاتم و نوشیروانست
گه رزمش ببین وز پور دستان
مگو کان داستان باستانست
ببزمش در نگر گوئی بهارست
ولیکن چون خزانش زرفشانست
خزانست آن ندانم یا بهارست
بهار است این ندانم یا خزانست
خوشا ابن یمین گوید ببزمش
بگلرخ ساقئی کارام جانست
سبکروحا برو رطل گران ده
که بیگه شد گه رطل گرانست
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۶۴۶
ای باد صبحدم گذری کن ز روی لطف
بهر من شکسته محزون ممتحن
سوی جناب آصف ثانی علاء دین
کز راه رتبت اوست سلیمان این زمن
دستور دین پناه محمد که رأی اوست
در ضبط ملک بر صفت روح در بدن
آنصاحبی که با نفس خلق فایحش
باشد سیاهروی جهان نافه ختن
گر باشدت مجال که گوئی حکایتی
این یکسخن بعرض رسان از زبان من
کای مفتی شرایع احسان روا بود
کابن یمین ز بهر تو ببرید از وطن
کشتی بخشگ راند و خدام آنجناب
غرق بحار جود تو یکسر زمرد و زن
آری اگر رواست تو مخدوم و حاکمی
ور نارواست پس نظری سوی او فکن
بهر من شکسته محزون ممتحن
سوی جناب آصف ثانی علاء دین
کز راه رتبت اوست سلیمان این زمن
دستور دین پناه محمد که رأی اوست
در ضبط ملک بر صفت روح در بدن
آنصاحبی که با نفس خلق فایحش
باشد سیاهروی جهان نافه ختن
گر باشدت مجال که گوئی حکایتی
این یکسخن بعرض رسان از زبان من
کای مفتی شرایع احسان روا بود
کابن یمین ز بهر تو ببرید از وطن
کشتی بخشگ راند و خدام آنجناب
غرق بحار جود تو یکسر زمرد و زن
آری اگر رواست تو مخدوم و حاکمی
ور نارواست پس نظری سوی او فکن
مجیرالدین بیلقانی : ملمعات
شمارهٔ ۱۸
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۷ - در مدح بهروز محمّد و تهنیت ولادت فرزند او
ای بخت، شب تیرهٔ غم را سحر آمد
بردار سر از خواب که خورشید برآمد
باد سحر از صبح صفا مژده رسانید
آخر شب یلدای کدورت به سر آمد
ایّام که بر روی کسی در نگشادی
شرمنده شد و از در انصاف در آمد
خاری که دمیدی مگر از خاک پس از مرگ
از غنچهٔ دل تنگدلان را بدر آمد
نخلی که ز سرچشمهٔ کوثر شده سیراب
از میوهٔ مقصود چو طوبی به بر آمد
چون عیسی مریم به زمین نوبت دیگر
از مادر ایّام یکی خوشپسر آمد
زیبا پسری سلّمهاللّه که ز خوبی
بر تازه نهال چمن جان، ثمر آمد
طفلی که به خردی چو مه عید بزرگ است
خردی که به طفلی چو گهر معتبر آمد
ماهی که بلنداختر و پاکیزه گهرزاد
حوری که پری شکل و ملایک سیر آمد
شمعی که ز روشندلی و خانهفروزی
چون مردمک دیدهٔ اهل نظر آمد
درّیست گرانمایه که از مرتبه و قدر
گویی صدفش آینهٔ ماه و خور آمد
لعلیست گرامی که ز گنجینهٔ امّید
در دامن مقصود به خون جگر آمد
مهریست که در خاتم اقبال نگین است
نجمیست که بر افسر دولت گهر آمد
از شایبهٔ عیب مبراّ و چو عیسی
بیکسب ز انواع هنر بهرهور آمد
هرچند که در برج شرف یکشبه ماه است
رخسارهٔ او غیرت شمس و قمر آمد
چون آب و گل قالب او را بسرشتند
با آب وگل آمیخته شیر وشکر آمد
بر روی زمین هر که ببیند رخ او را
گوید ملک است اینکه به شکل بشر آمد
از شیرهٔ جان ماحضر اولی که جهان را
مهمان عزیزیست که نو از سفر آمد
در آمدنش هیچ نیامد به زمین پای
از بس که طلبکار وصال پدر آمد
چون مهر قدم کرده ز سر، از ره تعظیم
در خدمت کیخسرو جمشیدفر آمد
مه کوکبه بهروز محمّد، که چو مُهرش
در زیر نگین خشک و تر و بحر و بر آمد
پیش کف جودش که محیطیست گهربخش
صد قلزم و عمّان به شمار شمر آمد
بخشید جهانی به سوالیّ و خجل شد
از بس که جهان در نظرش مختصر آمد
زر بر در او گرچه به خاک است برابر
خاک در او لیک برابر به زر آمد
کرد آنکه ز خاک در او سرمهٔ بینش
چون مردمک دیده سراسر بصر آمد
صد حلّه فلک بافت ز تار زر خورشید
بر خلعت رایش ... آستر آمد
نسر فلک از بهر چه طایر شده واقع
گرنه ز نی ناوک او بر حذر آمد
ای آنکه شب تار اجل آتش تیغت
بدخواه تو را سوی عدم راهبر آمد
از شادی آن، تیر ترا مانده دهن باز
کز غیب به او مژدهٔ فتح وظفر آمد
هر سوخته را برق عتاب تو پس از مرگ
چون برگ گل و لاله ... آمد
بدخواه که مهمان دم تیغ تو گردید
پیمانهٔ زهر اجلش ما حضر آمد
آوازهٔ عدل تو در آفاق علم شد
افسانهٔ جود تو به عالم سمر آمد
ایّام (و) لیالی چو سفیدیّ وسیاهی
در دایرهٔ زیر نگین تو در آمد
قول تو پسندیده چو تحصیل کمال است
فعل تو خوشاینده چو کسب هنر آمد
صد گونه هنر در سر هر موی تو درج است
مانند معانی که نهان در صور آمد
در باغ ثنای تو دل آهنگ غزل کرد
در زمزمه بلبل به زبان دگر آمد
از غمزه زنی بر رگ جان نیشتر آمد
خونابه ازان اینهمه از چشم تر آمد
در تازه نهال تو خم وپیچ در آمد
تا دست خیال که ترا در کمر آمد
هر فتنه که برخیزد و از پا ننشیند
سر فتنهٔ آن صف، مژهٔ فتنهگر آمد
فریاد ازان شوخ که چون مضطربم دید
در خنده شد و یک دو قدم پیشتر آمد
تا باز به داغ دگرم جان بگدازد
از بهر فریب دلم آن صیدگر آمد
از آمدن او تپش دل خبرم داد
با آنکه به سویم چو بلا بیخبر آمد
میلی ندهد داد دگر بر در او سود
برخیز که باید به در دادگر آمد
عالی گهرا! ذات تو عالیتر ازان است
کر عهدهٔ اوصاف تو بتوان بدر آمد
گوییم دعای تو که قفل در مقصود
مفتوح به مفتاح دعای سحر آمد
تا فرض توان کرد که در گلشن ایّام
فرزند خلف، نخل پدر را ثمر آمد
بادا زنَمِ آب بقا خرّم و سرسبز
ذات تو که این تازه ثمر را شجر آمد
مقصود تو از لطف خدا جمله برآید
کز لطف تو مقصود همه خلق بر آمد
بردار سر از خواب که خورشید برآمد
باد سحر از صبح صفا مژده رسانید
آخر شب یلدای کدورت به سر آمد
ایّام که بر روی کسی در نگشادی
شرمنده شد و از در انصاف در آمد
خاری که دمیدی مگر از خاک پس از مرگ
از غنچهٔ دل تنگدلان را بدر آمد
نخلی که ز سرچشمهٔ کوثر شده سیراب
از میوهٔ مقصود چو طوبی به بر آمد
چون عیسی مریم به زمین نوبت دیگر
از مادر ایّام یکی خوشپسر آمد
زیبا پسری سلّمهاللّه که ز خوبی
بر تازه نهال چمن جان، ثمر آمد
طفلی که به خردی چو مه عید بزرگ است
خردی که به طفلی چو گهر معتبر آمد
ماهی که بلنداختر و پاکیزه گهرزاد
حوری که پری شکل و ملایک سیر آمد
شمعی که ز روشندلی و خانهفروزی
چون مردمک دیدهٔ اهل نظر آمد
درّیست گرانمایه که از مرتبه و قدر
گویی صدفش آینهٔ ماه و خور آمد
لعلیست گرامی که ز گنجینهٔ امّید
در دامن مقصود به خون جگر آمد
مهریست که در خاتم اقبال نگین است
نجمیست که بر افسر دولت گهر آمد
از شایبهٔ عیب مبراّ و چو عیسی
بیکسب ز انواع هنر بهرهور آمد
هرچند که در برج شرف یکشبه ماه است
رخسارهٔ او غیرت شمس و قمر آمد
چون آب و گل قالب او را بسرشتند
با آب وگل آمیخته شیر وشکر آمد
بر روی زمین هر که ببیند رخ او را
گوید ملک است اینکه به شکل بشر آمد
از شیرهٔ جان ماحضر اولی که جهان را
مهمان عزیزیست که نو از سفر آمد
در آمدنش هیچ نیامد به زمین پای
از بس که طلبکار وصال پدر آمد
چون مهر قدم کرده ز سر، از ره تعظیم
در خدمت کیخسرو جمشیدفر آمد
مه کوکبه بهروز محمّد، که چو مُهرش
در زیر نگین خشک و تر و بحر و بر آمد
پیش کف جودش که محیطیست گهربخش
صد قلزم و عمّان به شمار شمر آمد
بخشید جهانی به سوالیّ و خجل شد
از بس که جهان در نظرش مختصر آمد
زر بر در او گرچه به خاک است برابر
خاک در او لیک برابر به زر آمد
کرد آنکه ز خاک در او سرمهٔ بینش
چون مردمک دیده سراسر بصر آمد
صد حلّه فلک بافت ز تار زر خورشید
بر خلعت رایش ... آستر آمد
نسر فلک از بهر چه طایر شده واقع
گرنه ز نی ناوک او بر حذر آمد
ای آنکه شب تار اجل آتش تیغت
بدخواه تو را سوی عدم راهبر آمد
از شادی آن، تیر ترا مانده دهن باز
کز غیب به او مژدهٔ فتح وظفر آمد
هر سوخته را برق عتاب تو پس از مرگ
چون برگ گل و لاله ... آمد
بدخواه که مهمان دم تیغ تو گردید
پیمانهٔ زهر اجلش ما حضر آمد
آوازهٔ عدل تو در آفاق علم شد
افسانهٔ جود تو به عالم سمر آمد
ایّام (و) لیالی چو سفیدیّ وسیاهی
در دایرهٔ زیر نگین تو در آمد
قول تو پسندیده چو تحصیل کمال است
فعل تو خوشاینده چو کسب هنر آمد
صد گونه هنر در سر هر موی تو درج است
مانند معانی که نهان در صور آمد
در باغ ثنای تو دل آهنگ غزل کرد
در زمزمه بلبل به زبان دگر آمد
از غمزه زنی بر رگ جان نیشتر آمد
خونابه ازان اینهمه از چشم تر آمد
در تازه نهال تو خم وپیچ در آمد
تا دست خیال که ترا در کمر آمد
هر فتنه که برخیزد و از پا ننشیند
سر فتنهٔ آن صف، مژهٔ فتنهگر آمد
فریاد ازان شوخ که چون مضطربم دید
در خنده شد و یک دو قدم پیشتر آمد
تا باز به داغ دگرم جان بگدازد
از بهر فریب دلم آن صیدگر آمد
از آمدن او تپش دل خبرم داد
با آنکه به سویم چو بلا بیخبر آمد
میلی ندهد داد دگر بر در او سود
برخیز که باید به در دادگر آمد
عالی گهرا! ذات تو عالیتر ازان است
کر عهدهٔ اوصاف تو بتوان بدر آمد
گوییم دعای تو که قفل در مقصود
مفتوح به مفتاح دعای سحر آمد
تا فرض توان کرد که در گلشن ایّام
فرزند خلف، نخل پدر را ثمر آمد
بادا زنَمِ آب بقا خرّم و سرسبز
ذات تو که این تازه ثمر را شجر آمد
مقصود تو از لطف خدا جمله برآید
کز لطف تو مقصود همه خلق بر آمد
امیر پازواری : پنجبیتیها
شمارهٔ ۱۱
بِفای خجیروُنْ نَمونسّه یٰاروُن!
یا اونهْ که خوبونْ همه بیبفا بُون
جمشید تخت و حاتمصفتْ، مالِ قارون،
کاوُسْمَنشْ، رستمکنش، چون فریدون
دولتْ چه غلُومِ حلقه بگوشه تهْ خون
حاتمصفتْ مشهورِ ایرون وُ تورون
اُونطورْ که تنه دولتْ بئیته سامون،
دشمن زَرْدُ و زارْ مجهْ وُ بوئه حَیْرُون
تنه کارِسازْ بُوئه خدایِ بیچون!
ته پشت وُ پناه بَوُوئه شاهِ مَردُون!
یا اونهْ که خوبونْ همه بیبفا بُون
جمشید تخت و حاتمصفتْ، مالِ قارون،
کاوُسْمَنشْ، رستمکنش، چون فریدون
دولتْ چه غلُومِ حلقه بگوشه تهْ خون
حاتمصفتْ مشهورِ ایرون وُ تورون
اُونطورْ که تنه دولتْ بئیته سامون،
دشمن زَرْدُ و زارْ مجهْ وُ بوئه حَیْرُون
تنه کارِسازْ بُوئه خدایِ بیچون!
ته پشت وُ پناه بَوُوئه شاهِ مَردُون!
نهج البلاغه : حکمت ها
راه شناخت بزرگواران
نهج البلاغه : حکمت ها
راه شناخت بزرگواران