عبارات مورد جستجو در ۱۰ گوهر پیدا شد:
سعدی : غزلیات
غزل ۵۹۲
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۴۵۳
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
به افرنگی بتان دل باختم من
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۰
به جز ریش بلا مرهم مبادا ریسه ریشان را
عداوت با دل من باد زهر آلود نیشان را
به من بیگانگان را کی دل هم صحبتی ماند
که با من صحبت غم می کند بیگانه خویشان را
دمی صد چشمه هایی ۰۰۰ از دلم سر آمد و شادم
که محکم نیست ایمان محبت صبر کیشان را
نه با من با یکی از اهل دل دوستی می کن
ولی در کار هست آخر سر زلف پریشان را
عذاب دوزخ آشامان به آتش خون کند ایزد
مگر در سینه ی آسودگان اندازد ایشان را
برو عرفی به کوی بی غمان پژمرده ی مرهم
که این جا با نمک همه نیست الفت سینه ریشان را
عداوت با دل من باد زهر آلود نیشان را
به من بیگانگان را کی دل هم صحبتی ماند
که با من صحبت غم می کند بیگانه خویشان را
دمی صد چشمه هایی ۰۰۰ از دلم سر آمد و شادم
که محکم نیست ایمان محبت صبر کیشان را
نه با من با یکی از اهل دل دوستی می کن
ولی در کار هست آخر سر زلف پریشان را
عذاب دوزخ آشامان به آتش خون کند ایزد
مگر در سینه ی آسودگان اندازد ایشان را
برو عرفی به کوی بی غمان پژمرده ی مرهم
که این جا با نمک همه نیست الفت سینه ریشان را
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۸
هر گاه که از مهر به کین میل تو بیش است
اول نمک سینه ی ما باش که ریش است
معشوق در آغوش و مرا آیینه در کف
از بس که دلم شیفته ی زشتی خویش است
زندان بود آمیزش آن کز ره عادت
در کشمکش صحبت بیگانه و خویش است
دانم که شفیق اند طبیبان همگی، لیک
مرهم که نه معشوق نهد دشمن ریش است
با کعبه روان انس نگیرد دل عرفی
دایم قدمی چند ازین قافله پیش است
اول نمک سینه ی ما باش که ریش است
معشوق در آغوش و مرا آیینه در کف
از بس که دلم شیفته ی زشتی خویش است
زندان بود آمیزش آن کز ره عادت
در کشمکش صحبت بیگانه و خویش است
دانم که شفیق اند طبیبان همگی، لیک
مرهم که نه معشوق نهد دشمن ریش است
با کعبه روان انس نگیرد دل عرفی
دایم قدمی چند ازین قافله پیش است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۱۵
از سواد شهر وحشت می کند دیوانه ام
می کشد از لفظ دامن معنی بیگانه ام
داغ دارد پاکی دامان من فانوس را
شمع را دست حمایت می شود پروانه ام
دل به درد آید ز عاجزنالی من سنگ را
آسیا را باز می دارد ز گردش دانه ام
خانه من چون کمان پاک است از اسباب عیش
پر برآرد میهمان چون تیردر کاشانه ام
باده گلرنگ نتواند مرا سیراب کرد
می مکد انگشت ساقی رالب پیمانه ام
گر چه چشم نوبهار از لاله من روشن است
باده را می سوزد از لب تشنگی پیمانه ام
با خرابیهای ظاهر باطنی دارم چو گنج
جغد باشد نیل چشم زخم در ویرانه ام
گر چه زندانی است دست خالیم در آستین
کارساز عالمی از همت مردانه ام
نیست از موج حوادث بر دلم صائب غبار
جوهر شمشیر باشد ابجد طفلانه ام
می کشد از لفظ دامن معنی بیگانه ام
داغ دارد پاکی دامان من فانوس را
شمع را دست حمایت می شود پروانه ام
دل به درد آید ز عاجزنالی من سنگ را
آسیا را باز می دارد ز گردش دانه ام
خانه من چون کمان پاک است از اسباب عیش
پر برآرد میهمان چون تیردر کاشانه ام
باده گلرنگ نتواند مرا سیراب کرد
می مکد انگشت ساقی رالب پیمانه ام
گر چه چشم نوبهار از لاله من روشن است
باده را می سوزد از لب تشنگی پیمانه ام
با خرابیهای ظاهر باطنی دارم چو گنج
جغد باشد نیل چشم زخم در ویرانه ام
گر چه زندانی است دست خالیم در آستین
کارساز عالمی از همت مردانه ام
نیست از موج حوادث بر دلم صائب غبار
جوهر شمشیر باشد ابجد طفلانه ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۵۹
همان بیگانه ام با خلق هر چند آشنا باشم
چو نور دیده در یک خانه از مردم جدا باشم
ز گرد سرمه چشم غزالان است خاک من
شود بیگانه از عالم به هر کس آشنا باشم
سپهر از کجرویها توتیا کرد استخوانم را
چو بارم آرد شد دیگر چرا در آسیا باشم
اگر چه سایه ام منشور دولت در بغل دارد
برای استخوان سرگشته دایم چون هما باشم
به جان بخشی سیاهی از سرداغم نمی خیزد
همان از تیره بختانم اگر آب بقا باشم
کمند جذبه من کوه آهن بر کمر دارد
به سوزن برنمی آیم اگر آهن ربا باشم
همان بهتر کز این محفل برآیم آستین افشان
که بار گردن خلقم اگر دست دعا باشم
اگر چه سنگ را در ناله آرد بار درد من
فتد چون سیل اگر بر کوه راهم بی صدا باشم
بحمدالله مکافات عمل از پیشدستیها
مرا نگذاشت در اندیشه روز جزا باشم
قمار پاکبازی مهره بی نقش می خواهد
چه افتاده است در ششدرز نقش بوریا باشم
ندارم آبروی شبنمی در پیشگاه گل
به این خواری و بیقدری درین گلشن چرا باشم
ز پیش پا ندیدن سیل آمد راست تا دریا
چه غماز بلند و پست عالم چون عصا باشم
ز راه خاکساری کسب عزت کرده ام صائب
که چون خورشید هم بالای سر، هم زیر پا باشم
چو نور دیده در یک خانه از مردم جدا باشم
ز گرد سرمه چشم غزالان است خاک من
شود بیگانه از عالم به هر کس آشنا باشم
سپهر از کجرویها توتیا کرد استخوانم را
چو بارم آرد شد دیگر چرا در آسیا باشم
اگر چه سایه ام منشور دولت در بغل دارد
برای استخوان سرگشته دایم چون هما باشم
به جان بخشی سیاهی از سرداغم نمی خیزد
همان از تیره بختانم اگر آب بقا باشم
کمند جذبه من کوه آهن بر کمر دارد
به سوزن برنمی آیم اگر آهن ربا باشم
همان بهتر کز این محفل برآیم آستین افشان
که بار گردن خلقم اگر دست دعا باشم
اگر چه سنگ را در ناله آرد بار درد من
فتد چون سیل اگر بر کوه راهم بی صدا باشم
بحمدالله مکافات عمل از پیشدستیها
مرا نگذاشت در اندیشه روز جزا باشم
قمار پاکبازی مهره بی نقش می خواهد
چه افتاده است در ششدرز نقش بوریا باشم
ندارم آبروی شبنمی در پیشگاه گل
به این خواری و بیقدری درین گلشن چرا باشم
ز پیش پا ندیدن سیل آمد راست تا دریا
چه غماز بلند و پست عالم چون عصا باشم
ز راه خاکساری کسب عزت کرده ام صائب
که چون خورشید هم بالای سر، هم زیر پا باشم
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۰۳
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۷۷
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
بر نمی آید ز چشم از جوش حیرانی مرا
شد نگه، زنار تسبیح سلیمانی مرا
دامن افشاندم به جیب و مانده در بند تنم
وحشتی کو تا برون آرد ز عریانی مرا
وه! که پیش از من به پابوس کسی خواهد رسید
سجده شوقی که می بالد به پیشانی مرا
همچنین بیگانه زی با من دل و جان کسی
بدگمان گردم اگر دانم که می دانی مرا
با همه خرسندی از وی شکوه ها دارم همی
تا نداند صید پرسش های پنهانی مرا
برنیایم با روانی های طبع خویشتن
موج آب گوهر من کرده طوفانی مرا
تا به راهت مردم و یک ره به خاکم نامدی
دوزخی گردیده اندوه پشیمانی مرا
خویش را چون موج گوهر گرچه گرد آورده ام
دل پرست از ذوق انداز پر افشانی مرا
تشنه لب بر ساحل دریا ز غیرت جان دهم
گر به موج افتد گمان چین پیشانی مرا
با سراج الدین احمد چاره جز تسلیم نیست
ور نه غالب نیست آهنگ غزلخوانی مرا
شد نگه، زنار تسبیح سلیمانی مرا
دامن افشاندم به جیب و مانده در بند تنم
وحشتی کو تا برون آرد ز عریانی مرا
وه! که پیش از من به پابوس کسی خواهد رسید
سجده شوقی که می بالد به پیشانی مرا
همچنین بیگانه زی با من دل و جان کسی
بدگمان گردم اگر دانم که می دانی مرا
با همه خرسندی از وی شکوه ها دارم همی
تا نداند صید پرسش های پنهانی مرا
برنیایم با روانی های طبع خویشتن
موج آب گوهر من کرده طوفانی مرا
تا به راهت مردم و یک ره به خاکم نامدی
دوزخی گردیده اندوه پشیمانی مرا
خویش را چون موج گوهر گرچه گرد آورده ام
دل پرست از ذوق انداز پر افشانی مرا
تشنه لب بر ساحل دریا ز غیرت جان دهم
گر به موج افتد گمان چین پیشانی مرا
با سراج الدین احمد چاره جز تسلیم نیست
ور نه غالب نیست آهنگ غزلخوانی مرا