عبارات مورد جستجو در ۵ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰۶
سرشک تلخ من در گنبد خضرا نمی گنجد
که می پرزور چون افتاد در مینا نمی گنجد
به بیرنگی قناعت کن اگر با عشق یکرنگی
که هر جا عشق آمد رنگ در سیما نمی گنجد
نمی دانم چه خواهد بود احوال گرانجانان
که تنهایی در آن وحدت سرا تنها نمی گنجد
مرا کرد از وطن آواره آخر جوهر ذاتی
که گوهر چون یتیم افتاد در دریا نمی گنجد
دلیلی بر شکوه عشق ازین افزون نمی باشد
که مجنون با کمال ضعف در صحرا نمی گنجد
برون تا رفتم از خود تنگ شد روی زمین بر من
که از خود هر که بیرون رفت در دنیا نمی گنجد
اگر بیعانه خواهد زلف او عقل و دل و دین را
بده صائب که چند و چون درین سودا نمی گنجد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۳۵
تا به کی افتم و تا چند بپا برخیزم؟
من که افتادنی ام چند زجا برخیزم؟
من که تا خاستم از خاک، به خون افتادم
در قیامت دگر از خاک چرا برخیزم؟
چون لب خشک صدف تشنه آب گهرم
نه حبابم که پی کسب هوا برخیزم
من که از پستی طالع به زمین بستم نقش
نیست امید که در روز جزا برخیزم
نه سرو برگ غریبی، نه سرانجام وطن
به چه طاقت بنشینم، به چه پا خیزم؟
چاره غفلت من صور قیامت نکند
این نه خوابی است که از وی به صدا برخیزم
خاک بادا به سر همت مردانه من
اگر از خاک به اقبال هما برخیزم
قدمی بر سر خاکم بر زیارت بگذار
تا ز خواب عدم آغوش گشا برخیزم
من که گم کرده خود یافتم اینجا صائب
دیگر از کوی خرابات چرا برخیزم؟
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
برافکندی ز رخ تا پرده ظلمت از جهان گم شد
نمودی چهره تا خورشید را نام و نشان گم شد
به هنگام جواب ار ببینم خاموش معذورم
که چون گفتی سخن در کامم از حسرت زبان گم شد
نمی‌دانم دلم را خط به غارت برده یا خالش
همین دانم که ما بودیم و او دل در میان گم شد
به قصدم داشت ترکی در کمان تیری ندانستم
که بیرون رفت از دل ناوکش یا در نشان گم شد
به غربت کرده‌ام خو، مرغ دست‌آموزِ صیادم
وطن کی می‌شناسم بیضه‌ام در آشیان گم شد
بیابانی‌ است مالامال دل تا خیمه لیلی
بسا مجنون سرگردان در این ریگ روان گم شد
ز خود گر می‌روی وقت است فرصت را غنیمت دان
که اینک در نظر قصاب گرد کاروان گم شد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۱
دیده را کردی سفید از انتظار ما مپرس
صبح ما را دیدی از شبهای تار ما مپرس
آنچه می افتد بدام ما بغیر از رخنه نیست
طالع رم کرده بنگر از شکار ما مپرس
دین و دنیا باز و عالم سوز و سامان دشمنیم
زهره را می بازی از خصل قمار ما مپرس
خوارتر از شیشه خالی ببزم باده ایم
عزتی گر بود رفت از اعتبار ما مپرس
ما نمی گوئیم کز هر کس چها برداشتیم
بردباریها ببین اما ز بار ما مپرس
ما نه از رستای عقلیم و نه از شهر جنون
بیوطن چون گردبادیم از دیار ما مپرس
می دهد طغیان اشک ما خبر از شور عشق
گل بدامن بنگر و از خار خار ما مپرس
با وجود خاک پایش توتیا دیدن نداشت
از عرق ریزی چشم شرمسار ما مپرس
با گلشن گر زینت رنگست از بو مفلس است
ای کلیم از برگ و سامان بهار ما مپرس
احمد شاملو : مدایح بی‌صله
جخ امروز از مادر نزاده‌ام...
جخ امروز
از مادر نزاده‌ام
نه
عمرِ جهان بر من گذشته است.

نزدیک‌ترین خاطره‌ام خاطره‌ی قرن‌هاست.
بارها به خونِمان کشیدند
به یاد آر،
و تنها دست‌آوردِ کشتار
نان‌پاره‌ی بی‌قاتقِ سفره‌ی بی‌برکتِ ما بود.

اعراب فریبم دادند
بُرجِ موریانه را به دستانِ پُرپینه‌ی خویش بر ایشان در گشودم،
مرا و همگان را بر نطعِ سیاه نشاندند و
گردن زدند.

نماز گزاردم و قتلِ عام شدم
که رافضی‌ام دانستند.
نماز گزاردم و قتلِ عام شدم
که قِرمَطی‌ام دانستند.
آنگاه قرار نهادند که ما و برادرانِمان یکدیگر را بکشیم و
این
کوتاه‌ترین طریقِ وصولِ به بهشت بود!

به یاد آر
که تنها دست‌آوردِ کشتار
جُل‌پاره‌ی بی‌قدرِ عورتِ ما بود.

خوش‌بینیِ‌ برادرت تُرکان را آواز داد
تو را و مرا گردن زدند.
سفاهتِ من چنگیزیان را آواز داد
تو را و همگان را گردن زدند.
یوغِ ورزاو بر گردنِمان نهادند.
گاوآهن بر ما بستند
بر گُرده‌مان نشستند
و گورستانی چندان بی‌مرز شیار کردند
که بازماندگان را
هنوز از چشم
خونابه روان است.

کوچِ غریب را به یاد آر
از غُربتی به غُربتِ دیگر،
تا جُستجوی ایمان
تنها فضیلتِ ما باشد.

به یاد آر:
تاریخِ ما بی‌قراری بود
نه باوری
نه وطنی.



نه،
جخ امروز
از مادر
نزاده‌ام.

۱۳۶۳