عبارات مورد جستجو در ۷ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۱۵۹
با غمش خو کردم امشب گرچه در زاری گذشت
یاد میکردم از آن شبها که در یاری گذشت
مردمان گویند چونی در خیال زلف او
چون بود مرغی که عمرش در گرفتاری گذشت
ناخوش آن وقتی که بر زندهدلان بی عشق رفت
ضایع آن روزی که بر مستان به هشیاری گذشت
ماجرای دوش میپرسی که چون بگذشت حال
ای سرت گردم چه میپرسی به دشواری گذشت
یاد میکردم از آن شبها که در یاری گذشت
مردمان گویند چونی در خیال زلف او
چون بود مرغی که عمرش در گرفتاری گذشت
ناخوش آن وقتی که بر زندهدلان بی عشق رفت
ضایع آن روزی که بر مستان به هشیاری گذشت
ماجرای دوش میپرسی که چون بگذشت حال
ای سرت گردم چه میپرسی به دشواری گذشت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۴۶۴
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱ - وا جوانی
بار دیگر گر فرود آرد سری با ما جوانی
داستانها دارم از بیداد پیری با جوانی
وا عزیزا گویی آخر، گر عزیزت مرده باشد
من چرا از دل نگویم وا جوانی! وا جوانی!
خود جوانی هم به این زودی به ترک کس نگوید
من ز خود آزردم از فرط جوانی ها جوانی
تا به روی چشم سنگین عینک پیری نهادم
می نماید محو و روشن چون یکی رویا جوانی
الفت پیری و نسیان جوانی بین که دیگر
خود نمیدانم که پیری دوست دارم یا جوانی
در بهاران چون ز دست نوجوانان جام گیرم
چون خمار باده ام در سر کند غوغا جوانی
سال ها با بار پیری خم شدم در جستجویش
تا به چاه گور هم رفتم نشد پیدا جوانی
ناز و نوش زندگانی حسرت مردن نیرزد
من گرفتم عمر چندین روزه سر تا پا جوانی
گر جوانی می کنم پیرانه سر، بر من نگیری
شهریارا در بهاران می کند دنیا جوانی
داستانها دارم از بیداد پیری با جوانی
وا عزیزا گویی آخر، گر عزیزت مرده باشد
من چرا از دل نگویم وا جوانی! وا جوانی!
خود جوانی هم به این زودی به ترک کس نگوید
من ز خود آزردم از فرط جوانی ها جوانی
تا به روی چشم سنگین عینک پیری نهادم
می نماید محو و روشن چون یکی رویا جوانی
الفت پیری و نسیان جوانی بین که دیگر
خود نمیدانم که پیری دوست دارم یا جوانی
در بهاران چون ز دست نوجوانان جام گیرم
چون خمار باده ام در سر کند غوغا جوانی
سال ها با بار پیری خم شدم در جستجویش
تا به چاه گور هم رفتم نشد پیدا جوانی
ناز و نوش زندگانی حسرت مردن نیرزد
من گرفتم عمر چندین روزه سر تا پا جوانی
گر جوانی می کنم پیرانه سر، بر من نگیری
شهریارا در بهاران می کند دنیا جوانی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۳۶
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۶۴
یک نفس فارغ ز وسواس تمنا نیستی
از پریشان خاطری یک لحظه یک جا نیستی
فکر شنبه تلخ دارد جمعه اطفال و تو
پیر گشتی و همان در فکر فردا نیستی
گر چه شد محتاج عینک دیده بی شرم تو
همچنان چون کودکان سیر از تماشا نیستی
می کند از هر سر مویت سفیدی راه مرگ
در چنین وقتی به فکر زاد عقبی نیستی
از ندامت برنیاری آه سردی از جگر
هیچ در فکر رسن در چاه دنیا نیستی
از جمال حور مردان چشم پوشیدند و تو
از عجوز دهر یک ساعت شکیبا نیستی
در مبند این خانه تاریک را یکبارگی
چشم عبرت باز کن از دل چو بینا نیستی
گرچه تیرت با کمان از قد خم پیوسته شد
هیچ در فکر سفر از دار دنیا نیستی
گر چه دندان را ز نعمت های شیرین باختی
جز به حرف شکوه های تلخ گویا نیستی
خامشی را از خدا خواهند دانایان و تو
خون خود را می خوری یک دم چو گویا نیستی
خواب سنگین تو صائب کم ز کوه قاف نیست
گرچه از عزلت گزینان همچو عنقا نیستی
از پریشان خاطری یک لحظه یک جا نیستی
فکر شنبه تلخ دارد جمعه اطفال و تو
پیر گشتی و همان در فکر فردا نیستی
گر چه شد محتاج عینک دیده بی شرم تو
همچنان چون کودکان سیر از تماشا نیستی
می کند از هر سر مویت سفیدی راه مرگ
در چنین وقتی به فکر زاد عقبی نیستی
از ندامت برنیاری آه سردی از جگر
هیچ در فکر رسن در چاه دنیا نیستی
از جمال حور مردان چشم پوشیدند و تو
از عجوز دهر یک ساعت شکیبا نیستی
در مبند این خانه تاریک را یکبارگی
چشم عبرت باز کن از دل چو بینا نیستی
گرچه تیرت با کمان از قد خم پیوسته شد
هیچ در فکر سفر از دار دنیا نیستی
گر چه دندان را ز نعمت های شیرین باختی
جز به حرف شکوه های تلخ گویا نیستی
خامشی را از خدا خواهند دانایان و تو
خون خود را می خوری یک دم چو گویا نیستی
خواب سنگین تو صائب کم ز کوه قاف نیست
گرچه از عزلت گزینان همچو عنقا نیستی
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۲۳
ز مستی، خون دل را، باده می انگاشتم روزی
خروش سینه را، افسانه می پنداشتم روزی
دل ِ شوریده حالی بود، کز من ناگهان گم شد
به کف چیزی که از سامان هستی داشتم روزی
کنون دارایی فوج معانی از که می آید؟
به میدان کاویانی خامه، می افراشتم روزی
دلم لبریز داغ است، از خیال خال مشکینش
کنون خرمن شد، آن تخمی که من می کاشتم روزی
خروش سینه را، افسانه می پنداشتم روزی
دل ِ شوریده حالی بود، کز من ناگهان گم شد
به کف چیزی که از سامان هستی داشتم روزی
کنون دارایی فوج معانی از که می آید؟
به میدان کاویانی خامه، می افراشتم روزی
دلم لبریز داغ است، از خیال خال مشکینش
کنون خرمن شد، آن تخمی که من می کاشتم روزی
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۱۰۱
به جستجوی کریمی مشاورت کردم
ز روی نسبت و با چرخ و تیر مستوفی
نشان دهمت گفت گفتمش کو گفت
کریم کشور کرمان ظهیر مستوفی
وقتی که داشتم دل و دستی چو دیگران
دایم رعایت دل درویش کردمی
خود بد نکردمی و اگر کردمی به سهو
خود را ز بس ندامت دلریش کردمی
امروز روشنم شد کآنها که کرده شد
با کس نکردمی همه با خویش کردمی
چون دیدنیست نیک و بد کرده را جزا
ای کاش نیکی از همه کس بیش کردمی
ز روی نسبت و با چرخ و تیر مستوفی
نشان دهمت گفت گفتمش کو گفت
کریم کشور کرمان ظهیر مستوفی
وقتی که داشتم دل و دستی چو دیگران
دایم رعایت دل درویش کردمی
خود بد نکردمی و اگر کردمی به سهو
خود را ز بس ندامت دلریش کردمی
امروز روشنم شد کآنها که کرده شد
با کس نکردمی همه با خویش کردمی
چون دیدنیست نیک و بد کرده را جزا
ای کاش نیکی از همه کس بیش کردمی