عبارات مورد جستجو در ۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴۴
خیال آب مرا در سرابها انداخت
امید گنج مرا در خرابها انداخت
اگر چه عشق ندارد ز من فسرده تری
توان به سینه گرمم کبابها انداخت
به زیر بار غمی عشق او کشید مرا
که کوه را به کمر پیچ و تابها انداخت
اگر چه شکوه من از حساب بیرون بود
به یک نگاه ز هم آن حساب ها انداخت
ز چشم شور مکافات مزد خواهد یافت
ستمگری که نمک در شرابها انداخت
اگر ادب نکند آه را عنانداری
توان ز چهره مطلب نقابها انداخت
مکن شتاب برای شکفتگی زنهار
که برق را ز نفس این شتابها انداخت
اگر ستاره من سوخت عشق عالمسوز
ز داغ در جگرم آفتابها انداخت
شد از غرور عبادت زبان عذر خموش
مرا به راه خطا این صوابها انداخت
هنوز لاله رخ من زنی سواران بود
که در قلمرو در انقلابها انداخت
نداشت کار کسی با سپند من صائب
مرا ز بزم برون اضطراب ها انداخت
امید گنج مرا در خرابها انداخت
اگر چه عشق ندارد ز من فسرده تری
توان به سینه گرمم کبابها انداخت
به زیر بار غمی عشق او کشید مرا
که کوه را به کمر پیچ و تابها انداخت
اگر چه شکوه من از حساب بیرون بود
به یک نگاه ز هم آن حساب ها انداخت
ز چشم شور مکافات مزد خواهد یافت
ستمگری که نمک در شرابها انداخت
اگر ادب نکند آه را عنانداری
توان ز چهره مطلب نقابها انداخت
مکن شتاب برای شکفتگی زنهار
که برق را ز نفس این شتابها انداخت
اگر ستاره من سوخت عشق عالمسوز
ز داغ در جگرم آفتابها انداخت
شد از غرور عبادت زبان عذر خموش
مرا به راه خطا این صوابها انداخت
هنوز لاله رخ من زنی سواران بود
که در قلمرو در انقلابها انداخت
نداشت کار کسی با سپند من صائب
مرا ز بزم برون اضطراب ها انداخت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۳۳
ز آه کام دو عالم مرا مهیا شد
ازین کلید دو صد در به روی من وا شد
شکست از می روشن خمار من ساقی
عجب بلای سیاهی مرا ز سر وا شد!
فغان من ز دل سخت یار گشت بلند
ز کوه، ناله فرهاد اگر دوبالا شد
شد از قلمرو رخسار، زلف روگردان
غبار لشکر خط تا ز دور پیدا شد
که می تواند ازان رو دلیر گل چیدن؟
که حلقه حلقه خط تو چشم بینا شد
درین زمان که کسی دل نمی دهد به سخن
ترحم است بر آن طوطیی که گویا شد
ز حسن عاقبت آن روز ناامید شدم
که حرص پیر ز قد دوتا دوبالا شد
به آن رسیده که چون مور پر برون آرم
ز دوری تو دلم بس که ناشکیبا شد
چه سود ازین که گهر گشت قطره ام، داغم
کز این تعین ناقص جدا ز دریا شد
همان به چشم عزیزان چو خار ناسازم
اگرچه زندگیم صرف در مدارا شد
نبود جوهر من کم ز کوهکن صائب
ز کار دست من از حسن کارفرما شد
ازین کلید دو صد در به روی من وا شد
شکست از می روشن خمار من ساقی
عجب بلای سیاهی مرا ز سر وا شد!
فغان من ز دل سخت یار گشت بلند
ز کوه، ناله فرهاد اگر دوبالا شد
شد از قلمرو رخسار، زلف روگردان
غبار لشکر خط تا ز دور پیدا شد
که می تواند ازان رو دلیر گل چیدن؟
که حلقه حلقه خط تو چشم بینا شد
درین زمان که کسی دل نمی دهد به سخن
ترحم است بر آن طوطیی که گویا شد
ز حسن عاقبت آن روز ناامید شدم
که حرص پیر ز قد دوتا دوبالا شد
به آن رسیده که چون مور پر برون آرم
ز دوری تو دلم بس که ناشکیبا شد
چه سود ازین که گهر گشت قطره ام، داغم
کز این تعین ناقص جدا ز دریا شد
همان به چشم عزیزان چو خار ناسازم
اگرچه زندگیم صرف در مدارا شد
نبود جوهر من کم ز کوهکن صائب
ز کار دست من از حسن کارفرما شد
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
منت ایزد را که سودای توام از سر نرفت
رفت جان، اما غمت از جان غم پرور نرفت
بر سر خاکم گذار آورد و من در خواب مرگ
هیچ کس را آنچه آمد بر سرم بر سر نرفت
نقش بر آب ارچه بی صورت بود اعجاز عشق
نقش آن صورت مرا هرگز زچشم تر نرفت
سعی ها کردم که پا بر منظر چشمم نهد
سعی من ضایع نشد دل رفت اگر دلبر نرفت
عاشقی و رستگاری کی درست آمد بهم
رفت چون پروانه در آتش برون دیگر نرفت
رفت جان، اما غمت از جان غم پرور نرفت
بر سر خاکم گذار آورد و من در خواب مرگ
هیچ کس را آنچه آمد بر سرم بر سر نرفت
نقش بر آب ارچه بی صورت بود اعجاز عشق
نقش آن صورت مرا هرگز زچشم تر نرفت
سعی ها کردم که پا بر منظر چشمم نهد
سعی من ضایع نشد دل رفت اگر دلبر نرفت
عاشقی و رستگاری کی درست آمد بهم
رفت چون پروانه در آتش برون دیگر نرفت
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۲۳۵
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۷
آمد از ذوق تپیدن نفس از یادم رفت
نگهی کرد که صد ملتمس از یادم رفت
خط چوگان دلم از سایه مژگان دزدید
شوخی چنگل باز و قفس از یادم رفت
سوختن تا گل صد برگ در آغوشم ریخت
چمن رنگرزیهای خس از یادم رفت
شیشه زهر خموشی شکرم ریخت به کام
طوطیی پر زد و جوش مگس از یادم رفت
حیرتی گشت رسا شعله آوازم شد
چقدر زمزمه نیمرس از یادم رفت
ناله عریان اثری جامه احرام کنند
جای دل اول منزل جرس از یادم رفت
اینقدر حرف تمنا ز که می پرسی اسیر
جلوه ای دیدم و یاد هوس از یادم رفت
نگهی کرد که صد ملتمس از یادم رفت
خط چوگان دلم از سایه مژگان دزدید
شوخی چنگل باز و قفس از یادم رفت
سوختن تا گل صد برگ در آغوشم ریخت
چمن رنگرزیهای خس از یادم رفت
شیشه زهر خموشی شکرم ریخت به کام
طوطیی پر زد و جوش مگس از یادم رفت
حیرتی گشت رسا شعله آوازم شد
چقدر زمزمه نیمرس از یادم رفت
ناله عریان اثری جامه احرام کنند
جای دل اول منزل جرس از یادم رفت
اینقدر حرف تمنا ز که می پرسی اسیر
جلوه ای دیدم و یاد هوس از یادم رفت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۷
سینه صافی با عداوت خویشتر
دشمنیها مصلحت اندیشتر
راه شوق است اینکه دل پر می زند
سبقت واماندگیها بیشتر
قرب دوری محرم بیگانگی
آشنایی بیشتر از پیشتر
دوستکامم دوستکامم دوستکام
خاطر چرخ از ملالم ریشتر
دل جراحت زار سنگ آیینه شد
ساده لوحیها مآل اندیشتر
خون خود کردم حلال ای دشمنان
می خورد زخم از رگ من نیشتر
چشم بر لطف کسی دارد اسیر
بیشتر از بیشتر از بیشتر
دشمنیها مصلحت اندیشتر
راه شوق است اینکه دل پر می زند
سبقت واماندگیها بیشتر
قرب دوری محرم بیگانگی
آشنایی بیشتر از پیشتر
دوستکامم دوستکامم دوستکام
خاطر چرخ از ملالم ریشتر
دل جراحت زار سنگ آیینه شد
ساده لوحیها مآل اندیشتر
خون خود کردم حلال ای دشمنان
می خورد زخم از رگ من نیشتر
چشم بر لطف کسی دارد اسیر
بیشتر از بیشتر از بیشتر
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
هر کرا هست دلی سیمبری خواهد داشت
ز غم سیمبری چشم تری خواهد داشت
هر کرا چشم تری هست سرش خالی نیست
سر سودای بت عشوه گری خواهد داشت
هر کرا هست بت عشوه گری در عالم
خون فشان چشمی و خونین جگری خواهد داشت
هر که خون جگر از دیده روان می سازد
بی جهت نیست بجایی نظری خواهد داشت
هر که دارد نظری بر رخ یاری بی شک
هر دم از عشق بلای دگری خواهد داشت
هر بلایی که ز عشق است درو ذوقی نیست
نه بلاییست که با ما ضرری خواهد داشت
غافل از آه فضولی مشو ای بی پروا
که ز سوز جگر است و اثری خواهد داشت
ز غم سیمبری چشم تری خواهد داشت
هر کرا چشم تری هست سرش خالی نیست
سر سودای بت عشوه گری خواهد داشت
هر کرا هست بت عشوه گری در عالم
خون فشان چشمی و خونین جگری خواهد داشت
هر که خون جگر از دیده روان می سازد
بی جهت نیست بجایی نظری خواهد داشت
هر که دارد نظری بر رخ یاری بی شک
هر دم از عشق بلای دگری خواهد داشت
هر بلایی که ز عشق است درو ذوقی نیست
نه بلاییست که با ما ضرری خواهد داشت
غافل از آه فضولی مشو ای بی پروا
که ز سوز جگر است و اثری خواهد داشت
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲۱