عبارات مورد جستجو در ۲۰۴ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۳۸
ای کرده چهرهٔ تو چو گلنار شرم تو
پرهیز من ز چیست زتو، یار؟ شرم تو
گلشن ز رنگ روی تو صد رنگ ریخته ست
چون گل چرا دمید ز رخسار شرم تو؟
من صد هزار خرقه ز سودا بدوختم
کان جمله را بسوخت به یک بار شرم تو
صافی شرم توست نهان در حجاب غیب
دردی بریخت بر رخ گلزار شرم تو
آن دل که سنگ بود ز شرم تو آب ریخت
یارب چه کرد در دل هشیار شرم تو
خون گشت نام کوه که نامش شدهست لعل
چون درفتاد در که و کهسار شرم تو
پرهیز من ز چیست زتو، یار؟ شرم تو
گلشن ز رنگ روی تو صد رنگ ریخته ست
چون گل چرا دمید ز رخسار شرم تو؟
من صد هزار خرقه ز سودا بدوختم
کان جمله را بسوخت به یک بار شرم تو
صافی شرم توست نهان در حجاب غیب
دردی بریخت بر رخ گلزار شرم تو
آن دل که سنگ بود ز شرم تو آب ریخت
یارب چه کرد در دل هشیار شرم تو
خون گشت نام کوه که نامش شدهست لعل
چون درفتاد در که و کهسار شرم تو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۶۵
شدم به سوی چه آب، همچو سقایی
برآمد از تک چه، یوسفی، معلایی
سبک به دامن پیراهنش زدم من دست
ز بوی پیرهنش دیده گشت بینایی
به چاه در، نظری کردم از تعجب من
چه از ملاحت او گشته بود صحرایی
کلیم روح به هر جا رسید میقاتش
اگر چه کور بود، گشت طور سینایی
زنخ زدهست رقیبی که گفت از چه دور
ازین سپس منم و چاه و چون تو زیبایی
کسی که زنده شود صد هزار مرده ازو
عجب نباشد اگر پیر گشت برنایی
هزار گنج گدای چنین عجب کانی
هزار سیم نثار لطیف سیمایی
جهان چو آینه پرنقش توست، اما کو
به روی خوب تو بیآینه تماشایی؟
سخن تو گو، که مرا از حلاوت لب تو
نه عقل ماند و نه اندیشهیی و نی رایی
برآمد از تک چه، یوسفی، معلایی
سبک به دامن پیراهنش زدم من دست
ز بوی پیرهنش دیده گشت بینایی
به چاه در، نظری کردم از تعجب من
چه از ملاحت او گشته بود صحرایی
کلیم روح به هر جا رسید میقاتش
اگر چه کور بود، گشت طور سینایی
زنخ زدهست رقیبی که گفت از چه دور
ازین سپس منم و چاه و چون تو زیبایی
کسی که زنده شود صد هزار مرده ازو
عجب نباشد اگر پیر گشت برنایی
هزار گنج گدای چنین عجب کانی
هزار سیم نثار لطیف سیمایی
جهان چو آینه پرنقش توست، اما کو
به روی خوب تو بیآینه تماشایی؟
سخن تو گو، که مرا از حلاوت لب تو
نه عقل ماند و نه اندیشهیی و نی رایی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۲
گه به دندان در عدن شکنی
گه به مژگان صف ختن شکنی
گه لب همچو لاله بگشایی
روز بازار یاسمن شکنی
گه رخ همچو ماه بنمایی
رونق برگ نسترن شکنی
هر گلی را که زینت چمن است
ز سر طعنه در چمن شکنی
دل ربایی عالم جان را
طرهٔ مشک بر سمن شکنی
زلف برهم زنی و توبهٔ ما
همه زان زلف پر شکن شکنی
پشت گرمی ز تیر غمزه از آنک
همه در روی و جان من شکنی
قصهٔ جادوان رهزن را
زان دو جادوی راهزن شکنی
گر نسازی ز ناز با عطار
قیمت او و خویشتن شکنی
گه به مژگان صف ختن شکنی
گه لب همچو لاله بگشایی
روز بازار یاسمن شکنی
گه رخ همچو ماه بنمایی
رونق برگ نسترن شکنی
هر گلی را که زینت چمن است
ز سر طعنه در چمن شکنی
دل ربایی عالم جان را
طرهٔ مشک بر سمن شکنی
زلف برهم زنی و توبهٔ ما
همه زان زلف پر شکن شکنی
پشت گرمی ز تیر غمزه از آنک
همه در روی و جان من شکنی
قصهٔ جادوان رهزن را
زان دو جادوی راهزن شکنی
گر نسازی ز ناز با عطار
قیمت او و خویشتن شکنی
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۷
ای رخ تو بهار و گلشن من
همچو جانست عشق در تن من
راست چون زلف تو بود تاریک
بی رخ تو جهان روشن من
همچو خورشید و ماه در تابد
عشق تو هر شبی ز روزن من
دست تو طوق گردن دگری
عشق تو طوق گردن من
ماه را راه گم شود بر چرخ
هر شبی از خروش و شیون من
گر تو یک ره جمال بنمایی
برزند بابهشت برزن من
خاک پایت برم چو سرمه به کار
گر چه دادی به باد خرمن من
رنجه کن پای خویش و کوته کن
دست جور و بلا ز دامن من
رادمری کنی به در نبری
بنهی بار خلق بر تن من
چون درآیی ز در توام به زمان
بردمد لالهزار و سوسن من
تا سنایی ترا همی گوید
ای رخ تو بهار و گلشن من
همچو جانست عشق در تن من
راست چون زلف تو بود تاریک
بی رخ تو جهان روشن من
همچو خورشید و ماه در تابد
عشق تو هر شبی ز روزن من
دست تو طوق گردن دگری
عشق تو طوق گردن من
ماه را راه گم شود بر چرخ
هر شبی از خروش و شیون من
گر تو یک ره جمال بنمایی
برزند بابهشت برزن من
خاک پایت برم چو سرمه به کار
گر چه دادی به باد خرمن من
رنجه کن پای خویش و کوته کن
دست جور و بلا ز دامن من
رادمری کنی به در نبری
بنهی بار خلق بر تن من
چون درآیی ز در توام به زمان
بردمد لالهزار و سوسن من
تا سنایی ترا همی گوید
ای رخ تو بهار و گلشن من
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۴
چون سخن زان زلف و رخ گویی مگو از کفر و دین
زان که هر جای این دو رنگ آمد نه آن ماند نه این
نیست با زلفین او پیکار دارالضرب کفر
نیست با رخسان او بیشاه دارالملک دین
خود ز رنگ زلف و نور روی او برساختند
کفر خالی از گمان و دین جمالی از یقین
خاکپای و خار راهش دیده را و دست را
توده توده سنبلست و دسته دسته یاسمین
چون به کوی اندر خرامد آن چنان باشد ز لطف
پای آن بت ز آستان چون دست موسی ز آستین
چون نقاب از رخ براندازد ز خاتونان خلد
بانگ برخیزد که: هین ای آفرینش آفرین
لعبت چین خواندم او را و بد خواندم نه نیک
لاجرم زین شرم شد رویم چو زلفش پر ز چین
لعبت چین چون توان خواند آن نگاری را که هست
زیر یک چین از دو زلفش صدهزار ارتنگ چین
خود حدیث عاشقی بگذار و انصافم بده
کافری نبود چنانی را صفت کردن چنین
خط او را گر تو خط خوانی خطا باشد که نیست
آن مگر دولت گیای خطهٔ روحالامین
آسمان آن خط بر آن عارض نه بهر آن نوشت
تا من و تو رنجه دل گردیم و آن بت شرمگین
لیک چون دید آسمان کز حسن او چون آفتاب
رامش و آرامش و آرایشست اندر زمین
حسن را بر چهرهٔ او بنده کرد و بر نوشت
آسمان از مشک بر گردش صلاحالمسلمین
از دو یاقوتش دو چیز طرفه یابم در دو حال
چون بگوید حلقه باشد چون خمش گردد نگین
دل چو ز آن لب دور ماند گر بسوزد گو بسوز
موم را ز آتش چه چاره چون جدا شد ز انگبین
هر زمان گویی سنایی کیست خیز اندر نگر
هم سنا و هم سنایی را در آن صورت ببین
خود سنایی او بود چون بنگری زیرا بر اوست
لب چو باقامت الف ابرو چو نون دندان چو سین
زان که هر جای این دو رنگ آمد نه آن ماند نه این
نیست با زلفین او پیکار دارالضرب کفر
نیست با رخسان او بیشاه دارالملک دین
خود ز رنگ زلف و نور روی او برساختند
کفر خالی از گمان و دین جمالی از یقین
خاکپای و خار راهش دیده را و دست را
توده توده سنبلست و دسته دسته یاسمین
چون به کوی اندر خرامد آن چنان باشد ز لطف
پای آن بت ز آستان چون دست موسی ز آستین
چون نقاب از رخ براندازد ز خاتونان خلد
بانگ برخیزد که: هین ای آفرینش آفرین
لعبت چین خواندم او را و بد خواندم نه نیک
لاجرم زین شرم شد رویم چو زلفش پر ز چین
لعبت چین چون توان خواند آن نگاری را که هست
زیر یک چین از دو زلفش صدهزار ارتنگ چین
خود حدیث عاشقی بگذار و انصافم بده
کافری نبود چنانی را صفت کردن چنین
خط او را گر تو خط خوانی خطا باشد که نیست
آن مگر دولت گیای خطهٔ روحالامین
آسمان آن خط بر آن عارض نه بهر آن نوشت
تا من و تو رنجه دل گردیم و آن بت شرمگین
لیک چون دید آسمان کز حسن او چون آفتاب
رامش و آرامش و آرایشست اندر زمین
حسن را بر چهرهٔ او بنده کرد و بر نوشت
آسمان از مشک بر گردش صلاحالمسلمین
از دو یاقوتش دو چیز طرفه یابم در دو حال
چون بگوید حلقه باشد چون خمش گردد نگین
دل چو ز آن لب دور ماند گر بسوزد گو بسوز
موم را ز آتش چه چاره چون جدا شد ز انگبین
هر زمان گویی سنایی کیست خیز اندر نگر
هم سنا و هم سنایی را در آن صورت ببین
خود سنایی او بود چون بنگری زیرا بر اوست
لب چو باقامت الف ابرو چو نون دندان چو سین
وحشی بافقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹ - در ستایش شاه طهماسب
آنکه جان بخش و جان ستان باشد
لطف و قهر خدایگان باشد
آفتابی که سایهٔ چترش
بر سر شاه خاوران باشد
پادشاهی که ساحت بارش
عرصهٔ ملک جاودان باشد
شاه تهماسب آنکه دست و دلش
ضامن رزق انس وجان باشد
کبک را در پناه مرحمتش
شهپر باز سایبان باشد
صعوه را در زمان معدلتش
حلقهٔ مار آشیان باشد
از پی دفع و رفع هر منهی
قاضی نهیش آنچنان باشد
که ز بیمش عروس نغمهٔ نی
در پس پردهها نهانباشد
گر شود آمر ، آمر نهیش
ناهی خنده زعفران باشد
پنبه ایمن بود ز آتش اگر
حفظش او را نگاهبان باشد
بود از گرگ میش باج ستان
هر کجا عدل او شبان باشد
پیش نعل سمند او خارا
همچو در پیش مه کتان باشد
ذات او جوهری که عالم ازو
مخزن گنج شایگان باشد
وه چه گنجی که بر سرش مه و سال
اژدر چرخ پاسبان باشد
نیست فرق از وجود تا به عدم
قهرش آنجا که قهرمان باشد
همه ضرب عصای دربانش
بر سر پادشاه و خان باشد
گرد قصرش کتابهٔ سیمین
ثانی اثنین کهکشان باشد
ای که بر شقههای رایت تو
رقم فتح جاودان باشد
غیر میزان بار انعامت
کیست آن کز تو سرگران باشد
نبود لعل آتشین پیکر
آنکه در جوف کان نهان باشد
بلکه از رشک معدن کف تو
آتش اندر نهاد کان باشد
معطی رزق خلق گردد آز
گر ترا زله بند خوان باشد
جوع گردد ز امتلا رنجور
گر به خوان تو میهمان باشد
اهل مهمانسرای عالم را
لطف عام تو میزبان باشد
خصم جاهت اگر ز فر همای
طالب رفعت مکان باشد
به فلک خواهدش رساند همای
لیک وقتی که استخوان باشد
در فضایی که بهر گوی زدن
باد پای تو تک زنان باشد
چون غلامان به دوش ترک سپهر
از مه عید صولجان باشد
به مثل آب خضر اگر طلبند
در دیار تو رایگان باشد
در مقامی که شیر رایت را
حمله بر گاو آسمان باشد
بر هوا گرد سرکشان سپاه
قیروان تا به قیروان باشد
بسکه گرد از زمین رود بالا
زیر پا آسمان عیان باشد
از سر تیغ گردن افرازان
رخنه در فرق فرقدان باشد
در مقام وداع گردون را
روبرو همچو توأمان باشد
آنکه از تیر در کمینگه رزم
رود از جا زه کمان باشد
وانکه از خصم در گذرگه حرب
بجهد ناوک یلان باشد
تن گردان ز غایت پیکان
راست چون شاخ ارغوان باشد
خون سرگشتهای که در نگری
همه در گردن سنان باشد
مرگ را پیش تیغ بیزنهار
بانک زنهار بر زبان باشد
هر خدنگی که از کمان بجهد
نایب مرگ ناگهان باشد
آن کز آن رزم جان برد بیرون
افعی رمح سرکشان باشد
بر سر کشته با لباس سیاه
زاغ را شیون و فغان باشد
ای خوش آن ابلق فلک سرعت
که چو مهرت به زیر ران باشد
شعلهٔ خرمن جهان گردد
آتشی کز سمش جهان باشد
از صدای صهیل خود گذرد
هر کجا مطلق العنان باشد
بر سر آب ، همچو باد رود
بر سر نار چون دخان باشد
که نه از نم بر او اثر یابند
که نه از خوی بر او نشان باشد
بر تو از بهر دفع کید حسود
آسمان ان یکاد خوان باشد
بر زمین فتنهای که بود از آن
باز گویند تا زمان باشد
نبود جز خط محیط افق
که از آن فتنه بر کران باشد
بدن و جان بهم نپردازند
بسکه آشوب در جهان باشد
از تو آواز القتال رسد
وز عدو بانگ الامان باشد
ای که شکر تو بر زبان آرد
هر کرا قوت بیان باشد
رایت مدحت تو افرازد
هر کرا خامه در بنان باشد
تیره ابریست کلک من که مدام
در ثنای تو در فشان باشد
برق معنی کز این سحاب جهد
میل چشم مخالفان باشد
از مداد زبان خامهٔ من
خصم را مهر بر دهان باشد
با چنان نظم مدعی خواهد
که سخن ساز و نکته دان باشد
شعر استاد نظم خویش آرد
کان چو اینست و این چو آن باشد
بوریا باف بین که میخواهد
بوریا همچو پرنیان باشد
پیش بیننده لعل رمانی
گر چه مانند ناردان باشد
لیک در حد ذات چون نگری
فرق بسیار در میان باشد
کی به جای شکار شهبازان
حد پرواز ماکیان باشد
خویش را جوهری شمارد لیک
خزفش مایهٔ دکان باشد
بیت معمور من که در بامش
کلک در پاش ناودان باشد
کی رسد وهم در نشیبش اگر
طوبی و سدره نردبان باشد
جلوهٔ شاهد معانی از او
جلوهٔ حور از جنان باشد
ساحت معنی وسیعش را
که نه امکان امتحان باشد
تا مساحت کند ز کاهکشان
در کف چرخ ریسمان باشد
قصر نظمی چنین بلند و مرا
پستی خاک آستان باشد
رفتم از دست تا به چند کسی
پایمال ره هوان باشد
نفع من سر به سر ضرر گردد
سود من یک به یک زیان باشد
خصم در پیش من چو تیغ شود
دوست پیش آید و فسان باشد
سد قران رفت نجم بخت مرا
همچنان با ذنب قران باشد
مرئی از بخت من نشد خط عیش
دیدهٔ بخت ناتوان باشد
با چنین غصههای جان فرسا
من فرسوده را چه جان باشد
آهم از دل ز سرد مهری چرخ
سرد چون باد مهر جان باشد
شاد باش از خزان غم وحشی
که بهار از پی خزان باشد
شادی و غم به کس نمیماند
عاقل آنکس که شادمان باشد
همچو گل با دو روزه فرصت عمر
به تماشای بوستان باشد
نقد هستی چو میرود باری
صرف گلگشت گلستان باشد
در دعای گل حدیقهٔ ملک
همه تن غنچه سان لسان باشد
تا الف جا کند به ضمن زمان
علمت را ظفر ضمان باشد
تا نشانی بود ز پادشهی
چاکرت پادشه نشان باشد
توسن کام زیر ران دائم
شخص بخت تو کامران باشد
باد حکمت روان به خانهٔ چرخ
تا بدن خانهٔ روان باشد
شمع رای جهانفروز ترا
جرم خورشید شمعدان باشد
اثر عون شحنهٔ عضبت
خنجر و حنجر عوان باشد
تا ز مرآت دیده عینک را
صورت این اثرعیان باشد
که دهد چشم پیر را پرتو
پردهٔ دیده جوان باشد
به نظر بازی تو پیر سپهر
عینکش عین فرقدان باشد
لطف و قهر خدایگان باشد
آفتابی که سایهٔ چترش
بر سر شاه خاوران باشد
پادشاهی که ساحت بارش
عرصهٔ ملک جاودان باشد
شاه تهماسب آنکه دست و دلش
ضامن رزق انس وجان باشد
کبک را در پناه مرحمتش
شهپر باز سایبان باشد
صعوه را در زمان معدلتش
حلقهٔ مار آشیان باشد
از پی دفع و رفع هر منهی
قاضی نهیش آنچنان باشد
که ز بیمش عروس نغمهٔ نی
در پس پردهها نهانباشد
گر شود آمر ، آمر نهیش
ناهی خنده زعفران باشد
پنبه ایمن بود ز آتش اگر
حفظش او را نگاهبان باشد
بود از گرگ میش باج ستان
هر کجا عدل او شبان باشد
پیش نعل سمند او خارا
همچو در پیش مه کتان باشد
ذات او جوهری که عالم ازو
مخزن گنج شایگان باشد
وه چه گنجی که بر سرش مه و سال
اژدر چرخ پاسبان باشد
نیست فرق از وجود تا به عدم
قهرش آنجا که قهرمان باشد
همه ضرب عصای دربانش
بر سر پادشاه و خان باشد
گرد قصرش کتابهٔ سیمین
ثانی اثنین کهکشان باشد
ای که بر شقههای رایت تو
رقم فتح جاودان باشد
غیر میزان بار انعامت
کیست آن کز تو سرگران باشد
نبود لعل آتشین پیکر
آنکه در جوف کان نهان باشد
بلکه از رشک معدن کف تو
آتش اندر نهاد کان باشد
معطی رزق خلق گردد آز
گر ترا زله بند خوان باشد
جوع گردد ز امتلا رنجور
گر به خوان تو میهمان باشد
اهل مهمانسرای عالم را
لطف عام تو میزبان باشد
خصم جاهت اگر ز فر همای
طالب رفعت مکان باشد
به فلک خواهدش رساند همای
لیک وقتی که استخوان باشد
در فضایی که بهر گوی زدن
باد پای تو تک زنان باشد
چون غلامان به دوش ترک سپهر
از مه عید صولجان باشد
به مثل آب خضر اگر طلبند
در دیار تو رایگان باشد
در مقامی که شیر رایت را
حمله بر گاو آسمان باشد
بر هوا گرد سرکشان سپاه
قیروان تا به قیروان باشد
بسکه گرد از زمین رود بالا
زیر پا آسمان عیان باشد
از سر تیغ گردن افرازان
رخنه در فرق فرقدان باشد
در مقام وداع گردون را
روبرو همچو توأمان باشد
آنکه از تیر در کمینگه رزم
رود از جا زه کمان باشد
وانکه از خصم در گذرگه حرب
بجهد ناوک یلان باشد
تن گردان ز غایت پیکان
راست چون شاخ ارغوان باشد
خون سرگشتهای که در نگری
همه در گردن سنان باشد
مرگ را پیش تیغ بیزنهار
بانک زنهار بر زبان باشد
هر خدنگی که از کمان بجهد
نایب مرگ ناگهان باشد
آن کز آن رزم جان برد بیرون
افعی رمح سرکشان باشد
بر سر کشته با لباس سیاه
زاغ را شیون و فغان باشد
ای خوش آن ابلق فلک سرعت
که چو مهرت به زیر ران باشد
شعلهٔ خرمن جهان گردد
آتشی کز سمش جهان باشد
از صدای صهیل خود گذرد
هر کجا مطلق العنان باشد
بر سر آب ، همچو باد رود
بر سر نار چون دخان باشد
که نه از نم بر او اثر یابند
که نه از خوی بر او نشان باشد
بر تو از بهر دفع کید حسود
آسمان ان یکاد خوان باشد
بر زمین فتنهای که بود از آن
باز گویند تا زمان باشد
نبود جز خط محیط افق
که از آن فتنه بر کران باشد
بدن و جان بهم نپردازند
بسکه آشوب در جهان باشد
از تو آواز القتال رسد
وز عدو بانگ الامان باشد
ای که شکر تو بر زبان آرد
هر کرا قوت بیان باشد
رایت مدحت تو افرازد
هر کرا خامه در بنان باشد
تیره ابریست کلک من که مدام
در ثنای تو در فشان باشد
برق معنی کز این سحاب جهد
میل چشم مخالفان باشد
از مداد زبان خامهٔ من
خصم را مهر بر دهان باشد
با چنان نظم مدعی خواهد
که سخن ساز و نکته دان باشد
شعر استاد نظم خویش آرد
کان چو اینست و این چو آن باشد
بوریا باف بین که میخواهد
بوریا همچو پرنیان باشد
پیش بیننده لعل رمانی
گر چه مانند ناردان باشد
لیک در حد ذات چون نگری
فرق بسیار در میان باشد
کی به جای شکار شهبازان
حد پرواز ماکیان باشد
خویش را جوهری شمارد لیک
خزفش مایهٔ دکان باشد
بیت معمور من که در بامش
کلک در پاش ناودان باشد
کی رسد وهم در نشیبش اگر
طوبی و سدره نردبان باشد
جلوهٔ شاهد معانی از او
جلوهٔ حور از جنان باشد
ساحت معنی وسیعش را
که نه امکان امتحان باشد
تا مساحت کند ز کاهکشان
در کف چرخ ریسمان باشد
قصر نظمی چنین بلند و مرا
پستی خاک آستان باشد
رفتم از دست تا به چند کسی
پایمال ره هوان باشد
نفع من سر به سر ضرر گردد
سود من یک به یک زیان باشد
خصم در پیش من چو تیغ شود
دوست پیش آید و فسان باشد
سد قران رفت نجم بخت مرا
همچنان با ذنب قران باشد
مرئی از بخت من نشد خط عیش
دیدهٔ بخت ناتوان باشد
با چنین غصههای جان فرسا
من فرسوده را چه جان باشد
آهم از دل ز سرد مهری چرخ
سرد چون باد مهر جان باشد
شاد باش از خزان غم وحشی
که بهار از پی خزان باشد
شادی و غم به کس نمیماند
عاقل آنکس که شادمان باشد
همچو گل با دو روزه فرصت عمر
به تماشای بوستان باشد
نقد هستی چو میرود باری
صرف گلگشت گلستان باشد
در دعای گل حدیقهٔ ملک
همه تن غنچه سان لسان باشد
تا الف جا کند به ضمن زمان
علمت را ظفر ضمان باشد
تا نشانی بود ز پادشهی
چاکرت پادشه نشان باشد
توسن کام زیر ران دائم
شخص بخت تو کامران باشد
باد حکمت روان به خانهٔ چرخ
تا بدن خانهٔ روان باشد
شمع رای جهانفروز ترا
جرم خورشید شمعدان باشد
اثر عون شحنهٔ عضبت
خنجر و حنجر عوان باشد
تا ز مرآت دیده عینک را
صورت این اثرعیان باشد
که دهد چشم پیر را پرتو
پردهٔ دیده جوان باشد
به نظر بازی تو پیر سپهر
عینکش عین فرقدان باشد
وحشی بافقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰ - در ستایش میرمیران
عید خرم تر از این یاد ندارد ایام
غالبا روی تو این خرمیش داده به وام
به جمال تو گرین عید مجسم بودی
چون مه خویش خمیدی و دویدی به سلام
میرمیران که کشیدهست نگارنده غیب
نقش ابروی تو و کرده مه عیدش نام
غره و سلخ نیابند در آن دایره راه
که به پرگار ضمیر تو شود ماه تمام
راست چون عینک نگشاده نماید به محاق
کس نداند که کدام است مه ومهر کدام
هست رای تو که اسرار نهانخانه غیب
غایبانه کند ارباب دول را اعلام
بر نباتات اگر پرتو رایت افتد
چشم پر نور دهد بار درخت بادام
مهر یک روز اگر جا به ضمیر تو دهد
آخر پرسش محشر رسد آن روز به شام
ور شود روز بداندیش تو شب را نایب
همه در شب گذرد تا به گه روز قیام
تن خصم تو چه شهریست که شاهش بکشد
کوچههای پر از آشوب در او راه مسام
سر دشمن نکند روز جزا تیز سری
تیغ باطن چو کشد پنجه قهرت ز نیام
قهرت آن قلزم زهر است کزو مایه برد
چون به زهر آب دهد خنجر خود را بهرام
خشمت الماس فروشیست که با آن چنگال
پیش او دست به دریوزه گشاید ضرغام
آسمان بر سر فتنهست چه شرها بکند
گر گذاری که بگردد به سر خود یک گام
پیش دندانش سرخار و سر مرد یکیست
شتر مست کش از دست گذارند زمام
رایض امر ترا عاجز رانست و رکاب
رخش گردون که نه زین کرده کس او را نه لجام
رستمی باید و دستی که عنان آراید
رخش از آن نیست که او راهمه کس سازد رام
جنبش چرخ ارادیست چنین گفته حکیم
گر چنین است نگیرد ز چه هرگز آرام
بنده گویم نه چنین است و بگویم چونست
لرزه افتادهاش از خوف تو بر هفت اندام
مسند قدر تو جانیست که در نظم امور
به قضاو قدر آرند از آنجا پیغام
نرسد بادی ازین ره که به پیشش ندوند
کز خداوند خبر چیست در آن وز چه پیام
عقل کل را به در قصر جلالت دیدم
گفتمش هست از آنسوی فلک هیچ مقام
گفت ما محرم این پرده نهایم از وی پرس
که فرو مینگرد گاهی ازین گوشهٔ بام
کثرت مایه اجلال تو میآرد روز
کسوت حد و نهایت بدر بر اجسام
دورت از گرد مناهیست به حدی رفته
که چو بزم ملک آنجا نه نشانست و نه نام
ز آنچه از زخمه به تار آید و از تار به گوش
وانچه از خم شده در شیشه و از شیشه به جام
در زمان توکه از تقویت قاضی عدل
کشتگان رادیت از گرگ گرفتند اغنام
مادهٔ شیر و نر باز ز بس الفت طبع
شوهر از آهوی نر کرد و زن از ماده حمام
هر که بگذشت به خاک در دولت اثرت
یافت بر وفق ارادت همه کار و همه کام
نامدندی به زمین بی زر و خلعت اطفال
بودی از خاصیت خاک درت با ارحام
مکث زر پیش تو چون مکث جنب در مسجد
هست در مذهب مفتی سخای تو حرام
بسکه سرمایهٔ شادی و فراغت بخشید
دلت از نعمت خاص و کفت از نعمت عام
نیم قطرهٔ نتوان یافت ، خرند ار به مثل
قطره اشک به سد در یتیم ار ایتام
بحر غافل که ز تو کوه چه معدنها یافت
از زر و سیم و ز یاقوت و ز دیگر اقسام
خواست بر کوه کند عرض سخا یافت روان
مایه خویش چو بر دامنش افشاند غمام
سیل را گفت که اینها همه جمع آر ببر
سوی دریا و بگو کوه رسانید سلام
که تو این مایه نگه دار برای خود و ابر
کان دل و دست من و سد چو مرا هست تمام
ای همه وضع زمان را ز تو قانون و نسق
وی همه کار جهان را ز تو ترتیب و نظام
ای همه ناصیه آرا ز سجود در تو
چو خواقین معظم چه سلاطین عظام
شهرت ذره به جایی رسد از تربیتت
که به پیشانی خورشید نویسندش نام
منم امروز که از فیض قبول نظرت
هر چه گویم همه مقبول خواص است و عوام
نه از این لفظ تراشان عبارت سازم
لفظهاشان همگی خاص و معانی همه عام
جگر سوخته در نیفه که این نافهٔ مشک
سرب در گوشهٔ رو مال که این نقرهٔ خام
معنیی نیست به زندان عبارت در بند
که نجستهست دو سه مرتبه از قید کلام
هست از گفته این طایفه ناگفته من
آنقدر راه که از بتکده تا بیت حرام
روش کلک من از خامه ایشان مطلب
که کلاغ ار چه بکوشد نشود کبک خرام
فیض روح اللهی و پای فلک پیما کو
گر چه بر صورت عیسا بنگارند اصنام
معنی خاص نه گنجیست که باید همه کس
نیست سیمرغ شکاری که فتد در همه دام
گر به قدر سخن مرد بود پایه مرد
چیست قدر دگران پیش من و پایه کدام
به ز اقرانم و خواهم که اگر نبود بیش
نبود کمتر از اقران خودم قدر و مقام
شاه داند که غرض چیست از اینها وحشی
به دعا رو که بود رسم گدایان ابرام
وهم را تا نبود هیچ به پرگار رجوع
چون بود دایره ساز فلک مینا فام
عمر بدخواه ترا در خم پرگار فنا
باد چون دایره آغاز یکی با انجام
غالبا روی تو این خرمیش داده به وام
به جمال تو گرین عید مجسم بودی
چون مه خویش خمیدی و دویدی به سلام
میرمیران که کشیدهست نگارنده غیب
نقش ابروی تو و کرده مه عیدش نام
غره و سلخ نیابند در آن دایره راه
که به پرگار ضمیر تو شود ماه تمام
راست چون عینک نگشاده نماید به محاق
کس نداند که کدام است مه ومهر کدام
هست رای تو که اسرار نهانخانه غیب
غایبانه کند ارباب دول را اعلام
بر نباتات اگر پرتو رایت افتد
چشم پر نور دهد بار درخت بادام
مهر یک روز اگر جا به ضمیر تو دهد
آخر پرسش محشر رسد آن روز به شام
ور شود روز بداندیش تو شب را نایب
همه در شب گذرد تا به گه روز قیام
تن خصم تو چه شهریست که شاهش بکشد
کوچههای پر از آشوب در او راه مسام
سر دشمن نکند روز جزا تیز سری
تیغ باطن چو کشد پنجه قهرت ز نیام
قهرت آن قلزم زهر است کزو مایه برد
چون به زهر آب دهد خنجر خود را بهرام
خشمت الماس فروشیست که با آن چنگال
پیش او دست به دریوزه گشاید ضرغام
آسمان بر سر فتنهست چه شرها بکند
گر گذاری که بگردد به سر خود یک گام
پیش دندانش سرخار و سر مرد یکیست
شتر مست کش از دست گذارند زمام
رایض امر ترا عاجز رانست و رکاب
رخش گردون که نه زین کرده کس او را نه لجام
رستمی باید و دستی که عنان آراید
رخش از آن نیست که او راهمه کس سازد رام
جنبش چرخ ارادیست چنین گفته حکیم
گر چنین است نگیرد ز چه هرگز آرام
بنده گویم نه چنین است و بگویم چونست
لرزه افتادهاش از خوف تو بر هفت اندام
مسند قدر تو جانیست که در نظم امور
به قضاو قدر آرند از آنجا پیغام
نرسد بادی ازین ره که به پیشش ندوند
کز خداوند خبر چیست در آن وز چه پیام
عقل کل را به در قصر جلالت دیدم
گفتمش هست از آنسوی فلک هیچ مقام
گفت ما محرم این پرده نهایم از وی پرس
که فرو مینگرد گاهی ازین گوشهٔ بام
کثرت مایه اجلال تو میآرد روز
کسوت حد و نهایت بدر بر اجسام
دورت از گرد مناهیست به حدی رفته
که چو بزم ملک آنجا نه نشانست و نه نام
ز آنچه از زخمه به تار آید و از تار به گوش
وانچه از خم شده در شیشه و از شیشه به جام
در زمان توکه از تقویت قاضی عدل
کشتگان رادیت از گرگ گرفتند اغنام
مادهٔ شیر و نر باز ز بس الفت طبع
شوهر از آهوی نر کرد و زن از ماده حمام
هر که بگذشت به خاک در دولت اثرت
یافت بر وفق ارادت همه کار و همه کام
نامدندی به زمین بی زر و خلعت اطفال
بودی از خاصیت خاک درت با ارحام
مکث زر پیش تو چون مکث جنب در مسجد
هست در مذهب مفتی سخای تو حرام
بسکه سرمایهٔ شادی و فراغت بخشید
دلت از نعمت خاص و کفت از نعمت عام
نیم قطرهٔ نتوان یافت ، خرند ار به مثل
قطره اشک به سد در یتیم ار ایتام
بحر غافل که ز تو کوه چه معدنها یافت
از زر و سیم و ز یاقوت و ز دیگر اقسام
خواست بر کوه کند عرض سخا یافت روان
مایه خویش چو بر دامنش افشاند غمام
سیل را گفت که اینها همه جمع آر ببر
سوی دریا و بگو کوه رسانید سلام
که تو این مایه نگه دار برای خود و ابر
کان دل و دست من و سد چو مرا هست تمام
ای همه وضع زمان را ز تو قانون و نسق
وی همه کار جهان را ز تو ترتیب و نظام
ای همه ناصیه آرا ز سجود در تو
چو خواقین معظم چه سلاطین عظام
شهرت ذره به جایی رسد از تربیتت
که به پیشانی خورشید نویسندش نام
منم امروز که از فیض قبول نظرت
هر چه گویم همه مقبول خواص است و عوام
نه از این لفظ تراشان عبارت سازم
لفظهاشان همگی خاص و معانی همه عام
جگر سوخته در نیفه که این نافهٔ مشک
سرب در گوشهٔ رو مال که این نقرهٔ خام
معنیی نیست به زندان عبارت در بند
که نجستهست دو سه مرتبه از قید کلام
هست از گفته این طایفه ناگفته من
آنقدر راه که از بتکده تا بیت حرام
روش کلک من از خامه ایشان مطلب
که کلاغ ار چه بکوشد نشود کبک خرام
فیض روح اللهی و پای فلک پیما کو
گر چه بر صورت عیسا بنگارند اصنام
معنی خاص نه گنجیست که باید همه کس
نیست سیمرغ شکاری که فتد در همه دام
گر به قدر سخن مرد بود پایه مرد
چیست قدر دگران پیش من و پایه کدام
به ز اقرانم و خواهم که اگر نبود بیش
نبود کمتر از اقران خودم قدر و مقام
شاه داند که غرض چیست از اینها وحشی
به دعا رو که بود رسم گدایان ابرام
وهم را تا نبود هیچ به پرگار رجوع
چون بود دایره ساز فلک مینا فام
عمر بدخواه ترا در خم پرگار فنا
باد چون دایره آغاز یکی با انجام
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
در بیان چگونگی عشق و آغاز کندن بیستون به نیروی محبت
خوشا بیصبری عشق درون سوز
همه درد از درون و از برون سوز
چو عشق آتش فروزد در نهادی
به خاصیت بر او آب است بادی
در آن هنگام کاستیلای عشق است
صبوری کمترین یغمای عشق است
ز عاشق چون برد صبر و قرارش
به پیش آرد خیال وصل یارش
چو چندی با خیالش عشق بازد
پس آنگه از وصالش سرفرازد
بسی عشق اینچنین نیرنگ دارد
که گاهی صلح و گاهی جنگ دارد
بقای وصل خامی آورد بار
دوام هجر جان سوزد به یکبار
که هریک زین دو چون باید دوامی
نگردد پخته از وی هیچ خامی
از آن گه آب ریزد گاه آتش
که گردد پخته خامی زین کشاکش
چه شد فرهاد بر بالای آن کوه
تن و جانی به زیر کوه اندوه
نه دست و دل که اندر کار پیچد
نه آن سر تا ز کار یار پیچد
به روز افغانی و شب یاربی داشت
زمین عشق خوش روز و شبی داشت
به آخر کرد خوش جایی معین
کمرگاهی سزاوار نشیمن
کسی را کاندر آنجا دیده در بود
سراسر دشت و صحرا در نظر بود
در آنجا با دلی پردرد و اندوه
بر آن شد تا تهی سازد دل کوه
پی صنعت میان بر بست چالاک
به ضرب تیشه کرد آن کوه را خاک
چنان زد تیشه بر آن کوه خاره
که شد آن کوه خارا پاره پاره
دلی در سینه بودش چون دل تنگ
گهی بر سینه میزد گاه بر سنگ
ز زخمش سنگ اثرها ازبرون داشت
ولیکن سینه خونها از درون داشت
چو دیدی زخم خود در کاوش سنگ
زدی آهی و گفتی از دل تنگ
که اندر طالعم کاش آن هنر بود
که آهم را در آن دل این اثر بود
و گر گفتی هنر زین به کدامم
که آمد قرعهٔ عشقش به نامم
شراری کز دل آن کوه زادی
چو دل جایش درون سینه دادی
که این از خوی شیرینم نشانیست
نه آتش بلکه آب زندگانیست
خیال روی شیرینش بر آن داشت
که نقش آن صنم بر سنگ بنگاشت
نهانی عذر گفتی با خیالش
کز آن بر سنگ میبندم مثالش
که از بس صدمه جای آن ندارم
که تا بر سینه نقش آن نگارم
چنان تمثال آن گلچره پرداخت
که بر خود نیز آن را مشتبه ساخت
نبودی عشق را گر پیشدستی
یقین گشتی سمر در بت پرستی
به نوعی زلف عنبر میکشیدش
که آن دل کاندر آن گم کرد دیدش
چنان محراب ابرو وانمودش
که دل میخواست آوردن سجودش
چنانش ترک چشم آراست خونریز
که در دل یافت ذوق خنجر تیز
چنان از بادهٔ لعلش نشان داد
که عقل او به بد مستی عنان داد
ز آتش غنچه لب ساخت خاموش
کز او نا کرده بد حرف وفا گوش
گر از لعل لبش حرفی شنودی
چنان تمثال او بستی که بودی
چو نقش گوش او بست آن وفا کیش
نخستین بست راه نالهٔ خویش
سرش را خالی از سودای خود ساخت
قدش را آفت کالای خود ساخت
درون سینه کردن کینهٔ خویش
نهانی مهر او در سینهٔ خویش
الی را ساخت سخت و بی مدارا
به عینه چون دلش یعنی چو خارا
به عمد این سهو از کلکش برون جست
که آنجا راه خسرو بود او بست
به تمثال میانش رفت در پیچ
که گردد چون میان او نشد هیچ
نهفتش از کمر تا پا به دامان
که این نادیده را تمثال نتوان
در او بنمود از صنعتگریها
همه آیین و رسم دلبریها
چنان کان دلربا بود آنچنان کرد
هر آنچ از سنگ نتوان کرد آن کرد
لبی پر خنده یعنی آشناییم
سری افکنده یعنی با وفاییم
نگاهی گرم یعنی دلنوازیم
زبانی نرم یعنی چاره سازیم
سرا پا دلربا ز آنگونه بستش
که گر بودی دلی دادی به دستش
چو شد فارغ از آن صورت نگاری
به پایش سر نهاد از بیقراری
فغان برداشت کای بت کام من ده
ببین بی طاقتی آرام من ده
ترا دانم نداری جان ، تنی تو
بت سنگی و مصنوع منی تو
ولی ره زد چنان سودای یارم
که غیر از بت پرستی نیست کارم
منم چینی و چین در بت پرستی
بود مشهور چون با باده مستی
چنان عشق فسونگر بسته دستم
که هم خود بتگرم هم بت پرستم
جهان یکسر درین کارند مادام
همه در بت پرستی خاص تا عام
گر افسردهست یا تقلید پیشه
تواش صورت پرستی دان همیشه
چو بیعشق است او جسمیست بیجان
چه وردش اهرمن باشد چه یزدان
بده ساقی شراب لعل رنگم
سراسر بشکن این بتها به سنگم
مگر در عاشقی نامم برآید
ز یمن عاشقی کامم برآید
همه درد از درون و از برون سوز
چو عشق آتش فروزد در نهادی
به خاصیت بر او آب است بادی
در آن هنگام کاستیلای عشق است
صبوری کمترین یغمای عشق است
ز عاشق چون برد صبر و قرارش
به پیش آرد خیال وصل یارش
چو چندی با خیالش عشق بازد
پس آنگه از وصالش سرفرازد
بسی عشق اینچنین نیرنگ دارد
که گاهی صلح و گاهی جنگ دارد
بقای وصل خامی آورد بار
دوام هجر جان سوزد به یکبار
که هریک زین دو چون باید دوامی
نگردد پخته از وی هیچ خامی
از آن گه آب ریزد گاه آتش
که گردد پخته خامی زین کشاکش
چه شد فرهاد بر بالای آن کوه
تن و جانی به زیر کوه اندوه
نه دست و دل که اندر کار پیچد
نه آن سر تا ز کار یار پیچد
به روز افغانی و شب یاربی داشت
زمین عشق خوش روز و شبی داشت
به آخر کرد خوش جایی معین
کمرگاهی سزاوار نشیمن
کسی را کاندر آنجا دیده در بود
سراسر دشت و صحرا در نظر بود
در آنجا با دلی پردرد و اندوه
بر آن شد تا تهی سازد دل کوه
پی صنعت میان بر بست چالاک
به ضرب تیشه کرد آن کوه را خاک
چنان زد تیشه بر آن کوه خاره
که شد آن کوه خارا پاره پاره
دلی در سینه بودش چون دل تنگ
گهی بر سینه میزد گاه بر سنگ
ز زخمش سنگ اثرها ازبرون داشت
ولیکن سینه خونها از درون داشت
چو دیدی زخم خود در کاوش سنگ
زدی آهی و گفتی از دل تنگ
که اندر طالعم کاش آن هنر بود
که آهم را در آن دل این اثر بود
و گر گفتی هنر زین به کدامم
که آمد قرعهٔ عشقش به نامم
شراری کز دل آن کوه زادی
چو دل جایش درون سینه دادی
که این از خوی شیرینم نشانیست
نه آتش بلکه آب زندگانیست
خیال روی شیرینش بر آن داشت
که نقش آن صنم بر سنگ بنگاشت
نهانی عذر گفتی با خیالش
کز آن بر سنگ میبندم مثالش
که از بس صدمه جای آن ندارم
که تا بر سینه نقش آن نگارم
چنان تمثال آن گلچره پرداخت
که بر خود نیز آن را مشتبه ساخت
نبودی عشق را گر پیشدستی
یقین گشتی سمر در بت پرستی
به نوعی زلف عنبر میکشیدش
که آن دل کاندر آن گم کرد دیدش
چنان محراب ابرو وانمودش
که دل میخواست آوردن سجودش
چنانش ترک چشم آراست خونریز
که در دل یافت ذوق خنجر تیز
چنان از بادهٔ لعلش نشان داد
که عقل او به بد مستی عنان داد
ز آتش غنچه لب ساخت خاموش
کز او نا کرده بد حرف وفا گوش
گر از لعل لبش حرفی شنودی
چنان تمثال او بستی که بودی
چو نقش گوش او بست آن وفا کیش
نخستین بست راه نالهٔ خویش
سرش را خالی از سودای خود ساخت
قدش را آفت کالای خود ساخت
درون سینه کردن کینهٔ خویش
نهانی مهر او در سینهٔ خویش
الی را ساخت سخت و بی مدارا
به عینه چون دلش یعنی چو خارا
به عمد این سهو از کلکش برون جست
که آنجا راه خسرو بود او بست
به تمثال میانش رفت در پیچ
که گردد چون میان او نشد هیچ
نهفتش از کمر تا پا به دامان
که این نادیده را تمثال نتوان
در او بنمود از صنعتگریها
همه آیین و رسم دلبریها
چنان کان دلربا بود آنچنان کرد
هر آنچ از سنگ نتوان کرد آن کرد
لبی پر خنده یعنی آشناییم
سری افکنده یعنی با وفاییم
نگاهی گرم یعنی دلنوازیم
زبانی نرم یعنی چاره سازیم
سرا پا دلربا ز آنگونه بستش
که گر بودی دلی دادی به دستش
چو شد فارغ از آن صورت نگاری
به پایش سر نهاد از بیقراری
فغان برداشت کای بت کام من ده
ببین بی طاقتی آرام من ده
ترا دانم نداری جان ، تنی تو
بت سنگی و مصنوع منی تو
ولی ره زد چنان سودای یارم
که غیر از بت پرستی نیست کارم
منم چینی و چین در بت پرستی
بود مشهور چون با باده مستی
چنان عشق فسونگر بسته دستم
که هم خود بتگرم هم بت پرستم
جهان یکسر درین کارند مادام
همه در بت پرستی خاص تا عام
گر افسردهست یا تقلید پیشه
تواش صورت پرستی دان همیشه
چو بیعشق است او جسمیست بیجان
چه وردش اهرمن باشد چه یزدان
بده ساقی شراب لعل رنگم
سراسر بشکن این بتها به سنگم
مگر در عاشقی نامم برآید
ز یمن عاشقی کامم برآید
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱ - در صفت بهار و مدح ابوالحسن
نوبهار آمد و آورد گل و یاسمنا
باغ همچون تبت و راغ بسان عدنا
آسمان خیمه زد از بیرم و دیبای کبود
میخ آن خیمه ستاک سمن و نسترنا
بوستان گویی بتخانهٔ فرخار شدهست
مرغکان چون شمن و گلبنکان چون وثنا
بر کف پای شمن بوسه بداده وثنش
کی وثن بوسه دهد بر کف پای شمنا
کبک ناقوسزن و شارک سنتورزنست
فاخته نایزن و بط شده طنبورزنا
پردهٔ راست زند نارو بر شاخ چنار
پردهٔ باده زند قمری بر نارونا
کبک پوشیده به تن پیرهن خز کبود
کرده با قیر مسلسل دو بر پیرهنا
پوپوک پیکی، نامه زده اندر سر خویش
نامه گه باز کند، گه شکند بر شکنا
فاخته راست بکردار یکی لعبگرست
در فکنده به گلو حلقهٔ مشکین رسنا
از فروغ گل اگر اهرمن آید بر تو
از پری بازندانی دو رخ اهرمنا
نرگس تازه چو چاه ذقنی شد به مثل
گر بود چاه ز دینار و ز نقره ذقنا
چونکه زرین قدحی بر کف سیمین صنمی
یا درخشنده چراغی به میان پرنا
وان گل نار بکردار کفی شبرم سرخ
بسته اندر بن او لختی مشک ختنا
سمن سرخ بسان دو لب طوطی نر
که زبانش بود از زر زده در دهنا
وان گل سوسن مانندهٔ جامی ز لبن
ریخته معصفر سوده میان لبنا
ارغوان بر طرف شاخ تو پنداری راست
مرغکانند عقیقین زده بر بابزنا
لاله چون مریخ اندر شده لختی به کسوف
گل دوروی چو بر ماه سهیل یمنا
چون دواتی بسدینست خراسانیوار
باز کرده سر او، لاله به طرف چمنا
ثوب عتابی گشته سلب قوس قزح
سندس رومی گشته سلب یاسمنا
سال امسالین نوروز طربنا کترست
پار وپیرار همیدیدم، اندوهگنا
این طربناکی و چالاکی او هست کنون
از موافق شدن دولت با بوالحسنا
باغ همچون تبت و راغ بسان عدنا
آسمان خیمه زد از بیرم و دیبای کبود
میخ آن خیمه ستاک سمن و نسترنا
بوستان گویی بتخانهٔ فرخار شدهست
مرغکان چون شمن و گلبنکان چون وثنا
بر کف پای شمن بوسه بداده وثنش
کی وثن بوسه دهد بر کف پای شمنا
کبک ناقوسزن و شارک سنتورزنست
فاخته نایزن و بط شده طنبورزنا
پردهٔ راست زند نارو بر شاخ چنار
پردهٔ باده زند قمری بر نارونا
کبک پوشیده به تن پیرهن خز کبود
کرده با قیر مسلسل دو بر پیرهنا
پوپوک پیکی، نامه زده اندر سر خویش
نامه گه باز کند، گه شکند بر شکنا
فاخته راست بکردار یکی لعبگرست
در فکنده به گلو حلقهٔ مشکین رسنا
از فروغ گل اگر اهرمن آید بر تو
از پری بازندانی دو رخ اهرمنا
نرگس تازه چو چاه ذقنی شد به مثل
گر بود چاه ز دینار و ز نقره ذقنا
چونکه زرین قدحی بر کف سیمین صنمی
یا درخشنده چراغی به میان پرنا
وان گل نار بکردار کفی شبرم سرخ
بسته اندر بن او لختی مشک ختنا
سمن سرخ بسان دو لب طوطی نر
که زبانش بود از زر زده در دهنا
وان گل سوسن مانندهٔ جامی ز لبن
ریخته معصفر سوده میان لبنا
ارغوان بر طرف شاخ تو پنداری راست
مرغکانند عقیقین زده بر بابزنا
لاله چون مریخ اندر شده لختی به کسوف
گل دوروی چو بر ماه سهیل یمنا
چون دواتی بسدینست خراسانیوار
باز کرده سر او، لاله به طرف چمنا
ثوب عتابی گشته سلب قوس قزح
سندس رومی گشته سلب یاسمنا
سال امسالین نوروز طربنا کترست
پار وپیرار همیدیدم، اندوهگنا
این طربناکی و چالاکی او هست کنون
از موافق شدن دولت با بوالحسنا
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴
غرابا مزن بیشتر زین نعیقا
که مهجور کردی مرا ازعشیقا
نعیق تو بسیار و ما را عشیقی
نباید به یک دوست چندین نعیقا
ایا رسم و اطلال معشوق وافی
شدی زیر سنگ زمانه سحیقا
عنیزه برفت از تو و کرد منزل
به مقراط و سقط اللوی و عقیقا
خوشا منزلا، خرما جایگاها
که آنجاست آن سرو بالا رفیقا
بود سرو در باغ و دارد بت من
همی بر سر سرو باغی انیقا
ایا لهف نفسی که این عشق بامن
چنین خانگی گشت و چونین عتیقا
ز خواب هوی گشت بیدار هرکس
نخواهم شدن من ز خوابش مفیقا
بدان شب که معشوق من مرتحل شد
دلی داشتم ناصبور و قلیقا
فلک چون بیابان و مه چون مسافر
منازل، منازل، مجره، طریقا
بریدم بدان کشتی کوهلنگر
مکانی بعید و فلاتی سحیقا
که مهجور کردی مرا ازعشیقا
نعیق تو بسیار و ما را عشیقی
نباید به یک دوست چندین نعیقا
ایا رسم و اطلال معشوق وافی
شدی زیر سنگ زمانه سحیقا
عنیزه برفت از تو و کرد منزل
به مقراط و سقط اللوی و عقیقا
خوشا منزلا، خرما جایگاها
که آنجاست آن سرو بالا رفیقا
بود سرو در باغ و دارد بت من
همی بر سر سرو باغی انیقا
ایا لهف نفسی که این عشق بامن
چنین خانگی گشت و چونین عتیقا
ز خواب هوی گشت بیدار هرکس
نخواهم شدن من ز خوابش مفیقا
بدان شب که معشوق من مرتحل شد
دلی داشتم ناصبور و قلیقا
فلک چون بیابان و مه چون مسافر
منازل، منازل، مجره، طریقا
بریدم بدان کشتی کوهلنگر
مکانی بعید و فلاتی سحیقا
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۹
پشت پایی زد خرد را روی تو
رنگ هستی داد جان را بوی تو
گشته چون من کشتهای زنار دار
جان عیسی در صلیب موی تو
از پی خونریز جان خاکیان
شهربندی شد فلک در کوی تو
دیده کافوری و جان قیری کند
در سیهکاری سپیدی خوی تو
از دلت ترسم به گاه صلح از آنک
سر به شکر میبرد جادوی تو
بندهٔ دندان خویشم کو به گاز
نقش یاسین کرد بر بازوی تو
دربدر هر ماه چون گردد قمر
دیده شاید آن هلال ابروی تو
آهوی تاتار را سازد اسیر
چشم جادوخیز و عنبر موی تو
جان خاقانی تو داری اینت صید
چرب پهلویی هم از پهلوی تو
رنگ هستی داد جان را بوی تو
گشته چون من کشتهای زنار دار
جان عیسی در صلیب موی تو
از پی خونریز جان خاکیان
شهربندی شد فلک در کوی تو
دیده کافوری و جان قیری کند
در سیهکاری سپیدی خوی تو
از دلت ترسم به گاه صلح از آنک
سر به شکر میبرد جادوی تو
بندهٔ دندان خویشم کو به گاز
نقش یاسین کرد بر بازوی تو
دربدر هر ماه چون گردد قمر
دیده شاید آن هلال ابروی تو
آهوی تاتار را سازد اسیر
چشم جادوخیز و عنبر موی تو
جان خاقانی تو داری اینت صید
چرب پهلویی هم از پهلوی تو
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۹ - این قصیدهٔ را ارتجالا در مدح شروان شاه منوچهر و صفت شکارگاه او و بنای بند باقلانی سروده است
از سر زلف تو بوئی سر به مهر آمد به ما
جان به استقبال شد کای مهد جانها تا کجا
این چه موکب بود یارب کاندر آمد شادمان
بارگیرش صبح دم بود و جنیبت کش صبا
در میان جان فروشد بر در دل حلقه زد
از بن هر موی فریادی برآمد کاندرآ
ما در آب و آتش از فکرت که گوئی آن نسیم
باد زلفت بود با خاک جناب پادشا
با غبار صید گاه شاه کز تعظیم هست
ز آهوان مشک ده صد تبتش در یک فضا
صید گاه شاه جانها را چراگاه است ازآنک
لخلخهٔ روحانیان بینی در او بعرالظبا
هم در او افعی گوزن آسا شده تریاقدار
هم گوزنانش چو افعی مهرهدار اندر قفا
شاه را دیدم در او پیکان مقراضه به کف
راست چون بحر نهنگ انداز در نخجیر جا
وحشیان از حرمت دستش سوی پیکان او
پای کوبان آمدندی از سر حرص و هوا
خون صید الله اکبر نقش بستی بر زمین
جان صید الحمد الله سبحه گفتی در هوا
پیش تیرش آهوان را از غم رد و قبول
شیر خون گشتی و خون شیر آن ز خوف این از رجا
تیر چون در زه نشاندی بر کمان چرخوش
گفتی او محور همی راند ز خط استوا
سعد ذابح سر بریدی هر شکاری را که شاه
سوی او محور ز خط استوا کردی رها
پیش پیکان دو شاخش از برای سجدهای
شیر چون شاخ گوزنان پشت را کردی دوتا
من شنیدم کز نهیب تیر این شیر زمین
شیر گردون را اغثنا یا غیاث آمد ندا
داور مهدی سیاست مهدی امت پناه
رستم حیدر کفایت حیدر احمد لوا
خسرو سلطان نشان خاقان اکبر کز جلال
روزگارش عبده الاصغر نویسد بر ملا
عطسهٔ جودش بهشت و خندهٔ تیغش سقر
ظل چترش آفتاب و گرد رخشش کیمیا
آفتاب مشتری حکم و سپهر قطب حلم
زیر دست آورده مصری مار و هندی اژدها
هندی او همچو زنگی آدمی خور در مصاف
مصری او چون عرابی تیز منطق در سخا
نام او چون اسم اعظم تاج اسمادان از آنک
حلقهٔ میم منوچهر است طوق اصفیا
بلکه رضوان زین پس از میم منوچهر ملک
یارهٔ حوران کند گر شاه را بیند رضا
دایرهٔ میم منوچهر از ثوابت برتر است
آفرینش در میانش نقطهای بس بینوا
گر سما چون میم نام او نبودی از نخست
هم چو سین در هم شکستی تاکنون سقف سما
حرمتی دارد چنان توقیع او کاندر بهشت
صح ذلک گشت تسبیح زبان انبیا
چرخ را توقیع او حرز است چون او برکشد
آن سعادت بخش مریخ زحلوش در وغا
تیغ او خواهد گرفتن روم و هند از بهر آنک
این دو جا را هست مریخ و زحل فرمان روا
هم زبانش تیغ و هم تیغش زبان نصرت است
این سراید سر وحی و آن کند درس غزا
تیغ حصرم رنگ و بر وی دانه دانه چون عنب
بخت کرده زان عنب نقل و ز حصرم توتیا
تیغ او آبستن است از فتح و اینک بنگرش
نقطهای چهره بر آبستنی دارد گوا
شاه در یک حال هم خضر است و هم اسکندر است
کینهٔ دین کرد و شد با آب حیوان آشنا
هم ز پیش آب حیوان سد ظلمت برگرفت
هم میان آب کر سدی دگر کرد ابتدا
از نهیب این چنین سد کوست فتح الباب فتح
سد باب الباب لرزان شد به زلزال فنا
شاه بود آگه که وقتی ماه و گاو زمین
کلی اجزای گیتی را کنند از هم جدا
پیش از آن کز هم برفتی هفت اندام زمین
رفت و پیش گاو و ماهی ساخت سدی از قضا
پس بر آن سد مبارک ده انامل برگماشت
جدولی را هفت دریا ساخت از فیض عطا
وز فلک آورد در وی گاو و ماهی و صدف
گاو گردنده، صدف جنبان و ماهی آشنا
ماهیش دندان فکن گشت و صدف گوهر نمای
گاو او عنبر فزای و ساحلش سنبل گیا
بود در احکام خسرو کز پی سی و دو سال
خسف آب و باد خواهد بود در اقلیم ما
آب را بربست و دست و باد را بشکست پای
تا نه زآب آید گزند و نه ز باد آید بلا
زآنکه چون نحل این بنا را خود مهندس بود شاه
آب چون آیینهشان انگبین گشت از صفا
تا چو شاه نحل شاه انگیخت لشکر چشم خصم
صد هزاران چشمه شد چون خانهٔ نحل از بکا
تا به افزون برد رنج و گنج افزون برگشاد
رنجهای هرکسی را گنجها دادش جزا
بهر مزدوران که محروران بدند از ماندگی
قرصهٔ کافور کرد از قرصهٔ شمس الضحی
وز ملایک نعرها برخاست کاینک در زمین
شاه بند باقلانی بست چون بند قبا
قاصد بخت از زبان صبح دم این دم شنید
صد زبان شد هم چو خورشید از پی این ماجرا
چون کبوتر نامه آورد از ظفر، نعم البرید
عنکبوت آسا خبر داد از خطر نعم الفتا
گفت کای خاقانی آتش گاه محنت شد دلت
راه حضرت گیر و جان از آتش غم کن رها
شاه سد آب کرد اینک رکاب شاه بوس
تا برای سد آتش بندها سازد تورا
زانکه امروز آب و آتش عاجز از اعجاز اوست
گر بخواهد زآب سازد شمع و ز آتش آسیا
گفتم ای جبریل عصمت گفتم ای هدهد خبر
وحی پردازی عفا الله ملک بخشی مرحبا
دعوتم کردی به لشگرگاه خاقان کبیر
حبذا لشگرگه خاقان اکبر حبذا
لیک من در طوق خدمت چون کبوتر بد دلم
پیش شه بازی چنان، زنهار کی باشد مرا
گفت کان شه باز در نسرین گردون ننگرد
بر کبوتر باز بیند اینت پنداری خطا
هین بگو ای فیض رحمت هین بگو ای ظل حق
هین بگو ای حرز امت هین بگو ای مقتدا
ای خدیو ماه رخش ای خسرو خورشید چتر
ای یل بهرام زهره ای شه کیوان دها
آستانت گنبد سیماب گون را متکاست
بندهٔ سیماب دل سیماب شد زین متکا
خود سپاه پیل در بیت الحرم گو پی منه
خود قطار خوک در بیت المقدس گو میا
کی برند آب درمنه بر لب آب حیات
کی شود سنگ منات اندر خور سنگ منا
بنده چون زی حضرتت پوید ندارد بس خطر
نجم سفلی چون شود شرقی ندارد بس ضیا
خود مدیحت را به گفت او کجا باشد نیاز
مصحف مجد از پر طاووس کی بگیرد بها
خاک درگاهت دهد از علت خذلان نجات
کاتفاق است این که از یاقوت کم گردد وبا
بندهٔ خاکین به خدمت نیم رو خاکین رسید
سهم خسران پس نهاد و سهم خسرو پیشوا
کیمیای جان نثار آورده بر درگاه شاه
با عقیق اشک و زر چهره و در ثنا
زید چون در خدمت احمد به ترک زن بگفت
نام باقی یافت اینک آیت لماقضی
هم نثار از جان توان کردن به صدر چون تو شاه
هم به ترک زن توان گفتن برای مصطفی
جان خاقانی ز تف آفتاب و رنج راه
مانده بود آسوده شد در سایهٔ ظل خدا
اجتماع ماه بود امروز و استقبال بخت
کاوفتاد این ذره را با چون تو خورشید التقا
مریم طبعش نکاح یوسف وصف تو بست
مریمی با حسن یوسف نی چو یوسف کم بها
لیک با ام الخبائث چون طلاقش واقع است
خسروش رجعت نفرماید به فتوی جفا
گر بسیط خاک را چون من سخن پیرای هست
اصلم آتش دان و فرعم کفر و پیوندم ابا
آسمان صدرا شنیدی لفظ پروینبار من
قائلان عهد را گو هکذا والا فلا
ای گه توقیع آصف خامه و جمشید قدر
وی گه نیت ارسطو علم و اسکندر بنا
ای ربیع فضل، از تو گشت آدم را شرف
وی ربیع فصل، از تو گشت عالم را نما
در ربیع دولتت هرگز خزان را ره مباد
فارغم ز آمین که دانم مستجاب است این دعا
جان به استقبال شد کای مهد جانها تا کجا
این چه موکب بود یارب کاندر آمد شادمان
بارگیرش صبح دم بود و جنیبت کش صبا
در میان جان فروشد بر در دل حلقه زد
از بن هر موی فریادی برآمد کاندرآ
ما در آب و آتش از فکرت که گوئی آن نسیم
باد زلفت بود با خاک جناب پادشا
با غبار صید گاه شاه کز تعظیم هست
ز آهوان مشک ده صد تبتش در یک فضا
صید گاه شاه جانها را چراگاه است ازآنک
لخلخهٔ روحانیان بینی در او بعرالظبا
هم در او افعی گوزن آسا شده تریاقدار
هم گوزنانش چو افعی مهرهدار اندر قفا
شاه را دیدم در او پیکان مقراضه به کف
راست چون بحر نهنگ انداز در نخجیر جا
وحشیان از حرمت دستش سوی پیکان او
پای کوبان آمدندی از سر حرص و هوا
خون صید الله اکبر نقش بستی بر زمین
جان صید الحمد الله سبحه گفتی در هوا
پیش تیرش آهوان را از غم رد و قبول
شیر خون گشتی و خون شیر آن ز خوف این از رجا
تیر چون در زه نشاندی بر کمان چرخوش
گفتی او محور همی راند ز خط استوا
سعد ذابح سر بریدی هر شکاری را که شاه
سوی او محور ز خط استوا کردی رها
پیش پیکان دو شاخش از برای سجدهای
شیر چون شاخ گوزنان پشت را کردی دوتا
من شنیدم کز نهیب تیر این شیر زمین
شیر گردون را اغثنا یا غیاث آمد ندا
داور مهدی سیاست مهدی امت پناه
رستم حیدر کفایت حیدر احمد لوا
خسرو سلطان نشان خاقان اکبر کز جلال
روزگارش عبده الاصغر نویسد بر ملا
عطسهٔ جودش بهشت و خندهٔ تیغش سقر
ظل چترش آفتاب و گرد رخشش کیمیا
آفتاب مشتری حکم و سپهر قطب حلم
زیر دست آورده مصری مار و هندی اژدها
هندی او همچو زنگی آدمی خور در مصاف
مصری او چون عرابی تیز منطق در سخا
نام او چون اسم اعظم تاج اسمادان از آنک
حلقهٔ میم منوچهر است طوق اصفیا
بلکه رضوان زین پس از میم منوچهر ملک
یارهٔ حوران کند گر شاه را بیند رضا
دایرهٔ میم منوچهر از ثوابت برتر است
آفرینش در میانش نقطهای بس بینوا
گر سما چون میم نام او نبودی از نخست
هم چو سین در هم شکستی تاکنون سقف سما
حرمتی دارد چنان توقیع او کاندر بهشت
صح ذلک گشت تسبیح زبان انبیا
چرخ را توقیع او حرز است چون او برکشد
آن سعادت بخش مریخ زحلوش در وغا
تیغ او خواهد گرفتن روم و هند از بهر آنک
این دو جا را هست مریخ و زحل فرمان روا
هم زبانش تیغ و هم تیغش زبان نصرت است
این سراید سر وحی و آن کند درس غزا
تیغ حصرم رنگ و بر وی دانه دانه چون عنب
بخت کرده زان عنب نقل و ز حصرم توتیا
تیغ او آبستن است از فتح و اینک بنگرش
نقطهای چهره بر آبستنی دارد گوا
شاه در یک حال هم خضر است و هم اسکندر است
کینهٔ دین کرد و شد با آب حیوان آشنا
هم ز پیش آب حیوان سد ظلمت برگرفت
هم میان آب کر سدی دگر کرد ابتدا
از نهیب این چنین سد کوست فتح الباب فتح
سد باب الباب لرزان شد به زلزال فنا
شاه بود آگه که وقتی ماه و گاو زمین
کلی اجزای گیتی را کنند از هم جدا
پیش از آن کز هم برفتی هفت اندام زمین
رفت و پیش گاو و ماهی ساخت سدی از قضا
پس بر آن سد مبارک ده انامل برگماشت
جدولی را هفت دریا ساخت از فیض عطا
وز فلک آورد در وی گاو و ماهی و صدف
گاو گردنده، صدف جنبان و ماهی آشنا
ماهیش دندان فکن گشت و صدف گوهر نمای
گاو او عنبر فزای و ساحلش سنبل گیا
بود در احکام خسرو کز پی سی و دو سال
خسف آب و باد خواهد بود در اقلیم ما
آب را بربست و دست و باد را بشکست پای
تا نه زآب آید گزند و نه ز باد آید بلا
زآنکه چون نحل این بنا را خود مهندس بود شاه
آب چون آیینهشان انگبین گشت از صفا
تا چو شاه نحل شاه انگیخت لشکر چشم خصم
صد هزاران چشمه شد چون خانهٔ نحل از بکا
تا به افزون برد رنج و گنج افزون برگشاد
رنجهای هرکسی را گنجها دادش جزا
بهر مزدوران که محروران بدند از ماندگی
قرصهٔ کافور کرد از قرصهٔ شمس الضحی
وز ملایک نعرها برخاست کاینک در زمین
شاه بند باقلانی بست چون بند قبا
قاصد بخت از زبان صبح دم این دم شنید
صد زبان شد هم چو خورشید از پی این ماجرا
چون کبوتر نامه آورد از ظفر، نعم البرید
عنکبوت آسا خبر داد از خطر نعم الفتا
گفت کای خاقانی آتش گاه محنت شد دلت
راه حضرت گیر و جان از آتش غم کن رها
شاه سد آب کرد اینک رکاب شاه بوس
تا برای سد آتش بندها سازد تورا
زانکه امروز آب و آتش عاجز از اعجاز اوست
گر بخواهد زآب سازد شمع و ز آتش آسیا
گفتم ای جبریل عصمت گفتم ای هدهد خبر
وحی پردازی عفا الله ملک بخشی مرحبا
دعوتم کردی به لشگرگاه خاقان کبیر
حبذا لشگرگه خاقان اکبر حبذا
لیک من در طوق خدمت چون کبوتر بد دلم
پیش شه بازی چنان، زنهار کی باشد مرا
گفت کان شه باز در نسرین گردون ننگرد
بر کبوتر باز بیند اینت پنداری خطا
هین بگو ای فیض رحمت هین بگو ای ظل حق
هین بگو ای حرز امت هین بگو ای مقتدا
ای خدیو ماه رخش ای خسرو خورشید چتر
ای یل بهرام زهره ای شه کیوان دها
آستانت گنبد سیماب گون را متکاست
بندهٔ سیماب دل سیماب شد زین متکا
خود سپاه پیل در بیت الحرم گو پی منه
خود قطار خوک در بیت المقدس گو میا
کی برند آب درمنه بر لب آب حیات
کی شود سنگ منات اندر خور سنگ منا
بنده چون زی حضرتت پوید ندارد بس خطر
نجم سفلی چون شود شرقی ندارد بس ضیا
خود مدیحت را به گفت او کجا باشد نیاز
مصحف مجد از پر طاووس کی بگیرد بها
خاک درگاهت دهد از علت خذلان نجات
کاتفاق است این که از یاقوت کم گردد وبا
بندهٔ خاکین به خدمت نیم رو خاکین رسید
سهم خسران پس نهاد و سهم خسرو پیشوا
کیمیای جان نثار آورده بر درگاه شاه
با عقیق اشک و زر چهره و در ثنا
زید چون در خدمت احمد به ترک زن بگفت
نام باقی یافت اینک آیت لماقضی
هم نثار از جان توان کردن به صدر چون تو شاه
هم به ترک زن توان گفتن برای مصطفی
جان خاقانی ز تف آفتاب و رنج راه
مانده بود آسوده شد در سایهٔ ظل خدا
اجتماع ماه بود امروز و استقبال بخت
کاوفتاد این ذره را با چون تو خورشید التقا
مریم طبعش نکاح یوسف وصف تو بست
مریمی با حسن یوسف نی چو یوسف کم بها
لیک با ام الخبائث چون طلاقش واقع است
خسروش رجعت نفرماید به فتوی جفا
گر بسیط خاک را چون من سخن پیرای هست
اصلم آتش دان و فرعم کفر و پیوندم ابا
آسمان صدرا شنیدی لفظ پروینبار من
قائلان عهد را گو هکذا والا فلا
ای گه توقیع آصف خامه و جمشید قدر
وی گه نیت ارسطو علم و اسکندر بنا
ای ربیع فضل، از تو گشت آدم را شرف
وی ربیع فصل، از تو گشت عالم را نما
در ربیع دولتت هرگز خزان را ره مباد
فارغم ز آمین که دانم مستجاب است این دعا
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۴۲ - در تهنیت ولادت فرزند اخستان شاه
صبح چو کام قنینه خنده برآورد
کام قنینه چو صبح لعلتر آورد
کاس بخندید کز نشاط سحر گاه
کوس بشارت نوای کاسهگر آورد
چار زبان رباب دوش به مجلس
از طرب این هشت گوش را خبر آورد
جنبش ده ترک لرزه دار ز شادی
هندوی نه چشم را به بانگ درآورد
تا به هم اسرار بزم شاه بگویند
مرغ صراحی به گوش جام سر آورد
نامزد خرمی است شاه که گردون
نامزد دولتش به بام برآورد
هفت کواکب ز نه سپهر به ده نوع
هشت جنان را نثار ما حضر آورد
دوش معلق زنان کبوتر دولت
آمد و اقبال نامه زیر پر آورد
نامهٔ اقبال بر گشادم و دیدم
کز طربم سفتههای تازهتر آورد
کام قنینه چو صبح لعلتر آورد
کاس بخندید کز نشاط سحر گاه
کوس بشارت نوای کاسهگر آورد
چار زبان رباب دوش به مجلس
از طرب این هشت گوش را خبر آورد
جنبش ده ترک لرزه دار ز شادی
هندوی نه چشم را به بانگ درآورد
تا به هم اسرار بزم شاه بگویند
مرغ صراحی به گوش جام سر آورد
نامزد خرمی است شاه که گردون
نامزد دولتش به بام برآورد
هفت کواکب ز نه سپهر به ده نوع
هشت جنان را نثار ما حضر آورد
دوش معلق زنان کبوتر دولت
آمد و اقبال نامه زیر پر آورد
نامهٔ اقبال بر گشادم و دیدم
کز طربم سفتههای تازهتر آورد
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۱ - مطلع دوم
در آبگون قفس بین طاووس آتشین پر
کز پر گشادن او آفاق بست زیور
نیرنگ زد زمین شبه فلک به جلوه
پرگار زد هوا را قوس قزح به شه پر
عکسی ز پای و پرش زد بر زمین ز گردون
ز آن شد بهار رنگین، زین شد سحاب اغیر
ز آن حرف صولجان وش زیرش دو گوی ساکن
آمد چو صفر مفلس وز صفر شد توانگر
یعنی که قرص خورشید از حوت در حمل شد
کرد اعتدال بر وی بیتالشرف مقرر
یک چند چون سلیمان ماهی گرفت و اکنون
چون موسی از شبانی گشتش بره مسخر
عریان ز حوض ماهی سوی بره روان شد
همچون بره برآمد پوشیده صوف اصفر
ویحک نه هر شبانگه در آب گرم مغرب
غسلش دهند و پوشند از حلهٔ مزعفر
گویی جنابتش بود از لعبتان دیده
کورا به حوض ماهی دادند غسل دیگر
تا رست قرصهٔ خور از ضعف علت دی
بیماری دق آمد شب را که گشت لاغر
مانا که اندرین مه عیدی است آسمان را
کاهیخت تیغ و آمد بر گاو قرصهٔ خور
شاخ از جواهر اینک آذین عید بسته
چون کام روزه داران گشته صبا معطر
جیب گهر شکوفه، گوی انگله است غنچه
کز باد نوبهاری آکنده شد به عنبر
قوس قزح برآمد چون نیم زه ملمع
کز صنعت صبا شد گوی انگله معنبر
آن غنچههای نستر بادامههای قز شد
زر قراضه در وی چون تخم پیله مضمر
غمناک بود بلبل، گل میخورد که در گل
مشک است و زر و مرجان وین هر سه هست غم بر
مانا که باد نیسان داند طبیبی ایرا
سازد مفرح از زر مرجان و مشک اذفر
شب گشت پست قامت چون رایت مخالف
روز است آخته قد چون چتر شاه صفدر
کز پر گشادن او آفاق بست زیور
نیرنگ زد زمین شبه فلک به جلوه
پرگار زد هوا را قوس قزح به شه پر
عکسی ز پای و پرش زد بر زمین ز گردون
ز آن شد بهار رنگین، زین شد سحاب اغیر
ز آن حرف صولجان وش زیرش دو گوی ساکن
آمد چو صفر مفلس وز صفر شد توانگر
یعنی که قرص خورشید از حوت در حمل شد
کرد اعتدال بر وی بیتالشرف مقرر
یک چند چون سلیمان ماهی گرفت و اکنون
چون موسی از شبانی گشتش بره مسخر
عریان ز حوض ماهی سوی بره روان شد
همچون بره برآمد پوشیده صوف اصفر
ویحک نه هر شبانگه در آب گرم مغرب
غسلش دهند و پوشند از حلهٔ مزعفر
گویی جنابتش بود از لعبتان دیده
کورا به حوض ماهی دادند غسل دیگر
تا رست قرصهٔ خور از ضعف علت دی
بیماری دق آمد شب را که گشت لاغر
مانا که اندرین مه عیدی است آسمان را
کاهیخت تیغ و آمد بر گاو قرصهٔ خور
شاخ از جواهر اینک آذین عید بسته
چون کام روزه داران گشته صبا معطر
جیب گهر شکوفه، گوی انگله است غنچه
کز باد نوبهاری آکنده شد به عنبر
قوس قزح برآمد چون نیم زه ملمع
کز صنعت صبا شد گوی انگله معنبر
آن غنچههای نستر بادامههای قز شد
زر قراضه در وی چون تخم پیله مضمر
غمناک بود بلبل، گل میخورد که در گل
مشک است و زر و مرجان وین هر سه هست غم بر
مانا که باد نیسان داند طبیبی ایرا
سازد مفرح از زر مرجان و مشک اذفر
شب گشت پست قامت چون رایت مخالف
روز است آخته قد چون چتر شاه صفدر
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۰ - در ستایش علاء الدین آتسزبن محمد خوارزم شاه
هین که به میدان حسن رخش درافکند یار
بیش بهاتر ز جان نعل بهایی بیار
زیر رکابش نگر حلقه به گوش آسمان
پیش عنانش ببین عاشیه کش روزگار
از بس خونها که ریخت غمزهٔ سرتیز او
عشق به انگشت پای میکند آن را شمار
نقش سر زلف او رست مرا در بصر
زآن که بهم درخوردعنبر و دریا کنار
قندز شب پوش او هست شب فتنه زای
صبح قیامت شده است از شب او آشکار
نیست مرا آهنی بابت الماس او
دیدهٔ خاقانی است لاجرم الماس بار
عالم جانها بر او هست مقرر چنانک
دولت خوارزمشاه داد جهان را قرار
شاه فریدون لوا خضر سکندر بنا
خسرو امت پناه، اتسز مهدی شعار
بیش بهاتر ز جان نعل بهایی بیار
زیر رکابش نگر حلقه به گوش آسمان
پیش عنانش ببین عاشیه کش روزگار
از بس خونها که ریخت غمزهٔ سرتیز او
عشق به انگشت پای میکند آن را شمار
نقش سر زلف او رست مرا در بصر
زآن که بهم درخوردعنبر و دریا کنار
قندز شب پوش او هست شب فتنه زای
صبح قیامت شده است از شب او آشکار
نیست مرا آهنی بابت الماس او
دیدهٔ خاقانی است لاجرم الماس بار
عالم جانها بر او هست مقرر چنانک
دولت خوارزمشاه داد جهان را قرار
شاه فریدون لوا خضر سکندر بنا
خسرو امت پناه، اتسز مهدی شعار
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۷ - این قصیدهٔ را مذکورة الاسحار خوانند و در کعبهٔ معظمه انشاد کرده و در وصف مناسک حج و تخلص به مدح ملک الوزرا جمال الدین اصفهانی نموده که تعمیر حرم کرده بود و خواص مکه این قصیدهٔ را به زر نوشتند
صبح حمایل فلکت آهیخت خنجرش
کآمیخت کوه ادیم شد از خنجر زرش
هر پاسبان که طرهٔ بام زمانه داشت
چون طره سر بریده شد از زخم خنجرش
صبح از صفت چویوسف و مه نیمهٔ ترنج
بکران چرخ دست بریده برابرش
شب گیسوان گشاده چو جادو زنی به شکل
بسته زبان ز دود گلو گاه مجمرش
گفتی که نعل بود در آتش نهاده ماه
مشهود شد چو شد زن دود افکن از برش
شب را نهند حامله خاور چراست زرد
کبستنی دلیل کند روی اصفرش
شب عقد عنبرینهٔ گردون فرو گسست
تا دست صبح غالیه سازد ز عنبرش
آنک عروس روز، پس حجله معتکف
گردون نثار ساخته صد تخت گوهرش
ز آن پیش کاین عروس برهنه علم شود
کوس از پی زفاف شد آنک نواگرش
گوئی که مرغ صبح زر و زیورش بخورد
کز حلق مرغ میشنوم بانگ زیورش
مانا که محرم عرفات است آفتاب
کاحرام را برهنه سر آید ز خاورش
هر سال محرمانه ردا گیرد آفتاب
وز طیلسان مشتری آرند میزرش
بل قرص آفتاب به صابون زند مسیح
کاحرام را ازار سپید است در خورش
بینی که موقف عرفات آمده مسیح
از آفتاب جامهٔ احرام در برش
پس گشته صد هزار زبان آفتابوار
تا نسخهٔ مناسک حج گردد از برش
نشکفت اگر مسیح درآید ز آسمان
آرد طواف کعبه و گردد مجاورش
کامروز حلقهٔ در کعبه است آسمان
حلقه زنان خانهٔ معمور چاکرش
بل حارسی است بام و در کعبه را مسیح
زان است فوق طارم پیروزه منظرش
چوبک زند مسیح مگر زآن نگاشتند
با صورت صلیب برایوان قیصرش
کآمیخت کوه ادیم شد از خنجر زرش
هر پاسبان که طرهٔ بام زمانه داشت
چون طره سر بریده شد از زخم خنجرش
صبح از صفت چویوسف و مه نیمهٔ ترنج
بکران چرخ دست بریده برابرش
شب گیسوان گشاده چو جادو زنی به شکل
بسته زبان ز دود گلو گاه مجمرش
گفتی که نعل بود در آتش نهاده ماه
مشهود شد چو شد زن دود افکن از برش
شب را نهند حامله خاور چراست زرد
کبستنی دلیل کند روی اصفرش
شب عقد عنبرینهٔ گردون فرو گسست
تا دست صبح غالیه سازد ز عنبرش
آنک عروس روز، پس حجله معتکف
گردون نثار ساخته صد تخت گوهرش
ز آن پیش کاین عروس برهنه علم شود
کوس از پی زفاف شد آنک نواگرش
گوئی که مرغ صبح زر و زیورش بخورد
کز حلق مرغ میشنوم بانگ زیورش
مانا که محرم عرفات است آفتاب
کاحرام را برهنه سر آید ز خاورش
هر سال محرمانه ردا گیرد آفتاب
وز طیلسان مشتری آرند میزرش
بل قرص آفتاب به صابون زند مسیح
کاحرام را ازار سپید است در خورش
بینی که موقف عرفات آمده مسیح
از آفتاب جامهٔ احرام در برش
پس گشته صد هزار زبان آفتابوار
تا نسخهٔ مناسک حج گردد از برش
نشکفت اگر مسیح درآید ز آسمان
آرد طواف کعبه و گردد مجاورش
کامروز حلقهٔ در کعبه است آسمان
حلقه زنان خانهٔ معمور چاکرش
بل حارسی است بام و در کعبه را مسیح
زان است فوق طارم پیروزه منظرش
چوبک زند مسیح مگر زآن نگاشتند
با صورت صلیب برایوان قیصرش
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۳ - در مدح ابو المظفر شروان شاه اخستان بن منوچهر
صبح خیزان بین قیامت در جهان انگیخته
نعرههاشان نفخ صور از هر دهان انگیخته
صبح پیش از وقتشان عید از درون برخاسته
مرغ پیش از وجدشان شور از نهان انگیخته
روزه پا اندر رکاب، ایشان به استقبال عید
دستها را از رکاب می عنان انگیخته
بر جهان این نقره گیران عید کرده پیش از آنک
صبح عیدی نقره خنگی زیر ران انگیخته
چشم ساقی دیده چون زنبور سرخ از جوش خواب
عشقشان غوغای زنبور از روان انگیخته
ز آن میی کاتش زند در خوانچهٔ زرین چرخ
خوانچه کرده و آب حیوان در میان انگیخته
خوانچههاشان چون خلیل از نار گل برخاسته
جرعههاشان چون مسیح از خاک جان انگیخته
عاریت برده ز کام روزه داران بوی مشک
در لب خم کرده و زخم ضیمران انگیخته
در وداع روزه گلگون می کشیده تا ز خاک
جرعه چون اشک وداع گلستان انگیخته
کرده سی روزه قضای عشرت اندر یک صبوح
و آتشی ز آب صبوحی در جهان انگیخته
نکهت جام صبوحی چون دم صبح از تری
عطسهٔ مشکین ز مغز آسمان انگیخته
شاهدان آب دندان آمده در کار آب
فتنه را از خواب خوش دندان کنان انگیخته
روی ساقی خوان جان وز چهره و گفتار و لب
هم نمک هم سرکه هم حلوا ز خوان انگیخته
کشتی زرین به کف دریای یاقوتین در او
وز حباب گنبد آسا بادبان انگیخته
آهوی شیر افکن ما گاو زرین زیر دست
از لب گاوش لعاب لعلسان انگیخته
بحر دیدستی که خیزد گاو عنبر زای او
گاو بین زو بحر نوشین هر زمان انگیخته
دیده باشی عکس خورشید آتش انگیز از بلور
از بلورین جام عکس می همان انگیخته
گریهٔ تلخ صراحی ترک شکر خنده را
خوشترش چون طوطی از خواب گران انگیخته
ما به بوسه بر لب ساقی شده فندق شکن
او فغان زان پستهٔ شکرفشان انگیخته
خورده می چندان به طاس زر که بر قرطاس سیم
خور طلسم نو به آب زعفران انگیخته
تا گشاده ششدر سی مهرهٔ ماه صیام
غلغلی زین هفت رقعهٔ باستان انگیخته
لعبتان چشمها حیران که ما بر تخت نرد
چشمها از لعبتان استخوان انگیخته
رقعه همچون قطب، وز شش چار و دو بر کعبتین
از سه سو پروین و نعش و فرقدان انگیخته
کعبتین بر روی رقعه قرعهٔ شادی شده
از یکی تا شش بر او ابجد نشان انگیخته
چند صف مطرب نشانده آتش انگیز طرب
و آب سحر از زخمهٔ سودا نشان انگیخته
دست موسیقار عیسیدم ز رومی ارغنون
غنهای اسقف انجیلخوان انگیخته
بربطی چون دایگان و طفل نالان در کنار
طفل را از خواب دست دایگان انگیخته
بربط از بس چوب کز استاد خورده طفلوار
ابجد روحانیان بین از زبان انگیخته
نای چون شاه حبش، ده ترک خادم پیش و پس
هشت خلد از طبع و نه چشم از میان انگیخته
چنگ چون بختی پلاسی کرده زانو بند او
وز سر بینی مهارش ساربان انگیخته
بازوی دست رباب از بس که بر رگ خورده نیش
نیش چوبینش ز رگ آب روان انگیخته
دف هلالی بدر شکل و در شکارستان او
از حمل تا ثور و جدیش کاروان انگیخته
زخمهٔ گشتاسب در کین سیاوش نقش سحر
پیش تخت شاه کیخسرو مکان انگیخته
راوی خاقانی از آهنگ در دیوان سمع
نقش نام بوالمظفر اخستان انگیخته
نعرههاشان نفخ صور از هر دهان انگیخته
صبح پیش از وقتشان عید از درون برخاسته
مرغ پیش از وجدشان شور از نهان انگیخته
روزه پا اندر رکاب، ایشان به استقبال عید
دستها را از رکاب می عنان انگیخته
بر جهان این نقره گیران عید کرده پیش از آنک
صبح عیدی نقره خنگی زیر ران انگیخته
چشم ساقی دیده چون زنبور سرخ از جوش خواب
عشقشان غوغای زنبور از روان انگیخته
ز آن میی کاتش زند در خوانچهٔ زرین چرخ
خوانچه کرده و آب حیوان در میان انگیخته
خوانچههاشان چون خلیل از نار گل برخاسته
جرعههاشان چون مسیح از خاک جان انگیخته
عاریت برده ز کام روزه داران بوی مشک
در لب خم کرده و زخم ضیمران انگیخته
در وداع روزه گلگون می کشیده تا ز خاک
جرعه چون اشک وداع گلستان انگیخته
کرده سی روزه قضای عشرت اندر یک صبوح
و آتشی ز آب صبوحی در جهان انگیخته
نکهت جام صبوحی چون دم صبح از تری
عطسهٔ مشکین ز مغز آسمان انگیخته
شاهدان آب دندان آمده در کار آب
فتنه را از خواب خوش دندان کنان انگیخته
روی ساقی خوان جان وز چهره و گفتار و لب
هم نمک هم سرکه هم حلوا ز خوان انگیخته
کشتی زرین به کف دریای یاقوتین در او
وز حباب گنبد آسا بادبان انگیخته
آهوی شیر افکن ما گاو زرین زیر دست
از لب گاوش لعاب لعلسان انگیخته
بحر دیدستی که خیزد گاو عنبر زای او
گاو بین زو بحر نوشین هر زمان انگیخته
دیده باشی عکس خورشید آتش انگیز از بلور
از بلورین جام عکس می همان انگیخته
گریهٔ تلخ صراحی ترک شکر خنده را
خوشترش چون طوطی از خواب گران انگیخته
ما به بوسه بر لب ساقی شده فندق شکن
او فغان زان پستهٔ شکرفشان انگیخته
خورده می چندان به طاس زر که بر قرطاس سیم
خور طلسم نو به آب زعفران انگیخته
تا گشاده ششدر سی مهرهٔ ماه صیام
غلغلی زین هفت رقعهٔ باستان انگیخته
لعبتان چشمها حیران که ما بر تخت نرد
چشمها از لعبتان استخوان انگیخته
رقعه همچون قطب، وز شش چار و دو بر کعبتین
از سه سو پروین و نعش و فرقدان انگیخته
کعبتین بر روی رقعه قرعهٔ شادی شده
از یکی تا شش بر او ابجد نشان انگیخته
چند صف مطرب نشانده آتش انگیز طرب
و آب سحر از زخمهٔ سودا نشان انگیخته
دست موسیقار عیسیدم ز رومی ارغنون
غنهای اسقف انجیلخوان انگیخته
بربطی چون دایگان و طفل نالان در کنار
طفل را از خواب دست دایگان انگیخته
بربط از بس چوب کز استاد خورده طفلوار
ابجد روحانیان بین از زبان انگیخته
نای چون شاه حبش، ده ترک خادم پیش و پس
هشت خلد از طبع و نه چشم از میان انگیخته
چنگ چون بختی پلاسی کرده زانو بند او
وز سر بینی مهارش ساربان انگیخته
بازوی دست رباب از بس که بر رگ خورده نیش
نیش چوبینش ز رگ آب روان انگیخته
دف هلالی بدر شکل و در شکارستان او
از حمل تا ثور و جدیش کاروان انگیخته
زخمهٔ گشتاسب در کین سیاوش نقش سحر
پیش تخت شاه کیخسرو مکان انگیخته
راوی خاقانی از آهنگ در دیوان سمع
نقش نام بوالمظفر اخستان انگیخته
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۴ - مطلع دوم
ماه نو دیدی حمایل ز آسمان انگیخته
اختران تعویذ سیمین بیکران انگیخته
شب ز انجم گرد بر گرد حمایل طفلوار
سیمهای قل هواللهی عیان انگیخته
صحف مینا را ده آیتها گزارش کرده شب
از شفق شنگرف و از مه لیقدان انگیخته
شب گوزن افکنده گویی شاخش اینک در هوا
خونش از نیلوفر چرخ ارغوان انگیخته
شب چو فصادی که ماهش مبضع و گردونش طشت
طشت کرده سرنگون خون از رگان انگیخته
شب همانا نسر طائر خواهد افکندن که هست
از کواکب مهرهها وز مه کمان انگیخته
زهره با ماه و شفق گوئی ز بابل جادویی است
نعل و آتش در هوای قیروان انگیخته
گو ز بازد چرخ چون طفلان بعید از بهر آنک
گو ز مه کرده است و گوز از اختران انگیخته
آتشین حراقه برده گرمی از حراق چرخ
لیک بر قبه شررها از دخان انگیخته
نی شرر باشد به زیر و دود بالا پس چراست
دود در زیر و شرر بالای آن انگیخته
پاسبان بر بام دارد شاه وپنهان شاه چرخ
زیر بام از هندوی شب پاسبان انگیخته
شب مگر اندود خواهد بام گیتی را به قیر
کز بنات النعش هستش نردبان انگیخته
در بره مریخ گرزگاو افریدون به دست
وز مجره شب درفش کاویان انگیخته
پنبه زاری بر فلک بیآب و کیوان بهر آن
دلو را از پنبهزارش ریسمان انگیخته
چرخ پیچان تن چو مار جان ستان و آنگه قضا
کژدمی از پشت مار جان ستان انگیخته
شیر با گاو و بره گرگ آشتی کرده به طبع
آشتیشان اورمزد مهربان انگیخته
ساز آن رعنای صاحب بربط اندر بزم چرخ
سوز از آن قرای صاحب طیلسان انگیخته
چشم بزغاله بر آن خوشه که خرمن کرده شب
داس کژدندان ز راه کهکشان انگیخته
نقش جوزا چون دو مغز اندر یکی جوز از قیاس
یا دو یبروج الصنم در یک مکان انگیخته
خور به سرطان مانده تا معجون سرطانی کند
زانکه مفلوج است و صفرا از رخان انگیخته
مشتری را ماهیی صید و کمانی زیردست
آفت تیر از کمان ترکمان انگیخته
بخت بر زرهای انجم در ترازوی فلک
نقش نام اخستان کامران انگیخته
وز شهاب ناوک انداز و سماک نیزه باز
لشکر شروانشه صاحب قران انگیخته
اختران تعویذ سیمین بیکران انگیخته
شب ز انجم گرد بر گرد حمایل طفلوار
سیمهای قل هواللهی عیان انگیخته
صحف مینا را ده آیتها گزارش کرده شب
از شفق شنگرف و از مه لیقدان انگیخته
شب گوزن افکنده گویی شاخش اینک در هوا
خونش از نیلوفر چرخ ارغوان انگیخته
شب چو فصادی که ماهش مبضع و گردونش طشت
طشت کرده سرنگون خون از رگان انگیخته
شب همانا نسر طائر خواهد افکندن که هست
از کواکب مهرهها وز مه کمان انگیخته
زهره با ماه و شفق گوئی ز بابل جادویی است
نعل و آتش در هوای قیروان انگیخته
گو ز بازد چرخ چون طفلان بعید از بهر آنک
گو ز مه کرده است و گوز از اختران انگیخته
آتشین حراقه برده گرمی از حراق چرخ
لیک بر قبه شررها از دخان انگیخته
نی شرر باشد به زیر و دود بالا پس چراست
دود در زیر و شرر بالای آن انگیخته
پاسبان بر بام دارد شاه وپنهان شاه چرخ
زیر بام از هندوی شب پاسبان انگیخته
شب مگر اندود خواهد بام گیتی را به قیر
کز بنات النعش هستش نردبان انگیخته
در بره مریخ گرزگاو افریدون به دست
وز مجره شب درفش کاویان انگیخته
پنبه زاری بر فلک بیآب و کیوان بهر آن
دلو را از پنبهزارش ریسمان انگیخته
چرخ پیچان تن چو مار جان ستان و آنگه قضا
کژدمی از پشت مار جان ستان انگیخته
شیر با گاو و بره گرگ آشتی کرده به طبع
آشتیشان اورمزد مهربان انگیخته
ساز آن رعنای صاحب بربط اندر بزم چرخ
سوز از آن قرای صاحب طیلسان انگیخته
چشم بزغاله بر آن خوشه که خرمن کرده شب
داس کژدندان ز راه کهکشان انگیخته
نقش جوزا چون دو مغز اندر یکی جوز از قیاس
یا دو یبروج الصنم در یک مکان انگیخته
خور به سرطان مانده تا معجون سرطانی کند
زانکه مفلوج است و صفرا از رخان انگیخته
مشتری را ماهیی صید و کمانی زیردست
آفت تیر از کمان ترکمان انگیخته
بخت بر زرهای انجم در ترازوی فلک
نقش نام اخستان کامران انگیخته
وز شهاب ناوک انداز و سماک نیزه باز
لشکر شروانشه صاحب قران انگیخته
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۴۲
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱ - در صفت خزان و مدح ناصرالدین ابوالفتح طاهر
روز می خوردن و شادی و نشاط و طرب است
ناف هفته است اگر غرهٔ ماه رجب است
برگریزان به همه حال فرو باید ریخت
به قدح آنچه از او برگ و نوای طرب است
مادر باغ سترون شد و زادن بگذاشت
چکند نامیه عنین و طبیعت عزب است
دختر رز که تو بر طارم تاکش دیدی
مدنی شد که بر آونگ سرش در کنب است
موی بر خیک دمیده ز حسد تیغ زنست
تا به خلوت لب خم بر لب بنتالعنب است
گرنه صراف خزان کیسهفشان رفت ز باغ
چون چمنها ز ذهابش همه یکسر ذهب است
این عجب نیست بسی کز اثر لاله و خوید
گفتی آهوبره میناسم و بیجاده لب است
یارب الماس لبش باز که کرد و شبه سم
بینی این گنبد فیروه که چون بلعجب است
این همان سکنه و صحراست که گفتی ز سموم
تربت آن خزف و رستنی این حطب است
خیز از سعی دخان بین و ز تاثیر بخار
تا در این هر دو کنون چند رسوم عجب است
روزن این همه پر ذرهٔ زرین زره است
عرصهٔ آن همه پر پشهٔ سیمین سلب است
لمعه در سکنهٔ کانون شده بر خود پیچان
افعی کاهربا پیکر مرجان عصب است
دود حلقه شده بر سطح هوا خم در خم
سطرهاییست که مکتوب بنان لهب است
شعلهٔ آتش از این روی که گفتم گویی
در مقادیر کتابت قلم منتجب است
هر زمان لرزه بر آب شمر افتد مگرش
در مزاج از اثر هیبت دستور تب است
صاحب عادل ابوالفتح که در جنبش فتح
جنبش رایت عالیش قویتر سبب است
طاهر آن ذات مطهر که سپهرش گوید
صدر طاهر گهر و صاحب طاهر نسب است
آنکه در شش جهت از فضلهٔ خوان کرمش
هیچ دل نیست که از آز در آن دل کرب است
وانکه در نه فلک ار برق کمالی بجهد
همه از بارقهٔ خاطر او مکتسب است
ساحت بارگهش مولد ملک عجمست
عدل فریادرسش داور دین عرب است
ضبط ملک فلک اندیشه همی کرد شبی
زانشب اوراد مقیمان فلک قد وجب است
صاحبانه ملکا، هم نه چرا زانکه ترا
مدحت از حرف برونست چه جای لقب است
نام سلطان نه بدانست که تا خوانندش
بل برای شرف سکه و فخر خطب است
گوشهٔ بالش تو چیست کله گوشهٔ ملک
وندرو هم ز نسب رفعت و هم از حسب است
مسندت برتر از آنست که در صد یک از آن
چرخ را گنج تمنا و مجال طلب است
غرض از کون تو بودی که ز پروردن نخل
گرچه از خار گذر نیست غرض هم رطب است
آسمان دگری زانکه به همت جنبی
جنبش چرخ نه از شهوت و نه از غضب است
مه به نعل سم اسب تو تشبه میکرد
خاک فریاد برآورد که ترک ادب است
گرد جیش تو بشد بر همه اعضاش نشست
تاکه اجرب شد وانک همه سالش جرب است
چرخ چون گوز شکستست از آن روی که ماه
چهره چون چهرهٔ بادام از آن پر ثقب است
خصم اگر لاف تقابل زند از روی حسد
حق شناسد که که بوالقاسم و که بولهب است
ور مقابل نهمش نیز به یک وجه رواست
تو چو خورشید به راس او چو قمر در ذنب است
رتبت شرکت قدرش نشود لازم ازآنک
دار او از خشب و تخت تو هم از خشب است
آخر از رابطهٔ قهر کجا داند شد
سرعت سیر نفاذت نه به پای هرب است
ور کشد سد سکندر به مثل گرد بقاش
این مهندس که در افعال ورای تعب است
عقل داند که چو مهتاب زند دست به تیغ
رد تیغش نه به اندازهٔ درع قصب است
همه در ششدر عجزند و ترا داو به هفت
ضربه بستان و بزن زانکه تممی ندب است
تاکه تبدیل بد و نیک به سال و به مهست
تاکه ترتیب مه و سال به روزست و شب است
بیتو ترتیب شب و روز و مه و سال مباد
که ز سر جملهٔ آن مدت تو منتخب است
به می و مطرب خوشنغمه شعف بیش نمای
که ز انصاف تو اقطار جهان بی شغب است
ناف هفته است اگر غرهٔ ماه رجب است
برگریزان به همه حال فرو باید ریخت
به قدح آنچه از او برگ و نوای طرب است
مادر باغ سترون شد و زادن بگذاشت
چکند نامیه عنین و طبیعت عزب است
دختر رز که تو بر طارم تاکش دیدی
مدنی شد که بر آونگ سرش در کنب است
موی بر خیک دمیده ز حسد تیغ زنست
تا به خلوت لب خم بر لب بنتالعنب است
گرنه صراف خزان کیسهفشان رفت ز باغ
چون چمنها ز ذهابش همه یکسر ذهب است
این عجب نیست بسی کز اثر لاله و خوید
گفتی آهوبره میناسم و بیجاده لب است
یارب الماس لبش باز که کرد و شبه سم
بینی این گنبد فیروه که چون بلعجب است
این همان سکنه و صحراست که گفتی ز سموم
تربت آن خزف و رستنی این حطب است
خیز از سعی دخان بین و ز تاثیر بخار
تا در این هر دو کنون چند رسوم عجب است
روزن این همه پر ذرهٔ زرین زره است
عرصهٔ آن همه پر پشهٔ سیمین سلب است
لمعه در سکنهٔ کانون شده بر خود پیچان
افعی کاهربا پیکر مرجان عصب است
دود حلقه شده بر سطح هوا خم در خم
سطرهاییست که مکتوب بنان لهب است
شعلهٔ آتش از این روی که گفتم گویی
در مقادیر کتابت قلم منتجب است
هر زمان لرزه بر آب شمر افتد مگرش
در مزاج از اثر هیبت دستور تب است
صاحب عادل ابوالفتح که در جنبش فتح
جنبش رایت عالیش قویتر سبب است
طاهر آن ذات مطهر که سپهرش گوید
صدر طاهر گهر و صاحب طاهر نسب است
آنکه در شش جهت از فضلهٔ خوان کرمش
هیچ دل نیست که از آز در آن دل کرب است
وانکه در نه فلک ار برق کمالی بجهد
همه از بارقهٔ خاطر او مکتسب است
ساحت بارگهش مولد ملک عجمست
عدل فریادرسش داور دین عرب است
ضبط ملک فلک اندیشه همی کرد شبی
زانشب اوراد مقیمان فلک قد وجب است
صاحبانه ملکا، هم نه چرا زانکه ترا
مدحت از حرف برونست چه جای لقب است
نام سلطان نه بدانست که تا خوانندش
بل برای شرف سکه و فخر خطب است
گوشهٔ بالش تو چیست کله گوشهٔ ملک
وندرو هم ز نسب رفعت و هم از حسب است
مسندت برتر از آنست که در صد یک از آن
چرخ را گنج تمنا و مجال طلب است
غرض از کون تو بودی که ز پروردن نخل
گرچه از خار گذر نیست غرض هم رطب است
آسمان دگری زانکه به همت جنبی
جنبش چرخ نه از شهوت و نه از غضب است
مه به نعل سم اسب تو تشبه میکرد
خاک فریاد برآورد که ترک ادب است
گرد جیش تو بشد بر همه اعضاش نشست
تاکه اجرب شد وانک همه سالش جرب است
چرخ چون گوز شکستست از آن روی که ماه
چهره چون چهرهٔ بادام از آن پر ثقب است
خصم اگر لاف تقابل زند از روی حسد
حق شناسد که که بوالقاسم و که بولهب است
ور مقابل نهمش نیز به یک وجه رواست
تو چو خورشید به راس او چو قمر در ذنب است
رتبت شرکت قدرش نشود لازم ازآنک
دار او از خشب و تخت تو هم از خشب است
آخر از رابطهٔ قهر کجا داند شد
سرعت سیر نفاذت نه به پای هرب است
ور کشد سد سکندر به مثل گرد بقاش
این مهندس که در افعال ورای تعب است
عقل داند که چو مهتاب زند دست به تیغ
رد تیغش نه به اندازهٔ درع قصب است
همه در ششدر عجزند و ترا داو به هفت
ضربه بستان و بزن زانکه تممی ندب است
تاکه تبدیل بد و نیک به سال و به مهست
تاکه ترتیب مه و سال به روزست و شب است
بیتو ترتیب شب و روز و مه و سال مباد
که ز سر جملهٔ آن مدت تو منتخب است
به می و مطرب خوشنغمه شعف بیش نمای
که ز انصاف تو اقطار جهان بی شغب است