عبارات مورد جستجو در ۱۲ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷۸
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶
تو و آن قامتی که موزون است
من و این طالعی که وارون است
تو و آن طرهای که مفتول است
من و این دیدهای که مفتون است
تو و آن پیکری که مطبوع است
من و این خاطری که محزون است
تو و آن پنجهای که رنگین است
من و این سینهای که کانون است
تو و آن خندهای که نوشین است
من و این گریهای که قانون است
تو و آن نخوتی که بیحد است
من و این حسرتی که افزون است
تو و رویی که لمعهٔ نور است
من و چشمی که چشمهٔ خون است
تو و زلفی که عنبر ساراست
من و اشکی که در مکنون است
من و خون دلی که مقسوم است
تو و لعل لبی که میگون است
من ندانم غم فروغی چیست
تو نپرسی که خستهام چون است
من و این طالعی که وارون است
تو و آن طرهای که مفتول است
من و این دیدهای که مفتون است
تو و آن پیکری که مطبوع است
من و این خاطری که محزون است
تو و آن پنجهای که رنگین است
من و این سینهای که کانون است
تو و آن خندهای که نوشین است
من و این گریهای که قانون است
تو و آن نخوتی که بیحد است
من و این حسرتی که افزون است
تو و رویی که لمعهٔ نور است
من و چشمی که چشمهٔ خون است
تو و زلفی که عنبر ساراست
من و اشکی که در مکنون است
من و خون دلی که مقسوم است
تو و لعل لبی که میگون است
من ندانم غم فروغی چیست
تو نپرسی که خستهام چون است
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۶۲
عطار نیشابوری : باب سی و دوم: در شكایت كردن از معشوق
شمارهٔ ۶۱
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۴۷
هم نوای بلبل و هم صوت زاغم می گزد
خار چشمم می خراشد، گل دماغم می گزد
من بگویم نشئه ی پروانه با من نیست، لیک
این قدر دانم که تاثیر چراغم می گزد
من که دل دانسته در کوی تو گم کردم، چرا
محرمی هر دم به تقریبی سراغم می گزد
با وجود آن که می دانم که دردم بی دواست
دم به دم اندیشهٔ باطل دماغم می گزد
دوستی دارم که در زندان محنت، بر دلم
می نهد مرهم، ولی در صحن باغم می گزد
خار چشمم می خراشد، گل دماغم می گزد
من بگویم نشئه ی پروانه با من نیست، لیک
این قدر دانم که تاثیر چراغم می گزد
من که دل دانسته در کوی تو گم کردم، چرا
محرمی هر دم به تقریبی سراغم می گزد
با وجود آن که می دانم که دردم بی دواست
دم به دم اندیشهٔ باطل دماغم می گزد
دوستی دارم که در زندان محنت، بر دلم
می نهد مرهم، ولی در صحن باغم می گزد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۵۷
چه گرمی است که در سر شراب می سوزد
چه آتش است که در دیده خواب می سوزد
کسی که برق محبت در او زند آتش
ز تاب سایهٔ او آفتاب می سوزد
کنون که آتش می جمع شد به آتش حسن
مپوش چهره که ناگه نقاب می سوزد
مرا چه جرم که آتش فتد به زهد و صلاح
که این متاع ز برق شباب می سوزد
یکی است آتش و آب حیات در وقتی
که گرمی جگر تشنهٔ آب می سوزد
ز روی گرم وفا می جهد برقی
که در عنان صبوری شتاب می سوزد
خدای را بنشانید آتش عرفی
که توبه کرد و ز ذوق شراب می سوزد
چه آتش است که در دیده خواب می سوزد
کسی که برق محبت در او زند آتش
ز تاب سایهٔ او آفتاب می سوزد
کنون که آتش می جمع شد به آتش حسن
مپوش چهره که ناگه نقاب می سوزد
مرا چه جرم که آتش فتد به زهد و صلاح
که این متاع ز برق شباب می سوزد
یکی است آتش و آب حیات در وقتی
که گرمی جگر تشنهٔ آب می سوزد
ز روی گرم وفا می جهد برقی
که در عنان صبوری شتاب می سوزد
خدای را بنشانید آتش عرفی
که توبه کرد و ز ذوق شراب می سوزد
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۹
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۱۵۲ - الرّضا و التّسلیم
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۵۷۰
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۰
انداز لطفش از گل و گلزار تازه تر
بی مهریش ز گرمی بسیار تازه تر
بی باده مو به موی دماغم در آتش است
گشتم خمار مستی سرشار تازه تر
درد پیاله باده کشان قوت دل است
گلهای باغ شهرت خمار تازه تر
صلحش میان جنگ چها تازه روست های!
در عین مهربانیش آزار تازه تر
خلوت نشین مست اسیرت شود اسیر
این گل به باغ کوچه و بازار تازه تر
بی مهریش ز گرمی بسیار تازه تر
بی باده مو به موی دماغم در آتش است
گشتم خمار مستی سرشار تازه تر
درد پیاله باده کشان قوت دل است
گلهای باغ شهرت خمار تازه تر
صلحش میان جنگ چها تازه روست های!
در عین مهربانیش آزار تازه تر
خلوت نشین مست اسیرت شود اسیر
این گل به باغ کوچه و بازار تازه تر
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۴
زآن چشم، دل به یک دو نظر صلح میکند
زآن لب، به یک دو قطعه شکر صلح میکند
هر کس که دیده رنگ ترا وقت جنگ جو
صلح ترا به جنگ دگر صلح میکند؟!
از بس به زیر تیغ تغافل نشسته است
از نامه تو دل به خبر صلح میکند
باشد چو عضو عضو ترا شیوه یی جدا
چشم تو جنگ و، طرز نظر صلح میکند
جمعیتی است چشم من و آن جمال را
با ناله ظاهرا که اثر صلح میکند
در فکر تازه کاری قهر است لطف او
با ما برای جنگ دگر صلح میکند
از جرم من گذشته و، تیغ تغافلش
از خون من، به خون جگر صلح میکند
با ما ز بسکه از ته دل نیست جنگ او
دل را گمان شود که، مگر صلح میکند!
بادا حرام راحت بالین، بر آن سری
کز ترک سر، ببالش زر صلح میکند
گو سرنه و ببند کمر جنگ را، کسی
کز خود سری به تاج و کمر صلح میکند!
نشماریش ز اهل نظر واعظ آنکه او
از اشک خود بدر و گهر صلح میکند!
زآن لب، به یک دو قطعه شکر صلح میکند
هر کس که دیده رنگ ترا وقت جنگ جو
صلح ترا به جنگ دگر صلح میکند؟!
از بس به زیر تیغ تغافل نشسته است
از نامه تو دل به خبر صلح میکند
باشد چو عضو عضو ترا شیوه یی جدا
چشم تو جنگ و، طرز نظر صلح میکند
جمعیتی است چشم من و آن جمال را
با ناله ظاهرا که اثر صلح میکند
در فکر تازه کاری قهر است لطف او
با ما برای جنگ دگر صلح میکند
از جرم من گذشته و، تیغ تغافلش
از خون من، به خون جگر صلح میکند
با ما ز بسکه از ته دل نیست جنگ او
دل را گمان شود که، مگر صلح میکند!
بادا حرام راحت بالین، بر آن سری
کز ترک سر، ببالش زر صلح میکند
گو سرنه و ببند کمر جنگ را، کسی
کز خود سری به تاج و کمر صلح میکند!
نشماریش ز اهل نظر واعظ آنکه او
از اشک خود بدر و گهر صلح میکند!
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۲۱۲