عبارات مورد جستجو در ۷ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۹
در ده می عشق یک دم ای ساقی
تا عقل کند گزاف در باقی
زین عقل گزاف گوی پر دعوی
بگذر که گذشت عمر ای ساقی
دردی در ده که توبه بشکستم
تا کی ز نفاق و زرق و خناقی
ما ننگ وجود پارسایانیم
از روی و ریا نهفته زراقی
ای ساقی جان بیار جام می
کامروز تو دست گیر عشاقی
تا باز رهیم یک زمان از خود
فانی گردیم و جاودان باقی
رفتیم به بوی تو همه آفاق
تو خود نه ز فوق و نه ز آفاقی
کس می نرسد به آستان تو
زیرا که تو در خودی خود طاقی
بس جان که بسوختند مشتاقان
بر آتش عشق تو ز مشتاقی
بنمای به خلق رخ که خود گفتی
با ما که تخلقوا به اخلاقی
عطار برو که در ره معنی
امروز محققی به اطلاقی
تا عقل کند گزاف در باقی
زین عقل گزاف گوی پر دعوی
بگذر که گذشت عمر ای ساقی
دردی در ده که توبه بشکستم
تا کی ز نفاق و زرق و خناقی
ما ننگ وجود پارسایانیم
از روی و ریا نهفته زراقی
ای ساقی جان بیار جام می
کامروز تو دست گیر عشاقی
تا باز رهیم یک زمان از خود
فانی گردیم و جاودان باقی
رفتیم به بوی تو همه آفاق
تو خود نه ز فوق و نه ز آفاقی
کس می نرسد به آستان تو
زیرا که تو در خودی خود طاقی
بس جان که بسوختند مشتاقان
بر آتش عشق تو ز مشتاقی
بنمای به خلق رخ که خود گفتی
با ما که تخلقوا به اخلاقی
عطار برو که در ره معنی
امروز محققی به اطلاقی
ملکالشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
ای نرگست به خلق در فتنه بازکن
وی سنبل تودست تطاول درازکن*
چشمانت را حذر بود از دیدن رقیب
همچون مریضکان ز مرگ احترازکن
الفت چگونه دست دهد بین ما وشیخ
ماکار بر حقیقت و او بر مجازکن
ما در درون میکده صهبا به جام ربز
شیخ از درون صومعه گردن درازکن
با دشمنان ز ضعف دم از دوستی زدیم
چون ملحدی به خاطر مردم نمازکن
کار بهار و یار به دور اوفتدکه هست
دایم بهار نازکش و یار نازکن
وی سنبل تودست تطاول درازکن*
چشمانت را حذر بود از دیدن رقیب
همچون مریضکان ز مرگ احترازکن
الفت چگونه دست دهد بین ما وشیخ
ماکار بر حقیقت و او بر مجازکن
ما در درون میکده صهبا به جام ربز
شیخ از درون صومعه گردن درازکن
با دشمنان ز ضعف دم از دوستی زدیم
چون ملحدی به خاطر مردم نمازکن
کار بهار و یار به دور اوفتدکه هست
دایم بهار نازکش و یار نازکن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۱۸
حاشا که خلق کار برای خدا کنند
تعظیم مصحف از پی مهر طلا کنند
این جامه حریر که مخصوص کعبه است
پوشند اگر به دیر به او اقتدا کنند
شکر به کام زاغ فشانند بی دریغ
در استخوان مضایقه هابا هما کنند
چون اژدها کلید در گنج گوهرند
وز بهر نیم حبه جدل با گدا کنند
گردند گرد دفتر اعمال خویشتن
هر طاعتی که نیست ریایی قضاکنند
هر جا که بگذرد سخن از سوزن مسیح
خود را به زور جاذبه آهن ربا کنند
مصحف به زیر پای گذارند از غرور
دستار عقل از سر جبریل وا کنند
دنبال زردرویی حرص اوفتاده اند
چون برگ کاه پیروی کهربا کنند
بر هر طرف که روی نهند این سیه دلان
در آبروی ریخته خود شنا کنند
شرم وحیا چو لازمه چشم روشن است
این کورباطنان ز چه شرم وحیا کنند
صائب بگیر گوشه عزلت که اهل دل
این درد را به گوشه نشینی دوا کنند
تعظیم مصحف از پی مهر طلا کنند
این جامه حریر که مخصوص کعبه است
پوشند اگر به دیر به او اقتدا کنند
شکر به کام زاغ فشانند بی دریغ
در استخوان مضایقه هابا هما کنند
چون اژدها کلید در گنج گوهرند
وز بهر نیم حبه جدل با گدا کنند
گردند گرد دفتر اعمال خویشتن
هر طاعتی که نیست ریایی قضاکنند
هر جا که بگذرد سخن از سوزن مسیح
خود را به زور جاذبه آهن ربا کنند
مصحف به زیر پای گذارند از غرور
دستار عقل از سر جبریل وا کنند
دنبال زردرویی حرص اوفتاده اند
چون برگ کاه پیروی کهربا کنند
بر هر طرف که روی نهند این سیه دلان
در آبروی ریخته خود شنا کنند
شرم وحیا چو لازمه چشم روشن است
این کورباطنان ز چه شرم وحیا کنند
صائب بگیر گوشه عزلت که اهل دل
این درد را به گوشه نشینی دوا کنند
جامی : دفتر اول
بخش ۲۲ - در مذمت آنان که به جهت اجتماع عوام و استجلاب منافع معاش از ایشان مجالس آرایند و به سبیل جهر و اعلان به ذکر حق سبحانه و تعالی اشتغال نمایند
می زند شیخ ما ز شور و شغب
صیحه صبحگاه و هی هی شب
حزب اوراد صبح می خواند
خویش را حزب حق همی داند
سر پر از کبر و دل پر از اعجاب
روی در خلق و پشت بر محراب
صف زده گردش از خران گله ای
درفکنده به شهر ولوله ای
چیست این شیخ ذکر می گوید
لوث غفلت به ذکر می شوید
ناگهان مردکی دوید از در
کرده در گوش شیخ و یاران سر
که فلان خواجه یا امیر رسید
حضرت شیخ را محب و مرید
شیخ و اصحاب ز دست شدند
از شراب غرور مست شدند
ذکر را شد چنان بلند آهنگ
که از آن مردم آمدند به تنگ
گشت خشک از فغان سقف شکاف
ذاکران را درون ز لب تا ناف
آن یکی بر دهان کف آورده
وز کف خود طپانچه ها خورده
وان دگر جیب خرقه چاک زده
دمبدم آه دردناک زده
وان دگر یک به های های دروغ
کرده آغاز گریه های دروغ
گفته هر کس که دیده آن گریه
هذه فریت بلا مریت
خنکی چند کرده خود را گرم
نه ز خالق نه از خلایق شرم
شیخ چون ذکر را فرو آرد
رو به میدان گفت و گو آرد
سخن از کشف راند و الهام
فرق گوید میان حال و مقام
سر تجرید و نکته توحید
گوید اما مشوب با تقلید
او ز تحقیق دم زند اما
رسم تقلید سازدش رسوا
صیحه صبحگاه و هی هی شب
حزب اوراد صبح می خواند
خویش را حزب حق همی داند
سر پر از کبر و دل پر از اعجاب
روی در خلق و پشت بر محراب
صف زده گردش از خران گله ای
درفکنده به شهر ولوله ای
چیست این شیخ ذکر می گوید
لوث غفلت به ذکر می شوید
ناگهان مردکی دوید از در
کرده در گوش شیخ و یاران سر
که فلان خواجه یا امیر رسید
حضرت شیخ را محب و مرید
شیخ و اصحاب ز دست شدند
از شراب غرور مست شدند
ذکر را شد چنان بلند آهنگ
که از آن مردم آمدند به تنگ
گشت خشک از فغان سقف شکاف
ذاکران را درون ز لب تا ناف
آن یکی بر دهان کف آورده
وز کف خود طپانچه ها خورده
وان دگر جیب خرقه چاک زده
دمبدم آه دردناک زده
وان دگر یک به های های دروغ
کرده آغاز گریه های دروغ
گفته هر کس که دیده آن گریه
هذه فریت بلا مریت
خنکی چند کرده خود را گرم
نه ز خالق نه از خلایق شرم
شیخ چون ذکر را فرو آرد
رو به میدان گفت و گو آرد
سخن از کشف راند و الهام
فرق گوید میان حال و مقام
سر تجرید و نکته توحید
گوید اما مشوب با تقلید
او ز تحقیق دم زند اما
رسم تقلید سازدش رسوا
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۵١٩
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۹۸
فروغ فرخزاد : دیوار
پاسخ
بر روی ما نگاه خدا خنده می زند
هر چند ره به ساحل لطفش نبرده ایم
زیرا چو زاهدان سیه کار خرقه پوش
پنهان ز دیدگان خدا می نخورده ایم
پیشانی از داغ گناهی سیه شود
بهتر ز داغ مهر نماز از سر ریا
نام خدا نبردن از آن به که زیر لب
بهر فریب خلق بگویی خدا خدا
ما را چه غم که شیخ شبی در میان جمع
بر رویمان ببست به شادی در بهشت
او میگشاید ... او که به لطف و صفای خویش
گویی که خاک طینت ما را ز غم سرشت
طوفان طعنه خندهٔ ما را زلب نشست
کوهیم و در میانهٔ دریا نشسته ایم
چون سینه جای گوهر یکتای راستیست
زین رو به موج حادثه تنها نشسته ایم
ماییم ... ما که طعنهٔ زاهد شنیده ایم
ماییم ... ما که جامهٔ تقوا دریده ایم
زیرا درون جامه به جز پیکر فریب
زین راهیان راه حقیقت ندیده ایم
آن آتشی که در دل ما شعله می کشید
گر در میان دامن شیخ اوفتاده بود
دیگر به ما که سوخته ایم از شرار عشق
نام گناهکارهٔ رسوا نداده بود
بگذار تا به طعنه بگویند مردمان
در گوش هم حکایت عشق مدام ما
( هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است در جریدهٔ عالم دوام ما )
هر چند ره به ساحل لطفش نبرده ایم
زیرا چو زاهدان سیه کار خرقه پوش
پنهان ز دیدگان خدا می نخورده ایم
پیشانی از داغ گناهی سیه شود
بهتر ز داغ مهر نماز از سر ریا
نام خدا نبردن از آن به که زیر لب
بهر فریب خلق بگویی خدا خدا
ما را چه غم که شیخ شبی در میان جمع
بر رویمان ببست به شادی در بهشت
او میگشاید ... او که به لطف و صفای خویش
گویی که خاک طینت ما را ز غم سرشت
طوفان طعنه خندهٔ ما را زلب نشست
کوهیم و در میانهٔ دریا نشسته ایم
چون سینه جای گوهر یکتای راستیست
زین رو به موج حادثه تنها نشسته ایم
ماییم ... ما که طعنهٔ زاهد شنیده ایم
ماییم ... ما که جامهٔ تقوا دریده ایم
زیرا درون جامه به جز پیکر فریب
زین راهیان راه حقیقت ندیده ایم
آن آتشی که در دل ما شعله می کشید
گر در میان دامن شیخ اوفتاده بود
دیگر به ما که سوخته ایم از شرار عشق
نام گناهکارهٔ رسوا نداده بود
بگذار تا به طعنه بگویند مردمان
در گوش هم حکایت عشق مدام ما
( هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است در جریدهٔ عالم دوام ما )