عبارات مورد جستجو در ۱۳ گوهر پیدا شد:
فردوسی : داستان سیاوش
بخش ۶
چو یک پاس بگذشت از تیره شب
چنان چون کسی راز گوید به تب
خروشی برآمد ز افراسیاب
بلرزید بر جای آرام و خواب
پرستندگان تیز برخاستند
خروشیدن و غلغل آراستند
چو آمد به گرسیوز آن آگهی
که شد تیره دیهیم شاهنشهی
به تیزی بیامد به نزدیک شاه
ورا دید بر خاک خفته به راه
به بر در گرفتش بپرسید زوی
که این داستان با برادر بگوی
چنین داد پاسخ که پرسش مکن
مگو این زمان ایچ با من سخن
بمان تا خرد بازیابم یکی
به بر گیر و سختم بدار اندکی
زمانی برآمد چو آمد به هوش
جهان دیده با ناله و با خروش
نهادند شمع و برآمد به تخت
همی بود لرزان بسان درخت
بپرسید گرسیوز نامجوی
که بگشای لب زین شگفتی بگوی
چنین گفت پرمایه افراسیاب
که هرگز کسی این نبیند به خواب
کجا چون شب تیره من دیدهام
ز پیر و جوان نیز نشنیدهام
بیابان پر از مار دیدم به خواب
جهان پر ز گرد آسمان پر عقاب
زمین خشک شخی که گفتی سپهر
بدو تا جهان بود ننمود چهر
سراپردهٔ من زده بر کران
به گردش سپاهی ز کندآوران
یکی باد برخاستی پر ز گرد
درفش مرا سر نگونسار کرد
برفتی ز هر سو یکی جوی خون
سراپرده و خیمه گشتی نگون
وزان لشکر من فزون از هزار
بریده سران و تن افگنده خوار
سپاهی ز ایران چو باد دمان
چه نیزه به دست و چه تیر و کمان
همه نیزهاشان سر آورده بار
وزان هر سواری سری در کنار
بر تخت من تاختندی سوار
سیه پوش و نیزهوران صد هزار
برانگیختندی ز جای نشست
مرا تاختندی همی بسته دست
نگه کردمی نیک هر سو بسی
ز پیوسته پیشم نبودی کسی
مرا پیش کاووس بردی دوان
یکی بادسر نامور پهلوان
یکی تخت بودی چو تابنده ماه
نشسته برو پور کاووس شاه
دو هفته نبودی ورا سال بیش
چو دیدی مرا بسته در پیش خویش
دمیدی به کردار غرنده میغ
میانم بدو نیم کردی به تیغ
خروشیدمی من فراوان ز درد
مرا ناله و درد بیدار کرد
بدو گفت گرسیوز این خواب شاه
نباشد جز از کامهٔ نیک خواه
همه کام دل باشد و تاج و تخت
نگون گشته بر بدسگال تو بخت
گزارندهٔ خواب باید کسی
که از دانش اندازه دارد بسی
بخوانیم بیدار دل موبدان
از اخترشناسان و از بخردان
هر آنکس کزین دانش آگه بود
پراگنده گر بر در شه بود
شدند انجمن بر در شهریار
بدان تا چرا کردشان خواستار
بخواند و سزاوار بنشاند پیش
سخن راند با هر یک از کم و بیش
چنین گفت با نامور موبدان
کهای پاکدل نیکپی بخردان
گر این خواب و گفتار من در جهان
ز کس بشنوم آشکار و نهان
یکی را نمانم سر و تن به هم
اگر زین سخن بر لب آرند دم
ببخشیدشان بیکران زر و سیم
بدان تا نباشد کسی زو ببیم
ازان پس بگفت آنچ در خواب دید
چو موبد ز شاه آن سخنها شنید
بترسید و ز شاه زنهار خواست
که این خواب را کی توان گفت راست
مگر شاه با بنده پیمان کند
زبان را به پاسخ گروگان کند
کزین در سخن هرچ داریم یاد
گشاییم بر شاه و یابیم داد
به زنهار دادن زبان داد شاه
کزان بد ازیشان نبیند گناه
زبان آوری بود بسیار مغز
کجا برگشادی سخنهای نغز
چنین گفت کز خواب شاه جهان
به بیدرای آمد سپاهی گران
یکی شاهزاده به پیش اندرون
جهان دیده با وی بسی رهنمون
بران طالع او را گسی کرد شاه
که این بوم گردد بما بر تباه
اگر با سیاوش کند شاه جنگ
چو دیبه شود روی گیتی به رنگ
ز ترکان نماند کسی پارسا
غمی گردد از جنگ او پادشا
وگر او شود کشته بر دست شاه
به توران نماند سر و تاج و گاه
سراسر پر آشوب گردد زمین
ز بهر سیاوش بجنگ و به کین
بدانگاه یاد آیدت راستی
که ویران شود کشور از کاستی
جهاندار گر مرغ گردد بپر
برین چرخ گردان نیابد گذر
برین سان گذر کرد خواهد سپهر
گهی پر ز خشم و گهی پر ز مهر
غمی شد چو بشنید افراسیاب
نکرد ایچ بر جنگ جستن شتاب
به گرسیوز آن رازها برگشاد
نهفته سخنها بسی کرد یاد
که گر من به جنگ سیاوش سپاه
نرانم نیاید کسی کینه خواه
نه او کشته آید به جنگ و نه من
برآساید از گفت و گوی انجمن
نه کاووس خواهد ز من نیز کین
نه آشوب گیرد سراسر زمین
بجای جهان جستن و کارزار
مبادم به جز آشتی هیچ کار
فرستم به نزدیک او سیم و زر
همان تاج و تخت و فراوان گهر
مگر کاین بلاها ز من بگذرد
که ترسم روانم فرو پژمرد
چو چشم زمانه بدوزم به گنج
سزد گر سپهرم نخواهد به رنج
نخواهم زمانه جز آن کاو نوشت
چنان زیست باید که یزدان سرشت
چو بگذشت نیمی ز گردان سپهر
درخشنده خورشید بنمود چهر
بزرگان بدرگاه شاه آمدند
پرستنده و با کلاه آمدند
یکی انجمن ساخت با بخردان
هشیوار و کارآزموده ردان
بدیشان چنین گفت کز روزگار
نبینم همی بهره جز کارزار
بسا نامداران که بر دست من
تبه شد به جنگ اندرین انجمن
بسی شارستان گشت بیمارستان
بسی بوستان نیز شد خارستان
بسا باغ کان رزمگاه منست
به هر سو نشان سپاه منست
ز بیدادی شهریار جهان
همه نیکوی باشد اندر نهان
نزاید به هنگام در دشت گور
شود بچهٔ باز را دیده کور
نپرد ز پستان نخچیر شیر
شود آب در چشمهٔ خویش قیر
شود در جهان چشمهٔ آب خشک
نگیرد به نافه درون بوی مشک
ز کژی گریزان شود راستی
پدید آید از هر سوی کاستی
کنون دانش و داد یاد آوریم
بجای غم و رنج داد آوریم
برآساید از ما زمانی جهان
نباید که مرگ آید از ناگهان
دو بهر از جهان زیر پای منست
به ایران و توران سرای منست
نگه کن که چندین ز کندآوران
بیارند هر سال باژ گران
گر ایدونک باشید همداستان
به رستم فرستم یکی داستان
در آشتی با سیاووش نیز
بجویم فرستم بیاندازه چیز
سران یک به یک پاسخ آراستند
همی خوبی و راستی خواستند
که تو شهریاری و ما چون رهی
بران دل نهاده که فرمان دهی
همه بازگشتند سر پر ز داد
نیامد کسی را غم و رنج یاد
به گرسیوز آنگه چنین گفت شاه
که ببسیج کار و بیپمای راه
به زودی بساز و سخن را مهایست
ز لشگر گزین کن سواری دویست
به نزد سیاووش برخواسته
ز هر چیز گنجی بیاراسته
از اسپان تازی به زرین ستام
ز شمشیر هندی به زرین نیام
یکی تاج پرگوهر شاهوار
ز گستردنی صد شتروار بار
غلام و کنیزک به بر هم دویست
بگویش که با تو مرا جنگ نیست
بپرسش فراوان و او را بگوی
که ما سوی ایران نکردیم روی
زمین تا لب رود جیحون مراست
به سغدیم و این پادشاهی جداست
همانست کز تور و سلم دلیر
زبر شد جهان آن کجا بود زیر
از ایرج که بر بیگنه کشته شد
ز مغز بزرگان خرد گشته شد
ز توران به ایران جدایی نبود
که باکین و جنگ آشنایی نبود
ز یزدان بران گونه دارم امید
که آید درود و خرام و نوید
برانگیخت از شهر ایران ترا
که بر مهر دید از دلیران ترا
به بخت تو آرام گیرد جهان
شود جنگ و ناخوبی اندر نهان
چو گرسیوز آید به نزدیک تو
به بار آید آن رای تاریک تو
چنان چون به گاه فریدون گرد
که گیتی ببخشش به گردان سپرد
ببخشیم و آن رای بازآوریم
ز جنگ و ز کین پای بازآوریم
تو شاهی و با شاه ایران بگوی
مگر نرم گردد سر جنگجوی
سخنها همی گوی با پیلتن
به چربی بسی داستانها بزن
برین هم نشان نزد رستم پیام
پرستنده و اسپ و زرین ستام
به نزدیک او هم چنین خواسته
ببر تا شود کار پیراسته
جز از تخت زرین که او شاه نیست
تن پهلوان از در گاه نیست
چنان چون کسی راز گوید به تب
خروشی برآمد ز افراسیاب
بلرزید بر جای آرام و خواب
پرستندگان تیز برخاستند
خروشیدن و غلغل آراستند
چو آمد به گرسیوز آن آگهی
که شد تیره دیهیم شاهنشهی
به تیزی بیامد به نزدیک شاه
ورا دید بر خاک خفته به راه
به بر در گرفتش بپرسید زوی
که این داستان با برادر بگوی
چنین داد پاسخ که پرسش مکن
مگو این زمان ایچ با من سخن
بمان تا خرد بازیابم یکی
به بر گیر و سختم بدار اندکی
زمانی برآمد چو آمد به هوش
جهان دیده با ناله و با خروش
نهادند شمع و برآمد به تخت
همی بود لرزان بسان درخت
بپرسید گرسیوز نامجوی
که بگشای لب زین شگفتی بگوی
چنین گفت پرمایه افراسیاب
که هرگز کسی این نبیند به خواب
کجا چون شب تیره من دیدهام
ز پیر و جوان نیز نشنیدهام
بیابان پر از مار دیدم به خواب
جهان پر ز گرد آسمان پر عقاب
زمین خشک شخی که گفتی سپهر
بدو تا جهان بود ننمود چهر
سراپردهٔ من زده بر کران
به گردش سپاهی ز کندآوران
یکی باد برخاستی پر ز گرد
درفش مرا سر نگونسار کرد
برفتی ز هر سو یکی جوی خون
سراپرده و خیمه گشتی نگون
وزان لشکر من فزون از هزار
بریده سران و تن افگنده خوار
سپاهی ز ایران چو باد دمان
چه نیزه به دست و چه تیر و کمان
همه نیزهاشان سر آورده بار
وزان هر سواری سری در کنار
بر تخت من تاختندی سوار
سیه پوش و نیزهوران صد هزار
برانگیختندی ز جای نشست
مرا تاختندی همی بسته دست
نگه کردمی نیک هر سو بسی
ز پیوسته پیشم نبودی کسی
مرا پیش کاووس بردی دوان
یکی بادسر نامور پهلوان
یکی تخت بودی چو تابنده ماه
نشسته برو پور کاووس شاه
دو هفته نبودی ورا سال بیش
چو دیدی مرا بسته در پیش خویش
دمیدی به کردار غرنده میغ
میانم بدو نیم کردی به تیغ
خروشیدمی من فراوان ز درد
مرا ناله و درد بیدار کرد
بدو گفت گرسیوز این خواب شاه
نباشد جز از کامهٔ نیک خواه
همه کام دل باشد و تاج و تخت
نگون گشته بر بدسگال تو بخت
گزارندهٔ خواب باید کسی
که از دانش اندازه دارد بسی
بخوانیم بیدار دل موبدان
از اخترشناسان و از بخردان
هر آنکس کزین دانش آگه بود
پراگنده گر بر در شه بود
شدند انجمن بر در شهریار
بدان تا چرا کردشان خواستار
بخواند و سزاوار بنشاند پیش
سخن راند با هر یک از کم و بیش
چنین گفت با نامور موبدان
کهای پاکدل نیکپی بخردان
گر این خواب و گفتار من در جهان
ز کس بشنوم آشکار و نهان
یکی را نمانم سر و تن به هم
اگر زین سخن بر لب آرند دم
ببخشیدشان بیکران زر و سیم
بدان تا نباشد کسی زو ببیم
ازان پس بگفت آنچ در خواب دید
چو موبد ز شاه آن سخنها شنید
بترسید و ز شاه زنهار خواست
که این خواب را کی توان گفت راست
مگر شاه با بنده پیمان کند
زبان را به پاسخ گروگان کند
کزین در سخن هرچ داریم یاد
گشاییم بر شاه و یابیم داد
به زنهار دادن زبان داد شاه
کزان بد ازیشان نبیند گناه
زبان آوری بود بسیار مغز
کجا برگشادی سخنهای نغز
چنین گفت کز خواب شاه جهان
به بیدرای آمد سپاهی گران
یکی شاهزاده به پیش اندرون
جهان دیده با وی بسی رهنمون
بران طالع او را گسی کرد شاه
که این بوم گردد بما بر تباه
اگر با سیاوش کند شاه جنگ
چو دیبه شود روی گیتی به رنگ
ز ترکان نماند کسی پارسا
غمی گردد از جنگ او پادشا
وگر او شود کشته بر دست شاه
به توران نماند سر و تاج و گاه
سراسر پر آشوب گردد زمین
ز بهر سیاوش بجنگ و به کین
بدانگاه یاد آیدت راستی
که ویران شود کشور از کاستی
جهاندار گر مرغ گردد بپر
برین چرخ گردان نیابد گذر
برین سان گذر کرد خواهد سپهر
گهی پر ز خشم و گهی پر ز مهر
غمی شد چو بشنید افراسیاب
نکرد ایچ بر جنگ جستن شتاب
به گرسیوز آن رازها برگشاد
نهفته سخنها بسی کرد یاد
که گر من به جنگ سیاوش سپاه
نرانم نیاید کسی کینه خواه
نه او کشته آید به جنگ و نه من
برآساید از گفت و گوی انجمن
نه کاووس خواهد ز من نیز کین
نه آشوب گیرد سراسر زمین
بجای جهان جستن و کارزار
مبادم به جز آشتی هیچ کار
فرستم به نزدیک او سیم و زر
همان تاج و تخت و فراوان گهر
مگر کاین بلاها ز من بگذرد
که ترسم روانم فرو پژمرد
چو چشم زمانه بدوزم به گنج
سزد گر سپهرم نخواهد به رنج
نخواهم زمانه جز آن کاو نوشت
چنان زیست باید که یزدان سرشت
چو بگذشت نیمی ز گردان سپهر
درخشنده خورشید بنمود چهر
بزرگان بدرگاه شاه آمدند
پرستنده و با کلاه آمدند
یکی انجمن ساخت با بخردان
هشیوار و کارآزموده ردان
بدیشان چنین گفت کز روزگار
نبینم همی بهره جز کارزار
بسا نامداران که بر دست من
تبه شد به جنگ اندرین انجمن
بسی شارستان گشت بیمارستان
بسی بوستان نیز شد خارستان
بسا باغ کان رزمگاه منست
به هر سو نشان سپاه منست
ز بیدادی شهریار جهان
همه نیکوی باشد اندر نهان
نزاید به هنگام در دشت گور
شود بچهٔ باز را دیده کور
نپرد ز پستان نخچیر شیر
شود آب در چشمهٔ خویش قیر
شود در جهان چشمهٔ آب خشک
نگیرد به نافه درون بوی مشک
ز کژی گریزان شود راستی
پدید آید از هر سوی کاستی
کنون دانش و داد یاد آوریم
بجای غم و رنج داد آوریم
برآساید از ما زمانی جهان
نباید که مرگ آید از ناگهان
دو بهر از جهان زیر پای منست
به ایران و توران سرای منست
نگه کن که چندین ز کندآوران
بیارند هر سال باژ گران
گر ایدونک باشید همداستان
به رستم فرستم یکی داستان
در آشتی با سیاووش نیز
بجویم فرستم بیاندازه چیز
سران یک به یک پاسخ آراستند
همی خوبی و راستی خواستند
که تو شهریاری و ما چون رهی
بران دل نهاده که فرمان دهی
همه بازگشتند سر پر ز داد
نیامد کسی را غم و رنج یاد
به گرسیوز آنگه چنین گفت شاه
که ببسیج کار و بیپمای راه
به زودی بساز و سخن را مهایست
ز لشگر گزین کن سواری دویست
به نزد سیاووش برخواسته
ز هر چیز گنجی بیاراسته
از اسپان تازی به زرین ستام
ز شمشیر هندی به زرین نیام
یکی تاج پرگوهر شاهوار
ز گستردنی صد شتروار بار
غلام و کنیزک به بر هم دویست
بگویش که با تو مرا جنگ نیست
بپرسش فراوان و او را بگوی
که ما سوی ایران نکردیم روی
زمین تا لب رود جیحون مراست
به سغدیم و این پادشاهی جداست
همانست کز تور و سلم دلیر
زبر شد جهان آن کجا بود زیر
از ایرج که بر بیگنه کشته شد
ز مغز بزرگان خرد گشته شد
ز توران به ایران جدایی نبود
که باکین و جنگ آشنایی نبود
ز یزدان بران گونه دارم امید
که آید درود و خرام و نوید
برانگیخت از شهر ایران ترا
که بر مهر دید از دلیران ترا
به بخت تو آرام گیرد جهان
شود جنگ و ناخوبی اندر نهان
چو گرسیوز آید به نزدیک تو
به بار آید آن رای تاریک تو
چنان چون به گاه فریدون گرد
که گیتی ببخشش به گردان سپرد
ببخشیم و آن رای بازآوریم
ز جنگ و ز کین پای بازآوریم
تو شاهی و با شاه ایران بگوی
مگر نرم گردد سر جنگجوی
سخنها همی گوی با پیلتن
به چربی بسی داستانها بزن
برین هم نشان نزد رستم پیام
پرستنده و اسپ و زرین ستام
به نزدیک او هم چنین خواسته
ببر تا شود کار پیراسته
جز از تخت زرین که او شاه نیست
تن پهلوان از در گاه نیست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۸
بران بودم که فرهنگی بجویم
که آن مه رو نهد رویی به رویم
بگفتم یک سخن دارم به خاطر
به پیش آ تا به گوش تو بگویم
که خوابی دیدهام من دوش ای جان
ز تو خواهم که تعبیرش بجویم
ندارم محرم این خواب جز تو
تو بشنو ای شه ستار خویم
بجنبانید سر را و بخندید
سری را که بداند مو به مویم
که یعنی حیله با من میسگالی
که من آیینه هر رنگ و بویم
مثال لعبتیام در کف او
که نقش سوزن زردوز اویم
نباشد بیحیات آن نقش کو کرد
کمین نقشش منم درهای و هویم
بران بودم که فرهنگی بجویم
که آن مه رو نهد رویی به رویم
بگفتم یک سخن دارم به خاطر
به پیش آ تا به گوش تو بگویم
که آن مه رو نهد رویی به رویم
بگفتم یک سخن دارم به خاطر
به پیش آ تا به گوش تو بگویم
که خوابی دیدهام من دوش ای جان
ز تو خواهم که تعبیرش بجویم
ندارم محرم این خواب جز تو
تو بشنو ای شه ستار خویم
بجنبانید سر را و بخندید
سری را که بداند مو به مویم
که یعنی حیله با من میسگالی
که من آیینه هر رنگ و بویم
مثال لعبتیام در کف او
که نقش سوزن زردوز اویم
نباشد بیحیات آن نقش کو کرد
کمین نقشش منم درهای و هویم
بران بودم که فرهنگی بجویم
که آن مه رو نهد رویی به رویم
بگفتم یک سخن دارم به خاطر
به پیش آ تا به گوش تو بگویم
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۱۸ - حکایت آن پادشاهزاده کی پادشاهی حقیقی بوی روی نمود یوم یفرالمرء من اخیه و امه و ابیه نقد وقت او شد پادشاهی این خاک تودهٔ کودک طبعان کی قلعه گیری نام کنند آن کودک کی چیره آید بر سر خاک توده برآید و لاف زندگی قلعه مراست کودکان دیگر بر وی رشک برند کی التراب ربیع الصبیان آن پادشاهزاده چو از قید رنگها برست گفت من این خاکهای رنگین را همان خاک دون میگویم زر و اطلس و اکسون نمیگویم من ازین اکسون رستم یکسون رفتم و آتیناه الحکم صبیا ارشاد حق را مرور سالها حاجت نیست در قدرت کن فیکون هیچ کس سخن قابلیت نگوید
پادشاهی داشت یک برنا پسر
ظاهر و باطن مزین از هنر
خواب دید او کآن پسر ناگه بمرد
صافی عالم بر آن شه گشت درد
خشک شد از تاب آتش مشک او
که نماند از تف آتش اشک او
آن چنان پر شد ز دود و درد شاه
که نمییابید در وی راه آه
خواست مردن قالبش بیکار شد
عمر مانده بود شه بیدار شد
شادییی آمد ز بیداریش پیش
که ندیده بود اندر عمر خویش
که ز شادی خواست هم فانی شدن
بس مطوق آمد این جان و بدن
از دم غم میبمیرد این چراغ
وز دم شادی بمیرد اینت لاغ
در میان این دو مرگ او زنده است
این مطوق شکل جای خنده است
شاه با خود گفت شادی را سبب
آن چنان غم بود از تسبیب رب
ای عجب یک چیز از یک روی مرگ
وان ز یک روی دگر احیا و برگ
آن یکی نسبت بدان حالت هلاک
باز هم آن سوی دیگر امتساک
شادی تن سوی دنیاوی کمال
سوی روز عاقبت نقص و زوال
خنده را در خواب هم تعبیر خوان
گریه گوید با دریغ و اندهان
گریه را در خواب شادی و فرح
هست در تعبیر ای صاحب مرح
شاه اندیشید کین غم خود گذشت
لیک جان از جنس این بدظن گشت
ور رسد خاری چنین اندر قدم
که رود گل یادگاری بایدم
چون فنا را شد سبب بیمنتهی
پس کدامین راه را بندیم ما؟
صد دریچه و در سوی مرگ لدیغ
میکند اندر گشادن ژیغ ژیغ
ژیغ ژیغ تلخ آن درهای مرگ
نشنود گوش حریص از حرص برگ
از سوی تن دردها بانگ دراست
وز سوی خصمان جفا بانگ دراست
جان سر بر خوان دمی فهرست طب
نار علتها نظر کن ملتهب
زان همهی غرها درین خانه ره است
هر دو گامی پر ز گزدمها چه است
باد تند است و چراغم ابتری
زو بگیرانم چراغ دیگری
تا بود کز هر دو یک وافی شود
گر به باد آن یک چراغ از جا رود
همچو عارف کز تن ناقص چراغ
شمع دل افروخت از بهر فراغ
تا که روزی کین بمیرد ناگهان
پیش چشم خود نهد او شمع جان
او نکرد این فهم پس داد از غرر
شمع فانی را به فانییی دگر
ظاهر و باطن مزین از هنر
خواب دید او کآن پسر ناگه بمرد
صافی عالم بر آن شه گشت درد
خشک شد از تاب آتش مشک او
که نماند از تف آتش اشک او
آن چنان پر شد ز دود و درد شاه
که نمییابید در وی راه آه
خواست مردن قالبش بیکار شد
عمر مانده بود شه بیدار شد
شادییی آمد ز بیداریش پیش
که ندیده بود اندر عمر خویش
که ز شادی خواست هم فانی شدن
بس مطوق آمد این جان و بدن
از دم غم میبمیرد این چراغ
وز دم شادی بمیرد اینت لاغ
در میان این دو مرگ او زنده است
این مطوق شکل جای خنده است
شاه با خود گفت شادی را سبب
آن چنان غم بود از تسبیب رب
ای عجب یک چیز از یک روی مرگ
وان ز یک روی دگر احیا و برگ
آن یکی نسبت بدان حالت هلاک
باز هم آن سوی دیگر امتساک
شادی تن سوی دنیاوی کمال
سوی روز عاقبت نقص و زوال
خنده را در خواب هم تعبیر خوان
گریه گوید با دریغ و اندهان
گریه را در خواب شادی و فرح
هست در تعبیر ای صاحب مرح
شاه اندیشید کین غم خود گذشت
لیک جان از جنس این بدظن گشت
ور رسد خاری چنین اندر قدم
که رود گل یادگاری بایدم
چون فنا را شد سبب بیمنتهی
پس کدامین راه را بندیم ما؟
صد دریچه و در سوی مرگ لدیغ
میکند اندر گشادن ژیغ ژیغ
ژیغ ژیغ تلخ آن درهای مرگ
نشنود گوش حریص از حرص برگ
از سوی تن دردها بانگ دراست
وز سوی خصمان جفا بانگ دراست
جان سر بر خوان دمی فهرست طب
نار علتها نظر کن ملتهب
زان همهی غرها درین خانه ره است
هر دو گامی پر ز گزدمها چه است
باد تند است و چراغم ابتری
زو بگیرانم چراغ دیگری
تا بود کز هر دو یک وافی شود
گر به باد آن یک چراغ از جا رود
همچو عارف کز تن ناقص چراغ
شمع دل افروخت از بهر فراغ
تا که روزی کین بمیرد ناگهان
پیش چشم خود نهد او شمع جان
او نکرد این فهم پس داد از غرر
شمع فانی را به فانییی دگر
امیرخسرو دهلوی : خسرو و شیرین
بخش ۲۷ - بازگشت خسرو از اصفهان و خواب دیدن او
چو در ارمن رسید از جنبش تیز
زره داران شیرین کرد پرهیز
حکایت کرد کز بیداری بخت
چو شب در خواب رفتم بر سر تخت
چنان دیدم به خواب اندر که گوئی
درامد گل رخی باصد نکوئی
دو ساغر در دو دستش صاف و نایاب
یکی پر شیر و دیگر پر ز جلاب
سپرد آن ساغر جلاب پر جوش
به من کاین نوشکن کردم سبک نوش
جوانی بود دیگر هم نشینش
سپرد آن ساغر دیگر به دستش
جوان چو ن شد به ساغر چاشنی گیر
بیفتاد و شکست و ریخت زآن شیر
کنون این خواب را تعبیر چبود
بخواب اندر جلاب و شیر چبود
بزرگ امید گفتش کز همه باب
چو تو بیدار نتوان دید در خواب
تو خوددانی که به زین خواب نبود
به لذت شیر چون جلاب نبود
چو آن جلاب شیرین کردی آشام
ز شیرین عاقبت شیرین کنی کام
وزان شیری که ماند آن مرد ناشاد
به جوی شیر ماند تشنه فرهاد
ور افتاد آن جوان را ساغر از چنگ
درافتد کوهکن را تیشه بر سنگ
ملک گفت آری اندر خواب تأثیر
همان پیدا شود کاید به تعبیر
زره داران شیرین کرد پرهیز
حکایت کرد کز بیداری بخت
چو شب در خواب رفتم بر سر تخت
چنان دیدم به خواب اندر که گوئی
درامد گل رخی باصد نکوئی
دو ساغر در دو دستش صاف و نایاب
یکی پر شیر و دیگر پر ز جلاب
سپرد آن ساغر جلاب پر جوش
به من کاین نوشکن کردم سبک نوش
جوانی بود دیگر هم نشینش
سپرد آن ساغر دیگر به دستش
جوان چو ن شد به ساغر چاشنی گیر
بیفتاد و شکست و ریخت زآن شیر
کنون این خواب را تعبیر چبود
بخواب اندر جلاب و شیر چبود
بزرگ امید گفتش کز همه باب
چو تو بیدار نتوان دید در خواب
تو خوددانی که به زین خواب نبود
به لذت شیر چون جلاب نبود
چو آن جلاب شیرین کردی آشام
ز شیرین عاقبت شیرین کنی کام
وزان شیری که ماند آن مرد ناشاد
به جوی شیر ماند تشنه فرهاد
ور افتاد آن جوان را ساغر از چنگ
درافتد کوهکن را تیشه بر سنگ
ملک گفت آری اندر خواب تأثیر
همان پیدا شود کاید به تعبیر
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۳۲۲
نصرالله منشی : باب الملک و البراهمة
بخش ۷
ملک را این سخن موافق آمد و بفرمود تا زین کردند.
سبک تگی که نگردد زسم او بیدار
اگرش باشد بر پشت چشم خفته گذر
و مستور بنزدیک کارایدون حکیم رفت. و چون بدو پیوست در تواضع افراط فرمود. حکیم شرط بزرگ داشت بجای آورد و گفت: موجب تجشم رکاب میمون چیست؟ و اگر فرمانی رسانیدندی من بدرگاه حاضر آمدمی، و بصواب آن لایق تر که خادمان بخدمت آیند.
تو رنجه مشو برون میا از در خویش
من خود چو قلم همی دوم بر سر خویش
و نیز اثر تغیر بر بشره مبارک میتوان شناخت و نشان غم بر غرت همایون میتوان دید. ملک گفت: روزی باستراحتی پرداخته بودم، در اثنای خواب هفت آواز هایل شنودم چنانکه بهریک از خواب بیدار شدم، و برعقب آن چون بخفتم هفت خواب هایل دیدم که براثر هریک انتباهی میبود، و باز خواب غلبه میکرد و دیگری دیده میشد. جماعت براهمه را بخواندم و با ایشان باز گفتم، تعبیری سهمناک کردند و موجب این حیرت و ضجرت گشت که مشاهدت میافتد. حکیم از چگونگی خواب استکشافی کرد، چون تمام بشنود. گفت: ملک را سهو افتاد، و آن سر با آن طایفه کشف نمی بایست کرد.
که پدیده است در جهان باری
کار هر مرد و مرد هر کاری
و رای ملک را مقرر باشد که آن ملاعین را اهلیت این نتواند بود، که نه عقل رهنمای دارند و نه دینی دامن گیر. و ملک را بدین خواب شادمانگی میباید افزود و صدقات میباید داد و هدایا فرمود، که سراسر دلایل سعادت و مخایل دولت دیده میشود. و من این ساعت تاویل آن مستوفی بازگویم و پیش مکیدت آن مدبران سپری استوار بدارم، و لاشک هواخواهان مخلص و خدمتگاران یک دل برای این کار باشند تاپیش قصد دشمن بازشوند و در دفع غدر خصمان سعی نمایند.
گر خصم تو آتش است من آب شوم
ور مرغ شود حلقه مضراب شوم
ور عقل شود طبع میناب شوم
در دیده حزم و دولتش خواب شوم
سبک تگی که نگردد زسم او بیدار
اگرش باشد بر پشت چشم خفته گذر
و مستور بنزدیک کارایدون حکیم رفت. و چون بدو پیوست در تواضع افراط فرمود. حکیم شرط بزرگ داشت بجای آورد و گفت: موجب تجشم رکاب میمون چیست؟ و اگر فرمانی رسانیدندی من بدرگاه حاضر آمدمی، و بصواب آن لایق تر که خادمان بخدمت آیند.
تو رنجه مشو برون میا از در خویش
من خود چو قلم همی دوم بر سر خویش
و نیز اثر تغیر بر بشره مبارک میتوان شناخت و نشان غم بر غرت همایون میتوان دید. ملک گفت: روزی باستراحتی پرداخته بودم، در اثنای خواب هفت آواز هایل شنودم چنانکه بهریک از خواب بیدار شدم، و برعقب آن چون بخفتم هفت خواب هایل دیدم که براثر هریک انتباهی میبود، و باز خواب غلبه میکرد و دیگری دیده میشد. جماعت براهمه را بخواندم و با ایشان باز گفتم، تعبیری سهمناک کردند و موجب این حیرت و ضجرت گشت که مشاهدت میافتد. حکیم از چگونگی خواب استکشافی کرد، چون تمام بشنود. گفت: ملک را سهو افتاد، و آن سر با آن طایفه کشف نمی بایست کرد.
که پدیده است در جهان باری
کار هر مرد و مرد هر کاری
و رای ملک را مقرر باشد که آن ملاعین را اهلیت این نتواند بود، که نه عقل رهنمای دارند و نه دینی دامن گیر. و ملک را بدین خواب شادمانگی میباید افزود و صدقات میباید داد و هدایا فرمود، که سراسر دلایل سعادت و مخایل دولت دیده میشود. و من این ساعت تاویل آن مستوفی بازگویم و پیش مکیدت آن مدبران سپری استوار بدارم، و لاشک هواخواهان مخلص و خدمتگاران یک دل برای این کار باشند تاپیش قصد دشمن بازشوند و در دفع غدر خصمان سعی نمایند.
گر خصم تو آتش است من آب شوم
ور مرغ شود حلقه مضراب شوم
ور عقل شود طبع میناب شوم
در دیده حزم و دولتش خواب شوم
نصرالله منشی : باب الملک و البراهمة
بخش ۸
تعبیر خوابها آنست که آن دو ماهی سرخ که ایشان را بر دم راست ایستاده دیده است رسولی باشد از شاه همایون که بنزدیک ملک آید، و دو پیل آرد بران چهارصد رطل یاقوت، و در پیش پادشاه بیستانند؛ و آن که از پس ملک بخاستند و پیش او فرود آمدند دو اسپ باشد که از جهت شاه بلنجر هدیه آرند؛ و آن ماری که بر پای ملک میدوید شاه همجین شمشیری فرستد.
ازان آبی که بر آتش سوار است؛
و آن خون که ملک خود را بدان بیالود یک دست جامه باشد که آنرا ارجوان خوانند مکلل بجواهر از ولایت کاسرون بر سبیل هدیه و خدمت بجامه خانه فرستند؛ و آن اشتر سپید که ملک بران نشسته بود پیل سپید (باشد که رسول )شاه کدیون برساند؛ و آنچه بر سر مبارک پادشاه، چون آتش، چیزی میدرفشید تاجی باشد که شاه جاد پیش خدمت فرستد؛ و مرغی که نوک بر سر ملک میزد دران توهم مکروهی است، هرچند آن را خدمت فرستند، و مرغی که نوک بر سر ملک زد دران توهم مکروهی است؛ هرچند آن را اثری و آن را ضرری بیشتر نتواند بود، آلا آنکه از عزیزی اعراض نموده آید.
اینست که تاویل خوابهای ملک، و آنچه بهفت کرت دیده آمد آن باشد که رسولا بهفت کرت با هدایا بدرگاه رسند، و ملک را بحضور ایشان و حصول این نعمتها و ثبات دولت و دوام عمر شادکامی و خرمی بود. و مباد که زینت عدل و رافت او از این روزگار بربایند و حلیت ملک و دولت او از این زمانه بگشایند.
همیشه باد سر و دیده بد اندیشان
یکی بریده بتیغ و یکی خلیده به تیر
و در مستقبل باطد که پادشاه نااهلان را محرم اسرار ندارد و تا خردمندی آزموده نباشد در مهمی با او مشورت نفرماید، و از مجالست بی باک و بدگوهر براطلاق پرهیز کردن فرض شناسد.
آب را بین که چون همی نالد
یک دم از هم نشین ناهموار
ازان آبی که بر آتش سوار است؛
و آن خون که ملک خود را بدان بیالود یک دست جامه باشد که آنرا ارجوان خوانند مکلل بجواهر از ولایت کاسرون بر سبیل هدیه و خدمت بجامه خانه فرستند؛ و آن اشتر سپید که ملک بران نشسته بود پیل سپید (باشد که رسول )شاه کدیون برساند؛ و آنچه بر سر مبارک پادشاه، چون آتش، چیزی میدرفشید تاجی باشد که شاه جاد پیش خدمت فرستد؛ و مرغی که نوک بر سر ملک میزد دران توهم مکروهی است، هرچند آن را خدمت فرستند، و مرغی که نوک بر سر ملک زد دران توهم مکروهی است؛ هرچند آن را اثری و آن را ضرری بیشتر نتواند بود، آلا آنکه از عزیزی اعراض نموده آید.
اینست که تاویل خوابهای ملک، و آنچه بهفت کرت دیده آمد آن باشد که رسولا بهفت کرت با هدایا بدرگاه رسند، و ملک را بحضور ایشان و حصول این نعمتها و ثبات دولت و دوام عمر شادکامی و خرمی بود. و مباد که زینت عدل و رافت او از این روزگار بربایند و حلیت ملک و دولت او از این زمانه بگشایند.
همیشه باد سر و دیده بد اندیشان
یکی بریده بتیغ و یکی خلیده به تیر
و در مستقبل باطد که پادشاه نااهلان را محرم اسرار ندارد و تا خردمندی آزموده نباشد در مهمی با او مشورت نفرماید، و از مجالست بی باک و بدگوهر براطلاق پرهیز کردن فرض شناسد.
آب را بین که چون همی نالد
یک دم از هم نشین ناهموار
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فی رؤیا النّیّرین والکواکب الخمسة السیّارة
دیدن آفتاب را در خواب
پادشه گفتهاند از هر باب
ماه مانند رایزن باشد
دگری گفت نه که زن باشد
جرم مریخ یا زحل در خواب
صاحب محنتست و رنج و عذاب
تیر مانندهٔ دبیر آمد
مشتری خازن و وزیر آمد
زهره خود هست مایهٔ آرامش
مایهٔ عیش و کام و آرامش
وآن دگر کوکبان برادر دان
گاه تعبیرشان برادر خوان
همچو یعقوب کین طریق نهاد
راز این علم بر پسر تقریر بگشاد
مهر و ماهش پدر بُد و مادر
کوکبان چون برادران در خور
بس کن از فال و زجر وز تعبیر
در گذر زین که کردهای
کس چو ما دید خیره غمخواران
میگذاریم خواب بیداران
خفته بیدار کردن آسانست
غافل و مرده هر دو یکسانست
پادشه گفتهاند از هر باب
ماه مانند رایزن باشد
دگری گفت نه که زن باشد
جرم مریخ یا زحل در خواب
صاحب محنتست و رنج و عذاب
تیر مانندهٔ دبیر آمد
مشتری خازن و وزیر آمد
زهره خود هست مایهٔ آرامش
مایهٔ عیش و کام و آرامش
وآن دگر کوکبان برادر دان
گاه تعبیرشان برادر خوان
همچو یعقوب کین طریق نهاد
راز این علم بر پسر تقریر بگشاد
مهر و ماهش پدر بُد و مادر
کوکبان چون برادران در خور
بس کن از فال و زجر وز تعبیر
در گذر زین که کردهای
کس چو ما دید خیره غمخواران
میگذاریم خواب بیداران
خفته بیدار کردن آسانست
غافل و مرده هر دو یکسانست
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۱۷ - اشارت به خوابی که ناظم در اثنای این دیباچه دیده و تعبیر آن چنانچه خود کرده آرمیده
چون رسیدم شب بدینجا زین خطاب
در میان فکرتم بربود خواب
خویش را دیدم به راهی بس دراز
پاک و روشن چون ضمیر اهل راز
نی ز بادش گرد را انگیزشی
نی به خاکش آب را آمیزشی
بود القصه رهی بی گرد و گل
من در آن ره گام زن آسوده دل
ناگه آواز سپاهی پر خروش
از قفا آمد در آن راهم به گوش
بانگ چاووشان دلم از جا ببرد
هوشم از سر قوتم از پا ببرد
چاره می جستم پی دفع گزند
آمد اندر چشمم ایوانی بلند
چون شتابان سوی آن بردم پناه
تا شوم ایمن ز آسیب سپاه
از میانشان والد شاه زمن
آن به نام و صورت و سیرت حسن
بارگیری چرخ رفعت زیر ران
رخ فروزنده چو مهر و مه بر آن
جامه های خسروانی در برش
بسته کافوری عمامه بر سرش
تافت سوی من عنان خندان و شاد
بر من از خنده در راحت گشاد
چون به پیش من رسید آمد فرود
بوسه بر دستم زد و پرسش نمود
خوش شدم زان چاره سازی ها که کرد
شاد ازان مسکین نوازی ها که کرد
در سخن با من بسی گوهر فشاند
لیک از آنها هیچ در گوشم نماند
صبحدم کز روی بستر خاستم
از خرد تعبیر این درخواستم
گفت این لطف و رضا جویی شاه
بر قبول نظم تو آمد گواه
یک نفس زین گفت و گو منشین خموش
چون گرفتی پیش در اتمام کوش
چون شنیدم از وی این تعبیر را
چون قلم بستم میان تحریر را
بو کزان سرچشمه ای کین خواب خاست
آید این تعبیر از آنجا نیز راست
در میان فکرتم بربود خواب
خویش را دیدم به راهی بس دراز
پاک و روشن چون ضمیر اهل راز
نی ز بادش گرد را انگیزشی
نی به خاکش آب را آمیزشی
بود القصه رهی بی گرد و گل
من در آن ره گام زن آسوده دل
ناگه آواز سپاهی پر خروش
از قفا آمد در آن راهم به گوش
بانگ چاووشان دلم از جا ببرد
هوشم از سر قوتم از پا ببرد
چاره می جستم پی دفع گزند
آمد اندر چشمم ایوانی بلند
چون شتابان سوی آن بردم پناه
تا شوم ایمن ز آسیب سپاه
از میانشان والد شاه زمن
آن به نام و صورت و سیرت حسن
بارگیری چرخ رفعت زیر ران
رخ فروزنده چو مهر و مه بر آن
جامه های خسروانی در برش
بسته کافوری عمامه بر سرش
تافت سوی من عنان خندان و شاد
بر من از خنده در راحت گشاد
چون به پیش من رسید آمد فرود
بوسه بر دستم زد و پرسش نمود
خوش شدم زان چاره سازی ها که کرد
شاد ازان مسکین نوازی ها که کرد
در سخن با من بسی گوهر فشاند
لیک از آنها هیچ در گوشم نماند
صبحدم کز روی بستر خاستم
از خرد تعبیر این درخواستم
گفت این لطف و رضا جویی شاه
بر قبول نظم تو آمد گواه
یک نفس زین گفت و گو منشین خموش
چون گرفتی پیش در اتمام کوش
چون شنیدم از وی این تعبیر را
چون قلم بستم میان تحریر را
بو کزان سرچشمه ای کین خواب خاست
آید این تعبیر از آنجا نیز راست
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۳
چون رسیدم شب بدین جا زین خطاب
در میان فکر تم بربود خواب
خویش را دیدم به راهی بس دراز
پاک و روشن چون ضمیر اهل راز
ناگه آواز سپاهی پرخروش
از قفا آمد در آن راهم به گوش
بانگ چاووشان دلم از جا ببرد
هوشم از سر، قوتم از پا ببرد
چاره میجستم پی دفع گزند
آمد اندر چشمم ایوانی بلند
چون شتابان سوی او بردم پناه
تا شوم ایمن ز آسیب سپاه،
از میان شان والد شاه زمن
آن به نام و صورت و سیرت حسن
جامههای خسروانی در برش
بسته کافوری عمامه بر سرش
تافت سوی من عنان، خندان و شاد
بر من از خنده در راحت گشاد
چون به پیش من رسید آمد فرود
بوسه بر دستم زد و پرسش نمود
خوش شدم ز آن چارهسازیهای او
شاد از آن مسکیننوازیهای او
در سخن با من بسی گوهر فشاند
لیک ازینها هیچ در گوشم نماند
صبحدم کز روی بستر خاستم
از خرد تعبیر آن درخواستم
گفت: این لطف و رضاجویی زشاه،
بر قبول نظم من آمد گواه
یک نفس زین گفت و گو منشین خموش!
چون گرفتی پیش، در اتمام کوش!
چون شنیدم از وی این تعبیر را
چون قلم بستم میان، تحریر را
بو کز آن سرچشمهای کین خواب خاست
آید این تعبیر ازینجا نیز راست
در میان فکر تم بربود خواب
خویش را دیدم به راهی بس دراز
پاک و روشن چون ضمیر اهل راز
ناگه آواز سپاهی پرخروش
از قفا آمد در آن راهم به گوش
بانگ چاووشان دلم از جا ببرد
هوشم از سر، قوتم از پا ببرد
چاره میجستم پی دفع گزند
آمد اندر چشمم ایوانی بلند
چون شتابان سوی او بردم پناه
تا شوم ایمن ز آسیب سپاه،
از میان شان والد شاه زمن
آن به نام و صورت و سیرت حسن
جامههای خسروانی در برش
بسته کافوری عمامه بر سرش
تافت سوی من عنان، خندان و شاد
بر من از خنده در راحت گشاد
چون به پیش من رسید آمد فرود
بوسه بر دستم زد و پرسش نمود
خوش شدم ز آن چارهسازیهای او
شاد از آن مسکیننوازیهای او
در سخن با من بسی گوهر فشاند
لیک ازینها هیچ در گوشم نماند
صبحدم کز روی بستر خاستم
از خرد تعبیر آن درخواستم
گفت: این لطف و رضاجویی زشاه،
بر قبول نظم من آمد گواه
یک نفس زین گفت و گو منشین خموش!
چون گرفتی پیش، در اتمام کوش!
چون شنیدم از وی این تعبیر را
چون قلم بستم میان، تحریر را
بو کز آن سرچشمهای کین خواب خاست
آید این تعبیر ازینجا نیز راست
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۹۶ - نامه فرستادن لهراسپ به نزدیک گشتاسپ گوید
یکی نامه در شهر شیراز شاه
نوشت و روان کرد مردی به راه
به نزدیک گشتاسپ آن شیرگیر
که بودی سرافراز تاج و سریر
که آرد سپه سوی لهراسپ شاه
کند تیره گیتی به ارجاسپ شاه
فرستاد آن نامه شهریار
ببرد و بشد همچو باد بهار
شب تیره خوابید بر تخت شاه
جهان دید از دود آتش سیاه
به بلخ اندرون آتشی برفروخت
تر و خشک و بالا و پستی بسوخت
سه بهره شد آن آتش اندر زمان
یکی بهره ز آن شد سوی اصفهان
صفاهان سراسر ز آتش بسوخت
جهانی ز آتش همه برفروخت
یکی بهره آمد به نزدیک شاه
شد از دود آن شاه را رخ سیاه
که ناگه یکی ابر آمد پدید
بر آتش از آن ابر آبی چکید
فرو مرد آن آتش اندر زمان
وز آن آتش آن شاه شد برکران
سحرگه که از خواب بیدار شد
دل از دست و رنگش ز رخسار شد
طلب کرد جاماسپ را شهریار
که دستور شه بود اختر شمار
ز فرزانه پرسید تعبیر خواب
جهاندیده جاماسب دادش جواب
که شاها یکی کار پیش است سخت
ولیکن سرانجام با ماست بخت
چنین است تعبیر این خواب تو
ز ارجاسپ گردد تبه کار تو
بگیرند ترکان ز تو شهر بلخ
بشه بر کنند آب این شهر تلخ
همه شهر به لخت به غارت برند
بسوزند ایوان کاخ بلند
نه کودک بماند نه مرد و نه پیر
چه کشته چه خسته چه برده اسیر
از ایدر یکی لشکر بیکران
رود بر سر مردم اصفهان
کند اصفهان را ز کین قتل و عام
جدا از پدر پور و و دختر ز مام
بدست سواران خنجر گزار
بماند بسی اندر آن ملک خوار
سیم آتش ای شهریار جهان
چنین می نماید از این اختران
دلیری برون آید از آن سپاه
سر رایتش برکشیده به ماه
ببرد سر ترک بدخواه را
از آن لشکر آرد برون شاه را
ز فرزانه پرسید لهراسب باز
که از گردش چرخ برگوی راز
بدست که باشد مرا خود زمان
بمیرم و یا کشته گردم روان
بدو گفت فرزانه کای شهریار
سرت سبز باد و دلت نوبهار
ز خسرو گذشته سه ده سال راست
که شاهی و ایوان سراسر تو راست
نود سال دیگر به ایران بگاه
نشینی و بنهی بسر تاج شاه
تو را پادشاهی صد و بیست سال
بود ای شهنشاه فرخنده فال
وز آن پس به گشتاسب تاج و سریر
سپاری و گردی تو خود گوشه گیر
بیاید دگر باره ارجاسپ شاه
شود کشته در بلخ لهراسب شاه
چه بشنید شه رخ از آن زرد گرد
دلش ز آن سخنها بیامد بدرد
نوشت و روان کرد مردی به راه
به نزدیک گشتاسپ آن شیرگیر
که بودی سرافراز تاج و سریر
که آرد سپه سوی لهراسپ شاه
کند تیره گیتی به ارجاسپ شاه
فرستاد آن نامه شهریار
ببرد و بشد همچو باد بهار
شب تیره خوابید بر تخت شاه
جهان دید از دود آتش سیاه
به بلخ اندرون آتشی برفروخت
تر و خشک و بالا و پستی بسوخت
سه بهره شد آن آتش اندر زمان
یکی بهره ز آن شد سوی اصفهان
صفاهان سراسر ز آتش بسوخت
جهانی ز آتش همه برفروخت
یکی بهره آمد به نزدیک شاه
شد از دود آن شاه را رخ سیاه
که ناگه یکی ابر آمد پدید
بر آتش از آن ابر آبی چکید
فرو مرد آن آتش اندر زمان
وز آن آتش آن شاه شد برکران
سحرگه که از خواب بیدار شد
دل از دست و رنگش ز رخسار شد
طلب کرد جاماسپ را شهریار
که دستور شه بود اختر شمار
ز فرزانه پرسید تعبیر خواب
جهاندیده جاماسب دادش جواب
که شاها یکی کار پیش است سخت
ولیکن سرانجام با ماست بخت
چنین است تعبیر این خواب تو
ز ارجاسپ گردد تبه کار تو
بگیرند ترکان ز تو شهر بلخ
بشه بر کنند آب این شهر تلخ
همه شهر به لخت به غارت برند
بسوزند ایوان کاخ بلند
نه کودک بماند نه مرد و نه پیر
چه کشته چه خسته چه برده اسیر
از ایدر یکی لشکر بیکران
رود بر سر مردم اصفهان
کند اصفهان را ز کین قتل و عام
جدا از پدر پور و و دختر ز مام
بدست سواران خنجر گزار
بماند بسی اندر آن ملک خوار
سیم آتش ای شهریار جهان
چنین می نماید از این اختران
دلیری برون آید از آن سپاه
سر رایتش برکشیده به ماه
ببرد سر ترک بدخواه را
از آن لشکر آرد برون شاه را
ز فرزانه پرسید لهراسب باز
که از گردش چرخ برگوی راز
بدست که باشد مرا خود زمان
بمیرم و یا کشته گردم روان
بدو گفت فرزانه کای شهریار
سرت سبز باد و دلت نوبهار
ز خسرو گذشته سه ده سال راست
که شاهی و ایوان سراسر تو راست
نود سال دیگر به ایران بگاه
نشینی و بنهی بسر تاج شاه
تو را پادشاهی صد و بیست سال
بود ای شهنشاه فرخنده فال
وز آن پس به گشتاسب تاج و سریر
سپاری و گردی تو خود گوشه گیر
بیاید دگر باره ارجاسپ شاه
شود کشته در بلخ لهراسب شاه
چه بشنید شه رخ از آن زرد گرد
دلش ز آن سخنها بیامد بدرد
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۳ - خواجه حافظ فرماید
دیدم بخواب خوش که بدستم پیاله بود
تعبیر رفت کار بدولت حواله بود
در جواب او
والا بباغ رخت بدیدیم و لاله بود
بر جیب دکمهای درش همچو ژاله بود
آن جرم آل و لالی و گلگون بشاهدی
صد بار به زرنک گل و روی لاله بود
در بزم رخت می همه از رنک قرمزی
و زکله کلاه مغرق پیاله بود
دیدم بپرده شاهد والا که تافته
بر رویش از شرابه مشکین کلاله بود
اطلس عروس میشد و داماد کشته صوف
زابیاری و حریر خطیشان قباله بود
زیر کلاه بود خوش آنیده کله پوش
مانند ماه بدرو زهش همچو هاله بود
تشریفی رسید پس از شش مهم زغیب
و آن خود بقد جامه طفلی سه ساله بود
قاری بخواب دید سقرلاط یکشبی
تعبیر رفت چکمه و ماشا حواله بود
تعبیر رفت کار بدولت حواله بود
در جواب او
والا بباغ رخت بدیدیم و لاله بود
بر جیب دکمهای درش همچو ژاله بود
آن جرم آل و لالی و گلگون بشاهدی
صد بار به زرنک گل و روی لاله بود
در بزم رخت می همه از رنک قرمزی
و زکله کلاه مغرق پیاله بود
دیدم بپرده شاهد والا که تافته
بر رویش از شرابه مشکین کلاله بود
اطلس عروس میشد و داماد کشته صوف
زابیاری و حریر خطیشان قباله بود
زیر کلاه بود خوش آنیده کله پوش
مانند ماه بدرو زهش همچو هاله بود
تشریفی رسید پس از شش مهم زغیب
و آن خود بقد جامه طفلی سه ساله بود
قاری بخواب دید سقرلاط یکشبی
تعبیر رفت چکمه و ماشا حواله بود
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۸۰
دیدم به خواب خوش که به دستم پیاله بود
تعبیر رفت و کار به دولت حواله بود
در جواب او
دیدم به خواب خوش که برنجم نواله بود
تعبیر آن صباح به بریان حواله بود
ای مطبخی طعام ترا نیست لذتی
این لحم بره نیست مگر از گساله بود
ای خرم آن زمان که برای نهار من
در سفره نان، شیر و عسل در پیاله بود
بغرا، مبر به کاچی و دوشاب او تورشک
روزیت گر چه سرکه داغ دو ساله بود
آن دم که گشت معده پر از گرده و عسل
میان دل شکسته به آب چو ژاله بود
در بوستان زخانه حلواگران شهر
بشکفته زلبیای عسل همچو لاله بود
صوفی ز اشتیاق کباب تنور پخت
چون قلیه در گدازش و فریاد و ناله بود
تعبیر رفت و کار به دولت حواله بود
در جواب او
دیدم به خواب خوش که برنجم نواله بود
تعبیر آن صباح به بریان حواله بود
ای مطبخی طعام ترا نیست لذتی
این لحم بره نیست مگر از گساله بود
ای خرم آن زمان که برای نهار من
در سفره نان، شیر و عسل در پیاله بود
بغرا، مبر به کاچی و دوشاب او تورشک
روزیت گر چه سرکه داغ دو ساله بود
آن دم که گشت معده پر از گرده و عسل
میان دل شکسته به آب چو ژاله بود
در بوستان زخانه حلواگران شهر
بشکفته زلبیای عسل همچو لاله بود
صوفی ز اشتیاق کباب تنور پخت
چون قلیه در گدازش و فریاد و ناله بود