عبارات مورد جستجو در ۸۷ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۶
آمد بهار ای دوستان، منزل به سروستان کنیم
تا بخت در رو خفته را، چون بخت سرواستان کنیم
همچون غریبان چمن، بیپا روان گشته به فن
هم بسته پا، هم گام زن، عزم غریبستان کنیم
جانی که رست از خاکدان، نامش روان آمد روان
ما جان زانوبسته را، هم منزل ایشان کنیم
ای برگ قوت یافتی، تا شاخ را بشکافتی
چون رستی از زندان بگو، تا ما درین حبس آن کنیم
ای سرو بر سرور زدی، تا از زمین سر ور زدی
سرور چه سیر آموختت؟ تا ما در آن سیران کنیم
ای غنچه گلگون آمدی، وز خویش بیرون آمدی
با ما بگو چون آمدی؟ تا ما ز خود خیزان کنیم
آن رنگ عبهر از کجا؟ وان بوی عنبر از کجا؟
وین خانه را در از کجا؟ تا خدمت دربان کنیم
ای بلبل آمد داد تو، من بندهٔ فریاد تو
تو شاد گل، ما شاد تو، کی شکر این احسان کنیم؟
ای سبزپوشان چون خضر، ای غیبها گویان به سر
تا حلقهٔ گوش از شما، پر درو پر مرجان کنیم
بشنو ز گلشن رازها، بیحرف و بیآوازها
برساخت بلبل سازها، گر فهم آن دستان کنیم
آواز قمری تا قمر بررفت و طوطی بر شکر
می آورد الحان تر، جان مست آن الحان کنیم
تا بخت در رو خفته را، چون بخت سرواستان کنیم
همچون غریبان چمن، بیپا روان گشته به فن
هم بسته پا، هم گام زن، عزم غریبستان کنیم
جانی که رست از خاکدان، نامش روان آمد روان
ما جان زانوبسته را، هم منزل ایشان کنیم
ای برگ قوت یافتی، تا شاخ را بشکافتی
چون رستی از زندان بگو، تا ما درین حبس آن کنیم
ای سرو بر سرور زدی، تا از زمین سر ور زدی
سرور چه سیر آموختت؟ تا ما در آن سیران کنیم
ای غنچه گلگون آمدی، وز خویش بیرون آمدی
با ما بگو چون آمدی؟ تا ما ز خود خیزان کنیم
آن رنگ عبهر از کجا؟ وان بوی عنبر از کجا؟
وین خانه را در از کجا؟ تا خدمت دربان کنیم
ای بلبل آمد داد تو، من بندهٔ فریاد تو
تو شاد گل، ما شاد تو، کی شکر این احسان کنیم؟
ای سبزپوشان چون خضر، ای غیبها گویان به سر
تا حلقهٔ گوش از شما، پر درو پر مرجان کنیم
بشنو ز گلشن رازها، بیحرف و بیآوازها
برساخت بلبل سازها، گر فهم آن دستان کنیم
آواز قمری تا قمر بررفت و طوطی بر شکر
می آورد الحان تر، جان مست آن الحان کنیم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۵۸
بازم زبان شکر به جنبش درآمدست
نیشکر امید ز باغم بر آمدست
آن دولتی که میطلبیدیم در به در
پرسیده راه خانه و خود بر در آمدست
ای سینه زنگ بسته دلی داشتی کجاست
آیینهات بیار که روشنگر آمدست
تا بامداد کوس بشارت زدیم دوش
غم را ازین شکست که بر لشکر آمدست
از من دهید مژده به مرغ شکر پرست
کاینک ز راه قافلهٔ شکر آمدست
وحشی تو هرگز این همه شادی نداشتی
گویا دروغ های منت باور آمدست
نیشکر امید ز باغم بر آمدست
آن دولتی که میطلبیدیم در به در
پرسیده راه خانه و خود بر در آمدست
ای سینه زنگ بسته دلی داشتی کجاست
آیینهات بیار که روشنگر آمدست
تا بامداد کوس بشارت زدیم دوش
غم را ازین شکست که بر لشکر آمدست
از من دهید مژده به مرغ شکر پرست
کاینک ز راه قافلهٔ شکر آمدست
وحشی تو هرگز این همه شادی نداشتی
گویا دروغ های منت باور آمدست
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۱۳
شیخ بهایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۲
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷۷
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۹۲
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۴۳
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۸۲
عطار نیشابوری : باب ششم: در بیان محو شدۀ توحید و فانی در تفرید
شمارهٔ ۴۰
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۵۱ - نصیحت مهراب به جمشید
معنبر زلف را چون داد شب تاب
عروس روز سر برداشت از خواب
چو مه رویی که شب می خورده باشد
همه شب خواب خوش ناکرده باشد
چو گل رویی که بردارد زبالین
رخ لعل و سر و چشم خمارین
سپهر آورده تشت و آفتابه
خضاب شب فرو شست از دو آبه
نشسته با قدح خورشید سرمست
مهی در دست و خورشیدش پا بست
در آمد گرم خورشیدی ز افلاک
به پیشش جرعه وار افتاد در خاک
صبوحی عیش خوش تا چاشت کردند
ز زرین خان گردون چاشت خوردند
ز مستی تکیه می زد بر شکر ماه
ملک را خواب نوشین برد ناگاه
شد از مجلس شکر جمشید را برد
شکر خواب آمد و خورشید را برد
زمانی خفت و باز از جای برخاست
به نای نوش مجلس را بیاراست
هوای عشرت و میل طرب کرد
همان یاران دوشین را طلب کرد
جم از بازی دوشین در ملالت
همی دادند یارانش خجالت
همان مهراب می کردش نصیحت
که: «لایق نیست ،شاها، این فضیحت
ترا با حلقه زلفش چه کارست؟
سر زلفش حقیقت دم مارست
کسی را کاین نصور در سر آید
مرآن دیوانه را زنجیر باید
تو چون با دخت قیصر دست یازی
کنی مرگت به دست خویش بازی
چو خواهی بر فراز نردبان رفت
ز یک یک پایه بر بالا توان رفت
به بستان نیز تا وقت رسیدن
نباشد، میوه را نتوان چیدن
به بوی سفره گل باش خرسند
به گردش گرد بی اذن خداوند
چو شهد خود خوری می دان حلالش
ولی تا موم نستانی ممالش
ستم کردی که لعنت بر ستم بادا
کرم کرد او، که رحمت بر کرم بادا
بر جم هدهدی آمد ز بلقیس
که خورشیدت مایل سوی بر جیس
ز نو دارد نشاط اتصالی
زهی خوش صحبتی فرخ وصالی
ملک را بود در رفتن حجیبی
نبودش هم به نارفتن شکیبی
چو سروی از بر مهراب برخاست
از آن مجلس سوی خورشید شد راست
چو نرگس سرگران از شرمساری
در آمد پیش گلبرگ بهاری
سمن بویش به نرمی باز پرسید
ز روی لطف در رویش بخندید
به ساقی گفت: «جام می بگردان
که بنیادی ندارد دور گردان
دمی باهم به کام دل برآریم
جهان را تا گذارد، خوش گذاریم
همین کز تیره شب بگذشت پاسی
به یاد جم شکر لب خورد کاسی
برون شد از چمن خورشید مهوش
نجوم انجم را کرد شب خوش
ز مستی چون صبا افتان وم خیزان
همی گردید گرد آن گلستان
گهی با گل به بویش روح پرورد
گهی با لاله عیشی تازه می کرد
گهی بر روی نسرین بوسه دادی
گهی در پای سروش سر نهادی
محب گر نقش بر دیوار بیند
در او نقش جمال یار بیند
نسیم خوش نفس را گفت: «برخیز،
روان گل راز خواب خوش برانگیز
چو هست اسباب عیش امشب مهیا
نمی دانم چه باشد حال فردا
بگو کای صبح رویت عید احباب
بیا کامشب شب قدرست دریاب
تن گرم و دم سوزنده داریم
بیا تا هر دو یک شب زنده داریم
روا باشد که من شبهای تاری
کنم چون بلبلان فریاد و زاری؟
دو شمعیم از هوا موقوف یک دم
بیا تا هر دو می سوزیم با هم
کشی چادر شبی چون غنچه بر سر
گذاری بلبلان را رنجه بر در
رها کن، چیست چندان خواب بر خواب
چه خواهی دید غیر از خواب در خواب؟
اگر خواهی جمال فرخ بخت
به بیداری توان دیدن رخ بخت
سبک می بایدت زیت خواب برخاست
که خوابی بس گران اندر پی ماست
نسیم آمد به خیل چین گذر کرد
مه چین را بنزد قیصر آورد
همی آمد ملک تازان و نازان
به ذوق این شعر بر بربط نوازان:
عروس روز سر برداشت از خواب
چو مه رویی که شب می خورده باشد
همه شب خواب خوش ناکرده باشد
چو گل رویی که بردارد زبالین
رخ لعل و سر و چشم خمارین
سپهر آورده تشت و آفتابه
خضاب شب فرو شست از دو آبه
نشسته با قدح خورشید سرمست
مهی در دست و خورشیدش پا بست
در آمد گرم خورشیدی ز افلاک
به پیشش جرعه وار افتاد در خاک
صبوحی عیش خوش تا چاشت کردند
ز زرین خان گردون چاشت خوردند
ز مستی تکیه می زد بر شکر ماه
ملک را خواب نوشین برد ناگاه
شد از مجلس شکر جمشید را برد
شکر خواب آمد و خورشید را برد
زمانی خفت و باز از جای برخاست
به نای نوش مجلس را بیاراست
هوای عشرت و میل طرب کرد
همان یاران دوشین را طلب کرد
جم از بازی دوشین در ملالت
همی دادند یارانش خجالت
همان مهراب می کردش نصیحت
که: «لایق نیست ،شاها، این فضیحت
ترا با حلقه زلفش چه کارست؟
سر زلفش حقیقت دم مارست
کسی را کاین نصور در سر آید
مرآن دیوانه را زنجیر باید
تو چون با دخت قیصر دست یازی
کنی مرگت به دست خویش بازی
چو خواهی بر فراز نردبان رفت
ز یک یک پایه بر بالا توان رفت
به بستان نیز تا وقت رسیدن
نباشد، میوه را نتوان چیدن
به بوی سفره گل باش خرسند
به گردش گرد بی اذن خداوند
چو شهد خود خوری می دان حلالش
ولی تا موم نستانی ممالش
ستم کردی که لعنت بر ستم بادا
کرم کرد او، که رحمت بر کرم بادا
بر جم هدهدی آمد ز بلقیس
که خورشیدت مایل سوی بر جیس
ز نو دارد نشاط اتصالی
زهی خوش صحبتی فرخ وصالی
ملک را بود در رفتن حجیبی
نبودش هم به نارفتن شکیبی
چو سروی از بر مهراب برخاست
از آن مجلس سوی خورشید شد راست
چو نرگس سرگران از شرمساری
در آمد پیش گلبرگ بهاری
سمن بویش به نرمی باز پرسید
ز روی لطف در رویش بخندید
به ساقی گفت: «جام می بگردان
که بنیادی ندارد دور گردان
دمی باهم به کام دل برآریم
جهان را تا گذارد، خوش گذاریم
همین کز تیره شب بگذشت پاسی
به یاد جم شکر لب خورد کاسی
برون شد از چمن خورشید مهوش
نجوم انجم را کرد شب خوش
ز مستی چون صبا افتان وم خیزان
همی گردید گرد آن گلستان
گهی با گل به بویش روح پرورد
گهی با لاله عیشی تازه می کرد
گهی بر روی نسرین بوسه دادی
گهی در پای سروش سر نهادی
محب گر نقش بر دیوار بیند
در او نقش جمال یار بیند
نسیم خوش نفس را گفت: «برخیز،
روان گل راز خواب خوش برانگیز
چو هست اسباب عیش امشب مهیا
نمی دانم چه باشد حال فردا
بگو کای صبح رویت عید احباب
بیا کامشب شب قدرست دریاب
تن گرم و دم سوزنده داریم
بیا تا هر دو یک شب زنده داریم
روا باشد که من شبهای تاری
کنم چون بلبلان فریاد و زاری؟
دو شمعیم از هوا موقوف یک دم
بیا تا هر دو می سوزیم با هم
کشی چادر شبی چون غنچه بر سر
گذاری بلبلان را رنجه بر در
رها کن، چیست چندان خواب بر خواب
چه خواهی دید غیر از خواب در خواب؟
اگر خواهی جمال فرخ بخت
به بیداری توان دیدن رخ بخت
سبک می بایدت زیت خواب برخاست
که خوابی بس گران اندر پی ماست
نسیم آمد به خیل چین گذر کرد
مه چین را بنزد قیصر آورد
همی آمد ملک تازان و نازان
به ذوق این شعر بر بربط نوازان:
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
سخن ها رفت از بود و نبودم
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
بجام نو کهن می از سبو ریز
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
بگیر از ساغرشن لاله رنگی
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
نپنداری که مرغ صبح خوانم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۱
نی نقش چین نه حسن فرنگ آفریدنست
بهزادیِ تو دست ز دنیا کشیدنست
چون موم با ملایمت طبع ساختن
درکوچههای زخم چو مرهم دویدنست
این یک دو دم که زندگیاش نام کردهاند
چون صبح بر بساط هوا دام چیدنست
بستن دهان زخم تمنا به ضبط آه
چون رشتهٔ سراب به صحرا تنیدنست
نازم به وحشی نگه رم سرشت او
کز گرد سرمه نیز به دام رمیدنست
حیرت دلیل آینهٔ هیچکس مباد
اشک گهر زیانزده ناچکیدنست
در وادیی که دوش ادب محمل وفاست
خار قدم چو شمع به مژگان کشیدنست
از دقت ادبکدهٔ عجز نگذری
اینجا چو سایه پای به دامن کشیدنست
تاکی صفا ز نقش توچیند غبار زنگ
خود را مبین اگر هوس آیینه دیدنست
در عالمیدکه شش جهتش گرد وحشت است
دامن نچیدن تو چه هنگامه چیدنست
فرصت بهار تست چرا خون نمیشوی
ای بیخبر دگر به چه رنگت رسیدنست
بیدل به مزرعیکه امل آبیار اوست
بیبرگتر ز آبلهٔ پا دمیدنست
بهزادیِ تو دست ز دنیا کشیدنست
چون موم با ملایمت طبع ساختن
درکوچههای زخم چو مرهم دویدنست
این یک دو دم که زندگیاش نام کردهاند
چون صبح بر بساط هوا دام چیدنست
بستن دهان زخم تمنا به ضبط آه
چون رشتهٔ سراب به صحرا تنیدنست
نازم به وحشی نگه رم سرشت او
کز گرد سرمه نیز به دام رمیدنست
حیرت دلیل آینهٔ هیچکس مباد
اشک گهر زیانزده ناچکیدنست
در وادیی که دوش ادب محمل وفاست
خار قدم چو شمع به مژگان کشیدنست
از دقت ادبکدهٔ عجز نگذری
اینجا چو سایه پای به دامن کشیدنست
تاکی صفا ز نقش توچیند غبار زنگ
خود را مبین اگر هوس آیینه دیدنست
در عالمیدکه شش جهتش گرد وحشت است
دامن نچیدن تو چه هنگامه چیدنست
فرصت بهار تست چرا خون نمیشوی
ای بیخبر دگر به چه رنگت رسیدنست
بیدل به مزرعیکه امل آبیار اوست
بیبرگتر ز آبلهٔ پا دمیدنست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۶
نیشی تا علم همت عنقا برداشت
کلهی بود که ما را ز سرما برداشت
ازگرانباری این قافلهها هیچ مپرس
کوه یک نالهٔ ما بر همه اعضا برداشت
وصل مقصد چهقدر شکر طلب میخواهد
شمع اینجا نتوانست سر از پا برداشت
زندگی فرصت درس شرر آسان فهمید
منتخب نقطهای از نسخهٔ عنقا برداشت
تا نفس هست ازین دامگه آزادی نیست
تهمتی بود تجرد که مسیحا برداشت
یک سر و این همه سودا چه قیامت سازیست
حق فرصت نفسی بود اداها برداشت
دوری فطرت از اسرار حقیقت ازلیست
گوهر این عقده جاوید ز دریا برداشت
اوج قدر همه بر ترک علایق ختم است
آسمان نیز دلی داشت ز دنیا برداشت
دور پیمانهٔ خودداری ما آخر شد
امشب آن قامت افراخته مینا برداشت
زین خرامی که غبارش همه اجزای دل است
خواهد ایینه سر از راه تو فردا برداشت
تیغ بیداد تو بر خاک شهیدان وفا
سرم افکند به آن ناز که گویا برداشت
سیر این انجمنم وقفگدازیست چو شمع
بار دوش مژه باید به تماشا بردشت
چقدر عالم بیدل به خیال آمدهایم
هرکه بر ما نظری کرد دل از ما برداشت
کلهی بود که ما را ز سرما برداشت
ازگرانباری این قافلهها هیچ مپرس
کوه یک نالهٔ ما بر همه اعضا برداشت
وصل مقصد چهقدر شکر طلب میخواهد
شمع اینجا نتوانست سر از پا برداشت
زندگی فرصت درس شرر آسان فهمید
منتخب نقطهای از نسخهٔ عنقا برداشت
تا نفس هست ازین دامگه آزادی نیست
تهمتی بود تجرد که مسیحا برداشت
یک سر و این همه سودا چه قیامت سازیست
حق فرصت نفسی بود اداها برداشت
دوری فطرت از اسرار حقیقت ازلیست
گوهر این عقده جاوید ز دریا برداشت
اوج قدر همه بر ترک علایق ختم است
آسمان نیز دلی داشت ز دنیا برداشت
دور پیمانهٔ خودداری ما آخر شد
امشب آن قامت افراخته مینا برداشت
زین خرامی که غبارش همه اجزای دل است
خواهد ایینه سر از راه تو فردا برداشت
تیغ بیداد تو بر خاک شهیدان وفا
سرم افکند به آن ناز که گویا برداشت
سیر این انجمنم وقفگدازیست چو شمع
بار دوش مژه باید به تماشا بردشت
چقدر عالم بیدل به خیال آمدهایم
هرکه بر ما نظری کرد دل از ما برداشت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۰
جنون بینوایان هرکجا بختآزما گردد
به سر موی پریشان سایهٔ بال هماگردد
دمی بر دل اگر پیچیکدورتها صفاگردد
نبالد شورش از موجیکهگوهر آشناگردد
درشتی را نه آسانست با نرمی بدلکردن
دل کوه آب میگردد که سنگی مومیا گردد
به هرجا عقدهٔ دل وانگردد، سودن دستی
غبار دانه نتوان یافت گر این آسیا گردد
هوا بر برگ گل تمکین شبنم میکند حاصل
نگاه شوخ ما همکاش بر رویت حیاگردد
رم دیوانهٔ ما دستگاه حیرتی دارد
که هرجا گردبادی رنگ ریزد نقش پاگردد
مکن گردنفرازی تا نسازد دهر پامالت
که نی آخر به جرم سرکشیها بوریا گردد
رسایی نیست انداز پر تیر هوایی را
کسی تاکی ز غفلت درپی بال هما گردد
ز خاکم سجده هم کم نیست ای باد صبا رحمی
مبادا اوج جرأتگیرد و دست دعاگردد
تکلف برنمیدارد دماغ جام منصورم
سر عشاق هرجا گردد ازگردن جدا گردد
به خاموشی رساند معنی نازک سخنگو را
چو مو، ازکاسهٔ چینی ببالد، بیصدا گردد
چو اشک از بسکه صافافتاده مطلب بسملما را
محال است اینکه خون ما به رنگی آشنا گردد
طرب وحشی است ای غافل مده بیهوده آوازش
نگردیدهاست زینرنگ آنقدر از ماکه واگردد
کدورت میکشد طبع روانت بیدل از عزلت
به یکجا آب چون گردید ساکن بیصفا گردد
به سر موی پریشان سایهٔ بال هماگردد
دمی بر دل اگر پیچیکدورتها صفاگردد
نبالد شورش از موجیکهگوهر آشناگردد
درشتی را نه آسانست با نرمی بدلکردن
دل کوه آب میگردد که سنگی مومیا گردد
به هرجا عقدهٔ دل وانگردد، سودن دستی
غبار دانه نتوان یافت گر این آسیا گردد
هوا بر برگ گل تمکین شبنم میکند حاصل
نگاه شوخ ما همکاش بر رویت حیاگردد
رم دیوانهٔ ما دستگاه حیرتی دارد
که هرجا گردبادی رنگ ریزد نقش پاگردد
مکن گردنفرازی تا نسازد دهر پامالت
که نی آخر به جرم سرکشیها بوریا گردد
رسایی نیست انداز پر تیر هوایی را
کسی تاکی ز غفلت درپی بال هما گردد
ز خاکم سجده هم کم نیست ای باد صبا رحمی
مبادا اوج جرأتگیرد و دست دعاگردد
تکلف برنمیدارد دماغ جام منصورم
سر عشاق هرجا گردد ازگردن جدا گردد
به خاموشی رساند معنی نازک سخنگو را
چو مو، ازکاسهٔ چینی ببالد، بیصدا گردد
چو اشک از بسکه صافافتاده مطلب بسملما را
محال است اینکه خون ما به رنگی آشنا گردد
طرب وحشی است ای غافل مده بیهوده آوازش
نگردیدهاست زینرنگ آنقدر از ماکه واگردد
کدورت میکشد طبع روانت بیدل از عزلت
به یکجا آب چون گردید ساکن بیصفا گردد
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۸۰ - در مدح دو شاهزادهٔ آزاده محمد قلی میرزا الملقب به ملکآرا و شجاع السلطنهٔ مغفور طاب الله ثرا هما فرماید
گشته در برجی دو نجم سعد گردون را قران
یا دو خورشد فروزان طالع از یک خاوران
یا دو تابان گوهر رخشده اندر یک صدف
یا دو رخشان اختر تابنده از یک آسمان
یا دو جبریل امین را در یکی مهبط نزول
یا دو شاه تاجور را بر یکی مسند مکان
یا نه توأم قدرت یزدان و رحم کردگار
یا شجاعالسلطنه یا خسرو مازندران
ساحت مضمار جاه آن سپهر اندر سپهر
عرصهٔ میدان قدر این جهان اندر جهان
هرکجاکانون قهر آن جحیم اندر جحیم
هرکجا گلزر لطف این جنان اندر جنان
فتح و نصرت با عنان آن رکاب اندر رکاب
فر و دولت با رکاب این عنان اندر عنان
با ثبات حزم آنگردنده چونگردون زمین
با شتاب عزم این ساکن چو غبرا آسمان
با مـؤالف جود آن چون کشته و ابر بهار
با مخالف تیغ این چون رهن و برق یمان
آن به رزم اندر و یا اسفندیار رویتن
این به بزم اندر و پا اسکندر صاحبقران
هم یموت از باس این راضی به قوت لایموت
هم ز جیش ترکمان آن هراسان ترکمان
ره نپوید بر فراز قصر جاه آن یقین
جا نجوید بر نشب کاخ قدر این گمان
از زبان آن حدیثی و ز قضا صد گفتگو
از بنان اینکلاس وز قدر صد داستان
یک صدا از نایآلوزگوشگردونصد خروش
یک نفیر از کوس این وز نای تندر صد فغان
جز بهار عدل ان کز وی بخشکد شاخ ظلم
غیر نقش مهر اینکز وی برآساید روان
فصل اردی دیدهایکز وی عیانگردد خریف
نقش بیجان دیدهیی کز وی به تن آید توان
یک کمانداری از آن وز شیر گیران صد کمین
یک کمین گیری ازین وز شیر مردان صد کمان
غیر طبع آن کزو یاقوت بارد آشکار
غیر دست اینکه او گوهر برافشاند عیان
بحر قلزم دیدهیی هرگز شود یاقوتخیز
ابر نیسان دیده ای هرگز شود گوهر فشان
نازش آن نی به تاج و بالش این نی به تخت
تخت میبالد بدین و تاج مینازد بدان
تا ز عدل آن پریشان خاطر جور و ستم
تا ز داد این فراهم مجمع امن و امان
باد اندر سایهٔ اقبال آن روی زمین
باد اندر خطّهٔ فرمان این ملک زمان
یا دو خورشد فروزان طالع از یک خاوران
یا دو تابان گوهر رخشده اندر یک صدف
یا دو رخشان اختر تابنده از یک آسمان
یا دو جبریل امین را در یکی مهبط نزول
یا دو شاه تاجور را بر یکی مسند مکان
یا نه توأم قدرت یزدان و رحم کردگار
یا شجاعالسلطنه یا خسرو مازندران
ساحت مضمار جاه آن سپهر اندر سپهر
عرصهٔ میدان قدر این جهان اندر جهان
هرکجاکانون قهر آن جحیم اندر جحیم
هرکجا گلزر لطف این جنان اندر جنان
فتح و نصرت با عنان آن رکاب اندر رکاب
فر و دولت با رکاب این عنان اندر عنان
با ثبات حزم آنگردنده چونگردون زمین
با شتاب عزم این ساکن چو غبرا آسمان
با مـؤالف جود آن چون کشته و ابر بهار
با مخالف تیغ این چون رهن و برق یمان
آن به رزم اندر و یا اسفندیار رویتن
این به بزم اندر و پا اسکندر صاحبقران
هم یموت از باس این راضی به قوت لایموت
هم ز جیش ترکمان آن هراسان ترکمان
ره نپوید بر فراز قصر جاه آن یقین
جا نجوید بر نشب کاخ قدر این گمان
از زبان آن حدیثی و ز قضا صد گفتگو
از بنان اینکلاس وز قدر صد داستان
یک صدا از نایآلوزگوشگردونصد خروش
یک نفیر از کوس این وز نای تندر صد فغان
جز بهار عدل ان کز وی بخشکد شاخ ظلم
غیر نقش مهر اینکز وی برآساید روان
فصل اردی دیدهایکز وی عیانگردد خریف
نقش بیجان دیدهیی کز وی به تن آید توان
یک کمانداری از آن وز شیر گیران صد کمین
یک کمین گیری ازین وز شیر مردان صد کمان
غیر طبع آن کزو یاقوت بارد آشکار
غیر دست اینکه او گوهر برافشاند عیان
بحر قلزم دیدهیی هرگز شود یاقوتخیز
ابر نیسان دیده ای هرگز شود گوهر فشان
نازش آن نی به تاج و بالش این نی به تخت
تخت میبالد بدین و تاج مینازد بدان
تا ز عدل آن پریشان خاطر جور و ستم
تا ز داد این فراهم مجمع امن و امان
باد اندر سایهٔ اقبال آن روی زمین
باد اندر خطّهٔ فرمان این ملک زمان
رضیالدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۸۳
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳۶
خواندم خط هر نسخه به ایمای تغافل
آفاق نوشتم به یک انشای تغافل
مشکل که توان برد به افسون تماشا
آسودگی از بادیه پیمای تغافل
هنگامهٔ آشوب جهان گوشهٔ آب است
پیدا کنی از عبرت اگر جای تغافل
درکارگه هستی موهوم ندیدیم
نقشیکه توان بست به دیبای تغافل
در عشق ننالیکه اسیران نفروشند
صبری که ز کف رفت به یغمای تغافل
گر بحر نقاب افکند از چهره وصالست
لطفست همان اسم معمای تغافل
فریاد که تمکین غرور تو ندارد
سنگیکه خورد بر سر مینای تغافل
آن سرمه که درگوشهٔ چشم تو مقیم است
دنباله دواندهست به پهنای تغافل
از ساغر چشمت چقدر سحر فروش است
کیفیت نظّاره سراپای تغافل
خوبان همه تن شوخی انداز نگاهند
بیدل تو نهای محرم ایمای تغافل
آفاق نوشتم به یک انشای تغافل
مشکل که توان برد به افسون تماشا
آسودگی از بادیه پیمای تغافل
هنگامهٔ آشوب جهان گوشهٔ آب است
پیدا کنی از عبرت اگر جای تغافل
درکارگه هستی موهوم ندیدیم
نقشیکه توان بست به دیبای تغافل
در عشق ننالیکه اسیران نفروشند
صبری که ز کف رفت به یغمای تغافل
گر بحر نقاب افکند از چهره وصالست
لطفست همان اسم معمای تغافل
فریاد که تمکین غرور تو ندارد
سنگیکه خورد بر سر مینای تغافل
آن سرمه که درگوشهٔ چشم تو مقیم است
دنباله دواندهست به پهنای تغافل
از ساغر چشمت چقدر سحر فروش است
کیفیت نظّاره سراپای تغافل
خوبان همه تن شوخی انداز نگاهند
بیدل تو نهای محرم ایمای تغافل