عبارات مورد جستجو در ۱۹۵ گوهر پیدا شد:
خیام : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۸
دهقان قضا بسی چو ما کشت و درود
غم خوردن بیهوده نمی دارد سود
پر کن قدح می به کفم درنه زود
تا باز خورم که بودنی ها همه بود
خیام : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۶
در دایره ی سپهر ناپیدا غور
جامی‌ست که جمله را چشانند به دور
نوبت چو به دور تو رسد آه مکن
می نوش به خوشدلی که دور است نه جور
خیام : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱۸
ایام زمانه از کسی دارد ننگ
که او در غم ایام نشیند دلتنگ
می خور تو در آبگینه با ناله ی چنگ
زان پیش که آبگینه آید بر سنگ
خیام : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳۶
از دی که گذشت هیچ ازو یاد مکن
فردا که نیامده ست فریاد مکن
برنامده و گذشته بنیاد مکن
حالی خوش باش و عمر بر باد مکن
خیام : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۰
ای آنکه نتیجهٔ چهار و هفتی
وز هفت و چهار دایم اندر تفتی
می خور که هزار بار بیشت گفتم
باز آمدنت نیست چو رفتی رفتی
خیام : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۶
برگیر پیاله و سبو، ای دلجوی
فارغ بنشین به کشتزار و لب جوی
بس شخص عزیز را که چرخ بدخوی
صد بار پیاله کرد و صد بار سبوی
فردوسی : داستان رستم و اسفندیار
بخش ۷
بفرمود تا بهمن آمدش پیش
ورا پندها داد ز اندازه بیش
بدو گفت اسپ سیه بر نشین
بیارای تن را به دیبای چین
بنه بر سرت افسر خسروی
نگارش همه گوهر پهلوی
بران سان که هرکس که بیند ترا
ز گردنکشان برگزیند ترا
بداند که هستی تو خسرونژاد
کند آفریننده را بر تو یاد
ببر پنج بالای زرین ستام
سرافراز ده موبد نیک‌نام
هم از راه تا خان رستم بران
مکن کار بر خویشتن برگران
درودش ده از ما و خوبی نمای
بیارای گفتار و چربی فزای
بگویش که هرکس که گردد بلند
جهاندار وز هر بدی بی‌گزند
ز دادار باید که دارد سپاس
که اویست جاوید نیکی شناس
چو باشد فزایندهٔ نیکویی
به پرهیز دارد سر از بدخویی
بیفزایدش کامگاری و گنج
بود شادمان در سرای سپنج
چو دوری گزیند ز کردار زشت
بیابد بدان گیتی اندر بهشت
بد و نیک بر ما همی بگذرد
چنین داند آن کس که دارد خرد
سرانجام بستر بود تیره‌خاک
بپرد روان سوی یزدان پاک
به گیتی هرانکس که نیکی شناخت
بکوشید و با شهریاران بساخت
همان بر که کاری همان بدروی
سخن هرچ گویی همان بشنوی
کنون از تو اندازه گیریم راست
نباید برین بر فزون و نه کاست
که بگذاشتی سالیان بی‌شمار
به گیتی بدیدی بسی شهریار
اگر بازجویی ز راه خرد
بدانی که چونین نه اندر خورد
که چندین بزرگی و گنج و سپاه
گرانمایه اسپان و تخت و کلاه
ز پیش نیاکان ما یافتی
چو در بندگی تیز بشتافتی
چه مایه جهان داشت لهراسپ شاه
نکردی گذر سوی آن بارگاه
چو او شهر ایران به گشتاسپ داد
نیامد ترا هیچ زان تخت یاد
سوی او یکی نامه ننوشته‌ای
از آرایش بندگی گشته‌ای
نرفتی به درگاه او بنده‌وار
نخواهی به گیتی کسی شهریار
ز هوشنگ و جم و فریدون گرد
که از تخم ضحاک شاهی ببرد
همی رو چنین تا سر کیقباد
که تاج فریدون به سر بر نهاد
چو گشتاسپ شه نیست یک نامدار
به رزم و به بزم و به رای و شکار
پذیرفت پاکیزه دین بهی
نهان گشت گمراهی و بی‌رهی
چو خورشید شد راه گیهان خدیو
نهان شد بدآموزی و راه دیو
ازان پس که ارجاسپ آمد به جنگ
سپه چون پلنگان و مهتر نهنگ
ندانست کس لشکرش را شمار
پذیره شدش نامور شهریار
یکی گورستان کرد بر دشت کین
که پیدا نبد پهن روی زمین
همانا که تا رستخیز این سخن
میان بزرگان نگردد کهن
کنون خاور او راست تا باختر
همی بشکند پشت شیران نر
ز توران زمین تا در هند و روم
جهان شد مر او را چو یک مهره موم
ز دشت سواران نیزه گزار
به درگاه اویند چندی سوار
فرستندش از مرزها باژ و ساو
که با جنگ او نیستشان زور و تاو
ازان گفتم این با توای پهلوان
که او از تو آزرده دارد روان
نرفتی بدان نامور بارگاه
نکردی بدان نامداران نگاه
کرانی گرفتستی اندر جهان
که داری همی خویشتن را نهان
فرامش ترا مهتران چون کنند
مگر مغز و دل پاک بیرون کنند
همیشه همه نیکویی خواستی
به فرمان شاهان بیاراستی
اگر بر شمارد کسی رنج تو
به گیتی فزون آید از گنج تو
ز شاهان کسی بر چنین داستان
ز بنده نبودند همداستان
مرا گفت رستم ز بس خواسته
هم از کشور و گنج آراسته
به زاول نشستست و گشتست مست
نگیرد کس از مست چیزی به دست
برآشفت یک روز و سوگند خورد
به روز سپید و شب لاژورد
که او را به جز بسته در بارگاه
نبیند ازین پس جهاندار شاه
کنون من ز ایران بدین آمدم
نبد شاه دستور تا دم زدم
بپرهیز و پیچان شو از خشم اوی
ندیدی که خشم آورد چشم اوی
چو اینجا بیایی و فرمان کنی
روان را به پوزش گروگان کنی
به خورشید رخشان و جان زریر
به جان پدرم آن جهاندار شیر
که من زین پشیمان کنم شاه را
برافرزوم این اختر و ماه را
که من زین که گفتم نجویم فروغ
نگردم به هر کار گرد دروغ
پشوتن برین بر گوای منست
روان و خرد رهنمای منست
همی جستم از تو من آرام شاه
ولیکن همی از تو دیدم گناه
پدر شهریارست و من کهترم
ز فرمان او یک زمان نگذرم
همه دوده اکنون بباید نشست
زدن رای و سودن بدین کار دست
زواره فرامرز و دستان سام
جهاندیده رودابهٔ نیک نام
همه پند من یک به یک بشنوید
بدین خوب گفتار من بگروید
نباید که این خانه ویران شود
به کام دلیران ایران شود
چو بسته ترا نزد شاه آورم
بدو بر فراوان گناه آورم
بباشیم پیشش بخواهش به پای
ز خشم و ز کین آرمش باز جای
نمانم که بادی بتو بر وزد
بران سان که از گوهر من سزد
فردوسی : پادشاهی اسکندر
بخش ۴۳
به بابل هم‌ان روز شد دردمند
بدانست کامد به تنگی گزند
دبیر جهاندیده را پیش خواند
هرانچش به دل بود با او براند
به مادر یکی نامه فرمود و گفت
که آگاهی مرگ نتوان نهفت
ز گیتی مرا بهره این بد که بود
زمان چون نکاهد نشاید فزود
تو از مرگ من هیچ غمگین مشو
که اندر جهان این سخن نیست نو
هرانکس که زاید ببایدش مرد
اگر شهریارست گر مرد خرد
بگویم کنون با بزرگان روم
که چون بازگردند زین مرز و بوم
نجویند جز رای و فرمان تو
کسی برنگردد ز پیمان تو
هرانکس که بودند ز ایرانیان
کزیشان بدی رومیان را زیان
سپردم به هر مهتری کشوری
که گردد بر آن پادشاهی سری
همانا نیازش نیاید به روم
برآساید آن کشور و مرز و بوم
مرا مرده در خاک مصر آگنید
ز گفتار من هیچ مپراگنید
به سالی ز دینار من صدهزار
ببخشید بر مردم خیش‌کار
گر آید یکی روشنک را پسر
بود بی‌گمان زنده نام پدر
نباید که باشد جزو شاه روم
که او تازه گرداند آن مرز و بوم
وگر دختر آید به هنگام بوس
به پیوند با تخمهٔ فیلقوس
تو فرزند خوانش نه داماد من
بدو تازه کن در جهان یاد من
دگر دختر کید را بی‌گزند
فرستید نزد پدر ارجمند
ابا یاره و برده و نیک‌خواه
عمار بسیچید بااو به راه
همان افسر و گوهر و سیم و زر
که آورده بود او ز پیش پدر
به رفتن چنو گشت همداستان
فرستید با او به هندوستان
من ایدر همه کار کردم به برگ
به بیچارگی دل نهادم به مرگ
نخست آنک تابوت زرین کنند
کفن بر تنم عنبر آگین کنند
ز زربفت چینی سزاوار من
کسی کو بپیچد ز تیمار من
در و بند تابوت ما را به قیر
بگیرند و کافور و مشک و عبیر
نخست آگنند اندرو انگبین
زبر انگبین زیر دیبای چین
ازان پس تن من نهند اندران
سرآمد سخن چون برآمد روان
تو پند من ای مادر پرخرد
نگه‌دار تا روز من بگذرد
ز چیزی که آوردم از هند و چین
ز توران و ایران و مکران زمین
بدار و ببخش آنچ افزون بود
وز اندازهٔ خویش بیرون بود
به تو حاجت آنستم ای مهربان
که بیدار باشی و روشن‌روان
نداری تن خویش را رنجه بس
که اندر جهان نیست جاوید کس
روانم روان ترا بی‌گمان
ببیند چو تنگ اندر آید زمان
شکیبایی از مهر نامی‌تر است
سبکسر بود هرک او کهتر است
ترا مهر بد بر تنم سال و ماه
کنون جان پاکم ز یزدان بخواه
بدین خواستن باش فریادرس
که فریادرس باشدم دست‌رس
نگر تا که بینی به گرد جهان
که او نیست از مرگ خسته‌روان
چو نامه به مهر اندر آورد و بند
بفرمود تا بر ستور نوند
ز بابل به روم آورند آگهی
که تیره شد آن فر شاهنشهی
فردوسی : پادشاهی شاپور پسر اردشیر سی و یک سال بود
بخش ۳
همی بود شاپور با داد و رای
بلنداختر و تخت شاهی به جای
چو سی سال بگذشت بر سر دو ماه
پراگنده شد فر و اورنگ شاد
بفرمود تا رفت پیش اورمزد
بدو گفت کای چون گل اندر فرزد
تو بیدار باش و جهاندار باش
جهاندیدگان را خریدار باش
نگر تا به شاهی ندارد امید
بخوان روز و شب دفتر جمشید
بجز داد و خوبی مکن در جهان
پناه کهان باش و فر مهان
به دینار کم ناز و بخشنده باش
همان دادده باش و فرخنده باش
مزن بر کم‌آزار بانگ بلند
چو خواهی که بختت بود یارمند
همه پند من سربسر یادگیر
چنان هم که من دارم از اردشیر
بگفت این و رنگ رخش زرد گشت
دل مرد برنا پر از درد گشت
چه سازی همی زین سرای سپنج
چه نازی به نام و چه نازی به گنج
ترا تنگ تابوت بهرست و بس
خورد گنج تو ناسزاوار کس
نگیرد ز تو یاد فرزند تو
نه نزدیک خویشان و پیوند تو
ز میراث دشنام باشدت بهر
همه زهر شد پاسخ پای‌زهر
به یزدان گرای و سخن زو فزای
که اویست روزی ده و رهنمای
درود تو بر گور پیغمبرش
که صلوات تاجست بر منبرش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۹
چه توقف است زین پس همه کاروان روان شد
نگرد شتر به اشتر که بیا که ساربان شد
ز چپ و ز راست بنگر به قطارهای بی‌مر
پی روز همچو سایه به طریق آسمان شد
نه ز لامکان رسیدی همه چیز از آن کشیدی؟
دل تو چرا نداند به خوشی به لامکان شد؟
همه روز لعب کردی غم خانه خود نخوردی
سوی خانه باید اکنون دژم و کشان کشان شد
تو بخند خنده اولی که روان شوی به مولی
کرمش روا ندارد به کریم بدگمان شد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹۷
اگر آتش است یارت تو برو درو همی‌سوز
به شب فراق سوزان تو چو شمع باش تا روز
تو مخالفت همی‌کش تو موافقت همی‌کن
چو لباس تو درانند تو لباس وصل می‌دوز
به موافقت بیابد تن و جان سماع جانی
ز رباب و دف و سرنا و ز مطربان درآموز
به میان بیست مطرب چو یکی زند مخالف
همه گم کننده ره را چو ستیزه شد قلاووز
تو مگو همه بجنگند و ز صلح من چه آید؟
تو یکی نه‌‌یی هزاری تو چراغ خود برافروز
که یکی چراغ روشن ز هزار مرده بهتر
که به است یک قد خوش ز هزار قامت کوز
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۴۰ - وصیت کردن رسول صلی الله علیه و سلم مر علی را کرم الله وجهه کی چون هر کسی به نوع طاعتی تقرب جوید به حق تو تقرب جوی به صحبت عاقل و بندهٔ خاص تا ازیشان همه پیش‌قدم‌تر باشی
گفت پیغامبر علی را کی علی
شیر حقی، پهلوان پردلی
لیک بر شیری مکن هم اعتماد
اندر آ در سایهٔ نخل امید
اندر آ در سایهٔ آن عاقلی
کش نداند برد از ره ناقلی
ظل او اندر زمین چون کوه قاف
روح او سیمرغ بس عالی‌طواف
گر بگویم تا قیامت نعت او
هیچ آن را مقطع و غایت مجو
در بشر روپوش کرده‌ست آفتاب
فهم کن، والله اعلم بالصواب
یا علی از جملهٔ طاعات راه
بر گزین تو سایهٔ خاص اله
هر کسی در طاعتی بگریختند
خویشتن را مخلصی انگیختند
تو برو در سایهٔ عاقل گریز
تا رهی زان دشمن پنهان‌ستیز
از همه طاعات اینت بهتر است
سبق یابی بر هر آن سابق که هست
چون گرفتت پیر، هین تسلیم شو
همچو موسی زیر حکم خضر رو
صبر کن بر کار خضری بی‌نفاق
تا نگوید خضر رو، هذا فراق
گرچه کشتی بشکند، تو دم مزن
گرچه طفلی را کشد، تو مو مکن
دست او را حق چو دست خویش خواند
تا ید الله فوق ایدیهم براند
دست حق میراندش، زنده‌ش کند
زنده چه بود؟ جان پاینده‌ش کند
هرکه تنها نادرا این ره برید
هم به عون همت پیران رسید
دست پیر از غایبان کوتاه نیست
دست او جز قبضۀ الله نیست
غایبان را چون چنین خلعت دهند
حاضران از غایبان لا شک به‌اند
غایبان را چون نواله می‌دهند
پیش مهمان تا چه نعمت‌ها نهند؟
کو کسی کو پیش شه بندد کمر
تا کسی کو هست بیرون سوی در؟
چون گزیدی پیر، نازک‌دل مباش
سست و ریزیده چو آب و گل مباش
ور به هر زخمی تو پر کینه شوی
پس کجا بی‌صیقل آیینه شوی؟
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۶۵ - در آمدن حمزه رضی الله عنه در جنگ بی زره
اندر آخر حمزه چون در صف شدی
بی‌زره سرمست در غزو آمدی
سینه باز و تن برهنه پیش پیش
در فکندی در صف شمشیر خویش
خلق پرسیدند کی عم رسول
ای هزبر صف‌شکن شاه فحول
نه تو لا تلقوا بایدیکم الیٰ
تهلکه خواندی ز پیغام خدا؟
پس چرا تو خویش را در تهلکه
می در اندازی چنین در معرکه؟
چون جوان بودی و زفت و سخت‌زه
تو نمی‌رفتی سوی صف بی‌زره
چون شدی پیر و ضعیف و منحنی
پرده‌های لا ابالی می‌زنی؟
لا ابالی‌وار با تیغ و سنان
می‌نمایی دار و گیر و امتحان؟
تیغ حرمت می‌ندارد پیر را
کی بود تمییز تیغ و تیر را؟
زین نسق غم خوارگان بی‌خبر
پند می‌دادند او را از غیر
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۵۹ - نوشتن آن غلام قصهٔ شکایت نقصان اجری سوی پادشاه
قصه کوته کن برای آن غلام
که سوی شه بر نوشته‌ست او پیام
قصه پر جنگ و پر هستی و کین
می‌فرستد پیش شاه نازنین
کالبد نامه‌ست اندر وی نگر
هست لایق شاه را؟ آن گه ببر
گوشه‌یی رو نامه را بگشا بخوان
بین که حرفش هست در خورد شهان؟
گر نباشد درخور آن را پاره کن
نامهٔ دیگر نویس و چاره کن
لیک فتح نامهٔ تن زپ مدان
ورنه هر کس سر دل دیدی عیان
نامه بگشادن چه دشوارست و صعب
کار مردان است نه طفلان کعب
جمله بر فهرست قانع گشته‌ایم
زانکه در حرص و هوا آغشته‌ایم
باشد آن فهرست دامی عامه را
تا چنان دانند متن نامه را
باز کن سرنامه را گردن متاب
زین سخن والله اعلم بالصواب
هست آن عنوان چو اقرار زبان
متن نامه‌ی سینه را کن امتحان
که موافق هست با اقرار تو
تا منافق‌وار نبود کار تو
چون جوالی بس گرانی می‌بری
زان نباید کم که در وی بنگری
که چه داری در جوال از تلخ و خوش
گر همی ارزد کشیدن را بکش
ورنه خالی کن جوالت را ز سنگ
باز خر خود را ازین بیگار و ننگ
در جوال آن کن که می‌باید کشید
سوی سلطانان و شاهان رشید
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۵۹ - وصیت کردن پدر دختر را کی خود را نگهدار تا حامله نشوی از شوهرت
خواجه‌یی بوده‌ست او را دختری
زهره‌خدی مه‌رخی سیمین‌بری
گشت بالغ داد دختر را به شو
شو نبود اندر کفایت کفو او
خربزه چون در رسد شد آبناک
گر بنشکافی تلف گردد هلاک
چون ضرورت بود دختر را بداد
او به ناکفوی ز تخویف فساد
گفت دختر را کزین داماد نو
خویشتن پرهیز کن حامل مشو
کز ضرورت بود عقد این گدا
این غریب‌اشمار را نبود وفا
ناگهان بجهد کند ترک همه
بر تو طفل او بماند مظلمه
گفت دختر کی پدر خدمت کنم
هست پندت دلپذیر و مغتنم
هر دو روزی هر سه روزی آن پدر
دختر خود را بفرمودی حذر
حامله شد ناگهان دختر ازو
چون بود هر دو جوان خاتون و شو‌؟
از پدر او را خفی می‌داشتش
پنج ماهه گشت کودک یا که شش
گشت پیدا گفت بابا چیست این‌؟
من نگفتم که ازو دوری گزین‌؟
این وصیت‌های من خود باد بود‌؟
که نکردت پند و وعظم هیچ سود‌؟
گفت بابا چون کنم پرهیز من‌؟
آتش و پنبه‌ست بی‌شک مرد و زن
پنبه را پرهیز از آتش کجاست‌؟
یا در آتش کی حفاظ است و تقاست‌؟
گفت من گفتم که سوی او مرو
تو پذیرای منی او مشو
در زمان حال و انزال و خوشی
خویشتن باید که از وی در کشی
گفت کی دانم که انزالش کی است‌؟
این نهان است و به غایت مخفی است
گفت چشمش چون کلاپیسه شود
فهم کن کان وقت انزالش بود
گفت تا چشمش کلاپیسه شدن
کور گشته‌ست این دو چشم کور من
نیست هر عقلی حقیری پایدار
وقت حرص و وقت خشم و کارزار
مولوی : دفتر ششم
بخش ۷ - در بیان آنک این غرور تنها آن هندو را نبود بلک هر آدمیی به چنین غرور مبتلاست در هر مرحله‌ای الا من عصم الله
چون بپیوستی بدان ای زینهار
چند نالی در ندامت زار زار
نام میری و وزیری و شهی
در نهانش مرگ و درد و جان‌دهی
بنده باش و بر زمین رو چون سمند
چون جنازه نه که بر گردن برند
جمله را حمال خود خواهد کفور
چون سوار مرده آرندش به گور
بر جنازه هر که را بینی به خواب
فارس منصب شود عالی رکاب
زان که آن تابوت بر خلق است بار
بار بر خلقان فکندند این کبار
بار خود بر کس منه بر خویش نه
سروری را کم طلب درویش به
مرکب اعناق مردم را مپا
تا نیاید نقرست اندر دو پا
مرکبی را کآخرش تو ده دهی
که به شهری مانی و ویران‌دهی
ده دهش اکنون که چون شهرت نمود
تا نباید رخت در ویران گشود
ده دهش اکنون که صد بستانت هست
تا نگردی عاجز و ویران‌پرست
گفت پیغامبر که جنت از اله
گر همی‌خواهی ز کس چیزی مخواه
چون نخواهی من کفیلم مر تو را
جنت الماوی و دیدار خدا
آن صحابی زین کفالت شد عیار
تا یکی روزی که گشته بد سوار
تازیانه از کفش افتاد راست
خود فرو آمد ز کس آن را نخواست
آن که از دادش نیاید هیچ بد
داند و بی‌خواهشی خود می‌دهد
ور به امر حق بخواهی آن رواست
آن چنان خواهش طریق انبیاست
بد نماند چون اشارت کرد دوست
کفرایمان شد چو کفر از بهر اوست
هر بدی که امر او پیش آورد
آن ز نیکوهای عالم بگذرد
زان صدف گر خسته گردد نیز پوست
ده مده که صد هزاران در دروست
این سخن پایان ندارد بازگرد
سوی شاه و هم‌مزاج بازگرد
باز رو در کان چو زر ده‌دهی
تا رهد دستان تو از ده‌دهی
صورتی را چون به دل ره می‌دهند
از ندامت آخرش ده می‌دهند
دزد را کان قطع تلخی می‌زهد
ذوق دزدی را چو زن ده می‌دهد
ده بدادن دیدی از دست حزین
ده بدادن زین بریده دست بین
هم چنان قلاب و خونی و لوند
وقت تلخی عیش را ده می‌دهند
توبه می آرند هم پروانه وار
باز نسیان می کشدشان سوی کار
همچو پروانه ز دورآن نار را
نور دید و بست آن سو بار را
چون بیامد سوخت پرش را گریخت
باز چون طفلان فتاد و ملح ریخت
بار دگر برگمان و طمع سود
خویش زد برآتش آن شمع زود
بار دیگرسوخت هم واپس بجست
باز کردش حرص دل ناسی و مست
آن زمان کزسوختن وا می‌جهد
همچو هند و شمع را ده می‌دهد
کی رخت تابان چو ماه شب فروز
وی به صحبت کاذب و مغرور سوز
باز از یادش رود توبه و انین
کاوهن الرحمن کید الکاذبین
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۴۶ - وصیت کردن مهین بانو شیرین را
مهین بانو دلش دادی شب و روز
بدان تا نشکند ماه دل افروز
یکی روزش به خلوت پیش خود خواند
که عمرش آستین بر دولت افشاند
کلید گنجها دادش که بر گیر
که پیشت مرد خواهد مادر پیر
در آمد کار اندامش به سستی
به بیماری کشید از تن درستی
چو روزی چند بر وی رنج شد چیر
تن از جان سیر شد جان از جهان سیر
جهان از جان شیرینش جدا کرد
به شیرین هم جهان هم جان رها کرد
فرو شد آفتابش در سیاهی
بنه در خاک برد از تخت شاهی
چنین است آفرینش را ولایت
که باشد هر بهاری را نهایت
نیامد شیشه‌ای از سنگ در دست
که باز آن شیشه را هم سنگ نشکست
فغان زین چرخ کز نیرنگ سازی
گهی شیشه کند گه شیشه‌بازی
به اول عهد زنبور انگبین کرد
به آخر عهد باز آن انگبین خورد
بدین قالب که بادش در کلاهست
مشو غره که مشتی خاک را هست
ز بادی کو کلاه از سر کند دور
گیاه آسوده باشد سرو رنجور
بدین خان کو بنا بر باد دارد
مشو غره که بد بنیاد دارد
چه می‌پیچی درین دام گلو پیچ
که جوزی پوده بینی در میان هیچ
چو روباهان و خرگوشان منه گوش
به روبه بازی این خواب خرگوش
بسا شیر شکار و گرگ جنگی
که شد در زیر این روبه پلنگی
نظر کردم ز روی تجربت هست
خوشیهای جهان چون خارش دست
به اول دست را خارش خوش افتد
به آخر دست بر دست آتش افتد
همیدون جام گیتی خوشگوار است
به اول مستی و آخر خمار است
رها کن غم که دنیا غم نیرزد
مکن شادی که شادی هم نیرزد
اگر خواهی جهان در پیش کردن
شکم‌واری نخواهی بیش خوردن
گرت صد گنج هست ار یک درم نیست
نصیبت زین جهان جز یک شکم نیست
همی تا پای دارد تندرستی
ز سختی‌ها نگیرد طبع سستی
چو برگردد مزاج از استقامت
به دشواری به دست آید سلامت
دهان چندان نماید نوش خندی
که یابد در طبیعت نوشمندی
چو گیرد ناامیدی مرد را گوش
کند راه رهائی را فراموش
جهان تلخ است خوی تلخناکش
به کم خوردن توان رست از هلاکش
مشو پر خواره چون کرمان در این گور
به کم خوردن کمر دربند چون مور
ز کم خوردن کسی را تب نگیرد
ز پر خوردن به روزی صد بمیرد
حرام آمد علف تاراج کردن
به دارو طبع را محتاج کردن
چو باشد خوردن نان گلشکروار
نباشد طبع را با گلشکر کار
چو گلبن هر چه بگذاری بخندد
چو خوردی گر شکر باشد بگندد
چو دنیا را نخواهی چند جوئی
بدو پوئی بد او چند گوئی
غم دنیا کسی در دل ندارد
که در دنیا چو ما منزل ندارد
درین صحرا کسی کو جای گیر است
ز مشتی آب و نانش ناگزیر است
مکن دلتنگی ای شخصت گلی تنگ
که بد باشد دلی تنگ و گلی تنگ
جهان از نام آنکس ننگ دارد
که از بهر جهان دلتنگ دارد
غم روزی مخور تا روز ماند
که خود روزی رسان روزی رساند
فلک با این همه ناموس و نیرنگ
شب و روز ابلقی دارد کهن لنگ
بر این ابلق که آمد شد گزیند
چو این آمد فرود آن بر نشیند
در این سیلاب غم کز ما پدر برد
پسر چون زنده ماند چون پدر مرد
کسی کو خون هندوئی بریزد
چو وارث باشد آن خون برنخیزد
چه فرزندی تو با این ترکتازی
که هندوی پدرکش را نوازی
بزن تیری بدین کوژ کمان پشت
که چندین پشت بر پشت ترا کشت
فلک را تا کمان بی‌زه نگردد
شکار کس در او فربه نگردد
گوزنی را که ره بر شیر باشد
گیا در زیر پی شمشیر باشد
تو ایمن چون شدی بر ماندن خویش
که داری باد در پس چاه در پیش
مباش ایمن که این دریای خاموش
نکرد است آدمی خوردن فراموش
کدامین ربع را بینی ربیعی
کزان بقعه برون ناید بقیعی
جهان آن به که دانا تلخ گیرد
که شیرین زندگانی تلخ میرد
کسی کز زندگی با درد و داغ است
به وقت مرگ خندان چون چراغ است
سرانی کز چنین سر پرفسوسند
چون گل گردن زنان را دست بوسند
اگر واعظ بود گوید که چون کاه
تو بفکن تا منش بردارم از راه
و گر زاهد بود صد مرده کوشد
که تو بیرون کنی تا او بپوشد
چو نامد در جهان پاینده چیزی
همه ملک جهان نرزد پشیزی
ره آورد عدم ره توشه خاک
سرشت صافی آمد گوهر پاک
چنین گفتند دانایان هشیار
که نیک و بد به مرگ آید پدیدار
بسا زن نام کانجان مرد یابی
بسا مردا که رویش زرد یابی
خداوندا چو آید پای بر سنگ
فتد کشتی در آن گردابه ی تنگ
نظامی را به آسایش رسانی
ببخشی و به بخشایش رسانی
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۴۱ - نالیدن اسکندروس در مرگ پدر و رها کردن پادشاهی
مغنی بدان ساز غمگین نواز
درین سوزش غم مرا چاره ساز
مگر کز یک آواز رامش فروز
مرا زین شب محنت آری به روز
پس از مرگ اسکندر اسکندروس
به آشوب شاهی نزد نیز کوس
اگر چه ز شاهان پیروز بخت
جز او کس نیامد سزاوار تخت
بدین ملک ده روزه رائی نداشت
که چندان نو آیین نوائی نداشت
بنالید چون بلبل دردمند
که زیر افتد از شاخ سر و بلند
بزرگان لشگر نمودند جهند
که با آن ولیعهد بندند عهد
در گنج بر وی گشایند باز
بجای سکندر برندش نماز
ملک زاده را عزم شاهی نبود
که در وی جز ایزد پناهی نبود
ز شاهان و لشگرکشان عذر خواست
که بر جزمنی شغل دارید راست
که بر من حرامست می خواستن
بجای پدر مجلس آراستن
مرا با حساب جهان کار نیست
که این رشته را سر پدیدار نیست
گمانم نبد کان جهانگیر شاه
به روز جوانی کند عزم راه
فرو ماند ایوان اورنگ را
پذیرا شود دخمه تنگ را
من از خدمت خاکیان رسته‌ام
به ایزد پرستی میان بسته‌ام
بر این سرسری پول ناپایدار
چگونه توان کرد پای استوار
همانا که بیش از پدر نیستم
پدر چون فرو رفت من کیستم
نه خواهم شدن زو جهان گیرتر
نه زو نیز بارای و تدبیرتر
ز دنیا چه دید او بدان دلکشی
که من نیز بینم همان دل خوشی
چو دیدم کزین حلقه هفت جوش
بر آن تختور شد جهان تخته پوش
همه تخت و پیرایه را سوختم
به تخت کیان تخته بردوختم
نشستم به کنجی چو افتادگان
به آزادی جان آزادگان
هوسهای این نقره زر خرید
بسا کیسه کز نقره و زر درید
چو پیمانه پر گشت و پرتر کنی
به سر درکنی هر چه در سر کنی
همان به که پیش از برانگیختن
شوم دور ازین جای بگریختن
ندارم سر تاج و سودای تخت
که ترسم شبیخون درآید به بخت
درین غار چون عنکبوتان غار
ز مور و مگس چند گیرم شکار
یکی دیر خارا بدست آورم
در آن دیر تنها نشست آورم
به اشک خود از گوهر جان پاک
فرو شویم آلودگیهای خاک
بپیچم سر از هر چه پیچیدنی
بسیچم به کار بسیچیدنی
شوم مرغ و در کوه طاعت کنم
به تخم گیاهی قناعت کنم
به آسانی از رنجها نگذرم
که دشوار میرم چو آسان خورم
چو هنگام رفتن در آید فراز
کنم بر فرشته در دیو باز
مرا چون پدر در مغاک افکنید
کفی خاک را زیر خاک افکنید
چو از مرگ بسیار یادآوری
شکیبنده باشی در آن داوری
وگر ناری از تلخی مرگ یاد
به دشواری آن در توانی گشاد
سرانجام در دیر کوهی نشست
ز شغل جهان داشت یک‌باره دست
دل از شغل عالم به طاعت سپرد
برین زیست گفتن نشاید که مرد
تو نیز ای جوان از پس پیر خویش
مگردان ازین شیوه تدبیر خویش
که در عالم این چرخ نیرنگ ساز
نه آن کرد کان را توان گفت باز
بسا یوسفان را که در چاه بست
بسا گردنان را که گردن شکست
نظامی گنجوی : مخزن الاسرار
بخش ۵۲ - مقالت هفدهم در پرستش و تجرید
ای ز خدا غافل و از خویشتن
در غم جان مانده و در رنج تن
این من و من گو که درین قالبست
هیچ مگو جنبش او تا لبست
چون خم گردون به جهان در مپیچ
آنچه نه آن تو به آن در مپیچ
زور جهان بیش ز بازوی تست
سنگ وی افزون ز ترازوی تست
قوت کوهی ز غباری مخواه
آتش دیگی ز شراری مخواه
هر کمری کان به رضا بسته شد
از کمر خدمت تن رسته شد
حرص رباخواره ز محرومیست
تاج رضا بر سر محکومیست
کیسه برانند درین رهگذر
هرکه تهی کیسه‌تر آسوده‌تر
محتشمی درد سری می‌پذیر
ورنه برو دامن افلاس گیر
کوسه کم ریش دلی داشت تنگ
ریش کشان دید دو کس را به جنگ
گفت رخم گرچه زبانی فشست
ایمنم از ریش کشان هم خوشست
مصلت کار در آن دیده‌اند
کز تو خر و بار تو ببریده‌اند
تا تو چو عیسی به در دل رسی
بی خر و بی بار به منزل رسی
ممنی اندیشه‌گیری مکن
در تنکی کوش و ستبری مکن
موج هلاکست سبکتر شتاب
جان ببر و بار درافکن به آب
به که تهی مغز و خراب ایستی
تا چو کدو بر سر آب ایستی
قدر به بی‌خوردی و خوابی درست
گنج بزرگی به خرابی درست
مرده مردار نه‌ای چون زغن
زاغ شو و پای به خون در مزن
گر تن بیخون شده‌ای چون نگار
ایمنی از زحمت مردار خوار
خون جگری دان بشرابی شده
آتشی از شرم به آبی شده
تا قدری قوت خون بشکنی
ضربت آهن خوری ار آهنی
خو مبر از خوردن بیکبارگی
خرده نگهدار بکم خوارگی
شیر ز کم خوردن خود سرکشست
خیره خوری قاعده آتشست
روز بیک قرصه چو خرسند گشت
روشنی چشم خردمند گشت
شب که صبوحی نه به هنگام کرد
خون ز یادش سیه‌اندام کرد
عقل ز بسیار خوری کم شود
دل چو سپر غم سپر غم شود
عقل تو جانیست که جسمش توئی
جان تو گنجی که طلسمش توئی
کی دهد این گنج ترا روشنی
تا تو طلسم در او نشکنی
خاک به نامعتمدی گشت فاش
صحبت نامعتمدی گو مباش
گر همه عمرت به غم آرد به سر
از پی تو غم نخورد غم مخور
گفت به زنگی پدر این خنده چیست
بر سیهی چون تو بباید گریست
گفت چو هستم ز جهان ناامید
روی سیه بهتر و دندان سفید
نیست عجب خنده ز روی سیاه
کابر سیه برق ندارد نگاه
چون تو نداری سر این شهر بند
برق شو و بر همه عالم بخند
خنده طوطی لب شکر شکست
قهقهه پر دهن کبک بست
خنده چو بیوقت گشاید گره
گریه از آن خنده بیوقت به
سوختن و خنده زدن برق‌وار
کوتهی عمر دهد چون شرار
بیطرب این خنده چون شمع چیست
بسکه بر این خنده بباید گریست
تا نزنی خنده دندان نمای
لب به گه خنده به دندان بخای
گریه پر مصلحت دیده نیست
خنده بسیار پسندیده نیست
گر کهنی بینی و گر تازه‌ای
بایدش از نیک و بد اندازه‌ای
خیز و غمی میخور و خوش مینشین
گاه چنان باید و گاهی چنین
در دل خوش ناله دلسوز هست
با شبه شب گهر روز هست
هیچ کس آبی ز هوائی نخورد
کز پس آن آب قفائی نخورد
هر بنه‌ای را جرسی داده‌اند
هر شکری را مگسی داده‌اند
دایه دانای تو شد روزگار
نیک و بد خویش بدو واگذار
گر دهدت سرکه چو شیره مجوش
خیز تو خواهد تو چه دانی خموش
ثابت این راه مقیمی بود
همسفر خضر کلیمی بود
ناز بزرگانت بباید کشید
تا به بزرگی بتوانی رسید
یار مساعد به گه ناخوشی
دام‌کشی کرد نه دامن‌کشی
سعدی : باب اول در عدل و تدبیر و رای
گفتار اندر تقویت مردان کار آزموده
به پیکار دشمن دلیران فرست
هزبران به آورد شیران فرست
به رای جهاندیدگان کار کن
که صید آزموده‌ست گرگ کهن
مترس از جوانان شمشیر زن
حذر کن ز پیران بسیار فن
جوانان پیل افگن شیر گیر
ندانند دستان روباه پیر
خردمند باشد جهاندیده مرد
که بسیار گرم آزموده‌ست و سرد
جوانان شایستهٔ بخت ور
ز گفتار پیران نپیچند سر
گرت مملکت باید آراسته
مده کار معظم به نوخاسته
سپه را مکن پیشرو جز کسی
که در جنگها بوده باشد بسی
به خردان مفرمای کار درشت
که سندان نشاید شکستن به مشت
رعیت نوازی و سر لشکری
نه کاری است بازیچه و سرسری
نخواهی که ضایع شود روزگار
به ناکاردیده مفرمای کار
نتابد سگ صید روی از پلنگ
ز روبه رمد شیر نادیده جنگ
چو پرورده باشد پسر در شکار
نترسد چو پیش آیدش کارزار
به کشتی و نخچیر و آماج و گوی
دلاور شود مرد پرخاشجوی
به گرمابه پرورده و خیش و ناز
برنجد چو بیند در جنگ باز
دو مردش نشانند بر پشت زین
بود کش زند کودکی بر زمین
یکی را که دیدی تو در جنگ پشت
بکش گر عدو در مصافش نکشت
مخنث به از مرد شمشیر زن
که روز وغا سر بتابد چو زن
چه خوش گفت گرگین به فرزند خویش
چو بربست قربان پیکار و کیش
اگر چون زنان جست خواهی گریز
مرو آب مردان جنگی مریز
سواری که بنمود در جنگ پشت
نه خود را که نام آوران را بکشت
شجاعت نیاید مگر زان دو یار
که افتند در حلقهٔ کارزار
دو همجنس همسفرهٔ همزبان
بکوشند در قلب هیجا به جان
که ننگ آیدش رفتن از پیش تیر
برادر به چنگال دشمن اسیر
چو بینی که یاران نباشند یار
هزیمت ز میدان غنیمت شمار