عبارات مورد جستجو در ۳۰ گوهر پیدا شد:
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶
باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش
بر جفای خار هجران صبر بلبل بایدش
ای دل اندر بند زلفش از پریشانی منال
مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش
رند عالم سوز را با مصلحت بینی چه کار
کار ملک است آن که تدبیر و تأمل بایدش
تکیه بر تقوی و دانش در طریقت کافریست
راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش
با چنین زلف و رخش بادا نظربازی حرام
هر که روی یاسمین و جعد سنبل بایدش
نازها زان نرگس مستانه‌اش باید کشید
این دل شوریده تا آن جعد و کاکل بایدش
ساقیا در گردش ساغر تعلل تا به چند
دور چون با عاشقان افتد تسلسل بایدش
کیست حافظ تا ننوشد باده بی آواز رود
عاشق مسکین چرا چندین تجمل بایدش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳۰
هله پاسبان منزل، تو چگونه پاسبانی؟
که ببرد رخت ما را همه، دزد شب نهانی
بزن آب سرد بر رو، بجه و بکن علالا
که ز خوابناکی تو، همه سود شد زیانی
که چراغ دزد باشد، شب و خواب پاسبانان
به دمی چراغشان را زچه رو نمی‌نشانی؟
بگذار کاهلی را، چو ستاره شب روی کن
ززمینیان چه ترسی، که سوار آسمانی؟
دو سه عوعو سگانه، نزند ره سواران
چه برد ز شیر شرزه، سگ و گاو کاهدانی
سگ خشم و گاو شهوت چه زنند پیش شیری؟
که به بیشهٔ حقایق، بدرد صف عیانی
نه دو قطره آب بودی، که سفینه‌یی و نوحی
به میان موج طوفان چپ و راست می‌دوانی؟
چو خدا بود پناهت، چه خطر بود ز راهت؟
به فلک رسد کلاهت، که سر همه سرانی
چه نکو طریق باشد، که خدا رفیق باشد
سفر درشت گردد چو بهشت جاودانی
تو مگو که ارمغانی چه برم پی نشانی؟
که بس است مهر و مه را رخ خویش ارمغانی
تو اگر روی و گرنی، بدود سعادت تو
همه کار برگزارد به سکون و مهربانی
چو غلام توست دولت، کندت هزار خدمت
که ندارد از تو چاره، وگرش ز در برانی
تو بخسپ خوش، که بختت ز برای تو نخسپد
تو بگیر سنگ در کف، که شود عقیق کانی
به فلک برآ چو عیسی، ارنی بگو چو موسی
که خدا تو را نگوید که خموش، لن ترانی
خمش ای دل و چه چاره؟ سر خم اگر بگیری
دل خنب برشکافد، چو بجوشد این معانی
دو هزار بار هر دم، تو بخوانی این غزل را
اگر آن سوی حقایق سیران او بدانی
سعدی : غزلیات
غزل ۲۶
شرف نفس به جودست و کرامت به سجود
هر که این هر دو ندارد عدمش به که وجود
ای که در نعمت و نازی به جهان غره مباش
که محالست در این مرحله امکان خلود
وی که در شدت فقری و پریشانی حال
صبر کن کاین دو سه روزی به سرآید معدود
خاک راهی که برو می‌گذری ساکن باش
که عیونست و جفونست و خدودست و قدود
این همان چشمهٔ خورشید جهان افروزست
که همی تافت بر آرامگه عاد و ثمود
خاک مصر طرب انگیز نبینی که همان
خاک مصرست ولی بر سر فرعون و جنود
دنیی آن قدر ندارد که بدو رشک برند
ای برادر که نه محسود بماند نه حسود
قیمت خود به مناهی و ملاهی مشکن
گرت ایمان درستست به روز موعود
دست حاجت که بری پیش خداوندی بر
که کریمست و رحیمست و غفورست و ودود
از ثری تا به ثریا به عبودیت او
همه در ذکر و مناجات و قیامند و قعود
کرمش نامتناهی، نعمش بی‌پایان
هیچ خواهنده ازین در نرود بی‌مقصود
پند سعدی که کلید در گنج سعد است
نتواند که به جای آورد الا مسعود
عطار نیشابوری : عذر آوردن مرغان
راه‌بینی که از دست کسی شربت نمی‌خورد
راه بینی بود بس عالی نفس
هرگز او شربت نخورد از دست کس
سایلی گفت ای به حضرت نسبتت
چون به شربت نیست هرگز رغبتت
گفت مردی بینم استاده زبر
تا که شربت باز گیرد زودتر
با چنین مردی موکل بر سرم
زهر من باشد اگر شربت خورم
با موکل شربتم چون خوش بود
این نه جلابی بود کاتش بود
هرچ آنرا پای داری یک دمست
نیم جو ارزد اگر صد عالمست
ازپی یک ساعته وصلی که نیست
چون نهم بنیاد بر اصلی که نیست
گر تو هستی از مرادی سرفراز
از مراد یک نفس چندین مناز
ور شدت از نامرادی تیره حال
نامرادی چون دمی باشد منال
گر ترا رنجی رسد گر زاریی
آن ز عز تست نه از خواریی
آنچ آن بر انبیا رفت از بلا
هیچ کس ندهد نشان از کربلا
آنچ در صورت ترا رنجی نمود
در صفت بیننده را گنجی نمود
صد عنایت می‌رسد در هر دمیت
هست از احسان و برش عالمیت
می‌نیارد یاد از احسان او
برنداری اندکی رنج آن او
این کجا باشد نشان دوستی
تیره مغزا،پای تا سر پوستی
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۱
جهانا چون دگر شد حال و سانت؟
دگر گشتی چو دیگر شد زمانت!
زمانت نیست چیزی جز که حالت
چرا حالت شده است از دشمنانت؟
چو رخسار شمن پرگرد و زردست
همان چون بت ستانی بوستانت
عروسی پرنگار و نقش بودی
رخ از گلنار و از لاله دهانت
پر از چین زلف و، رخ پر نور گفتی
نشینندی مشاطه چینیانت
به چشمت کرد بدچشمی، همانا
ز چشم بد دگر شد حال و سانت
نشاند از حله‌ها بی‌بهر مهرت
بشست از نقش‌ها باد خزانت
ز رومت کاروان آورد نوروز
ز فنصور آرد اکنون مهرگانت
ازین بر سودی و زان بر زیانی
برابر گشت سودت یا زیانت
ردای پرنیان گر می بدری
چرا منسوخ کردی پرنیانت؟
چو آتش خانه گر پرنور شد باز
کجا شد زندت و آن زند خوانت؟
هزیمت شد همانا خیل بلبل
ز بیم زنگیان بی زبانت
مرا از خواب نوشین دوش بجهاند
سحرگاهان یکی زین زنگیانت
اگر هیچم سوی تو حرمتی هست
یکی خاموش کن او را، به جانت
اگر مهمان توست این ناخوش آواز
مرا فریادرس زین میهمانت
چه گویمت، ای رسول هجر؟ گویم
«فغان ما را از این ناخوش فغانت
مرا از خان و مان بانگ تو افگند
که ویران باد یکسر خان و مانت
سیه کرد و گران روز غریبان
سیاهی‌ی روی و آواز گرانت
به رفتن همچو بندی لنگ ازانی
که بند ایزدی بسته است رانت
نشان مدبریت این بس که هرگز
چو عباسی نشوئی طیلسانت
نجوئی جز فساد و شر، ازیرا
همیشه گرگ باشد میزبانت
ز من بگسل به فضل این آشنائی
نه بر من پاسبان کرد آسمانت
به تو در خیر و شری نیست بسته
ولیکن فال دارند این و آنت»
به بانگ بی گنه زاغ، ای برادر،
مگردان رنجه این خیره روانت
که بر تو دم شمرده است و ببسته
خدای کردگار غیب دانت
چو دادی باز دمهای شمرده
ندارد سود ازان پس آب و نانت
همه وام جهان بوده است بر تو
تن و اسباب و عمر و سو زیانت
گر او را وامها می باز خواهند
چرا چون زعفران گشت ارغوانت؟
تو را اندر جهان رستنی خواند
از ارکان کردگار کامرانت
زمانی اندرو می خاک خوردی
نبود آگه کس از نام و نشانت
گهی بدرود خوشه‌ت ورزگاری
گهی بشکست شاخی باغبانت
وزانجا در جهان مردمت خواند
ز راه مام و باب مهربانت
به دل داد از شکوفه و برگ و میوه
عم و خال و تبار و دودمانت
درخت دینی و شاید که اکنون
گهر بارد زبان در فشانت
وزان پس که‌ت کدیور پاسبان بود
رسول مصطفی شد پاسبانت
اگر سوی تو بودی اختیارت
نگشتی هرگز این اندر گمانت
کنون سوی تو کردند اختیارت
از آن سو کش که می‌خواهی عنانت
یکی فرخنده گل گشتی که اکنون
همی فردوس شاید گلستانت
یکی میشی که اکنون می نشاید
مگر موسی پیغمبر شبانت
جهان رستنی گر نیک بودت
به آمد زان، جهان مردمانت
در این فانی اگر نیکی گزینی
از این فانی به آید جاودانت
اگر بر آسمان می‌رفت خواهی
از ایمان کن وز احسان نردبانت
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۴۳
گر بد دارد و گر نکو او داند
گر جرم کند و گر عفو او داند
تا زنده‌ام از وفا نگردانم سر
من بر سر اینم آن او او داند
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۸۹
یا من بک حاجتی و روحی بیدیک
عن غیرک اعرضت و اقبلت علیک
مالی عمل صالح استظهر به
الجات علیک واثقا خذ بیدیک
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۶ - از ینجاست که از مدح کردن اظهار بیزاری و ازاهل زمانه گله می‌کند
گرمی دل نیست چو حاصل مرا
سرد شد از آب سخن دل مرا
تاکی از ین شیوه به ننگی شوم
بی غرض اماج خدنگی شوم
تام گدائی کنم اسکندری
خلعت عیسی فگنم بر خری
محتشمانند درین روزگار
مس به زر اندودهٔ ناقص عیار
کور دل از دولت و کوته نظر
دولت شان از دل شان کورتر
گوش گران و همه ناموس جوی
سفله وش و دون صفت و تنگ خوی
بی کرمی نام فروشی کنند
بی گهری مرتبه کوشی کنند
خورده به درویش نیاز ند پیش
بیش رسانند بدانجا که بیش
گر برسانند، مثل ، برگدای
یک درمی ده طلبند از خدای
این سخن چند که بی‌خواست است
شاعری ای نیست همه راست ست
لیک به خواهش چو مرا نیست راه
جز بخدا یابه در باد شاه
هر چه گفتم زکسی باک نیست
زهر نخوردم غم تریاک نیست
نیت آن دارم ازین پس به راز
کز درشه نیز شوم بی‌نیاز
پشت بجویم نه پناهی زکس
چون خداوند کنم روی و بس
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۶
راز دل را می توان دریافت از سیمای ما
نشأه می تابد چو رنگ از پرده مینای ما
قهرمان عدل چون پرسش کند روز حساب
از بهشت عافیت خاری نگیرد پای ما
گر چه او هرگز نمی گیرد ز حال ما خبر
درد او هر شب خبر گیرد ز سر تا پای ما
از دل پر خون ما بی چاشنی نتوان گذشت
خون رغبت را به جوش آرد می حمرای ما
گوهر خورشید اگر از دست ما افتد به خاک
زیر پای خود نبیند طبع بی پروای ما
سبحه ذکر ملایک از نظام افتاده است
بس که پیچیده است در گوش فلک غوغای ما
از خط فرمان او روزی که پا بیرون نهیم
تیشه گردد هر سر خاری به قصد پای ما
چون بساط سبزه زیر پای سرو افتاده است
آسمان در زیر پای همت والای ما
ریخت شور حشر در پیمانه عالم نمک
می زند جوش سیه مستی همان صهبای ما
حال باطن را قیاس از حال ظاهر می کند
دام را در خاک می بیند دل دانای ما
پای ما یک خار را نگذاشت صائب بی شکست
آه اگر خار انتقام خود کشد از پای ما
رشیدالدین میبدی : ۳- سورة آل عمران- مدنیة
۲۱ - النوبة الاولى
قوله تعالى:ثَلُ ما یُنْفِقُونَ‏ مثل آنچه نفقت میکنند،ی هذِهِ الْحَیاةِ الدُّنْیا درین زندگانى این جهان،مَثَلِ رِیحٍ‏ چون مثل بادى است،یها صِرٌّ در آن باد سرماى سخت بود،صابَتْ حَرْثَ قَوْمٍ‏ که رسد ناگاه بکشته‏زار گروهى،لَمُوا أَنْفُسَهُمْ‏ که ستم کردند بر خویشتن (و مستحق عقوبت گشتند)،أَهْلَکَتْهُ‏ تا آن بر ایشان تباه کرد، ما ظَلَمَهُمُ اللَّهُ‏ و ستم نکرد اللَّه بر ایشان لکِنْ أَنْفُسَهُمْ یَظْلِمُونَ‏ (۱۱۷) و لکن ایشان بر خویشتن ستم میکنند.
یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اى ایشان که بگرویدند، لا تَتَّخِذُوا بِطانَةً مگیرید دوست از دل، مِنْ دُونِکُمْ از بیرون خویشتن لا یَأْلُونَکُمْ خَبالًا که هیچ در کار شما سستى نکنند بتباهى. وَدُّوا دوست دارید و شاد بید و خواهید، ما عَنِتُّمْ آنچه شما در آن بید از عنت، قَدْ بَدَتِ الْبَغْضاءُ مِنْ أَفْواهِهِمْ پیداست زشتى و نابکارى از دهنهاء ایشان، وَ ما تُخْفِی صُدُورُهُمْ أَکْبَرُ و آنچه که نهان میدارد دلهاى ایشان مه است از آنچه از زبانها پیداست. قَدْ بَیَّنَّا لَکُمُ الْآیاتِ پیدا کردیم شما را سخنان، إِنْ کُنْتُمْ تَعْقِلُونَ (۱۱۸) اگر خرد دارید.
ها أَنْتُمْ أُولاءِ آگاه بید شماها که اینانید، تُحِبُّونَهُمْ دوست میدارید ایشان را، وَ لا یُحِبُّونَکُمْ و ایشان دوست نمیدارند شما را، وَ تُؤْمِنُونَ بِالْکِتابِ کُلِّهِ و شما گرویده‏اید بقرآن و دین همه. وَ إِذا لَقُوکُمْ و چون ایشان شما را بینند قالُوا آمَنَّا گویند: ما گرویده‏ایم وَ إِذا خَلَوْا و چون بى‏شما بر یکدیگر رسند، عَضُّوا عَلَیْکُمُ الْأَنامِلَ مِنَ الْغَیْظِ بر شما انگشتان خایند از خشم و کین.
قُلْ بگوى مُوتُوا بِغَیْظِکُمْ میرید بدرد خشم خویش، إِنَّ اللَّهَ عَلِیمٌ بِذاتِ الصُّدُورِ (۱۱۹) خداى دانا است بهر چه در دلهاى است.
إِنْ تَمْسَسْکُمْ حَسَنَةٌ اگر بشما رسد نیکویى، تَسُؤْهُمْ ایشان را تا سائین کنند آن نیکویى، وَ إِنْ تُصِبْکُمْ سَیِّئَةٌ و اگر بشما رسد بدى، یَفْرَحُوا بِها شاد شوند بآن، وَ إِنْ تَصْبِرُوا وَ تَتَّقُوا و اگر شکیبایى کنید و پرهیز نگه دارید، لا یَضُرُّکُمْ نگزاید شما را، کَیْدُهُمْ شَیْئاً ساز بد ایشان هیچ چیز، إِنَّ اللَّهَ بِما یَعْمَلُونَ مُحِیطٌ (۱۲۰) خداى بآنچه ایشان میکنند دانا است.
وَ إِذْ غَدَوْتَ مِنْ أَهْلِکَ یاد دار که بیرون شدى از خانه و کسان خویش، تُبَوِّئُ الْمُؤْمِنِینَ مى‏ساختى مؤمنان را مَقاعِدَ لِلْقِتالِ نشستگاههاى جنگ را، وَ اللَّهُ سَمِیعٌ عَلِیمٌ (۱۲۱) و اللَّه شنوا است و دانا.
إِذْ هَمَّتْ طائِفَتانِ آن گه که آهنگ کرد و خواست دو گروه مِنْکُمْ از شما أَنْ تَفْشَلا که بد دل شوند، وَ اللَّهُ وَلِیُّهُما و اللَّه خود یار ایشان است وَ عَلَى اللَّهِ فَلْیَتَوَکَّلِ الْمُؤْمِنُونَ (۱۲۲) و بر خداى است پشتى داشتن مؤمنان و باوست سپردن کار ایشان.
رشیدالدین میبدی : ۳- سورة آل عمران- مدنیة
۲۷ - النوبة الاولى
قوله تعالى: یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اى ایشان که بگرویدند، لا تَکُونُوا کَالَّذِینَ کَفَرُوا چون ایشان مبید که کافر شدند، وَ قالُوا لِإِخْوانِهِمْ و قومى را گفتند از برادران و دوستان خویش، إِذا ضَرَبُوا فِی الْأَرْضِ آن گه که بسفر شدند (از بهر تجارت و در آن سفر بمردند)، أَوْ کانُوا غُزًّى یا بغزا شدند (و در آن غزا کشته شدند)، لَوْ کانُوا عِنْدَنا اگر بنزدیک ما بودندى (و بنشدندى)، ما ماتُوا در سفر نمردندى، وَ ما قُتِلُوا و در غزا کشته نشدندى لِیَجْعَلَ اللَّهُ تا کند خداى، ذلِکَ آن سفر و غزاى ایشان (بسخن ایشان)، حَسْرَةً فِی قُلُوبِهِمْ در بغى و حسرتى در دلهاى کسان آن مردگان و کشتگان، وَ اللَّهُ یُحْیِی وَ یُمِیتُ و اللَّه است که مى‏زنده کند و مى‏میراند، وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصِیرٌ (۱۵۶) و خداى بآنچه شما مى‏کنید بیناست و دانا.
وَ لَئِنْ قُتِلْتُمْ فِی سَبِیلِ اللَّهِ و اگر کشتند شما را در راه خدا، أَوْ مُتُّمْ یا بمیرید، لَمَغْفِرَةٌ مِنَ اللَّهِ وَ رَحْمَةٌ آمرزشى از خدا و رحمتى که بشما رسد و شما بآن رسید، خَیْرٌ مِمَّا یَجْمَعُونَ (۱۵۷) به است از آنچه شما مى‏گرد کنید درین جهان.
وَ لَئِنْ مُتُّمْ أَوْ قُتِلْتُمْ و اگر بمیرید یا بکشند شما را، لَإِلَى اللَّهِ تُحْشَرُونَ (۱۵۸) با خداى مى‏انگیزانند شما را.
فَبِما رَحْمَةٍ مِنَ اللَّهِ بنهمار بخشایشى از خداى لِنْتَ لَهُمْ چنین نرم بودى و خوشخوى امّت را، وَ لَوْ کُنْتَ فَظًّا و اگر تو درشت بودى غَلِیظَ الْقَلْبِ ستبر دل بى‏رحمت، لَانْفَضُّوا مِنْ حَوْلِکَ. باز پراکندندى از گرد بر گرد تو، (و حلقه صحبت تو شکسته گشتى)، فَاعْفُ عَنْهُمْ فرا گذار ازیشان، وَ اسْتَغْفِرْ لَهُمْ و آمرزش خواه ایشان را، وَ شاوِرْهُمْ فِی الْأَمْرِ و با ایشان باز گوى در کارى که پیش آید، فَإِذا عَزَمْتَ آن گه که عزم کردى و بر آهنگ کار خاستى، فَتَوَکَّلْ عَلَى اللَّهِ پشت بخداى باز کن، إِنَّ اللَّهَ یُحِبُّ الْمُتَوَکِّلِینَ (۱۵۹) که خداى دوست دارد کار بوى سپارندگان و پشت باو بازکنندگان.
رشیدالدین میبدی : ۹- سورة التوبة- مدنیة
۶ - النوبة الاولى
قوله تعالى: إِنْ تُصِبْکَ حَسَنَةٌ اگر بتو رسد نیکویى، تَسُؤْهُمْ ایشان را اندوهگن کند، وَ إِنْ تُصِبْکَ مُصِیبَةٌ و اگر بتو رسد افتادى یا زیانى یا هزیمتى، یَقُولُوا گویند، قَدْ أَخَذْنا أَمْرَنا مِنْ قَبْلُ از آن بود که دست بآن زدیم پیش ازین و باز نشستیم، وَ یَتَوَلَّوْا وَ هُمْ فَرِحُونَ. (۵۰) و برگردند شادان و نازان.
قُلْ گوى، لَنْ یُصِیبَنا نرسد بما، إِلَّا ما کَتَبَ اللَّهُ لَنا مگر آنچه خداى نوشت ما را از رسیدنى، هُوَ مَوْلانا اوست یار ما و خداوند ما، وَ عَلَى اللَّهِ فَلْیَتَوَکَّلِ الْمُؤْمِنُونَ. (۵۱) و ایدون بادا که پشتى دادن مؤمنان بخداى بادا.
قُلْ هَلْ تَرَبَّصُونَ بِنا گوى چشم بر چیزى میدارید که رسد بما، إِلَّا إِحْدَى الْحُسْنَیَیْنِ جز یکى از دو نیکى، وَ نَحْنُ نَتَرَبَّصُ بِکُمْ و ما چشم میداریم بشما، أَنْ یُصِیبَکُمُ اللَّهُ که برساند خداى بشما، بِعَذابٍ مِنْ عِنْدِهِ أَوْ بِأَیْدِینا یکى از دو بدى عذابى از نزد خداى یا عذابى بدست ما، فَتَرَبَّصُوا پس چشم میدارید، إِنَّا مَعَکُمْ مُتَرَبِّصُونَ. (۵۲) که ما با شما چشم دارندگانیم.
قُلْ أَنْفِقُوا بگوى پیغامبر من نفقه میکنید، طَوْعاً أَوْ کَرْهاً خوش منش یا ناکام، لَنْ یُتَقَبَّلَ مِنْکُمْ نخواهند پذیرفت از شما، إِنَّکُمْ کُنْتُمْ قَوْماً فاسِقِینَ. (۵۳)
که شما گروهى‏اید از فرمان بردارى بیرون.
وَ ما مَنَعَهُمْ أَنْ تُقْبَلَ مِنْهُمْ نَفَقاتُهُمْ باز نداشت کردار ایشان را و نفقات ایشان را از پذیرفتارى، إِلَّا أَنَّهُمْ کَفَرُوا بِاللَّهِ وَ بِرَسُولِهِ مگر آنچه ایشان کافر شدند در نهان بخدا و رسول، وَ لا یَأْتُونَ الصَّلاةَ إِلَّا وَ هُمْ کُسالى‏ و بجماعت نیایند مگر بکسلانى، وَ لا یُنْفِقُونَ إِلَّا وَ هُمْ کارِهُونَ. (۵۴) و زکاة ندهند مگر بدشوارى.
فَلا تُعْجِبْکَ أَمْوالُهُمْ خوش مبایاد ترا و نیکو، مالهاى ایشان، وَ لا أَوْلادُهُمْ و نه فرزندان ایشان، إِنَّما یُرِیدُ اللَّهُ لِیُعَذِّبَهُمْ بِها میخواهد خداى که ایشان را بعذاب میدارد، فِی الْحَیاةِ الدُّنْیا درین جهان، وَ تَزْهَقَ أَنْفُسُهُمْ و جان ایشان بر آید، وَ هُمْ کافِرُونَ. (۵۵) و ایشان بر کافرى.
وَ یَحْلِفُونَ بِاللَّهِ سوگند میخورند بخداى، إِنَّهُمْ لَمِنْکُمْ که ایشان از شمااند و از اهل دین شمااند، وَ ما هُمْ مِنْکُمْ و ایشان از اهل دین شما نیستند، وَ لکِنَّهُمْ قَوْمٌ یَفْرَقُونَ. (۵۶) لکن ایشان قومى‏اند که از دو سوى مى‏ترسند.
لَوْ یَجِدُونَ مَلْجَأً اگر ایشان پناه گاهى مى‏یابند، أَوْ مَغاراتٍ یا متوارى گاهى، أَوْ مُدَّخَلًا یا نهان جایى، لَوَلَّوْا إِلَیْهِ روى بآن دادندید، وَ هُمْ یَجْمَحُونَ. (۵۷) و ایشان شتابان و دوان.
وَ مِنْهُمْ مَنْ یَلْمِزُکَ و از ایشان کس است که ترا به بیدادگرى باز خواند، فِی الصَّدَقاتِ در صدقات که دهى، فَإِنْ أُعْطُوا مِنْها رَضُوا اگر ایشان را دهند از آن خشنود باشند و خرسند، وَ إِنْ لَمْ یُعْطَوْا مِنْها و اگر ایشان را ندهند از آن.
إِذا هُمْ یَسْخَطُونَ. (۵۸) بخشم مى‏باشند و ناخرسند.
وَ لَوْ أَنَّهُمْ رَضُوا و اگر ایشان خشنود بودندى و خرسند، ما آتاهُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ بآنچه خداى ایشان را داد و رسول او، وَ قالُوا حَسْبُنَا اللَّهُ و گفتندى بسنده است ما را خداى و آنچه وى بخشد و گزیند و سازد، سَیُؤْتِینَا اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ خداى ما را از فضل خویش خود دهد، وَ رَسُولُهُ و رسول وى رساند، إِنَّا إِلَى اللَّهِ راغِبُونَ. (۵۹) ما بنیاز و حاجت خواست خود با خداى خود مى‏گردیم.
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۵۴
شیخ گفت چون کسی رامهمی پیش آید در خاطر آید بحقّ تعالی بباید گفت، آنگه بهرکه از غیب برآن خاطر گذر کند بباید گفت و خود را در میان نباید دید.
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۱۷۰
شیخ گفت روزی: بلغناان السید الصادق جعفر بن محمد قال ما رأیت احسن من تواضع الاغنیاء للفقراء و احسن من ذلک اعراض الفقیر عن الغنی استغنی باللّه عزوجل. پس مقری بر خواند وَللمّه العزة وَلِرَسُولِهِ وَللمُؤْمِنین.
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵
گر قصد کند به صد ضرر روی مرا
ور بسته بر آرد به سر کوی مرا
تا حاکم بر کمال فرمان ندهد
نقصان نکند به یک سر موی مرا
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۳۳
گفتم که به زیرکی تمامم
شاید که خرد بود غلامم
هر چند که توسن است گردون
از دانش من شدست رامم
از جهد و کفایت من است این
کز چرخ بر آمدست کامم
وز غایت عقل و کاردانی
انگشت نمای خاص و عامم
شاید که بدین گمان که بردم
توبیخ کنند بر دوامم
امروز چو روز روشنم شد
کاندر همه کار ناتمامم
گر دعوی پختگی کنم باز
مپذیر که من هنوز خامم
هر چند که مرغ زیرک آمد
بر خاتم روزگار نامم
شک نیست که مرغ زیرکم زانک
افتاده به پای خود به دامم
بر دانش خود چو تکیه کردم
زان از می غم پرست جامم
هم فضل خدای به که گیرد
از روی کرم در اهتمامم
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
چند گویی که سرانجام چو خواهد بودن
جرم یک بنده ی بد نام چه خواهد بودن
حالیا قسمت ما بیخودی و مستی بود
کس چه داند که سرانجام چه خواهد بودن
میرسد پیکی و از کوی کسی میآید
تا ببینیم که پیغام چه خواهد بودن
کار خود را بخدا باز گذار ای زاهد
حاصل این همه ابرام چه خواهد بودن
آنچه با ذکر شهنشاه توان کرد قرین
جز دعای سحر و شام چه خواهد بودن
آنچه با نام شهنشاه توان کرد ردیف
زین قوافی بجز انعام چه خواهد بودن
خواجه ی ما بکرم نام برآورد، نشاط
جرم یک بنده ی بدنام چه خواهد بودن
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۴ - به یکی از دوستان کرمان نگاشته
پس از بدرود ری و آهنگ کرمان تاکنون که کمابیش ماهی دو افزون گذشته گزارش کار خجسته روزگارت بند گزندی از دل مهر پیوند نگشوده و نوید به افتادکار و تندرستی که سرآمد آرزوهاست رنگ تیره روزی و اندوه از آئینه جان مستمند نزدوده. ندانم در راه از خورد و خواب و درنگ و شتاب بر سر کار و همراهان چه گذشت، و پس از رسیدخانه خردمند و دیوانه و آشنا و بیگانه راه و رفتار و گفت و گزار بر چه روش و کدام منش پیمودند، اگر چه رستگی ها و گسستگی های تو این این چیزها را بسته هست و بود و خسته کاست و فزود نیست، و در پیش آمد زشت و زیبا جز با خواست خدائی که همه اوست و با اوست، گفت و شنود نه، ویرانی و آبادی یک سنگ است و گرفتاری و آزادی یک رنگ بیچاره یغما را که فرو شکیب و بردباری نداده، و از بند اندیشه و پندار راه و رهایی و رستگاری نگشاده. کی و کجا دل از چشم داشت کام گیرد و چگونه و چون بی نامه و پیام آرام پذیرد تا سرگذشت خود را نگارش آرند، یاره نوردان گزارش کنند. جانم همخوابه لب و روزم همسایه شب خواهد شد، ناچار پژوهش و دریافت را نامه در مشت و خامه در انگشت کرده، رنج افزای فرخنده روان می گردم که از گوشه و کنار نگارنده راست گزار و گزارنده درست نگار به چنگ آورده درستی و شکست آنچه هست نگارندگی کن و جان خسته روان را که در راه جستجو گوش وهوش بر این گفتگو است رامش زندگی بخش. امیدوارم رهی را از نوید فرهی آگهی دهی و روز اندوه یاران را بی آنکه دلنگرانی دراز افتد، هنجار کوتهی بخشی بدست باش که کاری به جای خویشتن است.
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
چوزلف مه رخان ای آسمان چند
مرا داری پریشان حال ودربند
نشدوقتی که گردم از تو خشنود
نشد گاهی که باشم از تو خرسند
به کام من تو از کینی که داری
کنی زهر هلاهل گر خورم قند
مرا از ریش غم دل ریش منمای
مرا خوار وزبون زاین بیش مپسند
به محنت سر برم ایام تاکی
به حسرت بگذرانم روز تا چند
نیارم ازتو هیچ اندیشه دردل
به یکتا کردگار پاک سوگند
ندارم ازتوهرگز چشم یاری
اگر درفارس باشم یا سمرقند
نپندارم پر کاهی است یا کوه
کنی بار دلم گر کوه الوند
تونتوانی کنی پستم که هستم
بلند اقبال از امر خداوند
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۶
به ماه عارض خود زلف را حجاب مکن
سیاه روز من و روی آفتاب مکن
بکن هر آنچه که خواهی ولی مرو ز برم
مرا به آتش هجران خود کباب مکن
کنونکه خرمنم ای برق سوختی دیگر
برای رفتن خود این قدر شتاب مکن
بس است طعن رقیب و جفای چرخ مرا
دگر تو بر من آزرده دل عتاب مکن
برای بوسی از آن لب که هست آب حیات
فدای ناز تو گردم دل من آب مکن
بدین جمال ترا در جزا حسابی نیست
بریز خونم و اندیشه از حساب مکن
چو نیستت سر صحبت بمن سلام مرا
دریغ ای مه بی مهر از جواب مکن
درستکاری خود دیدهٔی بدل شکنی
که از شکستن دل گفتت اجتناب مکن
ز چشم مست تو از دست رفته‌ام ساقی
دگر حواله به من ساغر شراب مکن
بگفت دوش به گوش صغیر هاتف غیب
که تکیه جز به تولای بوتراب مکن