عبارات مورد جستجو در ۱۵ گوهر پیدا شد:
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۴
آن خط شب مثال که بر خور نوشتهاند
یا رب چه دلفریب و چه در خور نوشتهاند
از خضر نامهئی به لب چشمهٔ حیات
گوئی محرران سکندر نوشتهاند
یا نی مگر برات نویسان ملک شام
وجهی برآفتاب منور نوشتهاند
گفتم که منشیان شهنشاه نیمروز
از شب چه آیتیست که برخور نوشتهاند
در خنده رفت و گفت که مستوفیان روم
خطی باسم اجری قیصر نوشتهاند
یا از پی معیشت سلطان زنگبار
تمغای هند بر شه خاور نوشتهاند
گوئی که بستهاند تب لرز آفتاب
کز مشک آیتی بشکر برنوشتهاند
یا نی دعائی از پی تعویذ چشم زخم
بر گرد آن عقیق چو شکر نوشتهاند
ریحانیان گلشن روی تو برسمن
خطی بخون لالهٔ احمر نوشتهاند
وصف لبت کز آن برود آب سلسبیل
حوران خلد بر لب کوثر نوشتهاند
خواجو محرران سرشکم بسیم ناب
اسرار عشق بر ورق زر نوشتهاند
یا رب چه دلفریب و چه در خور نوشتهاند
از خضر نامهئی به لب چشمهٔ حیات
گوئی محرران سکندر نوشتهاند
یا نی مگر برات نویسان ملک شام
وجهی برآفتاب منور نوشتهاند
گفتم که منشیان شهنشاه نیمروز
از شب چه آیتیست که برخور نوشتهاند
در خنده رفت و گفت که مستوفیان روم
خطی باسم اجری قیصر نوشتهاند
یا از پی معیشت سلطان زنگبار
تمغای هند بر شه خاور نوشتهاند
گوئی که بستهاند تب لرز آفتاب
کز مشک آیتی بشکر برنوشتهاند
یا نی دعائی از پی تعویذ چشم زخم
بر گرد آن عقیق چو شکر نوشتهاند
ریحانیان گلشن روی تو برسمن
خطی بخون لالهٔ احمر نوشتهاند
وصف لبت کز آن برود آب سلسبیل
حوران خلد بر لب کوثر نوشتهاند
خواجو محرران سرشکم بسیم ناب
اسرار عشق بر ورق زر نوشتهاند
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵ - در وصف نامۀ پادشاهگیتی ستان محمدشاه غازی انارلله برهانهگوید
شکسته خامهٔ آذرگسسته نامهٔ قسطا
چه خامه خامهٔ خسرو چه نامه نامهٔ دارا
گسسته دفتر شاپور و خسته خاطر آزر
شکسته رونق ارژنگ و بسته بازوی مانا
به سعی خامهٔ ماهر به فرق نامهٔ طاهر
فشانده خسرو قاهر چه مایه لؤلؤ لالا
سدید و محکمو ساطعفصیحو واضح و لامع
بلیغ و روشن و رایع رشیق و ظاهر و شیوا
جمیلو درخور و لایق رزین و راتب و رایق
گزین و لایح و بارق جزیل و سخته و غرا
شگرفو بیغشکافیسلیسو دلکش و صافی
پسند و ویژه و وافی بلند و شارق و بیضا
همال سبعهٔ وارون ز بسکه دلکش و موزون
مثال فکرت هرون ز بسکه روشن و عذرا
ز نظمگفت شه الحق نمانده زینت و رونق
بگفتهمگر و عمعق به شعر خسرو بیضا
چه نامه قطعه و چامه به سعی خامه و آمه
بطی دفتر و نامه نهفته فکرت والا
سطور او همه تابان چو دست موسی عمران
نقوش او همه رخشان چو صدر صفهٔ سینا
نهالگلشن فکرت لآل مخزن حکمت
زلال چشمهٔ خبرت سواد دیدهٔ بینا
به آب چشمهٔ حیوان به تابکوکب تابان
به رنگگوهر عمان به بوی عنبر سارا
نباشد اینقدر انور نه مه نه مهر نه اختر
ندارد این همگوهر نهکان نهگنج نه دریا
سپاس خامهٔ خسرو مدیح چامهٔ خسرو
ثنای نامهٔ خسرو ز حد فکرت دانا
ز دورگنبدگردون ز جور اختر وارون
همارهفارغو مأمونوجود حضرت دارا
چه خامه خامهٔ خسرو چه نامه نامهٔ دارا
گسسته دفتر شاپور و خسته خاطر آزر
شکسته رونق ارژنگ و بسته بازوی مانا
به سعی خامهٔ ماهر به فرق نامهٔ طاهر
فشانده خسرو قاهر چه مایه لؤلؤ لالا
سدید و محکمو ساطعفصیحو واضح و لامع
بلیغ و روشن و رایع رشیق و ظاهر و شیوا
جمیلو درخور و لایق رزین و راتب و رایق
گزین و لایح و بارق جزیل و سخته و غرا
شگرفو بیغشکافیسلیسو دلکش و صافی
پسند و ویژه و وافی بلند و شارق و بیضا
همال سبعهٔ وارون ز بسکه دلکش و موزون
مثال فکرت هرون ز بسکه روشن و عذرا
ز نظمگفت شه الحق نمانده زینت و رونق
بگفتهمگر و عمعق به شعر خسرو بیضا
چه نامه قطعه و چامه به سعی خامه و آمه
بطی دفتر و نامه نهفته فکرت والا
سطور او همه تابان چو دست موسی عمران
نقوش او همه رخشان چو صدر صفهٔ سینا
نهالگلشن فکرت لآل مخزن حکمت
زلال چشمهٔ خبرت سواد دیدهٔ بینا
به آب چشمهٔ حیوان به تابکوکب تابان
به رنگگوهر عمان به بوی عنبر سارا
نباشد اینقدر انور نه مه نه مهر نه اختر
ندارد این همگوهر نهکان نهگنج نه دریا
سپاس خامهٔ خسرو مدیح چامهٔ خسرو
ثنای نامهٔ خسرو ز حد فکرت دانا
ز دورگنبدگردون ز جور اختر وارون
همارهفارغو مأمونوجود حضرت دارا
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۲۰۴
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۳۲ - در صفت حدت فهم و جودت نظم و نثر وی
لطف طبعش در سخن مو می شکافت
لفظ نشنیده به معنی می شتافت
پیش ازان کش لفظ در گوش آمدی
معنیش در ربقه هوش آمدی
هر چه نظم از بحر طبعش یک گهر
هر چه نثر از باغ لطفش یک ثمر
چون ثریا پایه نظمش بلند
چون بنات النعش نثرش ارجمند
در لطایف لعل او حاضر جواب
در دقایق فهم او صافی چو آب
خط او چون خط خوبان دل فریب
خوشنویسان زان چو عاشق ناشکیب
چون گرفتی خامه مشکین رقم
آفرین کردی بر او لوح و قلم
جانش از هر حکمتی محفوظ بود
نکته های حکمتش محفوظ بود
در ادای حکمت یونانیان
گفتیش یونانیان نعم البیان
لفظ نشنیده به معنی می شتافت
پیش ازان کش لفظ در گوش آمدی
معنیش در ربقه هوش آمدی
هر چه نظم از بحر طبعش یک گهر
هر چه نثر از باغ لطفش یک ثمر
چون ثریا پایه نظمش بلند
چون بنات النعش نثرش ارجمند
در لطایف لعل او حاضر جواب
در دقایق فهم او صافی چو آب
خط او چون خط خوبان دل فریب
خوشنویسان زان چو عاشق ناشکیب
چون گرفتی خامه مشکین رقم
آفرین کردی بر او لوح و قلم
جانش از هر حکمتی محفوظ بود
نکته های حکمتش محفوظ بود
در ادای حکمت یونانیان
گفتیش یونانیان نعم البیان
جامی : سبحةالابرار
بخش ۳۱ - ختم کتاب و خاتمهٔ خطاب
دامت آثارک، ای طرفه قلم!
دام دلها زدی از مسک، رقم
نقد عمرست نثار قدمت
نور چشم است سواد رقمت
مرغ جان راست صریر تو صفیر
وز صفیر تو در آفاق نفیر
مرکب گرم عنان میرانی
خویچکان قطرهزنان میرانی
بافتی بر قد این حورسرشت
حله از طرهٔ حوران بهشت
این چه حور است درین حلهٔ ناز
کرده از دولت جاوید طراز
هر دو مصراع ز وی ابرویی
قبلهٔ حاجت حاجتجویی
چشمش از کحل بصیرت روشن
نظر لطف به عشاق فکن
طرهاش پردهکش شاهد دین
خال او مردمک چشم یقین
لب او مژدهده باد مسیح
در فسونخوانی هر مرده، فصیح
گوشش از حلقهٔ اخلاص، گران
دیدهٔ عشق به رویش نگران
خرد گامزن از دنبالش
بیخود از زمزمهٔ خلخالش
یارب! این غیرت حورالعین را
شاهد روضهٔ علیین را،
از دل و دیدهٔ هر دیدهوری
بخش، توفیق قبول نظری!
از خط خوب، کناش پاینده!
وز دم پاک، طربزاینده!
لیک در جلوه گه عزت و جاه
دارش از دست دو بیباک نگاه!
اول آن خامهزن سهونویس
به سر دوک قلم بیهدهریس
بر خط و شعر، وقوف از وی دور
چشم داران حروف از وی کور
فصل و وصل کلماتش نه بجای
فصل پیش نظرش وصل نمای
گه دو بیگانه به هم پیوسته
گه دو همخانه ز هم بگسسته
نقطههایش نه به قانون حساب
خارج از دایرهٔ صدق و صواب
خال رخساره زده بر کف پای
شده از زیور رخ پای آرای
ور به اعراب شده راهسپر
رسم خط گشته از او زیر و زبر
گه نوشتهست کم وگاه فزون
گشته موزون ز خطش ناموزون
یا بریده یکی از پنج انگشت
یا فزوده ششم انگشت به مشت
دوم آن کس که کشد گزلک تیز
بهر اصلاح، نه از سهو ستیز
بتراشد ز ورق حرف صواب
زند از کلک خطا نقش بر آب
گل کند، خار به جا بنشاند
خار را خوبتر از گل داند
حسن مقطع چو بود رسم کهن
قطع کردیم بر این نکته سخن
دام دلها زدی از مسک، رقم
نقد عمرست نثار قدمت
نور چشم است سواد رقمت
مرغ جان راست صریر تو صفیر
وز صفیر تو در آفاق نفیر
مرکب گرم عنان میرانی
خویچکان قطرهزنان میرانی
بافتی بر قد این حورسرشت
حله از طرهٔ حوران بهشت
این چه حور است درین حلهٔ ناز
کرده از دولت جاوید طراز
هر دو مصراع ز وی ابرویی
قبلهٔ حاجت حاجتجویی
چشمش از کحل بصیرت روشن
نظر لطف به عشاق فکن
طرهاش پردهکش شاهد دین
خال او مردمک چشم یقین
لب او مژدهده باد مسیح
در فسونخوانی هر مرده، فصیح
گوشش از حلقهٔ اخلاص، گران
دیدهٔ عشق به رویش نگران
خرد گامزن از دنبالش
بیخود از زمزمهٔ خلخالش
یارب! این غیرت حورالعین را
شاهد روضهٔ علیین را،
از دل و دیدهٔ هر دیدهوری
بخش، توفیق قبول نظری!
از خط خوب، کناش پاینده!
وز دم پاک، طربزاینده!
لیک در جلوه گه عزت و جاه
دارش از دست دو بیباک نگاه!
اول آن خامهزن سهونویس
به سر دوک قلم بیهدهریس
بر خط و شعر، وقوف از وی دور
چشم داران حروف از وی کور
فصل و وصل کلماتش نه بجای
فصل پیش نظرش وصل نمای
گه دو بیگانه به هم پیوسته
گه دو همخانه ز هم بگسسته
نقطههایش نه به قانون حساب
خارج از دایرهٔ صدق و صواب
خال رخساره زده بر کف پای
شده از زیور رخ پای آرای
ور به اعراب شده راهسپر
رسم خط گشته از او زیر و زبر
گه نوشتهست کم وگاه فزون
گشته موزون ز خطش ناموزون
یا بریده یکی از پنج انگشت
یا فزوده ششم انگشت به مشت
دوم آن کس که کشد گزلک تیز
بهر اصلاح، نه از سهو ستیز
بتراشد ز ورق حرف صواب
زند از کلک خطا نقش بر آب
گل کند، خار به جا بنشاند
خار را خوبتر از گل داند
حسن مقطع چو بود رسم کهن
قطع کردیم بر این نکته سخن
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۲۲ - در ختم کتاب و خاتمهٔ خطاب
هر چند چو بحر تلخکامی،
این کار تو را بس است، جامی!
کز موج معانیات ز سینه
افتاد به ساحل این سفینه
مرهمنه داغ دلفگاران
تسکینده درد بیقراران
شیرین شکریست نورسیده
از نیشکر قلم چکیده
شعری که ز خاطر خردمند
زاید، به مثل بود چو فرزند
فرزند به صورت ارچه زشت است
در چشم پدر نکوسرشت است
ای ساخته تیز خامه را نوک!
ز آن کرده عروس طبع را دوک!
میکن ز آن نوک، خوشنویسی!
ز آن دوک ز مشک رشتهریسی!
میزن رقمی به لوح انصاف!
دراعهٔ عیب پوش میباف!
چون شعر نکو بود، خط نیک
باشد مدد نکوییاش، لیک
گردد ز لباس خط ناخوب
در دیدهٔ عیبجوی، معیوب
حرفی که به خط بدنویسی،
در وی همه عیب خود نویسی
در خوبی خط اگر نکوشی،
از بهر خدا ز تیزهوشی،
حرفی که نهی، به راستی نه!
کز هر هنری است راستی به
و آن دم که نویسیاش، سراسر
با نسخهٔ راست کن برابر!
چون خود کردی فساد از آغاز،
اصلاح به دیگران مینداز!
کوتاهی این بلندبنیاد،
در هشتصد و نه فتاد و هشتاد
ور تو به شمار آن بری دست
باشد سه هزار و هشتصد و شصت
شد عرض ز طبع فکرتاندیش
در طول چهار مه، کم و بیش
در یک دو سه ساعتی ز هر روز
شد طبع بر این مراد، فیروز
هر چند که قدر این تهیدست
زین نظم شکستهبسته بشکست،
زو حقهٔ چرخ، درج در باد!
ز آوازهٔ او زمانه پر باد!
این کار تو را بس است، جامی!
کز موج معانیات ز سینه
افتاد به ساحل این سفینه
مرهمنه داغ دلفگاران
تسکینده درد بیقراران
شیرین شکریست نورسیده
از نیشکر قلم چکیده
شعری که ز خاطر خردمند
زاید، به مثل بود چو فرزند
فرزند به صورت ارچه زشت است
در چشم پدر نکوسرشت است
ای ساخته تیز خامه را نوک!
ز آن کرده عروس طبع را دوک!
میکن ز آن نوک، خوشنویسی!
ز آن دوک ز مشک رشتهریسی!
میزن رقمی به لوح انصاف!
دراعهٔ عیب پوش میباف!
چون شعر نکو بود، خط نیک
باشد مدد نکوییاش، لیک
گردد ز لباس خط ناخوب
در دیدهٔ عیبجوی، معیوب
حرفی که به خط بدنویسی،
در وی همه عیب خود نویسی
در خوبی خط اگر نکوشی،
از بهر خدا ز تیزهوشی،
حرفی که نهی، به راستی نه!
کز هر هنری است راستی به
و آن دم که نویسیاش، سراسر
با نسخهٔ راست کن برابر!
چون خود کردی فساد از آغاز،
اصلاح به دیگران مینداز!
کوتاهی این بلندبنیاد،
در هشتصد و نه فتاد و هشتاد
ور تو به شمار آن بری دست
باشد سه هزار و هشتصد و شصت
شد عرض ز طبع فکرتاندیش
در طول چهار مه، کم و بیش
در یک دو سه ساعتی ز هر روز
شد طبع بر این مراد، فیروز
هر چند که قدر این تهیدست
زین نظم شکستهبسته بشکست،
زو حقهٔ چرخ، درج در باد!
ز آوازهٔ او زمانه پر باد!
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
خطی بر سوسن از عنبر کشیدی
سر خورشید در چنبر کشیدی
همه خطهای خوبان جهانرا
بخطّ خود قلم بر سر کشیدی
شکستی پشت سنبل را بدین خط
که از ناگه برویش برکشیدی
کنار نسترن پر سبزه کردی
پر طوطی سوی شکّر کشیدی
مگر فهرست نیکوییست آن خط
که بی پرگار و بی مسطر کشیدی؟
غبار مشک بر سوسن فشاندی
طراز لاله از عنبر کشیدی
مه اندر خط شد از رشکت که از مشک
هلالی بر کنار خور کشیدی
کشد بر چهره هر خوبی خطی لیک
تو خود از گونۀ دیگر کشیدی
بگرد خرمن مه آن خط سبز
ز صد قوس قزح خوشتر کشیدی
ز زلف بس نبود آن ترک تازی
که هندویی دگر را برکشیدی
سر خورشید در چنبر کشیدی
همه خطهای خوبان جهانرا
بخطّ خود قلم بر سر کشیدی
شکستی پشت سنبل را بدین خط
که از ناگه برویش برکشیدی
کنار نسترن پر سبزه کردی
پر طوطی سوی شکّر کشیدی
مگر فهرست نیکوییست آن خط
که بی پرگار و بی مسطر کشیدی؟
غبار مشک بر سوسن فشاندی
طراز لاله از عنبر کشیدی
مه اندر خط شد از رشکت که از مشک
هلالی بر کنار خور کشیدی
کشد بر چهره هر خوبی خطی لیک
تو خود از گونۀ دیگر کشیدی
بگرد خرمن مه آن خط سبز
ز صد قوس قزح خوشتر کشیدی
ز زلف بس نبود آن ترک تازی
که هندویی دگر را برکشیدی
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۵۸
کمال خجندی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۳۴ - باباشاه عراقی
معاصر شاه عباس ماضی صفوی و از خوشنویسان بوده. در اصفهان به انزوا میگذرانیده. جز با اهل حال با کسی تکلم نمیفرموده، مگر به حسب ضرورت و از روی کدورت. غرض، مردی موحد وسالکی مجرد، طالب کمالات و صاحب حالات بود. تقی اوحدی نوشته است که حالی تخلص مینمود. این بیت و رباعی از اوست:
چه دیدهاند گدایان عشق از درِ دوست
که هر دو عالمشان در نظر نمیآید
رباعی
واحد چو به کثرت آورد روی ظهور
گردد به حجابات مراتب مستور
تکرار وجود ماست این مرتبهها
ماییم به تکرار خود از خود شده دور
چه دیدهاند گدایان عشق از درِ دوست
که هر دو عالمشان در نظر نمیآید
رباعی
واحد چو به کثرت آورد روی ظهور
گردد به حجابات مراتب مستور
تکرار وجود ماست این مرتبهها
ماییم به تکرار خود از خود شده دور
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۵۶ - خلیل طالقانی قُدِّسَ سِرُّه
از افاضل روزگار و از عرفای والامقدار بوده. خدمت بسیاری از مشایخ طبقهٔ صوفیه را نموده. در سنهٔ خمسین در اصفهان زاویه نشین گردید و سی سال به انزوا گذرانید. اوقات خود را تبعیض کرده، سهمی را به ذکر و فکر و عبادات و ریاضات مشغول نموده و سهمی را مصروف کتابت کتب علمیه و در نهایت حسن خط قریب به هفتاد جلد کتاب به خط خود بر طلبهٔ علوم وقف فرموده. رسالهٔ زاد السبیل در آداب السّلوک و رساله در علم مناظر و مرایا نوشته و متن کافیه ابن حاجب را در کمال بلاغت به فارسی منظوم فرموده، غرض، از کاملین بود و این رباعی از اوست:
ای شوخ بیا در دل درویش نشین
ای کان نمک بر جگر ریش نشین
در هجر تو دامنم گلستان شده است
یک دم به کنار کشتهٔ خویش نشین
ای شوخ بیا در دل درویش نشین
ای کان نمک بر جگر ریش نشین
در هجر تو دامنم گلستان شده است
یک دم به کنار کشتهٔ خویش نشین
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۹ - نبشته ای است به میرزا بزرگ
مخدوم معظم مکرم: چیزی نخواستم که در آب و گل تو نیست.
کسی که یک سطر خوش شیوه و تمام بنویسد در قلمرو آذربایجان نبود. چند قطعه و سرمشق شکسته و نستعلیق خواستم، دو سال است بمضایقه گذشت یا مماطله؛ اگر امدادی فرضا در کرور خوی میخواستم چه میکردید؟
بر پاره کاغذی دو سه خط میتوان کشید، بنده که بشما کمتر عریضه بنویسم عیبی ندارد، چرا که حاجتی به خط و کاغذ من نیست، اما از شما که حاجت است چرا نمینویسید، یا چنان بعجله و شتاب مینویسید که مبتدی نفعی از آن نبرد. باری این بار مثل هر بار مکنید، ملک کتّاب محصلی است مثل ملک عذاب، جزودان سرکار را بعزم تماشا بخواهد و برسم یغما ببرد. مثل دزد بی توفیق ابریق رفیق برداشت که بطهارت میروم و بغارت میرفت. اینقدر بدان که اعتماد نایب السلطنة روحی فداه در برادری بنواب مالک رقاب شاهزاده دخلی و نسبتی به هیچ کس ندارد.
همه گویند و سخن گفتن سعدی دگر است.
شما عریضه منید بر وجه احسن، خوش خط تر، مربوط تر، مضبوط تر، بدان جهت است که گاهی جسارت نمیکنم.والسلام
کسی که یک سطر خوش شیوه و تمام بنویسد در قلمرو آذربایجان نبود. چند قطعه و سرمشق شکسته و نستعلیق خواستم، دو سال است بمضایقه گذشت یا مماطله؛ اگر امدادی فرضا در کرور خوی میخواستم چه میکردید؟
بر پاره کاغذی دو سه خط میتوان کشید، بنده که بشما کمتر عریضه بنویسم عیبی ندارد، چرا که حاجتی به خط و کاغذ من نیست، اما از شما که حاجت است چرا نمینویسید، یا چنان بعجله و شتاب مینویسید که مبتدی نفعی از آن نبرد. باری این بار مثل هر بار مکنید، ملک کتّاب محصلی است مثل ملک عذاب، جزودان سرکار را بعزم تماشا بخواهد و برسم یغما ببرد. مثل دزد بی توفیق ابریق رفیق برداشت که بطهارت میروم و بغارت میرفت. اینقدر بدان که اعتماد نایب السلطنة روحی فداه در برادری بنواب مالک رقاب شاهزاده دخلی و نسبتی به هیچ کس ندارد.
همه گویند و سخن گفتن سعدی دگر است.
شما عریضه منید بر وجه احسن، خوش خط تر، مربوط تر، مضبوط تر، بدان جهت است که گاهی جسارت نمیکنم.والسلام
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۳۵
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۶
نامهٔ شوق چو املا کنمش بر کاغذ
چشم بندم که ز اشکم نشود تر کاغذ
حرف از زلف و رخ دوست نمودم انشا
قلمم دستهٔ گل گشت و معنبر کاغذ
مهر دل کردم و با رشتهٔ جان پیچیدم
تا نیفتد به ره از بال کبوتر کاغذ
یاسمن را نبود بار تعلق بر دوش
به ره آورد بهارش زده بر سر کاغذ
خال و خط کردن نهان زیر نقابی گفتم
همچو مشکی است که پیچیده بود بر کاغذ
در کتابت خط خوش باید و اشعار لطیف
حاجت مسطر و جدول نبود بر کاغذ
گر بود پادشه عصر ز معنی آگاه
بهر دیوان سعیدا کند از زر کاغذ
چشم بندم که ز اشکم نشود تر کاغذ
حرف از زلف و رخ دوست نمودم انشا
قلمم دستهٔ گل گشت و معنبر کاغذ
مهر دل کردم و با رشتهٔ جان پیچیدم
تا نیفتد به ره از بال کبوتر کاغذ
یاسمن را نبود بار تعلق بر دوش
به ره آورد بهارش زده بر سر کاغذ
خال و خط کردن نهان زیر نقابی گفتم
همچو مشکی است که پیچیده بود بر کاغذ
در کتابت خط خوش باید و اشعار لطیف
حاجت مسطر و جدول نبود بر کاغذ
گر بود پادشه عصر ز معنی آگاه
بهر دیوان سعیدا کند از زر کاغذ
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۱ - در مدح سعدالدین
همه سلامت سلطان ملک مشرق و چین
همه سعادت میر عمید سعدالدین
که ملک دینرا بنیاد محکم است و قوی
ز تیغ بازوی آن وز بنان و خامه این
امین و مؤتمن شاه مشرق و مغرب
عمید ملک خداوند تاج و تخت و نگین
جهان چنانست از عدل خسرو شاهان
که آشیانه کند کبک بر سر شاهین
حقیقت است که در ملک شاه ملک آرا
ز رای اوست ترازوی عقل را شاهین
بگوش خسرو شیرین بود عبارت او
که دوست دارد خسرو عبارت شیرین
کسی که باشد شیرین سخن بداند کاین
سخن ز خسرو پرویز نیست وز شیرین
سخن ز خسرو چین است و لفظ میرعمید
از آنکه میرعمید است خاص خسرو چین
بگوش خسرو چین همچنان سخن گوید
که پر شود ز شکر آستین شکر چین
خط مسلسل او هرکه دید پندارد
که زلف لعبت چین است و زلف چین بر چین
بدرج خطش چون بنگرد خرد گوید
که کارنامه مانی است از کمال یقین
زهی جهان هنر کز جهان هنرمندان
همی بطوع کنند آستان تو بالین
ز آسمان تو سر بر فلک توان افراخت
نه این فلک فلکی همعنان علیین
قلم بدست دبیری به از هزار درم
مثل زدند دبیران مفلس مسکین
اگر قلم قلم تست و خط خط تو بود
به آن ز بدره دینار و درج در ثمین
خط عطاست خط تو باین و آن دادن
نه خط بخواستن ازاین و آن بقهر و بکین
یمین تو چو خط آراید آفرین شنوی
بر آن یمین خط آرای از یسار و یمین
یمین اهل قلم جز بدستخط تو نیست
بخط تو که ز خط تو نشکنند یمین
در سرای تو هست آفرین سرایانرا
حریم کعبه حاجت روا علی التعیین
بحاجت آمده ام تا قبول فرمائی
مرا بخدمت خود تا بوم رهی و رهین
بفر دولت سلطان آسمان همت
که نیکخواه ویند اهل آسمان و زمین
تو نیخکواه وئی نیخکواه تو اقبال
همیشه بادی با نیخکواه خویش قرین
همه سعادت میر عمید سعدالدین
که ملک دینرا بنیاد محکم است و قوی
ز تیغ بازوی آن وز بنان و خامه این
امین و مؤتمن شاه مشرق و مغرب
عمید ملک خداوند تاج و تخت و نگین
جهان چنانست از عدل خسرو شاهان
که آشیانه کند کبک بر سر شاهین
حقیقت است که در ملک شاه ملک آرا
ز رای اوست ترازوی عقل را شاهین
بگوش خسرو شیرین بود عبارت او
که دوست دارد خسرو عبارت شیرین
کسی که باشد شیرین سخن بداند کاین
سخن ز خسرو پرویز نیست وز شیرین
سخن ز خسرو چین است و لفظ میرعمید
از آنکه میرعمید است خاص خسرو چین
بگوش خسرو چین همچنان سخن گوید
که پر شود ز شکر آستین شکر چین
خط مسلسل او هرکه دید پندارد
که زلف لعبت چین است و زلف چین بر چین
بدرج خطش چون بنگرد خرد گوید
که کارنامه مانی است از کمال یقین
زهی جهان هنر کز جهان هنرمندان
همی بطوع کنند آستان تو بالین
ز آسمان تو سر بر فلک توان افراخت
نه این فلک فلکی همعنان علیین
قلم بدست دبیری به از هزار درم
مثل زدند دبیران مفلس مسکین
اگر قلم قلم تست و خط خط تو بود
به آن ز بدره دینار و درج در ثمین
خط عطاست خط تو باین و آن دادن
نه خط بخواستن ازاین و آن بقهر و بکین
یمین تو چو خط آراید آفرین شنوی
بر آن یمین خط آرای از یسار و یمین
یمین اهل قلم جز بدستخط تو نیست
بخط تو که ز خط تو نشکنند یمین
در سرای تو هست آفرین سرایانرا
حریم کعبه حاجت روا علی التعیین
بحاجت آمده ام تا قبول فرمائی
مرا بخدمت خود تا بوم رهی و رهین
بفر دولت سلطان آسمان همت
که نیکخواه ویند اهل آسمان و زمین
تو نیخکواه وئی نیخکواه تو اقبال
همیشه بادی با نیخکواه خویش قرین