عبارات مورد جستجو در ۱۷۵ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳
دیدم شه خوب خوش‌لقا را
آن چشم و چراغ سینه‌ها را
آن مونس و غمگسار دل را
آن جان و جهان جان فزا را
آن کس که خرد دهد خرد را
آن کس که صفا دهد صفا را
آن سجده‌گه مه و فلک را
آن قبلۀ جان اولیا را
هر پارۀ من جدا همی‌گفت
کای شکر و سپاس مر خدا را
موسی چو بدید ناگهانی
از سوی درخت آن ضیا را
گفتا که ز جست‌و‌جوی رستم
چون یافتم این چنین عطا را
گفت ای موسی سفر رها کن
وز دست بیفکن آن عصا را
آن دم موسی ز دل برون کرد
همسایه و خویش و آشنا را
اخلع نعلیک این بود این
کز هر دو جهان ببر ولا را
در خانۀ دل جز او نگنجد
دل داند رشک انبیا را
گفت ای موسی به کف چه داری؟
گفتا که عصاست راه ما را
گفتا که عصا ز کف بیفکن
بنگر تو عجایب سما را
افکند و عصاش اژدها شد
بگریخت چو دید اژدها را
گفتا که بگیر تا منش باز
چوبی سازم پی شما را
سازم ز عدوت دست‌یاری
سازم دشمنت متکا را
تا از جز فضل من ندانی
یاران لطیف باوفا را
دست و پایت چو مار گردد
چون درد دهیم دست و پا را
ای دست مگیر غیر ما را
ای پا مطلب جز انتها را
مگریز ز رنج ما که هر جا
رنجی‌ست رهی بود دوا را
نگریخت کسی ز رنج الا
آمد بترش پی جزا را
از دانه گریز بیم آن‌جاست
بگذار به عقل بیم جا را
شمس تبریز لطف فرمود
چون رفت ببرد لطف‌ها را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۹
ز عشق آن رخ خوب تو ای اصول مراد
هر آن که توبه کند توبه‌اش قبول مباد
هزار شکر و هزاران سپاس یزدان را
که عشق تو به جهان پر و بال بازگشاد
در آرزوی صباح جمال تو عمری
جهان پیر همی‌خواند هر سحر اوراد
برادری بنمودی شهنشهی کردی
چه داد ماند که آن حسن و خوبی تو نداد؟
شنیده‌ایم که یوسف نخفت شب ده سال
برادران را از حق بخواست آن شه زاد
که ای خدای اگر عفوشان کنی کردی
وگر نه درفکنم صد فغان درین بنیاد
مگیر یا رب ازیشان که بس پشیمانند
ازان گناه کزیشان به ناگهان افتاد
دو پای یوسف آماس کرد از شب خیز
به درد آمد چشمش ز گریه و فریاد
غریو در ملکوت و فرشتگان افتاد
که بحر لطف بجوشید و بندها بگشاد
رسید چارده خلعت که هر چهارده تان
پیمبرید و رسولید و سرور عباد
چنین بود شب و روز اجتهاد پیران را
که خلق را برهانند از عذاب و فساد
کنند کار کسی را تمام و برگذرند
که جز خدای نداند زهی کریم و جواد
چو خضر سوی بحار ایلیاس در خشکی
برای گم شدگان می‌کنند استمداد
دهند گنج روان و برند رنج روان
دهند خلعت اطلس برون کنند لباد
بس است باقی این را بگویمت فردا
شب ار چه ماه بود نیست بی‌ظلام و سواد
مولوی : دفتر اول
بخش ۴۰ - عتاب کردن آتش را آن پادشاه جهود
رو به آتش کرد شه کی تندخو
آن جهان سوز طبیعی خوت کو؟
چون نمی‌سوزی؟ چه شد خاصیتت؟
یا ز بخت ما دگر شد نیتت؟
می‌نبخشایی تو بر آتش‌پرست
آن که نپرستد تو را، او چون برست؟
هرگز ای آتش تو صابر نیستی
چون نسوزی؟ چیست؟ قادر نیستی؟
چشم‌بند است این، عجب یا هوش‌بند
چون نسوزاند چنین شعله‌ی بلند؟
جادویی کردت کسی یا سیمیاست؟
یا خلاف طبع تو از بخت ماست؟
گفت آتش من همانم، ای شمن
اندر آ تا تو ببینی تاب من
طبع من دیگر نگشت و عنصرم
تیغ حقم، هم به دستوری برم
بر در خرگه سگان ترکمان
چاپلوسی کرده پیش میهمان
ور به خرگه بگذرد بیگانه‌رو
حمله بیند از سگان شیرانه او
من ز سگ کم نیستم در بندگی
کم ز ترکی نیست حق در زندگی
آتش طبعت اگر غمگین کند
سوزش از امر ملیک دین کند
آتش طبعت اگر شادی دهد
اندرو شادی ملیک دین نهد
چون که غم‌بینی تو استغفار کن
غم به امر خالق آمد کار کن
چون بخواهد عین غم شادی شود
عین بند پای آزادی شود
باد و خاک و آب و آتش بنده‌اند
با من و تو مرده، با حق زنده‌اند
پیش حق آتش همیشه در قیام
همچو عاشق روز و شب پیچان مدام
سنگ بر آهن زنی، بیرون جهد
هم به امر حق قدم بیرون نهد
آهن و سنگ ستم بر هم مزن
کین دو می‌زایند همچون مرد و زن
سنگ و آهن خود سبب آمد، ولیک
تو به بالاتر نگر، ای مرد نیک
کین سبب را آن سبب آورد پیش
بی‌سبب کی شد سبب هرگز ز خویش؟
و آن سبب‌ها کانبیا را رهبرند
آن سبب‌ها زین سبب‌ها برترند
این سبب را آن سبب عامل کند
باز گاهی بی‌بر و عاطل کند
این سبب را محرم آمد عقل‌ها
وان سبب‌ها راست محرم انبیا
این سبب چه بود؟ به تازی گو رسن
اندرین چه این رسن آمد به فن
گردش چرخه رسن را علت است
چرخه گردان را ندیدن، زلت است
این رسن‌های سبب‌ها در جهان
هان و هان زین چرخ سرگردان مدان
تا نمانی صفر و سرگردان چو چرخ
تا نسوزی تو ز بی‌مغزی چو مرخ
باد آتش می‌خورد از امر حق
هر دو سرمست آمدند از خمر حق
آب حلم و آتش خشم ای پسر
هم ز حق بینی، چو بگشایی بصر
گر نبودی واقف از حق جان باد
فرق کی کردی میان قوم عاد؟
هود گرد مؤمنان خطی کشید
نرم می‌شد باد کان‌جا می‌رسید
هرکه بیرون بود زان خط جمله را
پاره پاره می‌گسست اندر هوا
هم چنین شیبان راعی می‌کشید
گرد بر گرد رمه خطی پدید
چون به جمعه می‌شد او وقت نماز
تا نیارد گرگ آن‌جا ترک ‌تاز
هیچ گرگی در نرفتی اندر آن
گوسفندی هم نگشتی زان نشان
باد حرص گرگ و حرص گوسفند
دایره‌ی مرد خدا را بود بند
هم‌چنین باد اجل با عارفان
نرم و خوش همچون نسیم گلستان
آتش ابراهیم را دندان نزد
چون گزیده‌ی حق بود، چونش گزد؟
زآتش شهوت نسوزد اهل دین
باقیان را برده تا قعر زمین
موج دریا چون به امر حق بتاخت
اهل موسی را ز قبطی واشناخت
خاک، قارون را چو فرمان در رسید
با زر و تختش به قعر خود کشید
آب و گل چون از دم عیسی چرید
بال و پر بگشاد، مرغی شد پرید
هست تسبیحت بخار آب و گل
مرغ جنت شد ز نفخ صدق دل
کوه طور از نور موسی شد به رقص
صوفی کامل شد و رست او ز نقص
چه عجب گر کوه صوفی شد عزیز
جسم موسی از کلوخی بود نیز
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۴۸ - آمدن مهمان پیش یوسف علیه‌السلام و تقاضا کردن یوسف علیه‌السلام ازو تحفه و ارمغان
آمد از آفاق یار مهربان
یوسف صدیق را شد میهمان
کاشنا بودند وقت کودکی
بر وساده‌ی آشنایی متکی
یاد دادش جور اخوان و حسد
گفت کان زنجیر بود و ما اسد
عار نبود شیر را از سلسله
نیست ما را از قضای حق گله
شیر را بر گردن ار زنجیر بود
بر همه زنجیرسازان میر بود
گفت چون بودی ز زندان و ز چاه؟
گفت همچون در محاق و کاست ماه
در محاق ار ماه نو گردد دوتا
نی در آخر بدر گردد بر سما؟
گرچه دردانه به هاون کوفتند
نور چشم و دل شد و بیند بلند
گندمی را زیر خاک انداختند
پس ز خاکش خوشه‌ها بر ساختند
بار دیگر کوفتندش زآسیا
قیمتش افزود و نان شد جان‌فزا
باز نان را زیر دندان کوفتند
گشت عقل و جان و فهم هوشمند
باز آن جان چون که محو عشق گشت
یعجب الزراع آمد بعد کشت
این سخن پایان ندارد، بازگرد
تا که با یوسف چه گفت آن نیک مرد
بعد قصه گفتنش گفت ای فلان
هین چه آوردی تو ما را ارمغان؟
بر در یاران تهی‌دست آمدن
همچو بی‌گندم سوی طاحون شدن
حق تعالی خلق را گوید به حشر
ارمغان کو از برای روز نشر؟
جئتمونا و فرادی بی‌نوا
هم بدان سان که خلقناکم کذا
هین چه آوردید دست‌آویز را؟
ارمغانی روز رستاخیز را؟
یا امید بازگشتنتان نبود؟
وعدهٔ امروز باطلتان نمود؟
منکری مهمانی‌اش را از خری
پس ز مطبخ خاک و خاکستر بری
ور نه‌یی منکر، چنین دست تهی
در در آن دوست چون پا می‌نهی؟
اندکی صرفه بکن از خواب و خور
ارمغان بهر ملاقاتش ببر
شو قلیل النوم مما یهجعون
باش در اسحار از یستغفرون
اندکی جنبش بکن همچون جنین
تا ببخشندت حواس نوربین
وز جهان چون رحم بیرون روی
از زمین در عرصهٔ واسع شوی
آن که ارض الله واسع گفته‌اند
عرصه‌یی دان کانبیا در رفته‌اند
دل نگردد تنگ زان عرصه‌ی فراخ
نخل تر آن‌جا نگردد خشک شاخ
حاملی تو مر حواست را کنون
کند و مانده می‌شوی و سرنگون
چون که محمولی نه حامل وقت خواب
ماندگی رفت و شدی بی‌رنج و تاب
چاشنی‌یی دان تو حال خواب را
پیش محمولی حال اولیا
اولیا اصحاب کهف‌اند ای عنود
در قیام و در تقلب هم رقود
می‌کشدشان بی‌تکلف در فعال
بی‌خبر ذات الیمین ذات الشمال
چیست آن ذات الیمین؟ فعل حسن
چیست آن ذات الشمال؟ اشغال تن
می‌رود این هر دو کار از انبیا
بی‌خبر زین هر دو ایشان چون صدا
گر صدایت بشنواند خیر و شر
ذات که باشد ز هر دو بی‌خبر
مولوی : دفتر سوم
بخش ۳۶ - وحی آمدن به مادر موسی کی موسی را در آب افکن
باز وحی آمد که در آبش فکن
روی در اومید دار و مو مکن
در فکن در نیلش و کن اعتماد
من تو را با وی رسانم رو سپید
این سخن پایان ندارد مکرهاش
جمله می‌پیچید هم در ساق و پاش
صد هزاران طفل می‌کشت او برون
موسی اندر صدر خانه در درون
از جنون می‌کشت هر جا بد جنین
از حیل آن کور چشم دوربین
اژدها بد مکر فرعون عنود
مکر شاهان جهان را خورده بود
لیک ازو فرعون‌تر آمد پدید
هم ورا هم مکر او را در کشید
اژدها بود و عصا شد اژدها
این بخورد آن را به توفیق خدا
دست شد بالای دست این تا کجا
تا به یزدان که الیه المنتهیٰ
کان یکی دریاست بی‌غور و کران
جمله دریاها چو سیلی پیش آن
حیله‌ها و چاره‌ها گر اژدهاست
پیش الا الله آن‌ها جمله لاست
چون رسید این جا بیانم سر نهاد
محو شد والله اعلم بالرشاد
آنچه در فرعون بود آن در تو هست
لیک اژدرهات محبوس چه است
ای دریغ این جمله احوال تو است
تو بر آن فرعون بر خواهیش بست
گر ز تو گویند وحشت زایدت
ور ز دیگر آفسان بنمایدت
چه خرابت می‌کند نفس لعین
دور می‌اندازدت سخت این قرین
آتشت را هیزم فرعون نیست
ورنه چون فرعون او شعله‌زنی‌ست
مولوی : دفتر سوم
بخش ۴۸ - جمع آمدن ساحران از مداین پیش فرعون و تشریفها یافتن و دست بر سینه زدن در قهر خصم او کی این بر ما نویس
تا به فرعون آمدند آن ساحران
دادشان تشریف‌های بس گران
وعده‌هاشان کرد و پیشین هم بداد
بندگان واسبان و نقد و جنس و زاد
بعد ازان می‌گفت هین ای سابقان
گر فزون آیید اندر امتحان
برفشانم بر شما چندان عطا
که بدرد پردهٔ جود و سخا
پس بگفتندش به اقبال تو شاه
غالب آییم و شود کارش تباه
ما درین فن صفدریم و پهلوان
کس ندارد پای ما اندر جهان
ذکر موسیٰ بند خاطرها شده‌ست
کین حکایت‌هاست که پیشین بده‌ست
ذکر موسیٰ بهر روپوش است لیک
نور موسیٰ نقد توست ای مرد نیک
موسی و فرعون در هستی توست
باید این دو خصم را در خویش جست
تا قیامت هست از موسیٰ نتاج
نور دیگر نیست دیگر شد سراج
این سفال و این پلیته دیگر است
لیک نورش نیست دیگر زان سر است
گر نظر در شیشه داری گم شوی
زان که از شیشه‌ است اعداد دوی
ور نظر بر نور داری وارهی
از دوی واعداد جسم منتهی
از نظرگاه است ای مغز وجود
اختلاف مؤمن و گبر و جهود
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۴۲ - مخصوص بودن یعقوب علیه السلام به چشیدن جام حق از روی یوسف و کشیدن بوی حق از بوی یوسف و حرمان برادران و غیر هم ازین هر دو
آنچه یعقوب از رخ یوسف بدید
خاص او بد آن به اخوان کی رسید؟
این ز عشقش خویش در چه می‌کند
وان به کین از بهر او چه می‌کند
سفرهٔ او پیش این از نان تهی‌ست
پیش یعقوب است پر کو مشتهی‌ست
روی ناشسته نبیند روی حور
لا صلوة گفت الا بالطهور
عشق باشد لوت و پوت جان‌ها
جوع ازین روی است قوت جان‌ها
جوع یوسف بود آن یعقوب را
بوی نانش می‌رسید از دور جا
آن که بستد پیرهن را می‌شتافت
بوی پیراهان یوسف می‌نیافت
و آن که صد فرسنگ زان سو بود او
چون که بد یعقوب می‌بویید بو
ای بسا عالم ز دانش بی‌نصیب
حافظ علم است آن کس نه حبیب
مستمع از وی همی‌یابد مشام
گرچه باشد مستمع از جنس عام
زان که پیراهان به دستش عاریه‌ است
چون به دست آن نخاسی جاریه است
جاریه پیش نخاسی سرسری‌ست
در کف او از برای مشتری‌ست
قسمت حق است روزی دادنی
هر یکی را سوی دیگر راه نی
یک خیال نیک باغ آن شده
یک خیال زشت راه این زده
آن خدایی کز خیالی باغ ساخت
وز خیالی دوزخ و جای گداخت
پس که داند راه گلشن‌های او؟
پس که داند جای گلخن‌های او؟
دیدبان دل نبیند در مجال
کز کدامین رکن جان آید خیال
گر بدیدی مطلعش را ز احتیال
بند کردی راه هر ناخوش خیال
کی رسد جاسوس را آن جا قدم
که بود مرصاد و در بند عدم؟
دامن فضلش به کف کن کوروار
قبض اعمیٰ این بود ای شهره یار
دامن او امر و فرمان وی است
نیک بختی که تقیٰ جان وی است
آن یکی در مرغزار و جوی آب
وان یکی پهلوی او اندر عذاب
او عجب مانده که ذوق این ز چیست
وان عجب مانده که این در حبس کیست
هین چرا خشکی که این‌جا چشمه‌هاست
هین چرا زردی که این‌جا صد دواست
هم نشینا هین درآ اندر چمن
گوید ای جان من نیارم آمدن
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۳۴ - باقی قصهٔ موسی علیه‌السلام
کآمدش پیغام از وحی مهم
که کژی بگذار اکنون فاستقم
این درخت تن عصای موسی است
کامرش آمد که بیندازش ز دست
تا ببینی خیر او و شر او
بعد ازان برگیر او را زامر هو
پیش از افکندن نبود او غیر چوب
چون به امرش برگرفتی گشت خوب
اول او بد برگ‌افشان بره را
گشت معجز آن گروه غره را
گشت حاکم بر سر فرعونیان
آبشان خون کرد و کف بر سر زنان
از مزارع شان برآمد قحط و مرگ
از ملخ‌هایی که می‌خوردند برگ
تا برآمد بی‌خود از موسی دعا
چون نظر افتادش اندر منتها
کین همه اعجاز و کوشیدن چراست
چون نخواهند این جماعت گشت راست؟
امر آمد کاتباع نوح کن
ترک پایان‌بینی مشروح کن
زان تغافل کن چو داعی رهی
امر بلغ هست نبود آن تهی
کمترین حکمت کزین الحاح تو
جلوه گردد آن لجاج و آن عتو
تا که ره بنمودن و اضلال حق
فاش گردد بر همه اهل و فرق
چون که مقصود از وجود اظهار بود
بایدش از پند و اغوا آزمود
دیو الحاح غوایت می‌کند
شیخ ‌الحاح هدایت می‌کند
چون پیاپی گشت آن امر شجون
نیل می‌آمد سراسر جمله خون
تا به نفس خویش فرعون آمدش
لابه می‌کردش دو تا گشته قدش
کآنچه ما کردیم ای سلطان مکن
نیست ما را روی ایراد سخن
پاره پاره گردمت فرمان ‌پذیر
من به عزت خوگرم سختم مگیر
هین بجنبان لب به رحمت ای امین
تا ببندد این دهانه‌ی آتشین
گفت یا رب می‌فریبد او مرا
می‌فریبد او فریبنده‌ی تو را
بشنوم؟ یا من دهم هم خدعه‌اش؟
تا بداند اصل را آن فرع ‌کش؟
کاصل هر مکری و حیله پیش ماست
هر چه بر خاک است اصلش از سماست
گفت حق آن سگ نیرزد هم به آن
پیش سگ انداز از دور استخوان
هین بجنبان آن عصا تا خاک‌ها
وا دهد هرچه ملخ کردش فنا
وان ملخ‌ها در زمان گردد سیاه
تا ببیند خلق تبدیل اله
که سبب‌ها نیست حاجت مر مرا
آن سبب بهر حجاب است و غطا
تا طبیعی خویش بر دارو زند
تا منجم رو با استاره کند
تا منافق از حریصی بامداد
سوی بازار آید از بیم کساد
بندگی ناکرده و ناشسته روی
لقمهٔ دوزخ بگشته لقمه‌جوی
آکل و ماکول آمد جان عام
همچو آن بره‌ی چرنده از حطام
می‌چرد آن بره و قصاب شاد
کو برای ما چرد برگ مراد
کار دوزخ می‌کنی در خوردنی
بهر او خود را تو فربه می‌کنی
کار خود کن روزی حکمت بچر
تا شود فربه دل با کر و فر
خوردن تن مانع این خوردن است
جان چو بازرگان و تن چون ره‌زن است
شمع تاجر آن گه است افروخته
که بود ره‌زن چو هیزم سوخته
که تو آن هوشی و باقی هوش‌پوش
خویشتن را گم مکن یاوه مکوش
دان که هر شهوت چو خمراست و چو بنگ
پردهٔ هوش است وعاقل زوست دنگ
خمر تنها نیست سرمستی هوش
هر چه شهوانی‌ست بندد چشم و گوش
آن بلیس از خمر خوردن دور بود
مست بود او از تکبر وز جحود
مست آن باشد که آن بیند که نیست
زر نماید آنچه مس و آهنی‌ست
این سخن پایان ندارد موسیا
لب بجنبان تا برون روژد گیا
هم‌چنان کرد و هم اندر دم زمین
سبز گشت از سنبل و حب ثمین
اندر افتادند در لوت آن نفر
قحط دیده مرده از جوع البقر
چند روزی سیر خوردند از عطا
آن دمی و آدمی و چارپا
چون شکم پر گشت و بر نعمت زدند
وان ضرورت رفت پس طاغی شدند
نفس فرعونی‌ست هان سیرش مکن
تا نیارد یاد از آن کفر کهن
بی‌تف آتش نگردد نفس خوب
تا نشد آهن چو اخگر هین مکوب
بی‌مجاعت نیست تن جنبش‌کنان
آهن سردی‌ست می‌کوبی بدان
گر بگرید ور بنالد زار زار
او نخواهد شد مسلمان هوش دار
او چو فرعون است در قحط آن چنان
پیش موسی سر نهد لابه‌کنان
چون که مستغنی شد او طاغی شود
خر چو بار انداخت اسکیزه زند
پس فراموشش شود چون رفت پیش
کار او زان آه و زاری‌های خویش
سال‌ها مردی که در شهری بود
یک زمان که چشم در خوابی رود
شهر دیگر بیند او پر نیک و بد
هیچ در یادش نیاید شهر خود
که من آن جا بوده‌ام این شهر نو
نیست آن من درین جایم گرو
بل چنان داند که خود پیوسته او
هم درین شهرش بده‌ست ابداع و خو
چه عجب گر روح موطن‌های خویش
که بده ستش مسکن و میلاد پیش
می‌نیارد یاد کین دنیا چو خواب
می‌فرو پوشد چو اختر را سحاب
خاصه چندین شهرها را کوفته
گردها از درک او ناروفته
اجتهاد گرم ناکرده که تا
دل شود صاف و ببیند ماجرا
سر برون آرد دلش از بخش راز
اول و آخر ببیند چشم باز
عطار نیشابوری : عذر آوردن مرغان
حکایت چوب خوردن یوسف به دستور زلیخا
چون زلیخا حشمت واعزاز داشت
رفت یوسف را به زندان بازداشت
با غلامی گفت بنشان این دمش
پس بزن پنجاه چوب محکمش
بر تن یوسف چنان بازو گشای
کین دم آهش بشنوم از دور جای
آن غلام آمد بسی کارش نداد
روی یوسف دید دل بارش نداد
پوستینی دید مرد نیک بخت
دست خود بر پوستین بگشاد سخت
مرد هر چوبی که می‌زد استوار
ناله‌ای می‌کرد یوسف زار زار
چون زلیخا بانگ بشنودی ز دور
گفتی آخر سخت‌تر زن ای صبور
مرد گفت ای یوسف خورشید فر
گر زلیخا بر تو اندازد نظر
چون نبیند بر تو زخم چوب هیچ
بی شک اندازد مرا در پیچ پیچ
برهنه کن دوش، دل برجای دار
بعد از آن چوبی قوی را پای دار
گرچه این ضربت زیانی باشدت
چون ترا بیند نشانی باشدت
تن برهنه کرد یوسف آن زمان
غلغلی افتاد در هفت آسمان
مرد حالی کرد دست خود بلند
سخت چوبی زد که در خاکش فکند
چون زلیخا زو شنود آن بار آه
گفت بس، کین آه بود از جایگاه
پیش ازین آن آهها ناچیزبود
آه آن باد این ز جایی نیز بود
گر بود در ماتمی صد نوحه‌گر
آه صاحب درد آید کارگر
گر بود در حلقه‌ای صد غم زده
حلقه را باشد نگین ماتم زده
تا نگردی مرد صاحب درد تو
در صف مردان نباشی مرد تو
هر که درد عشق دارد، سوز هم
شب کجا یابد قرار و روز هم
عطار نیشابوری : سی‌مرغ در پیشگاه سیمرغ
حکایت خطی که برادران یوسف هنگام فروش او دادند
یوسفی کانجم سپندش سوختند
ده برادر چون ورا بفروختند
مالک دعرش چو زیشان می‌خرید
خط ایشان خواست، کار زان می‌خرید
خط ستد زان قوم هم بر جایگاه
پس گرفت آن ده برادر را گواه
چون عزیز مصر یوسف را خرید
آن خط پر غدر با یوسف رسید
عاقبت چون گشت یوسف پادشاه
ده برادر آمدند آن جایگاه
روی یوسف باز می‌نشناختند
خویش را در پیش او انداختند
خویشتن را چارهٔ جان خواستند
آب خود بردند تا نان خواستند
یوسف صدیق گفت ای مردمان
من خطی دارم به عبرانی زبان
می‌نیارد خواند از خیلم کسی
گر شما خوانید نان به خشم بسی
جمله عبری خوان بدند واختیار
شادمان گفتند شاها خط بیار
کور دل باد آنک این حال از حضور
قصهٔ خود نشنود چند از غرور
خط ایشان یوسف ایشان را بداد
لرزه بر اندام ایشان برفتاد
نه خطی زان خط توانستند خواند
نه حدیثی نیز دانستند راند
جمله از غم در تأسف ماندند
مبتلای کار یوسف ماندند
سست شد حالی زبان آن همه
شد ز کار سخت جان آن همه
گفت یوسف گوییی بی‌هش شدید
وقت خط خواندن چرا خامش شدید
جمله گفتندش که ما و تن زدن
به ازین خط خواندن و گردن زدن
چون نگه کردند آن سی مرغ زار
در خط آن رقعهٔ پر اعتبار
هرچ ایشان کرده‌بودند آن همه
بود کرده نقش تا پایان همه
آن همه خود بود سخت این بود لیک
کان اسیران چون نگه کردند نیک
رفته بودند و طریقی ساخته
یوسف خود را به چاه انداخته
جان یوسف را به خواری سوخته
وانگه او را بر سری بفروخته
می‌ندانی تو گدای هیچ کس
می‌فروشی یوسفی در هر نفس
یوسفت چون پادشه خواهد شدن
پیشوای پیشگه خواهد شدن
تو به آخر هم گدا، هم گرسنه
سوی او خواهی شدن هم برهنه
چون از و کار تو بر خواهد فروخت
از چه او را رایگان باید فروخت
جان آن مرغان ز تشویر و حیا
شد حیای محض و جان شد توتیا
چون شدند از کل کل پاک آن همه
یافتند از نور حضرت جان همه
باز از سر بندهٔ نو جان شدند
باز از نوعی دگر حیران شدند
کرده و ناکردهٔ دیرینه شان
پاک گشت و محو گشت از سینه‌شان
آفتاب قربت از پیشان بتافت
جمله را از پرتو آن جان بتافت
هم ز عکس روی سیمرغ جهان
چهرهٔ سیمرغ دیدند از جهان
چون نگه کردند آن سی مرغ زود
بی‌شک این سی مرغ آن سیمرغ بود
در تحیر جمله سرگردان شدند
باز از نوعی دگر حیران شدند
خویش را دیدند سیمرغ تمام
بود خود سیمرغ سی مرغ مدام
چون سوی سیمرغ کردندی نگاه
بود این سیمرغ این کین جایگاه
ور بسوی خویش کردندی نظر
بود این سیمرغ ایشان آن دگر
ور نظر در هر دو کردندی بهم
هر دو یک سیمرغ بودی بیش و کم
بود این یک آن و آن یک بود این
در همه عالم کسی نشنود این
آن همه غرق تحیر ماندند
بی تفکر وز تفکر ماندند
چون ندانستند هیچ از هیچ حال
بی زفان کردند از آن حضرت سؤال
کشف این سر قوی در خواستند
حل مایی و توی درخواستند
بی زفان آمد از آن حضرت خطاب
کاینه‌ست این حضرت چون آفتاب
هر که آید خویشتن بیند درو
جان و تن هم جان و تن بیند درو
چون شما سی مرغ اینجا آمدید
سی درین آیینه پیدا آمدید
گر چل و پنجاه مرغ آیید باز
پرده‌ای از خویش بگشایید باز
گرچه بسیاری به سر گردیده‌اید
خویش را بینید و خود را دیده‌اید
هیچ کس را دیده بر ما کی رسد
چشم موری بر ثریا کی رسد
دیده موری که سندان برگرفت
پشهٔ پیلی به دندان برگرفت
هرچ دانستی، چو دیدی آن نبود
و آنچ گفتی و شنیدی، آن نبود
این همه وادی که از پس کرده‌اید
وین همه مردی که هر کس کرده‌اید
جمله در افعال مایی رفته‌اید
وادی ذات صفت را خفته‌اید
چون شما سی مرغ حیران مانده‌اید
بی‌دل و بی‌صبر و بی‌جان مانده‌اید
ما به سیمرغی بسی اولیتریم
زانک سیمرغ حقیقی گوهریم
محو ما گردید در صد عز و ناز
تا به ما در خویش را یابید باز
محو او گشتند آخر بر دوام
سایه در خورشید گم شد والسلام
تا که می‌رفتند و می‌گفت این سخن
چون رسیدند و نه سر ماند و نه بن
لاجرم اینجا سخن کوتاه شد
ره رو و ره برنماند و راه شد
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵۳
نگارینا، شنیدستم که: گاه محنت و راحت
سه پیراهن سلب بوده‌ست یوسف را به عمر اندر
یکی از کید شد پر خون، دوم شد چاک از تهمت
سوم یعقوب را از بوش روشن گشت چشم تر
رخم ماند بدان اول، دلم ماند بدان ثانی
نصیب من شود در وصل آن پیراهن دیگر؟
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۱۲۳
روز گم گشتن فرزند مقادیر قضا
چاه دروازهٔ کنعان به پدر ننماید
باش تا دست دهد دولت ایام وصال
بوی پیراهنش از مصر به کنعان آید
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۳۳
نیست جز پاکی دامن گنهم چون مه مصر
کو عزیزی که برون آورد از بند مرا؟
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۵۹۹
نتوان به دستگیری اخوان ز راه رفت
یوسف به ریسمان برادر به چاه رفت
عطار نیشابوری : بخش سوم
(۵) حکایت یعقوب و یوسف علیهما السلام
چو یعقوب و چو یوسف آن دو دلدار
بهم دیگر رسیدند آخر کار
پدر گفتش که ای چشم و چراغم
چو از گریه بپالودی دماغم
مرا در کلبهٔ احزان نشاندی
جهانی آتشم در جان فشاندی
بچندین گاه خوش دم درکشیدی
تو گوئی هرگزم روزی ندیدی
چرا کردی چنین بیدادی آخر
بمن یک نامه نفرستادی آخر
پدر در درد چندین گاه از تو
دلت می‌داد، بی آگاه از تو
بخادم گفت یوسف ای تناور
برو آن نامها نزد من آور
شد آن مرد و برفتن کرد آهنگ
هزاران نامه بیش آورد یکرنگ
نوشته جمله بسم الله بر سر
ولی چون برف آن باقی دیگر
پدر را گفت ای شمع بهشتم
من این جمله بسوی تو نوشتم
ز شرح حال و احوال سلامت
چو من بنوشتمی جمله تمامت
بجز نام خدا بالای نامه
نماندی خط ز سر تا پای نامه
همه نامه برنگ برف گشتی
که بی خط ماندی و بی حرف گشتی
رسیدی جبرئیل آنگه ز جبّار
که نفرستی بدو یک نامه زنهار
که گر نامه فرستی سوی آن پیر
شود خط چو قیر نامه چون شیر
کنون عذر من مشتاق این بود
که نامه نافرستادن چنین بود
اگرچه خواستم من حق نمی‌خواست
ازان کاری بدست من نشد راست
اگر مهر پسر حاصل کنی تو
چگر خوردن بسی در دل کنی تو
پسر گرچه چو یوسف خوب باشد
ترا غم خوردن یعقوب باشد
که خواهد یافت فرزندی چو یوسف
بسی یعقوب خورد از وی تأسف
پدر هرگز نباشد همچو یعقوب
بسی خون خورد بی آن یوسف خوب
اگر هستی پسر جانت پدر سوخت
وگر هستی پدر چشمت پسر دوخت
ترا حجّت درین کُنه ولایت
تمامست ای پسر این یک حکایت
عطار نیشابوری : بخش هشتم
(۱۳) حکایت موسی علیه السلام در کوه طور با ابلیس
شبی موسی مگر می‌رفت بر طور
به پیش او رسید ابلیس از دور
چنین گفت آن لعین را کای همه دم
چرا سجده نکردی پیش آدم
لعینش گفت ای مقبولِ حضرت
شدم بی‌علّتی مردودِ قدرت
اگر بودی بر آن سجده مرا راه
کلیمی بودمی همچون تو آنگاه
ولی چون حق تعالی این چنین خواست
چه کژ گویم نیامد این چنین راست
کلیمش گفت ای افتاده در بند
بود هرگز ترا یاد خداوند
لعینش گفت چون من مهربانی
فراموشش کند هرگز زمانی
که همچو نانک او را کینهٔ نیست
مرا مهرش درون سینهٔ نیست
بلعنت گرچه از درگاه دورست
ولی از قولِ موسی در حضورست
اگرچه کرد لعنت دلفروزش
ازان لعنت زیادت گشت سوزش
چو شیطان این چنین گرمست د رراه
تو چونی ای پسر در عشقِ دلخواه
اگر تو جادوئی می‌خواهی امروز
بلعنت شاد شو ورنه بیاموز
ببین تا چند گه هاروت و ماروت
بمانده سرنگون بی آب و بی قوت
در آن چاهند دل پر خون و محبوس
شده از روزگار خویش مأیوس
چو ایشانند اُستاد زمانه
شده در جادوئی هر دو یگانه
چو نتوانند کردن خویش آزاد
کسی زان علم هرگز کی شود شاد
اگر تو جادوئی داری جهانی
عصائی بس نهنگش در زمانی
چو چندان سِخر گم شد در عصائی
نگردد گم درو جز ناسزائی
ترا در سینه شیطانیست پیوست
که گردد ز آرزوی جادوئی مست
اگر شیطان تو گردد مسلمان
شود سحر تو فقه و کفر ایمان
ز اهل خلد گردی جاودانه
کند شیطان سجودت بی بهانه
بیان کردم کنون سحر حلالت
کزین سحرست جاویدان کمالت
چو گِرد این چنین سحری توان گشت
چنین باید شدن نه آنچنان گشت
عطار نیشابوری : بخش بیستم
(۷) حکایت یوسف با زلیخا علیه السلام
مگر یک روز می‌شد یوسف پاک
زلیخا را نشسته دید بر خاک
شده پوشیده از چشمش جهانی
ولی پوشیده چشم خاکدانی
به بیماری و درویشی گرفتار
ز صد گونه به بی خویشی گرفتار
بهردم صد تأسّف بیش خورده
غم یوسف ز یوسف بیش خورده
بره بنشسته چون امّید واری
که از خاک رهش یابد غباری
که تا بو کز غبار راهِ آن شاه
غباری گر بود برخیزد از راه
چو یوسف دید او را گفت الهی
ازین فرتوتِ نابینا چه خواهی
چرا او را نگردانی کم و کاست
که او بدنامی پیغمبری خواست
درآمد جبرئیل و گفت آنگاه
که او را بر نمی‌گیریم از راه
که او آنرا که ما را دوست دارد
جهانی دوستی در پوست دارد
چو او را دوستی تست پیوست
مرا بهر تو با اودوستی هست
کِه گفتت مرگِ گل در بوستان خواه
هلاک دوستان دوستان خواه؟
که گر عمری بجان گردانمش من
برای تو جوان گردانمش من
چو او جان عزیز خود ترا داد
دلیلش چون کنم؟ باید ترا داد!
چو او بر یوسف ما مهربانست
کرا در کینهٔ او قصد جانست؟
گرش در عشق تو دیده تباهست
دو چشم آب ریزش دو گواهست
چو این عاشق گوا با خویش دارد
بنو هر روز رونق بیش دارد
اگر واقف شوی از جان فشانی
زسرّ عاشقان یابی نشانی
وگر از جان فشاندن نیست بویت
ندارد هیچ سودی گفت و گویت
وگر جان برفشاند بر تو حالی
ستاند از تو تیغ لااُبالی
عطار نیشابوری : بخش بیست و دوم
(۶) حکایت احمد غزالی
به پیش پاک بازان دلفروز
چنین گفت احمد غزّال یک روز
که چون بهر جمال یوسف خوب
بمصر آمد زبیت الحُزن یعقوب
درآمد تنگ یوسف پیش او در
گرفت آن تنگ دل را تنگ در بر
فغان در بسته بُد یعقوب ناگاه
که کو یوسف مگر افتاد در چاه
بدو گفتند آخر می چه گوئی
گرفته در بر او را می چه جوئی
ز کنعان بوی پیراهن شنیدی
چو دیدی این دمش گوئی ندیدی
جواب این داد یعقوب پیمبر
که من یوسف شدم امروز یکسر
ز یوسف لاجرم بوئی شنودم
که من خود بندهٔ یعقوب بودم
همه من بوده‌ام، یوسف کدامست
چو خود را یافتم اینم تمامست
بخود گر سر فرود آری زمانی
بیابی زانچه می‌گوی نشانی
ولی چون از همه آزاد گردی
تو نه غمگین شوی نه شاد گردی
ز زیر چرخ گردانت بر آرند
برنگ کار مردانت برآرند
عطار نیشابوری : بخش چهارم
الحكایة و التمثیل
نوح پیغامبر چو از کفار رست
با چهل تن کرد بر کوهی نشست
برد یک تن زان چهل کس کوزه گر
برگشاد او یک دکان پر کوزه در
جبرئیل آمد که میگوید خدای
بشکنش این کوزهها ای رهنمای
نوح گفتش آن همه نتوان شکست
کین بصد خون دلش آمد بدست
گرچه کوزه بشکنی گل بشکند
در حقیقت مرد رادل بشکند
باز جبریل آمد و دادش پیام
گفت میگوید خداوندت سلام
پس چنین میگوید او کای نیکبخت
گر شکست کوزهٔ چندست سخت
این بسی زان سخت تر در کل یاب
کز دعائی خلق را دادی بآب
همتی را بر همه بگماشتی
لاتذر گفتی و کس نگذاشتی
یک دکان کوزه بشکستن خطاست
یک جهان پر آدمی کشتن رواست
خود دلت میداد ای شیخ کبار
زان همه مردم برآوردن دمار
کز پی آن بندگان بی قرار
لطف ما چندان همی بگریست زار
کاین زمانش در گرفت از گریه چشم
تو مرو از کوزهٔ چندین بخشم
یا رب این خود چه عنایت کردنست
این چه شکر اندر شکایت کردنست
که بجانها میکند چندین عتاب
گاه جانها میکند خون بی حساب
صد هزاران بی سر و بن را بخواند
جمله رادر کشتی حیرت نشاند
بعد ازان کشتی بدریا درفکند
صد جهان جان را بغوغا درفکند
بعد ازان باد مخالف روز و شب
گرد کشتی میفرستاد ای عجب
تادران دریای بی پایان همه
سر بسر برخاستند از جان همه
جمله را بگسست در دریا نفس
از همه با سر نیامد هیچ کس
گرچه فرض افتاد مردن پیشه کرد
میندارم زهره این اندیشه کرد
عطار نیشابوری : بخش سی و دوم
الحكایة و التمثیل
گفت چون یعقوب بر عزم سفر
رفت از کنعان برون پیش پسر
مصریان بی پا و سر برخاستند
پای تا سر مصر را آراستند
چون زلیخا را خبر آمد ازان
نه بپای اما بسر آمد دوان
ژندهٔ بر سر فکند آن بی قرار
بر میان خاک ره بنشست خوار
یوسف صدیق را بر رهگذر
اوفتاده آخر بران بی دل نظر
تازیانه بود بر اسبش بدست
برد حالی سوی آن مجنون مست
برکشید ازدل دمی آن سوخته
تازیانش گشت از آن افروخته
ای عجب چون گشت از آن آتش بلند
تازیانه یوسف از دست او فکند
تا زلیخا گفت ای پاکیزه دین
نیست در خورد جوانمردیت این
آتشی کز جان من آمد براه
تو بدست اندر نمی داری نگاه
سالها زین آتشم پر بود جان
گو ترا در دست باش این یک زمان
آنچه از عشق تو از جانم دمید
یک نفس در دست نتوانی کشید
تو سر مردان دینی من زنی
این وفاداری بود با چون منی
شرح دادن حال عاشق جاودان
از عبارت بر ترست و از بیان
گر زفان گردد دو گیتی سالها
هم نیارد داد شرح حالها