عبارات مورد جستجو در ۱۳ گوهر پیدا شد:
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹
یا رب سببی ساز که یارم به سلامت
بازآید و برهاندم از بند ملامت
خاک ره آن یار سفرکرده بیارید
تا چشم جهان بین کنمش جای اقامت
فریاد که از شش جهتم راه ببستند
آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت
امروز که در دست توام مرحمتی کن
فردا که شوم خاک چه سود اشک ندامت
ای آن که به تقریر و بیان دم زنی از عشق
ما با تو نداریم سخن خیر و سلامت
درویش مکن ناله ز شمشیر احبا
کاین طایفه از کشته ستانند غرامت
در خرقه زن آتش که خم ابروی ساقی
بر می‌شکند گوشه محراب امامت
حاشا که من از جور و جفای تو بنالم
بیداد لطیفان همه لطف است و کرامت
کوته نکند بحث سر زلف تو حافظ
پیوسته شد این سلسله تا روز قیامت
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳۷
یا رب من بدانمی چیست مراد یار من
بسته ره گریز من برده دل و قرار من
یا رب من بدانمی تا به کجام می‌کشد
بهر چه کار می‌کشد هر طرفی مهار من
یا رب من بدانمی سنگ دلی چرا کند
آن شه مهربان من دلبر بردبار من
یا رب من بدانمی هیچ به یار می‌رسد
دود من و نفیر من یارب و زینهار من
یا رب من بدانمی عاقبت این کجا کشد
یا رب بس دراز شد این شب انتظار من
یا رب چیست جوش من این همه روی پوش من
چون که مرا تویی تویی هم یک و هم هزار من
عشق تو است هر زمان در خمشی و در بیان
پیش خیال چشم من روزی و روزگار من
گاه شکار خوانمش گاه بهار خوانمش
گاه می‌‌‌‌اش لقب نهم گاه لقب خمار من
کفر من است و دین من دیده نوربین من
آن من است و این من نیست ازو گذار من
صبر نماند و خواب من اشک نماند و آب من
یا رب تا که می‌کند غارت هر چهار من
خانه آب و گل کجا خانه جان و دل کجا
یا رب آرزوم شد شهر من و دیار من
این دل شهر رانده در گل تیره مانده
ناله کنان که ای خدا کو حشم و تبار من؟
یا رب اگر رسیدمی شهر خود و بدیدمی
رحمت شهریار من وان همه شهر یار من
رفته ره درشت من بار گران ز پشت من
دلبر بردبار من آمده برده بار من
آهوی شیرگیر من سیر خورد ز شیر من
آن که منم شکار او گشته بود شکار من
نیست شب سیاه رو جفت و حریف روز من
نیست خزان سنگ دل در پی نوبهار من
هیچ خمش‌ نمی‌کنی تا به کی این دهل زنی؟
آه که پرده در شدی ای لب پرده دار من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷۷
ای خداوند یکی یار جفا کارش ده
دلبری عشوه ده سرکش خون خوارش ده
تا بداند که شب ما به چه سان می‌گذرد
غم عشقش ده و عشقش ده و بسیارش ده
چند روزی جهت تجربه بیمارش کن
با طبیبی دغلی پیشه سر و کارش ده
ببرش سوی بیابان و کن او را تشنه
یک سقایی حجری سینه سبک سارش ده
گمرهش کن، که ره راست نداند سوی شهر
پس قلاوز کژ بیهده رفتارش ده
عالم از سرکشی آن مه سرگشته شدند
مدتی گردش این گنبد دوارش ده
کو صیادی که همی‌کرد دل ما را پار
زو ببر سنگ دلی و دل پیرارش ده
منکر پار شده‌ست او که مرا یاد نماند
ببر انکار ازو و دم اقرارش ده
گفتم آخر به نشانی که به دربان گفتی
که فلانی چو بیاید، بر ما بارش ده
گفت آمد که مرا خواجه ز بالا گیرد
رو، بجو همچو خودی ابله و آچارش ده
بس کن ای ساقی و کس را چو رهی مست مکن
ور کنی مست بدین حد، ره هموارش ده
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
سرآغاز
الاهی سینه‌ای ده آتش افروز
در آن سینه دلی وان دل همه سوز
هر آن دل را که سوزی نیست، دل نیست
دل افسرده غیر از آب و گل نیست
دلم پر شعله گردان، سینه پردود
زبانم کن به گفتن آتش آلود
کرامت کن درونی درد پرورد
دلی در وی درون درد و برون درد
به سوزی ده کلامم را روایی
کز آن گرمی کند آتش گدایی
دلم را داغ عشقی بر جبین نه
زبانم را بیانی آتشین ده
سخن کز سوز دل تابی ندارد
چکد گر آب ازو، آبی ندارد
دلی افسرده دارم سخت بی نور
چراغی زو به غایت روشنی دور
بده گرمی دل افسرده‌ام را
فروزان کن چراغ مرده‌ام را
ندارد راه فکرم روشنایی
ز لطفت پرتوی دارم گدایی
اگر لطف تو نبود پرتو انداز
کجا فکر و کجا گنجینهٔ راز
ز گنج راز در هر کنج سینه
نهاده خازن تو سد دفینه
ولی لطف تو گر نبود، به سد رنج
پشیزی کس نیابد ز آنهمه گنج
چودر هر کنج، سد گنجینه داری
نمی‌خواهم که نومیدم گذاری
به راه این امید پیچ در پیچ
مرا لطف تو می‌باید، دگر هیچ
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۹ - دشمنان از وی دروغی گفته بودند خلوص خود و عذر مخدوم را گوید
ای ترا کرده خداوند خدای متعال
داده جان و خرد و جاه و جوانی و جمال
حق آنرا که زبر دست جهانی کردت
که مرا بیهده بی‌جرمی در پای ممال
بکرم یک سخن بنده تامل فرمای
پس براندیش و فروبین و بدان صورت حال
هفته‌ای هست که در دست تجنیست اسیر
به حدیثی که چو موی کف دستست محال
آخر از بهر خدا این چه خیالست و گمان
واخر از بهر خدا این چه جوابست و سؤال
تو خداوند که بر من بودت منت جان
تو خداوند که بر من بودت منت مال
از من آید که به نقص تو زبان بگشایم
یارب این خود بتوان گفت و درآید به خیال
حاش لله نه مرا بلکه فلک را نبود
با سگ کوی تو این زهره و یارای مقال
دشمنان خاک درین کار همی اندازند
ورنه من پاکم ازین، پاکتر از آب زلال
گرچه فرمانت روانست به هرچ آن بکنی
با من عاجز مسکین چه سیاست چه نکال
جهد آن کن که در این حادثه و درد گران
دور باشی ز تهور که ندارند به فال
بنده را نیست غم جان و جوانی و جهان
غم آنست که بیهوده درافتی به وبال
ور چنانست که خشنودی تو در آن هست
کاندرین روز دو عمرم که مبیناد زوال
کار را باش که کردم ز دل و سینهٔ پاک
خون خود گرچه ندارد خطری بر تو حلال
وعده‌ای می‌ننهم هین من و قتال و کنب
مهلتی می‌ندهم هین من و جلاد و دوال
مرگ از آن به که مرا از تو خجل باید بود
نه گناهی و نه خوفی و نه قیلی و نه قال
سخن بنده همین است و بر این نفزاید
که نیفزاید ازین بیهده الا که ملال
تا که ایمد کمالست پس از هر نقصان
بیم نقصانت مبادا ز فلک ای کل کمال
به چنین جرم و تجنی که مرا افکندند
ای خداوند خدا را مفکن در اقوال
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۱۲ - شراب خواهد
بار خدایا به فضل بندهٔ خود را
گر بتوانی فرست پارهٔ باده
زان می آسوده کز پیاله بتابد
چون ز بلور سپید بسد ساده
زانکه بدو تند کره رام توان کرد
زانکه ازو گردد ایستاده فتاده
زانکه مرا کره‌ایست تند و زنخ سخت
سرکش و بدخو میانهٔ گله‌زاده
بنده بدو جز به می سوار نگردد
ور نبود می بماند بنده پیاده
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٨٣٠
خداوندا همیشه بود ما را
کتان و صوف و کمخاو عتابی
زر و اجناس و غله اسب و استر
ز پالانی و زینی و رکابی
کنون از جور چرخ ناسزاگار
چنان گشتست حالم از خرابی
اگر سالی بجوئی در سرایم
بجز غم هیچ مالی را نیابی
ازینسان خانه در عالم که دیدست
عفا الله خانه بوبک ربابی
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۷۳ - سهل ممتنع
برای دست تو رای کرم چو سهل آمد
چرا ببخت من این سهل ممتنع گردد
چو فرصتست غم کار من بخورزان پیش
که روزگار برین کار مطلع گردد
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۳
یارب تو روا مدار دل تنگ مرا
مپسند در این روز بدین ننگ مرا
ای چرخ کبود حرفه اینت بترست
اسب همه رهوار و خر لنگ مرا
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۳۵
الا ای برید روان، باد صبح
کت از خلد عار آید و گلشنش
چو آئی بدرگاه قاضی القضات
دعاهای بی حد رسان از منش
بگو، ای فلک با همه ارتفاع
فروتر از ایوان تو مسکنش
گر از خواجگان نظم عقدی دهند
به تعیین تو باشی میان افکنش
ز تشریف صاحب بگویم که من
بفریادم از صاحب مخزنش
تو خود حله کیسه بر قدر حور
ببغداد خلد برین معدنش
ز آغاز جبریل آمخته گار
بفرجام ادریس با کرزنش
نه زال زرش دوخته ست از پلنگ
نه داود پرداخته ز آهنش
سه ماه است حاشا که تا میکشم
تو صاحب گریبان و من دامنش
بفرسود و بدرید تا در بر آنک
که من خود بپوشیده ام بر تنش
سخنور خراسانئی چون اثیر
که بهر تو زنگان شود مسکنش
ز صدر تو باید که صاحب بود
تقاضای رسم صلت کردنش
سبب چه در آزردن دوستان
بدی گفت دشمن بکون زنش
خوداین کرد ازآن بود درشرق وغرب
که میداشت ایام می کردنش
دریغا دل آویز سوزی چنین
که گیتی عوض کرد با شیونش
خدایا گر از بر برفت این شجر
ز جنس حطب مشمر و مشکنش
در آن پاک آهسته زنگی گرفت
به صیقل رضا کن کنون روشنش
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
ای چمن آرا خزان گشتم بهاری ده مرا
سبز گردان همچو سرو برگ و باری ده مرا
چون خضر گردان مرا میراب آب زندگی
گلشنم تا سبز گردد جویباری ده مرا
می برم بر آستان اهل دل روی نیاز
تا نگردم منفعل زان در براری ده مرا
خاطرم اکثر بود از نفس بی پروا ملول
تا ز غفلت ها کند آگاه یاری ده مرا
سرخرویی ده مرا و دشمنان را داغ کن
از بهار تندرستی لاله زاری ده مرا
از پریشانی دلم را نیست در یکجا قرار
خاطرم را جمع گردان و قراری ده مرا
تا شود روحم چو شبنم تازه از نظاره اش
چون خط روی جوانان سبزه زاری ده مرا
در گلستان سخن کلک مرا ممتاز کن
چون گل سوسن زبان آبداری ده مرا
سال‌ها چون سیدا ایمن شوم از حادثات
از لباس عافیت یارب حصاری ده مرا
امام سجاد علیه‌السلام : با ترجمه حسین انصاریان
دعای 51 ) دعا در تضرع و زاری به درگاه حق
وَ كَانَ مِنْ دُعَائِهِ عَلَيْهِ السَّلَامُ فِي التَّضَرُّعِ وَ الاِسْتِكَانَةِ
﴿1﴾ إِلَهِي أَحْمَدُكَ وَ أَنْتَ لِلْحَمْدِ أَهْلٌ عَلَى حُسْنِ صَنِيعِكَ إِلَيَّ ، وَ سُبُوغِ نَعْمَائِكَ عَلَيَّ ، وَ جَزِيلِ عَطَائِكَ عِنْدِي ، وَ عَلَى مَا فَضَّلْتَنِي بِهِ مِنْ رَحْمَتِكَ ، وَ أَسْبَغْتَ عَلَيَّ مِنْ نِعْمَتِكَ ، فَقَدِ اصْطَنَعْتَ عِنْدِي مَا يَعْجِزُ عَنْهُ شُكْرِي .
﴿2﴾ وَ لَوْ لَا إِحْسَانُكَ إِلَيَّ وَ سُبُوغُ نَعْمَائِكَ عَلَيَّ مَا بَلَغْتُ إِحْرَازَ حَظِّي ، وَ لَا إِصْلَاحَ نَفْسِي ، وَ لَكِنَّكَ ابْتَدَأْتَنِي بِالْإِحْسَانِ ، وَ رَزَقْتَنِي فِي أُمُورِي كُلِّهَا الْكِفَايَةَ ، وَ صَرَفْتَ عَنِّي جَهْدَ الْبَلَاءِ ، وَ مَنَعْتَ مِنِّي مَحْذُورَ الْقَضَاءِ .
﴿3﴾ إِلَهِي فَكَمْ مِنْ بَلَاءٍ جَاهِدٍ قَدْ صَرَفْتَ عَنِّي ، وَ كَمْ مِنْ نِعْمَةٍ سَابِغَةٍ أَقْرَرْتَ بِهَا عَيْنِي ، وَ كَمْ مِنْ صَنِيعَةٍ كَرِيمَةٍ لَكَ عِنْدِي
﴿4﴾ أَنْتَ الَّذِي أَجَبْتَ عِنْدَ الِاضْطِرَارِ دَعْوَتِي ، وَ أَقَلْتَ عِنْدَ الْعِثَارِ زَلَّتِي ، وَ أَخَذْتَ لِي مِنَ الْأَعْدَاءِ بِظُلَامَتِي .
﴿5﴾ إِلَهِي مَا وَجَدْتُكَ بَخِيلًا حِينَ سَأَلْتُكَ ، وَ لَا مُنْقَبِضاً حِينَ أَرَدْتُكَ ، بَلْ وَجَدْتُكَ لِدُعَائِي سَامِعاً ، وَ لِمَطَالِبِي مُعْطِياً ، وَ وَجَدْتُ نُعْمَاكَ عَلَيَّ سَابِغَةً فِي كُلِّ شَأْنٍ مِنْ شَأْنِي وَ كُلِّ زَمَانٍ مِنْ زَمَانِي ، فَأَنْتَ عِنْدِي مَحْمُودٌ ، وَ صَنِيعُكَ لَدَيَّ مَبْرُورٌ .
﴿6﴾ تَحْمَدُكَ نَفْسِي وَ لِسَانِي وَ عَقْلِي ، حَمْداً يَبْلُغُ الْوَفَاءَ وَ حَقِيقَةَ الشُّكْرِ ، حَمْداً يَكُونُ مَبْلَغَ رِضَاكَ عَنِّي ، فَنَجِّنِي مِنْ سُخْطِكَ .
﴿7﴾ يَا كَهْفِي حِينَ تُعْيِينِي الْمَذَاهِبُ وَ يَا مُقِيلِي عَثْرَتِي ، فَلَوْ لَا سَتْرُكَ عَوْرَتِي لَكُنْتُ مِنَ الْمَفْضُوحِينَ ، وَ يَا مُؤَيِّدِي بِالنَّصْرِ ، فَلَوْ لَا نَصْرُكَ إِيَّايَ لَكُنْتُ مِنَ الْمَغْلُوبِينَ ، وَ يَا مَنْ وَضَعَتْ لَهُ الْمُلُوكُ نِيرَ الْمَذَلَّةِ عَلَى أَعْنَاقِهَ ، فَهُمْ مِنْ سَطَوَاتِهِ خَائِفُونَ ، وَ يَا أَهْلَ التَّقْوَى ، وَ يَا مَنْ لَهُ الْأَسْمَاءُ الْحُسْنَى ، أَسْأَلُكَ أَنْ تَعْفُوَ عَنِّي ، وَ تَغْفِرَ لِي فَلَسْتُ بَرِيئاً فَأَعْتَذِرَ ، وَ لَا بِذِي قُوَّةٍ فَأَنْتَصِرَ ، وَ لَا مَفَرَّ لِي فَأَفِرَّ .
﴿8﴾ وَ أَسْتَقِيلُكَ عَثَرَاتِي ، وَ أَتَنَصَّلُ إِلَيْكَ مِنْ ذُنُوبِيَ الَّتِي قَدْ أَوْبَقَتْنِي ، وَ أَحَاطَتْ بِي فَأَهْلَكَتْنِي ، مِنْهَا فَرَرْتُ إِلَيْكَ رَبِّ تَائِباً فَتُبْ عَلَيَّ، مُتَعَوِّذاً فَأَعِذْنِي ، مُسْتَجِيراً فَلَا تَخْذُلْنِي ، سَائِلًا فَلَا تَحْرِمْنِي مُعْتَصِماً فَلَا تُسْلِمْنِي ، دَاعِياً فَلَا تَرُدَّنِي خَائِباً .
﴿9﴾ دَعَوْتُكَ يَا رَبِّ مِسْكِيناً ، مُسْتَكِيناً ، مُشْفِقاً ، خَائِفاً ، وَجِلًا ، فَقِيراً ، مُضْطَرّاً إِلَيْكَ .
﴿10﴾ أَشْكُو إِلَيْكَ يَا إِلَهِي ضَعْفَ نَفْسِي عَنِ الْمُسَارَعَةِ فِيما وَعَدْتَهُ أَوْلِيَاءَكَ ، وَ الُْمجَانَبَةِ عَمَّا حَذَّرْتَهُ أَعْدَاءَكَ ، وَ كَثْرَةَ هُمُومِي ، وَ وَسْوَسَةَ نَفْسِي .
﴿11﴾ إِلَهِي لَمْ تَفْضَحْنِي بِسَرِيرَتِي ، وَ لَمْ تُهْلِكْنِي بِجَرِيرَتِي ، أَدْعُوكَ فَتُجِيبُنِي وَ إِنْ كُنْتُ بَطِيئاً حِينَ تَدْعُونِي ، وَ أَسْأَلُكَ كُلَّمَا شِئْتُ مِنْ حَوَائِجِي ، وَ حَيْثُ مَا كُنْتُ وَضَعْتُ عِنْدَكَ سِرِّي ، فَلَا أَدْعُو سِوَاك ، وَ لَا أَرْجُو غَيْرَكَ
﴿12﴾ لَبَّيْكَ لَبَّيْكَ ، تَسْمَعُ مَنْ شَكَا إِلَيْكَ ، وَ تَلْقَى مَنْ تَوَكَّلَ عَلَيْكَ ، وَ تُخَلِّصُ مَنِ اعْتَصَمَ بِكَ ، وَ تُفَرِّجُ عَمَّنْ لَاذَ بِكَ .
﴿13﴾ إِلَهِي فَلَا تَحْرِمْنِي خَيْرَ الآْخِرَةِ وَ الْأُولَى لِقِلَّةِ شُكْرِي ، وَ اغْفِرْ لِي مَا تَعْلَمُ مِنْ ذُنُوبِي .
﴿14﴾ إِنْ تُعَذِّبْ فَأَنَا الظَّالِمُ الْمُفَرِّطُ الْمُضَيِّعُ الآْثِمُ الْمُقَصِّرُ الْمُضَجِّعُ الْمُغْفِلُ حَظَّ نَفْسِي ، وَ إِنْ تَغْفِرْ فَأَنْتَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ .
مفاتیح الجنان : صلوات بر حجج طاهره (ع)
صلوات بر پیغمبر(ص)
اللّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ کما حَمَلَ وَحْیک وَبَلَّغَ رِسالاتِک، وَصَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ کما أَحَلَّ حَلالَک وَحَرَّمَ حَرَامَک وَعَلَّمَ کتابَک، وَصَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ کما أَقامَ الصَّلاةَ وَآتَی الزَّکاةَ وَدَعا إِلی دِینِک، وَصَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ کمَا صَدَّقَ بِوَعْدِک وَأَشْفَقَ مِنْ وَعِیدِک، وَصَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ کمَا غَفَرْتَ بِهِ الذُّنُوبَ وَسَتَرْتَ بِهِ الْعُیوبَ وَفَرَّجْتَ بِهِ الْکرُوبَ، وَصَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ کمَا دَفَعْتَ بِهِ الشَّقاءَ وَکشَفْتَ بِهِ الْغَمَّاءَ وَأَجَبْتَ بِهِ الدُّعاءَ وَنَجَّیتَ بِهِ مِنَ الْبَلاءِ،
وَصَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ کما رَحِمْتَ بِهِ الْعِبادَ وَأَحْییتَ بِهِ الْبِلادَ وَقَصَمْتَ بِهِ الْجَبابِرَةَ وَأَهْلَکتَ بِهِ الْفَراعِنَةَ، وَصَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ کما أَضْعَفْتَ بِهِ الْأَمْوالَ وَأَحْرَزْتَ بِهِ مِنَ الْأَهْوَالِ وَکسَرْتَ بِهِ الْأَصْنامَ وَرَحِمْتَ بِهِ الْأَنامَ، وَصَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ کمَا بَعَثْتَهُ بِخَیرِ الْأَدْیانِ وَأَعْزَزْتَ بِهِ الْإِیمانَ وَتَبَّرْتَ بِهِ الْأَوْثانَ وَعَظَّمْتَ بِهِ الْبَیتَ الْحَرامَ، وَصَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَأَهْلِ بَیتِهِ الطَّاهِرِینَ الْأَخْیارِ وَسَلِّمْ تَسْلِیماً.