عبارات مورد جستجو در ۵۲ گوهر پیدا شد:
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۵
حالیا مصلحت وقت در آن می‌بینم
که کشم رخت به می خانه و خوش بنشینم
جام می گیرم و از اهل ریا دور شوم
یعنی از اهل جهان پاک دلی بگزینم
جز صراحی و کتابم نبود یار و ندیم
تا حریفان دغا را به جهان کم بینم
سر به آزادگی از خلق برآرم چون سرو
گر دهد دست که دامن ز جهان درچینم
بس که در خرقه ی آلوده زدم لاف صلاح
شرمسار از رخ ساقی و می رنگینم
سینه ی تنگ من و بار غم او هیهات
مرد این بار گران نیست دل مسکینم
من اگر رند خراباتم و گر زاهد شهر
این متاعم که همی‌بینی و کمتر زینم
بنده ی آصف عهدم دلم از راه مبر
که اگر دم زنم از چرخ بخواهد کینم
بر دلم گرد ستم‌هاست خدایا مپسند
که مکدر شود آیینه ی مهرآیینم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۵
اگر صد همچو من گردد هلاک او را چه غم دارد
که نی عاشق نمی‌یابد که نی دلخسته کم دارد
مرا گوید چرا چشمت رقیب روی من باشد؟
بدان در پیش خورشیدش همی‌دارم که نم دارد
چو اسماعیل پیش او بنوشم زخم نیش او
خلیلم را خریدارم چه گر قصد ستم دارد
اگر مشهور شد شورم خدا داند که معذورم
کاسیر حکم آن عشقم که صد طبل و علم دارد
مرا یار شکرناکم اگر بنشاند بر خاکم
چرا غم دارد آن مفلس که یار محتشم دارد؟
غمش در دل چو گنجوری دلم نورعلیٰ نوری
مثال مریم زیبا که عیسیٰ در شکم دارد
چو خورشید است یار من نمی‌گردد به جز تنها
سپهسالار مه باشد کز استاره حشم دارد
مسلمان نیستم گبرم اگر مانده‌ست یک صبرم
چه دانی تو که درد او چه دستان و قدم دارد
ز درد او دهان تلخ است هر دریا که می‌بینی
ز داغ او نکو بنگر که روی مه رقم دارد
به دوران‌ها چو من عاشق نرست از مغرب و مشرق
بپرس از پیر گردونی که چون من پشت خم دارد
خنک جانی که از خوابش به مالش‌ها برانگیزد
بدان مالش بود شادان و آن را مغتنم دارد
طبیبی چون دهد تلخش بنوشد تلخ او را خوش
طبیبان را نمی‌شاید که عاقل متهم دارد
اگرشان متهم داری بمانی بند بیماری
کسی برخورد از استا که او را محترم دارد
خمش کن کندرین دریا نشاید نعره و غوغا
که غواص آن کسی باشد که او امساک دم دارد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۷
درین دم همدمی آمد خمش کن
که او ناگفته می‌داند خمش کن
ز جام باده خاموش گویا
تو را‌ بی‌خویش بنشاند خمش کن
مزن تشنیع بر سلطان عشقش
که او کس را نرنجاند خمش کن
اگر در آینه دم را بگیری
تو را از گفت برهاند خمش کن
ز گردش‌های تو می‌داند آن کس
که گردون را بگرداند خمش کن
هر اندیشه که در دل دفن کردی
یکایک بر تو برخواند خمش کن
ز هر اندیشه مرغی آفریند
دران عالم بپرا ند خمش کن
یکی جغد و یکی باز و یکی زاغ
که یک یک را‌ نمی‌ماند خمش کن
گر آن مه را‌ نمی‌بینی ببینی
چو چشمت را بپیچاند خمش کن
ازین عالم و زان عالم مگو زانک
به یک رنگیت می‌راند خمش کن
مولوی : دفتر اول
بخش ۲۸ - جواب گفتن وزیر کی خلوت را نمی‌شکنم
گفت حجت‌های خود کوته کنید
پند را در جان و در دل ره کنید
گر امینم، متهم نبود امین
گر بگویم آسمان را من زمین
گر کمالم، با کمال انکار چیست؟
ور نی‌ام، این زحمت و آزار چیست؟
من نخواهم شد ازین خلوت برون
زان که مشغولم به احوال درون
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۶۷
گفتم خود را ز خس نگهدار ای چشم
خود را و مرا به درد مسپار ای چشم
واکنون که به دیده در زدی خار ای چشم
تا جانت برآید اشک می بار ای چشم
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳
بیخود ز نوای دل دیوانهٔ خویشم
ساقی و می و مطرب و میخانهٔ خویشم
زان روز که گردیده‌ام از خانه بدوشان
هر جا که روم معتکف خانهٔ خویشم
بی‌داغ تو عضوی به تنم نیست چو طاوس
از بال و پر خویش، پریخانهٔ خویشم
یک ذره دل سختم از اسلام نشد نرم
در کعبه همان ساکن بتخانهٔ خویشم
دیوار من از خضر کند وحشت سیلاب
ویران شدهٔ همت مردانهٔ خویشم
آن زاهد خشکم که در ایام بهاران
در زیر گل از سبحهٔ صد دانهٔ خویشم
صائب شده‌ام بس که گرانبار علایق
بیرون نبرد بیخودی از خانهٔ خویشم
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵
به تنگ همچو شرر از بقای خویشتنم
تمام چشم ز شوق فنای خویشتنم
ره گریز نبسته است هیچ کس بر من
اسیر بند گران وفای خویشتنم
چرا ز غیر شکایت کنم، که همچو حباب
همیشه خانه خراب هوای خویشتنم
سفینه در عرق شرم من توان انداخت
ز بس که منفعل از کرده‌های خویشتنم
ز دستگیری مردم بریده‌ام پیوند
امیدوار به دست دعای خویشتنم
ز بند خصم به تدبیر می‌توان جستن
مرا چه چاره، که زنجیر پای خویشتنم
به اعتبار جهان نیست قدر من صائب
عزیز مصر وجود از نوای خویشتنم
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۲۹
من کیستم از خویش به تنگ آمده‌ای
دیوانهٔ با خرد به جنگ آمده‌ای
دوشینه به کوی دوست از رشکم سوخت
نالیدن پای دل به سنگ آمده‌ای
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۸۶
مگر شیر و پلنگی ای دل ای دل
به مو دایم به جنگی ای دل ای دل
اگر دستم فتی خونت بریجم
بوینم تا چه رنگی ای دل ای دل
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۸۷
چرا آزرده حالی ای دل ای دل
همه فکر و خیالی ای دل ای دل
بساجم خنجری دل را برآرم
بوینم تا چه حالی ای دل ای دل
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۲۰۱
نصیب کس مبو درد دل مو
که بسیاره غم بی‌حاصل مو
کسی بو از غم و دردم خبردار
که دارد مشکلی چون مشکل مو
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۴۷۵
مرا دل ده که من سنگی ندارم
به جز خون جگر رنگی ندارم
سرور درد خود با خویش گویم
که نالان‌تر ز خود چنگی ندارم
زمن تا صبر صد فرسنگ راهست
ولی من پای فرسنگی ندارم
دهندم پند و بامن در نگیرد
که من عقلی و فرهنگی ندارم
رودکی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۰۳
سرو بودیم چندگاه بلند
کوژ گشتیم و چون درونه شدیم
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۳۶ - در شکر ایادی شمس الدین رئیس
من که خاقانیم جفای وطن
برده‌ام وز جفا گریخته‌ام
از خسان چو سار شور انگیز
چون ملخ بر ملا گریخته‌ام
شاه بازم هوا گرفته بلی
کز کمین بلا گریخته‌ام
نه نه شهباز چه؟ که گنجشکم
کز دم اژدها گریخته‌ام
گرنه آزرده‌ام ز دست خسان
دست بر سر چرا گریخته‌ام
ترسم از قهر ناخدا ترسان
لاجرم در خدا گریخته‌ام
از کمین کمان کشان قضا
در حصار رضا گریخته‌ام
من ز ارجیش ز ابر دست رئیس
وقت سیل سخا گریخته‌ام
آن نه سیل است چیست طوفان است
پس ز طوفان سرا گریخته‌ام
الغریق الغریق می‌گویم
ز آن چناند سیل تا گریخته‌ام
گر همه کس ز منع بگریزد
منم آن کز عطا گریخته‌ام
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۱۴
بس که دارم انفعال از بی‌وجودیهای خویش
آب گردم چون کسی از خاک بردارد مرا
عطار نیشابوری : باب ششم: در بیان محو شدۀ توحید و فانی در تفرید
شمارهٔ ۷۶
آن راز که پیوسته از آن میپرسم
در جان من است و از جهان میپرسم
تا هیچ کسی برون نیاید بر من
او در دل و از برون نشان میپرسم
عطار نیشابوری : باب نهم: در مقام حیرت و سرگشتگی
شمارهٔ ۳۱
نه در سفرم یک دم و نی در حضرم
نه خواب و خورم هست و نه بیخواب و خورم
نه باخبرم ز خویش و نه بیخبرم
چون حیرانی نشستهام مینگرم
عطار نیشابوری : باب نهم: در مقام حیرت و سرگشتگی
شمارهٔ ۳۷
از هم نفسانم اثری نیست امروز
وز کار جهانم خبری نیست امروز
یک خوشدلیم بیجگری نیست امروز
سرگشتهتر از من دگری نیست امروز
عطار نیشابوری : باب سی و دوم: در شكایت كردن از معشوق
شمارهٔ ۵۹
جان میسوزد هر نفسم تا کی ازین
دل میندهد هیچ کسم تا کی ازین
بگرفت بلا پیش و پسم تاکی ازین
فریاد ز فریاد رسم تاکی ازین
عطار نیشابوری : باب سی و چهارم: در صفتِ آمدن معشوق
شمارهٔ ۲۶
دوش از برِ خویش سرنگونم میتاخت
تیغی به کف آورده برونم میتاخت
چون خونِ دلم ز حد برون قوّت کرد
برخویش زدم تیغ که خونم میتاخت