عبارات مورد جستجو در ۳۰ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۰
آن خواجه اگر چه تیزگوش است
استیزه کن و گران فروش است
من غره به سست خنده او
ایمن گشتم که او خموش است
هش دار که آب زیر کاه است
بحری است که زیر که به جوش است
هر جا که روی هش است مفتاح
این جا چه کنی که قفل هوش است
در روی تو بنگرد، بخندد
مغرور مشو که روی پوش است
هر دل که به چنگ او درافتاد
چون چنگ همیشه در خروش است
با این همه روحها چه زنبور
طواف ویند، زانک نوش است
شیری است که غم ز هیبت او
در گور مقیم همچو موش است
شمس تبریز روز نقد است
عالم به چه در حدیث دوش است؟
استیزه کن و گران فروش است
من غره به سست خنده او
ایمن گشتم که او خموش است
هش دار که آب زیر کاه است
بحری است که زیر که به جوش است
هر جا که روی هش است مفتاح
این جا چه کنی که قفل هوش است
در روی تو بنگرد، بخندد
مغرور مشو که روی پوش است
هر دل که به چنگ او درافتاد
چون چنگ همیشه در خروش است
با این همه روحها چه زنبور
طواف ویند، زانک نوش است
شیری است که غم ز هیبت او
در گور مقیم همچو موش است
شمس تبریز روز نقد است
عالم به چه در حدیث دوش است؟
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۸۰ - بیان سبب فصاحت و بسیارگویی آن فضول به خدمت رسول علیهالسلام
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۰۶
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۳
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۹
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۸۶
رودکی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۵
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۹۱
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۸۵
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۰۳
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱۷۴
عطار نیشابوری : وصلت نامه
و له ایضاً
سعدی : باب پنجم در عشق و جوانی
حکایت شمارهٔ ۱۱
یکی را پرسیدند از مستعربان بغداد ما تَقولُ فی المُرْدِ گفت لا خَیرَ فیهِمْ مادامَ اَحَدُ هُمْ لطیفاً یَتَخاشَنُ فاذا خَشُنَ یَتَلاطَفُ یعنی چندان که خوب و لطیف و نازک اندام است درشتی کند و سختی چون سخت و درشت چنان که به کاری نیاید تلطف کند و درشتی نماند.
امرد آنگه که خوب و شیرین است
تلخ گفتار و تند خوی بود
چون به ریش آمد و به لعنت شد
مردم آمیز و مهر جوی بود
امرد آنگه که خوب و شیرین است
تلخ گفتار و تند خوی بود
چون به ریش آمد و به لعنت شد
مردم آمیز و مهر جوی بود
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۱۷
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۴۱
نصرالله منشی : مفتتح کتاب بر ترتیب ابن المقفع
بخش ۷ - هندو جواب داد
هندو جواب داد که: همچنین است، و تو اگر چه مراد خویش مستور میداشتی من آثار آن میدید م، لکن هوای تو باظهار آن رخصت نداد. و اکنون که تو این مباثت پیوستی اگر بازگویم از عیب دور باشد. و چون آفتاب روشن است که تو آمده ای تا نفایس ذخایر از ولایت ماببری، و پادشاه شهر خویش را بنگنجهای حکمت مستظهر گردانی، و بنای آن بر مکر و خدیعت نهاده ای. اما من در صبر و مواظبت تو خیره مانده بودم. و انتظار میکردم تا مگر در اثنای سخن از تو کلمه ای زاطد که باظهار مقصود ماند، البته اتفاق نیفتاد. و بدین تحفظ و تیقظ اعتقاد من در موالات تو صافی تر گشت. چه هیچ آفریده را چندین حزم و خرد و تمالک و تماسک نتواند بود خاصه که در غربت، و در میان قومی که نه ایشان او را شناسند و نه او بر عادات و اخلاق ایشان وقوف دارد.
نصرالله منشی : ابتدای کلیله و دمنه، و هو من کلام بزرجمهر البختکان
بخش ۹
و هر جانور که در این کارها اهمال نماید از استقامت معیشت محروم ماند: ضایع گردانیدن فرصت و، کاهلی در موسم حاجت و، تصدیق اخبار که محتمل صدق و کذب باشد و قیاس آن بر سخنان نامعقول و پذیرفتن آن به استبداد رای و، التفات نمودن بچربک نمام و رنجانیدن اهل و تبع بقول مضرب فتان، و رد کردن کردار نیک برخاملان و تضییع منفعتی از آن جهت و، رفتن بر اثر هوا-که عاقل را هیچ سهو چون تتبع هوا نیست - و گردانیدن پای از عرصه یقین.
نصرالله منشی : باب الملک و البراهمة
بخش ۱۶
ملک گفت:می خواهی تا مارا ملک تلقین کنی و کفایت مموه ومزور خود بر مردمان عرض دهی؟ گفت: سه تن بر خود گمان مهارت دارند و هنوز در مقام جهالت باشند: مطربی نوآموز که هرچند کوشد زخمه او باساز و الحان یآران نسازد و نیامیزد، و تمزیج زیر و بم، برابر، در صعود و نزول نشناسد، و نقاش بی تجربت که دعوی صورت گری پیوندد و رنگ آمیزی نداند؛ و شوخی بی مایه که در محافل لاف کارگزاری زند و چون در معرض مهمی آید از زیر دستان در چند و چگونه سفته خواهد.
ملک گفت: بناحق کشتی ایران دخت را، ای بلار! گفت: سه تن بناحق در کارها شرع کنند: آنکه تصلف دروغ بسیار کند، و فعل و قول را بتحقیق نرساند، و کاهلی که برخشم قادر نباشد؛ و پادشاهی که هرکسی را بر عزایم خاصه در کارهای بزرگ اطلاع دهد. ملک گفت:ما از تو ترسانیم. ای بلار! گفت: غلبه هراس بی موجبی بر چهارکس معهود است: آن مرغی خرد که بر شاخ باریک نشسته باشد و میترسد از آنچه آسمان بر وی افتد، و از برای دفع آن پای در هوا میدارد، و کلنگ که هردو پای از برای گرانی جسم خود بر زمین ننهد، و کرمی که غذای او خاک است و او ترسان از آنچه نماند، و خفاش که روز بیرون نیاید تا مردمان بجمال او مفتون نگردند و همچون دیگر مرغان اسیر دام و محبوس قفص نشود.
ملک گفت: راحت دل و خرمی عیش را پدرود باید کرد بفقد ایران دخت. گفت: دو تن همیشه از شادکامی بی نصیب باشند: عاقلی که بصحبت جاهلان مبتلا گردد، و بدخویی که از اخلاق ناپسندیده خود بهیچ تاویل خلاص نیابد.
ملک گفت: مزد از بزه و نیک از بد نمی شناسی، ای بلار! گفت: چهارکس بدین معانی محیط نگردند: آنکه بدردی دایم و علتی هایل مبتلا باشد و باندیشه ای دیگر نپردازد، و بنده خائن گناه کار که در مواجهه مخدوم کامگار افتد؛ و آنکه با دشمن شجاع در کارزار آید و ذهن او از تمامی کار منقطع شود؛ و ستم گاری بی باک که در دست ظالمی از خود قوی تر درماند و در انتظار بلاهای بزرگ بنشیند.
ملک گفت: بناحق کشتی ایران دخت را، ای بلار! گفت: سه تن بناحق در کارها شرع کنند: آنکه تصلف دروغ بسیار کند، و فعل و قول را بتحقیق نرساند، و کاهلی که برخشم قادر نباشد؛ و پادشاهی که هرکسی را بر عزایم خاصه در کارهای بزرگ اطلاع دهد. ملک گفت:ما از تو ترسانیم. ای بلار! گفت: غلبه هراس بی موجبی بر چهارکس معهود است: آن مرغی خرد که بر شاخ باریک نشسته باشد و میترسد از آنچه آسمان بر وی افتد، و از برای دفع آن پای در هوا میدارد، و کلنگ که هردو پای از برای گرانی جسم خود بر زمین ننهد، و کرمی که غذای او خاک است و او ترسان از آنچه نماند، و خفاش که روز بیرون نیاید تا مردمان بجمال او مفتون نگردند و همچون دیگر مرغان اسیر دام و محبوس قفص نشود.
ملک گفت: راحت دل و خرمی عیش را پدرود باید کرد بفقد ایران دخت. گفت: دو تن همیشه از شادکامی بی نصیب باشند: عاقلی که بصحبت جاهلان مبتلا گردد، و بدخویی که از اخلاق ناپسندیده خود بهیچ تاویل خلاص نیابد.
ملک گفت: مزد از بزه و نیک از بد نمی شناسی، ای بلار! گفت: چهارکس بدین معانی محیط نگردند: آنکه بدردی دایم و علتی هایل مبتلا باشد و باندیشه ای دیگر نپردازد، و بنده خائن گناه کار که در مواجهه مخدوم کامگار افتد؛ و آنکه با دشمن شجاع در کارزار آید و ذهن او از تمامی کار منقطع شود؛ و ستم گاری بی باک که در دست ظالمی از خود قوی تر درماند و در انتظار بلاهای بزرگ بنشیند.
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۲۶
نکویان را عتاب و لطف با هم یار می باید
زبان تلخ با لبهای شکر بار می باید
درین بستانسرا چون سرو معشوقی و رعنایی
به قامت راست ناید، شیوه رفتار می باید
نه آسان است جمع آوردن اسباب دلداری
رخ آیینه سان و خط چون زنگار می باید
زجوش مشتری گیرد بلندی قیمت گوهر
قماش ماه کنعان بر سر بازار می باید
حیا از عهده این خیره چشمان برنمی آید
گلستان ترا گوش گران، دیوار می باید
به مژگان بیستون را می توان برداشتن از جا
همین روی دلی زان یار شیرین کار می باید
زلیخا چشم یاری از صبا دارد، نمی داند
که بوی پیرهن را چشم چون دستار می باید
نه آسان است سر از حلقه مستان برون بردن
سری آشفته تر از طره دستار می باید
متاع من همه گفتار بی کردار و در محشر
پی سودا همه کردار بی گفتار می باید
به شب بیداری از نیرنگ می ایمن مشو صائب
که مکر دختر رز را دل بیدار می باید
زبان تلخ با لبهای شکر بار می باید
درین بستانسرا چون سرو معشوقی و رعنایی
به قامت راست ناید، شیوه رفتار می باید
نه آسان است جمع آوردن اسباب دلداری
رخ آیینه سان و خط چون زنگار می باید
زجوش مشتری گیرد بلندی قیمت گوهر
قماش ماه کنعان بر سر بازار می باید
حیا از عهده این خیره چشمان برنمی آید
گلستان ترا گوش گران، دیوار می باید
به مژگان بیستون را می توان برداشتن از جا
همین روی دلی زان یار شیرین کار می باید
زلیخا چشم یاری از صبا دارد، نمی داند
که بوی پیرهن را چشم چون دستار می باید
نه آسان است سر از حلقه مستان برون بردن
سری آشفته تر از طره دستار می باید
متاع من همه گفتار بی کردار و در محشر
پی سودا همه کردار بی گفتار می باید
به شب بیداری از نیرنگ می ایمن مشو صائب
که مکر دختر رز را دل بیدار می باید
مسعود سعد سلمان : مثنویات
شمارهٔ ۷ - مدح ابوالفضایل
بوالفضایل که سیدیست اصیل
زهره شیر دارد و تن پیل
کارها دیده بزمها خورده
کامها رانده رزمها کرده
فخر گردان و تاج را دانست
زو دل شاه سخت شادانست
شاه را طبع در نشاط آرد
می که با او خورند بگوارد
چشم بد دور صورتی دارد
که شجاعت ازو همی بارد
بزم را چون پگاه برخیزد
عشرتی از میان برانگیزد
ساغر بوالفضایلی بر کف
برود چون مبارزان بر صف
دوستگانی دهد ندیمان را
بر فروزد دل کریمان را
مست گردد چو پیل با یک و پنج
نقل سازد ز نارسیده ترنج
عیب او نیز یاد خواهم کرد
دل خصمانش شاد خواهم کرد
کس نباشد قمار دوست چو او
ز آن همه طایفه هموست همو
خواهد از شاه تا قمار کند
ببرد سیم و در کنار کند
چون حریفان به جمله گرد آیند
سیم ریزند و کیسه بگشایند
نا زده زخم خرمراد او را
بکند صد هزار گونه دعا
باز چون ماند سیم کم شمرد
دست چون بر زد از میان ببرد
چون برد آستین کند پر سیم
ندهد هیچ بورک اینت غنیم
بستهد چون نماند بر خیزد
با حریفان به جمله بستیزد
چون موکل شود بدو فراش
عشوه ها سازد و دهد کرناش
راست گویم ظریف جانوریست
از لطافت به راستی جگریست
چه عجب گر زنانش فتنه شوند
از پس او به شهرها بروند
هیچ زن را به لطف ننوازد
تا همه خانه اش نپردازد
سغبه گردند و دوست گیرندش
جامه و سیم و زر پذیرندش
زهره شیر دارد و تن پیل
کارها دیده بزمها خورده
کامها رانده رزمها کرده
فخر گردان و تاج را دانست
زو دل شاه سخت شادانست
شاه را طبع در نشاط آرد
می که با او خورند بگوارد
چشم بد دور صورتی دارد
که شجاعت ازو همی بارد
بزم را چون پگاه برخیزد
عشرتی از میان برانگیزد
ساغر بوالفضایلی بر کف
برود چون مبارزان بر صف
دوستگانی دهد ندیمان را
بر فروزد دل کریمان را
مست گردد چو پیل با یک و پنج
نقل سازد ز نارسیده ترنج
عیب او نیز یاد خواهم کرد
دل خصمانش شاد خواهم کرد
کس نباشد قمار دوست چو او
ز آن همه طایفه هموست همو
خواهد از شاه تا قمار کند
ببرد سیم و در کنار کند
چون حریفان به جمله گرد آیند
سیم ریزند و کیسه بگشایند
نا زده زخم خرمراد او را
بکند صد هزار گونه دعا
باز چون ماند سیم کم شمرد
دست چون بر زد از میان ببرد
چون برد آستین کند پر سیم
ندهد هیچ بورک اینت غنیم
بستهد چون نماند بر خیزد
با حریفان به جمله بستیزد
چون موکل شود بدو فراش
عشوه ها سازد و دهد کرناش
راست گویم ظریف جانوریست
از لطافت به راستی جگریست
چه عجب گر زنانش فتنه شوند
از پس او به شهرها بروند
هیچ زن را به لطف ننوازد
تا همه خانه اش نپردازد
سغبه گردند و دوست گیرندش
جامه و سیم و زر پذیرندش