عبارات مورد جستجو در ۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴۳
گرفته اشک مرا دیده تا به دامان رقص
چنین که داد ندانم به یاد مستان رقص
شرار خرمن جمعیت است خود سریت
غبار را چو نفس میکند پریشان رقص
اگر ز بزم جنون ساغرت به چنگ افتد
چو گرد باد توان کرد در بیابان رقص
طرب کجاست درین محفل ای خیال پرست
که نغمه غلغلهٔ محشر است و توفان رقص
درین ستمکده گویی دگر نمیباشد
سر بریدهٔ ما میکند به میدان رقص
ز اضطراب دل، اهل زمانه بی خبرند
بود تپیدن بسمل به پیش طفلان رقص
فضولی آینهٔ دستگاه کم ظرفیست
به روی بحر کند قطره وقت باران رقص
ز خود تهی شو و شور جنون تماشا کن
به کام دل نکند ناله بی نیستان رقص
گشاد بال درین تنگنا خجالت داشت
شرار ما به دل سنگ کرد پنهان رقص
نفس به ذوق رهایی است پر فشان خیال
و گر نه کس نکند در شکنج زندان رقص
مگر به باد فروشد غبار ما ورنه
ز خاک راست نیاید به هیچ عنوان رقص
مکن تغافل اگر فرصت نگاهی هست
شرار کاغذ ما کرده است سامان رقص
به اعتماد نفس اینقدر چه مینازی
به اشک صرفه ندارد به دوش مژگان رقص
به این ترانه صدای سپند میبالد
که تا ز خود نتوان رست نیست امکان رقص
تپش ز موج گهر گل نمیکند بیدل
نکرد اشک من آخر به چشم حیران رقص
چنین که داد ندانم به یاد مستان رقص
شرار خرمن جمعیت است خود سریت
غبار را چو نفس میکند پریشان رقص
اگر ز بزم جنون ساغرت به چنگ افتد
چو گرد باد توان کرد در بیابان رقص
طرب کجاست درین محفل ای خیال پرست
که نغمه غلغلهٔ محشر است و توفان رقص
درین ستمکده گویی دگر نمیباشد
سر بریدهٔ ما میکند به میدان رقص
ز اضطراب دل، اهل زمانه بی خبرند
بود تپیدن بسمل به پیش طفلان رقص
فضولی آینهٔ دستگاه کم ظرفیست
به روی بحر کند قطره وقت باران رقص
ز خود تهی شو و شور جنون تماشا کن
به کام دل نکند ناله بی نیستان رقص
گشاد بال درین تنگنا خجالت داشت
شرار ما به دل سنگ کرد پنهان رقص
نفس به ذوق رهایی است پر فشان خیال
و گر نه کس نکند در شکنج زندان رقص
مگر به باد فروشد غبار ما ورنه
ز خاک راست نیاید به هیچ عنوان رقص
مکن تغافل اگر فرصت نگاهی هست
شرار کاغذ ما کرده است سامان رقص
به اعتماد نفس اینقدر چه مینازی
به اشک صرفه ندارد به دوش مژگان رقص
به این ترانه صدای سپند میبالد
که تا ز خود نتوان رست نیست امکان رقص
تپش ز موج گهر گل نمیکند بیدل
نکرد اشک من آخر به چشم حیران رقص
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۲۰
در عروج نشأه می می کند طوفان سماع
کار دامن می کند بر آتش مستان سماع
از غبار کلفت و گرد غم و زنگ ملال
پاک سازد صحن مجلس رابه یک جولان سماع
عقده دلها ز رقص بیخودی وا می شود
می کند این پسته لب بسته را خندان سماع
چون خم چوگان به دست افشاندن مستانه ای
گوی دلها را برد بیرون ازین میدان سماع
می کند جان مجرد را خلاص از قیدجسم
ماه کنعان رابرون می آرد از زندان سماع
لنگر تمکین زاهد بادبان خواهد شدن
فیض خودرا عام سازد گربه به این عنوان سماع
گر چه از دامن برافشاندن خطر دارد چراغ
شمع صحبت را کند روشنتر از دامان سماع
کشتی می را کند مستغنی از باد مراد
چون شود در بزم مستان آستین افشان سماع
در فلاخن می نهد برق تجلی طور را
کوه را چون ابر می سازد سبک جولان سماع
شوق درهر دل که باشد مطربی درکار نیست
چون کف دریا کند دستار سرمستان سماع
گر چنین آهنگ خواهد شد سرود قمریان
سروها را ریشه کن می سازد از بستان سماع
کوچه ها پیداشود درآسمان چون رود نیل
چون شود از مستی سرشار دست افشان سماع
رقص هر جا هست باغ و بوستان در کار نیست
بزم را از نونهالان می کند بستان سماع
گر به رقص آیند ارباب عمایم دور نیست
آسیای آسمان را می کند گردان سماع
صائب از رقص فلک هوش از سر من می رود
باقد خم گر چه زیبا نیست از پیران سماع
کار دامن می کند بر آتش مستان سماع
از غبار کلفت و گرد غم و زنگ ملال
پاک سازد صحن مجلس رابه یک جولان سماع
عقده دلها ز رقص بیخودی وا می شود
می کند این پسته لب بسته را خندان سماع
چون خم چوگان به دست افشاندن مستانه ای
گوی دلها را برد بیرون ازین میدان سماع
می کند جان مجرد را خلاص از قیدجسم
ماه کنعان رابرون می آرد از زندان سماع
لنگر تمکین زاهد بادبان خواهد شدن
فیض خودرا عام سازد گربه به این عنوان سماع
گر چه از دامن برافشاندن خطر دارد چراغ
شمع صحبت را کند روشنتر از دامان سماع
کشتی می را کند مستغنی از باد مراد
چون شود در بزم مستان آستین افشان سماع
در فلاخن می نهد برق تجلی طور را
کوه را چون ابر می سازد سبک جولان سماع
شوق درهر دل که باشد مطربی درکار نیست
چون کف دریا کند دستار سرمستان سماع
گر چنین آهنگ خواهد شد سرود قمریان
سروها را ریشه کن می سازد از بستان سماع
کوچه ها پیداشود درآسمان چون رود نیل
چون شود از مستی سرشار دست افشان سماع
رقص هر جا هست باغ و بوستان در کار نیست
بزم را از نونهالان می کند بستان سماع
گر به رقص آیند ارباب عمایم دور نیست
آسیای آسمان را می کند گردان سماع
صائب از رقص فلک هوش از سر من می رود
باقد خم گر چه زیبا نیست از پیران سماع
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۶۱
مجلس رقص است، بر تمکین بیفشان آستین
دست بالا کن، گلی از عالم بالا بچین
می توان رفت از فلک بیرون به دست افشاندنی
در نگین دان تا به کی باشی حصاری چون نگین؟
می شود از پایکوبی قطع راه دور عشق
چند از تمکین نهی بر پای، بند آهنین؟
پایکوبان شو، ببین در زیر پا افلاک را
دست بالا کن، جهان را زیر دست خود ببین
نخل نوخیز تو بهر بوستان دیگرست
ریشه را محکم مکن زنهار در مغز زمین
می ز خون خود کن و مطرب ز بال خویشتن
کم مباش از مرغ بسمل در شهادتگاه دین
فارغ است از سنگ ره تخت روان بیخودی
گر طواف کعبه می خواهی بر این محمل نشین
قطره از پیوستگی شد سیل و در دریا رسید
در طریق عشق، یاران موافق بر گزین
پرده ناموس را بال و پر پرواز کن
حسن در هر جا که سازد چهره از می آتشین
بی سپند شوخ، مجمر چشم خواب آلوده ای است
بزم را پر شور گردان از نوای آتشین
رخنه ملک است چشم هوشیاران، زینهار
خاک زان از درد می در چشم عقل دور بین
از شفق زد غوطه در می صبح با موی سفید
در کهنسالی دکان زهد و سالوسی مچین
شبنم از روشندلی هم ساغر خورشید شد
چند در مینای تن چون درد باشی ته نشین؟
می ربایندش چو گل خوبان ز دست یکدگر
صفحه ای کز فکر صائب شد نگارستان چین
دست بالا کن، گلی از عالم بالا بچین
می توان رفت از فلک بیرون به دست افشاندنی
در نگین دان تا به کی باشی حصاری چون نگین؟
می شود از پایکوبی قطع راه دور عشق
چند از تمکین نهی بر پای، بند آهنین؟
پایکوبان شو، ببین در زیر پا افلاک را
دست بالا کن، جهان را زیر دست خود ببین
نخل نوخیز تو بهر بوستان دیگرست
ریشه را محکم مکن زنهار در مغز زمین
می ز خون خود کن و مطرب ز بال خویشتن
کم مباش از مرغ بسمل در شهادتگاه دین
فارغ است از سنگ ره تخت روان بیخودی
گر طواف کعبه می خواهی بر این محمل نشین
قطره از پیوستگی شد سیل و در دریا رسید
در طریق عشق، یاران موافق بر گزین
پرده ناموس را بال و پر پرواز کن
حسن در هر جا که سازد چهره از می آتشین
بی سپند شوخ، مجمر چشم خواب آلوده ای است
بزم را پر شور گردان از نوای آتشین
رخنه ملک است چشم هوشیاران، زینهار
خاک زان از درد می در چشم عقل دور بین
از شفق زد غوطه در می صبح با موی سفید
در کهنسالی دکان زهد و سالوسی مچین
شبنم از روشندلی هم ساغر خورشید شد
چند در مینای تن چون درد باشی ته نشین؟
می ربایندش چو گل خوبان ز دست یکدگر
صفحه ای کز فکر صائب شد نگارستان چین
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
ساقی کناف بوالهوسان از پیاله کن
کار مر ابدان لب میگون حواله کن
مطرب برآر دست و فرو کوب پای رقص
بر روی لاله سنبل مشگین کلاله کن
بر گوشۀ هلال نشان آفتاب جام
دوری میان حلقۀ رندان چو هاله کن
بر عنصر وجود مناز می زن آتشی
وزنو سرشت طینت من زانسلاله کن
شیخم کند ز دیدن ماهی دو هفته منع
سیر شعور مفتی هفتاد ساله کن
ساقی سبوی نقره بخامان سفله بخش
ما را شراب پخته ده و در سفله کن
باشد که رقتی کند آنسگدل طبیب
ایدل هنوز تا رمقی هست ناله کن
ای باغبان بشاخ گلی ناز تا بچند
بازآ بشهر سیر گلستان لاله کن
نیرّ چو وصل عارض لیلی نداد روی
مجنون صفت تسلی خود از غزاله کن
کار مر ابدان لب میگون حواله کن
مطرب برآر دست و فرو کوب پای رقص
بر روی لاله سنبل مشگین کلاله کن
بر گوشۀ هلال نشان آفتاب جام
دوری میان حلقۀ رندان چو هاله کن
بر عنصر وجود مناز می زن آتشی
وزنو سرشت طینت من زانسلاله کن
شیخم کند ز دیدن ماهی دو هفته منع
سیر شعور مفتی هفتاد ساله کن
ساقی سبوی نقره بخامان سفله بخش
ما را شراب پخته ده و در سفله کن
باشد که رقتی کند آنسگدل طبیب
ایدل هنوز تا رمقی هست ناله کن
ای باغبان بشاخ گلی ناز تا بچند
بازآ بشهر سیر گلستان لاله کن
نیرّ چو وصل عارض لیلی نداد روی
مجنون صفت تسلی خود از غزاله کن
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
برم امشب که آن سروسهی بود
همه شب کار دل فرماندهی بود
نه یک ساعت لب از بوسه بیاسود
نه یکدم دستم از ساغر تهی بود
نگارم بود و یک چنگی خوش زن
سوم ساقی چهارم شان رهی بود
گهی بر حلقه مشک ختن خفت
گهی در سایه سرو سهی بود
ز وقت شام تا الله اکبر
می لعل و سماع خرگهی بود
نه کس را بود بر ما اطلاعی
نه ما را نیز از خویش آگهی بود
نه با گرگ آشتی او پلنگی
نه با آهوی چشمش روبهی بود
گهی بوس و گهی نوش و گهی رقص
چه گویم عیب آنشب کوتهی بود
وز آن شب غصه بر غصه است ده تو
مرا کانشب نمردم زابلهی بود
همه شب کار دل فرماندهی بود
نه یک ساعت لب از بوسه بیاسود
نه یکدم دستم از ساغر تهی بود
نگارم بود و یک چنگی خوش زن
سوم ساقی چهارم شان رهی بود
گهی بر حلقه مشک ختن خفت
گهی در سایه سرو سهی بود
ز وقت شام تا الله اکبر
می لعل و سماع خرگهی بود
نه کس را بود بر ما اطلاعی
نه ما را نیز از خویش آگهی بود
نه با گرگ آشتی او پلنگی
نه با آهوی چشمش روبهی بود
گهی بوس و گهی نوش و گهی رقص
چه گویم عیب آنشب کوتهی بود
وز آن شب غصه بر غصه است ده تو
مرا کانشب نمردم زابلهی بود
اوحدالدین کرمانی : الباب العاشر: البهاریات
شمارهٔ ۳۴
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
می کند نظاره تا بر روی آن تنناز رقص
همچو آن طفلی که در گلشن کند از ناز رقص
جلوه حسنش کنون در چشم بازش می کند
چون خرام جلوه تیهو به چشم باز رقص
دارد از خط لبش پیغمبر حسنش کتاب
طرفه پیغمبر که می باشد ورا اعجاز رقص!
در خم زلفش دلم امروز می رقصد چنان
همچو آن گوئی که سازد پیش چوگانباز رقص
رشک رقاص است انجام تپش های دلم
گر کند آن شوخ رقاصی دم آغاز رقص
دوش در آهنگ «عشاق » از «نوا» می کوفت پا
می کند آن گلبدن امروز در «شهناز» رقص
مطربا زیر و بم قانون خود را ساز کن
تا نسازد آن پری در انجمن ناساز رقص!
دیشبم یک بار رقصیدی کنون بهر خدا!
باز رقص و باز رقص و باز رقص و باز رقص!!
سر عشقم طغرل از تمکین دل پوشیده بود
بس که می رقصد دلم ترسم شود غماز رقص!
همچو آن طفلی که در گلشن کند از ناز رقص
جلوه حسنش کنون در چشم بازش می کند
چون خرام جلوه تیهو به چشم باز رقص
دارد از خط لبش پیغمبر حسنش کتاب
طرفه پیغمبر که می باشد ورا اعجاز رقص!
در خم زلفش دلم امروز می رقصد چنان
همچو آن گوئی که سازد پیش چوگانباز رقص
رشک رقاص است انجام تپش های دلم
گر کند آن شوخ رقاصی دم آغاز رقص
دوش در آهنگ «عشاق » از «نوا» می کوفت پا
می کند آن گلبدن امروز در «شهناز» رقص
مطربا زیر و بم قانون خود را ساز کن
تا نسازد آن پری در انجمن ناساز رقص!
دیشبم یک بار رقصیدی کنون بهر خدا!
باز رقص و باز رقص و باز رقص و باز رقص!!
سر عشقم طغرل از تمکین دل پوشیده بود
بس که می رقصد دلم ترسم شود غماز رقص!
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۷
عید شد باده مغانه بزن
باده با چنگ و با چغانه بزن
قدم از صحن خانه تا لب بام
بنه و طبل شادیانه بزن
شب عید است تا سحر خوشباش
باده و چنگ را شبانه بزن
دست افشان و پای کوبان شو
هی لگد بر سر زمانه بزن
با جوان بخت یار شیرین طبع
باده تلخ را جوانه بزن
کوس عیش است بر سر بازار
تو قدح در درون خانه بزن
با بتی سرو قد کمان ابرو
تیر را راست بر نشانه بزن
تنگ چون پیرهنش در بر گیر
چنگ در طره اش چو شانه بزن
باده با چنگ و با چغانه بزن
قدم از صحن خانه تا لب بام
بنه و طبل شادیانه بزن
شب عید است تا سحر خوشباش
باده و چنگ را شبانه بزن
دست افشان و پای کوبان شو
هی لگد بر سر زمانه بزن
با جوان بخت یار شیرین طبع
باده تلخ را جوانه بزن
کوس عیش است بر سر بازار
تو قدح در درون خانه بزن
با بتی سرو قد کمان ابرو
تیر را راست بر نشانه بزن
تنگ چون پیرهنش در بر گیر
چنگ در طره اش چو شانه بزن