عبارات مورد جستجو در ۶ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۸
هر زمان لاف وفایی می زنی
آتشی در مبتلایی می زنی
چون که جانی داری اندر مردگی
لاف نیکویی ز جایی می زنی
بوالعجب مرغی که کس آگاه نیست
تا تو پر بر چه هوایی می زنی
ماهرویی و ازین رو ای پسر
مهر و مه را پشت پایی می زنی
گفتهای کار تو را رایی زنم
من بمردم تا تو رایی می زنی
میزنم بر آتش عشق آب چشم
تا چرا راه چو مایی می زنی
بسکه کردم آشنا در خون دل
تا همه بر آشنایی می زنی
زخمه بر ابریشم عطار زن
گر به صد زاری نوایی می زنی
آتشی در مبتلایی می زنی
چون که جانی داری اندر مردگی
لاف نیکویی ز جایی می زنی
بوالعجب مرغی که کس آگاه نیست
تا تو پر بر چه هوایی می زنی
ماهرویی و ازین رو ای پسر
مهر و مه را پشت پایی می زنی
گفتهای کار تو را رایی زنم
من بمردم تا تو رایی می زنی
میزنم بر آتش عشق آب چشم
تا چرا راه چو مایی می زنی
بسکه کردم آشنا در خون دل
تا همه بر آشنایی می زنی
زخمه بر ابریشم عطار زن
گر به صد زاری نوایی می زنی
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۵۸
منفعل دل خودم چند کشد جفای تو
عذر جفای تو مگر خواهمش از خدای تو
گشت ز تاب و طاقتم تاب رقیب منفعل
هیچ خجل نمیشود طبع ستیزه رای تو
شب همه شب دعا کنم تا که به روز من شوی
دل به ستمگری دهی کو بدهد سزای تو
رخنه چو میفتد به دل بسته نمیشود به گل
گو مژه تر مکن به خون خاک در سرای تو
ای رقم فریب عقل از تو بسوخت هستیم
خانه سیاه میکند نسخهٔ کیمیای تو
افسر لطف داشته این همه عزتش مبر
تارک عجز ما که شد پست به زیر پای تو
ای که طبیب وحشی ای، خوب علاج میکنی
وعده به حشر میدهد درد مرا دوای تو
عذر جفای تو مگر خواهمش از خدای تو
گشت ز تاب و طاقتم تاب رقیب منفعل
هیچ خجل نمیشود طبع ستیزه رای تو
شب همه شب دعا کنم تا که به روز من شوی
دل به ستمگری دهی کو بدهد سزای تو
رخنه چو میفتد به دل بسته نمیشود به گل
گو مژه تر مکن به خون خاک در سرای تو
ای رقم فریب عقل از تو بسوخت هستیم
خانه سیاه میکند نسخهٔ کیمیای تو
افسر لطف داشته این همه عزتش مبر
تارک عجز ما که شد پست به زیر پای تو
ای که طبیب وحشی ای، خوب علاج میکنی
وعده به حشر میدهد درد مرا دوای تو
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰۵
بهار عمر به صبح دمیده میماند
نفس به وحشت صید رمیده میماند
نسیم عیش اگر میوزد درین گلشن
به صیت شهپر مرغ پریده میماند
به هرچه دید گشودیم موج خونگل کرد
نگاه ما به رگ نیش دیده میماند
بیاکه بیتو به چشم ترم هجوم نگاه
به موج صفحهٔ مسطر کشیده میماند
ز عجز اگر سر طومار شکوه بگشایم
نفس به سینه چو خط بر جریده میماند
کجا رویم که دامان سعی بسمل ما
ز ضعف در ته خون چکیده میماند
چه گل کنیم به دامن ز پای خوابآلود
بهار آبله هم نادمیده میماند
به نارسایی پرواز رفتهام از خوبش
پر شکسته به رنگ پریده میماند
قدح به دست خمستان شوق کیست بهار
که گل به چهره ساغر کشیده میماند
به حسرت دم تیغت جراحت دل ما
به عاشقان گریبان دریده میماند
به طبع موج گهر اضطراب نتوان بافت
سرشک ما به دل آرمیده میماند
ز نسخهٔ دو جهان درس ما فراموشیست
بهگوش ما سخنی ناشنیده میماند
مرا به بزم ادبکلفتیکه هست این است
که شوق بسمل و دل ناتپیده میماند
خوش است تازه کنی طبع دوستان بیدل
که فطرتت به شراب رسیده میماند
نفس به وحشت صید رمیده میماند
نسیم عیش اگر میوزد درین گلشن
به صیت شهپر مرغ پریده میماند
به هرچه دید گشودیم موج خونگل کرد
نگاه ما به رگ نیش دیده میماند
بیاکه بیتو به چشم ترم هجوم نگاه
به موج صفحهٔ مسطر کشیده میماند
ز عجز اگر سر طومار شکوه بگشایم
نفس به سینه چو خط بر جریده میماند
کجا رویم که دامان سعی بسمل ما
ز ضعف در ته خون چکیده میماند
چه گل کنیم به دامن ز پای خوابآلود
بهار آبله هم نادمیده میماند
به نارسایی پرواز رفتهام از خوبش
پر شکسته به رنگ پریده میماند
قدح به دست خمستان شوق کیست بهار
که گل به چهره ساغر کشیده میماند
به حسرت دم تیغت جراحت دل ما
به عاشقان گریبان دریده میماند
به طبع موج گهر اضطراب نتوان بافت
سرشک ما به دل آرمیده میماند
ز نسخهٔ دو جهان درس ما فراموشیست
بهگوش ما سخنی ناشنیده میماند
مرا به بزم ادبکلفتیکه هست این است
که شوق بسمل و دل ناتپیده میماند
خوش است تازه کنی طبع دوستان بیدل
که فطرتت به شراب رسیده میماند
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۴
آنقدر بر دل نشست از دوست و ز دشمن غبار
کز برون چون اخگرم گردید پیراهن غبار
گرد غم را با دل پر رخنه ما الفتی است
باشد آری آشنا با چشم پرویزن غبار
بسکه دل رنجید ازو چشمم نیارد دیدنش
آید از گرد سرا در دیده روزن غبار
آستان و صدر را هرگز زهم نشناختم
بی تکلف هر کجا یابد کند مسکن غبار
سینه ام از صحبت دل معدن زنگار شد
آری از آتش نشیند بر دل گلخن غبار
چشم بر راهست دل شاید از آن ره قاصدی
آید و در کوی ما بفشاند از دامن غبار
دل مگو دارد صفا محتاج فیض مرشدیست
آب آهن چون تواند شست از آهن غبار
گرد غم از چهره من پاک نتوانست کرد
گریه ای خواهم که شوید از دل دشمن غبار
در دل خود رای او هرگز مرا خود جا نبود
حیرتی دارم که چون آنجا نشست از من غبار
خاک این ویرانه دامن گیر شد آخر کلیم
کی ز کنج خاطرم برخیزد از رفتن غبار
کز برون چون اخگرم گردید پیراهن غبار
گرد غم را با دل پر رخنه ما الفتی است
باشد آری آشنا با چشم پرویزن غبار
بسکه دل رنجید ازو چشمم نیارد دیدنش
آید از گرد سرا در دیده روزن غبار
آستان و صدر را هرگز زهم نشناختم
بی تکلف هر کجا یابد کند مسکن غبار
سینه ام از صحبت دل معدن زنگار شد
آری از آتش نشیند بر دل گلخن غبار
چشم بر راهست دل شاید از آن ره قاصدی
آید و در کوی ما بفشاند از دامن غبار
دل مگو دارد صفا محتاج فیض مرشدیست
آب آهن چون تواند شست از آهن غبار
گرد غم از چهره من پاک نتوانست کرد
گریه ای خواهم که شوید از دل دشمن غبار
در دل خود رای او هرگز مرا خود جا نبود
حیرتی دارم که چون آنجا نشست از من غبار
خاک این ویرانه دامن گیر شد آخر کلیم
کی ز کنج خاطرم برخیزد از رفتن غبار
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
ز صاف راح بکش هر صباح جام صبوح
که صبح موسم عیش است و راح لذت روح
صباح عید و لب جویبار و جام صبوح
روا بود که پشیمان شود ز تو به نصوح
چه سود از این که لبش مرهم جراحت هاست
مرا که هست جگر داغدار و دل مجروح
دری که هست بدست رقیب ما مفتاح
روا بود که نباشد به روی ما مفتوح
چه سود کایمنی از اشک چشم خویش (سحاب)
همین نه بس که سلامت بود سفینه ی نوح
که صبح موسم عیش است و راح لذت روح
صباح عید و لب جویبار و جام صبوح
روا بود که پشیمان شود ز تو به نصوح
چه سود از این که لبش مرهم جراحت هاست
مرا که هست جگر داغدار و دل مجروح
دری که هست بدست رقیب ما مفتاح
روا بود که نباشد به روی ما مفتوح
چه سود کایمنی از اشک چشم خویش (سحاب)
همین نه بس که سلامت بود سفینه ی نوح
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲