عبارات مورد جستجو در ۹ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۴۳
ایا خورشید بر گردون سواره
به حیله کرده خود را چون ستاره
گهی باشی چو دل اندر میانه
گهی آیی، نشینی بر کناره
گهی از دور دور استاده باشی
که من مرد غریبم در نظاره
گهی چون چاره غم‌ها را بسوزی
گهی گویی که این غم را چه چاره؟
تو پاره می‌کنی و هم بدوزی
که دل آن به که باشد پاره پاره
گهی دل را بگریانم چو طفلان
مرا گویی بجنبان گاهواره
گهی برگیری‌‌ام چون دایگان تو
گهی بر من نشینی چون سواره
گهی پیری نمایی، گاه دومو
زمانی کودک و گه شیرخواره
زبونم، یا زبونم تو گرفتی؟
زهی عیار و چست و حیله باره
سعدی : غزلیات
غزل ۴۶۰
خلاف دوستی کردن به ترک دوستان گفتن
نبایستی نمود این روی و دیگر باز بنهفتن
گدایی پادشاهی را به شوخی دوست می‌دارد
نه بی او می‌توان بودن نه با او می‌توان گفتن
هزارم درد می‌باشد که می‌گویم نهان دارم
لبم با هم نمی‌آید چو غنچه روز بشکفتن
ز دستم بر نمی‌خیزد که انصاف از تو بستانم
روا داری گناه خویش و آنگه بر من آشفتن
که می‌گوید به بالای تو ماند سرو بستانی
بیاور در چمن سروی که بتواند چنین رفتن
چنانت دوست می‌دارم که وصلم دل نمی‌خواهد
کمال دوستی باشد مراد از دوست نگرفتن
مراد خسرو از شیرین کناری بود و آغوشی
محبت کار فرهاد است و کوه بیستون سفتن
نصیحت گفتن آسان است سرگردان عاشق را
ولیکن با که می‌گویی که نتواند پذیرفتن
شکایت پیش از این حالت به نزدیکان و غمخواران
ز دست خواب می‌کردم کنون از دست ناخفتن
گر از شمشیر برگردی نه عالی همتی سعدی
تو کز نیشی بیازردی نخواهی انگبین رفتن
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۹۵
کاری که نه با تو بی‌نظام انگاریم
صبحی که نه با تو، وقت شام انگاریم
نادیدن تو هوای کام انگاریم
بی تو همه خرمی حرام انگاریم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۴۵۱
بگه بیامد و همسایه گفت خوابم نیست
که ناله‌های تو در سینه کار می کندم
براه بی سرو و پا می‌روم که آب دو چشم
رها نمی‌کندم تا به پای خود بروم
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۶۴ - در نصیحت
غم به تکلف به سر من مبار
زانکه به سعی تو تن آسان شوم
من خود اگر مادر غم اژدهاست
تا که بزاید به سر آن شوم
پرسی و گویی که ز من بد مگوی
روز دگر با تو دگرسان شوم
چون تو نیم من که به هر خورده‌ای
گه به فلان گاه به بهمان شوم
اقبال لاهوری : پیام مشرق
دل من در طلسم خود اسیر است
دل من در طلسم خود اسیر است
جهان از پرتو او تاب گیر است
مپرس از صبح و شامم ز آفتابی
که پیش روزگار من پریر است
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۱۴
تا مهر توام به سینه مستور بود
ظلمت ز فضای خاطرم دور بود
دل روشنی‌ام ز عشق باشد، آری
ویرانه ز آفتاب معمور بود
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۹
صحبت چه شود گرم میان من و تو
آید بمیان راز نهان من و تو
بیخود شوم و، بخود چو آیم، چه شود؟!
گویی که چه رفت بر زبان من و تو؟!
احمد شاملو : حدیث بی‌قراری ماهان
سرودِ ششم
شگفتا
که نبودیم
عشقِ ما
در ما
حضورِمان داد.
پیوندیم اکنون
آشنا
چون خنده با لب و اشک با چشم

واقعه‌ی نخستین دمِ ماضی.



غریویم و غوغا
اکنون،
نه کلامی به مثابهِ مصداقی
که صوتی به نشانه‌ی رازی.



هزار معبد به یکی شهر...

بشنو:
گو یکی باشد معبد به همه دهر
تا من آنجا برم نماز
که تو باشی.

چندان دخیل مبند که بخشکانی‌ام از شرمِ ناتوانی‌ خویش:
درختِ معجزه نیستم
تنها یکی درختم
نوجی در آبکندی،
و جز اینم هنری نیست
که آشیانِ تو باشم،
تختت و
تابوتت.



یادگاریم و خاطره اکنون. ــ

دو پرنده
یادمانِ پروازی
و گلویی خاموش
یادمانِ آوازی.

۹ فروردینِ ۱۳۷۲