عبارات مورد جستجو در ۱۱ گوهر پیدا شد:
خیام : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۷
می نوش که عمر جاودانی اینست
خود حاصلت از دور جوانی اینست
هنگام گل و باده و یاران سرمست
خوش باش دمی که زندگانی اینست
خیام : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳۶
از دی که گذشت هیچ ازو یاد مکن
فردا که نیامده ست فریاد مکن
برنامده و گذشته بنیاد مکن
حالی خوش باش و عمر بر باد مکن
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷
صوفی بیا که آینه صافیست جام را
تا بنگری صفای می لعل فام را
راز درون پرده ز رندان مست پرس
کاین حال نیست زاهد عالی مقام را
عنقا شکار کس نشود دام بازچین
کان جا همیشه باد به دست است دام را
در بزم دور یک دو قدح درکش و برو
یعنی طمع مدار وصال دوام را
ای دل شباب رفت و نچیدی گلی ز عیش
پیرانه سر مکن هنری ننگ و نام را
در عیش نقد کوش که چون آبخور نماند
آدم بهشت روضه ی دارالسلام را
ما را بر آستان تو بس حق خدمت است
ای خواجه بازبین به ترحم غلام را
حافظ مرید جام می است ای صبا برو
وز بنده بندگی برسان شیخ جام را
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵
هر که را ذره‌ای ازین سوز است
دی و فرداش نقد امروز است
هست مرد حقیقت ابن‌الوقت
لاجرم بر دو کون پیروز است
چون همه چیز نیست جز یک چیز
پس بسی سال و ماه یک روز است
صد هزاران هزار قرن گذشت
لیک در اصل جمله یک سوز است
چون پی یار شد چنان سوزی
شب و روزش چو عید و نوروز است
ذره‌ای سوز اصل می‌بینم
که همه کون را جگر دوز است
نیست آن سوز از کسی دیگر
بل همان سوز آتش‌افروز است
سوز معشوق در پس پرده
عاشقان را دلیل‌آموز است
هرکه او شاه‌باز این سر نیست
زین طریقت جهنده چون یوز است
تو اگر مردی این سخن پی بر
که فرید آنچه گفت مرموز است
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۷
درد دل دارم و دوا این است
عشق می بازم و هوا این است
در خرابات باده می نوشم
عمل خوب بی ریا این است
خوش بلائیست عشق بالایش
راحت جان مبتلا این است
از غم دی و غصهٔ فردا
بگذر امروز و حالیا این است
جام دردی درد دل می نوش
که تو را بهترین دوا این است
رند مستیم و جام می بر دست
قصهٔ ما و حال ما این است
مجلس ذوق نعمت الله است
جنت ار بایدت بیا این است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۶
خواهی که به هیچ غم نمیری
تا دست دهد پیاله گیری
می نوش به شادی و شو از او
آن دم که به دست غم اسیری
نی گفت به زیر لب همین است
اگر اهل دلی نفس پذیری
در سرزمی ات چو تاج لعل است
سلطانی و صاحب سریری
من درد کشم نه شاه و درویش
فارغ ز بزرگی و حقیری
در عشق جوانم و توانگر
غم نیست ز پیری و قیری
از سرو روان عصای پیری
شد پیر کمال بایدش ساخت
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۳
صوفی برخیز، باده صافیست بکش
خم گر نبود پیاله کافیست، بکش
بستان و بنوش هر چه ساقی دهدت
در ساغر اگر وعده خلافیست، بکش
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۳
برخیز که موسم تماشاست
بخرام که روز باغ و صحراست
امروز بنقد عیش خوشدار
آن کیست کش اعتماد فرد است
می هست و سماع و آن دگر نیز
اسباب طرب همه مهیاست
گلرا چو مشاطه ماه باشد
گر جلوه کند سزد که زیباست
نرگس چو بدیده خاک روبد
نتوان گفتن که سخن رعناست
رنگ رخ لاله بس لطیفست
وانخال سیاه چشم بدراست
تاخیمه زدست در دلم دوست
ما را ز درون دل تماشاست
از خود بدرآی و شاد بنشین
کاین هستی ماست کافت ماست
ادیب صابر : غزلیات
شمارهٔ ۲
ساقی بده آن می مصفا را
آن راحت روح پیر و برنا را
خواهی که تنت صفای جان گیرد
از کف منه آن می مصفا را
ساقی بده آن قدح که در مستی
از هستی غم، فرج دهد ما را
آن می که به زنده کردن شادی
او ماند و بس دم مسیحا را
می هست کند نشاط ناگه را
می نسیت کند غم مفاجا را
امروز شراب نوش و شادی کن
بگذار حدیث دی و فردا را
گردن منه این سپهر سرکش را
تمکین مکن این جهان رعنا را
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۲
به امید توام خرسند ازین پس
نخواهم گشت حاجتمند ازین پس
به بهتان گناهم سوخت دشمن
به عصیانم نمی سوزند ازین پس
اگر در دل ملالی یابم از تو
نخواهم تن به ناخن کند ازین پس
دلم از خانمان برکنده عشقت
ندارم مهر بر فرزند ازین پس
به بند نیستی دیدم دهانت
به هستی نیستم دربند ازین پس
بر از آغوش شمشادت گرفتم
ز صرصر نشکنم پیوند ازین پس
کنون خوش وقت باید بود با هم
که داند زندگی تا چند ازین پس
به تعلیم خردمندان نبودم
بسم نابخردان را پند ازین پس
شکر در مصر ارزان شد «نظیری »
به کنعان می فرستم قند ازین پس
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
قدم از ابرویت آخر چو کمان خواهدشد
در ازل هرچه مقدر شده آن خواهد شد
به سر کوی خود ای دوست مرا راهی ده
که هر آنکس رسد آنجا به امان خواهد شد
کشی ار شانه به گیسو به ره باد صبا
خاک شیراز همه عنبر وبان خواهد شد
از دولب قیمت یک بوسه کنی گر صدجان
برتو زاین داد وستد باز زیان خواهد شد
گر دهی گوش که تا با توبگویم غم دل
برتن من سر هر موی زبان خواهد شد
دلم ازعشق تو پر درد وبه من گفت طبیب
که دوائی بخور ار نه خفقان خواهدشد
رخم از درد تو شد زرد و مرا گفت که زود
روعلاجی بکن ار نه یرقان خواهد شد
چشمم از بس به رخم ریخت همی خون دلم
راز پنهان من زار عیان خواهدشد
ساقیا می بخور امروز ومخور غم که کسی
با خبر نیست ز فردا که چه سان خواهدشد
باده گر این بود ومستی اگر این که مراست
شیخ هم بین که به میخانه روان خواهد شد
چون من از عشق هر آنکس که بلنداقبال است
چوبه پیری برسد باز جوان خواهد شد