عبارات مورد جستجو در ۲۱ گوهر پیدا شد:
فردوسی : منوچهر
بخش ۱۹
بفرمود تا موبدان و ردان
ستاره‌شناسان و هم بخردان
کنند انجمن پیش تخت بلند
به کار سپهری پژوهش کنند
برفتند و بردند رنج دراز
که تا با ستاره چه دارند راز
سه روز اندران کارشان شد درنگ
برفتند با زیج رومی به چنگ
زبان بر گشادند بر شهریار
که کردیم با چرخ گردان شمار
چنین آمد از داد اختر پدید
که این آب روشن بخواهد دوید
ازین دخت مهراب و از پور سام
گوی پر منش زاید و نیک نام
بود زندگانیش بسیار مر
همش زور باشد هم آیین و فر
همش برز باشد همش شاخ و یال
به رزم و به بزمش نباشد همال
کجا بارهٔ او کند موی تر
شود خشک همرزم او را جگر
عقاب از بر ترگ او نگذرد
سران جهان را بکس نشمرد
یکی برز بالا بود فرمند
همه شیر گیرد به خم کمند
هوا را به شمشیر گریان کند
بر آتش یکی گور بریان کند
کمر بستهٔ شهریاران بود
به ایران پناه سواران بود
نظامی گنجوی : لیلی و مجنون
بخش ۳۴ - نیایش کردن مجنون به درگاه خدای تعالی
رخشنده شبی چو روز روشن
رو تازه فلک چو سبز گلشن
از مرسله‌های زر حمایل
زرین شده چرخ را شمایل
سیاره به دست بند خوبی
بر نطع افق به پای کوبی
بر دیو شهاب حربه رانده
لاحول ولا ز دور خوانده
از نافه ی شب هوا معنبر
وز گوهر مه زمین منور
زان گوهر و نافه چرخ شش طاق
پر زیور و عطر کرده آفاق
انجم صفت دگر گرفته
زیبندگیی ز سر گرفته
صد گونه ستاره شب آهنگ
بنموده سپهر در یک اورنگ
کرده فلک از فلک سواری
رویین دز قطب را حصاری
فرقد به یزک جنیبه رانده
کشتی به جناح شط رسانده
پروین ز حریر زرد و ازرق
بر سنجق زر کشیده بیرق
مه گرد پرند زر کشیده
پیرایه‌ای از قصب تنیده
گفتی ز کمان گروهه شاه
یک مهره فتاد بر سر ماه
یا شکل عطارد از کمانش
تیریست که زد بر آسمانش
زهره که ستام زین او بود
خوش خو چو خوی جبین او بود
خورشید چو تیغ او جهانسوز
پوشیده به شب برهنه در روز
مریخ به کینه گرم تعجیل
تا چشم عدوش را کشد میل
برجیس به مهر او نگین داشت
کاقبال جهان در آستین داشت
کیوان مسنی علاقه آویز
تا آهن تیغ او کند تیز
شاهی که چنین بود جلالش
آفاق مباد بی‌جمالش
در خدمت این خدیو نامی
ما اعظم شانک ای نظامی
از شکل بروج و از منازل
افتاده سپهر در زلازل
عکس حمل از هلال خنده
بر جیب فلک زهی فکنده
گاو فلکی چو گاو دریا
گوهر به گلو در از ثریا
جوزا کمر درویه بسته
بر تخت دو پیکری نشسته
هقعه چو کواعب قصب پوش
باهنعه نشسته گوش در گوش
خرچنگ به چنگل ذراعی
انداخته ناخن سباعی
نثره به نثار گوهر افشان
طرفه طرفی دگر زرافشان
جبهه ز فروع جبهت خویش
افروخته صد چراغ در پیش
قلب‌الاسد از اسد فروزان
چون آتش عود عود سوزان
عذرا رخ سنبله در آن طرف
بی‌صرفه نکرد دانه صرف
انگیخته غفر چون کریمان
سه قرصه به کاسه یتیمان
میزان چو زبان مرد دانا
بگشاده زبانه با زبانا
عوا ز سماک هیچ شمشیر
تازی سگ خویش رانده بر شیر
اکلیل به قلب تاج داده
عقرب به کمان خراج داده
با صادر و وارد نعایم
بلده دو سه دست کرده قایم
جدی سر خود چو بز بریده
کافسانه سربزی شنیده
ذابح ز خطر دهان گرفته
سعد اخبیه را عنان گرفته
بلع ارنه دعای بلعمی بود
در صبح چرا دو دست بنمود
دلو از کله‌های آفتابی
خاموش لب از دهن پر آبی
بنوشته دو بیت زیرش از زر
کاین هست مقدم آن مؤخر
خاتون رشا ز ناقه‌داری
با بطن‌الحوت در عماری
بر شه ره منزل کواکب
اجرام بروج گشته راکب
بسته به سه پایه هوائی
بطن‌الحمل از چهار پائی
عیوق به دست زورمندی
برده زهم افسران بلندی
وان کوکب دیگپایه کردار
در دیگ فلک فشانده افزار
نسرین پرنده پر گشاده
طایر شده واقع ایستاده
شعری به سیاقت یمانی
بی‌شعر به آستین فشانی
مبسوطه به یک چراغ زنده
مقبوضه دو چشم زاغ کنده
سیاف مجره رنگ شمشیر
انداخته بر قلاده شیر
چون فرد روان ستاره فر
بر فرق جنوب جلوه می‌کرد
بنشسته سریر بر توابع
ثالث چه عجب به زیر رابع
توقیع سماکها مسلسل
گه رامح بوده گاه اعزل
می‌کرد سها زهم نشینان
نقادی چشم تیز بینان
تابان دم گرگ در سحرگاه
چون یوسف چاهی از بن چاه
پیرامن آن فلک نوردان
پرگار بنات نعش گردان
قاری بر نعش در سواری
کی دور بود ز نعش قاری
مجنون ز سر نظاره سازی
می‌کرد به چرخ حقه‌بازی
بر زهره نظر گماشت اول
گفت ای به تو بخت را معول
ای زهره روشن شب‌افروز
ای طالع دولت از تو پیروز
ای مشعله نشاط جویان
صاحب رصد سرود گویان
ای در کف تو کلید هر کام
در جرعه تو رحیق هر جام
ای مهر نگین تاجداری
خاتون سرای کامگاری
ای طیبتی لطیف رایان
خلق تو عبیر عطر سایان
لطفی کن ازان لطف که داری
بگشای در امیدواری
زان یار که او دوای جانست
بوئی برسان که وقت آنست
چون مشتری از افق برآمد
با او ز در دگر درآمد
کای مشتری ای ستاره سعد
ای در همه وعده صادق‌الوعد
ای در نظر تو جانفزائی
در سکه تو جهان گشائی
ای منشی نامه عنایت
بر فتح و ظفر ترا ولایت
ای راست به تو قرار عالم
قایم به صلاح کار عالم
ای بخت مرا بلندی از تو
دل را همه زورمندی از تو
در من به وفا نظاره‌ای کن
ور چارت هست چاره‌ای کن
چون دید که آن بخار خیزان
هستند ز اوج خود گریزان
دانست کزان خیال بازی
کارش نرسد به چاره سازی
نالید در آن که چاره ساز است
از جمله وجود بی‌نیاز است
گفت ای در تو پناهگاهم
در جز تو کسی چرا پناهم
ای زهره و مشتری غلامت
سر نامه نام جمله نامت
ای علم تو بیش از آنکه دانند
واحسان تو بیش از آنکه خوانند
ای بند گشای جمله مقصود
دارای وجود و داور جود
ای کار برآور بلندان
نیکو کن کار مستمندان
ای ما همه بندگان در بند
کس را نه به جز تو کس خداوند
ای هفت فلک فکنده تو
ای هر که به جز تو بنده تو
ای شش جهت از بلند و پستی
مملوک ترا به زیر دستی
ای گر بصری به تو رسیده
بی دیده شده چو در تو دیده
ای هر که سگ تو گوهرش پاک
وای هر که نه با تو برسرش خاک
ای خاک من از تو آب گشته
بنگر به من خراب گشته
مگذار که عاجزی غریبم
از رحمت خویش بی نصیبم
آن کن ز عنایت خدائی
کاید شب من به روشنائی
روزم به وفا خجسته گردد
به ختم ز بهانه رسته گردد
چون یک به یک این سخن فرو گفت
در گفتن این سخن فرو خفت
در خواب چنان نمود بختش
کز خاک بر اوج شد درختش
مرغی بپریدی از سر شاخ
رفتی بر او به طبع گستاخ
گوهر ز دهن فرو فشاندی
بر تارک تاج او نشاندی
بیننده ز خواب چون درآمد
صبح از افق فلک برآمد
چون صبح ز روی تازه‌روئی
می‌کرد نشاط مهرجوئی
زان خواب مزاج بر گرفته
زان مرغ چو مرغ پر گرفته
در عشق که وصل تنگ یابست
شادی به خیال یا به خوابست
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۴۴ - انجامش روزگار افلاطون
مغنی برآرای لحنی درست
که این نیست ما را خطائی نخست
بدان لحن بردن توان بامداد
همه لحنهای جهان را زیاد
فلاطون چو در رفتن آمد چه گفت؟
که ما نیز در خاک خواهیم خفت
چنان شد حکایت در آن مرز و بوم
که بالغ‌ترین کس منم زاهل روم
چو در پردهٔ مرگ ره یافتم
ز هر پرده‌ای روی برتافتم
بدان طفل مانم که هنگام خواب
به گهوارهٔ خوابش آید شتاب
به خفتن منش رهنمون آیدش
نداند که این خواب چون آیدش
درین چار طبع مخالف نهاد
که آب آمد و آتش و خاک و باد
چگونه توان راستی یافتن
ز کژی بباید عنان تافتن
بود چار دیوار آن خانه سست
که بنیادش اول نباشد درست
گذشت از صد و سیزده سال من
به ده سالگان ماند احوال من
همان آرزو خواهیم در سرست
کهن من شدم آرزو نوترست
بدین آرزو چون زمانی گذشت
فلک فرش او نیز هم درنوشت
انجامش روزگار والیس
. . .
سرودی بر آهنگ فریاد من
مغنی به یادآرد بر یاد من
مگر بگذرم زاب این هفت رود
بکن شادم از شادی آن سرود
چو والیس را سر درآمد به خواب
درافکند کشتی به طوفان آب
نشسته رفیقان یاریگرش
به یاریگری چون فلک برسرش
چو بر ناتوان یافت تیمار دست
تنومند را ناتوانی شکست
ز نیروی طالع خبر باز جست
بناهای اوتاد را یافت سست
ستاره دل از داد برداشته
ستمگر شده داد بگذاشته
به آن هم‌نشینان که بودند پیش
خبر داد از اندازه عمر خویش
چنین گفت کایمن مباشید کس
از این هفت هندوی کحلی جرس
که این اختران گر چه فرخ پیند
ز نافرخی نیز خالی نیند
چو نحس اوفتد دور سیارگان
بود دور دور ستمکارگان
شمار ستم تا نیاید به سر
به گیتی نیاید کسی دادگر
چو باز اختر سعد یابد قران
به نیکی رسد کار نیک اختران
فلک تا رسیدن بدان بازگشت
ورقهای ما باری اندر نوشت
چو گفت این پناهنده را کرد یاد
فروبست لب دیده برهم نهاد
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۴
برکن زخواب غفلت پورا سر
واندر جهان به چشم خرد بنگر
کار خر است خواب و خور ای نادان
با خر به خواب و خور چه شدی در خور؟
ایزد خرد ز بهر چه داده‌ستت؟
تا خوش بخسپی و بخوری چون خر؟
بر نه به سر کلاه خرد وانگه
بر کن به شب یکی سوی گردون سر
گوئی که سبز دریا موجی زد
وز قعر برفگند به سر گوهر
تیره شب و ستاره درو، گوئی
در ظلمت است لشکر اسکندر
پروین چو هفت خواهر چون دایم
بنشسته‌اند پهلوی یک دیگر؟
چون است زهره چون رخ ترسنده
مریخ همچو دیدهٔ شیر نر؟
شعری چو سیم خود شد، یا خود شد
عیوق چون عقیق چنان احمر؟
بر مبرم کبود چنین هر شب
چندین هزار چون شکفد عبهر؟
گوئی که در زدند هزاران جای
آتش به گرد خرمن نیلوفر
گر آتش است چون که در این خرمن
هرگز فزون نگشت و نشد کمتر؟
بی‌روغن و فتیله و بی‌هیزم
هرگز نداد نورو فروغ آذر
گر آتش آن بود که خورش خواهد
آتش نباشد آنکه نخواهد خور
بنگر که از بلور برون آید
آتش همی به نور و شعاع خور
خورشید صانع است مر آتش را
بشناس از آتش ای پسر آتش‌گر
ور لشکری است این که همی بینی
سالار و میر کیست بر این لشکر؟
سقراط هفت میر نهاد این را
تدبیر ساز و کارکن و رهبر
سبز است ماه و گفت کزو روید
در خاک ملح و، سیم به سنگ اندر
مریخ زاید آهن بد خو را
وز آفتاب گفت که زاید زر
برجیس گفت مادر ارزیز است
مس را همیشه زهره بود مادر
سیماب دختر است عطارد را
کیوان چو مادر است و سرب دختر
این هفت گوهران گدازان را
سقراط باز بست به هفت اختر
گر قول این حکیم درست آید
با او مرا بس است خرد داور
زیرا که جمله پیشه‌وران باشند
اینها به کار خویش درون مضطر
سالار کیست پس چو از این هفتان
هر یک موکل است به کاری بر؟
سالار پیشه‌ور نبود هرگز
بل پیشه‌ور رهی بود و چاکر
آن است پادشا که پدید آورد
این اختران و این فلک اخضر
واندر هوا به امر وی استاده است
بی‌دار و بند پایهٔ بحر و بر
وایدون به امر او شد و تقدیرش
با خاک خشک ساخته آب تر
چندین همی به قدرت او گردد
این آسیای تیز رو بی در
وین خاک خشک زشت بدو گیرد
چندین هزار زینت و زیب و فر
وین هر چهار خواهر زاینده
با بچگان بی‌عدد و بی مر
تسبیح می‌کنندش پیوسته
در زیر این کبود و تنک چادر
تسبیح هفت چرخ شنوده‌ستی
گر نیست گشته گوش ضمیرت کر
دست خدای اگر نگرفته‌ستی
حسرت خوری بسی و بری کیفر
چشمیت می‌بباید و گوشی نو
از بهر دیدن ملک اکبر
آنجا به پیش خود ندهد بارت
گر چشم و گوش تو نبری زایدر
ایزد بر آسمانت همی خواند
تو خویشتن چرا فگنی در جر؟
از بهر بر شدن سوی علیین
از علم پای ساز و، ز طاعت پر
ای کوفته مفازهٔ بی‌باکی
فربه شده به جسم و، به جان لاغر
در گردن جهان فریبنده
کرده دو دست و بازوی خود چنبر
ایدون گمان بری که گرفته‌ستی
دربر به مهر، خوب یکی دلبر
واگاه نیستی که یکی افعی
داری گرفته تنگ و خوش اندر بر
گر خویشتن کشی ز جهان، ورنی
بر تو به کینه او بکشد خنجر
زین بی‌وفا، وفا چه طمع داری؟
چون در دمی به بیخته خاکستر؟
چون تو بسی به بحر درافگنده است
این صعب دیو جاهل بدمحضر
وز خلق چون تو غرقه بسی کرده‌است
این بحر بی‌کرانهٔ بی‌معبر
گریست این جهان به مثل، زیرا
بس ناخوش است و، خوش بخارد گر
با طبع ساز باشد، پنداری
شیری است تازه، پخته و پر شکر
لیکن چو کرد قصد جفا، پیشش
خاقان خطر ندارد و نه قیصر
گاهی عروس‌وارت پیش آید
با گوشوار و یاره و با افسر
باصد کرشمه بسترد از رویت
با شرم گرد باستی و معجر
گاهی هزبروار برون آید
با خشم عمرو و با شغب عنتر
دیوانه‌وار راست کند ناگه
خنجر به سوی سینه‌ت و، زی حنجر
در حرب این زمانهٔ دیوانه
از صبر ساز تیغ و، ز دین مغفر
وز شاخ دین شکوفهٔ دانش چن
وز دشت علم سنبل طاعت چر
کاین نیست مستقر خردمندان
بلک این گذرگهی است، برو بگذر
شاخی که بار او نبود ما را
آن شاخ پس چه بی‌برو چه برور
دنیا خطر ندارد یک ذره
سوی خدای داور بی‌یاور
نزدیک او اگر خطرش هستی
یک شربت آب کی خوردی کافر
الفنج گاه توست جهان، زینجا
برگیر زود زاد ره محشر
بل دفتری است این که همی بینی
خط خدای خویش بر این دفتر
منکر مشو اشارت حجت را
زیرا هگرز حق نبود منکر
خط خدای زود بیاموزی
گر در شوی به خانهٔ پیغمبر
گر درشوی به خانه‌ش، بر خاکت
شمشاد و لاله روید و سیسنبر
ندهد خدای عرش در این خانه
راهت مگر به راهبری حیدر
حیدر، که زو رسید و ز فخر او
از قیروان به چین خبر خیبر
شیران ز بیم خنجر او حیران
دریا به پیش خاطر او فرغر
قولش مقر و مایهٔ نور دل
تیغش مکان و معدن شور و شر
ایزد عطاش داد محمد را
نامش علی شناس و لقب کوثر
گرت آرزوست صورت او دیدن
وان منظر مبارک و آن مخبر
بشتاب سوی حضرت مستنصر
ره را ز فخر جز به مژه مسپر
آنجاست دین و دنیا را قبله
وانجاست عز و دولت را مشعر
خورشید پیش طلعت او تیره
گردون بجای حضرت او کردر
ای یافته به تیغ و بیان تو
زیب و جمال معرکه و منبر
بی‌صورت مبارک تو، دنیا
مجهول بود و بی‌سلب و زیور
معروف شد به علم تو دین، زیرا
دین عود بود و خاطر تو مجمر
ای حجت زمین خراسان، زه!
مدح رسول و آل چنین گستر
ای گشته نوک کلک سخن گویت
در دیدهٔ مخالف دین نشتر
دیبا همی بدیع برون آری
اندر ضمیر توست مگر ششتر
بر شعر زهد گفتن و بر طاعت
این روزگار مانده‌ت را بشمر
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۱۵
ای پیش تو مهر و ماه و تیر و بهرام
بر جیس و زحل، زهره حمل ثور غلام
جوزا سرطان خوشه کمان شیرت رام
میزان، عقرب، دلو، بره حوت به دام
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
صفت تاثیر اجرام سماوی در عالم کون و فساد
چیست گیتی؟ سرای محنت و غم
زحمت او فزون و راحت کم
تا شب آخرین و روز نخست
فلک اندر کمین محنت تست
سیر افلاک را مدان به عبث
نفس را بر شعور این کن حث
در زمین هر چه جسم و جان دارد
آسمان صورتی از آن دارد
او برین نور سایه افگنده
سایهٔ این به نور آن زنده
اگر آن نور نیک حال بود
عیش این سایه بر کمال بود
ور پدید آید اندرین سستی
نتوان دیدن اندران رستی
در هم این نور و سایه پیوسته
سیرت این به سیر آن بسته
چون ازین سایه بازگشت آن نور
گشت ازین سایه زندگانی دور
ما چه و درچه پایه‌ایم همه؟
چون نه نوریم، سایه‌ایم همه
تو از آنجا چو سایه زانی دور
که نه‌ای هم چو سایه در پی نور
اصل نزدیک و اصل دور یکیست
ما همه سایه‌ایم و نور یکیست
باز آنها که پیش ما نورند
به حقیقت چو سایه مهجورند
هفت کوکب ز راه پنج نظر
گاه زهرت دهند و گاه شکر
در وبال و هبوط و بعد و شرف
گه تلافی گرند و گاه تلف
دو جهانگیر و پنج صاحب رخش
زیر این طارم دوازده بخش
تر و خشکند و گرم و سرد به هم
نرم رفتار و تیز گرد به هم
بشدنشان ز خانه در خانه
فتنه‌ها در جهان ویرانه
از محاق آفت جهان باشند
ز احتراق آتش نهان باشند
شبی و روزی و نر و ماده
سعد و نحس از پی هم افتاده
ثابتی در مزاج سیاری
واقعی در ازای طیاری
این یکی معطی، آن یکی قاطع
این یکی تیره و آن دگر ساطع
باز ازین جمله ثابت و سیار
هر یکی با یکی دگر شد یار
نحس با نحس و سعد با مسعود
ممتزج رنگ هر دو گیرد زود
از روش چون به هم در آمیزند
حالهای عجب برانگیزند
هر یکی مقتضی بلایی را
یا فتوحی و انجلایی را
داده از اجتماع و استقبال
مهر و مه کون را تغیر حال
آمدنشان سوی حضیض از اوج
کرده دریای فتنه را پر موج
جرم خورشید را درین درجات
سیصد و شست صورتست و صفات
هر یکی مشکلی پدید آرد
یا خود از مشکلی کلید آرد
شد زمین چون شکارگاهی شوم
گرد او حلقه‌ای ز چرخ و نجوم
زان نظرهای تیز و چندان سست
آن رهد کو ز رخنه بیرون جست
شاه نعمت‌الله ولی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹
در دو عالم چون یکی دارندهٔ اشیا بود
هر یکی در ذات آن یکتای بی همتا بود
جنبش دریا اگر چه موج خوانندش ولی
در حقیقت موج دریا عین آن دریا بود
عقل کل موجود گشت اول به امر کردگار
نفس کل زو گشت ظاهر این سخن پیدا بود
عرش اعظم کرسی حق عقل و نفس آمد پدید
اطلس است و ثابتات و تحت او اینها بود
پس ز نفس و عقل کل آمد هیولا در وجود
همچو نطفه کز وجود آدم و حوا بود
چون ز حکمت نه فلک جنبان شد از امر اله
این طبایع زان سبب افتاده و برپا بود
آتشست و باد و آب و خاک ای یار عزیز
فعلشان صفرا و خون و بلغم و سودا بود
طبع آتش گرم و خشک و باد آمد گرم تر
همچو صفرا داند و خون هر که او دانا بود
آب سرد و تر بُود مانند بلغم بی خلاف
خاک سرد و خشک و سودا همچو او اینجا بود
چارده چیز است جسم و جان پاک آدمی
هشت از سفل است و شش از عالم بالا بود
گوشت و خون و موی و پیه از مادر آمد در وجود
استخوان و پوست و پی بارک هم از بابا بود
پنج حس و روح هر شش از جهات امر اوست
امر او از قدرتش بالای هر بالا بود
نطفه چون شد در رحم اول زُحل ناظر شود
تا رسد نوبهٔ مه کامل همه اعضا بود
هفت سرهَنگند بر بام قِلاعش شش جهت
جمله ناگویا ولی ز ایشان جهان گویا بود
چون زحل پس مشتری مریخ و آنگه آفتاب
باز زهره با عطارد ماه خوش سیما بود
هفت رنگ مختلف زین هفت گردد آشکار
لیک از حکم خداوندی که او یکتا بود
هفت سلطانند و ایشان را ده و دو خلوتست
هر یکی در برج خود کیخسرو و دارا بود
مهر و مه باشند هر دو نیرین اعظمین
دیدهٔ افلاک زایشان روشن و بینا بود
چون به برج خویش آیند این زمان آن هفت شاه
آشکارا گردد آن مهدی که هادی ما بود
نحس اکبر دان زحل پس سعد اکبر مشتری
باز مریخست نحس اصغر و حمرا بود
سعد اکبر آفتاب است در میان کاینات
مسکنش فردوس نورانیست دایم تا بود
زهره قَوّاد و عطارد خواجه دیوان چرخ
ماه رنگ آمیز و راحت بخش و روح افزا بود
سی هزار آلات در کارند و در هر مظهری
هشت قوت اندر او بنهاده تا گویا بود
جاذبه با ماسکه با هاضمه پس دافعه
خادمه باشند این هر چار در تنها بود
غاذیه با نامیه با مولده مخذومه اند
باز آن قوت که او صورتگر اعضا بود
هفت اعضای رئیسه چون رئیسان دِهِند
صحت این هفت تن در جنت المأوی بود
اولِ ایشان شُش است و پس دماغ آنگاه دل
پس جگر باشد که او قسمت گر اعضا بود
گردها میدان و آنگه دو ستون ملک تن
گرده همچون مشتری و زهره ات طغرا بود
کدخدای ملک هفتم جانب چپ دان سپرز
گه نشسته گاه خفته گه گهی بر پا بود
سَر حَمَل می دان و گردن نور باشد بی گمان
هر دو پایت ای برادر فی المثل جوزا بود
سینه ات سرطان و سر میدان اسد ای شیردل
روده هایت سنبله جزوی از این اجزا بود
ناف میزان دان و مزدی عقربست و قوس دان
هر دو زانو جدی و ساقت دلو و حوتت پا بود
فی المثل یک دایره این شکل آدم فرض کن
حق محیط و نقطه روح و دایره آشنا بود
یادگیر این نکته های نعمت الله یادگار
تا تو را امروز پند و مونس فردا بود
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فی رؤیا النّیّرین والکواکب الخمسة السیّارة
دیدن آفتاب را در خواب
پادشه گفته‌اند از هر باب
ماه مانند رایزن باشد
دگری گفت نه که زن باشد
جرم مریخ یا زحل در خواب
صاحب محنتست و رنج و عذاب
تیر مانندهٔ دبیر آمد
مشتری خازن و وزیر آمد
زهره خود هست مایهٔ آرامش
مایهٔ عیش و کام و آرامش
وآن دگر کوکبان برادر دان
گاه تعبیرشان برادر خوان
همچو یعقوب کین طریق نهاد
راز این علم بر پسر تقریر بگشاد
مهر و ماهش پدر بُد و مادر
کوکبان چون برادران در خور
بس کن از فال و زجر وز تعبیر
در گذر زین که کرده‌ای
کس چو ما دید خیره غمخواران
می‌گذاریم خواب بیداران
خفته بیدار کردن آسانست
غافل و مرده هر دو یکسانست
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراء‌المدّعین ومذّمة‌الاطباء والمنجّمین
فی صفة‌السّعد والنّحس من‌الکواکب السبعة
دو ازین هفتگانه نحس نهند
در همه وقتها بَد و تبهند
دو ازو در نهاد مسعودند
فاعل خیر و منبع جودند
دو از این معتدل به خیر و به شر
متوسّط به حال یکدیگر
شمس خود کدخدای گردونست
نیرّست از کواکبان چونست
همه زین قبهٔ بلند چو دُرج
درشو و آی این دوازده برج
نظر سعد راه تسدیس است
وآن دگر نحس راه و تسلیس است
کمال‌الدین اسماعیل : ملحقات
شمارهٔ ۶
دوش ناگاه نعره یی بر خاست
که دگر باره جنگ کرانست
مرگ دیدم بمرگ تا زنده
که همی باز گشت نتوانست
با یکی از هنروران که بر او
حل اشکال عقل آسانست
گفتم ای دوست باز می بینی
کار عالم که چون پریشانست؟
گفت آری قران نحسین است
وین خصومت نتیجۀ آنست
گفتم آخر نه جمله هفت اقلیم
زیر دوران چرخ گردانست؟
دور و نزدیک جاودان زبرش
دور مریخ و سیر کیوانست
نظامی عروضی : مقالت سوم: در علم نجوم و غزارت منجم در آن علم
بخش ۱ - مقدمه
ابو ریحان بیرونی در کتاب التفهیم فی صناعة التنجیم باب اول بگوید که مرد، نام منجمی را سزاوار نشود تا در چهار علم اورا غزارتی نباشد یکی هندسه دوم حساب سوم هیأت چهارم احکام، اما هندسه صناعتی است که اندرو شناخته شود حال اوضاع خطوط و اشکال سطوح و مجسمات و آن نسبت کلی که مر مقادیر راست بدانچه او مقادیر است و آن نسبتی که مرو راست بدانچه اورا اوضاع است و اشکال و مشتمل است بر اصول او کتاب اوقلیدس نجار که ثابت بن قره دستی کرده است، اما حساب صناعتی است که اندرو شناخته شود حال انواع اعداد و خاصهٔ هر نوعی ازو در نفس خویش و حال نسبت اعداد بیکدیگر و تولد ایشان از یکدیگر و فروع او چون تنصیف و تضعیف و ضرب و قسمت و جمع و تفریق و جبر و مقابله و مشتمل است اصول اورا کتاب ارثما طیقی و فروع اورا تکلمهٔ ابو منصور بغدادی یا صد باب سجزی، اما علم هیأت [علمی است] که شناخته شود اندرو حال اجزاء عالم علوی و سفلی و اشکال و اوضاع ایشان و نسبت ایشان با یکدیگر و مقادیر و ابعادی که میان ایشان است و حال آن حرکات که مر کواکب راست و افلاک را و تعدیل کرها و قطعهای دائرها که بدو ایں حرکات تمام میشود و مشتمل است مر این علم را کتاب مجسطی و بهترین تفسیرها و بهترین شرحهای او تفسیر نیریزی است و مجسطی شفا اما فروع این علم علم زیجهاست.
و علم تقاویم، اما علم احکام از فروع علم طبیعی است و خاصیت او تخمین است و مقصود ازو استدلال است از اشکال کواکب بقیاس [با] یکدیگر و بقیاس درج و بروج بر فیضان آن حوادثی که بحرکات ایشان فائض شود از احوال ادوار عالم و ملک و ممالک و بلدان و موالید و تحاویل و تساییر و اختیارات و مسائل و مشتمل است بدانچه برشمردیم تصانیف ابو معشر بلخی و احمد عبد الجلیل سجزی و ابو ریحان بیرونی و کوشیار جیلى پس منجم باید که مردی بود زکی النفس زکی الخلق رضی الخلق و گوئی عته و جنون و کهانت از شرائط این باب است و از لوازم این صناعت [و] منجم که احکام خواهد گفت باید که سهم الغیب در طالع دارد یا بجای نیک از طالع و خداوند خانهٔ سهم الغیب مسعود و در موضعی محمود تا آنچه گوید از احکام بصواب نزدیک باشد و از شرائط منجم یکی آن است که مجمل الأصول کوشیار یاد دارد و کار مهتر پیوسته مطالعه میکند و قانون مسعودی و جامع شاهی می نگرد تا معلومات و متصورات او تازه ماند ،
نظامی عروضی : مقالت سوم: در علم نجوم و غزارت منجم در آن علم
بخش ۳ - حکایت دو - ابوریحان و سلطان محمود
آورده‌اند که یمین الدوله سلطان محمود بن ناصر الدین بشهر غزنین بر بالای کوشگی در چهار دری نشسته بود بباغ هزار درخت روی بابو ریحان کرد و گفت من ازین چهار در از کدام در بیرون خواهم رفت حکم کن و اختیار آن بر پارهٔ کاغد نویس و در زبر نهالى من نه و این هر چهار در راه گذر داشت ابو ریحان اسطرلاب خواست و ارتفاع بگرفت و طالع درست کرد و ساعتی اندیشه نمود و بر پارهٔ کاغد بنوشت و در زبر نهالی نهاد محمود گفت حکم کردی گفت کردم محمود بفرمود تا کننده و تیشه و بیل آوردند بر دیواری که بجانب مشرق است دری پنجمین بکندند و از آن در بیرون رفت و گفت آن کاغد پاره بیاوردند ابو ریحان بر وی نوشته بود که ازین چهار در هیچ بیرون نشود بر دیوار مشرق دری کنند و از آن در بیرون شود محمود چون بخواند طیره گشت گفت او را بمیان سرای فرو اندازند چنان کردند مگر با بام میانگین دامی بسته بود بو ریحان بر آن دام آمد و دام بدرید و آهسته بزمین فرود آمد چنانکه بر وی افگار نشد محمود گفت او را برآرید برآوردند گفت یا بو ریحان ازین حال باری ندانسته بودی گفت ای خداوند دانسته بودم گفت دلیل کو غلام را آواز داد و تقویم از غلام بستند و تحویل خویش از میان تقویم بیرون کرد در احکام آن روز نوشته بود که مرا از جای بلند بیندازند و لیکن بسلامت بزمین آیم و تندرست برخیزم این سخن نیز موافق رأی محمود نیامد طیره‌تر گشت گفت او را بقلعه برید و بازدارید اورا بقلعهٔ غزنین بازداشتند و شش ماه در آن حبس بماند.
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴٩٣
دوش دیدم ماه را مانند پیکی تیز رو
زهره با بر بط خرامان از پس و قاصد ز پیش
گفتم این تعجیل بهر چیست گفتا فرصت است
کین زمان بهرام و کیوانرا ز ما کندست نیش
سعد قاضی را ز بهر خطبه خواندن میبرم
تا عطارد آورد خورشید را در عقد خویش
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۸ - شادی و غم
هر شادی و غم که هست اندر دهر
بر زهره و بر زحل همی بندی
از زهره و از زحل چه برخیزد
چه بر ... این و ریش آن خندی
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۱۵ - در شمارهٔ نامهای هفت کشور
ای آنکه روی تو بر مه فروغ بخش بود
غمت به خرمن دلها چو آذرخش بود
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن
ز بحر محبث این قطعه نور بخش ود
به پارسی بشمر نامهای هفت اقلیم
که هر یکی را از اختری درخش بود
چو ارزه و شوه آنگاه آذرخش بود
چهارمین دان بدرخش و با درخش بود
چو پنجم «اوربرشت » و ششم «خرشت » شمار
«جمیره یامین » از هفتمینه بخش بود
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۴۷ - در شمار شهور شمسیه مطابق بروج منطقه
ژانویه فوریه و مارس چو اوریل، مای مه
دلو و حوت و حمل و ثور و دگر جوزا شد
ژون و ژویه وازوت، بترتیب درست
سرطان و اسد و سنبله عذرا شد
ماه سپتمبر که آید ز پی آن اکتبر
شهر میزان و مه عقرب نابینا شد
قوس با جدی همان ماه نومبر است و دسمبر
این ده و دو مهت از گردش خور پیدا شد
ادیب الممالک : در تقریظ شاهنامه و مثنویات و قطعات دیگر
شمارهٔ ۱۸
منطقه اطلس بلند رواق
که معدل برو کنند اطلاق
هر دو قطبش دو قطب عالم گیر
در شمالش بنات نعش صغیر
دومین منطقه سپهر بروج
کرده بر چرخ ثابتات عروج
گذرد در دو نقطه این تدویر
از معدل ببین و باش بصیر
این دو نقطه همی رود بشمار
اعتدالین در خزان و بهار
سومین دان خطی که از آغاز
ره بر این چار قطب برده فراز
کمترین قطب آنکه شد موسوم
میل کلی در اصطلاح نجوم
باشد اندر میانه قطبین
یا همی بگذرد منطقتین
آنچه اندر رصد معین گشت
منزل ماه بیست باشد و هشت
که ز تقدیر کردگار قدیر
طی نمود این منازل تقدیر
تا به مصداق عاد کالعرجون
از حصار محاق شد بیرون
نشاط اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹
کیوانت ستاده بر در ایوان باد
بهرام فتاده بر سر میدان باد
ناهید درون بزم و برجیس برون
مه بر سر مهر و تیر در فرمان باد
جیحون یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۵
بر خاوری از تیر وزحل چاکری است
مریخش بنده زهره اش مشتری است
بدراست بچرخ نثر ازان بی نقص است
شمس است به برج نظم از آن خاوری است
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۴۳ - زبان گشادن شاهزاده روزهشتم
چون هفت روز که مدت اخطار و مهلت آفات و ایام بوس و اوقات نحوس بود، منقضی شد و کواکب سعود به درجات طالع شاهزاده اتصال کردند و اوتاد طالع از درجات هبوط به مرقات صعود برآمدند و اشکال طالع با نجوم سعود قران کردند و احوال شاهزاده با سعادت قرین گشت، زبان بگشاد و به وزیر کبیر پیغام فرستاد و گفت:
برخیز و بیا که حجره آراسته ایم
امروز بران نشست برخاسته ایم
بیا که نوبت مشقت و محنت گذشت و مدت محبت و مسرت رسید. رنج برگیر و حجره را جمالی ده مه گفته اند:
اذا بلغ الرای المشوره فاستعن
بحزم نصیح او نصیحه حازم
چون معتمد برسید و رسالت بگزارد، وزیر بدان سبب تبجح و اهتزاز نمود و در حال، به خدمت شتافت. شاهزاده او را قیام نمود و شرف تقبیل بارگاه ارزانی داشت و ثنا و آفرین گفت و اعذار بسیار تمهید کرد و از عنایت و کفایت که وزرای شایسته تقدیم کرده بودند و لطایف بدایع و غرایب صنایع که در اثنای مواعظ و نصایح درج افتاده بود و هر یک منزلتی شریف و رتبتی منیف و موقعی عظیم و محلی رفیع یافته، بر آن احماد فرمود و شکرها پیوست و به منتی هرچه تمامتر مقابله کرد و گفت: نفس نفیس و ذات شریف ما در معرض تلف و تفرقه بود، اگر نه کفایت و شهامت شما دستگیر و پایمرد دولت ما بودی. و چون ساعات سعادت، مساعدت نماید و اوقات مسرت مسامحت کند به ادای حقوق هر یک چنانکه لایق همت و مروت ما باشد و گرم عقل ما اقتضا کند، انتصاب نموده شود، خاصه وزیر بزرگ که مساعی حمیده او آثار محمود نمود و ماثر مرضی او موقع مشکور یافت.
لعمرک ما المعروف فی غیر اهله
و فی اهله الا کبعض الودائع
فمستودع قد ضاع ما کان عنده
و مستودع ما عنده غیر ضائع
پس گفت: پیش تخت شاه رو و دعا و خدمت به نیابت من اقامت کن و در خواه تا اکابر حضرت و اعیان مملکت محفلی کنند و درجات من در صنوف علم که درین مدت تحصیل کرده ام بدانند و از محصول حکمت و حصول منقبت و محصلات و متعلمات من با خبر شوند. پس وزیر پیش تخت شاه رفت و گفت:
ابشر بیوم قائم و اسعد بعز دائم
آنگاه پیغام شاهزاده بگزارد و التماسی که کرده بود باز نمود که شاه محفلی فرماید و مثال دهد تا حکما و وزرا حاضر آیند و در مناظره علمی مفاضلت کنند و در معرکه دانش مبارزت نمایند. سوالها کنند و جوابها شنوند و مرتبت من در استجماع معالی و استیفای معانی بدانند. شاه از استماع این مقدمات متبجح گشت و در باغ مشاهدت، گلزار مسرتش بشکفت. بفرمود تا اعیان و ارکان و مشاهیر و جماهیر حاضر آمدند و محفل عقد کردند و شاهزاده حاضر شد و سند باد نیز بیامد و شاهزاده ملک را خدمت کرد و در موقف بارگاه ایستاد و بساط زمین ببوسید و گفت:
نعمت بما تهوی و نلت الذی ترضی
و القیت ما ترجوا و وقیت ما تخشی
و یعلم علام الخفیات اننی
اعدک دخرا للممات و للمحیا
مبارک آمد روز و مساعد آمد یار
سلاح کینه بیفکند چرخ کینه گذار
مدت عمر پادشاه در کمال امنیت و مزید معالی و بسطت هزار سال باد. مناشیر تقدیر به موافقت تدبیر او موقع و امثله قضا بر موجب رضای او موشح به رای انور ملک پرور عدل گستر که آفتاب در جنب او چون سایه تیر نماید و ماه با عزم او چون سها خیره بماند.
یجلوا بضوء العزم داجیه المنی
و له مع العزم المضی ء مضاء
پوشیده نماند که همیشه مقامات تقدیر مخالف مقالات تدبیر است و هر موجودی که از مزاج جواهر اسطقسات ترکیب یابد و در دایره حدوث و امکان درآید، چاره نیست از آنکه غرض ناوک حوادث و هدف تیر نوائب شود و به آورد روزگار در مجال مقادیر جولان سازد و گنبد دوار بر وی به نیک و بد بگردد.
اف من الدنیا و ایامها
فانها للحزن مخلوقه
همومها لاتنقضی ساعه
عن ملک فیها و عن سوقه
یا عجبا منها و من شانها
عدوه للناس معشوقه
و حال بنده همین مزاج داشت که چند روز جوهر طینت او در بوته ابتلا و امتحان نهادند و به آتش قهر و سطوت، صفوت دادند و زمانه جافی در پایگاه حوادث، دستبردی نمود و سپهر شوخ چشم غدار، چشم زخمی رسانید. اما رای وزرای دولت و خرد و حزم پادشاه، پیش ضربت مکیدت دشمن، به دفع اذیت و رفع بلیت، حصنی حصین و جوشنی استوار بود، لاجرم کارگر نیامد. جف القلم بما هو کائن الی یوم القیامه و خاتمت مرضی و عاقبت مسعود روی نمود و به سد حزم و احتیاط خللی راه نیافت و به قوت رای پیر و بخت جوان ملک، عزیمت دشمن به امضا نرسید و روی نجح طلب در سطح آینه مراد خود ندید و ارادت او به نفاذ نینجامید و ضجرت و حدت بر طبع شاه مستولی نشد و فرصت او فایت نگشت.
فان حملک حلم لاتکلفه
لیس التکحل فی العینین کالکحل
گر بسنجد سپهر، حلم ترا
بشکند خرد پله و شاهین
و کیفیت آنچه میان او و کنیزک رفته بود، بر رای پدر عرض داد و به حجج واضح و دلایل لایح، مبرهن و روشن گردانید، چنانکه غبار نفرت از صحیفه آینه خاطر عاطر شاه زایل گشت.
رقاب الانام و قد اصبحت
مثقله بالایادی الکبار
پس گفت: مانند این واقعه و نظیر این حادثه حکایتی است. اگر رای عالم آرای شاه اشارت فرماید، بگویم. فرمود: بگوی.