عبارات مورد جستجو در ۲۰ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
در نعت حضرت رسالت صلی الله علیه و آله و سلم
آن محمد ختم و خیرالمرسلین
آن محمد نور ربّ العالمین
آن محمد مخزن اسرار شرع
جبرئیل از خیل او پوشیده درع
آن محمد آیت صنع اله
آن محمد آفتاب عزّ و جاه
آن محمد مقتدای اهل دید
آن محمد آیت حبل الورید
آن محمد خازن آیات غیب
آن محمد دیدهٔ مرآت غیب
آن محمد مظهر انوار حق
آن محمد دیده خوددیدار حق
آن محمد واقف سرها شده
در دل عطّار خود پیدا شده
آن محمد با ولی همدم شده
در میان جان ودل محرم شده
آن محمد روح انسانی شده
در دل درویش روحانی شده
آن محمد گفته با حق رازها
بعد از آن بشنیده او آوازها
آن محمد معدن حکمت شده
جبرئیلش پیک در خدمت شده
آن محمد کو حبیب الله بود
در میان اهل وحدت شاه بود
آن محمد بهترین خلق بود
نه چو ما وابستهٔ این دلق بود
از ظهور مصطفی آگاه شو
بعد از آن مردانه اندر راه شو
نصرالله منشی : خاتمهٔ مترجم
بخش ۱
اگر بدین کتاب دابشلیم را، که عرصه ملک او حصنی دو سه ویران و جنگلی پنج شش پرخار بوده ست - بندگان این دولت را که پاینده باد اضعاف آن ملک هست - ذکری باقی توانست شد که بر امتداد روزگار مدروس نمی گردد، و در امتها و ملتها تازه و زنده می‌ماند، چون دیباجه آن بفر و جمال القاب میمون و زیب و بهای نام مبارک خداوند،
فخر الملوک وارث سلطان نامدار
بهرامشاه قبله شاهان نامور
شاهی کزوست دوده محمود را شرف
شاهی کزوست گوهر مسعود را خطر
مزین گشت و شمتی از مناقب ذات بی همال - که غرت محاسن ایام است و واسطه قلاده روزگار- در تشبیب آن تقریر افتاد؛ و نبذی از آثار رای و شمشیر پادشاهانه، که مفاخر دین و دولت بدان آراسته گشته است و فضایل ملک و ملت بجمال آن کمال پذیرفته، در ضمن آن ایراد کرده آمد، و رمزی از مآثر خاندان بزرگ شاهنشاهی و مساعی حمیده خداوندان، ملوک اسلاف انارالله براهینهم که گردن و گوش فلک سبک سیر بطوق منت و خدمت عبودیت ایشان گران بار است، و صدر و منکب زمانه بردای احسان و وشاح انعام ایشان متحلی -بدان مقرون گردانیده شد؛ توان دانست که رغبت مردمان در مطالعت این کتاب چگونه صادق گردد، و بسبب قبولی که از مجلس عالی، ضاعف الله اشراقه، آن را ارزانی داشته است جهانیان را از چه نوع اقبالها باشد و ذکر آن بتبع اسم و دولت قاهره، لاقالت ثابتة الارکان، سمت تخلید و تابید یابد و تا آخر عمر (عالم )هر روز زیادت نظام و طراوت پذیرد، و البته دور چرخ و قصد دهر تیرگی را بصفوت آن راه ندهد.
واگر بیدپای برهمن بدانستی که تصنیف او این شرف خواهد یافت بدان بسی تعزز و مباهات نمودی، و در تمنی آن روزگار گذاشتی که این سعادت را دریابد و این تشرف و تفاخر خود را حاصل آرد، و چون ادراک این مراد دست ندادی معذرت در این عبارت کردی که بونواس کرده است:
اگر بنام کسی گفت بایدم شعری
بپیش طبع تو باشی همه بهانه من
نصرالله منشی : خاتمهٔ مترجم
بخش ۲
و بحمدالله و منه ذکر معالی این دولت، ثبتهاالله، شایع است و مستفیض، و اسم آن سایر و منتشر، و دیوانهای مداحان بدان ناطق، و تواریخ بندگان متقدم بر تفصیل آن مشتمل، و بر خصوص خواجه بوالفضل بیهقی، رحمة الله، در آن باب خدمتی پسندیده کرده ست و یادگاری نفیس گذاشته؛ و فقیه بوالقاسم نیسابوری، رحمه الله، تاریخ نوبت همایون شاهنشاهی، مدها الله، پرداخته است و دران براندازه وقوف خویش، نه فراخور مآثر پادشاهانه، قدمی گزارده، و دیگر بندگان بنظم و نثر آنچه ممکن شده است بجای آورده‌اند و دران برقضیت اخلاص خود مبالغتها نموده؛ اما آن کتب هواخواهان مخلص و بندگان یک دل خوانند، و این مجموع بنزدیک دوست ودشمن و مسلمان و مشرک و معاهد و ذمی مقبول باشد؛ و تا زبان پارسی میان مردمان متداول است بهیچ تاویل مهجور نگردد، و بتقلب احوال و تجدد حوادث دران نقصانی و تفاوتی صورت نبندد، چه در اصل وضع کان حکمت و گنج حصافت است، و بدین لباس زیبا که بنده دران پوشانید جمالی گرفت که عالمیان را بخود مفتون گرداند و در مدتی اندک اقالیم روی زمین بگیرد.
و این اشارت صبغت تصلف دارد، لکن چون تاملی رود و بردیگر کتب فارسی که اعیان و اکابر این حضرت عالیه، مد الله ظلالها و بسط جلالها، کرده‌اند مقابله فرموده آید شناخته گردد که این ترجمه چگونه پرداخته آمده است و در انواع سخن قدرت تا چه حد بوده است.
و اگر این بنده یک کتاب، از تازی بپارسی برد بدان تسوفی نمی جوید، چه ذکر براعت او ازان سایرتر است که بدین معانی حاجت افتد، و خاص و عام را مواظبت او بر استفادت و تعلم مقرر گشته است، و کمال همت او در فراهم آوردن اسباب سعادت و اکتساب انواع هنر معلوم شده.
زمانه ندارد زمن به پسر
نهانم چه دارد چو بد دختری؟
در جمله این بنده و بنده زاده را شرفی بزرگ حاصل آمد و ذکر آن بر روی روزگار مخلد گشت، و فرط اخلاص در نیک بندگی او جهانیان را روشن شد. ایزد تعالی خداوند عالم را در دین و دنیا بنهایت همت برساناد، و تمامی بلاد شرق و غرب را بسایه رایت منصور و ظل چتر میمون شاهنشاهی منور گرداناد، و تشنگان امید را در آفاق جهان که منتظر احسان و عاطفت ملکانه بمانده‌اند از جام عدل و رافت سیراب کناد،
انه القادر علیه و المتطول به. والحمدلله رب العالمین والصلوة علی رسوله محمد و آله اجمعین و فرغ من انتساخه محمود بن عثمان بن ابی نصر الطبری غفر الله له و لوالدیه ولجمیع المومنین و لمن قال آمین ضحوة یوم الخمیس لثلاث لیال بقین من المحرم سنة احدی و خمسین و خمس مائة.
پایان.
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۱۷ - درود به پوشکین
درود بر تو و فضل و کمالت ای پوشکین
به طبع نازک و لطف خیالت ای پوشکین
نیافت عمر تو با روز مردنت پایان
کنون بود صد و پنجاه سالت ای پوشکین
تویی ز ما صد و پنجاه پایه بالاتر
بریم رشک به جاه و جلالت ای پوشکین
مرا هنوز نزاییده مام دهر، اما
رسیده‌ای تو به اوج کمالت ای پوشکین
جنین دهرم و خون می‌مکم ز ناف حیات
تو جاودانی و نبود زوالت ای پوشکین
ببال نغمه موزون خود ببال و بپر
سوی ابد، که گشاده است بالت ای پوشکین
بچم بر اوج اثیر جلال خویش و مباش
به یاد زندگی پر ملالت ای پوشکین
سعادت بشر آرمان و ایده‌آل تو بود
درود بر تو و بر ایده‌آلت ای پوشکین
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۳۱ - در وصف استاد حسین بهزاد نقاش عالیمقام
خداوند هنر، استاد بهزاد
که نقش از خامهٔ بهزاد به زاد
حسین رادکِش بهزاد نام است
کمال‌الدین بهزادش غلام است
اگر بود او نخست‌،‌ این هست اول
اگر بود او کمال‌، این هست اکمل
به رنگ‌آمیزی‌ از خورشید ییش‌ است
به‌معنی‌آفتاب‌عصر خویش است
به صورت شادی و غم می‌نماید
غم و شادی مجسم می‌نماید
به سحرانگیزی کلک گهرخیز
به نقش جان دهد رنگ دلاوبز
خداوندنگارین‌خامه‌«‌مانی‌»‌است
ولیکن بندهٔ بهزاد ما نیست
«‌منوهر» پیش این استاد، باری
خجل گردد به طرح ریزه‌کاری
ز رشک کلک مویین سیه‌روش
رضای اصفهانی شد سیه‌پوش
ز صنع خامهٔ چینی نمودش
فرستد فرخ چینی درودش
به پیش ریزه‌کاری‌های نغزش
کمال‌الملک شد آشفته مغزش
رفائیل ار به عصرش زنده گردد
بر ِ آن کلک قادر بنده گردد
من ارچه در سخن هستم مسلم
به وصفش عاجزم والله اعلم
بهار اندر سخن گر داد دادست
کلامش از دل بهزاد زادست
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۹۷ - نیز در مدح خواجه ابوعلی حسنک وزیر گوید
مهرگان امسال شغل روزه دارد پیش در
خواجه از آتش پرستی توبه داد او را مگر
خواجه سید وزیر شاه ایران بوعلی
قبله احرار و پشت لشکر و روی گهر
تیغ را میر جلیل و خامه را خواجه بزرگ
یافته میراث میری و بزرگی از پدر
او به مغرب، کار سلطان را به مشرق ساخته
نیک بنگر چون بدو باشد کفایت را گذر
شغل سلطان پیش و طمع از مال او برداشته
کس بدینسان شغل هرگز می نیارد برد سر
گیتی اندر دست او و زمال گیتی دست پاک
آینچنین اندر جهان هرگز کجابد جز عمر
صدر دیوان وزارت خواجه را دیگر بدید
خواجه رابیناد و جز خواجه مبینادا دگر
ملک سلطانرا به عدل و داد خویش آراسته ست
چون مشاطه نو عروسانرا به گوناگون گهر
کس نداند گفت کو از کس بدانگی طمع کرد
با چنین فرمان و چندین شغل و چندین دردسر
لاجرم ملک و ولایت خرم و آباد گشت
خرم و آباد گردد ملک از عدل و نظر
من قیاس از سیستان آرم که آن شهر منست
وز پی خویشان ز شهر خویشتن دارم خبر
شهر من شهر بزرگست و زمین نامدار
مردمان شهر من در شیر مردی نامور
تا خلف را خسرو ایران از آنجابرگرفت
در ستم بودند و در بیداد هر بیدادگر
برکشیدند از زمین باغشان سرو و سمن
باز کردنداز سرای و کاخشان دیوار و در
هر سرایی کان نکوتر بودو زان خوشتر نبود
همچو شارستان قوم لوط شد زیر و زبر
کدخدایانشان خریده خانه ها بگذاشتند
زن ز شوی خویش دور افتاد و فرزند از پدر
برشه ایران حدیث سیستان پوشیده ماند
سالها بودند مسکین از غم و درخون جگر
چون شه مشرق وزارت را بخواجه باز داد
بیشتر شغلی گرفت از شغل خواجه، بیشتر
عالمانرا بازخواند و مردمانرا بار داد
شوی با زن گشت و زن با شوی و مادر با پسر
خانه ها آباد گشت و کاخها بر پای شد
با خضر شد بار دیگر باغهای بی خضر
روزگار سیستانرا بانکویی عدل او
باز نشناسم همی از روزگار زال زر
از ولایتهای سلطان سیستان بر گوشه ایست
نیست از انصاف او، از عدل او نابهره ور
شهرها بسیار دارد خواجه در زیر قلم
تو بهر شهری کنون هم زین قیاس اندر نگر
ایزد او را جاودانی دولت و نعمت دهاد
تا بدان دو بربد اندیشان همی یابد ظفر
روز او فرخنده باد و روزه اش پذرفته باد
وین خجسته مهرگان از روزها فرخنده تر
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۳ - در ذکر مسافرت از سیستان به بست و مدح خواجه منصور بن حسن میمندی
چون بسیج راه کردم سوی بست از سیستان
شب همی تحویل کرد از باختر بر آسمان
روز چون قارون همی نادید گشت اندر زمین
شب چو اسکندر همی لشکر کشید اندر زمان
جامه عباسیان بر روی روز افکند شب
برگرفت از پشت شب زر بفت رومی طیلسان
لشکر شب دیدم اندر جنگ روز آویخته
همچوبرگ زعفران برگرد شاخ زعفران
وز نهیب خواب نوشین ناچشیده خون رز
چون سر مستان سر هر جانور گشته گران
خواب چیره گشته اندر هر سری برسان مغز
خواب غالب گشته اندر هر تنی برسان جان
روی بند از روی بگشاده عروسان سپهر
پیش هر یک برگرفته پرده راز نهان
آسمان چون سبز دریا و اختران بر روی او
همچو کشتیهای سیمین بر سر دریا روان
یا کواکبهای سیم از بهر آتش روز جنگ
بر زده بر غیبه های آبگون بر گستوان
گاه چون پاشیده برگ نسترن بربرگ بید
گه چو لؤلؤ ریخته بر روی کحلی پرنیان
من بیابانی به پیش اندر گرفته کاندرو
از نهیب دیو دل خوناب گشتی هر زمان
سهمگین راهی فرازش ریزه سنگ سیاه
پهنور دشتی نشیبش توده ریگ روان
ریگ او میدان دیو و خوابگاه اژدها
سنگ او بالین ببر و بستر شیر ژیان
گاه رفتن ریگ او چون نشتری در زیر پای
گاه خفتن سنگ او چون نیش کژدم زیر ران
نه ز گیتی غمگساری اندرو جز بانگ غول
نه ز مردم یادگاری اندر و جز استخوان
چون چنین دیدی خرد دایم مرا گفتی همی
کافرین خواجه منصور حسن برمن بخوان
زان درازی راه با دل گفتمی هر ساعتی
کاین بیابان را مگر پیدا نخواهد بد کران
اندرین اندیشه بودم کز کنار شهر بست
بانگ آب هیرمند آمد بگوشم ناگهان
منظر عالی شه بنمود از بالای دژ
کاخ سلطانی پدیدار آمد از دشت لکان
مرکبان آب دیدم صف زده بر روی آب
پالهنگ هر یکی پیچیده برکوه گران
جانور کش مرکبانی سرکش و ناجانور
آب هریک را رکاب و باد هریک را عنان
بر سر آب از بر زین گسترانیده زمین
وآن زمین از زیر هر ماهی بفریاد وفغان
من بدین راه طلسم آگین همی کردم نگاه
از تفکر خیره مانده همچو شخص بی روان
بادمیمند آمد و ناگه برویم بر وزید
خال و زلف از بوی او همشکل شد با مشک و بان
چون مرا دید ایستاده بر کار رود بار
گفت ای بی معنی سنگین دل نامهربان
خوجه آن خوبی که در میمند با تو کرد باز
چون نباشی بر ثنایش این زمان همداستان
گفتم: ای باد! اینک آنجا رفت خواهم پیش او
تو مرا از شاعران نا شاکر فضلش مدان
باد و من هر دو سوی میمند بنهادیم روی
و آفرین ویاد کرد خواجه هریک بر زبان
آفرین خواجه منصور حسن فخرزمین
آفرین خواجه منصور حسن فخر زمان
سوی اواز شاعران و زایران شرق و غرب
قافله در قافله ست و کاروان در کاروان
یک نسیمست از هوای مهر او باد شمال
یک دلیلست از عذاب خشم او باد خزان
آنکه با حملش زمین همچون هوا باشد سبک
وانکه با طبعش هوا همچون زمین باشد گران
اندر آن میدانکه دل پر مهر گرداند حسام
اندر آن بیشه که عاشق پشت گرداند کمان
تنگ پهنا دام گردد پوست بر شیر عرین
. . .
باغ و راغ از نو بهار خرمی آراسته ست
بزم او را بچگان زایند نو نو هر زمان
لاله خود روی زاید باغ بچه نو بهار
نرگس خوشبوی زاید راغ بچه مهرگان
سائل از سیمش همیشه بارور دارد سرین
زایر از زرش همیشه بارکش دارد میان
منزل زوار او بوده ست گویی شهر بست
خانه بدخواه او بوده ست گویی سیستان
کان زمین را سیم روید سنگ و گل تا رستخیز
وین زمین را مار زاید جانور تا جاودان
ای به رزم اندر نبوده همچو تو اسفندیار
وی به بزم اندر نبوده همچو تو نوشیروان
گر زجود تو نسیمی بگذرد بر زنگبار
ور ز خشم تو سمومی بروزد بر هندسان
هندوان را آتش رخشنده روید شاخ رمح
زنگیان را شوشه زرین برآید خیز ران
تاز روی بیدلان باشدنشان بر شنبلید
تاز روی دلبران باشد نشان بر ارغوان
شاد باش و دیر باش و دیرمان و دیرزی
کام جوی و کام یاب و کام خواه و کام ران
ترک مه دیدار دار و زلف عنبر بوی بوی
جام مالا مال گیرو تحفه بستان ستان
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۶۷ - هم در مدح اتسز
تویی ، شها ، که نظیر تو در جهان نبود
ز چشم عقل تو را ز فلک نهان نبود
زبان بخت بشارت همی دهد هر روز
که جز تو تا با بد وارث جهان نبود
برون ز خط اشارات تو کواکب را
برین صحیفهٔ زنگارگون قران نبود
لوای تست پناهی ، که جز بعصمت او
ز دست حادثه اسلام را امان نبود
بسان کف همایون جود پرور تو
بوقت موج کرم بحر بیکران نبود
عطای دست تو سودیست در زمانه ، کزو
بجز نفایس گنج ترا زیان نبود
حسام تو بصفاهست چون روان لیکن
بروز معرکه جز آفت روان نبود
کجاست ملک ترا حاسدی؟که قامت او
ز بیم تیر تو چفته تر از کمان نبود
بگرد بیضهٔ تأیید و حوزهٔ اقبال
به از حمایت جاه تو پاسبان نبود
نظام روی زمین را حمایت تو بست
اگر عنایت اجرام آسمان نبود
خدایگانا ، آنی که تا بروز قضا
بجز ترا کمر ملک در میان نبود
سپاه دین هدی را بروز جنگ و نبرد
ز سرکشان جهان چون تو پهلوان نبود
تویی عیان وز رستم همی خبر گویند
خبر ، اگر چه بود راست ، چون عیان نبود
عزیمت تو چنان مسرعست وقت قضا
که جز قضای سمائیش هم غنان نبود
بزیر طارم ازرق ز حل و عقد جهان
هر آن چه خواهد رأی تو جز چنان نبود
بطیب رایحه هم چون مکارم خلقت
بوقت صبح ریاحین بوستان نبود
بجز زبان گهربار کلک فرخ تو
ز سر دایرهٔ چرخ ترجمان نبود
جهانیان رمهٔ مهملند و بر سرشان
به از عنایت انصاف تو شبان نبود
ز خون طایفهٔ فتنه صحن یک بقعه
ز تیغ فتنه نشان تو بی نشان نبود
قدیم تر بجلال و کریم تر بخصال
ز خاندان تو در ملک خاندان نبود
خدایگانا ، تا جان بود مرا در تن
بجز هوای توام در میان جان نبود
روان جان نفسی بی هوای مجلس تو
مرا ز گردش افلاک شادمان نبود
خدای داند از حال من که در همه حال
بجز ثنای توام هیچ بر زبان نبود
زبان من ، که ثنای ترا بیان نکند
روا بود اگرم در زبان بیان نبود
دهان من ، که زبان بی ثنای تو دارد
سزد مرا که زبان نیز در دهان نبود
مرا بنان ز پی نقش مدح تو باید
چو این نباشد آن به که خو بنان نبود
همی کنم سبکی در بزرگ مجلس تو
و لیکن آن ببر حلم تو گران نبود
ز روی لطف تو آن مهربان خداوندی
که کس بر اهل هنر چون تو مهربان نبود
ز تست نام من و نان هر که مثل منست
جز از تو او را تحصیل نام و نان نبود
من و مدیح تو ، زیرا که نزد اهل خرد
به از مدیح توام فخر جاودان نبود
همیشه تا چو زمین صورت فلک نشود
همیشه تا چو یقین قوت گمان نبود
بریده سر چو قلم باد ، هر چه که همچو قلم
ز بهر خدمت صدرت بسر دوان نبود
همیشه بادی در ملک کامران ، که بدهر
عدوی ملک تو یک لحظه کامران نبود
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۷۸ - در مدیحه گوید
ای زگفتار تو پرداخته آیات هنر
وی زکردار تو افروخته رایات ظفر
گشته ایام ز اخبار تو با فخر و شرف
گشته اسلام ز آثار تو با قدر و خطر
قدر تو هست چو جوزا بعلو و جلال
صدرتو هست چو دریا بسخا و بهتر
از تو اسلام پر از یمن و ظفر شد جمله
وز تو ایام پر از حسن و بها شد یکسر
کمترین طایع فرمانت زمان گشت و زمین
کهترین تابع پیمانت قضا گشت و قدر
مانده در حیرت فرزانگیت هر سرور
مانده در غیرت مردانگیت هر صفدر
شده پیراسته از خامهٔ تو هر دولت
شده آراسته از نامهٔ تو هر کشور
ای صفای سیرت جسم کرم را چو روان
وی ضیای هنرت چشم خرد را چو بصر
در معانی همه اقوال سدید تو مثل
در معالی همه اخلاق حمید تو سمر
از اطایب شده گویندهٔ مدحت دلشاد
وز مصایب شده جویندهٔ قدحت غم خور
هست انعام تو در برج مروت اختر
هست اکرام تو در درج فتوت گوهر
گشتهٔ اوصاف تو سرمایهٔ اشراف جهان
گشتهٔ الطاف تو پیرایهٔ اصناف بشر
اصطناع کرمت مانع هر شدت و رنج
ارتفاع هممت دافع هر ظلمت و شر
عاقلان را ز بیان تو همه حکمت و علم
سایلان را ز بیان تو همه نعمت و زر
تا جهانست در و باد ترا لذت و عیش
تا زمانست در و باد ترا حشمت و فر
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۲۰ - نیز در مدیحه گوید
ای چو چرخ بیستون رفیع
وی چو کوه بیستون صدرت منیع
چو زمانه دولتی داری عزیز
چون ستاره همتی داری رفیع
در مساعی کرده ‌های تو جمیل
در محامد گفته‌های تو بدیع
همچو صبر بخردان حزمت متین
همچو وهم زیرکان عزمت سریع
صدر محروس ترا گیتی غلام
رأی میمون ترا گردون مطیع
مجرمان آز را وقت عطا
لفظ و اخلاق تو بس باشد شفیع
ارتکاب کین تو بئس العمل
اکتساب مهر تو نعم الصنیع
تا بود اظهار دین شغلی شریف
تا بود انکار حق کاری شنیع
باد تا یوم الجزا نامت بلند
باد تا روز قضا جاهت وسیع
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۷۴ - نیز در ستایش اتسز
ای یک غلام تو بگه حرب صد سپاه
اندر جوار جاه تو اسلام را پناه
مقبل ترین عالمی و طالع ترا
هشت آسمان معسکر و هفت اختران سپاه
موج سخاوت تو رسیده بشرق و غرب
اوج جلالت تو گذشته ز مهر و ماه
روی ولی تو ز وفاق تو شد سفید
روی عدوی تو ز خلاف تو شد سپاه
تا بر سریر ملک نشینی بر غم خصم
بر تن قبای دولت و بر سر کلاه جاه
تصحیف گشته بر تن حساد تو قبا
مقلوب گشته بر سر اعدای تو کلاه
خورشید از آن قرار بگیرد همی بشب
تا پیش بارگاه تو حاضر شود پگاه
ای پادشاه عادل و ای آنکه در جهان
هم آفتاب ملکی و هم سایهٔ الاه
سی سال شد که بنده بصف نعال تو
بوده مدیح خوان تو بر تخت و مدح خواه
داند خدای عرش که هرگز نایستاد
چون بنده مدح خوانی در هیچ بارگاه
اکنون دلت ز بندهٔ سی ساله شده ملول
در دل ز طول مدت یابد ملال راه
از بنده یک گناه بسی سال مانده است
دانی اگر بچشم حقیقت کنی نگاه
لیکن مثل زننده : چو مخدوم شد ملول
جوید گناه چاکر بیچاره بی گناه
ای بس شبا! که در غم درگاه فرخت
نغنوده ام ز ناله و ناسوده ام ز آه
جانم شده تباه بدست مخالفان
عهد ولا و طاعت تو ناشده تباه
تو حق خدمت من مسکین نگاه دار
چونانکه حق خدمت تو داشتم نگاه
تا کاه پایدار نباشد بسان کوه
تا کوه بی قرار نباشد بسان کاه
بادا مقامگاه ولی تو اوج چرخ
بادا قرارگاه عدوی تو قعر چاه
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۹ - در مدح امام حمیدالدین ابوبکر بن عمر محمودی
حمیدالدین ، در انواع محامد
که از مادر نظیر تو نزادست
ره آزادگی خلقت نمودست
در فرزانگی طبعت گشادست
تویی گردون فراز دهر و در دهر
هنر کس را چو تو گردن ندادست
نشستی تو در اقبال و معالی
بخدمت بر در تو ایستادست
سواری در علوم و هر سواری
بمیدان سخن با تو پیادست
سواد خط تو بر روی کاغذ
چو مشک سوده بر کافور سادست
دل فرزانگان را نظم خوبت
سرور افزای همچون جام بادست
رهی از بهر نظمت مدتی شد
که چشم و گوش سوی تو نهادست
نمی بیند خطابات شریفت
نگویی تا چه معنی اوفتادست ؟
سعدالدین وراوینی : مرزبان‌نامه
مقدمه
حمد و ثنائی که روایحِ ذکر آن چون ثنایایِ صبح برنکهت دهان گل خنده زند و شکر و سپاسی که فوایحِ نشر آن چون نسیم صبا جعده و طرة سنبل شکند، ذات پاک کریمی را که از اَحاطت بلطایف کرمش نطق را نطاق تنگ آمده ، قدیمی که عقل ببارگاه کبریاءِ قدمش قدمی فرا پیش ننهاد، بصیری که درمشکاةِ زجاجی بصر بچراغ ادراک پرتو جمال حقیقتش نتوان دید، سمیعی که در دهلیزِ سمع از گنبدخانة وهم و خیال صدای منادیِ عظمتش نتوان شنید. زواهر علوی را با جواهرِ سفلی در یک رشتة ترتیب وجود او کشید، نهادِ آدم را که عالم اصغرست از سلسلة آفرینش در مرتبة اخری او انداخت، جَلَّ جَلَالُهُ وَ تَعَالی وَ عَمَّ نَوالُهُ و تَوالی و درود و تحیّات و سلام و صلواتی که از مَهبّ انفاس رحمانی با نفحاتِ ریاض قدس همعنایی کند، بر روضة مطهّر و تربت معطّرِ خواجة وجود و نخبه و نقاوة کلّ ما هُوَ مَوجود که رحمت از سدنة خوابگاه استراحت اوست و رضوان از خزنة خلوت سرایِ سلوتِ او، رحمتش همه شب مشعلة نور درفشاند و رضوانش گرد نعلین بگیسوی حور افشاند، بر تعاقبِ ایام و لیالی متتابع و متوالی .
سَلَامُ الصَّبِّ کُلَّ صَبَاحِ یَومٍ
عَلی تِلکَ الضَّرائِبِ وَ الشَّمائِل
سَلَامُ مُرَنَّحٍ لِلشَّوقِ حَتَّی
یَمیلُ مِنَ الیَمینِ إلَی الشَّمائِلَ
ثُمَّ عَلَی آلِهِ وَ أََحبابِهِ وَ عِترَتِهِ وَ أَصحابِهِ مِنَ الطّاهِرِیِنَ وَ الطّاهِرَاتِ وَ الطَّیِّبِینَ وَ الطَّیِّباتِ أَجمَعینَ.
اما بعد پوشیده نیست بر ارباب قرایحِ سلیم و طبایعِ مستقیم که جمع بین صِنَاعَتیَ النَّظمِ وَ النَّثرِ تعذّر دارد، چنانک روی این مطلوب از بیشتر طالبان در پردة امتناعست و طبع از ایفاءِ حق هر دو قاصرع ، وَ اِن سَرَّ مِنهُ جانبٌ سَاءَ جانِبُ ؛ و من بنده، سعد الوَراوینی از مبادیِ کار که اوایل غرّة شباب بود اِلی یَومِنَا هذا که ایّام البِیضِ کهولتست، عقودِ منظومات را در عقد اعتبار فحولِ فاضل می‌آوردم و نقودِ منثورات را سکة قبول ملوک و اکابر می‌نهادم تا بقدر وسع این دو کریمه را در حجرِ ترشیح و تربیت چنان برآوردم که راغبان و خاطبان را بخطبتشان بواعث رغبت با دید آمد و بَعدَمَا که سخنان اهل عصر و گذشتگانِ قریب العهد مطالعه کردم و بمسبارِ استقصا غور محاسن و مقابح همه بشناختم، خبیثات را از طیّبات دور انداختم و ابکار را از ثیّبات تمیز کردم و احتواء نظر بر رکیک و رقیق و جلیل و دقیق حاصل آمد، بعضی از آن کتب اسمار و حکایات یافتم بسیاقتِ مهذّب و عبارتِ مستعذب آراسته و الفاظ تازی در پارسی بحسنِ ترکیب و ترصیف استعمال کرده و جمالِ آن تصنیف فی أَبهی مَلبَسٍ و أَشهی مَنظَرٍ بر ابصارِ اهل بصیرت جلوه داده چون کلیله که اکلیلیست فرق مفاخرانِ براعت را بغرر لآلی و دُررِ متلالی مرصّع و سَندبادنامه که باد قبولش نامیة رغبات را در طبایع تحریک دادست و بر خواندن آن تحریض کرده و طایفة آن را مستحسن داشته و عِندی لَأَطائِلَ تَحتَهُ و مقامة حمیدی که حمامة طبعِ او همه سجع‌سرای بودست و قدحهای ممزوج از قدح و مدحِ آن (را) اسماعِ خوانندگان بر نوای اسجاع او از یکدیگر فرا گرفته و از قبیل رسائل مجموعی از مکاتبات منتجب بدیعی که ببدایع و روایعِ کلمات و نکات مشحونست لطف از متانت در آویخته و جزالت با سلاست آمیخته و آنرا عتبة کَتَبه نام کرده. کُتّابِ محقق آن عتبه را بسی بوسیده‌اند و بمراقی غایاتش نرسیده و گروهی آنرا خودغنیه خوانده که مغنی شیوه‌ایست از طلب غوانیِ افکار دبیرانه و فرایدِ قلایدِ رشیدالدین و طواط که گوش و گردن آفاق بدان متحلّیست و خواطرِ ذوی‌الالباب از فضالاتِ فضل اومِل ءُالأهاب و ممتلی و ذرّة الشّارقِ زین‌الدّین ‌بن‌سیّدیِ زنگانی که در مشارق و مغارب چون آفتاب سایرست و مفارق عظماءِ دین و دولت بحملِ مکاتبات او مفتخر، چنانکه صدرِ سعید جمال‌ الدین خجندی، سَقَی اللهُ عَهدَهُ، در جواب نامة تازی که قاضی القضاة افضل الدّین احمد‌بن عبد اللّطیفِ النیّریزی و هُوَ البَحرُ الغَزیرُ اَدَبا وَ الحِبرُ النِّحِریرُ کَلاما وَ مَذهَبا فَضلاً عَن سائِرِ العُلُومِ بمرند بخدمت او فرستاد، در ابداءِ عذر خویش بتعریض ذکر او می‌کند و بورود نتایج فکر او که وقتی باصفهان بخدمت صدر سعید صدرالدین خجندی فرستاده بود و او سه هزار دینار ضمیمة جواب آن گردانیده، افتخار می‌نماید و مینویسد ، وَ لَو کُنتُ بِاِصفَهانَ لَسَهُلَ عَلَیَّ الأَمرُ وَ هانَ اِذ کُنتُ اَحذُو حَذوَ الصَّدرِ السَّعیدِ صَدرِ الدّینِ، بَوَّاَهُ اللهُ اَعلَی الجِنانِ حینَ صاغَ صَدرُ رَنجانَ لِأَسمَاعِ دَهرِهِ الشُّنُوفَ فَنَثَرَ عَلَیهِ الأُلُوفَ اَو کُنتُ الوَزیرَ اَنُوشَروانَ لَمَّا نَظمَ قَاضی أَرَّجانَ فی مَدحِهِ الدُّرَّ وَ المَرجانَ لکنِّیّ مُسَافِرٌ نُهِبَ عَن کُلِّ شَیءٍ حَتَّی العَصا، ع، وَ لَو أَنَّ مَا بِی بِالحَصَی قَلِقَ العَصَی و رسالات بهاءالدین بغدادی منشی حضرت خوارزم که برسالاتِ بهائی معروفست و اگر بهائی باشد، بثمنِ هر جوهر ثمین که ممکن بود، حَصَیاتی که در مجاری انهار بیانش یابندارزان و رایگان نماید و ترجمة یمینی که اگر بیمینِ مغلّظ مترجم آنرا صاحب بسیار مایة سخن‌وری گویند، حنثی لازم نشود و اگرچ او از سرخسرانِ صفقة خویش فردوسی وار بحکم تندم از آن مقالت استقالتی کرده است و از تخلّص کتاب تملّصی نموده و چون تخم در زمین شوره افشانده و نهال در زمینِ بی گوهر نشانده، ثمرت نیافته و گفته :
یَمِینِی أَجرَمَت شَلَّت یَمینیِ
فَقَد ضَیَّعتُ تَرجَمَهَ الیَمِینِی
امّا روزگار لا شَلَّ بَنانُهُ وَ لا کُلَّ لِسانُهُ بر آن صحیفة پر لطیفه میخواند و نوعی دیگر چون نَفثَةٌ المَصدُورِ ساختة وزیر مرحوم، شرف الدّین نوشروان خالد که ذکر او بدان خلود یافت و الحقّ از گردش روزگار که با صدور و احرار در عهودِ سابق و لاحق چه گذرانیده است و حکایتِ آن نکایت که از غدر این غاشِّ غَرّار با ملوک تاج‌بخش و سلاطین گردن‌کش چه رفته، بر سبیل اختصار باقی نگذاشت و در ایراد سخن ایجازی که از بابِ اعجازست. ظاهر دارد و ذیلِ همین نفثه المصدور که نجم الدّین ابوالرّضا (ی) قمّی کرد و از منقطعِ عهد ایشان تا آخر عمر خویش هرچ از تقلّبِ احوال اهل روزگار و افاضل و اماثل وزرا و امرا و ملوک و صدور شنیدست و مشاهدت کرده، بهریک اشارتی لطف‌آمیز کند و از رذایل و فضایل ایشان نبذی باز نماید، آنرا خود چه توان گفت که شرح خصایصِ آن ذیل را اگر مذیّل کنم بامتداد ایام پیوسته گردد، ذیلی بیَواقیتِ نُکَت و دُررِ امثال مالامال، ذیلی که اطراف آن باب عذب عبارت شسته و غبار تکلّف و تعسّف پیرامنش نشسته و دیگر طرایق مختلف و متباین که اکابر فضلا و بلغارا بود و اگر از هر یک انموذجی باز نمایم، باطالت انجامد امّا طریقتی که خواجة فاضل ظهیر الدّین کرجی داشت، کتبة عجم از نسجِ کتابت بر منوال او، اگر خواهند، قاصر آیند، وَ لَو کَانَ بَعضُهُم لِبَعضٍ ظَهِیراً و نوعی دیگر، اگرچ از رسومِ دبیران بیرونست چون نفثاتِ سحرِ کلام و مجاجاتِ اقلامِ امیر خاقانی که خاقانِ اکبر بود بر خیلِ فصحاءِ زمانه و در آن میدان که او سه طفلِ بنان را بر نی‌پاره سوار کردی، قصَب‌السّبقِ براعت از همه بربودی و گردِ گام زردة کلکش اوهام سابقان حلبة دعوی بشکافتی و دیگر رسایل و رقاع و فصول از انواع بمطالعة همه محظوظ گشتم و بعد از وقوف بر حقایق آن گرد دقایق مبدعات برآمدم و شمیمی از نسیم هر یک بمشامِّ آرزو استنشاق کردم چون نحل بر هر شکوفه از افنانِ عبارات نشستم و از هر یک آنچ خلاصة لطافت و مُصاصة حلاوت بود، با خَلِیّة خاطر بردم تا از مفردات اجزاءِ آن مرکّبی بفرطِ امتزاج عسل‌وار حاصل آمد که امکان تمییز از میان کلّ و جزء برخاست.
رَقَّ الزُّجاجُ و رَقَّتِ الخَمرُ
فَتَشَابَهاَ فَتَشَاکَلَ الأَمرُ
و چون در مُلابست و ممارست این فن روزگاری بمن برآمد، خواستم که تا از فایدة آن عایدة عمر خود را ذخیرة گذارم و کتابی که درو داد سخن آرائی توان داد، ابداع کنم مدتی دراز نواهضِ همّت این عزیمت در من می‌آویخت تا متقاضیان درونی را بر آن قرار افتاد که از عرایسِ مخترعاتِ گذشتگان مخدّرة که از پیرایة عبارت عاطل باشد، بدست آید تا کسوتی زیبنده از دست بافت قریحة خویش درو پوشم و حلیتی فریبنده از صنعت صیاغت خاطر خود برو بندم. بسیار در بحث و استقراءِ آن کوشیدم تا یک روز تباشیرِ بشارتِ صبحِ این سعادت از مطلعِ اندیشه روی نمود و ملهمی از ورای حجابِ غیب سرانگشت تنبیه در پهلوی ارادتم زد:
گفتی که دلت کجاست جانا
در زلف نگر، نه دور جائیست
آنک کتاب مرزبان‌نامه که از زبان حیوانات عُجم وضع کرده‌اند و در عجم ماعَدای کلیله‌و‌دمنه کتابی دیگر مشحون بغرایبِ حکمت و محشوّ بر غایب عظت و نصیحت مثل آن نساخته‌اند و آن را بر نُه باب نهاده، هر بابی مشتمل بر چندین داستان بزبان طبرستان و پارسی قدیم باستان ادا کرده و آن عالمِ معنی را بلغت نازل و عبارت سافل در چشمها خوار گردانیده.
کَالدُّرِّ فِی صَدَفٍ وَالخَمرِ فِی خَزَفٍ
در زلف نگر، نه دور جائیست
آنک کتاب مرزبان‌نامه که از زبان حیوانات عُجم وضع کرده‌اند و در عجم ماعَدای کلیله‌و‌دمنه کتابی دیگر مشحون بغرایبِ حکمت و محشوّ بر غایب عظت و نصیحت مثل آن نساخته‌اند و آن را بر نُه باب نهاده، هر بابی مشتمل بر چندین داستان بزبان طبرستان و پارسی قدیم باستان ادا کرده و آن عالمِ معنی را بلغت نازل و عبارت سافل در چشمها خوار گردانیده.
کَالدُّرِّ فِی صَدَفٍ وَالخَمرِ فِی خَزَفٍ
وَالنُّورِ فِی ظُلَمٍ وَ الحُورِ فِی سَمَلِ
و پنداری این عروس زیبا که از درون پردة خمول بماند و چون دیگر جواری منشآت در برّ و بحر سفر نکرد و شهرتی لایق نیافت، هم از این جهت بود که چون ظاهری آراسته نداشت، دواعی رغبت از باطنِ خوانندگان بتحصیل آن متداعی نیامد. اگر این آرزو ترانه شهوتِ عَنّین است، بِسمِ‌الله بافتضاضِ این عذرت مشغول باش و هیچ عذر پیش خاطر‌منه.
ازین شگرف تراندیشه نیست، در عمل آر
وگرنه، ره مده اندیشه را بخاطر خویش
مرا سینة امل از شرح این سخن منشرح شد.
وَ قُلتُ لِلنَّفسِ جِدّی الآنَ وَ اجتَهِدِی
وَ سَاعِدینِی فَهذَا مَا تَمَنَّیتِ
همان زمان میان طلب در بستم و ننشستم تا آن گنج خانة دولت را بدست آوردم، زوایای آن همه بگردیدم و خبایای اسرار آن بنظر استبصار تمام بدیدم و طلسم ترکیب آن از هم فرو گشادم و از حاصل همه ملخّصی ساختم، باقی انداختم، کَفَضَلاتِ أَقدَاحٍ رُدِدنَ عَلَی السّاقِی و بر همان صیغتِ اصل بگذاشتم و آنگه مُتَشَمِّراً عَن سَاقِ النّیه سَافِراً عَن وَجهِ الاُمِنُیِّةِ، پیش این مراد باز رفتم و در معرض پیش بردِ این غرض از پیشانی خود هدفی از بهر سهامِ اعتراضات پیش آوردم. وَ مَا کُلُّ مَن نَشَرَ أَجنِحَتَهُ بَلَغَ الأِحَاطَهَ وَ لاَ کُلُّ مَن نَثَرَ کِنانَتَهُ قَرطَسَ الحَمَاطَهَ، بالجمله چون اندیشه بر آغاز و انجام کار گماشتم، در حال که سلالة آخرالعمل در مَشیمة اول الفکر پدید آمد، طالعِ وقت را رصد کردم نظری سعادت‌بخش از مشتریِ آسمان جلال و منقبت اعنی خداوند، خواجة جهان، صاحبِ اعظم نظام العالم، ملکِ وزراء العهد وَ أَجَلُّهُم کَمَالاً وَ أَفضَلُهُم فَضلاً وَ إِفضالاً، ربیب الدّنیا و الدّین، معین الاسلام و المسلمین، اَعلَی اللهُ شَأنَهُ وَ أَظَهَرَ عَلَیهِ إحسَانَهُ، بدو متّصل یافتم. دانستم که تأثیر آن نظر او را بجائی رساند و منظور جهانیان گرداند، پس آن صحیفة اصل را پیش نهادم و بعبارت خویش نقل کردن گرفتم و مشّاطة چرب دستِ فکرت را در آرایش لعبتان شیرین شمایل دست برگشودم و دانایِ آشکار و نهان داند که از نهان خانة فکرت هیچ صاحب سخن متاعی دربار خود نبستم، وَ رَأَیتُ العُریَ خیراً لِی مِنَ الثَّوبِ العُماَرِ و هر درّی که در جیبِ فکر و گریبان سخن نشاندم از درجِ مفکّرة خویش بیرون گرفتم و هر مرجانی که از آستینِ عقل و جان ریختم، از خزانة حافظة خود برآوردم.
نه پیش من دواوین بود و دفتر
نه عیسی را عقاقیرست و هاون
و چون بر قدِّ این عَذرای مزّین چنین دیبایِ ملوّن بافته آمد، بنام و القاب همایونش مطرّز کردم و دیباچة عمر خود را بذکر بعضی از مفاخر ذات و معالیِ صفاتش مطرّا گردانیدم و در مقطعِ هر بابی مخلصی دیگر بدعا و ثنای زاهرش اَطَاَبَ اللهُ نَشرَهُ وَ اَبقَی عَلَی الدَّهرِ ذِکرَهُ، پدید آوردم و اگرچ امروز چندانک چشم بصیرت کار میکند، در همه انحاء و ارجاءِ گیتی لاسِیَّما در بسیطِ عراقین از اکارمِ عالم و اکابرِ امم و افاضل ملوکِ عرب و صدور عجم همین یکدانة عقدِ بزرگی و یگانة عهدِ بزرگواری توان یافت که فضلِ باهرش پیرایة کرم وافرست و اثری از معالمِ علم اگر امروز نشان میدهند جز بر سُدّة سیادت و سادة حشمت او صورت‌پذیر نیست و نشاید که چنین بضاعتی جز بروز بازارِ دولتِ او فروشند و چنین تحفة جز پیشِ بساطِ جلالِ او نهند، نِعمَ هَذَا لِهذَا . و اما قدمتِ بندگیِ من بر تقدیمِ این خدمت خود باعثی دیگرست، از آن مقام که نام من از دیوانِ انشاء فطرت در قلمِ تکلیف گرفتند و رقمِ عقلی که مظنّة تمییز باشد، بر ناصیة حال من زدند تا این زمان که از مراتب سن بدین مرتبه رسیدم، جز در پناه این جنابِ مجد و مکارم نپروریدم و طفل بلاغت را بحد بلوغ در حضانتِ تربیتِ این آستانه رسانیدم و وَرای این اجحافی نتوان بود که إِتّحاف کتاب من بنده را بچنین خداوندی می‌باید که هر رقعة از نتایج طبعش در حساب دبیران عالم کتابی است و هر نامة از نسایجِ قلمش نقش بندان کارگاه تحریر و تحبیر را کارنامة
اِن قَالَ فَالدُّر الثَّمیِنُ مُنَظَّمُ
اَو خَطَّ فَالوَشیُ البَدیعُ مُنَمنَمُ
ای که در آیینة جان هیچوقت
دیده نة روی کمال سخن
دفتر انشاش یکی در نگر
زیور خط بین و جمال سخن
و هرکه طُرفی ازین تُحف بحضرتش واسطة تقرّب شناسد، چنان باشد که گفت:
أُهدِی کَمُستَبضِعٍ تَمراً إلی هَجَرٍ
أَو حاملٍ وَشیَ أَبرادٍ اِلَی الیَمَنِ
و در اثناء قصیدة که بثنای فایحش موشّح دارم، بیتی هم ازین سیاق می‌آید:
جواهری که بیفتد زساعدِ قلمش
برند دست بدستش برای گردن حور
و اگر از صحایفِ لطایفی که از قلم غیب نگارِ غرایب بارش که در خزاین ملوکِ جهان محفوظ و مکنونست، باز گفته شود. همانا از زبان حال بسمعِ انصاف این باید شنید :
یا مَن یُطِیلُ کَلاماً فِی مَدَائِحِه
أَمسِک فَحَصرُ نُجُومِ اللَّیلِ مِن حَصَرِ
تَنَفَّسَ الدَّهرُ مِن ذِکَراهُ عَن أَرَجٍ
تَنَفُّسَ الرَّوضهِ الغنّاءِ فی السَّحَرٍ
فی الجمله از بدایت تا نهایت که دل بر اندیشة این اختراع نهادم و همت بر افتراعِ این بِکر آمدة غیب گماشتم، بر هر مایه‌دار معنی و پیرایه بندِ هنر که رسیدم، او را بر اتمام آن مرغّب و محرّض یافتم، تا از معرضِ لائمة اَحمَیتَ فَما اَشوَیتَ اجتناب واجب دیدم و تحرّضِ من بر تعرَّضِ این نفحة توفیق که از مهبِّ کرامت الهی در آمد، بیفزود و در آن حالت که شورشِ فتراتِ عراق‌ بدان زخمة ناساز که از پردة چرخ سفله نواز بیرون آورد، مرا با سپاهان افکند وَ اِن کُنتُ فیها عَلَی مُنقَلَبٍ مِنَ الأََحوَالِ و مُضطَرَبٍ مِنَ الأَهوالِ. بمجالست و منافثت اهل آن بقَعه که شاه رقعة هفت کشورست، تزجیتِ ایام نامرادی میکردم و در پیِ نظامِ حال در مدرسة نظامیّه از انفاسِ ایشان که بعضی نو رسیدگانِ عالم معنی بودند و بعضی بقایای سلفِ افاضل، باقتباسِ فواید مشغول می‌بودم و سورتِ خمارِ واقعه را بکاسِ استیناسِ ایشان تسکینی می‌دادم، یک دو جزء ازین اجزاء در مطالعة این طایفه می‌آوردم. اگر از استحلائی که مذاقِ همه را از خواندن آن حاصل آمد، عبارت کنم و استطرافی که این نمط را نمودند، باز نمایم، تکلّفی در صورت تصلّف مِن غَیرِ الحاجَهِ نموده باشم و یکی از آن طایفه که واسطه‌العقدِ قوم بود و بلطفِ طبعِ و سلامت ذوق و دقّت نظر و کمال براعت از اهل این صناعت ممتاز، از تماشایِ سوادِ آن هرگز سیر نمی‌شد و این لفظ اگرچه مستهجن است باز گفتن. بر زبان راند و گفت: حُقَّ لَهُ أَن یُکتَبَ بِسَوادِ القَلبِ عَلَی بَیاضِ العَینِ؛ و یک روز بتازگی بادی در آتش هوس من دمید و بانشادِ این بیتِ خوش‌آمد، خاطر مرا مشتعل گردانید و بر من خواند:
إِذا سَنَحَ السُّروُرُ فَاَیُّ عُذرٍ
لِذِی الرَّایِ المُسَدَّدِ فُی التَّوَانِی
و با آنک عوارض روزگار و پیش آوردِ اختلاف ادوار مرا در طیّ و نشر ناپروا میداشت؛ هرگاه که خُلسَهً مِنَ الزَّمانِ و فُرصَهً مِنَ الحَدَثَانِ زمانة شوخ چشم را چشم زخمی در خواب ذهول یافتمی و حجرة خرابة دل از آمد وشدِ احداث متوالی خالی شدی، ساعتی بقدر امکان بتحریر فصلی از آن فصول پرداختمی و اگر عیارِ مباعدت و مساعدت این عجول درنگی نمای و این ملولِ مهرافزای برین گونه نبودی و دواعی همم و مساعی قلم را بند بر بند تراخی نیفتادی در اندک روزگاری از آن فراغت روی نمودی و اندیشه از منزل دور پایان قوت بسر حد فعل رسیدی و اکنون که ذنابة از اواخر کتاب که ناساخته بود و بستة ناکامیهای ایام مانده، با تمام پیوست و عقد مبانی آن بنظام رسید، این بندة ثناگستر متوقعست و مجال امیدش متوسّع که بواسطة صیتِ جهان پیمای خداوند، خواجة جهان ضاعَفَ اللهُ مَعالِیَهُ و اَضَعَفَ مُعَادِیَهُ عن قریب عرصة اقالیم چنان پیماید که سرعت سیرش گردِ غیرت بر کوکبة صبا و دبور افشاند و آتش رشک در مجمرة شمال و قبول افکند و نام بزرگوارش از دیباچة مرزبان‌نامه بر روی روزگار مخلّدِ و مؤرّخ بماند و چشم اهل زمانه بسواد و یباض آن روشن گردد و طراوت وجدتِ آنرا اختلاف جدیدین و اتّفاق فرقَدین باطل نگرداند و آنک صاف ساغر انصاف نخورده باشد و نشوانِ این شراب مختلف الالوان نگشته، از ذوق آن خبری باز ندهد که یُمکن که مذاق حالِ او برعکس ادراکی دیگر کند؛
وَ مَن یَکُ ذافَمٍ مُرٍّ مَرِیضٍ
یَجِد مُرّاً بِهِ الماءَ الزُّلَالَا
وَ اَرجُواللهَ تَعَالَی اَن لا یُطَالِعَهَا إِلّا المُبَرِّؤِنَ عَن أَدنَاسِ خَیَالاتِ الخَلدِ وَلا یَمَسَّهَا إِلا المُطَهَّرُونَ عَن اَنجَاسِ وَ سَاوِسِ السُّخطِ وَ الحَسَدِ، ایزد، تعالی، افواه جهانیان را با طایب ذکر مناقب و مآثر خداوند، خواجة جهان، صاحب اعظم مُطَیِّب و مشرِّف داراد و اسماعِ جهان را بجواهر محامد و مفاخرش مقرّط و مشنّف، محاسن آثارِ کرمش تا قیام ساعت باقی و اقدام هممش در مراقی علو ساعَهً فَسَاعَهً در ترقی بِمُحَمَّدٍ و آلِهِ.
قائم مقام فراهانی : منشآت
دیباچهٔ محمودخان ملک الشعراء بر کتاب منشات قائم مقام
الحمدالله رب العالمین والصلوه والسلام علی سیدالاولین والآخرین محمد و علی وآلهما الطیبین الطاهرین
اما بعد؛ بر نفس روحانی و عقل آسمانی و فکر ثاقب و رأی صائب آنان که در کشف معضلات و حل مشکلات، مقصود قاصدانند و منتجع رایدان، یعنی اصحاب فطنت و ذکاء و ارباب کیاست و دهاء – که فکر گره گشایشان میزان کم و کیف است و رأی صواب نمایشان معیار نقد و زیف، مستور و مکتوم نیست، بل که پیدا و معلوم است که بعد از ملکه حکمت یعنی علم اسماء و شناخت حقایق اشیاء، که بحقیقت روح روح انسانی و سرمایه فتوح جاودانی است؛ فصاحت زبان و بلاغت بیان را تقریراً بر هر حرفتی و صناعتی مزیت است، و هیچ محبوب را جلوه جمال این حسنا و هیچ مشروب را نشاه ذواق این صهبا نتواند بود. چه انسان مدنی الطبع در رفع حاجت شخصی بافراد نوعی محتاج است؛ و مقصود خواطر و مکنون ضمایر، بی مدد تقریر زبان و معونت تحریر بنان از قومی بقومی و از یومی بیومی متصل نشود، و بلاغت تقریر چون صرامت شمشیر است و تقریر معلول را در هنگام مقال و شمشیر مفلول را در هنگامه قتال، هنری مشهور و اثری مذکور نخواهد بود. و درین عهد که بحسن اصطناع دارای دانا و شهریار توانا، صاحب ملک قویم و وارث تاج وتخت قدیم، مالک سوط و سیف و دافع ظلم و حیف، حارس جمله بلاد و سایس کافه عباد مبتغای راجیان و مستغاث مظلومان، شاهنشاه ممالک محروسه ایران، السلطان بن السلطان و الخاقان بن الخاقان بن الخاقان السلطان ناصرالدین شاه قاجار لازال للدین ناصرا و للکفر کاسرا و للعدل ناشطا و للظلم کاشطا و للبلاد حارسا و للعباد سایسا و علی سریر الملک قاعدا و علی معارج العز صاعدا ما تعزد الاطیار عند تنسم الصباح و تمایل الاشجار عند تنسم الریاح – که دانش بنظر عنایت ملحوظ، و دانا بدولت قربت محظوظ، و ربع فضایل مریع و مخصب و فقر رذایل ممحل و مجدب است، نواب اشرف والا ذوالعز الباهر و العرض الوافر والوجه البهیج والرای النضیج و النسب المذکور و الحسب الموفور و الکواکب المسعوده و المقام المحموده و المنزل الرفیع الشامخ و المحل المنیع الباذخ، قربت یافته بارگاه منظور عنایت پادشاه شاهزاده آزاده، نایب الایاله الباهره معتمدالدوله القاهره، فرهاد میرزا – که با قربت درگاه و قرابت شاهنشاه و تحمل فادحات حکومت، و باهظات ریاست، از تصحیح کلام فارسی زبانان بلخی و هروی و عربی دانایان بدوی و قروی و فصحای خزاعه و عدنان و بلغای قزاره و قحطان، خود را چون صبح از خندیدن و مهر از تابیدن، و صحاب از سخاوت و بهار از طراوت، و روی معشوق از صفا و دل عاشق از وفا باز نتواند داشت؛ از این جمله یک چند محض بث فواید فصاحت و نشر فوایح بلاغت، و سوختن این عود و ساختن این سرود، و رواج این نقد و نظام این عقد خاطر دریا ذخایر برگماشت و رسائل و مفاوضات و فرامین و نامة جات، و حکایات بهجت انگیز و نوادر طیبت آمیز از مکتوبات سید بزرگوار و وزیر عالی مقدار، حاصل گردش گردون، نتیجه ادوار و قرون، طرازنده معانی مسلم اقاصی وادانی، داهیه عصر، باقعه دهر، جناب رضوان مآب میرزا ابوالقاسم قائم مقام – لازال مستغرقا فی بحار النعیم و مستروحا بنسیم التنسیم – که منتشر و متفرق بود، اوقات گرامی خرج و درین مجموعه درج کرد. والحق تامتر سلان دکان ادب گشاده و متاع هنر بر وی نهاده، و نامة بلاغت را بخط آراسته، و خامة فصاحت را بقط پیراسته اند، دست خرد را چنین وزیری و ملک ادب را چنین مشیری، و باغ فضل را ثمری بدین شیرینی، و کان علم را گوهری بدین رنگینی نشان نداده اند؛ و فاضلان بخرد و دانایان نیک و بد که صرافان رسته براعت و نقادان هر صناعت اند، چون بنظر تحقیق خالی از خیال باطل و شغل شاغل، و هم مغفل در بدایع انی صحایف و روایع این لطایف از تامین خائف و استمالت متمرد، و تحبیب اجانب و تقریب اباعد، و تسلیه محزون و تنبیه غافل، و تذکره عاقل در نگرند، دانند که درین حقه چه گوهرها و درین طلبه چه عنبرها، و درین دل چه رازها و درین پرده چه آوازهاست، و معلوم شود که هیچ یک از مترسلان سلف و خلف، چهره بیضاء صفحه را بدین خوشی نیاراسته و لمه سودای خط را بدین دلکشی نپیراسته اند، و هیچ س از ارباب صناعت بلاغت و بضاعت براعت معنی جلیل را در لفظ قلیل، و مقصود دقیق را در قالب رقیق، ببیانی حلو المذاق و تبیانی عذب المساغ بحیث یحلو اعلی الافواه لفظه و یلذعلی الاذهان حفظه، بدین لطافت ایراد نکرده در حقیقت کلام این استاد رضوان معاد در روانی و سلامت و سادگی و لطافت، آب قراح باران است و وجوه صباح یاران، که این بی آلایشی، در حق تشنگان گواراتر است و آن بی آرایشی در چشم عاشقان زیباتر. اگرچه شاهزاده آزاده لازال مویدا لرفع علم العلوم و تصفح المنثور و المنظوم در نظم این فراید خراید و جمع این اوابد شوارد، از عهدة طلب تفصی کرد؛ ولی چون سلاله خاطر و زاده طبع آن سید عالی مقام، در اطراف ایران، بل اکناف جهان پراکنده و متفرق بود؛ و چنان که علاقه درّ و رشته گوهری که منصرم و منفصم شود و هر دانه در رخنه یا شکافی ضال و مجهول الحال بماند، جمعش متعسر باشد؛ تدوین این جمله متبددات نیز متعذر می‌نمود؛ بدان چه درین مجموعه مضبوط و مثبت است، اقصار کرد، و همین قدر بر فضل آن جناب برهانی است وافی، و اقتضای کتاب و اقتدای اصحاب را کافی، که دامنی از گل‌های بستان و ترانه ای از ترانه‌های هزار دستان باز نماید؛ که این باغ را چه رنگ ها و این مرغ را چه آهنگ هاست.
امید که در سایه عنایت شاهنشاه اسلامیان پناه – که روزگارش بکام و عهدش تا ابد بر دوام باد – این شاهزاده آزاده بر مراد دل و کام خاطر روزگار گذراناد، و از طوارق لیالی و بوائق ایامش کراهتی مرساد. ما ترادف اللیل و النهار و تعاقب القرون والاعصار
این دعوت را بگاه تهلیل آمین آمین کناد جبرئیل.
ابوالفرج رونی : مقطعات
شمارهٔ ۱۵ - قطعه ای که به مسعود سعد سلمان نوشته شده
بوالفرج را در این بنا که در آن
اختلاف سخن فراوان گشت
سخنی چند معجب است که عقل
بر وقوفش رسید و حیران گشت
گوید این در بهشت یکچندی
روضه دلگشای رضوان گشت
چون به آدم سپرد رضوانش
منزل آدم اندرو آن گشت
به زمین آمد از بهشت آدم
غربت او به کام شیطان گشت
یوبه منزل بهشتش خاست
گر چه دشوار بود آسان گشت
سکنه او بدو فرستادند
تا به تمکین گوهرش کان گشت
عرصه عمر آدم آخر کار
خالی آورد و تنگ میدان گشت
غیرت غیر برد بر سکنه
ز آرزو خواستن پشیمان گشت
خانه زان شخص بازماند ولی
مدتی غوطه خورد و پنهان گشت
گرد او وهم گشت نتوانست
گرد اسرار غیب نتوان گشت
اندرین عصر چون پدید آمد
قصر مسعود سعد سلمان گشت
تا جهان است او نگهبان باد
این بنا را که او نگهبان گشت
خاطر خواجه بلفرج بدرست
گوهر نظم و نثر را کان گشت
هنر از طبع او چو یافت قبول
جان با جسم و جسم با جان گشت
ذهن باریک بین دوراندیش
سخن او بدید حیران گشت
رونق و زیب شعر عالی او
حسن اسلام و نور ایمان گشت
مشرکش جون بدید لفظی گفت
که بدان مؤمن و مسلمان گشت
شاعران را ز لفظ و معنی او
لفظ و معنی همه دگر سان گشت
ره تاریک مانده روشن شد
کار دشخوار بوده آسان گشت
معجز خامه اش چو پیدا شد
جادوئی های خلق پنهان گشت
راست آن آیت است پنداری
که عصا بود باز ثعبان گشت
زان دل و خاطر دلیر سوار
که همی گرد هر دو نتوان گشت
هر سواری دلیر نظم که بود
کند شمشیر و تنگ میدان گشت
خاطر من چو گفته او دید
از همه گفته ها پشیمان گشت
من چه گویم که آنچه او گفت ست
شرف و فخر سعد سلمان گشت
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۱۰ - چکامه
وقتی پسرم عیسی را که آنوقت دو سال و دو ماه از سنش گذشته بود از جانب کارگذاران حضرت اقدس ولینعمت روحی فدا خلعت استیفاء بدادند در پاداش چاکری من زیرا که کودک مهد که زبان پدر و مادر نیک نیاموخته استیفاء و دبیری هیچ نداند که چیست و بزرگان کار شگرف بنااهلان و خوردان ندهند مگر در جبلت وی استعدادی نگرند یا حقوق خدمت پدرانش را از ذمت عالی ادا کنند چون وزارت دیوان رسائل خاصه سرکاری و ریاست دارالانشاء در این وقت که بیست و پنجم صفر یکهزار و سیصد و هشت بود بر عهده جناب دبیرالسلطنه میرزا فضل الله خان طباطبائی مفوض میبود و آنجناب را با من محبتی فراوان مشاهده میشد باین ابیات او را ستایش کرده مطلع آنرا ترجمه این بیت تازی قرار دادم که گفته اندبیت
الرای قبل شجاعة الشجعان
هواول و هی المحل الثانی
و ابیات این است که نگارش یافته
چو رای باشد پیش از شجاعت شجعان
نخست رای شمر آنگهی شجاعت دان
ز فکر پیران موئین زره اگر بافند
درید نتوان با تیغ پهلوان جوان
سنان و تیغ بریده نه دوختن دانند
خلاف رای که آید از او هم این و هم آن
که را نباشد شمشیر عیب نتوان گفت
ولی چو رای ندارد ثنای او نتوان
خزینه ایست دل مردمان با تدبیر
که کس نیارد قفلش شکست با سندان
شجاع دایم پیکان خود نماید تیز
ربوده مرد خردمند تیر از پیکان
شنیده ام که تهمتن دو چشم روئین تن
به تیر رای همیدوخت نه به تیر کمان
اگر نبودی تدبیرهای سیمرغی
کسی ز رستم دستان بدیدی آن دستان
وگر شجاعت بی فکر و هش ستوده بدی
ز خلق مهتر بودی برتبه شیر ژیان
گرفتم آنکه ز شمشیر کژ و نیزه راست
درست و راست شود جمله کارهای جهان
ز فکر دانا تیغ ار کنی نگردد ایچ
نه کند از دم خارا نه تیز با سوهان
به رای شاید آن مملکت نمود آباد
که گشته است ز شمشیر تیغ زن ویران
مکر نبینی ایدر همی بگاه سخط
قلم بدست خردمند کرده کارستان
بصحفه یارد کلک دبیر سلطنه کرد
هنر که تیغ نیارد بصفحه میدان
چنان که نام عدو محو گردد از دم تیغ
نموده کلکش ثبات نامه سلطان
شعاع و تابی کارد عطارد قلمش
نه تیغ مریخ آرد نه افسر کیوان
اصالتش را رخسار مطلع الانوار
نجابتش را آثار ساطع البرهان
دهان ترکان بوسند زانکه ایشان را
ز نقطه قلمش ایزد آفریده دهان
کسان بسایه سرو چمن زیند از آنک
بشکل خامه او سرو بسته است میان
آیا خجسته و فرخ دبیر راد که تیر
برای بوسه کلک تو شد بشکل کمان
گماشت فکر تو در باطن کسان جاسوس
فراشت قدر تو بر بام چرخ شاد روان
چنان بتیر فراست نشان غیب دهی
که هیچ فارس تیری چنان نزد بنشان
چگونه سحر توان گفت منشئات ترا
که خامه ات نه کم از چوب موسی عمران
زند چو خصم شهنشه صلای فرعونی
مرآن خجسته بیوباردش چنان ثعبان
اگر ز قهر قلم درکشی همی گردد
صحیفه متملس حدیقه رضوان
وگر ز رحمت انگشت برنهی گردد
حدیث باقل خوشتر ز نامه سحبان
جراد تان تو یعنی جریده و قلمت
اگر کنند تغنی در این سرابستان
بدان مثابه که گردید از امت یونس
عذاب عاد بگردد بدعوت لقمان
دگر نه در پی باران رحمت از گیتی
بلا و صاعقه اندر زمین شود باران
جهان ز مهر تو آسوده گشت پنداری
برست کشتی نوح از تلاطم طوفان
چمن ز خشم تو فرسوده شد همی گوئی
حدیقه الموت آمد حدیقه الرحمان
اگر بگویم کاندر فراز سوره نون
خدا به کلک تو سوگند خورده در قرآن
شگفت نیست کز آن دودمان پاکی تو
که مصطفاشان تالی شمرده با فرقان
پسر عم تو که همچون سپر غم شاداب
دمیده است ابا خرمی در این بستان
ز ابر دست تو و مهر روی تابانت
همی بباید گردد بلند و سبز و جوان
وگرنه ترسم گردد نژند و پژمرده
چنانکه لاله تر در هوای تابستان
خدای را بکمالش همی دهم سوگند
که از تو سازد نام کمال جاویدان
همین قدر که ترا محرمیت است بشه
حسود را بود از نیل آرزو حرمان
عدوی جاهت مانند خامه ات بادا
سیاه روی و شکسته سر و بریده دهان
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۴
زهی خواجه صدر انجام غلامت
خهی خسرو چرخ دراهتمامت
تو دستور شرقی و مغرب به حکمت
تو مشهور غربی و مشرق مقامت
کشیده به حد جنوب است خیلت
رسیده به قطب شمالی خیامت
ازین سقف نیلی لقب باش صاحب
زر افشانده بر گیتی از جود عامت
ده و دو بروج است یک حد اسمت
فلک حلقه در گوش دو میم نامت
بر آفاق و انفس نشان بزرگیت
بر افلاک و انجم عطای عظامت
امینی شهان را امامی جهان را
ندانم چه خوانم امین یا امامت
دلت کان و گوهر بنات ضمیرت
کفت بحرو لولو خط با نظامت
بهاری بود خلد عدن از رضایت
شراری بود دوزخ از انتقامت
ز تعظیم لبیک گوید جوابت
اگر بشنود چرخ اعظم پیامت
بر اطراف عالم همه سیم بارد
اگر ابر طوفی زند گرد بامت
به عمر از پی آب حیوان نپوید
اگر خضر یک جرعه نوشد ز جامت
ز خسف و ز کسف ایمن آید مه و خور
گر آیند در سایه اعتصامت
زمین گویی از پهنه کبریایت
فلک برجی از قلعه احتشامت
به قدر کرم گردهی نان دو نان
که گوید که این آس نه در تمامت
از آن کام جاروب عطلت برآید
که این آسیاها نگردد به کامت
صبا واله اشهب باد پایت
قضا عاشق ادهم تیز گامت
به قصد عدو گر نمائی قیامی
قیامت شود آشکار از قیامت
اگر کمترین پایه جوئی زدوران
سر چرخ اعظم بود زیر گامت
وگر کمترین بنده خواهی ز عالم
شه اختران گوید ای من غلامت
پس از لفظ اشهد که گفتی ان الله
دگر با الف در نپیچیده لامت
میانجی کلام قدیم آمد ار نی
حدیث قدم رفتی اندر کلامت
گر از روم و هند آری اندیشه در دل
شود بی گمان قیصر روم رامت
وگر نیت و رای بیت الله آری
حرم پیشواز آید از احترامت
بزرگا کریما روفا رحیما
به ذات کریمی که کرد از کرامت
که وقت سحر می گذارم به خلوت
دعائی که آن هست بر بنده و امت
دل و جان من بر دعای تو وقف است
روان می فرستم به هر صبح و شامت
به پیک سحر می سپارم دعایت
به دست صبا می فرستم سلامت
نگر تا نگردی گرانبار ازین حال
اگر نظم و نژی فرستد غلامت
از او شعر شیرین طلب طبع خرم
اگر چه دهد دردسر چون مدامت
الا تا بود بام و شام جهان باد
چراغ جهان وقف بر بام و شامت
گه با میان وجه نان با میانت
گه شام دخل شبان خرج شامت
حیات تو بادا که تا حشر باشد
حیات جهان از کف چون عمامت
فلک طالع حشمت مستقیمت
جهان تابع دولت مستد امت
دوام است فرجام کردار نیکو
دلیل است کردار تو بر دوامت
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۹۹
کرا نیست دل در کف دلبری
نیابد به کام دل از دل، ری
بر از دل به کام دل آن کس برد
که دایم بود در برش دلبری
ولیکن چه درمان که اندر جهان
نماند همی دلبری در بری
نگه کن بدان باغ دلبر که بود
گشاده در او هر دلی را دری
به هر طرف او خرمن لاله ای
به هر گام او توده عنبری
از او هر درختی یکی خسروی
سر هر یکی را بدیع افسری
به پیمان هر افسری کشوری
به فرمان هر خسروی لشکری
ز بی مهری لشکر مهرگان
نبینی کنون افسری بر سری
بهار ار زمرد همی از درخت
درآویخت چون دلبری زیوری
خزان زان زمرد همی زر کند
زهی من غلام چنین زرگری
به دیدار این طرفه صنعت رواست
که بینا شود چشم هر عبهری
هم اکنون خزان بینی از شرم سر
درآرد به کافورگون چادری
به باغ اندر از میوه چندین بتان
ندانم که آراست بی آزری
درخت آنگهی کاسمان گونه بود
ندیدم چو اختر بر او پیکری
کنون کآسمان رنگ از او بازخواست
پدید آمد از هر سویش اختری
به گوهر بماند همی سیب سرخ
شنیدی چنین کم بها گوهری
گر آبی به اختر بماند رواست
که او مادری بود و این دختری
چرا نار ماننده اخگر است
که ناید چنین سودمند اخگری
چو انگور مر باده را مادر است
روان را به راحت بهین رهبری
فدا دارد از بهر فرزند جان
چنین مهربان کم بود مادری
به فرزند او جان بپرور که نیست
چنو در جهان هیچ جان پروری
نه چون می طرب گستری دید کس
نه چون خواجه هرگز درم گستری
عمید و عماد همه مملکت
مهین حق گزاری بهین مهتری
عمر کاندر احکام عدل آمده است
هر انگشت از دست او عمری
نه بی شکر او بر زبان نکته ای
نه بی مدح او در جهان دفتری
نه چون حکم او عدل را حاکمی است
نه جز کلک او ملک را داوری
نه اقرار حریش را منکری است
نه معروف رادیش را منکری
نه جان را به بایستگی دیگری است
نه او را به شایستگی دیگری
نه محکم تر از حزم او جوشنی است
نه بران تر از کلک او خنجری
نه در غیب او عیب را مظهری است
نه از علم او غیب را مضمری
به مهر ار اشارت کند بر زمین
پدید آید اندر زمان کوثری
به خشم ار نهد چشم زی آسمان
ثریا برابر شود با ثری
به جوهر عرض قایم آمد وز اوست
قیام مهمات هر جوهری
کرا در سر از مهر او مغز نیست
به گردن در از غم بود چنبری
کجا ذوالفقاری کند کلک او
نبینی تنی با سر عنتری
کجا قوت دست اقبال اوست
به بازی نسنجد در خیبری
کرا عنتر و خیبر آید به دست
بباید دل و زهره حیدری
هنر گر بگردد به گرد جهان
نیاید به از کلک او درخوری
بود در صف عاد بدخواه او
ازو هر صریری یکی صرصری
نه تابنده از طاعت او سری است
نه پاینده با زخم او مغفری
چو ابر ار به گوهر نه آبستن است
چه دارد خروشیدن تندری
سر شرع و علم مسلمانی اوست
ولیکن سرش چون دل کافری
خرد اعور دوربین خواندش
چنین دوربین دیده ای اعوری
خداوند اگر پیش خدمت نیم
همی گیرم از رنج دل کیفری
همی گردم اینک خرد کرده گم
چو گردی در این بی نوا کردری
گهی جامه چون خرمن لاله ای
گهی دیده چون حوض نیلوفری
نه چشم مرا صورت لعبتی
نه گوش مرا نغمت مزمری
زترمذ به راون چنان آمدم
چو با گوهری سوی بدگوری
به آخر چو بلعام باطل شدم
وز آغاز بودم چو پیغمبری
هر آن کاندر این ره بدیدی مرا
بر اسبی نشسته بدیدی خری
چو کشتی مرا مرکبی زیر ران
زپای و رکاب منش لنگری
رسیدیم و این شهر با شهره دید
که دیدنش در دیده زد نشتری
در او با بنا گشته هر بی بنی
براو چون علی گشته هر قنبری
نه در قوم او قیمت مردمی
نه در باغ او قامت عرعری
نه جز سرد و بی تاب طبع و دلی
نه جز خشک و بی آب جوی و جری
کنون اندر این شهر بی بر منم
دوم بالشی و سیوم بستری
نه مشک مرا یافته نافه ای
نه عود مرا ساخته مجمری
چه غم ها خورد دل که ماند جدا
چنین خاطبی از چنان منبری
ایا نقش کلک تو بر روی درج
چو بر سوسنی رسته سیسنبری
مرا روز هم رنگ سیسنبر سات
مرا دیده هم گونه معبری
به هر ساعتی باد ترمذ مرا
بسوزد دل و جان به گرم آذری
به اسبی نجستی رضای رهی
بیندیش از بهر من استری
ولیکن شرنگی که حاصل بود
سوی من به از وعده شکری
به استر بیرزد چو من بنده ای
به اسب ار نیرزد چو من چاکری
اگر پیش تو بودمی بستمی
ز خدمتگری بر میان میرزی
الا تا هوا و آتش و خاک و آب
بود مایه جان هر جان وری
از آن می که جان را زیادت کند
همه ساله بر دست تو ساغری
شرابی که خورشید را منظر است
همی خور به دیدار مه منظری
نه هست از تو امید را چاره ای
نه خورشید را چاره از خاوری
همی تا ستایش بود در جهان
ستایش بر از هر ستایشگری
زدفتر چو این خواندی آن را بخوان
«چنین خواندم امروز در دفتری»
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۹ - به یکی از دوستان نوشته
نامه کوتاه جامه که خامه بلند هنگامه سرکارش بدان پای و پر پرداخته بود و بر آن زیب و فربر ساخته، چراغ افروز جان و دل گشت و سرسبزی افزای آب و گل. خرمن تیمار را آتش دوزخ دمار افروخت و گلشن رامش را بارشی بهشت بهار افشاند. از در اندام و پیکر اخت و انباز نگارش های خوش ریخت و شایان هنر بود و به گوهر و چم در دل افروزی و جان بخشی با چهر یوسف و روان عیسی روی در روی و دم اندر دم، اگر خواندن و آموختن و فراگرفتن و اندوختن نیز هم براین آب و رنگ است و با این ساز و سنگ به خواست پاک یزدان و کام نام پسندان دیر یا زود پیشدان هنر گستران خواهی گشت و پیشوای روان پروران.
آری هر کرا گوهر دید و دانست داده اند و بازوی تاب و توانست گشاده، و آنکه دانش آموزی روشن رای و پرستای بینش افزای چون سرکار آخوندش نیز چراغ بینائی فرا راه دارد، و از رنج لانه بی برگی به گنج خانه بی نیازی بار بخشد، اگر خودکاهی هیچ سنگستی گوهر شکن کوه بدخشان خواهد شد، و یا کرمکی شب تاب شکار خورشید درخشان، همچنان چیر هوس و شاد خواست کام اندیشم که فرخ روش و فرخنده منش های سرکار ایشان هر بامدادت بی سپاس گردون و اختر فزایشی تازه زاید و آرایشی چرخ اندازه فزاید.
کهن دودمان نیاکان به فر و فروغی گیتی افروز روشن و نوسازی و به رنگ و آبی نگار آرای و بهار افزای تاب گونه شیرین و آب دیده خسرو بری، برومند بیخی شاخ گستر گردی و سرافراز شاخی میوه پرور، زبردست هر بالا و پست آئی و نمازگاه هر خودستای و خداپرست، شعر:
کار نه این گنبد گردان کند
هر چه کند همت مردان کند
هر کس به کام و جائی رسیده و بهره نام و نوائی دیده به داد روان پروران است و خواست هنرگستران. سنگ از تابش خورشید گوهر رخشان گردد و خاک از فروغ ماه آزرم کان بدخشان. به دو دستش چنگ در دامن زن و بهر چه فرمان دهد گردن نه. هر که دامن نیک بختی از دست هلد و به سخت روئی و سست رگی پیمان نیک بختان در پای برد همه هستی سختی و خواری بیند و پستی و خاکساری. زنهار بر این پند خرد پسند سخت پی پای افشار و مردانه کار بند آی. اگر نه پشیمانی بری و پریشانی بینی.
امید گاهی آخوند را از من ستایشی مهر افزای و درودی نیازآویز بر گوی و جداگان نامه را لابه ساز و پوزش اندیش شو، اگر آن پیشینه نگارش را که از تو سفارش رفت، پاسخی گزارش می کرد آرایش نام و آسایش کام ما به سامان بود و خاک گران پای و چرخ سبک پوی را به امدادی دو از ستمکاری و دل آزاری دست در آستین و پای در دامان.
زرتشت : ویسپرد
کرده پانزدهم
1
راسپی :
ای مزدا پرست زرتشتی !
پاها و دست ها و هوش خویش را به نیک کرداری داد و درستی و پرهیز از کارهای زشت کرداری بیداد و نادرستی نگاه دار .
برزیگری خوب باید در اینجا ورزیده شود تا نا رسا، رسا شود .

2
بشود که در اینجا برای ستایش اهوره مزدا - تواناترین اششونی که او را می پرستیم - فرمانبرداری باشد ؛ در آغاز همچنان که در انجام .
از برخوندن ، باز خواندن ، به یاد سپردن ، در دل گرفتن ، بر شمردن و سرودن «یسنه » ( هفت هات پیروز مند اَشون) را بی هیچ درنگ و لغزشی .

3
سرود های ستایش . . . « بند های 7-6 کرده 9»
.......................................................................................« بندهای 3-1 همین کرده »
سرو ش پارسا ، رد بزرگوار را می ستاییم .
اهوره مزدا را می ستاییم که در اششونی برترین ، که در اَشونی سرآمد است .
همهی سروده ای زرتشتی را می ستاییم .
همهی کنش های نیک ورزیده را می ستاییم ؛ آنچه را که شده است و آنچه را که خواهد شد .