عبارات مورد جستجو در ۱۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵
از فراق شمس دین افتادهام در تنگنا
او مسیح روزگار و درد چشمم بیدوا
گر چه درد عشق او خود راحت جان من است
خون جانم گر بریزد او، بود صد خون بها
عقل آواره شده، دوش آمد و حلقه بزد
من بگفتم کیست بر در؟ باز کن در، اندرآ
گفت آخر چون درآیم خانه، تا سر آتش است؟
میبسوزد هر دو عالم را ز آتشهای لا
گفتمش تو غم مخور، پا اندرون نه مردوار
تا کند پاکت ز هستی، هست گردی زاجتبا
عاقبت بینی مکن، تا عاقبت بینی شوی
تا چو شیر حق باشی، در شجاعت لافتی
تا ببینی هستیات چون از عدم سر برزند
روح مطلق کامکار و شه سوار هل اتی
جمله عشق و جمله لطف و جمله قدرت، جمله دید
گشته در هستی شهید و در عدم او مرتضی
آن عدم نامی که هستی موجها دارد ازو
کز نهیب موج او، گردان شده صد آسیا
اندر آن موج اندرآیی، چون بپرسندت ازین
تو بگویی صوفی ام، صوفی بخواند مامضی
از میان شمع بینی، برفروزد شمع تو
نور شمعت اندرآمیزد به نور اولیا
مر تو را جایی برد آن موج دریا در فنا
دررباید جانت را او از سزا و ناسزا
لیک از آسیب جانت، وز صفای سینهات
بی تو داده باغ هستی را، بسی نشو و نما
در جهان محو باشی، هست مطلق کامران
در حریم محو باشی، پیشوا و مقتدا
دیدههای کون در رویت نیارد بنگرید
تا که نجهد دیدهاش از شعشعهی آن کبریا
ناگهان گردی بخیزد، زان سوی محو و فنا
که تو را وهمی نبوده، زان طریق ماورا
شعلههای نور بینی، از میان گردها
محو گردد نور تو، از پرتو آن شعلهها
زو فروآ تو ز تخت و سجدهیی کن زان که هست
آن شعاع شمس دین شهریار اصفیا
ور کسی منکر شود اندر جبین او نگر
تا ببینی داغ فرعونی بر آن جا قد طغی
تا نیارد سجدهیی بر خاک تبریز صفا
کم نگردد از جبینش داغ نفرین خدا
او مسیح روزگار و درد چشمم بیدوا
گر چه درد عشق او خود راحت جان من است
خون جانم گر بریزد او، بود صد خون بها
عقل آواره شده، دوش آمد و حلقه بزد
من بگفتم کیست بر در؟ باز کن در، اندرآ
گفت آخر چون درآیم خانه، تا سر آتش است؟
میبسوزد هر دو عالم را ز آتشهای لا
گفتمش تو غم مخور، پا اندرون نه مردوار
تا کند پاکت ز هستی، هست گردی زاجتبا
عاقبت بینی مکن، تا عاقبت بینی شوی
تا چو شیر حق باشی، در شجاعت لافتی
تا ببینی هستیات چون از عدم سر برزند
روح مطلق کامکار و شه سوار هل اتی
جمله عشق و جمله لطف و جمله قدرت، جمله دید
گشته در هستی شهید و در عدم او مرتضی
آن عدم نامی که هستی موجها دارد ازو
کز نهیب موج او، گردان شده صد آسیا
اندر آن موج اندرآیی، چون بپرسندت ازین
تو بگویی صوفی ام، صوفی بخواند مامضی
از میان شمع بینی، برفروزد شمع تو
نور شمعت اندرآمیزد به نور اولیا
مر تو را جایی برد آن موج دریا در فنا
دررباید جانت را او از سزا و ناسزا
لیک از آسیب جانت، وز صفای سینهات
بی تو داده باغ هستی را، بسی نشو و نما
در جهان محو باشی، هست مطلق کامران
در حریم محو باشی، پیشوا و مقتدا
دیدههای کون در رویت نیارد بنگرید
تا که نجهد دیدهاش از شعشعهی آن کبریا
ناگهان گردی بخیزد، زان سوی محو و فنا
که تو را وهمی نبوده، زان طریق ماورا
شعلههای نور بینی، از میان گردها
محو گردد نور تو، از پرتو آن شعلهها
زو فروآ تو ز تخت و سجدهیی کن زان که هست
آن شعاع شمس دین شهریار اصفیا
ور کسی منکر شود اندر جبین او نگر
تا ببینی داغ فرعونی بر آن جا قد طغی
تا نیارد سجدهیی بر خاک تبریز صفا
کم نگردد از جبینش داغ نفرین خدا
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸
در ملک لایزالی دیدم من آنچه دیدم
از خود شدم مبرا، وانگه به خود رسیدم
در خلوتی که ما را با دوست بود آنجا
گفتم به بیزبانی، بی گوش هم شنیدم
خورشید وحدت اینک از مشرق وجودم
طالع شده است، ازان من چون ذره ناپدیدم
باری، دری که هرگز بر کس نشد گشاده
سر ازل مرا داد، از لطف خود، کلیدم
چون محو گشتم از خود همراه من عراقی
بر آشیان وحدت بیبال و پر پریدم
از خود شدم مبرا، وانگه به خود رسیدم
در خلوتی که ما را با دوست بود آنجا
گفتم به بیزبانی، بی گوش هم شنیدم
خورشید وحدت اینک از مشرق وجودم
طالع شده است، ازان من چون ذره ناپدیدم
باری، دری که هرگز بر کس نشد گشاده
سر ازل مرا داد، از لطف خود، کلیدم
چون محو گشتم از خود همراه من عراقی
بر آشیان وحدت بیبال و پر پریدم
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۴۹ - در مرثیهٔ خواجه ناصر الدین ابراهیم عارف گنجهای
خاقانیا عروس صفا را به دست فقر
هر هفت کن که هفت تنان در رسیدهاند
در وجد و حال بین چو کبوتر زنند چرخ
بازان کز آشیان طریق پریدهاند
همچون گوزن هوی برآورده در سماع
شیران کز آتش شب شبهت رمیدهاند
سلطان دلان به عرش براهیم بندهوار
از بهر آب دست سراب قد خمیدهاند
بر نام او به سنت همنام او همه
مرغان نفس را ز درون سر بریدهاند
خضر ارچه حاضر است نیارد نهاد دست
بر خرقههای او که ز نور آفریدهاند
پیران هفت چرخ به معلوم هشت خلد
یک ژندهٔ دوتائی او را خریدهاند
از بهر پاره پیر فلک را به دست صبح
دلق هزار میخ ز سر برکشیدهاند
واینک پی موافقت صف صوفیان
صوف سپید بر تن مشرق دریدهاند
در مشرق آفتاب چنان جامه خرقه کرد
کواز خرق جامه به مغرب شنیدهاند
تا گنجه را ز خاک براهیم کعبهای است
مردان کعبه گنجه نشینی گزیدهاند
من دیدهام که حد مقامات او کجاست
آنان ندیدهاند که کوتاه دیدهاند
هر هفت کن که هفت تنان در رسیدهاند
در وجد و حال بین چو کبوتر زنند چرخ
بازان کز آشیان طریق پریدهاند
همچون گوزن هوی برآورده در سماع
شیران کز آتش شب شبهت رمیدهاند
سلطان دلان به عرش براهیم بندهوار
از بهر آب دست سراب قد خمیدهاند
بر نام او به سنت همنام او همه
مرغان نفس را ز درون سر بریدهاند
خضر ارچه حاضر است نیارد نهاد دست
بر خرقههای او که ز نور آفریدهاند
پیران هفت چرخ به معلوم هشت خلد
یک ژندهٔ دوتائی او را خریدهاند
از بهر پاره پیر فلک را به دست صبح
دلق هزار میخ ز سر برکشیدهاند
واینک پی موافقت صف صوفیان
صوف سپید بر تن مشرق دریدهاند
در مشرق آفتاب چنان جامه خرقه کرد
کواز خرق جامه به مغرب شنیدهاند
تا گنجه را ز خاک براهیم کعبهای است
مردان کعبه گنجه نشینی گزیدهاند
من دیدهام که حد مقامات او کجاست
آنان ندیدهاند که کوتاه دیدهاند
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
در شرح کشف اولیاء
سه کشف است اندرین ره تا بدانی
به علمی و خیالی و عیانی
بود علم نخستین کشف اسرار
اگر با او عمل باشد ترا یار
وجودت از خودی چون گشت خالی
پس آنگه کشفها باشد خیالی
مشو ایمن درین هر دو ز شیطان
درین هر دو بود راهش یقین دان
بلی اندر عیانی ره نیابد
در آن راز نهانی ره نیابد
تو بازیهای او را نیک بشناس
که تا ضایع نگردد بر تو انفاس
چو دانستی کمینگاه عزازیل
نبندد بر تو بر راه عزازیل
بود هر کشف را ظاهر نهانی
کزو پیدا شود روشن معانی
نشان کشف علمی را تو بشناس
که تا داری همیشه پاس انفاس
شود بینا روان تو بحکمت
همان گویا زبان تو بحکمت
بود جاری حقایق بر زبانت
بسی پوشیدههای گردد عیانت
بدان اوصاف چون موصوف گردی
اگر گوئی سخن موقوف گردی
هوائی باشد این گفتن تو میدان
زبان را اندرین گفتن مجنبان
بلی ذوقیست در گفتن هوائی
نداند این به جز مرد خدائی
کمینگاهی است شیطان را درین ذوق
که میل نفس را بفریبد آن ذوق
چنان مستغرق گفتن شود مرد
که گردد خالی او از خواب و از خورد
بود عشقی زبانش را بگفتن
که گفتن را نه بتواند نهفتن
زبانت اندرین دم بسته باید
که کار و بار تو یکسر گشاید
تو گفتن را شوی مانع به یک چند
زبان خویش را داری تو در بند
شود پیدا ترا کشف خیالی
بسی صورت درو بینی تو حالی
بسی آوازها آید بگوشت
که آید دل در آن حالت بجوشت
بسی احوال غیبی را بدانی
که باشد جمله از راه معانی
مخور لقمه بشبهت اندرین راه
که تا بسته نگردد بر تو آن راه
نشان آن باشد آن کس را در آن حال
بگردد در درونش جمله احوال
شود نوری قرین چشم ظاهر
که ربانی بود آن نور طاهر
بهر کس گر نظر کرد اندر آن حال
بگردد در درونش جمله احوال
در آن حالت بصورت درنماند
حقیقت معنی هر یک بداند
بداند آنکسی کو را سعید است
هم آنکس را که از حضرت بعید است
قیامت نقد او گردد در آن حال
که بر وی کشف گردد جمله احوال
به بیند صورت ابلیس را هم
شناسا گردد آن تلبیس را هم
بگوش آواز تحمید ملایک
همان تسبیح و تمجید ملایک
همان تسبیح حیوانات یکسر
شود معلوم او را ای برادر
سراسر بشنود آن را بداند
از آن آواز حیران بماند
نشان چشم و سمع جان همین است
کسی داند که او صاحب یقین است
اگر خواهد که آرد در عبارت
و یا رمزی بگوید در اشارت
در آن سر وقت او بیهوش گردد
یقین بیطاقت و مدهوش گردد
که تا این حالش پوشیده ماند
کسی از وقت و حال او نداند
چو عالی گردد آن کشف عیانی
بخواهد دید سید را نهانی
شود نوری قرین چشمش از شرع
بدان بینا شود از اصل تا فرع
وجود خویش بیند سنگ یاقوت
همه عالم شده همرنگ یاقوت
درون خود خنک یابد از آن ذوق
شود بیخویشتن حیران از آن ذوق
بخود چون باز آید کشته و خوش
همه عالم همی بیند چو آتش
در ان عالم تن خود غرق بیند
برون از حیلت و از زرق بیند
درونش سرد باشد اندر آن حال
فرو ماند زبان از قیل و از قال
پس آنگه با خود آید او دگر بار
وجودخویش بیند همچو زنگار
همه عالم شده بس سبز و روشن
جهان یکسر شده بر وی چو گلشن
درین عالم تمامت آفرینش
چو شخصی بیند او از روی بینش
چو آن شخص لطیف روشن پاک
نوشته بیند او خطی که لولاک
پس آنگه بیند او نور گزیده
که خیره گردد اندر وی دو دیده
منقش باشد آن نور مطهر
توان آن نقش را خواندن سراسر
هر آن نقشی کز آن نور مبین است
تمامت رحمة للعالمین است
یکی صورت شود پیدا از آن نور
که چشم بد بود پیوسته زان دور
که باشد معنوی آن صورت پاک
که اندر وصف او گفتند لولاک
بود آن صورت زیبای خواجه
همی آن طلعت زیبای خواجه
در آن حضرت برآید جمله کامش
برند از زمره احباب نامش
بباشد دیو نفسش هم مسلمان
هم او مالک شود در ملک ایمان
شود نومید ازو شیطان بیکبار
نیاید نزد او هرگز دگر بار
مشاهد گردد آن کس پس یقین بین
طلاق هر دو عالم داده با این
پس آنگه از خودی فارغ شود مرد
شود از ماسوی الله جملگی فرد
چو حیدر فرد باید شد ز جمله
که تا گردی خلاص از هر طعمه
پس آنگه از فنا هم فانی آید
بصورت هم چو نقش مانی آید
حیاتی یابد از حی یگانه
کز آن باقی بماند جاودانه
پس آنگه بیند او نوری چو مینا
نداند این سخن جز مرد دانا
نهانیها عیان بیند در آن نور
بسی نام ونشان بیند در آن نور
بهمت بگذرد زان جمله برتر
بود خلق جهان را جمله برسر
سلوک راه حق دشوار باشد
کسی داند که او هشیار باشد
بود هم جمع هم ظاهر چنین مرد
وجود او بود در عصر خود فرد
فروزین است منزلهای بس دور
که آرد در نظر آن جمله مستور
نشانی را نشاید باز گفتن
که این توحید میباید نهفتن
درین فصل از طریق رمز و ایجاز
بگفتم شرح او را جملگی باز
تو تا از هستی خود در حجابی
نشانی زینکه گفتم درنیابی
مقید تا بعلم و عقل خویشی
ازین ره نه یکی باشی نه بیشی
مگر علمی ببخشندت خدائی
که یابی از خودی خود رهائی
از آن علم ار ببخشندت حیاتی
که یابی در ره دین زان ثباتی
شود مکشوف بر تو این معانی
بدانی یکسر آن راز نهانی
چو سالک نیستی وز اعتقادی
رساند اعتقادت با معادی
بدین گر اعتقاد نیک داری
نخست اندر بیابی رستگاری
مشو زانها که گویند هرچه جارا
نباشد آن نباشد پادشا را
که باشد این سخن عین حماقت
مشو مستغرق شین حماقت
مشو منکر تو بر احوال ایشان
که تادینت نگردد زان پریشان
بخود نتوانی این ره را بریدن
بسر باید بر ایشان دویدن
بود مکشوف و گرددبر تو احوال
شوی فارغ هم از جاه و هم از مال
اگر کشفت نمیگردد میسر
بنه رخ را بر آن خاک مطهر
که تا آزاد گردد از کبایر
ببخشندت همه سهو و صغایر
لباس مغفرت پوشی در آن حال
ولی پوشیده باشد بر تو احوال
بوقت مرگ دانی آن معانی
که روشن گرددت راز نهانی
کز آن حضرت کرامتها چه دیدی
چو شربتهای معنی را چشیدی
چو پر کردی ز حضرت جام وصلت
نماند در درونت هیچ علت
هر آنکس گر کند بر تو سلامی
اگر او خود بود محروم و عامی
سعادت یابد و اقبال و توبه
که چون بروی رسد از یار روضه
بسی دارم ازین در معانی
نمیگویم که تو نه اهل آنی
زیادت زین نمیآرم دگر گفت
درین معنی در تصدیق را سفت
اگر محرم شوی روزی بدانی
شود مکشوف بر تو این معانی
ز آلایش دماغت چون شود پاک
گل تحقیق را بوئی ازین خاک
شود معلومت آنگه سرّ این کار
نماند در درونت هیچ انکار
چو منکر باشی این افسانه خوانی
درین گفتن مرا دیوانه دانی
چو بربستی بخود فرزانگی را
ندانی ذوق این دیوانگی را
منم دیوانه ای مرد یگانه
نخواهم ترک کردن این فسانه
چو دانم ای برادر این فسون را
بجان ودل خریدم این جنون را
طلاق عقل دادم علم بر سر
که باشد این جنون ما را میسر
مبارک بر تو این فرزانگی باد
قرین عالم این دیوانگی باد
تو این معنی ندانی ای برادر
ارادت دار و خوش برخوان و بگذر
بمسکینی توان دانستن این راز
چو مسکین نیستی رو کار خود ساز
چو بربستم در فرزانگی من
بگویم رمزی از دیوانگی من
اگر اهلی ز من این نکته بشنو
بگوش دل یقین ای مرد رهرو
مثال او چو قرص آفتابست
وجودش دائماً پر نور و تابست
ز نورش اهل معنی را قوام است
زبانش اهل صورت را نظام است
حجاب از جانب شخص است دائم
که باشد از غذای نفس قائم
از آن جانب همیشه نور و تاب است
چه جای پرده و جای حجاب است
اگر یک دم حجابی پیش گردد
هزاران فتنه ظاهر بیش گردد
محیط بحر او موجی برآرد
هزاران در و گوهر بر سرآرد
ز بحرش بحر حیوان چون روان کرد
بهر قالب که در شد جان جان کرد
بجای هر گلی دلجوی باشد
چو بینی آب او زین جوی باشد
الف یکتاست لیک اندر معانی
ندانی هیچ تا او را ندانی
معانی جمله موقوفست بروی
نهانی جمله مکشوف است بروی
از آن خالی نباشد هیچ حرفی
معانی دان وجودش را چو ظرفی
بباطن زو بود ترتیب کلمه
ازو ظاهر شودترتیب کلمه
نباشد یک الف یک حرف یک طرف
نه معنی و نه صورت بس کن این حرف
که این از فهم هر غیری بعید است
قریب این سخن اهل سعید است
اگر زین شیوه گویم تا بمحشر
بود یک قطره از آن بحر اخضر
از این شیوه بپردازم سخن را
بنوعی دیگر آغازم سخن را
به علمی و خیالی و عیانی
بود علم نخستین کشف اسرار
اگر با او عمل باشد ترا یار
وجودت از خودی چون گشت خالی
پس آنگه کشفها باشد خیالی
مشو ایمن درین هر دو ز شیطان
درین هر دو بود راهش یقین دان
بلی اندر عیانی ره نیابد
در آن راز نهانی ره نیابد
تو بازیهای او را نیک بشناس
که تا ضایع نگردد بر تو انفاس
چو دانستی کمینگاه عزازیل
نبندد بر تو بر راه عزازیل
بود هر کشف را ظاهر نهانی
کزو پیدا شود روشن معانی
نشان کشف علمی را تو بشناس
که تا داری همیشه پاس انفاس
شود بینا روان تو بحکمت
همان گویا زبان تو بحکمت
بود جاری حقایق بر زبانت
بسی پوشیدههای گردد عیانت
بدان اوصاف چون موصوف گردی
اگر گوئی سخن موقوف گردی
هوائی باشد این گفتن تو میدان
زبان را اندرین گفتن مجنبان
بلی ذوقیست در گفتن هوائی
نداند این به جز مرد خدائی
کمینگاهی است شیطان را درین ذوق
که میل نفس را بفریبد آن ذوق
چنان مستغرق گفتن شود مرد
که گردد خالی او از خواب و از خورد
بود عشقی زبانش را بگفتن
که گفتن را نه بتواند نهفتن
زبانت اندرین دم بسته باید
که کار و بار تو یکسر گشاید
تو گفتن را شوی مانع به یک چند
زبان خویش را داری تو در بند
شود پیدا ترا کشف خیالی
بسی صورت درو بینی تو حالی
بسی آوازها آید بگوشت
که آید دل در آن حالت بجوشت
بسی احوال غیبی را بدانی
که باشد جمله از راه معانی
مخور لقمه بشبهت اندرین راه
که تا بسته نگردد بر تو آن راه
نشان آن باشد آن کس را در آن حال
بگردد در درونش جمله احوال
شود نوری قرین چشم ظاهر
که ربانی بود آن نور طاهر
بهر کس گر نظر کرد اندر آن حال
بگردد در درونش جمله احوال
در آن حالت بصورت درنماند
حقیقت معنی هر یک بداند
بداند آنکسی کو را سعید است
هم آنکس را که از حضرت بعید است
قیامت نقد او گردد در آن حال
که بر وی کشف گردد جمله احوال
به بیند صورت ابلیس را هم
شناسا گردد آن تلبیس را هم
بگوش آواز تحمید ملایک
همان تسبیح و تمجید ملایک
همان تسبیح حیوانات یکسر
شود معلوم او را ای برادر
سراسر بشنود آن را بداند
از آن آواز حیران بماند
نشان چشم و سمع جان همین است
کسی داند که او صاحب یقین است
اگر خواهد که آرد در عبارت
و یا رمزی بگوید در اشارت
در آن سر وقت او بیهوش گردد
یقین بیطاقت و مدهوش گردد
که تا این حالش پوشیده ماند
کسی از وقت و حال او نداند
چو عالی گردد آن کشف عیانی
بخواهد دید سید را نهانی
شود نوری قرین چشمش از شرع
بدان بینا شود از اصل تا فرع
وجود خویش بیند سنگ یاقوت
همه عالم شده همرنگ یاقوت
درون خود خنک یابد از آن ذوق
شود بیخویشتن حیران از آن ذوق
بخود چون باز آید کشته و خوش
همه عالم همی بیند چو آتش
در ان عالم تن خود غرق بیند
برون از حیلت و از زرق بیند
درونش سرد باشد اندر آن حال
فرو ماند زبان از قیل و از قال
پس آنگه با خود آید او دگر بار
وجودخویش بیند همچو زنگار
همه عالم شده بس سبز و روشن
جهان یکسر شده بر وی چو گلشن
درین عالم تمامت آفرینش
چو شخصی بیند او از روی بینش
چو آن شخص لطیف روشن پاک
نوشته بیند او خطی که لولاک
پس آنگه بیند او نور گزیده
که خیره گردد اندر وی دو دیده
منقش باشد آن نور مطهر
توان آن نقش را خواندن سراسر
هر آن نقشی کز آن نور مبین است
تمامت رحمة للعالمین است
یکی صورت شود پیدا از آن نور
که چشم بد بود پیوسته زان دور
که باشد معنوی آن صورت پاک
که اندر وصف او گفتند لولاک
بود آن صورت زیبای خواجه
همی آن طلعت زیبای خواجه
در آن حضرت برآید جمله کامش
برند از زمره احباب نامش
بباشد دیو نفسش هم مسلمان
هم او مالک شود در ملک ایمان
شود نومید ازو شیطان بیکبار
نیاید نزد او هرگز دگر بار
مشاهد گردد آن کس پس یقین بین
طلاق هر دو عالم داده با این
پس آنگه از خودی فارغ شود مرد
شود از ماسوی الله جملگی فرد
چو حیدر فرد باید شد ز جمله
که تا گردی خلاص از هر طعمه
پس آنگه از فنا هم فانی آید
بصورت هم چو نقش مانی آید
حیاتی یابد از حی یگانه
کز آن باقی بماند جاودانه
پس آنگه بیند او نوری چو مینا
نداند این سخن جز مرد دانا
نهانیها عیان بیند در آن نور
بسی نام ونشان بیند در آن نور
بهمت بگذرد زان جمله برتر
بود خلق جهان را جمله برسر
سلوک راه حق دشوار باشد
کسی داند که او هشیار باشد
بود هم جمع هم ظاهر چنین مرد
وجود او بود در عصر خود فرد
فروزین است منزلهای بس دور
که آرد در نظر آن جمله مستور
نشانی را نشاید باز گفتن
که این توحید میباید نهفتن
درین فصل از طریق رمز و ایجاز
بگفتم شرح او را جملگی باز
تو تا از هستی خود در حجابی
نشانی زینکه گفتم درنیابی
مقید تا بعلم و عقل خویشی
ازین ره نه یکی باشی نه بیشی
مگر علمی ببخشندت خدائی
که یابی از خودی خود رهائی
از آن علم ار ببخشندت حیاتی
که یابی در ره دین زان ثباتی
شود مکشوف بر تو این معانی
بدانی یکسر آن راز نهانی
چو سالک نیستی وز اعتقادی
رساند اعتقادت با معادی
بدین گر اعتقاد نیک داری
نخست اندر بیابی رستگاری
مشو زانها که گویند هرچه جارا
نباشد آن نباشد پادشا را
که باشد این سخن عین حماقت
مشو مستغرق شین حماقت
مشو منکر تو بر احوال ایشان
که تادینت نگردد زان پریشان
بخود نتوانی این ره را بریدن
بسر باید بر ایشان دویدن
بود مکشوف و گرددبر تو احوال
شوی فارغ هم از جاه و هم از مال
اگر کشفت نمیگردد میسر
بنه رخ را بر آن خاک مطهر
که تا آزاد گردد از کبایر
ببخشندت همه سهو و صغایر
لباس مغفرت پوشی در آن حال
ولی پوشیده باشد بر تو احوال
بوقت مرگ دانی آن معانی
که روشن گرددت راز نهانی
کز آن حضرت کرامتها چه دیدی
چو شربتهای معنی را چشیدی
چو پر کردی ز حضرت جام وصلت
نماند در درونت هیچ علت
هر آنکس گر کند بر تو سلامی
اگر او خود بود محروم و عامی
سعادت یابد و اقبال و توبه
که چون بروی رسد از یار روضه
بسی دارم ازین در معانی
نمیگویم که تو نه اهل آنی
زیادت زین نمیآرم دگر گفت
درین معنی در تصدیق را سفت
اگر محرم شوی روزی بدانی
شود مکشوف بر تو این معانی
ز آلایش دماغت چون شود پاک
گل تحقیق را بوئی ازین خاک
شود معلومت آنگه سرّ این کار
نماند در درونت هیچ انکار
چو منکر باشی این افسانه خوانی
درین گفتن مرا دیوانه دانی
چو بربستی بخود فرزانگی را
ندانی ذوق این دیوانگی را
منم دیوانه ای مرد یگانه
نخواهم ترک کردن این فسانه
چو دانم ای برادر این فسون را
بجان ودل خریدم این جنون را
طلاق عقل دادم علم بر سر
که باشد این جنون ما را میسر
مبارک بر تو این فرزانگی باد
قرین عالم این دیوانگی باد
تو این معنی ندانی ای برادر
ارادت دار و خوش برخوان و بگذر
بمسکینی توان دانستن این راز
چو مسکین نیستی رو کار خود ساز
چو بربستم در فرزانگی من
بگویم رمزی از دیوانگی من
اگر اهلی ز من این نکته بشنو
بگوش دل یقین ای مرد رهرو
مثال او چو قرص آفتابست
وجودش دائماً پر نور و تابست
ز نورش اهل معنی را قوام است
زبانش اهل صورت را نظام است
حجاب از جانب شخص است دائم
که باشد از غذای نفس قائم
از آن جانب همیشه نور و تاب است
چه جای پرده و جای حجاب است
اگر یک دم حجابی پیش گردد
هزاران فتنه ظاهر بیش گردد
محیط بحر او موجی برآرد
هزاران در و گوهر بر سرآرد
ز بحرش بحر حیوان چون روان کرد
بهر قالب که در شد جان جان کرد
بجای هر گلی دلجوی باشد
چو بینی آب او زین جوی باشد
الف یکتاست لیک اندر معانی
ندانی هیچ تا او را ندانی
معانی جمله موقوفست بروی
نهانی جمله مکشوف است بروی
از آن خالی نباشد هیچ حرفی
معانی دان وجودش را چو ظرفی
بباطن زو بود ترتیب کلمه
ازو ظاهر شودترتیب کلمه
نباشد یک الف یک حرف یک طرف
نه معنی و نه صورت بس کن این حرف
که این از فهم هر غیری بعید است
قریب این سخن اهل سعید است
اگر زین شیوه گویم تا بمحشر
بود یک قطره از آن بحر اخضر
از این شیوه بپردازم سخن را
بنوعی دیگر آغازم سخن را
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۸
نخست آید بدل پیک شنیدن
کشد آنگه شنیدن سوی دیدن
بصیرت را چو دیدن حاصل آید
رسیدن را رسد وقت رسیدن
رسیدن چون شود حاصل روانرا
رسد هنگام واصل را ندیدن
چو از دیدار واصل بسته شد چشم
شود هم بسته از دیدن رسیدن
چو از دید رسیدن دیده بستی
نشستی در مقام آرمیدن
چو آرامید جان در بزم وصلش
میسر شد ز لعل می مکیدن
کشی چون می ز وصلش حاصل آید
روانرا لذت مستی چشیدن
شدی چون مست و آن لذهٔ چشیدی
رسد هنگام هستی را ندیدن
چو مستی را و هستی را ندیدی
ندیدن را شود وقت ندیدن
ندیدن هم ز تو چون دست برداشت
نه تو مانی و نه هم ره بریدن
ز سر تا پای گردی چشم حیرت
همه دیدن شوی بی دید دیدن
ترا آن نیستی در عین هستی
بود آرام در عین طپیدن
بمقصود از طلب چون در رسیدی
رسیدی در مزید و در مزیدن
مزید اندر مزید اندر مزید است
هنیئاً مزیدش را مزیدن
مگو این قصه را ای فیض هر جا
که هر فهمش به نتواند رسیدن
کشد آنگه شنیدن سوی دیدن
بصیرت را چو دیدن حاصل آید
رسیدن را رسد وقت رسیدن
رسیدن چون شود حاصل روانرا
رسد هنگام واصل را ندیدن
چو از دیدار واصل بسته شد چشم
شود هم بسته از دیدن رسیدن
چو از دید رسیدن دیده بستی
نشستی در مقام آرمیدن
چو آرامید جان در بزم وصلش
میسر شد ز لعل می مکیدن
کشی چون می ز وصلش حاصل آید
روانرا لذت مستی چشیدن
شدی چون مست و آن لذهٔ چشیدی
رسد هنگام هستی را ندیدن
چو مستی را و هستی را ندیدی
ندیدن را شود وقت ندیدن
ندیدن هم ز تو چون دست برداشت
نه تو مانی و نه هم ره بریدن
ز سر تا پای گردی چشم حیرت
همه دیدن شوی بی دید دیدن
ترا آن نیستی در عین هستی
بود آرام در عین طپیدن
بمقصود از طلب چون در رسیدی
رسیدی در مزید و در مزیدن
مزید اندر مزید اندر مزید است
هنیئاً مزیدش را مزیدن
مگو این قصه را ای فیض هر جا
که هر فهمش به نتواند رسیدن
رشیدالدین میبدی : ۲۸- سورة القصص- مکیة
۲ - النوبة الثالثة
قوله تعالى و تقدّس: وَ لَمَّا تَوَجَّهَ تِلْقاءَ مَدْیَنَ الایة...، در سبق سبق که بوستان معرفت را باشجار محبّت بیاراستند در پیش وى میدان حیرت و محبت نهادند و آن راه گذر وى ساختند، حفّت الجنّة بالمکاره. هر کرا خواستند که ببوستان معرفت برند نخستش در میدان حیرت آوردند و سر او گوى چوگان محنت ساختند تا طعم حیرت و محنت بچشید پس ببوى محبّت رسید اینست حال موسى کلیم (ع): چون خواستند که او را لباس نبوّت پوشند و بحضرت رسالت و مکالمت برند نخست او را در خم چوگان بلیّت نهادند تا در آن بلاها و فتنهها پخته گشت چنان که ربّ العزّة گفت: وَ فَتَنَّاکَ فُتُوناً اى طبخناک بالبلاء طبخا حتّى صرت صافیا نقیّا از مصر بدر آمد ترسان و لرزان و از بیم دشمن حیران براست و چپ مىنگرست چنان که ترسنده از بیم نگرد، و ذلک قوله: فَخَرَجَ مِنْها خائِفاً یَتَرَقَّبُ آخر در اللَّه زارید و از سوز جگر بنالید گفت: رَبِّ نَجِّنِی مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِینَ ربّ العالمین دعاء وى اجابت کرد و او را از دشمن ایمن کرد سکینه بدل وى فرو آمد و ساکن گشت با سرّ وى گفتند مترس و اندوه مدار آن خداوند که ترا در طفولیّت در حجر فرعون، که لطمه بر روى وى مىزدى، در حفظ و حمایت خود بداشت و بدشمن نداد امروز هم چنان در حفظ خود بدارد و بدشمن ندهد. آن گه روى نهاد در بیابان بر فتوح نه بقصد مدین. امّا ربّ العزة او را بمدین افکند. سرّى را که در آن تعبیه بود شعیب (ع) پیغامبر خداى بود و مسکن بمدین داشت مردى بود متعبّد و خوف بر وى غالب، در اوقات خلوات خویش چندان بگریست که بینایى وى در سر گریستن شد. رب العزّة بمعجزه او را بینایى باز داد باز همىگریست تا دیگر باره نابینا شد و ربّ العزة بینایى با وى داد. دوم بار، سیوم بار هم چنان مىگریست تا بینایى برفت. وحى آمد بوى که: لم تبکى یا شعیب، این همه گریستن چیست؟ اگر از دوزخ همىترسى ترا ایمن کردم و اگر ببهشت طمع دارى ترا مباح کردم. شعیب گفت لا یا ربّ و لکن شوقا الیک، نه از بیم دوزخ میگریم نه از بهر طمع بهشت، لکن در آرزوى ذو الجلال مىسوزم. فاوحى اللَّه تعالى الیه لاجل ذلک اخدمتک نبیى و کلیمى عشر حجج. این معنى را پیغامبر و همراز خویش موسى فرا خدمت تو داشتم و ده سال مزدور تو کردم.
وَ لَمَّا تَوَجَّهَ تِلْقاءَ مَدْیَنَ، موسى بشخص سوى مدین رفت بخدمت شعیب افتاد و بدل سوى حق رفت بنبوّت و رسالت افتاد. عَسى رَبِّی أَنْ یَهْدِیَنِی سَواءَ السَّبِیلِ از روى اشارت بزبان کشف سواء السّبیل مواظبت نفس است بر خدمت، و آرام دل بر استقامت.
و مرد راه رو تا منازل این راه باز نبرد بسر کوى توحید نرسد. خلیل (ع) در بدو کار که او را بدرگاه آوردند بکوى ستاره فرستادند تا مىگفت: هذا رَبِّی پس از کوى ستاره برآمد بکوى ماه فرو شد، از کوى ماه برآمد بکوى آفتاب فرو شد، هر کوى را رخنهاى دید: در کوى ستاره آفت تحوّل، دید در کوى ماه عیب انتقال دید، در کوى آفتاب رخنه زوال دید. دانست که این نه شاهراه استقامت است و نه سر کوى توحید. همه راهها بر وى بسته شد بقدم تفکّر بر سر کوى تحیّر بایستاد حیران و عطشان و دوستجویان، تا هر که او را مىدیدى گفت این اسیر خاک سر کوى دوستى است.
خاک سر کوى دوست برگ سمن گشت
هر که بر ان خاک برگذشت چو من گشت
خلیل چون همه راهها بسته دید دانست که حضرت یکى است آواز برآورد که: إِنِّی وَجَّهْتُ وَجْهِیَ لِلَّذِی فَطَرَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ الایه، مرد مردانه نه آنست که بر شاهراه سوارى کند که راه گشاده بود مرد آنست که در شب تاریک بر راه باریک بىدلیلى بسر کوى دوست شود.
و لما ورد ماء مدین ورد بظاهره ماء مدین و ورد بقلبه موارد الانس، و موارد الانس ساحات التّوحید، فاذا ورد العبد ساحات التّوحید کوشف بانوار المشاهدة فتغیّب عن الاحساس بالنّفس، فعند ذلک الولایة للَّه و لا نفس و لا حسّ و لا قلب و لا انس استهلاک فى الصّمدیة و فناء بالکلیّة بنده چون بساحات توحید رسید در نور مشاهدت غرق گردد از خود غائب شود بحق حاضر گردد، جستن دریافته نیست شود شناختن در شناخته و دیدن در دیده. علائق منقطع و اسباب مضمحل و رسوم باطل حدود متلاشى و اشارات و عبارات فانى. باران که بدریا رسید برسید و ستاره در روز ناپدید، در خود برسید آن گه بمولى رسید.
پیر طریقت گفت: اى یافته و یافتنى از مست چه نشان دهند جز بىخویشتنى، همه خلق را محنت از دورى است و این بیچاره را از نزدیکى، همه را تشنگى از نایافت آب است و ما را از سیرابى. الهى همه دوستى میان دو تن باشد سدیگر در نگنجد. درین دوستى همه تویى من درنگنجم گر این کار سر از منست مرا بدین کار نه کار، ور سر از تو است همه تویى من فضولى را بدعوى چه کار؟
فَلَمَّا قَضى مُوسَى الْأَجَلَ چون اجل موسى بسر آمد و از عنقا شوقش خبر آمد او را آرزوى وطن خاست و از شعیب دستورى رفتن خواست، اهل خویش را برداشت و چند سر گوسفند که شعیب او را داده بود و بجانب مصر روى نهاد، چنان که ربّ العزّة گفت: وَ سارَ بِأَهْلِهِ نماز پیشین فرا راه بود همى رفت تا شب درآمد موسى را پیک اندهان بدر آمد در آن شب دیجور و موسى رنجور فرمان آمد که اى راه پنهان گرد، و اى ابر ریزان گرد و اى گرگ پاسبان گرد و اى اهل موسى نالان گرد موسى شبى دید قطران رنگ، ندید در آسمان شباهنگ. ابر مىبارید رعد مىنالید برق مىدرخشید. گوسفند از ترس مىرمید آتشزنه برداشت و هر چند که کوشید آتش ندید، آخر سوى طور نگاه کرد و از دور آتش دید. اینست که ربّ العالمین گفت: آنَسَ مِنْ جانِبِ الطُّورِ ناراً موسى بر سر درخت آتش صورت دید و در سویداء دل خویش آتش عشق دید. آتشى بس تیز سلطانى بس قاهر، سوختنى بس بىمحابا.
آتش بدل اندر زدى و نفط بجان
آن گه گویى که راز ما دار نهان
موسى سوخته عشق غارتیده فقر ساعتى زیر آن درخت بایستاد. درختى که در باغ وصلت بود ببخش در زمین محبت بود و شاخش بر آسمان صفوت بود برگش زلفت و قربت بود. شکوفهاش نسیم روح و بهجت بود میوهاش: إِنِّی أَنَا اللَّهُ بود. موسى زیر آن درخت متلاشى صفات شده، فانى ذات گشته، همگى وى سمع شده تفرقت وى جمع گشته ناگاه ندا آمد از خداوند ذو الجلال که یا موسى إِنِّی أَنَا اللَّهُ. آن ساعت شاخ عنایت بر هدایت داد. بحر ولایت درّ کفایت افکند.
سقیا لمعهدک الّذى لو لم یکن
ما کان قلبى للصّبابة معهدا
موسى خلعت قربت پوشید شراب الفت نوشید صدر وصلت دید ریحان رحمت بوئید.
اى عاشق دل سوخته اندوه مدار
روزى بمراد عاشقان گردد کار
آن گه ندا آمد که یا موسى در دست چه دارى؟ گفت عصاء من. یا موسى چه کنى تو بدین عصا؟ گفت: أَتَوَکَّؤُا عَلَیْها چون مانده شوم تکیه بر آن کنم. یا موسى الق عصاک از دست بیفکن تا چه بینى؟ موسى عصا بیفکند ثعبان گشت و بموسى نهیب برد موسى بترسید و برمید. فرمان آمد که یا موسى ندانستى که هر که تکیه بر غیر ما کند از و همه ترس و غم بیند.
تکیه بر جان رهى کن که ترا باد فدا
چه کنى تکیه بر آن گوشه دار افزینا
پس ندا آمد که یا موسى أَقْبِلْ وَ لا تَخَفْ جایى دیگر گفت: خُذْها وَ لا تَخَفْ عصا برگیر و مترس و ایمن باش یا موسى عصا میدار و مهر عصا در دل مدار و آن را پناه خود مگیر از روى اشارت بدنیا دار میگوید. دنیا میدار و مهر دنیا در دل مدار و آن را پناه خود مساز.
حب الدنیا رأس کل خطیئة یا موسى تو عصا از بر شعیب با مردى برداشتى آن را به ثعبان یافتى. اکنون که بامر ما برداشتى نگر که ازو چه معجزها بینى. و یقال شتّان بین نبیّنا (ص) و بین موسى (ع) موسى رجع من سماع الخطاب و اتى بثعبان سلّطه على عدوّه، و نبیّنا (ص) اسرى به الى السّماء فَأَوْحى اللَّه الیه ما اوحى و رجع و اتى لامّته بالصّلاة الّتى هى المناجاة، فقیل له: سلام علیک ایها النبى و رحمة اللَّه و برکاته. فقال سلام علینا و على عباد اللَّه الصالحین.
و فى القصّة انّ موسى غشى علیه لیلة النّار فارسل اللَّه الیه الملائکة حتّى روّحوه بمراوح الانس. و قالوا له یا موسى تعبت فاسترح یا موسى بعد ما جئت فلا تبرح جِئْتَ عَلى قَدَرٍ یا مُوسى و کان هذا فى ابتداء الامر، و المبتدى مرفوق به، و فى المرّة الأخرى خَرَّ مُوسى صَعِقاً و کان یفیق و الملائکة تقول له یا بن النساء الحیض مثلک من یسأل الرّویة کان فى الاوّل لطف و فى النّهایة عنف.
فلمّا دارت الصّهبا دعا بالنّطع و السّیف
کذا من یشرب الرّاح مع التّنین بالصّیف.
وَ لَمَّا تَوَجَّهَ تِلْقاءَ مَدْیَنَ، موسى بشخص سوى مدین رفت بخدمت شعیب افتاد و بدل سوى حق رفت بنبوّت و رسالت افتاد. عَسى رَبِّی أَنْ یَهْدِیَنِی سَواءَ السَّبِیلِ از روى اشارت بزبان کشف سواء السّبیل مواظبت نفس است بر خدمت، و آرام دل بر استقامت.
و مرد راه رو تا منازل این راه باز نبرد بسر کوى توحید نرسد. خلیل (ع) در بدو کار که او را بدرگاه آوردند بکوى ستاره فرستادند تا مىگفت: هذا رَبِّی پس از کوى ستاره برآمد بکوى ماه فرو شد، از کوى ماه برآمد بکوى آفتاب فرو شد، هر کوى را رخنهاى دید: در کوى ستاره آفت تحوّل، دید در کوى ماه عیب انتقال دید، در کوى آفتاب رخنه زوال دید. دانست که این نه شاهراه استقامت است و نه سر کوى توحید. همه راهها بر وى بسته شد بقدم تفکّر بر سر کوى تحیّر بایستاد حیران و عطشان و دوستجویان، تا هر که او را مىدیدى گفت این اسیر خاک سر کوى دوستى است.
خاک سر کوى دوست برگ سمن گشت
هر که بر ان خاک برگذشت چو من گشت
خلیل چون همه راهها بسته دید دانست که حضرت یکى است آواز برآورد که: إِنِّی وَجَّهْتُ وَجْهِیَ لِلَّذِی فَطَرَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ الایه، مرد مردانه نه آنست که بر شاهراه سوارى کند که راه گشاده بود مرد آنست که در شب تاریک بر راه باریک بىدلیلى بسر کوى دوست شود.
و لما ورد ماء مدین ورد بظاهره ماء مدین و ورد بقلبه موارد الانس، و موارد الانس ساحات التّوحید، فاذا ورد العبد ساحات التّوحید کوشف بانوار المشاهدة فتغیّب عن الاحساس بالنّفس، فعند ذلک الولایة للَّه و لا نفس و لا حسّ و لا قلب و لا انس استهلاک فى الصّمدیة و فناء بالکلیّة بنده چون بساحات توحید رسید در نور مشاهدت غرق گردد از خود غائب شود بحق حاضر گردد، جستن دریافته نیست شود شناختن در شناخته و دیدن در دیده. علائق منقطع و اسباب مضمحل و رسوم باطل حدود متلاشى و اشارات و عبارات فانى. باران که بدریا رسید برسید و ستاره در روز ناپدید، در خود برسید آن گه بمولى رسید.
پیر طریقت گفت: اى یافته و یافتنى از مست چه نشان دهند جز بىخویشتنى، همه خلق را محنت از دورى است و این بیچاره را از نزدیکى، همه را تشنگى از نایافت آب است و ما را از سیرابى. الهى همه دوستى میان دو تن باشد سدیگر در نگنجد. درین دوستى همه تویى من درنگنجم گر این کار سر از منست مرا بدین کار نه کار، ور سر از تو است همه تویى من فضولى را بدعوى چه کار؟
فَلَمَّا قَضى مُوسَى الْأَجَلَ چون اجل موسى بسر آمد و از عنقا شوقش خبر آمد او را آرزوى وطن خاست و از شعیب دستورى رفتن خواست، اهل خویش را برداشت و چند سر گوسفند که شعیب او را داده بود و بجانب مصر روى نهاد، چنان که ربّ العزّة گفت: وَ سارَ بِأَهْلِهِ نماز پیشین فرا راه بود همى رفت تا شب درآمد موسى را پیک اندهان بدر آمد در آن شب دیجور و موسى رنجور فرمان آمد که اى راه پنهان گرد، و اى ابر ریزان گرد و اى گرگ پاسبان گرد و اى اهل موسى نالان گرد موسى شبى دید قطران رنگ، ندید در آسمان شباهنگ. ابر مىبارید رعد مىنالید برق مىدرخشید. گوسفند از ترس مىرمید آتشزنه برداشت و هر چند که کوشید آتش ندید، آخر سوى طور نگاه کرد و از دور آتش دید. اینست که ربّ العالمین گفت: آنَسَ مِنْ جانِبِ الطُّورِ ناراً موسى بر سر درخت آتش صورت دید و در سویداء دل خویش آتش عشق دید. آتشى بس تیز سلطانى بس قاهر، سوختنى بس بىمحابا.
آتش بدل اندر زدى و نفط بجان
آن گه گویى که راز ما دار نهان
موسى سوخته عشق غارتیده فقر ساعتى زیر آن درخت بایستاد. درختى که در باغ وصلت بود ببخش در زمین محبت بود و شاخش بر آسمان صفوت بود برگش زلفت و قربت بود. شکوفهاش نسیم روح و بهجت بود میوهاش: إِنِّی أَنَا اللَّهُ بود. موسى زیر آن درخت متلاشى صفات شده، فانى ذات گشته، همگى وى سمع شده تفرقت وى جمع گشته ناگاه ندا آمد از خداوند ذو الجلال که یا موسى إِنِّی أَنَا اللَّهُ. آن ساعت شاخ عنایت بر هدایت داد. بحر ولایت درّ کفایت افکند.
سقیا لمعهدک الّذى لو لم یکن
ما کان قلبى للصّبابة معهدا
موسى خلعت قربت پوشید شراب الفت نوشید صدر وصلت دید ریحان رحمت بوئید.
اى عاشق دل سوخته اندوه مدار
روزى بمراد عاشقان گردد کار
آن گه ندا آمد که یا موسى در دست چه دارى؟ گفت عصاء من. یا موسى چه کنى تو بدین عصا؟ گفت: أَتَوَکَّؤُا عَلَیْها چون مانده شوم تکیه بر آن کنم. یا موسى الق عصاک از دست بیفکن تا چه بینى؟ موسى عصا بیفکند ثعبان گشت و بموسى نهیب برد موسى بترسید و برمید. فرمان آمد که یا موسى ندانستى که هر که تکیه بر غیر ما کند از و همه ترس و غم بیند.
تکیه بر جان رهى کن که ترا باد فدا
چه کنى تکیه بر آن گوشه دار افزینا
پس ندا آمد که یا موسى أَقْبِلْ وَ لا تَخَفْ جایى دیگر گفت: خُذْها وَ لا تَخَفْ عصا برگیر و مترس و ایمن باش یا موسى عصا میدار و مهر عصا در دل مدار و آن را پناه خود مگیر از روى اشارت بدنیا دار میگوید. دنیا میدار و مهر دنیا در دل مدار و آن را پناه خود مساز.
حب الدنیا رأس کل خطیئة یا موسى تو عصا از بر شعیب با مردى برداشتى آن را به ثعبان یافتى. اکنون که بامر ما برداشتى نگر که ازو چه معجزها بینى. و یقال شتّان بین نبیّنا (ص) و بین موسى (ع) موسى رجع من سماع الخطاب و اتى بثعبان سلّطه على عدوّه، و نبیّنا (ص) اسرى به الى السّماء فَأَوْحى اللَّه الیه ما اوحى و رجع و اتى لامّته بالصّلاة الّتى هى المناجاة، فقیل له: سلام علیک ایها النبى و رحمة اللَّه و برکاته. فقال سلام علینا و على عباد اللَّه الصالحین.
و فى القصّة انّ موسى غشى علیه لیلة النّار فارسل اللَّه الیه الملائکة حتّى روّحوه بمراوح الانس. و قالوا له یا موسى تعبت فاسترح یا موسى بعد ما جئت فلا تبرح جِئْتَ عَلى قَدَرٍ یا مُوسى و کان هذا فى ابتداء الامر، و المبتدى مرفوق به، و فى المرّة الأخرى خَرَّ مُوسى صَعِقاً و کان یفیق و الملائکة تقول له یا بن النساء الحیض مثلک من یسأل الرّویة کان فى الاوّل لطف و فى النّهایة عنف.
فلمّا دارت الصّهبا دعا بالنّطع و السّیف
کذا من یشرب الرّاح مع التّنین بالصّیف.
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۸۰
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۳۷
شیخ را پرسیدند که بنده از وایست خود کی باز رهد؟ گفت آنگه کی خداوندش برهاند. این بجهد بنده نباشد بفضل و خداوندی وی بود و بصنع و بتوفیق وی. نخست وایست این حدیث در وی پدید آرد، آنگه در توبه بر وی بگشاید، آنگه در مجاهده افگند تا بنده جهد میکند، یک چند در آن جهد خود سرمیکشد پندارد کی از جایی میآید و یاکاری میکند پس از آن عاجز آید و راحت نیابد کی حایض است و آلوده است، آنگه بداند کی آن طاعتها بپنداشت کرده است توبه کند و بداند کی بتوفیق خداوند بوده است چون این بداند آنگه راه حقّ بدلش درآید آنگه در یقین بروی بگشایند، یک چندی میرود و از همه کسی هر چیزی فرا میستاند و خواریها بکشد و به یقین میداند کی این فراز کردۀ کیست آنگه شک از دلش برخیزد. پس در محبت بر وی بگشانید تا درآن دوستی یک چندی فرا نماید و در آن دوستی منی سر از مردم برزند و در آن منی ملامتها برپذیرد و ملامت این باشد کی هر چیزی پیش آید برپذیرد در دوستی خدای و از ملامت نیندیشد، پنداشتی در وی پدیدآید گوید من دوستدارم، در آن نیز یک چند بدود، از آن نیز برآید وبنه آساید و نیارامد و بداند کی خداوند را دوست میدارد و خداوند را با او فضلست این همه بدوستی و به فضل اوست نه بجهد ما، چون این همه بدید بیاساید، آنگاه در توحید بر وی بگشاید تا بداند و ببیند و شناساگرداندش تا بشناسد کی کارها بخداوندست جل جلاله اِنّما الاشیاء برحمةاللّه اینجا بداند کی همه اوست و همه و همه پنداشت است کی بدین خلق نهادست ابتلای ایشان را و بلای ایشان را و غلطیست کی بریشان میراند بجباری خویش برای آنکه صفت جباری اوراست، بنده بصفتهای او بیرون نگرد بداند کی خداوند اوست و آنچ خبر باشد عیانش میشود و معاینه میبیند ودر کردار خداوند نظاره میکند آنگاه به جمله بداند کی او را نرسد کی گوید من یا از من، اینجا درین مقام بنده را عجزی پدید آید و وایستها ازوی بیفتد، بنده آزاد وآسوده گردد، بنده آن خواهد کی او خواهد خواست، بنده رفت و بآسایش رسید، همه اوست و تو هیچ کس نیستی، اکنون همی گویی کی هیچ کس نهام اول کار میباید آنگه دانش کی تا بدانی هیچ چیز نمیدانی و بدانی که هیچ کس نۀ، این چنین آسان آسان نتوان دانست و این بتعلیم و تلقین بنه آید و این بسوزن بر نتوان دوخت و برشته بر نتوان بست، این عطای ایزدست، تعلیم حقّ میباید ذلِکَ مِمّا عَلَّمَنی رَبِّی اَلْرَّحْمنُ عَلَّمَ الْقُرآن. ثم قال الشیخ: جذب جذبة من الخلق الی معاینة الذات فحینئذ صار العلم عینا و العین کشفا و الکشف شهودا وجود اوصار خرسا و الحیوة موتا و انقطعت العبارات و انمحت الاشارات و انمحقّت الخصومات وتم الفناء و صح البقاء و زالت التعب و العناء وطاح الماء و الطین و بقی من لم یزل کما لم یزل حین لاحین قُلْ أَرأَیتُمْ اِنْ اَصْبَحَ مأُوکُمْ غَوراً فَمَنْ یَأْتِیکُمْ بِماءٍ مَعین.
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
ای دل از باطن آن فرقه که صاحب قدمند
همّتی خواه که این طایفه اهل کرمند
آبروی ابد از اشک ندامت بطلب
که شهانند کسانی که ندیم ندمند
با غمت یاری جان و دلم امروزی نیست
به تمنّای تو عمری ست که ایشان به همند
به هوای دهن تنگ تو اصحاب وجود
سالکانند که سر گشتهٔ راه عدمند
ای خیالی چه غم از رنج بیابان فراق
محرمان درِ او را که مقیم حرمند
همّتی خواه که این طایفه اهل کرمند
آبروی ابد از اشک ندامت بطلب
که شهانند کسانی که ندیم ندمند
با غمت یاری جان و دلم امروزی نیست
به تمنّای تو عمری ست که ایشان به همند
به هوای دهن تنگ تو اصحاب وجود
سالکانند که سر گشتهٔ راه عدمند
ای خیالی چه غم از رنج بیابان فراق
محرمان درِ او را که مقیم حرمند
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۸
بی صفت گر شود این جان علایق آثار
سایهٔ سر نکنم جز الف قامت یار
هر نفس دل به تو راه دگری می یابد
چارهٔ کوی تو بیرون بود از حد شمار
بحر را کشتی ما موج صفت می گردد
که رود تا به میان گاه بیاید به کنار
دم فروبند و به من راه سخن را واکن
که کشد از نفس آیینهٔ طبعم آزار
گه خدا دانم و گاهی به خدا نادانم
گاه تسبیح به کف دارم و گاهی زنار
ترک جانان نکنی ترک جهان نتوانی
هر که از سر گذرد می گذرد از دستار
غافلان را نتوان کرد سعیدا آگاه
هر که را خواب عدم برد نگردد بیدار
سایهٔ سر نکنم جز الف قامت یار
هر نفس دل به تو راه دگری می یابد
چارهٔ کوی تو بیرون بود از حد شمار
بحر را کشتی ما موج صفت می گردد
که رود تا به میان گاه بیاید به کنار
دم فروبند و به من راه سخن را واکن
که کشد از نفس آیینهٔ طبعم آزار
گه خدا دانم و گاهی به خدا نادانم
گاه تسبیح به کف دارم و گاهی زنار
ترک جانان نکنی ترک جهان نتوانی
هر که از سر گذرد می گذرد از دستار
غافلان را نتوان کرد سعیدا آگاه
هر که را خواب عدم برد نگردد بیدار
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۷۸ - نهایه السفر الرابع
تو را رابع سفر چبود نهایت
رجوع از حق بخلق است آن لغایت
خود اضمحلال خلق آن در حق آمد
مقید مضمحل در مطلق آمد
ببیند عین وحدت تامشاهد
یکی در صورت کثرت بلاضد
دگر هم صورت کثرت برجعت
موحد بیند اندر عین وحدت
مرا یا در سرائی بیعدد شد
عیان یک زین کرور روالف و صد شد
مکمل کو ز چشم بیرمد دید
هم او آئینه هم وجه الاحد دید
نماند بیخبر از جمع و فرقش
ببیند گاه شمس و گاه برقش
شناسد ازکمال اعتدالش
بجائی بدر و در جائی هلالش
هلالش را مبین کم، کین قصور است
چه نورش بالتوالی در ظهور است
بهر جا نور او بیقرب و بعد است
مساوی با ظهورش قبل و بعد است
مگو جائی که جا هم غیر او نیست
بحیطه او مجال گفتگو نیست
نه هم جز نطق و سمعش نطق و سمعی
به هم جز فرق و جمعش فرق و جمعش فرق و جمعی
یکی نور است و ضوئش بالتوالی
کشیده هم بدانی هم بعالی
خود این دون و علو هم وصف نسبی است
و گرنه با وجودش هستییی نیست
بود اول سفر پس رفع کثرت
دویم در سیر اعیان رفع وحدت
سیم آزادی از تقیید ضدین
چهارم رتبها دیدن بیک عین
رجوع از حق بخلق است آن لغایت
خود اضمحلال خلق آن در حق آمد
مقید مضمحل در مطلق آمد
ببیند عین وحدت تامشاهد
یکی در صورت کثرت بلاضد
دگر هم صورت کثرت برجعت
موحد بیند اندر عین وحدت
مرا یا در سرائی بیعدد شد
عیان یک زین کرور روالف و صد شد
مکمل کو ز چشم بیرمد دید
هم او آئینه هم وجه الاحد دید
نماند بیخبر از جمع و فرقش
ببیند گاه شمس و گاه برقش
شناسد ازکمال اعتدالش
بجائی بدر و در جائی هلالش
هلالش را مبین کم، کین قصور است
چه نورش بالتوالی در ظهور است
بهر جا نور او بیقرب و بعد است
مساوی با ظهورش قبل و بعد است
مگو جائی که جا هم غیر او نیست
بحیطه او مجال گفتگو نیست
نه هم جز نطق و سمعش نطق و سمعی
به هم جز فرق و جمعش فرق و جمعش فرق و جمعی
یکی نور است و ضوئش بالتوالی
کشیده هم بدانی هم بعالی
خود این دون و علو هم وصف نسبی است
و گرنه با وجودش هستییی نیست
بود اول سفر پس رفع کثرت
دویم در سیر اعیان رفع وحدت
سیم آزادی از تقیید ضدین
چهارم رتبها دیدن بیک عین
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۹۳
دوشم بسحر ساقی پر کرد قدحی از راح
زان راح که میبخشد جان در بدن ارواح
از راح وز اقداحت نبود اگر آگاهی
راحست حیات ایدل اقداح بود ارواح
خوردم قدحی چون من زان راح روان افزا
رستم ز خود و گشتم در بحر فنا سباح
کردم چو سراسر طی آنقلزم فانی را
خورشید صفت گشتم در ملک بقا سیاح
اکنونکه شدم باقی هستم بجهان ساقی
هرکس قدحی دارد پرسازمش از آن راح
دارم بقدح راحی وه راح چه خوش راحی
راحی که برافروزد در شیشه دل مصباح
من نور علی باشم والی ولی باشم
سر ازلی باشم بر کنز صفا مفتاح
زان راح که میبخشد جان در بدن ارواح
از راح وز اقداحت نبود اگر آگاهی
راحست حیات ایدل اقداح بود ارواح
خوردم قدحی چون من زان راح روان افزا
رستم ز خود و گشتم در بحر فنا سباح
کردم چو سراسر طی آنقلزم فانی را
خورشید صفت گشتم در ملک بقا سیاح
اکنونکه شدم باقی هستم بجهان ساقی
هرکس قدحی دارد پرسازمش از آن راح
دارم بقدح راحی وه راح چه خوش راحی
راحی که برافروزد در شیشه دل مصباح
من نور علی باشم والی ولی باشم
سر ازلی باشم بر کنز صفا مفتاح