عبارات مورد جستجو در ۱۴ گوهر پیدا شد:
فردوسی : ضحاک
بخش ۲
چنان بد که هر شب دو مرد جوان
چه کهتر چه از تخمهٔ پهلوان
خورشگر ببردی به ایوان شاه
همی ساختی راه درمان شاه
بکشتی و مغزش بپرداختی
مران اژدها را خورش ساختی
دو پاکیزه از گوهر پادشا
دو مرد گرانمایه و پارسا
یکی نام ارمایل پاکدین
دگر نام گرمایل پیشبین
چنان بد که بودند روزی به هم
سخن رفت هر گونه از بیش و کم
ز بیدادگر شاه و ز لشکرش
وزان رسمهای بد اندر خورش
یکی گفت ما را به خوالیگری
بباید بر شاه رفت آوری
وزان پس یکی چاره‌ای ساختن
ز هر گونه اندیشه انداختن
مگر زین دو تن را که ریزند خون
یکی را توان آوریدن برون
برفتند و خوالیگری ساختند
خورشها و اندازه بشناختند
خورش خانهٔ پادشاه جهان
گرفت آن دو بیدار دل در نهان
چو آمد به هنگام خون ریختن
به شیرین روان اندر آویختن
ازان روز بانان مردم‌کشان
گرفته دو مرد جوان راکشان
زنان پیش خوالیگران تاختند
ز بالا به روی اندر انداختند
پر از درد خوالیگران را جگر
پر از خون دو دیده پر از کینه سر
همی بنگرید این بدان آن بدین
ز کردار بیداد شاه زمین
از آن دو یکی را بپرداختند
جزین چاره‌ای نیز نشناختند
برون کرد مغز سر گوسفند
بیامیخت با مغز آن ارجمند
یکی را به جان داد زنهار و گفت
نگر تا بیاری سر اندر نهفت
نگر تا نباشی به آباد شهر
ترا از جهان دشت و کوهست بهر
به جای سرش زان سری بی‌بها
خورش ساختند از پی اژدها
ازین گونه هر ماهیان سی‌جوان
ازیشان همی یافتندی روان
چو گرد آمدی مرد ازیشان دویست
بران سان که نشناختندی که کیست
خورشگر بدیشان بزی چند و میش
سپردی و صحرا نهادند پیش
کنون کرد از آن تخمه داد نژاد
که ز آباد ناید به دل برش یاد
پس آیین ضحاک وارونه خوی
چنان بد که چون می‌بدش آرزوی
ز مردان جنگی یکی خواستی
به کشتی چو با دیو برخاستی
کجا نامور دختری خوبروی
به پرده درون بود بی‌گفت‌گوی
پرستنده کردیش بر پیش خویش
نه بر رسم دین و نه بر رسم کیش
فردوسی : منوچهر
بخش ۴
چنان بد که روزی چنان کرد رای
که در پادشاهی بجنبد ز جای
برون رفت با ویژه‌گردان خویش
که با او یکی بودشان رای و کیش
سوی کشور هندوان کرد رای
سوی کابل و دنبر و مرغ و مای
به هر جایگاهی بیاراستی
می و رود و رامشگران خواستی
گشاده در گنج و افگنده رنج
برآیین و رسم سرای سپنج
ز زابل به کابل رسید آن زمان
گرازان و خندان و دل شادمان
یکی پادشا بود مهراب نام
زبر دست با گنج و گسترده کام
به بالا به کردار آزاده سرو
به رخ چون بهار و به رفتن تذرو
دل بخردان داشت و مغز ردان
دو کتف یلان و هش موبدان
ز ضحاک تازی گهر داشتی
به کابل همه بوم و برداشتی
همی داد هر سال مر سام ساو
که با او به رزمش نبود ایچ تاو
چو آگه شد از کار دستان سام
ز کابل بیامد بهنگام بام
ابا گنج و اسپان آراسته
غلامان و هر گونه‌ای خواسته
ز دینار و یاقوت و مشک و عبیر
ز دیبای زربفت و چینی حریر
یکی تاج با گوهر شاهوار
یکی طوق زرین زبرجد نگار
چو آمد به دستان سام آگهی
که مهراب آمد بدین فرهی
پذیره شدش زال و بنواختش
به آیین یکی پایگه ساختش
سوی تخت پیروزه باز آمدند
گشاده دل و بزم ساز آمدند
یکی پهلوانی نهادند خوان
نشستند بر خوان با فرخان
گسارندهٔ می می‌آورد و جام
نگه کرد مهراب را پورسام
خوش آمد هماناش دیدار او
دلش تیز تر گشت در کار او
چو مهراب برخاست از خوان زال
نگه کرد زال اندر آن برز و یال
چنین گفت با مهتران زال زر
که زیبنده‌تر زین که بندد کمر
یکی نامدار از میان مهان
چنین گفت کای پهلوان جهان
پس پردهٔ او یکی دخترست
که رویش ز خورشید روشن‌ترست
ز سر تا به پایش به کردار عاج
به رخ چون بهشت و به بالا چو ساج
بران سفت سیمنش مشکین کمند
سرش گشته چون حلقهٔ پای‌بند
رخانش چو گلنار و لب ناردان
ز سیمین برش رسته دو ناروان
دو چشمش بسان دو نرگس بباغ
مژه تیرگی برده از پر زاغ
دو ابرو بسان کمان طراز
برو توز پوشیده ازمشک ناز
بهشتیست سرتاسر آراسته
پر آرایش و رامش و خواسته
برآورد مر زال را دل به جوش
چنان شد کزو رفت آرام وهوش
شب آمد پر اندیشه بنشست زال
به نادیده برگشت بی‌خورد و هال
چو زد بر سر کوه بر تیغ شید
چو یاقوت شد روی گیتی سپید
در بار بگشاد دستان سام
برفتند گردان به زرین نیام
در پهلوان را بیاراستند
چو بالای پرمایگان خواستند
برون رفت مهراب کابل خدای
سوی خیمهٔ زال زابل خدای
چو آمد به نزدیکی بارگاه
خروش آمد از در که بگشای راه
بر پهلوان اندرون رفت گو
بسان درختی پر از بار نو
دل زال شد شاد و بنواختش
ازان انجمن سر برافراختش
بپرسید کز من چه خواهی بخواه
ز تخت و ز مهر و ز تیغ و کلاه
بدو گفت مهراب کای پادشا
سرافراز و پیروز و فرمان روا
مرا آرزو در زمانه یکیست
که آن آرزو بر تو دشوار نیست
که آیی به شادی سوی خان من
چو خورشید روشن کنی جان من
چنین داد پاسخ که این رای نیست
به خان تو اندر مرا جای نیست
نباشد بدین سام همداستان
همان شاه چون بشنود داستان
که ما می‌گساریم و مستان شویم
سوی خانهٔ بت پرستان شویم
جزان هر چه گویی تو پاسخ دهم
به دیدار تو رای فرخ نهم
چو بشنید مهراب کرد آفرین
به دل زال را خواند ناپاک دین
خرامان برفت از بر تخت اوی
همی آفرین خواند بر بخت اوی
چو دستان سام از پسش بنگرید
ستودش فراوان چنان چون سزید
ازان کو نه هم دین و هم راه بود
زبان از ستودنش کوتاه بود
برو هیچکس چشم نگماشتند
مر او را ز دیوانگان داشتند
چو روشن دل پهلوان را بدوی
چنان گرم دیدند با گفت‌وگوی
مر او را ستودند یک یک مهان
همان کز پس پرده بودش نهان
ز بالا و دیدار و آهستگی
ز بایستگی هم ز شایستگی
دل زال یکباره دیوانه گشت
خرد دور شد عشق فرزانه گشت
سپهدار تازی سر راستان
بگوید برین بر یکی داستان
که تا زنده‌ام چرمه جفت منست
خم چرخ گردان نهفت منست
عروسم نباید که رعنا شوم
به نزد خردمند رسوا شوم
از اندیشگان زال شد خسته دل
بران کار بنهاد پیوسته دل
همی بود پیچان دل از گفت‌وگوی
مگر تیره گردد ازین آبروی
همی گشت یکچند بر سر سپهر
دل زال آگنده یکسر بمهر
فردوسی : پادشاهی بهرام گور
بخش ۸
برین‌گونه بگذشت سالی تمام
همی داشتی هرکسی می حرام
همان شه چو مجلس بیاراستی
همان نامهٔ باستان خواستی
چنین بود تا کودکی کفشگر
زنی خواست با چیز و نام و گهر
نبودش دران کار افزار سخت
همی زار بگریست مامش ز بخت
همانا نهان داشت لختی نبید
پسر را بدان خانه اندر کشید
به پور جوان گفت کاین هفت جام
بخور تا شوی ایمن و شادکام
مگر بشکنی امشب آن مهر تنگ
کلنگ از نمد کی کندکان سنگ
بزد کفشگر جام می هفت و هشت
هم‌اندر زمان آتشش سخت گشت
جوانمرد را جام گستاخ کرد
بیامد در خانه سوراخ کرد
وزان جایگه شد به درگاه خویش
شده شاددل یافته راه خویش
چنان بد که از خانه شیران شاه
یکی شیر بگسست و آمد به راه
ازان می همی کفشگر مست بود
به دیده ندید آنچ بایست بود
بشد تیز و بر شیر غران نشست
بیازید و بگرفت گوشش به دست
بران شیر غران پسر شیر بود
جوان از بر و شر در زیر بود
همی شد دوان شیروان چون نوند
به یک دست زنجیر و دیگر کمند
چو آن شیربان جهاندار شاه
بیامد ز خانه بدان جایگاه
یکی کفشگر دید بر پشت شیر
نشسته چو بر خر سواری دلیر
بیامد دوان تا در بارگاه
دلیر اندر آمد به نزدیک شاه
بگفت آن دلیری کزو دیده بود
به دیده بدید آنچ نشنیده بود
جهاندار زان در شگفتی بماند
همه موبدان و ردان را بخواند
به موبد چنین گفت کاین کفشگر
نگه کن که تا از که دارد گهر
همان مادرش چون سخن شد دراز
دوان شد بر شاه و بگشاد راز
نخست آفرین کرد بر شهریار
که شادان بزی تا بود روزگار
چنین گفت کاین نورسیده به جای
یکی زن گزین کرد و شد کدخدای
به کار اندرون نایژه سست بود
دلش گفتی از سست خودرست بود
بدادم سه جام نبیدش نهان
که ماند کس از تخم او در جهان
هم‌اندر زمان لعل گشتش رخان
نمد سر برآورد و گشت استخوان
نژادش نبد جز سه جام نبید
که دانست کاین شاه خواهد شنید
بخندید زان پیرزن شاه گفت
که این داستان را نشاید نهفت
به موبد چنین گفت کاکنون نبید
حلالست میخواره باید گزید
که چندان خورد می که بر نره شیر
نشیند نیارد ورا شیر زیر
نه چندان که چشمش کلاغ سیاه
همی برکند رفته از نزد شاه
خروشی برآمد هم‌انگه ز در
که ای پهلوانان زرین کمر
به اندازه‌بر هرکسی می خورید
به آغاز و فرجام خود بنگرید
چو می‌تان به شادی بود رهنمون
بکوشید تا تن نگردد زبون
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۲
احتیاجم خجلت از احباب برد
سوخت دل تا رخت درمهتاب برد
عمر رفت و آهی از دل‌ گل نکرد
ساز من آب رخ مضراب برد
آه عیش‌ گوشهٔ فقرم نماند
سایهٔ دیوار رفت و خواب برد
آینه آخر به صیقل‌گشت‌گم
بسکه رفتم خانه را سیلاب برد
داشتم تحریر خجلت‌نامه‌ای
تا کنم تکلیف قاصد آب برد
بی‌غرض خلقی ازین حرمان‌سرا
رفت و داغ مطلب نایاب برد
غنچه‌ها شرم از شکفتن باختند
خنده آخر زین چمن آداب برد
قامت خم عجز می‌خواهد ز ما
سجده باید پیش این محراب برد
محرم سیر گریبان کس مباد
زورق ما را که در گرداب برد
برکه نالم بیدل از بیداد چرخ
خواب من آواز این دولاب برد
غزالی : رکن اول - در عبادات
بخش ۱۹ - فصل(نوع دوم طهارت از فضلات تن)
اما جنس دیگر پاکی است از فضلات تن و آن هفت است:
اول: موی سر است و ستردن اولیتر به پاکی نزدیکتر، مگر اهل شرف را اما بعضی ستردن و بعضی رها کردن و هرجایی موی پراکنده گذاشتن عادت لشگریان است و کراهیت و نهی آمده است از آن.
دوم: سبلت با لب راست کردن سنت است و فرو گذاشتن نهی است.
سوم: موی زیر دست در چهل روز یک بار کندن سنت است و چون در ابتدا عادت کند آسان باشد اگر عادت نکرده باشد ستردن اولیتر تا خویشتن را تعذیب نکرده باشند.
چهارم: موی عانه است و ازالت آن به آهک یا به ستردن سنت است و باید که از چهل روز تاخیر نکند.
پنجم: ناخن بازکردن سنت است تا شوخ در وی گرد نیاید، پس اگر گرد آید اندکی، طهارت باطل نشود، چه رسول (ص) آن شوخ بدید در ناخن گروهی و بفرمود تا ناخن باز کنند و قضای نماز نفرمود در خبر است که چون ناخن دراز شود نشستگاه شیطان بود و باید که ابتدا بدان انگشت کند که فاضلتر است و دست از پای فاضلتر و راست از چپ؛ و آن انگشت که اشارت شهادت به وی رسد فاضلتر است، ابتدا به وی کند، و آنگاه از جانب راست وی می شود تا به وی رسد و هر دو دست روی در روی چون خلقه تقدیر کند، پس از انگشت شهادت راست ابتدا کند و می شود تا به کهین راست، پس از کهین چپ ابتدا کند تا راست ختم کند.
ششم: ناف بریدن است و آن وقت ولادت باشد.
هفتم: ختنه کردن است مرد و زن را.
غزالی : رکن اول - در عبادات
بخش ۷۷ - دعوات پراکنده
بدان که دعاهای ماثوره بسیار است که رسول (ص) گفته و فرموده است و سنت است خواندن آن بامداد و شبانگاه و پس از نمازها و در اوقات مختلف و بسیاری از آن جمع کرده ایم در کتاب احیا و دعایی چند نیکوتر در کتاب بدایه الهدایه آورده ایم. اگر کسی خواهد از آنجا یاد گیرد که نبشتن آن در این کتاب دراز شود و تفسیر آن معروف باشد و هرکسی از آن چیزی یاد گرفته باشد.
و ما دعاهایی چند که در میان حوادث که افتد و کارهایی که کرده آید سنت است و آن کمتر یاد دارند، بیاریم تا یاد گیرند و معنی آن بشناسند و هر یکی به وقت خویش می گویند که در هیچ وقت نباید که بنده از حق تعالی غافل باشد و از تضرع و دعا خالی بود:
چون از خانه بیرون آمد بگوید، «بسم الله، رب اعوذبک ان اضل او اظلم اواظلم او اجهل او یجهل علی بسم الله الرحمن الرحیم. لا حول ولا قوه الا بالله، التکلان علی الله.» چون در مسجد شود بگوید، «اللهم صل علی محمد و آله و سلم. اللهم اغفرلی ذنوبی و افتح لی ابواب رحمتک» و پای راست پیش دارد. و چون در مجلس نشیند که سخنهای پراکنده رود، کفارت آن بود که بگوید، «سبحانک اللهم و بحمدک. اشهد ان الاله الاانت، استغفرک و اتوب الیک، عملت سوء و ظلمت نفسی فاغفرلی: انه لایغفر الذنوب الا انت.» و چون در بازار شود بگوید، «لا اله الاالله وحده لا شریک له: له الملک و له الحمد یحیی و یمیت، و هو حی لا یموت، بیده الخیر و هو علی کل شی قدیر». و چون جامه نو درپوشد گوید، «اللهم کسوتنی هذاالثوب فلک الحمد. اسالک من خیره و خیر ماصنع له، و اعوذبک من شره و شر ماصنع له» و چون ماه نو بیند گوید، «اللهم اهله علینا بالامن و الایمان و السلامه و الاسلام. ربی و ربک الله». و چون باد جهد بگوید، «اللهم انی اسالک خیر هذاالریح و خیر مافیها و خیر ماارسلت به. و نعوذبک من شرها و شر ما فیها و شر ما ارسلت به.» و چون خبر مرگ کسی شنود گوید، « سبحان الحی الذی لایموت: انالله و اناالیه راجعون». و چون صدقه دهد گوید، «ربنا تقبل منا، انک انت السمیع العلیم.» و چون زیانی افتد، بگوید، «عسی ربنا ان یناخیرا منها انا الی ربنا راغبون». چون ابتدای کاری خواهد کردن بگوید، «ربنا آتنا من لدنک رحمه و هییء لنا امرنا رشدا». و چون در آسمان نگرد گوید، «ربنا ما خلقت هذا باطلا سبحانک فقنا عذاب النار. تبارک الذی جعل فی السماء بروجا و جعل فیها سرجا و قمرا منیرا». و چون آواز رعد شنود گوید، «اللهم لا تفتلنا بغضبک و لا نهلکنا بعذابک و عافنا قبل ذلک». و به وقت باران گوید، «اللهم اجعله سقیاهنیا و صبا نافعا واجعله سبب رحمه و لا تجعله سبب عذاب». در وقت خشم گوید، «اللهم اغفرلی ذنبی واذهب غیظ قلبی من الشیطان الرجیم.» در وقت ترس و بیم گوید، «اللهم انا نجعلک فی نحورهم و نعوذبک من شرورهم» چون جایی درد کند، دست بر وی نهد و سه بار بگوید، «بسم الله» و هفت بار بگوید، «اعوذبالله و قدرته من شر ما اجدوا حاذر». و چون اندوهی رسد بگوید، «لااله الاالعلی الحکیم، لااله الالله رب العرش العظیم الااله الاالله رب السموات و الارض و رب العرش الکریم». چون به کاری درماند بگوید، «اللهم انی عبدک وابن عبدک وابن امتک. ناصیتی بیدک ماض فی حکمک عدل فی قضاوک، اسالک بکل اسم سمیت به نفسک او انزلته فی کتابک او اعطیته احدا من خلقک اواستاثرت به فی علم الغیب عندک: ان تجعل القرآن ربیع قلبی و نور صدری و جلاد غمی و ذهاب حزنی و همی.» و چون در آینه نگرد بگوید، «الحمدلله الذی خلقنی فاحسن خلقی، و صورنی فاحسن صورتی». و چون بنده ای خرد، موی پیشانی وی بگیرد و بگوید، « اللهم انی اسالک خیره و خیر ما جبل علیه و اعوذبک من شره شر ما جبل علیه.» و چون بخسبد بگوید، «رب! باسمک وضعت جنبی و باسمک ارفعه: هذه نفسی انت تتوفاها لک مماتها و محیاها ان امسکتها فاغفرلها. و ان ارسلتها فاحفظها بما تحفظ به عبادک الصالحین.» و چون بیدار شود بگوید، «الحمدلله الذی احیانا بعد ما اماتنا و الیه النشور اصبحنا و اصبح الملک و العظمه و السلطان لله. و العزه و القدره الله اصبحنا علی فطره الاسلام و کلمه الاخلاص و علی دین نبینا محمد علیه السلام و علی مله ابراهیم حنیفا و ما کان من المشرکین».
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۳ - آداب طعام خوردن
بدان که در خوردن سنتهاست، بعضی پیش از خوردن و بعضی پس از خوردن و بعضی در میان خوردن.
آداب پیش از طعام خوردن
اما آنچه پیش است:
اول آن که دست و دهان بشوید که چون طعام خوردن بر نیت زاد آخرت بود عبادت بود. این چون وضویی باشد پیش از آن و نیز دست و دهان پاک تر شود و کسی که پیش از طعام دست بشوید، در خبر است که از درویشی ایمن بود.
دوم آن که طعام بر سفره نهد نه بر خوان که رسول (ص) چنین کرده است که سفره از سفر یاد دهد و سفر دنیا از سفر آخرت یاد دهد و نیز به تواضع نزدیکتر بود، پس اگر بر خوان خورد روا باشد که از این نهی نیامده است، اما عادت سلف سفره بوده است و رسول ما (ص) بر سفره خورده است.
سیم آن که نیکو بنشیند، زانو راست برآرد و بر ساق چپ نشیند و تکیه زده نخورد که رسول (ص) گفت که من تکیه زده طعام نخوردم که من بنده ام، بنده وار خورم و نشینم.
چهارم آن که نیت کند که طعام برای قوت عبادت خورد نه برای شهوت. ابراهیم بن شیبان می گوید، «هشتاد سال است تا هیچ چیز به شهوت نخورده ام.» و نشانی درست این نیت آن بود که عزم کند بر اندک خوردن که بسیار خوردن از عبادت باز دارد که رسول (ص) می گوید، «لقمه ای چند که پشت آدمی راست دارد بسنده بود.» اگر بدین قناعت نکند، سه یک شکم طعام را و سه یکی شراب و سه یکی نفس را.
پنجم آن که تا گرسنه نشود دست به طعام نبرد و نیکوترین سنتی که بر طعام تقدیم باید کرد گرسنگی است که پیش از گرسنگی خوردن مذموم و مکروه است و هرکه دست به طعام برد و گرسنه بود و بازگیرد و هنوز گرسنه بود، هرگز به طیب حاجت نیابد.
ششم آن که به ماحضر قناعت بکند و تکلف طعامهای خوش نکند که مقصود مومن نگاه داشت قوت عبادت بود نه تنعم و سنت است نان را گرامی داشتن که قوام آدمی بدین است و بهترین اکرام وی آن است که درانتظار نان، خورش ندارندش، بلکه در انتظار نماز ندارد که چون نان حاضر شد، نخست نان خورند آنگاه نماز کنند.
هفتم آن که دست به طعام نبرد تا کسی حاضر نیاید که با وی بخورد که تنها خوردن نیکو نیست و هرچند دست بر طعام بیش بود برکت بیش بود. و انس گوید رضی الله عنه که رسول (ص) هرگز طعام تنها نخوردی.
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۹ - فضیلت میزبانی
بدان که آنچه گفتیم در آن است که کسی ناخوانده به زیارت شود، اما حکم دعوت کردن دیگر است.
و گفته اند که چون مهمانی بیاید، هیچ تکلف مکنید و چون بخوانید هیچ بازمگیرید، یعنی هرچه توانید بکنید. و در فضیلت اخبار بسیار آمده است و آن بر عادت عرب است که ایشان در سفر بحله بر یکدیگر رسند و حق چنان مهمان گزاردن مهم است و برای این گفت رسول (ص)، «کسی که مهماندار نیست در وی خیر نیست»، و گفت، «برای مهمان تکلف مکنید که آنگاه وی را دشمن گیرند و هرکه مهمان را دشمن دارد خدای را دشمن داشته بود و هرکه خدای را دشمن دارد، خدای تعالی وی را دشمن دارد». و مهمانی غریب که فرا رسد، برای وی وامی کردن و تکلفی کردن روا باشد، اما برای دوستان که به زیادت یکدیگر آیند نباید که آن سبب تقاطع شود. ابورافع، مولای رسول (ص) می گوید که: رسول (ص) مرا گفت، «فلان جهود را بگوی تا مرا وام دهد تا ماه رجب که مرا مهمانی فرا رسیده است. آن جهود گفت، ندهم تا گروی نباشد، بازآمدم و بگفتم یا رسول الله گرو می خواهد. رسول گفت والله من در آسمان امینم و در زمین امینم، اگر بدادی بازدادمی، اکنون زره من گرو کن، ببردم و گرو کردم.»
و ابراهیم (ع) به طلب مهمان یک دو میل بشدی و نان نخوردی تا مهمان بیافتی و از صدق وی در مشهد وی آن ضیافت بمانده است که تا این غایت هیچ از شب از مهمان خالی نبوده است و گاه بود که صد و دویست مهمان بود آنجا و بر آن دیه ها وقف کرده اند.
وفایی مهابادی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
من توبه ز هر چه شیخ گوید پس ازین
صد بار اگر نماز و گر روزه بود
دورم مفکن ز دلستان بهر خدا
از بحر مگو که آب در کوزه بود
گر جان بدهم ز روی دلبر نظری
این بس که مرا ز دور دریوزه بود
ترسا بچه انجیل به من درس دهد
سودای زیارت که به جلعوزه بود
تنها نه «وفایی» به پری دلداده است
کز هر طرفش هزار دل سوزه بود
در مذهب خود قلندران می گویند
صد پای بس است اگر یک موزه بود
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۵
وقت است که ترک پیر و استاد دهیم
آموخته‌ها را همه از یاد دهیم
با جام می دو ساله در میکده‌ها
ناموس هزار ساله بر باد دهیم
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۵۸ - وله
خور بسر ما گفت امروز کنم درک حمل
گفت رو درک حمل کن نکنم ترک عمل
گفت هرساله بنوروز زدم خیمه بگل
گفت در خیمه نه اکنون عوض گل منقل
گفت رو گرم ببر لشکر سرما کامروز
حمل از نامیه جیش از تو برد این که وتل
گفت از یخ بود آنسان سپهم جوش پوش
که زچنگ اسدش هم نرسد هیچ خلل
راستی ایزد داناست کز آثار پدید
حالها کار بهار است زسرما مختل
نیکتر آنکه بپاس روش عهد قدیم
مجلسی سازیم امروز بصد گونه حلل
از نی و بربط و طنبور و دف و تار و رباب
از می و مطرب و رامشگر و تشبیب و غزل
هفت سین هم چو ز سرما ندهد دست امسال
به که آید همه برسین یکی ساده بدل
بغل و جیب چو آکنده نباشد زسمن
ما بگیریم سمن سا بدنی را ببغل
سنبل ار نیست چه غم چنگ زنیمش در زلف
که بود سنبل از او درشکن رشک خجل
تا تو با ساده و باده سپری یکدوسه روز
فرودین تافته از سرما بازوی حیل
هان چسان چاره سرما نکند فروردین
که بود بنده ای از بارگه صدر اجل
آفتاب فلک هیمنه صدراعظم
که بخجلت ز حضیض در او اوج زحل
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
از مقام ریشه و پیوند می باید گریخت
چون صدای نی ز چندین بند می باید گریخت
خویشها دارند چون زنبور، دایم نیشها
خویش را خواهی، ز خویشاوند می باید گریخت
گر نداری ای چمن، تاب سواران خزان
تا به آن جایی که می تازند، می باید گریخت
ما غریبان را زنی چون دختر رز لایق است
از زنی کورا شود فرزند، می بایدگریخت
تا به کی طغرا به غارت می دهی مضمون نو؟
زین کهن دزدان معنی بند می باید گریخت
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۲۰۱
امیر گنه: گشت «لیته کُوه» خجیره
گشتِ «لیته کوهْ»، «پَرندهْ کُوهْ» خجیره
شاهْ موزی ینِ وارنگه بُو خجیره
پنج روزه ییلاقْ، هر کجه بو خجیره
امام خمینی : غزلیات
آواز سروش
بر در میکده، پیمانه زدم خرقه به دوش
تا شود از کفم آرام و رَوَد از سر هوش
از دم شیخ، شفای دل من حاصل نیست
بایدم، شکوه برم پیش بت باده فروش
نه محقق خبری داشت، نه عارف اثری
بعد از این، دست من و دامن پیری خاموش
عالم و حوزه خود، صوفی و خلوتگه خویش
ما و کوی بت حیرت‏زده خانه به دوش
از در مدرسه و دیر و خرابات شدم
تا شوم بر در میعادگهش حلقه به گوش
گوش از عربده صوفی و درویش ببند
تا به جانت رسد از کوی دل، آواز سروش