عبارات مورد جستجو در ۱۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۸۹۶
در آن محفل که من بردارم از لب مهر خاموشی
صدا غیر از سپند از هیچ کس بیرون نمی‌آید
عطار نیشابوری : باب هفدهم: در بیان خاصیت خموشی گزیدن
شمارهٔ ۷
تا چشم ز دیدارِ جهان در بستیم
وز بهرِ گریختن میان دربستیم
خوردیم غمِ عشق و فغان دربستیم
چون اهل ندیدیم زبان دربستیم
عطار نیشابوری : باب هفدهم: در بیان خاصیت خموشی گزیدن
شمارهٔ ۱۵
در عشق تو از بس که خروش آوردیم
دریای سپهر را به جوش آوردیم
چون با تو خروش و جوش ما درنگرفت
رفتیم و دل و زبان خموش آوردیم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶
غمی هست در دل که گفتن ندارد
شنفتن ندارد نهفتن ندارد
چو گفتن ندارد غم دل چگویم
چگویم غم دل که گفتن ندارد
نهفتن ندارد غم دل چه پوشم
چه پوشم غم دل نهفتن ندارد
شنفتن ندارد غم دل چه پرسی
چه پرسی غم دل شنفتن ندارد
دلم چون غبار از تو دارد چه روبم
چه روبم غباری که رفتن ندارد
شکفتن ندارد دلی کز تو گیرد
دلی کز تو گیرد شکفتن ندارد
چه خوابی بچشمم نیاید چه خسبم
چه خسبم که این دیده خفتن ندارد
ز درد نهان لب فروبند ای فیض
فرو بند لب را که گفتن ندارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹۳
خلوت فکر، پریخانه خاموشان است
گفتگو ابجد طفلانه خاموشان است
گوش امن و دم آسوده و آرامش جان
جمع در بزم حکیمانه خاموشان است
بادپیمای سخن خاک ندارد در دست
گنج در گوشه ویرانه خاموشان است
مطلب نور بصیرت ز پریشان سخنان
کاین چراغی است که در خانه خاموشان است
باده ای خاص بود هر قدحی را اینجا
دل روشن می پیمانه خاموشان است
صدف از راز دل بحر خبرها دارد
مخزن راز، نهانخانه خاموشان است
گر چه پروانه ندارد خطر از شمع خموش
حرف یک سوخته پروانه خاموشان است
نور فیضی که دو عالم به چراغش جویند
همه شب شمع سیه خانه خاموشان است
خواب در پرده چشمش نمک سوده شود
هر که را گوش به افسانه خاموشان است
راز پوشیده نه کوزه سربسته چرخ
در لب خامش پیمانه خاموشان است
صورتی را که توان داد به معنی ترجیح
نقش دیوار صنمخانه خاموشان است
نیست بر مهره گل دیده بالغ نظران
از نفس سبحه صد دانه خاموشان است
به گریبان تأمل سر خود دزدیدن
صدف گوهر یکدانه خاموشان است
اگر آن مخزن اسرار کلیدی دارد
بی سخن، قفل در خانه خاموشان است
بال طوطی که به اقبال سخن سبز شده است
یکقلم سبزه بیگانه خاموشان است
می نابی که ندارد رگ خامی صائب
فرش در گوشه میخانه خاموشان است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱۶
می دو ساله نشاطش کم از جوانی نیست
شراب کهنه کم از عمر جاودانی نیست
که باز حرف گلوگیر توبه را سر کرد؟
که در بدیهه مینای می روانی نیست
ز جاده سخن راست، پای بیرون نه
که هیچ علم چو علم مزاج دانی نیست
چسان به خامه دهم شرح اشتیاق ترا؟
چو شمع، سوزش پنهان من زبانی نیست
به زیر منت خشک خضر مرو زنهار
که آب روی، کم از آب زندگانی نیست
میار سر ز گریبان چه برون یوسف
که رحم در دل سنگین کاروانی نیست
به شاخسار قفس واگذار مرغ مرا
که بال بسته شکست من آشیانی نیست
مکش به طعن گرانجانیم ز بیدردی
که برفشاندن جان آستین فشانی نیست
قسم به عزلت عنقا که کوی خاموشان
به آرمیدگی ملک بی نشانی نیست
به گوشه ای بنشین و خموش شو صائب
کنون که رونق بازار نکته دانی نیست
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
در بزم چو نیست گفتگوها به صواب
در بستن لب دیده دلم فتح الباب
هر جا که بود زان درازی چون موج
لبریز خموشی است دهانم چو جناب
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۳۷
در زیر فلک جای دل آسایی نیست
هر جا که روی به غیر غوغایی نیست
از طعن خلائق ار مفر می جویی
عزلتکدهٔ سکوت بدجایی نیست
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۰
تا ظن نبری که عشق در نقصان است
یا بی تو دل مرا سر و سامان است
از بیم زبان دشمنان خاموشم
ورنه غم از آنچه بود صد چندان است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
برده از بس فکر آن شوخ کمان ابرو مرا
موی ابرو گشته موی کاسه زانو مرا
دورباش غیرتم بنگر، که در خاک درش
جای ندهد هرگز این پهلو به آن پهلو مرا
بسکه از سیلاب غم سنگ وجودم سوده است
میتواند شد فلاخن پیچش هر مو مرا
این قدر فیضی که من از بیزبانی برده ام
ترسم آخر شکر خاموشی کند پرگو مرا
در طریق معرفت، فکرم به هر جانب دوید
هرزه رفت آب حیات، از تنگی این جو مرا
بر سر من، فکر دنیا بین چه سوداها فگند؟
پر ز شور این کاسه شد، از کاسه زانو مرا
غیر مدح خامشی، واعظ نمیگویم سخن
گر گذارد ذوق خاموشی بگفت و گو مرا
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۵
آتش حسنش، کمان عشق را طیار کرد
حرف تمکینش، زبان راتیغ لنگردار کرد
بیزبانی در دو گیتی مایه آسودگی است
از زبان خود را ترازو زیر چندین بار کرد
کوته از پیری نگردد آرزوهای دراز
صبح نتواند بره خوابیده را بیدار کرد
انفعال جرم باشد توبه در پیش کریم
گردش رنگی تواند کار استغفار کرد
در ره گفتار شد گنج روان عمر صرف
واعظ اکنون بایدت گنجی گرفت و کار کرد
احمد شاملو : هوای تازه
خفاش شب
هرچند من ندیده‌ام این کورِ بی‌خیال
این گنگِ شب که گیج و عبوس است ــ
خود را به روشنِ سحر
نزدیک‌تر کند،

لیکن شنیده‌ام که شبِ تیره ــ هرچه هست ــ
آخر ز تنگه‌های سحرگه گذر کند...



زین‌روی در ببسته به خود رفته‌ام فرو
در انتظارِ صبح.

فریاد اگرچه بسته مرا راه بر گلو
دارم تلاش تا نکشم از جگر خروش.

اسپندوار اگرچه بر آتش نشسته‌ام
بنشسته‌ام خموش.
وز اشک گرچه حلقه به دو دیده بسته‌ام
پیچم به خویشتن که نریزد به دامنم.



دیری‌ست عابری نگذشته‌ست ازین کنار
کز شمعِ او بتابد نوری ز روزنم...

فکرم به جُست‌وجوی سحر راه می‌کشد
اما سحر کجا!

در خلوتی که هست،
نه شاخه‌یی ز جنبشِ مرغی خورَد تکان
نه باد روی بام و دری آه می‌کشد.
حتا نمی‌کند سگی از دور شیونی
حتا نمی‌کند خَسی از باد جنبشی...

غولِ سکوت می‌گزَدَم با فغانِ خویش
و من در انتظار
که خوانَد خروسِ صبح!

کشتی به شن نشسته به دریای شب مرا
وز بندرِ نجات
چراغِ امیدِ صبح
سوسو نمی‌زند...

از شوق می‌کشم همه در کارگاهِ فکر
نقشِ پَرِ خروسِ سحر را
لیکن دوامِ شب همه را پاک می‌کند.
می‌سازمش به دل همه
اما دوامِ شب
در گورِ خویش
ساخته‌ام را
در خاک می‌کند.



هست آنچه بوده است:

شوقِ سحر نمی‌دمد اندر فلوتِ خویش
خفاشِ شب نمی‌خورَد از جای خود تکان.
شاید شکسته پای سحرخیزِ آفتاب
شاید خروس مرده که مانده‌ست از اذان.

مانده‌ست شاید از شنوایی دو گوشِ من:
خوانده خروس و بی‌خبر از بانگِ او منم.
شاید سحر گذشته و من مانده بی‌خیال:
بینایی‌ام مگر شده از چشمِ روشنم.


۱۳۲۸

احمد شاملو : مرثیه‌های خاک
شبانه
پچپچه را
از آنگونه
سر به‌هم‌اندرآورده سپیدار و صنوبر
باری
که مگرْشان
به‌دسیسه سودایی در سر است
پنداری
که اسباب چیدن را به نجوایند
خود از این‌دست
به هنگامه‌یی
که جلوه‌ی هر چیز و همه چیز چنان است
که دشمنِ دژخویی
در کمین.

و چنان بازمی‌نماید که سکوت
به جز بایسته‌ی ظلمت نیست،
و به اقتضای شب است و سیاهی‌ست تنها
که صداها همه خاموش می‌شود
مگر شبگیر
ــ از آن پیش‌تر که واپسین فغانِ «حق»
با قطره‌ی خونی به نای‌اش اندر پیچد ــ،
مگر ما
من و تو.



و بدین نمط
شب را غایتی نیست
نهایتی نیست

و بدین نمط
ستم را
واگوینده‌تر از شب
آیتی نیست.

اردیبهشت ۱۳۴۷

احمد شاملو : دشنه در دیس
در شب
فردا تمام را سخن از او بود. ــ
گفتند:
«ــ بر زمینه‌ی تاریکِ آسمان
تنها
سیاهی شنلش نقش بسته است،
و تا زمانِ درازی
جز جِنْگ جِنْگِ لُختِ رکابش بر آهنِ سَگَکِ تَنگِ اسب
و تیک و تاکِ رو به افولِ سُمَش به سنگ
نشنیده گوشِ شبْ‌بیداران
آوازی.»

تنها، یکی دو تنی گفتند:
«ــ از هیبتِ سکوتِ به‌ناهنگام در شگفت،
از پشتِ قابِ پنجره در کوچه دیده‌یم،
انبوهِ ظلمتی متفکر را
که می‌گذشته است
و اسبِ خسته‌یی را از دنبال
می‌کشیده است
و سگ‌ها
احساسِ رازناکِ حضوری غریب را
تا دیرگاه در شبِ پاییزی
لاییده‌اند؛
زیرا چنان سکوتِ شگرفی با او بر دشت نقش بسته‌ست
کآوازِ رویِشِ نگرانِ جوانه‌ها بر توسه‌های آن سویِ تالاب
چون غریو
در گوش‌ها نشسته‌ست!»



یادش به خیر مادرم!
از پیش
در جهد بود دایم، تا پایه‌کَن کند
دیوارِ اندُهی که، یقین داشت
در دلم
مرگش به جای خالی‌اش احداث می‌کند. ــ

خندید و
آنچنان که تو گفتی من نیستم مخاطبِ او
گفت:
«ــ می‌دانی؟
این جور وقت‌هاست
که مرگ، زلّه، در نهایتِ نفرت
از پوچیِ وظیفه‌ی شرم‌آورش
ملال
احساس می‌کند!»

بهمنِ ۱۳۵۳
بازسروده در ۱۳ خردادِ ۱۳۷۴

احمد شاملو : مدایح بی‌صله
تنها اگر دمی...
تنها
اگر دمی
کوتاه آیم از تکرارِ این پیشِ پا افتاده‌ترین سخن که «دوستت می‌دارم»
چون تندیسی بی‌ثبات بر پایه‌های ماسه
به خاک درمی‌غلتی
و پیش از آنکه لطمه‌ی درد درهم‌ات شکند
به سکوت
می‌پیوندی.

پس، از تو چه خواهد ماند
چون من بگذرم؟
تعویذِ ناگزیرِ تداومِ تو
تنها
تکرارِ «دوستت می‌دارم» است؟

با اینهمه
بغضم اگر بترکد... ــ
نه
پَرِّ کاهی حتا بر آب بنخواهد رفت
می‌دانم!

تیرِ ۱۳۶۵

مهدی اخوان ثالث : آخر شاهنامه
وداع
سکوت صدای گام‌هایم را باز پس می‌دهد
با شب خلوت به خانه می‌روم
گله‌ای کوچک از سگ‌ها بر لاشهٔ سیاه خیابان می‌دوند
خلوت شب آن‌ها را دنبال می‌کند
و سکوت نجوای گامهاشان را می‌شوید
من او را به جای همه بر می‌گزینم
و او می‌داند که من راست می‌گویم
او همه را به جای من بر می‌گزیند
و من می‌دانم که همه دروغ می‌گویند
چه می‌ترسد از راستی و دوست داشته شدن، سنگدل
بر گزیننده ی دروغ‌ها
صدای گام‌های سکوت را می‌شنوم
خلوت‌ها از با همی سگها به دروغ و درندگی بهترند
سکوت گریه کرد دیشب
سکوت به خانه‌ام آمد
سکوت سرزنشم داد
و سکوت ساکت ماند سرانجام
چشمانم را اشک پر کرده است