عبارات مورد جستجو در ۱۰ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۳۸
ای کرده چهرهٔ تو چو گلنار شرم تو
پرهیز من ز چیست زتو، یار؟ شرم تو
گلشن ز رنگ روی تو صد رنگ ریخته ست
چون گل چرا دمید ز رخسار شرم تو؟
من صد هزار خرقه ز سودا بدوختم
کان جمله را بسوخت به یک بار شرم تو
صافی شرم توست نهان در حجاب غیب
دردی بریخت بر رخ گلزار شرم تو
آن دل که سنگ بود ز شرم تو آب ریخت
یارب چه کرد در دل هشیار شرم تو
خون گشت نام کوه که نامش شده‌‌ست لعل
چون درفتاد در که و کهسار شرم تو
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۵۶ - حکایت آن مهمان کی زن خداوند خانه گفت کی باران فرو گرفت و مهمان در گردن ما ماند
آن یکی را بی‌گهان آمد قنق
ساخت او را همچو طوق اندر عنق
خوان کشید او را کرامت‌ها نمود
آن شب اندر کوی ایشان سور بود
مرد زن را گفت پنهانی سخن
کامشب ای خاتون دو جامه‌ی خواب کن
بستر ما را بگستر سوی در
بهر مهمان گستر آن سوی دگر
گفت زن خدمت کنم شادی کنم
سمع و طاعه ای دو چشم روشنم
هر دو بستر گسترید و رفت زن
سوی ختنه‌سور کرد آن جا وطن
ماند مهمان عزیز و شوهرش
نقل بنهادند از خشک و ترش
در سمر گفتند هر دو منتجب
سرگذشت نیک و بد تا نیم شب
بعد از آن مهمان ز خواب و از سمر
شد در آن بستر که بد آن سوی در
شوهر از خجلت بدو چیزی نگفت
که ترا این سوست ای جان جای خفت
که برای خواب تو ای بوالکرم
بستر آن سوی دگر افکنده‌ام
آن قراری که به زن او داده بود
گشت مبدل وان طرف مهمان غنود
آن شب آن جا سخت باران در گرفت
کز غلیظی ابرشان آمد شگفت
زن بیامد بر گمان آن که شو
سوی در خفته‌ست و آن سو آن عمو
رفت عریان در لحاف آن دم عروس
داد مهمان را به رغبت چند بوس
گفت می‌ترسیدم ای مرد کلان
خود همان آمد همان آمد همان
مرد مهمان را گل و باران نشاند
بر تو چون صابون سلطانی بماند
اندرین باران و گل او کی رود‌؟
بر سر و جان تو او تاوان شود
زود مهمان جست و گفت این زن بهل
موزه دارم غم ندارم من ز گل
من روان گشتم شما را خیر باد
در سفر یک دم مبادا روح شاد
تا که زوتر جانب معدن رود
کین خوشی اندر سفر ره‌زن شود
زن پشیمان شد از آن گفتار سرد
چون رمید و رفت آن مهمان فرد
زن بسی گفتش که آخر ای امیر
گر مزاحی کردم از طیبت مگیر
سجده و زاری زن سودی نداشت
رفت و ایشان را دران حسرت گذاشت
جامه ازرق کرد زان پس مرد و زن
صورتش دیدند شمعی بی‌لگن
می‌شد و صحرا ز نور شمع مرد
چون بهشت از ظلمت شب گشته فرد
کرد مهمان خانه خانه‌ی خویش را
از غم و از خجلت این ماجرا
در درون هر دو از راه نهان
هر زمان گفتی خیال میهمان
که منم یار خضر صد گنج و جود
می‌فشاندم لیک روزیتان نبود
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱
هم ز وصف لبت زبان خجلست
هم ز زلف تو مشک و بان خجلست
تا دهان و رخ ترا دیدند
غنچه دل تنگ و ارغوان خجلست
دل به جان از رخ تو بویی خواست
سالها رفت و همچنان خجلست
دیده را با رخ تو کاری رفت
دل بیچاره در میان خجلست
عذر مهمانم، ای صبا، تو بخواه
که تو دانی که: میزبان خجلست
ای قلم، شرح حال من بنویس
که ز بی خدمتی زبان خجلست
اوحدی کی به پیشگاه رسد؟
آنکه از خاک آستان خجلست
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۲۳
باز جائی رفته‌ام کز روی یارم شرمسار
روی برگشتن ندارم شرمسارم شرمسار
در تب عشقم هوس فرمود نا پرهیزیی
کاین زمان تا حشر از آن پرهیزگارم شرمسار
با رخ و زلفش دلم شرط قراری کرده بود
هم از آن شرحم خجل هم زان قرارم شرمسار
قول و فعل و عهد و شرطم بود پیشش معتبر
پیش او اکنون به چندین اعتبارم شرمسار
کار من یکباره مشکل شد در این عشق و هوس
ای اجل بازا که من زین کار و بارم شرمسار
همچو نعلم پیش او چشم از زمین برداشتن
نیست ممکن بس کزان زیبا سوارم شرمسار
محتشم بر شاخ دیگر بلبل دل را نشاند
من چه نرگس از رخ آن گلعذارم شرمسار
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۸ - در عذر مستی
خسروا گوهر ثنای ترا
جز به الماس عقل نتوان سفت
دی چو خورشید در حجاب غروب
روی از شرم رای تو بنهفت
بیتی از گفته باز می‌گفتم
رای عالی بر امتحان آشفت
گردی ار عقل داشت صحن دماغ
جان به جاروب هیبت تو برفت
نطقم اندر حجاب شرم بماند
خرم اندر خلاف عجز بخفت
حیرتم بر بدیهه خار نهاد
تا به باغ بدیهه گل نشکفت
عذر مستی مگیر و بی‌خردی
آشکارست این سخن نه نهفت
خود تو انصاف من بده چو منی
چون تویی را ثنا تواند گفت؟
عقل الحق از آن شریفترست
که شود با دماغ مستان جفت
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۳۰۸
من در حجاب عشقم و او در نقاب شرم
ای وای اگر قدم ننهد در میان شراب
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۳۵۰
بید مجنونیم در بستانسرای روزگار
سر به پیش انداختن از شرم، بار ما بس است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۴۸
نیم ز پرسش محشر به هیچ باب خجل
که خود حساب نمی گردد از حساب خجل
نکرد تربیت عشق در دلم تاثیر
چو تخم سوخته گردیدم از سحاب خجل
چنین که من خجل از سایلم ز بی برگی
ز تشنگان نبود موجه سراب خجل
ز سنگ ناوک ابرام بر نمی گردد
گدا نمی شود از سختی جواب خجل
پس ازتمام شدن ازچه روی می کاهد
ز نور عاریه گر نیست ماهتاب خجل
دهد گشودن لب انفعال نادان را
که هست خانه مفلس ز فتح باب خجل
ز خط به چشم هوسناک شد جهان تاریک
که کور فهم شد زود ازکتاب خجل
نظاره اش به نظر اشک گرم می آرد
شد از عذار تو از بس که آفتاب خجل
جواب آن غزل حافظ است این صائب
که کس مباد ز کردار ناصواب خجل
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۰
نه تنها من خراب و مست یارم
همه مستند در دار و دیارم
از اول کار دل هم عاشقی بود
بآخر عاشقی شد کار و بارم
برو زاهد، مگو از حور و جنت
که من این قصها در سر ندارم
شرابی ده بنقد، ای ساقی جان
که من خود از می دوشین خمارم
کرامتها که کردی با دل ریش
من از بخت خود این باور ندارم
حضور حضرتت ارزانیم دار
که من غایب شدن طاقت ندارم
برآوردم چله آن چلچله بود
بعشقت چله ای دیگر برآرم
همه بد کرده ام، از بد چه گویم؟
که من از کرده خود شرمسارم
بیا، ساقی، بده جامی بقاسم
غریبم، عاشقم، زارم، نزارم
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۷۸ - جواری کار
با جواری کار شوخی گفتمش حرفی بد زد
سر به پیش افگند و از شرمندگی بالا نکرد