عبارات مورد جستجو در ۱۹ گوهر پیدا شد:
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۶
تخت خیری بین دگر بر تختهٔ خارا زده
خیمه سلطان گل بر دامن صحرا زده
دوستان در بوستان برگ صبوحی ساخته
بلبلان گلبانگ بر طوطی شکر خا زده
از شقایق در میان سبزه فراش ربیع
چار طاق لعل بر پیروزه گون دیبا زده
زرگر باد بهاری از کلاه سیم دوز
قبهئی از زر بنام نرگس رعنا زده
خوش نوایان چمن در پردهٔ عشاق راست
نوبت نوروز بر بانگ هزار آواز ده
غنچه همچون گلرخی کو داده باشد دل بباد
دست در پیراهن زنگاری والا زده
از چراغ بوستان افروز شمع زر چکان
باد آتش در نهاد لالهٔ حمرا زده
نو عروسان چمن در کلههای فستقی
تاب در مرغول ریحان سمن فرسا زده
دمبدم در گوشههای باغ گوید باغبان
چشم خواجو بین دم از سر چشمههای ما زده
خیمه سلطان گل بر دامن صحرا زده
دوستان در بوستان برگ صبوحی ساخته
بلبلان گلبانگ بر طوطی شکر خا زده
از شقایق در میان سبزه فراش ربیع
چار طاق لعل بر پیروزه گون دیبا زده
زرگر باد بهاری از کلاه سیم دوز
قبهئی از زر بنام نرگس رعنا زده
خوش نوایان چمن در پردهٔ عشاق راست
نوبت نوروز بر بانگ هزار آواز ده
غنچه همچون گلرخی کو داده باشد دل بباد
دست در پیراهن زنگاری والا زده
از چراغ بوستان افروز شمع زر چکان
باد آتش در نهاد لالهٔ حمرا زده
نو عروسان چمن در کلههای فستقی
تاب در مرغول ریحان سمن فرسا زده
دمبدم در گوشههای باغ گوید باغبان
چشم خواجو بین دم از سر چشمههای ما زده
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۷
نو بهار است ای صنم، عیش بهار آغاز کن
ساخت برگ گل صبا، برگ صبوحی ساز کن
غنچه مستور در بستان ورق را باز کرد
عارفا از نام مستوری ورق را باز کن
گر شرابی میخوری، با نرگس مخمور خور
ور حریفی میکنی، با بلبل دمساز کن
لاله و نرگس به هم جام صبوحی میکشند
صبح خیزان چمن را مطربا آواز کن
راستی بستان مقام دلنوازست این زمان
خوش نوایی در مقام دلنواز آغاز کن
میدهند آوازه گل بلبلان خیز ای صبا!
از دهان غنچه رو در گوش ساقی راز کن
باد جان میبازد ای گل در هوایت گر تو نیز
خردهای داری نثار عاشق جانباز کن
از سر نازست مایل بر لب جو قد سرو
سرو قدا بر لب جو، میل سرو ناز کن
باش فارغ بال اگر چون بلبلی ز ارباب بال
مست و عاشق در هوای گلرخی پرواز کن
ساخت برگ گل صبا، برگ صبوحی ساز کن
غنچه مستور در بستان ورق را باز کرد
عارفا از نام مستوری ورق را باز کن
گر شرابی میخوری، با نرگس مخمور خور
ور حریفی میکنی، با بلبل دمساز کن
لاله و نرگس به هم جام صبوحی میکشند
صبح خیزان چمن را مطربا آواز کن
راستی بستان مقام دلنوازست این زمان
خوش نوایی در مقام دلنواز آغاز کن
میدهند آوازه گل بلبلان خیز ای صبا!
از دهان غنچه رو در گوش ساقی راز کن
باد جان میبازد ای گل در هوایت گر تو نیز
خردهای داری نثار عاشق جانباز کن
از سر نازست مایل بر لب جو قد سرو
سرو قدا بر لب جو، میل سرو ناز کن
باش فارغ بال اگر چون بلبلی ز ارباب بال
مست و عاشق در هوای گلرخی پرواز کن
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۹ - در مدح سلطان اویس
وقت آن آمد که بلبل در چمن گویا شود
بهر گل گوید «خوش آمد» تا دل گل وا شود
غنچه غناج و شاخ شوخ رنگ آمیزی گل
این دم طاووس گردد و آن سر ببغا شود
روی گل برچین شود چون درنیارد چین برو
نازک اندامی که چندان خارش اندر پا شود
با شجر مرغ سحر گوید کلیم آسا کلام
چون ید بیضای صبح از جیب شب پیدا شود
کوه جام لاله گیرد ابر لولو گسترد
باغ چون مینو نماید راغ چون مینا شود
خسرو ملک فلک بهر تماشای بهار
از زمستان خانههای زیر بر بالا شود
کوه را کاندر زمستان داشت از قاقم قبا
اطلس گلزیر روی جامه خارا شود
رعد چون دعد از هوا نالد به سودای رباب
باد چون وامق فدای غنچه عذرا شود
بر کشد آواز ابر و در چکاند از دهن
گوشههای باغ از آن پر لولوی لالا شود
زال گیتی را که بهمن داشت در آهن داشت به بند
خط سبزش بردمد پیرانه سر برنا شود
روز عیش و عشرت است امروز و محروم آنکه او
عیش امروزی گذارد در پی فردا شود
شکل عین عید پیدا شد ز لوح آسمان
عارفی کوتابه عینی این چنین بینا شود
در بهار آمد صبوحی فرض اگر نه هر صباح
لاله را ساغر چرا پر لاله گون صهبا شود
گل چو درگیرد چراغ از شمع کافوری صبح
بلبل شوریده چون پروانه ناپروا شود
پیکر نرگس دو سر بر هیات میزان بود
گلبن نسرین به شکل گلشن جوزا شود
سوسن آزاد بگشاید زبان را تا چو من
مادح سلطان معز الدین و الدنیا شود
آفتاب سلطنت سلطان اویس آنکه از شکوه
حملهاش گر کوه بیند پای کوه از جا شود
آنکه رای خرده دانش گرنماید اهتمام
ذره خرد از بزرگی آسمان آسا شود
گر مزاج نخل و نحل از لطف او یابد مدد
نیش او پر نوش گردد خار آن خرما شود
هرکجا بال همای چتر شاهی باز شد
آشیان باز و شاهین کبک را ماوا شود
تا سر انگشتش از نی ساخت طوطی نزد عقل
نیست مستعبد که چوب خشک اژدرها شود
بر درش جوزا بدان امید میبندد کمر
کش عطارد صاحب دیوان استیفا شود
چون براق عزم جزمش زیر زین آرد ملک
ذاکر تسبیح سبحان الذی اسری شود
ملک روی رای او چون دید گفت ار کار من
با سر و سامان شود زین روی ملک آرا شود
گفت ابرویم که با فیض کف فیاض او
این همه ادرار و اجرا از چه خرج ما شود
ای شهنشاهی که گر مهر افکنی بر آفتاب
عاشق دیدار خور خفاش چون حربا شود!
ابر چندان گرید از رشک کف دستت که اشک
آید از چشمش روان در دامن صحرا شود
وصف حکمت گر به گوش صخره صما رسد
ای بسا خارا که در چشم دل خارا شود
مینماید دشمن ملکت سودای از سپاه
تا دماغ مملکت شوریده زان سودا شود
زود بهر دفع آن سودا به خون گردنش
روی بیضای حسام خسروی حمرا شود
این همه غوغا که خصمت را ز سودا در سرست
آخر این برگشته طالع گشته غوغا شود
دشمنت خود را به دست خود بدستت میدهد
تا مگر دستی بگردد پایهاش بالا شود
پس عجب مرغی حریص افتاده است این آدمی
کز برای دانهای صدبار در دریا شود
آخر آن نادان که هرگز دانهاش روزی مباد
بسته دام بلا چون مرغک دانا شود
چاکری باید فرستادن به دفع آن عدو
چون تو شاهی کی معارض با چنین اعدا شود
آن کند حقا که رستم کرد در مازندران
بر سر گردان ز خیلت گر پری تنها شود
در ثنای حضرت شاها ز بحر خاطرم
هر گهر کان سر برآرد لولو لالا شود
قرنها ملک سخن باید کشیدن انتظار
تا چو من صاحب قرانی دیگرش پیدا شود
غره میباشد به نظم خویش هرکس تا چو من
شهره عالم به نظم دلکش غرا شود
شعر من نگرفت عالم جز به عون دولتت
کی چنین فتحی به سعی خاطر تنها شود
باید اول التفات پادشاهی همچو تو
بعد از آن طبعی چو طبع بنده تا اینها شود
تا نویسد منشی دور فلک منشور عید
بر سر منشور شکل ماه نو طغرا شود
باد نام عالیت طغرای هر منشور کان
نافذ از دیوان حکم کشور خضرا شود
مقدم عیدت مبارک، پایه قدرت چنان
کز علو چرخ گردون صد درج اعلا شود!
بهر گل گوید «خوش آمد» تا دل گل وا شود
غنچه غناج و شاخ شوخ رنگ آمیزی گل
این دم طاووس گردد و آن سر ببغا شود
روی گل برچین شود چون درنیارد چین برو
نازک اندامی که چندان خارش اندر پا شود
با شجر مرغ سحر گوید کلیم آسا کلام
چون ید بیضای صبح از جیب شب پیدا شود
کوه جام لاله گیرد ابر لولو گسترد
باغ چون مینو نماید راغ چون مینا شود
خسرو ملک فلک بهر تماشای بهار
از زمستان خانههای زیر بر بالا شود
کوه را کاندر زمستان داشت از قاقم قبا
اطلس گلزیر روی جامه خارا شود
رعد چون دعد از هوا نالد به سودای رباب
باد چون وامق فدای غنچه عذرا شود
بر کشد آواز ابر و در چکاند از دهن
گوشههای باغ از آن پر لولوی لالا شود
زال گیتی را که بهمن داشت در آهن داشت به بند
خط سبزش بردمد پیرانه سر برنا شود
روز عیش و عشرت است امروز و محروم آنکه او
عیش امروزی گذارد در پی فردا شود
شکل عین عید پیدا شد ز لوح آسمان
عارفی کوتابه عینی این چنین بینا شود
در بهار آمد صبوحی فرض اگر نه هر صباح
لاله را ساغر چرا پر لاله گون صهبا شود
گل چو درگیرد چراغ از شمع کافوری صبح
بلبل شوریده چون پروانه ناپروا شود
پیکر نرگس دو سر بر هیات میزان بود
گلبن نسرین به شکل گلشن جوزا شود
سوسن آزاد بگشاید زبان را تا چو من
مادح سلطان معز الدین و الدنیا شود
آفتاب سلطنت سلطان اویس آنکه از شکوه
حملهاش گر کوه بیند پای کوه از جا شود
آنکه رای خرده دانش گرنماید اهتمام
ذره خرد از بزرگی آسمان آسا شود
گر مزاج نخل و نحل از لطف او یابد مدد
نیش او پر نوش گردد خار آن خرما شود
هرکجا بال همای چتر شاهی باز شد
آشیان باز و شاهین کبک را ماوا شود
تا سر انگشتش از نی ساخت طوطی نزد عقل
نیست مستعبد که چوب خشک اژدرها شود
بر درش جوزا بدان امید میبندد کمر
کش عطارد صاحب دیوان استیفا شود
چون براق عزم جزمش زیر زین آرد ملک
ذاکر تسبیح سبحان الذی اسری شود
ملک روی رای او چون دید گفت ار کار من
با سر و سامان شود زین روی ملک آرا شود
گفت ابرویم که با فیض کف فیاض او
این همه ادرار و اجرا از چه خرج ما شود
ای شهنشاهی که گر مهر افکنی بر آفتاب
عاشق دیدار خور خفاش چون حربا شود!
ابر چندان گرید از رشک کف دستت که اشک
آید از چشمش روان در دامن صحرا شود
وصف حکمت گر به گوش صخره صما رسد
ای بسا خارا که در چشم دل خارا شود
مینماید دشمن ملکت سودای از سپاه
تا دماغ مملکت شوریده زان سودا شود
زود بهر دفع آن سودا به خون گردنش
روی بیضای حسام خسروی حمرا شود
این همه غوغا که خصمت را ز سودا در سرست
آخر این برگشته طالع گشته غوغا شود
دشمنت خود را به دست خود بدستت میدهد
تا مگر دستی بگردد پایهاش بالا شود
پس عجب مرغی حریص افتاده است این آدمی
کز برای دانهای صدبار در دریا شود
آخر آن نادان که هرگز دانهاش روزی مباد
بسته دام بلا چون مرغک دانا شود
چاکری باید فرستادن به دفع آن عدو
چون تو شاهی کی معارض با چنین اعدا شود
آن کند حقا که رستم کرد در مازندران
بر سر گردان ز خیلت گر پری تنها شود
در ثنای حضرت شاها ز بحر خاطرم
هر گهر کان سر برآرد لولو لالا شود
قرنها ملک سخن باید کشیدن انتظار
تا چو من صاحب قرانی دیگرش پیدا شود
غره میباشد به نظم خویش هرکس تا چو من
شهره عالم به نظم دلکش غرا شود
شعر من نگرفت عالم جز به عون دولتت
کی چنین فتحی به سعی خاطر تنها شود
باید اول التفات پادشاهی همچو تو
بعد از آن طبعی چو طبع بنده تا اینها شود
تا نویسد منشی دور فلک منشور عید
بر سر منشور شکل ماه نو طغرا شود
باد نام عالیت طغرای هر منشور کان
نافذ از دیوان حکم کشور خضرا شود
مقدم عیدت مبارک، پایه قدرت چنان
کز علو چرخ گردون صد درج اعلا شود!
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶ - در مدح ابوالمظفر محمدشاه غازی طابلله ثراه گوید
گسترد بهار در زمین دیبا
چون چهر نگار شد چمن زیبا
آثار پدید آب شد پنهان
اسرار نهان خاک شد پیدا
ابر آمد و سیم ریخت بر هامون
باد آمد و مشک بیخت بر صحرا
این تعبیهکرده نافه در دامن
آن عاریه کردهگوهر از دریا
از سبزه چمن چو روضهٔ رضوان
از لاله دمن چو سینهٔ سینا
آن مایهٔ سوز سینهٔ غمگین
وین سرمهٔ نور دیدهٔ بینا
این را به سر استکلّه از یاقوت
آن را به بر است حلّه از مینا
ای عید من ای بهار روحانی
ای ماه من ای نگار بیهمتا
نوروز تویی و نوبهاران تو
کز طلعت تو جوان شود دنیا
از روح روان سرشتهیی گویی
بر روی ز من فرشتهیی مانا
از لعل تو نعل روح در آتش
از عشق تو مغز عقل پر سودا
چون از خم زلف چهره بنمایی
خورشید برآید از شب یلدا
چون سلسله زلف تست پر حلقه
چون زلزله عشق تست پر غوغا
این زلزلهکوه راکند از بن
این سلسله عقل راکند شیدا
بنما رخ تا ز شوق بیمعجر
از خلد برین برون دود حورا
بنشین و ببار خندهٔ شیرین
برخیز و بیار بادهٔ حمرا
بگشایکمرکه تاکمربندد
در خدمت تو در آسمان جوزا
لبهای تو بهر بوسه خلقتکرد
از حکمت خویش خالق یکتا
عاطل مگذار خلقت باری
باطل مشمار حکمت دانا
تو موی نمودهییکمند آیین
من پشت نمودهامکمانآسا
چون تیر تو ازکمان ما عاجل
چون تار من ازکمند تو دروا
ای ترک بهعید بوسه آیین است
در شرع رسول و ملت بیضا
حالی بنه این طبیعت غره
شرمی بکن از شریعت غرا
زان پسکه مرا مباح شد بوسه
پیش آیکه تا ببوسمت عمدا
از بوسه مکن دریغ تات ای ترک
صد بوسهزنم برآن رخ رخشا
هل تا بگزم لبان شیرینت
خوش خوشمزم آن دودانهٔ خرما
زان روی چنم ورق ورق سوری
زان لعل خورم طبق طبق حلوا
زانگرد زنخکهگوی را ماند
در رقص آیم چوگوی سر تا پا
نی نیست به بوسه حاجتم امروز
گر عمر بود ببوسمت فردا
کامروز بس است لب مرا شیرین
از شکر شکر خسرو والا
دارای جهان ستان محمد شاه
کز هردو جهان فزون بود تنها
اجزای وی است هرچه درگیتی
باکل چه برابریکند اجزا
اعضای وی است هرکه در عالم
با روح چه همسریکند اعضا
افلاک مطاوعش به یک فرمان
آفاق مسخرش به یک ایما
کوهیکه خورد قفای قهر او
آسیمه دود چو باد در بیدا
بادیکه بود مطیع حزم او
همواره بود چوکوه پابرجا
ای خشم تو همچو مرگ بیتاخیر
وی قهر تو همچو زهر جانفرسا
خیل تو چو سیلکوه بنیانکن
فوج تو چو موج بحر طوفانزا
در جانسوزی چو چرخ بیمهلت
درکینتوزی چو دهر بیپروا
نه ملک مخلد ترا مقطع
نه ذات مؤید ترا مبدا
صد جمله به حملهیی زنی برهم
صد بقعه به وقعهییکنی یغما
از دشنهٔ توکه تشنهٔ خون است
بسکشتهکه پشتهگشته در هیجا
باطلعت رایگیتی افروزت
خورشید برآید از شب یلدا
با نکهت خلق عنبرافشانت
عنبر خیزد زکام اژدرها
توقیع ترا قدر برد فرمان
فرمان ترا قضاکند امضا
انکار تو نیست دهر را ممکن
پیکار تو نیست چرخ را یارا
انجم تار است و رای تو روشن
گردون پستست و قدر تو والا
شیر است به روز جنگ تو روبه
موم است ز زور چنگ تو خارا
فوجی ز صف سپاه تو انجم
موجی زکف نوال تو دریا
خلق تو زکام شیر انگیزد
چون ناف غزال نافهٔ سارا
مهر تو ز صلب سنگ رویاند
چون باد بهار لالهٔ حمرا
خورشیدی و برخلاف خورشیدی
کز ابر شود به چرخ ناپیدا
زیراکه هماره باکفی چون ابر
خورشید صفت بتابدت سیما
چون باد قلم دود در انگشتم
گر مدح تکاورتکنم املا
چون برقکشد ضمیر من شعله
گر وصف بلارکتکنم انشا
گر خشمکنی به چشمهٔ خورشید
چون شبپره زو حذرکند حربا
ور چشم زنی به جانب ناهید
سوی تو چمد زگنبد خضرا
اخلاق تو آبگینه یارد ساخت
از نرم دلی ز صخرهٔ صما
گرد سپهت به چشم بدخواهان
یک بادیه افعی است و اژدرها
شخص تو جهان پیر برناکرد
از دانش پیرو طالع برنا
رخسار تو آیینه است و خصمت دیو
زان در تو چو بنگرد شود رسوا
تا لمعه و نور خیزد از خورشید
تا فتنه و شور زاید از صهبا
دارم دو هزار شکوه از طالع
لیک آن دو هزار شکوه باشد تا
چون چهر نگار شد چمن زیبا
آثار پدید آب شد پنهان
اسرار نهان خاک شد پیدا
ابر آمد و سیم ریخت بر هامون
باد آمد و مشک بیخت بر صحرا
این تعبیهکرده نافه در دامن
آن عاریه کردهگوهر از دریا
از سبزه چمن چو روضهٔ رضوان
از لاله دمن چو سینهٔ سینا
آن مایهٔ سوز سینهٔ غمگین
وین سرمهٔ نور دیدهٔ بینا
این را به سر استکلّه از یاقوت
آن را به بر است حلّه از مینا
ای عید من ای بهار روحانی
ای ماه من ای نگار بیهمتا
نوروز تویی و نوبهاران تو
کز طلعت تو جوان شود دنیا
از روح روان سرشتهیی گویی
بر روی ز من فرشتهیی مانا
از لعل تو نعل روح در آتش
از عشق تو مغز عقل پر سودا
چون از خم زلف چهره بنمایی
خورشید برآید از شب یلدا
چون سلسله زلف تست پر حلقه
چون زلزله عشق تست پر غوغا
این زلزلهکوه راکند از بن
این سلسله عقل راکند شیدا
بنما رخ تا ز شوق بیمعجر
از خلد برین برون دود حورا
بنشین و ببار خندهٔ شیرین
برخیز و بیار بادهٔ حمرا
بگشایکمرکه تاکمربندد
در خدمت تو در آسمان جوزا
لبهای تو بهر بوسه خلقتکرد
از حکمت خویش خالق یکتا
عاطل مگذار خلقت باری
باطل مشمار حکمت دانا
تو موی نمودهییکمند آیین
من پشت نمودهامکمانآسا
چون تیر تو ازکمان ما عاجل
چون تار من ازکمند تو دروا
ای ترک بهعید بوسه آیین است
در شرع رسول و ملت بیضا
حالی بنه این طبیعت غره
شرمی بکن از شریعت غرا
زان پسکه مرا مباح شد بوسه
پیش آیکه تا ببوسمت عمدا
از بوسه مکن دریغ تات ای ترک
صد بوسهزنم برآن رخ رخشا
هل تا بگزم لبان شیرینت
خوش خوشمزم آن دودانهٔ خرما
زان روی چنم ورق ورق سوری
زان لعل خورم طبق طبق حلوا
زانگرد زنخکهگوی را ماند
در رقص آیم چوگوی سر تا پا
نی نیست به بوسه حاجتم امروز
گر عمر بود ببوسمت فردا
کامروز بس است لب مرا شیرین
از شکر شکر خسرو والا
دارای جهان ستان محمد شاه
کز هردو جهان فزون بود تنها
اجزای وی است هرچه درگیتی
باکل چه برابریکند اجزا
اعضای وی است هرکه در عالم
با روح چه همسریکند اعضا
افلاک مطاوعش به یک فرمان
آفاق مسخرش به یک ایما
کوهیکه خورد قفای قهر او
آسیمه دود چو باد در بیدا
بادیکه بود مطیع حزم او
همواره بود چوکوه پابرجا
ای خشم تو همچو مرگ بیتاخیر
وی قهر تو همچو زهر جانفرسا
خیل تو چو سیلکوه بنیانکن
فوج تو چو موج بحر طوفانزا
در جانسوزی چو چرخ بیمهلت
درکینتوزی چو دهر بیپروا
نه ملک مخلد ترا مقطع
نه ذات مؤید ترا مبدا
صد جمله به حملهیی زنی برهم
صد بقعه به وقعهییکنی یغما
از دشنهٔ توکه تشنهٔ خون است
بسکشتهکه پشتهگشته در هیجا
باطلعت رایگیتی افروزت
خورشید برآید از شب یلدا
با نکهت خلق عنبرافشانت
عنبر خیزد زکام اژدرها
توقیع ترا قدر برد فرمان
فرمان ترا قضاکند امضا
انکار تو نیست دهر را ممکن
پیکار تو نیست چرخ را یارا
انجم تار است و رای تو روشن
گردون پستست و قدر تو والا
شیر است به روز جنگ تو روبه
موم است ز زور چنگ تو خارا
فوجی ز صف سپاه تو انجم
موجی زکف نوال تو دریا
خلق تو زکام شیر انگیزد
چون ناف غزال نافهٔ سارا
مهر تو ز صلب سنگ رویاند
چون باد بهار لالهٔ حمرا
خورشیدی و برخلاف خورشیدی
کز ابر شود به چرخ ناپیدا
زیراکه هماره باکفی چون ابر
خورشید صفت بتابدت سیما
چون باد قلم دود در انگشتم
گر مدح تکاورتکنم املا
چون برقکشد ضمیر من شعله
گر وصف بلارکتکنم انشا
گر خشمکنی به چشمهٔ خورشید
چون شبپره زو حذرکند حربا
ور چشم زنی به جانب ناهید
سوی تو چمد زگنبد خضرا
اخلاق تو آبگینه یارد ساخت
از نرم دلی ز صخرهٔ صما
گرد سپهت به چشم بدخواهان
یک بادیه افعی است و اژدرها
شخص تو جهان پیر برناکرد
از دانش پیرو طالع برنا
رخسار تو آیینه است و خصمت دیو
زان در تو چو بنگرد شود رسوا
تا لمعه و نور خیزد از خورشید
تا فتنه و شور زاید از صهبا
دارم دو هزار شکوه از طالع
لیک آن دو هزار شکوه باشد تا
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۷ - وصف بهار و مدح سلطان محمود
به نو بهاران غواص گشت ابر هوا
که می برآرد ناسفته لؤلؤ از دریا
به لؤلؤ ابر بیاراست روی صحرا را
مگر نشاط کند شهریار زی صحرا
مگر که راغ سپهر است و نرگسان انجم
مگر که باغ بهشت است و گلبنان حورا
زمین به خوبی چون روی دلبر گلرخ
هوا به خوشی چون طبع مردم دانا
ز سبزه گویی دریای سبز گشت زمین
درو پدید شده شگل گنبد خضرا
شکوفه ها همه انوار باغ گردونست
که چون پدید شدند افتتاح کرد سما
زمین ز گریه ابر است چون بهشت برین
هوا ز خنده برق است چون که سینا
یکی بگرید بر بیهده چو مردم مست
یکی بخندد خیره چو مردم شیدا
کنار جوی پر از جام های یاقوت است
که شد به جوی درون رنگ آب چون صهبا
ز بس که خورد از آن آب همچو صهبا باغ
شده است راز دل باغ سر به سر پیدا
ز بس که دیبه و خز داد شاه شرق همی
هوا شده همه خز و زمین شده دیبا
ز بهر چیست که دیبا و خز همی پوشند
کنون که آمد گرما فراز و شد سرما
جهان برنا گر پیر شد نبود عجب
عجب تر آن که کنون پیر بوده شد برنا
شده چو مجلس سیفی ز خرمی بستان
غزل سرایان بر شاخ گل هزار آوا
مگر که شعر سراید همی به مجلس شاه
امیر غازی محمود خسرو دنیا
خدایگانی شاهی مظفری ملکی
که ابر روز نوال و شیر روز وغا
نه حکم او به تهور نه عدل او به نفاق
نه حلم او به تکلف نه جود او به ریا
به هر دیار که بگذشت مرکب میمونش
در آن دیار جز انبا نیاید از ابنا
به هر دیار که آثار جود او برسید
گذر نیارد کردن در آن دیار وبا
تو آفتابی شاها جهان شاهی را
سپهر دولت و دین از تو یافت نور و ضیا
تو کوه حلمی چون بر تو مدح خوانم من
به گوشم از تو بشارت رسید به جای صدا
بدانچه حکم تو باشد سپهر گشته مطیع
بدانچه رأی تو بیند داده رضا
یقین بدان که اگر بحر چون دلت بودی
نخاستیش همیشه بخار جز که سخا
وگر به همت و قدرت بدی سپهر بلند
ازو نمودی همواره آفتاب سها
همیشه جوزا در آسمان کمر بسته است
از آنکه خدمت تو رای می کند جوزا
مگر که پروین بر آسمان سپاه تو شد
که هیچ حادثه آن را ز هم نکرد جدا
سنان توست قدر گر مجسم است قدر
حسام توست قضا گر مصور است قضا
اگر قدر نشد این چون نترسد از فتنه
وگر قضا نشد آن چون رسد به هر مأوا
خدایگانا فرخنده نوبهار آمد
وز آمدنش جهان را فزود فر و بها
ز شادمانی هر ساعتی کنون بزند
هزاردستان بر هر گلی هزار نوا
ز لاله راغ همه پر ز زرمه حله
ز سبزه باغ همه پر ز توده مینا
خجسته بادت نوروز و نوبهار گزین
هزار سالت بادا به عز و ناز بقا
جهان به پیش مراد تو دست کرده به کش
فلک به پیش رضای تو پشت کرده دوتا
که می برآرد ناسفته لؤلؤ از دریا
به لؤلؤ ابر بیاراست روی صحرا را
مگر نشاط کند شهریار زی صحرا
مگر که راغ سپهر است و نرگسان انجم
مگر که باغ بهشت است و گلبنان حورا
زمین به خوبی چون روی دلبر گلرخ
هوا به خوشی چون طبع مردم دانا
ز سبزه گویی دریای سبز گشت زمین
درو پدید شده شگل گنبد خضرا
شکوفه ها همه انوار باغ گردونست
که چون پدید شدند افتتاح کرد سما
زمین ز گریه ابر است چون بهشت برین
هوا ز خنده برق است چون که سینا
یکی بگرید بر بیهده چو مردم مست
یکی بخندد خیره چو مردم شیدا
کنار جوی پر از جام های یاقوت است
که شد به جوی درون رنگ آب چون صهبا
ز بس که خورد از آن آب همچو صهبا باغ
شده است راز دل باغ سر به سر پیدا
ز بس که دیبه و خز داد شاه شرق همی
هوا شده همه خز و زمین شده دیبا
ز بهر چیست که دیبا و خز همی پوشند
کنون که آمد گرما فراز و شد سرما
جهان برنا گر پیر شد نبود عجب
عجب تر آن که کنون پیر بوده شد برنا
شده چو مجلس سیفی ز خرمی بستان
غزل سرایان بر شاخ گل هزار آوا
مگر که شعر سراید همی به مجلس شاه
امیر غازی محمود خسرو دنیا
خدایگانی شاهی مظفری ملکی
که ابر روز نوال و شیر روز وغا
نه حکم او به تهور نه عدل او به نفاق
نه حلم او به تکلف نه جود او به ریا
به هر دیار که بگذشت مرکب میمونش
در آن دیار جز انبا نیاید از ابنا
به هر دیار که آثار جود او برسید
گذر نیارد کردن در آن دیار وبا
تو آفتابی شاها جهان شاهی را
سپهر دولت و دین از تو یافت نور و ضیا
تو کوه حلمی چون بر تو مدح خوانم من
به گوشم از تو بشارت رسید به جای صدا
بدانچه حکم تو باشد سپهر گشته مطیع
بدانچه رأی تو بیند داده رضا
یقین بدان که اگر بحر چون دلت بودی
نخاستیش همیشه بخار جز که سخا
وگر به همت و قدرت بدی سپهر بلند
ازو نمودی همواره آفتاب سها
همیشه جوزا در آسمان کمر بسته است
از آنکه خدمت تو رای می کند جوزا
مگر که پروین بر آسمان سپاه تو شد
که هیچ حادثه آن را ز هم نکرد جدا
سنان توست قدر گر مجسم است قدر
حسام توست قضا گر مصور است قضا
اگر قدر نشد این چون نترسد از فتنه
وگر قضا نشد آن چون رسد به هر مأوا
خدایگانا فرخنده نوبهار آمد
وز آمدنش جهان را فزود فر و بها
ز شادمانی هر ساعتی کنون بزند
هزاردستان بر هر گلی هزار نوا
ز لاله راغ همه پر ز زرمه حله
ز سبزه باغ همه پر ز توده مینا
خجسته بادت نوروز و نوبهار گزین
هزار سالت بادا به عز و ناز بقا
جهان به پیش مراد تو دست کرده به کش
فلک به پیش رضای تو پشت کرده دوتا
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۸۲
نوروز بساط نو گسترد به گلزاران
در باغ بساط دی بربود چو عیاران
بشکفت بهار نو شرط است نگار نو
ما و می و یار نو بر دامن کهساران
خوش گشت کنون عالم شادند بنیآدم
دلها همه شد خرّم خاصه دل میخواران
شد باغ پر از دیبا شد دشت بر از مینا
بر هر دو بود زیبا می خوردن هشیاران
از قمری و از بلبل در هر چمنی غلغل
گلزار ز بویگل چون طبلهٔ عطاران
با طالع فرخنده باغ ازگهر آکنده
وز ابر پراکنده لؤلؤ بدل باران
خوبان بر دلبازان از خوبی خودنازان
با غمزه چو غمازان با طُره چو طراران
اندر چمن و گلشن از سوسن و گل خرمن
ما برگل و بر سوسن تکیه زده با یاران
اقبال ندیم ما وافروخته دیم ما
بدخواه ز بیم ما دلخسته چو بیماران
در طبع همه شادی در دست همه رادی
وز بخت به آزادی خورشید جهانداران
سلطان بلند اختر شاهنشه دینپرور
شاهی که سِتَد یکسر جباری جباران
در باغ بساط دی بربود چو عیاران
بشکفت بهار نو شرط است نگار نو
ما و می و یار نو بر دامن کهساران
خوش گشت کنون عالم شادند بنیآدم
دلها همه شد خرّم خاصه دل میخواران
شد باغ پر از دیبا شد دشت بر از مینا
بر هر دو بود زیبا می خوردن هشیاران
از قمری و از بلبل در هر چمنی غلغل
گلزار ز بویگل چون طبلهٔ عطاران
با طالع فرخنده باغ ازگهر آکنده
وز ابر پراکنده لؤلؤ بدل باران
خوبان بر دلبازان از خوبی خودنازان
با غمزه چو غمازان با طُره چو طراران
اندر چمن و گلشن از سوسن و گل خرمن
ما برگل و بر سوسن تکیه زده با یاران
اقبال ندیم ما وافروخته دیم ما
بدخواه ز بیم ما دلخسته چو بیماران
در طبع همه شادی در دست همه رادی
وز بخت به آزادی خورشید جهانداران
سلطان بلند اختر شاهنشه دینپرور
شاهی که سِتَد یکسر جباری جباران
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۳ - در مدح ظل السلطان علی شاه فرماید
نو بهارست بیا تا طرب از سر گیریم
سال نو بار غم کهنه ز دل بر گیریم
چون ربیع و رمضان هر دو به یک بار آیند
روزه گیریم ولی در مه دیگر گیریم
حیف باشد که می صافی احمر بنهیم،
از کف این فصل و، پی صوفی ابتر گیریم
گر، به در یوزه یکی کوزه می دست دهد
بار این روزه سی روزه ز سر برگیریم
صوفیان گر همه پیرامن منبر گیرند
گر، به دست افتدمان دامن دلبر گیریم
سبحه گر باید ازان زلف مسلسل سازیم
مصحف ار شاید ازان خط معنبر گیریم
چون گل حمرا بر گل بن خضرا بکشفت
از بتی ساده بطی باده احمر گیریم
باده روشن در ساحت گلشن نوشیم
طره سنبل در پای صنوبر گیریم
جنت باقی در چهره ساقی بینیم
شربت کوثر از چشمه ساغر گیریم
زاهد ار جنت و کوثر به فسون وعده دهد
ما به نقد این جا، این جنت و کوثر گیریم
وگر از جوی عسل حرف مکرر گوید
ما از آن تنگ شکر، قند مکرر گیریم
زهره در مجلس ما رقص کند چون به نشاط
ساغری از کف آن ماه منور گیریم
سبزه چون با سمن و یاسمن آمد به چمن
نسخه ای از خط آن سر و سمن بر، گیریم
در چنین فصلی انصاف کجا رفته که ما،
ترک عیش و طرب و ساقی و ساغر گیریم؟
گر کند ماه خدا، ما را زان ماه جدا
کافریم ارنه پی مذهب دیگر گیریم
چون دگر طاقت احکام پیمبر نبود
لاجرم طاعت هم نام پیمبر گیریم
گوهر کان بروجرد محمد که به نام
از همه عالم امکانش برتر گیریم
آن که چون کلک گوهر بارش رفتار کند
جیب و دامان ورق پر در و گوهر گیریم
کلک او را به غلط آهوی تبت گوئیم
خط او را به خطا نافه اذفر گیریم
بس خطا باشد اگر نافه آهوی ختا
با خط منشی شه زاده برابر گیریم
قره العین شهنشاه علی شاه که صد،
هم چو جمشید و فریدونش چاکر گیریم
سایه سایه یزدان که ز خورشید رخش
پرتوی ز انجم این طاق مخضر گیریم
نی خطا گفتم مهر و مه و اختر همه را
از یکی ذره درین معنی کم تر گیریم
آن ملک زاده که با شاه جهانش به جهان
هم چو داوود و سلیمان پیمبر گیریم
با ولی عهد شهنشاهش اما و ابا
چون دو سرور که ززهرا و ز حیدر گیریم
دو جهان بین جهان بان را در هر دو جهان
روشن از طلعت این هر دو برادر گیریم
میل آن را همه با جوشن و مغفر بینیم
ذیل این را همه در مسجد و منبر گیریم
بزم آن را همه چون روضه رضوان خواهیم
رزم این را همه با ناله تندر گیریم
عزم آن را همه آرایش لشکر دانیم
حزم این را همه آرامش کشور گیریم
عیش آن را همه مجموع و منظم نگریم
جیش این را همه منصور و مظفر گیریم
صدق این را همه چون جعفر صادق نگریم
تیغ آن را همه چون حیدر صف در گیریم
هوش این را همه با نغمه بربط شنویم
گوش آن را همه با ناله تندر گیریم
رای والای ترا عقل مجرد خوانیم
روی زیبای ترا روح مصور گیریم
خوی دل جوی ترا خلد مقدس یابیم
جود موجود ترا رزق مقدر گیریم
تا به رشح قلمت رنگ تشبه جستند
مشک و عنبر را بویا و معطر گیریم
تا به ذیل علمت عهد توسل بستند
ماه و پروین را تابان و منور گیریم
خیل خدام ترا یک سره در زهد و ورع
سید و سرور و سلمان و ابوذر گیریم
جز یکی منشی بدکار که در شنعت او
از فحول فضلا حجت و محضر گیریم
ظل ظل الله فرزند شهنشه را کاش،
آگه از رسم و ره منشی دفتر گیریم
زان چه هم نام نبی کرد در احکام نبی
داستان دگر اندر صف محشر گیریم
ای برازنده خدیوی که به تائید خدای
تاج را بر تو برازنده و در خور گیریم
زان ترا شاه جهان افسر شاهی بخشید
که ترا بر سر شاهان همه افسر گیریم
خسروا، دادگرا ترک ادب باشد اگر،
پرده از راز نهان پیش شهان برگیریم
گر اشارت کنی امروز و اجازت بخشی،
با وزیر الوزرا این سخن اندر گیریم
آن که در رای تو چون عرض جهان عرضه دهد
عقل را واله و سرگشته و ابتر گیریم
آن که طرزش را در چاکری حضرت تو،
راست مانند ارسطو و سکندر گیریم
ای وزیری که ز انصاف تو در کشور ری
دست شاهین را کوته ز کبوتر گیریم
چون پسندی تو که در عهد تو ما ساده رخان
پرده عصمت و ناموس ز رخ برگیریم؟
یا رخی را که چو خور در خور مستوری نیست
هم چو زشتان جهان در پس معجر گیریم؟
یا چو مابونان کوبنده قادر طلبیم
یا چو خاتونان روبنده و چادر گیریم؟
ما همه اهل کمال آباد از اهل کمال
پایه رفعت بالاتر و برتر گیریم
سخن ار گوئیم چون صاحب وصابی گوئیم
قلم ار گیریم چون مانی و آزر گیریم
حجره را با رخ افروخته خلخ سازیم
خانه را با قد افراخنه کشمر گیریم
همه از سنگ و گل و آب و نمک خیزد و ما،
از گل و لاله و لعل و می و شکر گیریم
باغ حسن ار زسلاطین جهان بستانیم
سیم و زر را به من از بهمن و نوذر گیریم
کاتب شاه جهانیم و زخورشید شهان
سرهر سال دو صد بدره مقرر گیریم
با چنین پایه چرا باید در سوق فسوق
صدفی سیم فروشیم و کفی زر گیریم؟
ما که خود محور افلاک جلالیم چرا
محور اندر کره ردف مدور گیریم؟
داوری در بر صدر الوزرا آوردیم
تا ازان کافر بد مذهب، کیفر گیریم
زان چه با تازه جوانان کند امروز مگر
انتقامی خوش از آن پیر معمر گیریم
داد ما خود بده امروز تو تا دست رجا،
به دعای ملک اعظم اکبر گیریم
دادگر فتح علی شاه که ذرات وجود
همه را با خط فرمانش یک سر گیریم
تا جهان هست شهنشاه جهان را به جهان،
زیب تخت و کمر و یاره و افسر گیریم
دوستانش را چون گل به بهاران نگریم
دشمنانش را چون خار در آذر گیریم
سال نو بار غم کهنه ز دل بر گیریم
چون ربیع و رمضان هر دو به یک بار آیند
روزه گیریم ولی در مه دیگر گیریم
حیف باشد که می صافی احمر بنهیم،
از کف این فصل و، پی صوفی ابتر گیریم
گر، به در یوزه یکی کوزه می دست دهد
بار این روزه سی روزه ز سر برگیریم
صوفیان گر همه پیرامن منبر گیرند
گر، به دست افتدمان دامن دلبر گیریم
سبحه گر باید ازان زلف مسلسل سازیم
مصحف ار شاید ازان خط معنبر گیریم
چون گل حمرا بر گل بن خضرا بکشفت
از بتی ساده بطی باده احمر گیریم
باده روشن در ساحت گلشن نوشیم
طره سنبل در پای صنوبر گیریم
جنت باقی در چهره ساقی بینیم
شربت کوثر از چشمه ساغر گیریم
زاهد ار جنت و کوثر به فسون وعده دهد
ما به نقد این جا، این جنت و کوثر گیریم
وگر از جوی عسل حرف مکرر گوید
ما از آن تنگ شکر، قند مکرر گیریم
زهره در مجلس ما رقص کند چون به نشاط
ساغری از کف آن ماه منور گیریم
سبزه چون با سمن و یاسمن آمد به چمن
نسخه ای از خط آن سر و سمن بر، گیریم
در چنین فصلی انصاف کجا رفته که ما،
ترک عیش و طرب و ساقی و ساغر گیریم؟
گر کند ماه خدا، ما را زان ماه جدا
کافریم ارنه پی مذهب دیگر گیریم
چون دگر طاقت احکام پیمبر نبود
لاجرم طاعت هم نام پیمبر گیریم
گوهر کان بروجرد محمد که به نام
از همه عالم امکانش برتر گیریم
آن که چون کلک گوهر بارش رفتار کند
جیب و دامان ورق پر در و گوهر گیریم
کلک او را به غلط آهوی تبت گوئیم
خط او را به خطا نافه اذفر گیریم
بس خطا باشد اگر نافه آهوی ختا
با خط منشی شه زاده برابر گیریم
قره العین شهنشاه علی شاه که صد،
هم چو جمشید و فریدونش چاکر گیریم
سایه سایه یزدان که ز خورشید رخش
پرتوی ز انجم این طاق مخضر گیریم
نی خطا گفتم مهر و مه و اختر همه را
از یکی ذره درین معنی کم تر گیریم
آن ملک زاده که با شاه جهانش به جهان
هم چو داوود و سلیمان پیمبر گیریم
با ولی عهد شهنشاهش اما و ابا
چون دو سرور که ززهرا و ز حیدر گیریم
دو جهان بین جهان بان را در هر دو جهان
روشن از طلعت این هر دو برادر گیریم
میل آن را همه با جوشن و مغفر بینیم
ذیل این را همه در مسجد و منبر گیریم
بزم آن را همه چون روضه رضوان خواهیم
رزم این را همه با ناله تندر گیریم
عزم آن را همه آرایش لشکر دانیم
حزم این را همه آرامش کشور گیریم
عیش آن را همه مجموع و منظم نگریم
جیش این را همه منصور و مظفر گیریم
صدق این را همه چون جعفر صادق نگریم
تیغ آن را همه چون حیدر صف در گیریم
هوش این را همه با نغمه بربط شنویم
گوش آن را همه با ناله تندر گیریم
رای والای ترا عقل مجرد خوانیم
روی زیبای ترا روح مصور گیریم
خوی دل جوی ترا خلد مقدس یابیم
جود موجود ترا رزق مقدر گیریم
تا به رشح قلمت رنگ تشبه جستند
مشک و عنبر را بویا و معطر گیریم
تا به ذیل علمت عهد توسل بستند
ماه و پروین را تابان و منور گیریم
خیل خدام ترا یک سره در زهد و ورع
سید و سرور و سلمان و ابوذر گیریم
جز یکی منشی بدکار که در شنعت او
از فحول فضلا حجت و محضر گیریم
ظل ظل الله فرزند شهنشه را کاش،
آگه از رسم و ره منشی دفتر گیریم
زان چه هم نام نبی کرد در احکام نبی
داستان دگر اندر صف محشر گیریم
ای برازنده خدیوی که به تائید خدای
تاج را بر تو برازنده و در خور گیریم
زان ترا شاه جهان افسر شاهی بخشید
که ترا بر سر شاهان همه افسر گیریم
خسروا، دادگرا ترک ادب باشد اگر،
پرده از راز نهان پیش شهان برگیریم
گر اشارت کنی امروز و اجازت بخشی،
با وزیر الوزرا این سخن اندر گیریم
آن که در رای تو چون عرض جهان عرضه دهد
عقل را واله و سرگشته و ابتر گیریم
آن که طرزش را در چاکری حضرت تو،
راست مانند ارسطو و سکندر گیریم
ای وزیری که ز انصاف تو در کشور ری
دست شاهین را کوته ز کبوتر گیریم
چون پسندی تو که در عهد تو ما ساده رخان
پرده عصمت و ناموس ز رخ برگیریم؟
یا رخی را که چو خور در خور مستوری نیست
هم چو زشتان جهان در پس معجر گیریم؟
یا چو مابونان کوبنده قادر طلبیم
یا چو خاتونان روبنده و چادر گیریم؟
ما همه اهل کمال آباد از اهل کمال
پایه رفعت بالاتر و برتر گیریم
سخن ار گوئیم چون صاحب وصابی گوئیم
قلم ار گیریم چون مانی و آزر گیریم
حجره را با رخ افروخته خلخ سازیم
خانه را با قد افراخنه کشمر گیریم
همه از سنگ و گل و آب و نمک خیزد و ما،
از گل و لاله و لعل و می و شکر گیریم
باغ حسن ار زسلاطین جهان بستانیم
سیم و زر را به من از بهمن و نوذر گیریم
کاتب شاه جهانیم و زخورشید شهان
سرهر سال دو صد بدره مقرر گیریم
با چنین پایه چرا باید در سوق فسوق
صدفی سیم فروشیم و کفی زر گیریم؟
ما که خود محور افلاک جلالیم چرا
محور اندر کره ردف مدور گیریم؟
داوری در بر صدر الوزرا آوردیم
تا ازان کافر بد مذهب، کیفر گیریم
زان چه با تازه جوانان کند امروز مگر
انتقامی خوش از آن پیر معمر گیریم
داد ما خود بده امروز تو تا دست رجا،
به دعای ملک اعظم اکبر گیریم
دادگر فتح علی شاه که ذرات وجود
همه را با خط فرمانش یک سر گیریم
تا جهان هست شهنشاه جهان را به جهان،
زیب تخت و کمر و یاره و افسر گیریم
دوستانش را چون گل به بهاران نگریم
دشمنانش را چون خار در آذر گیریم
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۷
خوش بهاریست بیا تا طرب از سر گیریم
جای در سایه شمشاد و صنوبر گیریم
چون نسیم سحری هر نفسی از سر لطف
طره سنبل و هم جیب سمنبر گیریم
دست در گردن سیمین صراحی آریم
وز سر ذوق بدندان لب ساغر گیریم
زردی رخ بنم چشم صراحی شوئیم
صبغه الله ز می ساغر احمر گیریم
پیش جام می اگر لاله ز خود لاف زند
خرده بر کودک نو خاسته کمتر گیریم
حالیا در ره رندی قدمی چند زنیم
اینره ار نیک نباشد ره دیگر گیریم
کار دل بیرخ دلبر نتوان یافت ز می
باده بر دست نهیم و پی دلبر گیریم
هرکجا دلبر من هست دل من بر اوست
در پی دلبر ازین پس پی دل برگیریم
عقل را بر شکن ای ابن یمین تا نفسی
یکدو جام از کف آنسرو سمنبر گیریم
جای در سایه شمشاد و صنوبر گیریم
چون نسیم سحری هر نفسی از سر لطف
طره سنبل و هم جیب سمنبر گیریم
دست در گردن سیمین صراحی آریم
وز سر ذوق بدندان لب ساغر گیریم
زردی رخ بنم چشم صراحی شوئیم
صبغه الله ز می ساغر احمر گیریم
پیش جام می اگر لاله ز خود لاف زند
خرده بر کودک نو خاسته کمتر گیریم
حالیا در ره رندی قدمی چند زنیم
اینره ار نیک نباشد ره دیگر گیریم
کار دل بیرخ دلبر نتوان یافت ز می
باده بر دست نهیم و پی دلبر گیریم
هرکجا دلبر من هست دل من بر اوست
در پی دلبر ازین پس پی دل برگیریم
عقل را بر شکن ای ابن یمین تا نفسی
یکدو جام از کف آنسرو سمنبر گیریم
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۱ - در منقبت ثامن الائمّه حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام
نسیم روح فزا از دیار دوست رسید
که کشتگان غم هجر را روان بخشید
بهار آمد و بهر نثار مقدم او
فشاند ابر بهاری زدیده مروارید
و عارض و خط دلجوی دوست سبزه و گل
به شاخسار شکفت و زجویبار دمید
قدح نهاده به کف لاله شد به طرف چمن
زمان عشرت و فصل گل است و دور نبید
جفا و جور رها کن به شکر این نعمت
که سرو قد ترا حدّ اعتدال رسید
ندیده هیچ زیانی هزار سود ببرد
هر آن که گنج ولی را به نقد مهر خرید
غلام همّت آن خواجه ی خردمندم
که درک فیض و سعادت به کسب مال گزید
ز تند باد حوادث فتاده کشتی دل
در آن محیط که او را کرانه نیست پدید
من و ملازمت آستان پیر مغان
که جام جم به گدایان آستان بخشید
مرا زباده غرض مهر احمد و آل است
که دل زساغر وحدت کَه اَلَست کشید
هُمای همّت من شاهباز اوج شرف
به بال شوق سوی آشیان قدس پرید
چو طفل طبع مرا مادر مشیّت زاد
به مهر عترت پاک رسول ناف برید
زبان به مدحت سلطان دین رضا بگشود
ز پیر عقل چو آموخت طرز گفت و شنید
شه سریر ولایت علی بن موسی
که جام زهر بلا را کشید و دم نکشید
امام ثامن ضامن که می تواند کرد
به یک اشاره به هر لحظه نه سپهر پدید
ولی ایزد یکتا که دست همت او
هماره قفل مهمات خلق راست کلید
«محیط» از شرف بندگی آل رسول
به دولت أبد و مُلک لایزال رسید
که کشتگان غم هجر را روان بخشید
بهار آمد و بهر نثار مقدم او
فشاند ابر بهاری زدیده مروارید
و عارض و خط دلجوی دوست سبزه و گل
به شاخسار شکفت و زجویبار دمید
قدح نهاده به کف لاله شد به طرف چمن
زمان عشرت و فصل گل است و دور نبید
جفا و جور رها کن به شکر این نعمت
که سرو قد ترا حدّ اعتدال رسید
ندیده هیچ زیانی هزار سود ببرد
هر آن که گنج ولی را به نقد مهر خرید
غلام همّت آن خواجه ی خردمندم
که درک فیض و سعادت به کسب مال گزید
ز تند باد حوادث فتاده کشتی دل
در آن محیط که او را کرانه نیست پدید
من و ملازمت آستان پیر مغان
که جام جم به گدایان آستان بخشید
مرا زباده غرض مهر احمد و آل است
که دل زساغر وحدت کَه اَلَست کشید
هُمای همّت من شاهباز اوج شرف
به بال شوق سوی آشیان قدس پرید
چو طفل طبع مرا مادر مشیّت زاد
به مهر عترت پاک رسول ناف برید
زبان به مدحت سلطان دین رضا بگشود
ز پیر عقل چو آموخت طرز گفت و شنید
شه سریر ولایت علی بن موسی
که جام زهر بلا را کشید و دم نکشید
امام ثامن ضامن که می تواند کرد
به یک اشاره به هر لحظه نه سپهر پدید
ولی ایزد یکتا که دست همت او
هماره قفل مهمات خلق راست کلید
«محیط» از شرف بندگی آل رسول
به دولت أبد و مُلک لایزال رسید
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۰۷ - در مدح شاه فقید سعید ناصرالدین شاه می فرماید
نو بهار آمد و آراست چمن را چو عروس
موسم عشرت و هنگام کنار آمد و بوس
باغ ز انواع ریاحین چو پرطاووس است
گلستان از گل حمری همه چون چشم خروس
عارض باغ زمشّاطه گی باد بهار
شده آراسته تر از رخ زیبای عروس
گرت امروز دهد دست به جای می و نقل
چشم جانانه ببین و لب معشوقه به بوس
من به یک بوسه بدان شوخ فرنگی به خشم
گر میسّر شودم سلطنت روس و پروس
روز عید است و پی دعوت ارباب نیاز
خاست از درگه شاهنشه دوران غوکوس
ناصرالدین شه قاجار خداوند ملوک
که کمین چاگر او راست فر کیکاوس
تا فلک خاسته بانگ طرب از ساحت ملک
تا به اقبال بر اورنگ شهی کرده جلوس
عهد او عهد سلامت بود و دور امان
حبّذا این شه و این عهد سعادت مأنوس
کاروان گر ببرد دفتر اشعار محیط
شکر از هند عوض آورد و قند از روس
موسم عشرت و هنگام کنار آمد و بوس
باغ ز انواع ریاحین چو پرطاووس است
گلستان از گل حمری همه چون چشم خروس
عارض باغ زمشّاطه گی باد بهار
شده آراسته تر از رخ زیبای عروس
گرت امروز دهد دست به جای می و نقل
چشم جانانه ببین و لب معشوقه به بوس
من به یک بوسه بدان شوخ فرنگی به خشم
گر میسّر شودم سلطنت روس و پروس
روز عید است و پی دعوت ارباب نیاز
خاست از درگه شاهنشه دوران غوکوس
ناصرالدین شه قاجار خداوند ملوک
که کمین چاگر او راست فر کیکاوس
تا فلک خاسته بانگ طرب از ساحت ملک
تا به اقبال بر اورنگ شهی کرده جلوس
عهد او عهد سلامت بود و دور امان
حبّذا این شه و این عهد سعادت مأنوس
کاروان گر ببرد دفتر اشعار محیط
شکر از هند عوض آورد و قند از روس
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۳
نوروز علم برزد و گل در چمن آمد
خورشید سفر کرده ی من در وطن آمد
مرغی که ز هجران گلی داشت ملالی
در باغ بنظاره سرو چمن آمد
گل باز رسید از سفر و سرو ز گلگشت
پیمانه بیارید که پیمان شکن آمد
یعقوب جوان شد ز صبا من شدم آتش
آن بوی دگر بود کزان پیرهن آمد
همراه صبا بوی مسیحا نفسی بود
زان بوی دل مرده ی من با سخن آمد
در عشق دمی زندگی آرد دو جهان غم
آفت نه همان بود که بر کوهکن آمد
آشفته چنان نیستم از غم که بدانم
کز شاخ چه گل سر زد و چون نسترن آمد
سرمست رسید از ره و خوبان بنظاره
گشتند سراسیمه که هان پیلتن آمد
خاموش نشد از سخن عشق فغانی
هرچند که سنگ ستمش بر دهن آمد
خورشید سفر کرده ی من در وطن آمد
مرغی که ز هجران گلی داشت ملالی
در باغ بنظاره سرو چمن آمد
گل باز رسید از سفر و سرو ز گلگشت
پیمانه بیارید که پیمان شکن آمد
یعقوب جوان شد ز صبا من شدم آتش
آن بوی دگر بود کزان پیرهن آمد
همراه صبا بوی مسیحا نفسی بود
زان بوی دل مرده ی من با سخن آمد
در عشق دمی زندگی آرد دو جهان غم
آفت نه همان بود که بر کوهکن آمد
آشفته چنان نیستم از غم که بدانم
کز شاخ چه گل سر زد و چون نسترن آمد
سرمست رسید از ره و خوبان بنظاره
گشتند سراسیمه که هان پیلتن آمد
خاموش نشد از سخن عشق فغانی
هرچند که سنگ ستمش بر دهن آمد
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۴
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۳
نوبهار است به میخانه مبارک باشد
جامه عید به دیوانه مبارک باشد
خم ابروی تو را دیده، کشیدیم شراب
ماه نو بر رخ پیمانه مبارک باشد
دلم از فیض تمنای تو دایم چمن است
تا قیامت به تو این خانه مبارک باشد
از تپیدن دل من خواب ربا ساخت تو را
روش تازه افسانه مبارک باشد
گه رباینده غم گاه فزاینده هوش
باده بر عاقل و دیوانه مبارک باشد
ای نگه وحشت الفت روش بیهده رنج
آشنایی به تو بیگانه مبارک باشد
دادم از دود دلی خرمن عالم بر باد
تازه مرغان قفس دانه مبارک باشد
هرزه تا چند خراشی دل خود بی خود اسیر
الفت زلفش با شانه مبارک باشد
جامه عید به دیوانه مبارک باشد
خم ابروی تو را دیده، کشیدیم شراب
ماه نو بر رخ پیمانه مبارک باشد
دلم از فیض تمنای تو دایم چمن است
تا قیامت به تو این خانه مبارک باشد
از تپیدن دل من خواب ربا ساخت تو را
روش تازه افسانه مبارک باشد
گه رباینده غم گاه فزاینده هوش
باده بر عاقل و دیوانه مبارک باشد
ای نگه وحشت الفت روش بیهده رنج
آشنایی به تو بیگانه مبارک باشد
دادم از دود دلی خرمن عالم بر باد
تازه مرغان قفس دانه مبارک باشد
هرزه تا چند خراشی دل خود بی خود اسیر
الفت زلفش با شانه مبارک باشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۹
بهار آمد بیا تا خوش برآییم
ز دیگر عاشقان ما بر سر آییم
گل رویت یکی، بلبل فراوان
دو بلبل بر گلی خوشتر سراییم
گل رویت چو پوشد زلف مشکین
به شب نالیم و روز دیگر آییم
اگر راهم نباشد در گلستان
به عشق گل زمانی دیگر آییم
دلا صبری نما در بردباری
مگر با روز هجرانش برآییم
بگفتا من چو سرو آزاد گشتم
نگویی ما چگونه در بر آییم
نگنجد قامتم در بیت احزان
بگو ما چون شبی از در درآییم
چو از شیرین ندارم هیچ خطّی
ضرورت را به تنگ شکر آییم
ز دیگر عاشقان ما بر سر آییم
گل رویت یکی، بلبل فراوان
دو بلبل بر گلی خوشتر سراییم
گل رویت چو پوشد زلف مشکین
به شب نالیم و روز دیگر آییم
اگر راهم نباشد در گلستان
به عشق گل زمانی دیگر آییم
دلا صبری نما در بردباری
مگر با روز هجرانش برآییم
بگفتا من چو سرو آزاد گشتم
نگویی ما چگونه در بر آییم
نگنجد قامتم در بیت احزان
بگو ما چون شبی از در درآییم
چو از شیرین ندارم هیچ خطّی
ضرورت را به تنگ شکر آییم
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
بهار آمد بهار آمد بهار سبزپوش آمد
رها کن فکر خام ای دل که می در خم به جوش آمد
لب ساقی و جام مل، میان باغ و فصل گل
غنیمت دان که از غیبم سحرگاه این به گوش آمد
که: صوفی گر می صافی نمی نوشد مکن عیبش
حیات تازه را محرم فقیه درد نوش آمد
دلا دریوزه همت ز باب می فروشان کن
که بوی نفحه عیسی ز پیر می فروش آمد
می گلگون خورای زاهد که از قدس الوهیت
گل آورد آتش موسی و بلبل در خروش آمد
مرا بی عشق مهرویان بقای سر نمی باید
که سر بی عشق در گردن کشیدن بار دوش آمد
مکن آه ای دل پرغم، بپوش اسرار دل محکم
که نامحرم خطابین است و می باید خموش آمد
در آب دیده دوش از غم، مپرس ای دل که چون بودم
که از غم سر به سر طوفان مرا تنها نه دوش آمد
به بانگ چنگ و عود و نی بنوش ای رند عارف می
که طاب العیش و طوبی لک ز فضل حق سروش آمد
به صوفی می ده ای ساقی که در دارالشفای ما
علاج علت خامی شراب پخته جوش آمد
نسیمی تا لب جانان و جام می بود دیگر
به زهد خشک بی حاصل نخواهد سرفروش آمد
رها کن فکر خام ای دل که می در خم به جوش آمد
لب ساقی و جام مل، میان باغ و فصل گل
غنیمت دان که از غیبم سحرگاه این به گوش آمد
که: صوفی گر می صافی نمی نوشد مکن عیبش
حیات تازه را محرم فقیه درد نوش آمد
دلا دریوزه همت ز باب می فروشان کن
که بوی نفحه عیسی ز پیر می فروش آمد
می گلگون خورای زاهد که از قدس الوهیت
گل آورد آتش موسی و بلبل در خروش آمد
مرا بی عشق مهرویان بقای سر نمی باید
که سر بی عشق در گردن کشیدن بار دوش آمد
مکن آه ای دل پرغم، بپوش اسرار دل محکم
که نامحرم خطابین است و می باید خموش آمد
در آب دیده دوش از غم، مپرس ای دل که چون بودم
که از غم سر به سر طوفان مرا تنها نه دوش آمد
به بانگ چنگ و عود و نی بنوش ای رند عارف می
که طاب العیش و طوبی لک ز فضل حق سروش آمد
به صوفی می ده ای ساقی که در دارالشفای ما
علاج علت خامی شراب پخته جوش آمد
نسیمی تا لب جانان و جام می بود دیگر
به زهد خشک بی حاصل نخواهد سرفروش آمد
نشاط اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۴
باد نوروزی مگر از کوی جانان میرسد
کز شمیش بر تن افسردگان جان میرسد
باز فراش صبا در مقدم سلطان گل
از پی آرایش بستان شتابان میرسد
سبزه تا آرد خبر از گل به بلبل در چمن
چون شتابان پیکی از شبنم خوی افشان میرسد
رشک گردون شد چمن از گل کنون بر چرخ پیر
سد هزاران طعنه از اطفال بستان میرسد
بسکه بادافشانده بر وی لاله های آتشین
آب جو را طعنه بر خاک بدخشان میرسد
گلشن از گل طبعم از معنی ست گنج شایگان
درج نظمم را قوافی شایگان زان میرسد
در گلستان یا رب این آشفتگی از عشق کیست
گل گریبان میدرد سنبل پریشان میرسد
عشق را دست تصرف بین که در ملک وجود
حکم او هم بر نبات و هم بحیوان میرسد
سروها را مانده چون من پا بگل یا رب که گفت
در چمن آن سرو قد اینک خرامان میرسد
چشم نرگس شد سفید از انتظار مقدمی
گویی آگاه است کو با چشم فتان میرسد
گل به بلبل مهربان آمد همانا آن نگار
با رخی رشک گل اکنون در گلستان میرسد
بس کن ای بلبل فغان کاینک بپوشد گل نقاب
ای دل افغان کن که باز آن آفت جان میرسد
او بفکر این که افزاید بدردم دردها
من باین خوش کرده ام خاطر که درمان میرسد
آمد و در گلستان دیدم ز خط عارضش
گلستانی دیگر از نسرین و ریحان میرسد
گفتم ای زیب گلستان بر گل و بلبل ببین
تا چسان دلبر بدرد دردمندان میرسد
گفت حاشا درد را درمان کجا باشد که گفت
کار عاشق هرگز از جانان بسامان میرسد
زخم کز یار است آساید هم از زخم دگر
درد کز عشق است افزاید چون درمان میرسد
گفتم اینک روز نوروز و جلوس شهریار
گر رسد سد قرن کی روزی بدین سان میرسد
روز نوروز است امروز ار چه هر روز نوی
در جهان کهنه از بخت جهانبان میرسد
صبح عید و هر کسی را بهره از انعام شاه
جز مرا کز تو نصیبم جمله حرمان میرسد
افتخار خسروان فتح علی شه آنکه او
آستانش را شرف بر اوج کیوان میرسد
از حسب تا بنگری برتر ز برتر میرود
وز نسب تا بشمری سلطان به سلطان میرسد
منتش بر چرخ ازو چندان که خدمت میبرد
خدمتش بر دهر ازو چندان که فرمان میرسد
تا پدید آمد وجودش ز امتزاج چار طبع
فخرها بر هفت چرخ از چار ارکان میرسد
بر خلاف عهد دوران شکر کاندر عهد او
فخرها امروز دانا را بنادان میرسد
روز هیجا کز خروش نای و غوغای درای
منکران را بر ثبوت حشر برهان میرسد
از غبار توسنان و ز لمعه ی تیغ و سنان
روز چون شب شب چو روز این هر دو یکسان میرسد
باطل آمد لا ملا نزد حکیم از بس همی
بر فراز سطح گردون گرد میدان میرسد
باز ماند از تحرک رمحها را نوک و بن
از دو جانب بسکه بر گردون گردان میرسد
تیر از آن سان در شتاب آمد که گویی عاشقی
بر وصال یار خود اینک ز هجران میرسد
تیغ اگر معشوق آمد از چه خون گرید چو ابر
ور بود عاشق چرا چون برق خندان میرسد
تیره بختان را بپوشاند لباس نیستی
گر چه خود با پیکری رخشان و عریان میرسد
چون بر آید بر سمند دیو شکل بادپای
هدهد نصرت همی گوید سلیمان میرسد
آسمانی بر زمین پیدا ازو گاه خرام
از زمین بر آسمان نا گه بجولان میرسد
گر بر انگیزدش یک ره از حدود امتناع
تا بسر حد وجوب ار خواهد آسان میرسد
رزم او سیارگان دیدند گفتند الحذر
ز آتش خشمش کنون آفت بدروان میرسد
مشتری ترسان همی نا پیش کیوان شد دوان
ماه را با زهره دیداز ره هراسان میرسد
گفت کیوان چون شد آن ترک جفا جو زهره گفت
مانده از سستی بره افتادن و خیزان میرسد
گفت با مه هیچ دانی تا چرا ماندست مهر
گفت آن را نسبتی بارای سلطان میرسد
مشتری گفتا همانا تیر ماندستی بجای
کز دبیران خدمتی او را بدیوان میرسد
هم ثنایش واجب و هم ممتنع شد چون کنم
زانکه در ذاتش سخن برتر ز امکان میرسد
کز شمیش بر تن افسردگان جان میرسد
باز فراش صبا در مقدم سلطان گل
از پی آرایش بستان شتابان میرسد
سبزه تا آرد خبر از گل به بلبل در چمن
چون شتابان پیکی از شبنم خوی افشان میرسد
رشک گردون شد چمن از گل کنون بر چرخ پیر
سد هزاران طعنه از اطفال بستان میرسد
بسکه بادافشانده بر وی لاله های آتشین
آب جو را طعنه بر خاک بدخشان میرسد
گلشن از گل طبعم از معنی ست گنج شایگان
درج نظمم را قوافی شایگان زان میرسد
در گلستان یا رب این آشفتگی از عشق کیست
گل گریبان میدرد سنبل پریشان میرسد
عشق را دست تصرف بین که در ملک وجود
حکم او هم بر نبات و هم بحیوان میرسد
سروها را مانده چون من پا بگل یا رب که گفت
در چمن آن سرو قد اینک خرامان میرسد
چشم نرگس شد سفید از انتظار مقدمی
گویی آگاه است کو با چشم فتان میرسد
گل به بلبل مهربان آمد همانا آن نگار
با رخی رشک گل اکنون در گلستان میرسد
بس کن ای بلبل فغان کاینک بپوشد گل نقاب
ای دل افغان کن که باز آن آفت جان میرسد
او بفکر این که افزاید بدردم دردها
من باین خوش کرده ام خاطر که درمان میرسد
آمد و در گلستان دیدم ز خط عارضش
گلستانی دیگر از نسرین و ریحان میرسد
گفتم ای زیب گلستان بر گل و بلبل ببین
تا چسان دلبر بدرد دردمندان میرسد
گفت حاشا درد را درمان کجا باشد که گفت
کار عاشق هرگز از جانان بسامان میرسد
زخم کز یار است آساید هم از زخم دگر
درد کز عشق است افزاید چون درمان میرسد
گفتم اینک روز نوروز و جلوس شهریار
گر رسد سد قرن کی روزی بدین سان میرسد
روز نوروز است امروز ار چه هر روز نوی
در جهان کهنه از بخت جهانبان میرسد
صبح عید و هر کسی را بهره از انعام شاه
جز مرا کز تو نصیبم جمله حرمان میرسد
افتخار خسروان فتح علی شه آنکه او
آستانش را شرف بر اوج کیوان میرسد
از حسب تا بنگری برتر ز برتر میرود
وز نسب تا بشمری سلطان به سلطان میرسد
منتش بر چرخ ازو چندان که خدمت میبرد
خدمتش بر دهر ازو چندان که فرمان میرسد
تا پدید آمد وجودش ز امتزاج چار طبع
فخرها بر هفت چرخ از چار ارکان میرسد
بر خلاف عهد دوران شکر کاندر عهد او
فخرها امروز دانا را بنادان میرسد
روز هیجا کز خروش نای و غوغای درای
منکران را بر ثبوت حشر برهان میرسد
از غبار توسنان و ز لمعه ی تیغ و سنان
روز چون شب شب چو روز این هر دو یکسان میرسد
باطل آمد لا ملا نزد حکیم از بس همی
بر فراز سطح گردون گرد میدان میرسد
باز ماند از تحرک رمحها را نوک و بن
از دو جانب بسکه بر گردون گردان میرسد
تیر از آن سان در شتاب آمد که گویی عاشقی
بر وصال یار خود اینک ز هجران میرسد
تیغ اگر معشوق آمد از چه خون گرید چو ابر
ور بود عاشق چرا چون برق خندان میرسد
تیره بختان را بپوشاند لباس نیستی
گر چه خود با پیکری رخشان و عریان میرسد
چون بر آید بر سمند دیو شکل بادپای
هدهد نصرت همی گوید سلیمان میرسد
آسمانی بر زمین پیدا ازو گاه خرام
از زمین بر آسمان نا گه بجولان میرسد
گر بر انگیزدش یک ره از حدود امتناع
تا بسر حد وجوب ار خواهد آسان میرسد
رزم او سیارگان دیدند گفتند الحذر
ز آتش خشمش کنون آفت بدروان میرسد
مشتری ترسان همی نا پیش کیوان شد دوان
ماه را با زهره دیداز ره هراسان میرسد
گفت کیوان چون شد آن ترک جفا جو زهره گفت
مانده از سستی بره افتادن و خیزان میرسد
گفت با مه هیچ دانی تا چرا ماندست مهر
گفت آن را نسبتی بارای سلطان میرسد
مشتری گفتا همانا تیر ماندستی بجای
کز دبیران خدمتی او را بدیوان میرسد
هم ثنایش واجب و هم ممتنع شد چون کنم
زانکه در ذاتش سخن برتر ز امکان میرسد
سوزنی سمرقندی : مسمطات
شمارهٔ ۱ - در مدح افتخار دین علی
نوبهار تازه پیدا کرد رنگ و بوی خویش
برگرفت از باد مشکین گل نقاب از روی خویش
بوستان چون جلوه زد گل را بطرف جوی خویش
کرد گل عاشق جهانرا بر رخ نیکوی خویش
مرغ دستانزن بلحن حلق دستانگوی خویش
خواند از گلبن بگلبن یار خود را سوی خویش
تا مرا روز نشاط مهتر خوشخوی خویش
این دهد یاری بمداحی و آن اندر غزل
آب روشن تیره گشت از ژاله ابر بهار
خاک تیره گشت روشن از فروغ لاله زار
ابر نیسانرا ببار آورد در شاهوار
غنچه از شوخی ببر بگرفت آن در را ببار
لاله سیراب درینسان پر از رنگ و نگار
درج در شاهوار است از عقیق آبدار
گفتئی لاله است یارب با لب و دندان یار
گر نبودی تیره دل چون خصم دهقان اجل
نرگس خوشبوی باز از خواب خوش بیدار شد
چشم بی دیدار او باز از در دیدار شد
در چمن با شنبلید و با بنفشه یار شد
سبزه چون دیبا و گل چون نافه تاتار شد
بوی و رنگ سنبل و دیباش بستانخوار شد
بوستان آرای هم بزاز و هم عطار شد
ابر نیسان رایگان غواص لؤلؤ بار شد
تا بکف راد ممدوحم زنند او را مثل
افتخار دین علی فرزند فخرالدین خال
آنکه زینت یافت گیتی زو چو رو از زلف و خال
فخر دین خال با قدر سپهر است از کمال
افتخار دین علی چون آفتابست از جمال
زان سپهر سروری و حشمت و جاه و جلال
آفتابی گر چنو پیدا شود نبود محال
آن سپهر بی فنا وین آفتاب بیزوال
تا قیام ساعه باد آن بی غبار این بی زلل
آن خداوندی که طبعش چون بهار آراسته است
سرو بستان سری از جاه او بر خواسته است
از مکاره وز معایب سربسر پیراسته است
دست او از دوستی سائل عدوی خواسته است
روی بخت او همیشه چون مه ناکاسته است
خط امرش حصن امن خلق را پیراسته است
خلق را با بسته چون باران حاجت خواسته است
باد و کف راد او باران و ابل کم ز طل
آن خداوندی که فردوس است ازو شهر نسف
اهل حضرت راست از اقبال او جاه و شرف
بر خلایق ناید از وی جز مراعات و لطف
مردمی از خلق او زاید چو لؤلؤ از صدف
نیست جز وی در صف آزادگی دارای صف
مال دربازد بجود و مردمی از کلک و کف
در هنرمندیست گوئی صاحب رأی خلف
در جوانمردیست گوئی حاتم طی را بدل
مهتری کز وی برونق گشته کار مهتری
مهتران در خدمتش بندند بار مهتری
تازه شد زو سیرت و رسم و شعار مهتری
چون سرای اوست عز و افتخار مهتری
در سرای اوست یکسر گیر و دار مهتری
شد فزون از اعتبارش اعتبار مهتری
شاد و برخوردار باد از روزگار مهتری
تا حسود او شود غمخوار و خوار و باخلل
ای جوانبختی که تخت بختت از کیوان براست
در فلک فرمانبر رأی تو سعد اکبر است
بر بداندیشان تو بهرام کینه گستر است
مجلس بزم ترا خورشید رخشان ساغر است
چون قدح گیری بمجلس زهره چون رامشگر است
چون قلم گیری ترا تیر فلک چون چاکر است
مه بهر ماهی دوره چون نعل زرین پیکر است
بر امید نعل اسب تو گردد لعل
ای یگانه مهتر فرزانه راد بی مثیل
ای کف راد تو ارزاق خلایق را کفیل
در هنرمندی و رادی بی عدیل و بی بدیل
صاحب صمصام را هستی بهم نامی عدیل
افتخار آرد بتو دین جهاندار جلیل
فخر دین بدخواه جاهت را بخواهد مر ذلیل
جاه تو خواهد عریض و عمر تو خواهد طویل
عز و اقبال تو خواهد بی زوال و لم یزل
خاندان فخر دین دایم بتو معمور باد
طبع فخرالدین همه ساله بتو مسرور باد
مردل و چشم ترا از تو سرور و نور باد
مهر تو در دل چنان چون سر دل مستور باد
چشم بد از دوستدار دولت تو دور باد
حاسد جاهت بدل محزون بتن رنجور باد
دهر بر اعدا و بر احباب تو زنبور باد
قسمت این طعن نیش و بهر آن طعم عسل
برگرفت از باد مشکین گل نقاب از روی خویش
بوستان چون جلوه زد گل را بطرف جوی خویش
کرد گل عاشق جهانرا بر رخ نیکوی خویش
مرغ دستانزن بلحن حلق دستانگوی خویش
خواند از گلبن بگلبن یار خود را سوی خویش
تا مرا روز نشاط مهتر خوشخوی خویش
این دهد یاری بمداحی و آن اندر غزل
آب روشن تیره گشت از ژاله ابر بهار
خاک تیره گشت روشن از فروغ لاله زار
ابر نیسانرا ببار آورد در شاهوار
غنچه از شوخی ببر بگرفت آن در را ببار
لاله سیراب درینسان پر از رنگ و نگار
درج در شاهوار است از عقیق آبدار
گفتئی لاله است یارب با لب و دندان یار
گر نبودی تیره دل چون خصم دهقان اجل
نرگس خوشبوی باز از خواب خوش بیدار شد
چشم بی دیدار او باز از در دیدار شد
در چمن با شنبلید و با بنفشه یار شد
سبزه چون دیبا و گل چون نافه تاتار شد
بوی و رنگ سنبل و دیباش بستانخوار شد
بوستان آرای هم بزاز و هم عطار شد
ابر نیسان رایگان غواص لؤلؤ بار شد
تا بکف راد ممدوحم زنند او را مثل
افتخار دین علی فرزند فخرالدین خال
آنکه زینت یافت گیتی زو چو رو از زلف و خال
فخر دین خال با قدر سپهر است از کمال
افتخار دین علی چون آفتابست از جمال
زان سپهر سروری و حشمت و جاه و جلال
آفتابی گر چنو پیدا شود نبود محال
آن سپهر بی فنا وین آفتاب بیزوال
تا قیام ساعه باد آن بی غبار این بی زلل
آن خداوندی که طبعش چون بهار آراسته است
سرو بستان سری از جاه او بر خواسته است
از مکاره وز معایب سربسر پیراسته است
دست او از دوستی سائل عدوی خواسته است
روی بخت او همیشه چون مه ناکاسته است
خط امرش حصن امن خلق را پیراسته است
خلق را با بسته چون باران حاجت خواسته است
باد و کف راد او باران و ابل کم ز طل
آن خداوندی که فردوس است ازو شهر نسف
اهل حضرت راست از اقبال او جاه و شرف
بر خلایق ناید از وی جز مراعات و لطف
مردمی از خلق او زاید چو لؤلؤ از صدف
نیست جز وی در صف آزادگی دارای صف
مال دربازد بجود و مردمی از کلک و کف
در هنرمندیست گوئی صاحب رأی خلف
در جوانمردیست گوئی حاتم طی را بدل
مهتری کز وی برونق گشته کار مهتری
مهتران در خدمتش بندند بار مهتری
تازه شد زو سیرت و رسم و شعار مهتری
چون سرای اوست عز و افتخار مهتری
در سرای اوست یکسر گیر و دار مهتری
شد فزون از اعتبارش اعتبار مهتری
شاد و برخوردار باد از روزگار مهتری
تا حسود او شود غمخوار و خوار و باخلل
ای جوانبختی که تخت بختت از کیوان براست
در فلک فرمانبر رأی تو سعد اکبر است
بر بداندیشان تو بهرام کینه گستر است
مجلس بزم ترا خورشید رخشان ساغر است
چون قدح گیری بمجلس زهره چون رامشگر است
چون قلم گیری ترا تیر فلک چون چاکر است
مه بهر ماهی دوره چون نعل زرین پیکر است
بر امید نعل اسب تو گردد لعل
ای یگانه مهتر فرزانه راد بی مثیل
ای کف راد تو ارزاق خلایق را کفیل
در هنرمندی و رادی بی عدیل و بی بدیل
صاحب صمصام را هستی بهم نامی عدیل
افتخار آرد بتو دین جهاندار جلیل
فخر دین بدخواه جاهت را بخواهد مر ذلیل
جاه تو خواهد عریض و عمر تو خواهد طویل
عز و اقبال تو خواهد بی زوال و لم یزل
خاندان فخر دین دایم بتو معمور باد
طبع فخرالدین همه ساله بتو مسرور باد
مردل و چشم ترا از تو سرور و نور باد
مهر تو در دل چنان چون سر دل مستور باد
چشم بد از دوستدار دولت تو دور باد
حاسد جاهت بدل محزون بتن رنجور باد
دهر بر اعدا و بر احباب تو زنبور باد
قسمت این طعن نیش و بهر آن طعم عسل
سیدای نسفی : قصاید
شمارهٔ ۴ - در صفت حضرت شاه نقشبند نور مرقده
رسید امروز ایام گل و شد باغ بزم آرا
برآمد لاله بر کف جام می از دامن صحرا
دویده خون در اعضا ارغوان را چون رخ ساقی
فتاده همچو سنبل بید مجنون را سر سودا
زند بر نافه آهو سیاهی غنچه لاله
دهد خاک چمن بر باد بوی عنبر سارا
به رقاصی ز یکسو سرو دامن بر میان چیده
دفی بر کف گرفته آمد از یکسو گل رعنا
ز جوش خنده گل باغ یکسر شکرستان شد
به گلشن بلبلان چون طوطیان گشتند شکرخا
گرفته سبزه صحن باغ را نرگس لب جو را
عروسان چمن امروز بنشستند جا بر جا
مرا افگنده از پا آسمان در اینچنین موسم
روم غلطیده سوی آستان خواجه یکتا
ولی عهد شاه نقشبند آن مرشد کامل
که در سر حلقه اش بودند پیران فلک پیما
ملایک صف زنان هر شب به گرد قبر و صندوقش
همه تا صبح می خوانند سبحان الذی اسرا
بود سنگ مزارش تکمه تاج سر شاهان
گدای درگهش باشند اگر فغفور اگر دارا
به جستجوی حوض او سر گرداب می گردد
ازین اندیشه باشد بی قراری در دل دریا
برای خدمت او روز و شب چوگان قندیلش
سر خود چون کمان خم کرده ایستاده بر یک پا
تماشای سرطاق بلندی بخش نظاره
غبار آشیانش توتیای دیده بینا
فلک از کهکشان انداخته جای نماز او
همیشه ذکر خیر او بود در عالم بالا
هوای صفه و ایوان پرنقش و نگار نیش
حلاوت بخش نکهت ریز و فیض آثار و جان افزا
چو گنگی رو نهد بر روضه آئینه پردازش
زبان او همان ساعت چو طوطی می شود گویا
تماشا کن یکی بر تخته لوح هزار او
کف دستیست بیرون گشته بهر حل مشکلها
ز بس بگذشته ام از خان و مان ای مفتح الابواب
به درگاه تو رو آورده ام با من دری بگشا
درین درماندگی بگشا سوی من گوشه چشمی
ز روی لطف دستم گیر چون افتاده ام از پا
ز بزم اهل وحدت ساغر عیشم پر از می کن
به چشم می پرستان سرفرازم دار چون مینا
بیا ای سیدا چون آستان فرش بدین در شو
بجو هر حاجتی داری ازین سر منزل اعلا
الهی تا گلستان جهان را رنگ و بو باشد
الها تا که باشد گردش افلاک پا بر جا
دو دستم باد از بهر دعا بگشاده تا محشر
زبانم باد در مداحی این خاندان گویا
برآمد لاله بر کف جام می از دامن صحرا
دویده خون در اعضا ارغوان را چون رخ ساقی
فتاده همچو سنبل بید مجنون را سر سودا
زند بر نافه آهو سیاهی غنچه لاله
دهد خاک چمن بر باد بوی عنبر سارا
به رقاصی ز یکسو سرو دامن بر میان چیده
دفی بر کف گرفته آمد از یکسو گل رعنا
ز جوش خنده گل باغ یکسر شکرستان شد
به گلشن بلبلان چون طوطیان گشتند شکرخا
گرفته سبزه صحن باغ را نرگس لب جو را
عروسان چمن امروز بنشستند جا بر جا
مرا افگنده از پا آسمان در اینچنین موسم
روم غلطیده سوی آستان خواجه یکتا
ولی عهد شاه نقشبند آن مرشد کامل
که در سر حلقه اش بودند پیران فلک پیما
ملایک صف زنان هر شب به گرد قبر و صندوقش
همه تا صبح می خوانند سبحان الذی اسرا
بود سنگ مزارش تکمه تاج سر شاهان
گدای درگهش باشند اگر فغفور اگر دارا
به جستجوی حوض او سر گرداب می گردد
ازین اندیشه باشد بی قراری در دل دریا
برای خدمت او روز و شب چوگان قندیلش
سر خود چون کمان خم کرده ایستاده بر یک پا
تماشای سرطاق بلندی بخش نظاره
غبار آشیانش توتیای دیده بینا
فلک از کهکشان انداخته جای نماز او
همیشه ذکر خیر او بود در عالم بالا
هوای صفه و ایوان پرنقش و نگار نیش
حلاوت بخش نکهت ریز و فیض آثار و جان افزا
چو گنگی رو نهد بر روضه آئینه پردازش
زبان او همان ساعت چو طوطی می شود گویا
تماشا کن یکی بر تخته لوح هزار او
کف دستیست بیرون گشته بهر حل مشکلها
ز بس بگذشته ام از خان و مان ای مفتح الابواب
به درگاه تو رو آورده ام با من دری بگشا
درین درماندگی بگشا سوی من گوشه چشمی
ز روی لطف دستم گیر چون افتاده ام از پا
ز بزم اهل وحدت ساغر عیشم پر از می کن
به چشم می پرستان سرفرازم دار چون مینا
بیا ای سیدا چون آستان فرش بدین در شو
بجو هر حاجتی داری ازین سر منزل اعلا
الهی تا گلستان جهان را رنگ و بو باشد
الها تا که باشد گردش افلاک پا بر جا
دو دستم باد از بهر دعا بگشاده تا محشر
زبانم باد در مداحی این خاندان گویا
فصیحی هروی : قصاید
شمارهٔ ۴ - مدح حسن خان شاملو
ابر آمد و گلزار ارم ساخت جهان را
چون روی گل آراست زمین را و زمان را
شد سبز در و دشت بدانسان که نسیمی
چون سبز روان سبز کند چوب شبان را
هر جا که نهی پا به زمین ریشه دواند
زینست که پا مانده به گل سرو روان را
از بس هوس سیر قرار از همه کس برد
در دل نتوان داشت نگه راز نهان را
شد ریشه غم سست به نوعی که برد باد
چون نکهت گل داغ دل لالهستان را
از حسن فریبندگی باغ عجب نیست
کز عکس گلش بند نهد آب روان را
چون عکس که در آب نماید ز لطافت
در شخص توان دید عیان صورت جان را
آینه یوسف شد و هر برگ جلا داد
چون دیده یعقوب زمین را و زمان را
از عین لطافت در و دیوار گلستان
عینک شده نظارگی دل نگران را
از روشنی عارض گل هیچ عجب نیست
گر در دل بلبل بشمارند فغان را
من هم به نوایی دل حیرت بگشایم
مرغان چو گشودند لب نغمهفشان را
گر نغمه ندارم قدری نالهفشانم
داغی به سر داغ نهم لالهستان را
از مطلع دیگر چمنی سازم و آرم
آنجا بدل آب روان اشک روان را
کو بخت که بر سنگ زنم شیشه جان را
بر دوش اجل افکنم این بار گران را
در تیرگی بخت سیهروز گریزم
بیسایه کنم این تن بیتاب و توان را
چون شمع دهم جان به شبیخون نسیمی
بر من شب غم کرد ز بس تیره جهان را
ز آسیب نفس پیکرم از ضعف بپژمرد
مهتاب چه حاجت بود این کهنه کتان را
ریزد ز گلم رنگ به تحریک نسیمی
زحمت ندهد گلشن من باد خزان را
داغ جگرم شوخمزاجست درین فصل
چون لاله برون افکنم این راز نهان را
پاس دل خود دارکه کس را غم کس نیست
صلحست درین بادیه با گرگ شبان را
گفتم که بهار آمد و از فیض تماشا
گلزار کنم دیده خونابهفشان را
غافل که به رغمم کند این چرخ مشعبد
در طبع هوا تعبیه آسیب خزان را
هشدار فصیحی که سر رشته شد از دست
این پرده مخالف بود آهنگ بتان را
تو بلبل قدسی نفس مدحت گل گوی
از زهد مکن رنجه لب فاتحهخوان را
نوروز و چمن خرم و گل مست می ناز
آراسته از جلوه کران تا به کران را
از لطف هوا در تتق شاخ توان دید
چون عکس در آیینه گل لعلفشان را
گل روی نگارست که جان داده چمن را
یا دولت خانست که نو کرده جهان را
شاداب گل گلشن اقبال حسن خان
ای قدر تو آراسته اورنگ کیان را
از تازگی گلشن خلقت گل سوری
خونابهفشان کرد لب غنچه نشان را
تب کرد شب از رشک تو چون شمع سحر مرد
مرغان بگشودند لب مرثیهخوان را
ظالم شده از بس که به دوران تو مظلوم
آهوبره غمخواره بود شیر ژیان را
شمشیر عدو مرده تابوت نیامست
بگرفت مگر خاصیت تیغ زبان را
دستان زن قهر تو به یک مالش گوشی
آهنگ کند ساز کج آهنگ جهان را
ور زانکه به دلخواه وی آهنگ نگردد
بیرون کند از ساختش اوتار زیان را
خورشید ثنای تو ز بس شوخ مزاجست
منزل نکند نیمنفس هیچ مکان را
هر لحظه شود جلوهگر از مطلع دیگر
وز نور دهد غوطه زمین را و زمان را
شاداب کند ابر ثنای تو بیان را
صد برگ کند غنچه بی برگ دهان را
از بس که دهنهاست پر از مدح تو یابند
چون برگشکن یافته در غنچه زبان را
کلکم قدری شهد ثنایت به کف آورد
انباشت از آن مغز بیان را و بنان را
اکنون شکرستان شده هر صفحه شعرم
از بس که مکیدهست گه این را و گه آن را
اعدای نگونبخت ترا با تو بسنجد
آن کس که یکی دید نگون را و ستان را
شایستگی عفو تو مجرم ز گنه یافت
آری ز کجی راست شود کار کمان را
دزد اجل از بیم سیاستگر قهرت
واداد به اموات جهان جوهر جان را
تا فیض سبکروحی عزم تو برون داد
از دیده مستان عدم خواب گران را
چون شاهد طناز زبان تو به خوبی
شیدایی خود ساخت جهان گذران را
از جوهر علم تو جهان ساخت طلسمی
چون نقش قدم کرد زمینگیر زمان را
مرغ سخنم از هوس باغ ثنایت
در بیضه پر و بال گشاید طیران را
گردون منشا جم روشا عرش جنابا!
ای فرض ثنای تو لبکون و مکان را
در ظرف ثنا رای شگرف تو نگنجد
زیبد تن خورشید مراین جوهر جان را
در عقل نگنجی که مدیح تو سرایم
این مختصر الفاظ ثناییست گمان را
شخص خردم گرچه حرمزاده قدسیست
آراست درین رسته به مدح تو دکان را
نشنوده خوشآوازهتر از نغمه مدحت
بر تار نفس تا زده مضراب زبان را
گفتم که پس از مدح ثنای تو طرازم
ز آن سو که بود رسم لب قاعدهدان را
ناگه خردم از در اندیشه درآمد
زد بانگ که در پیچ ازین راه عنان را
با این نفس سرد دعای تو چنانست
کز چشمه مهتاب بشویند کتان را
ورد ملک آیات دعایش شده تا ساخت
خمیازهکش خاک هری باغ جنان را
اقبال برد از ره او گرد حوادث
زآنسان که برد باد یقین خاک گمان را
ور پند منت نیست پسندیده دعا کن
اما نه بدانگونه که بهمان و فلان را
او فیض رسانست همی گوی و دگر هیچ
یارب تو نگهدار مر این فیض رسان را
تا نام و نشانست به نوروز ز گیتی
هر روز تو نوروز طرب باد جهان را
چون روی گل آراست زمین را و زمان را
شد سبز در و دشت بدانسان که نسیمی
چون سبز روان سبز کند چوب شبان را
هر جا که نهی پا به زمین ریشه دواند
زینست که پا مانده به گل سرو روان را
از بس هوس سیر قرار از همه کس برد
در دل نتوان داشت نگه راز نهان را
شد ریشه غم سست به نوعی که برد باد
چون نکهت گل داغ دل لالهستان را
از حسن فریبندگی باغ عجب نیست
کز عکس گلش بند نهد آب روان را
چون عکس که در آب نماید ز لطافت
در شخص توان دید عیان صورت جان را
آینه یوسف شد و هر برگ جلا داد
چون دیده یعقوب زمین را و زمان را
از عین لطافت در و دیوار گلستان
عینک شده نظارگی دل نگران را
از روشنی عارض گل هیچ عجب نیست
گر در دل بلبل بشمارند فغان را
من هم به نوایی دل حیرت بگشایم
مرغان چو گشودند لب نغمهفشان را
گر نغمه ندارم قدری نالهفشانم
داغی به سر داغ نهم لالهستان را
از مطلع دیگر چمنی سازم و آرم
آنجا بدل آب روان اشک روان را
کو بخت که بر سنگ زنم شیشه جان را
بر دوش اجل افکنم این بار گران را
در تیرگی بخت سیهروز گریزم
بیسایه کنم این تن بیتاب و توان را
چون شمع دهم جان به شبیخون نسیمی
بر من شب غم کرد ز بس تیره جهان را
ز آسیب نفس پیکرم از ضعف بپژمرد
مهتاب چه حاجت بود این کهنه کتان را
ریزد ز گلم رنگ به تحریک نسیمی
زحمت ندهد گلشن من باد خزان را
داغ جگرم شوخمزاجست درین فصل
چون لاله برون افکنم این راز نهان را
پاس دل خود دارکه کس را غم کس نیست
صلحست درین بادیه با گرگ شبان را
گفتم که بهار آمد و از فیض تماشا
گلزار کنم دیده خونابهفشان را
غافل که به رغمم کند این چرخ مشعبد
در طبع هوا تعبیه آسیب خزان را
هشدار فصیحی که سر رشته شد از دست
این پرده مخالف بود آهنگ بتان را
تو بلبل قدسی نفس مدحت گل گوی
از زهد مکن رنجه لب فاتحهخوان را
نوروز و چمن خرم و گل مست می ناز
آراسته از جلوه کران تا به کران را
از لطف هوا در تتق شاخ توان دید
چون عکس در آیینه گل لعلفشان را
گل روی نگارست که جان داده چمن را
یا دولت خانست که نو کرده جهان را
شاداب گل گلشن اقبال حسن خان
ای قدر تو آراسته اورنگ کیان را
از تازگی گلشن خلقت گل سوری
خونابهفشان کرد لب غنچه نشان را
تب کرد شب از رشک تو چون شمع سحر مرد
مرغان بگشودند لب مرثیهخوان را
ظالم شده از بس که به دوران تو مظلوم
آهوبره غمخواره بود شیر ژیان را
شمشیر عدو مرده تابوت نیامست
بگرفت مگر خاصیت تیغ زبان را
دستان زن قهر تو به یک مالش گوشی
آهنگ کند ساز کج آهنگ جهان را
ور زانکه به دلخواه وی آهنگ نگردد
بیرون کند از ساختش اوتار زیان را
خورشید ثنای تو ز بس شوخ مزاجست
منزل نکند نیمنفس هیچ مکان را
هر لحظه شود جلوهگر از مطلع دیگر
وز نور دهد غوطه زمین را و زمان را
شاداب کند ابر ثنای تو بیان را
صد برگ کند غنچه بی برگ دهان را
از بس که دهنهاست پر از مدح تو یابند
چون برگشکن یافته در غنچه زبان را
کلکم قدری شهد ثنایت به کف آورد
انباشت از آن مغز بیان را و بنان را
اکنون شکرستان شده هر صفحه شعرم
از بس که مکیدهست گه این را و گه آن را
اعدای نگونبخت ترا با تو بسنجد
آن کس که یکی دید نگون را و ستان را
شایستگی عفو تو مجرم ز گنه یافت
آری ز کجی راست شود کار کمان را
دزد اجل از بیم سیاستگر قهرت
واداد به اموات جهان جوهر جان را
تا فیض سبکروحی عزم تو برون داد
از دیده مستان عدم خواب گران را
چون شاهد طناز زبان تو به خوبی
شیدایی خود ساخت جهان گذران را
از جوهر علم تو جهان ساخت طلسمی
چون نقش قدم کرد زمینگیر زمان را
مرغ سخنم از هوس باغ ثنایت
در بیضه پر و بال گشاید طیران را
گردون منشا جم روشا عرش جنابا!
ای فرض ثنای تو لبکون و مکان را
در ظرف ثنا رای شگرف تو نگنجد
زیبد تن خورشید مراین جوهر جان را
در عقل نگنجی که مدیح تو سرایم
این مختصر الفاظ ثناییست گمان را
شخص خردم گرچه حرمزاده قدسیست
آراست درین رسته به مدح تو دکان را
نشنوده خوشآوازهتر از نغمه مدحت
بر تار نفس تا زده مضراب زبان را
گفتم که پس از مدح ثنای تو طرازم
ز آن سو که بود رسم لب قاعدهدان را
ناگه خردم از در اندیشه درآمد
زد بانگ که در پیچ ازین راه عنان را
با این نفس سرد دعای تو چنانست
کز چشمه مهتاب بشویند کتان را
ورد ملک آیات دعایش شده تا ساخت
خمیازهکش خاک هری باغ جنان را
اقبال برد از ره او گرد حوادث
زآنسان که برد باد یقین خاک گمان را
ور پند منت نیست پسندیده دعا کن
اما نه بدانگونه که بهمان و فلان را
او فیض رسانست همی گوی و دگر هیچ
یارب تو نگهدار مر این فیض رسان را
تا نام و نشانست به نوروز ز گیتی
هر روز تو نوروز طرب باد جهان را