عبارات مورد جستجو در ۱۵ گوهر پیدا شد:
وحشی بافقی : ناظر و منظور
رسیدن ناظر به کوهی که سنگ و شیشهٔ سپهر را شکستی و پلنگش در کمینگاه گردون نشستی
ز ره پیمای این صحرای دلگیر
به کوه افتد چنین آواز زنجیر
که بود اندر کنار مصر کوهی
نه کوهی سرفراز با شکوهی
به خونریز اسیران پافشرده
به بالای سر از کین تیغ برده
به کین دردمندانش کمر سخت
ز سنگ او شکسته شیشهٔ بخت
ز خاک او ز راه سیل شد چاک
در او شد سینهچاکی هرطرف چاک
در او هر پاره سنگ از هر کناری
شده لوح مزار خاکساری
ز داغ بیدلانش لاله محزون
به خاکستر نهاده روی پرخون
پلنگش را تن از سوز اسیران
به داغ کهنه و نوگشته پنهان
ز طرف خشک رودش خنجر خار
چو دندان از لب اژدر نمودار
در آن کوه مصیبت بود غاری
بسان گور جای تنگ و تاری
پر از درد و بلا ماتم سرایی
دهان از هم گشوده اژدهایی
ز تار عنکبوتش در مرتب
ز دم زلفین آن در کرده عقرب
درونش چون درون زشت خویان
غم افزا چون وصال تیره رویان
در او افکنده فرش از جلوه خود مار
ز تار عنکبوتش نقش دیوار
ز طرف نیل آن صحرا نشیمن
در آن کوه مصیبت ساخت مسکن
در آن غار بلا انداخت خود را
به کام اژدها انداخت خود را
ز دلتنگی در آن غمخانهٔ تنگ
سرود بینوایی کرد آهنگ
که در چنگ بلا تا چند باشم
به زنجیر الم پابند باشم
مرا گویی خدا از بهر غم ساخت
برای بند و زندان الم ساخت
مگر چون چرخ عرض خیل غم داد
مرا سلطانی ملک الم داد
به ملک غم اگر نه شهریارم
ز مو بر سر چه چتراست اینکه دارم
منم چون موی خود گردیده باریک
چو شام تار روزم گشته تاریک
به بند بیکسی دایم گرفتار
بسان عنکبوتم رو به دیوار
چنین تا چند از غم زار باشم
بدینسان روی بر دیوار باشم
چو پر دلگیر میگردید از غار
قدم میماند بر دامان کهسار
فغان کردی ز بار کوه اندوه
فکندی هایهای گریه در کوه
چو یکچندی شد آن وادی مقامش
چو مجنون دام و دد گردید رامش
چو کردی جا در آن غار غم افزا
گرفتندی به دورش وحشیان جا
کند تا بزمگاهش را منور
چراغ از چشم خود میکرد اژدر
زدی دم بر زمین شیر پر آشوب
مقامش را ز دم میکرد جاروب
منقش متکایش یوز میشد
پلنگش بستر گلدوز میشد
ز غم یکدم نمیشد آرمیده
به چشم آهوان میدوخت دیده
به یاد چشم او فریاد میکرد
ز مردم داری او یاد میکرد
به کوه افتد چنین آواز زنجیر
که بود اندر کنار مصر کوهی
نه کوهی سرفراز با شکوهی
به خونریز اسیران پافشرده
به بالای سر از کین تیغ برده
به کین دردمندانش کمر سخت
ز سنگ او شکسته شیشهٔ بخت
ز خاک او ز راه سیل شد چاک
در او شد سینهچاکی هرطرف چاک
در او هر پاره سنگ از هر کناری
شده لوح مزار خاکساری
ز داغ بیدلانش لاله محزون
به خاکستر نهاده روی پرخون
پلنگش را تن از سوز اسیران
به داغ کهنه و نوگشته پنهان
ز طرف خشک رودش خنجر خار
چو دندان از لب اژدر نمودار
در آن کوه مصیبت بود غاری
بسان گور جای تنگ و تاری
پر از درد و بلا ماتم سرایی
دهان از هم گشوده اژدهایی
ز تار عنکبوتش در مرتب
ز دم زلفین آن در کرده عقرب
درونش چون درون زشت خویان
غم افزا چون وصال تیره رویان
در او افکنده فرش از جلوه خود مار
ز تار عنکبوتش نقش دیوار
ز طرف نیل آن صحرا نشیمن
در آن کوه مصیبت ساخت مسکن
در آن غار بلا انداخت خود را
به کام اژدها انداخت خود را
ز دلتنگی در آن غمخانهٔ تنگ
سرود بینوایی کرد آهنگ
که در چنگ بلا تا چند باشم
به زنجیر الم پابند باشم
مرا گویی خدا از بهر غم ساخت
برای بند و زندان الم ساخت
مگر چون چرخ عرض خیل غم داد
مرا سلطانی ملک الم داد
به ملک غم اگر نه شهریارم
ز مو بر سر چه چتراست اینکه دارم
منم چون موی خود گردیده باریک
چو شام تار روزم گشته تاریک
به بند بیکسی دایم گرفتار
بسان عنکبوتم رو به دیوار
چنین تا چند از غم زار باشم
بدینسان روی بر دیوار باشم
چو پر دلگیر میگردید از غار
قدم میماند بر دامان کهسار
فغان کردی ز بار کوه اندوه
فکندی هایهای گریه در کوه
چو یکچندی شد آن وادی مقامش
چو مجنون دام و دد گردید رامش
چو کردی جا در آن غار غم افزا
گرفتندی به دورش وحشیان جا
کند تا بزمگاهش را منور
چراغ از چشم خود میکرد اژدر
زدی دم بر زمین شیر پر آشوب
مقامش را ز دم میکرد جاروب
منقش متکایش یوز میشد
پلنگش بستر گلدوز میشد
ز غم یکدم نمیشد آرمیده
به چشم آهوان میدوخت دیده
به یاد چشم او فریاد میکرد
ز مردم داری او یاد میکرد
رودکی : ابیات به جا مانده از کلیله و دمنه و سندبادنامه
بخش ۹
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۴۶ - در توصیف قلم و دوات خود
دوات من ز برون جدول و درون دریاست
نهنگ و آب سیاهش عجب بدان ماند
عمود صبح ندیدی سواد شام در او
دوات من به دو معنی بدان نشان ماند
رواست کو ید بیضای موسوی است دوات
که خامه نیز به ثعبان درفشان ماند
زبان خامهٔ جوشن در زره بر من
به دور باش سنان فعل و تیرسان ماند
چو خسروان گذرم بر مصاف نطق و دوات
از آن به خانهٔ زراد خسروان ماند
عنان جیحون در دست طبع خاقانی است
از آن جهت به سمرقند خضرخان ماند
نهنگ و آب سیاهش عجب بدان ماند
عمود صبح ندیدی سواد شام در او
دوات من به دو معنی بدان نشان ماند
رواست کو ید بیضای موسوی است دوات
که خامه نیز به ثعبان درفشان ماند
زبان خامهٔ جوشن در زره بر من
به دور باش سنان فعل و تیرسان ماند
چو خسروان گذرم بر مصاف نطق و دوات
از آن به خانهٔ زراد خسروان ماند
عنان جیحون در دست طبع خاقانی است
از آن جهت به سمرقند خضرخان ماند
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۵۸
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۰۴
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۰۳
عطار نیشابوری : باب چهل و پنجم: در معانیی كه تعلق به گل دارد
شمارهٔ ۱۷
عطار نیشابوری : باب چهل و پنجم: در معانیی كه تعلق به گل دارد
شمارهٔ ۴۱
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۰
گر آن شیرین سخن تلقین کند گفتار طوطی را
سخن شکر شود در پسته منقار طوطی را
به تعلیم نخستین سازد از تکرار مستغنی
ز حرف دلنشین آن شکرین گفتار طوطی را
سخن را نیست باغ دلگشایی چون دل روشن
که از آیینه باشد ساغر سرشار طوطی را
ز حسن برق جولان آن قدر تمکین طمع دارم
که آن آیینه رو بشناسد از زنگار طوطی را
چنان کز آب روشن سبزه خوابیده برخیزد
نمود آیینه رخسار او بیدار طوطی را
مباد اهل سخن را کار با آهن دلان یارب!
ز خون دل بود گلگونه منقار طوطی را
چو بیماران عالم را دهن تلخ است از صفرا
چه حاصل زین که ریزد شکر از گفتار طوطی را؟
نباشد حاجت آیینه در بزم صفاکیشان
به گفتار آورد آنجا در و دیوار طوطی را
به خود چون مار می پیچد، سخن چون در میان آید
اگر دارد خجل طاوس از رفتار طوطی را
دل آیینه روشن غبارآلود می گردد
وگرنه هست زیر لب سخن بسیار طوطی را
سخن چین می کند تاریک، عیش صاف طبعان را
مده در خلوت آیینه ره زنهار طوطی را
مکرر می کند قند سخن را قرب همجنسان
ازان آیینه می سازد شکر گفتار طوطی را
سر و کار من افتاده است با آیینه رخساری
که از سنگین دلی نشناسد از زنگار طوطی را
به من بود از دل فولاد آن آیینه رو روشن
که همچون سبزه پامال، سازد خوار طوطی را
ز ما گر حرف می خواهی، دل روشن به دست آور
که روشن شد سواد از عالم انوار طوطی را
مگر گویا ازان آیینه رخسار شد صائب
که می لغزد زبان در حالت گفتار طوطی را
سخن شکر شود در پسته منقار طوطی را
به تعلیم نخستین سازد از تکرار مستغنی
ز حرف دلنشین آن شکرین گفتار طوطی را
سخن را نیست باغ دلگشایی چون دل روشن
که از آیینه باشد ساغر سرشار طوطی را
ز حسن برق جولان آن قدر تمکین طمع دارم
که آن آیینه رو بشناسد از زنگار طوطی را
چنان کز آب روشن سبزه خوابیده برخیزد
نمود آیینه رخسار او بیدار طوطی را
مباد اهل سخن را کار با آهن دلان یارب!
ز خون دل بود گلگونه منقار طوطی را
چو بیماران عالم را دهن تلخ است از صفرا
چه حاصل زین که ریزد شکر از گفتار طوطی را؟
نباشد حاجت آیینه در بزم صفاکیشان
به گفتار آورد آنجا در و دیوار طوطی را
به خود چون مار می پیچد، سخن چون در میان آید
اگر دارد خجل طاوس از رفتار طوطی را
دل آیینه روشن غبارآلود می گردد
وگرنه هست زیر لب سخن بسیار طوطی را
سخن چین می کند تاریک، عیش صاف طبعان را
مده در خلوت آیینه ره زنهار طوطی را
مکرر می کند قند سخن را قرب همجنسان
ازان آیینه می سازد شکر گفتار طوطی را
سر و کار من افتاده است با آیینه رخساری
که از سنگین دلی نشناسد از زنگار طوطی را
به من بود از دل فولاد آن آیینه رو روشن
که همچون سبزه پامال، سازد خوار طوطی را
ز ما گر حرف می خواهی، دل روشن به دست آور
که روشن شد سواد از عالم انوار طوطی را
مگر گویا ازان آیینه رخسار شد صائب
که می لغزد زبان در حالت گفتار طوطی را
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۴۷۵
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۲۷۳
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۳
میرزاده عشقی : جمهوری نامه
بخش ۱ - جمهوری سوار،تفصیل جناب جمبول
(مثنوی سیاسی، یا داستان کاکا عابدین و یاسی) «در صفحه اول روزنامه قرن بیستم (آخرین شماره) کاریکاتور مردی خرسوار را نشان می دهد که خود را به پای «خم رسانیده و مشغول تناول شیره است و در کنار کاریکاتور مزبور چنین نوشته شده: «جناب جمبول بر خر جمهوری، سوار شده شیره ملت را مکیده و می خواهد به سر ما شیره بمالد!» سپس در صفحه دوم جریده مذکور اشعار ذیل چاپ شده است:
هست در اطراف کردستان دهی
خاندان چند کرد ابلهی
قاسم آباد است آن ویرانه ده
این حکایت، اندر آن واقع شده:
کدخدائی بود کاکا عابدین
سرپرست مردم آن سرزمین
خمره ای را پر ز شیره داشته
از برای خود ذخیره داشته
مرد دزدی ناقلا «یاسی » بنام
اهل ده در زحمت از او صبح و شام
بود همسایه بر آن، کاکای زار
وای از همسایه ناسازگار
عابدین هر گه که می گشتی برون
«یاسی » اندر خانه می رفتی درون
نزد خم شیره، بگرفتی مکان
هم از آن شیرین، همی کردی دهان
این عمل تکرار هی می گشته است
شیره هم رو بر کمی می هشته است
تا که روزی، کدخدای دهکده
دید از مقدار شیره کم شده
لاجرم اطراف خم را، کرد سیر
دید پای خمره، جای پای غیر
پس همه جا، جای پاها را بدید
تا به درب خانه «یاسی » رسید
بانگ زد ای یاسی! از خانه درآ
اینقدر همسایه آزاری چرا؟
دزد شیره، یاسی نیرنگ باز
کرد گردن را ز لای در دراز
گفت او را این چنین، کاکا سخن:
«تو چه حق داری خوری از رزق من!»
شیره من، از بهر خود پرورده ام »
خواست تا گوید که من کی کرده ام:
عابدین گفتش: «نظر کن بر زمین
جای های پای های خود ببین »
دید یاسی، موقع انکار نیست
چاره ای جز عرض استغفار نیست
«گفت: من کردم ولی، کاکا ببخش،
بنده را بر حضرت مولا ببخش »
بار دیگر، گر که کردم این چنین
کن برونم یکسر، از این سرزمین »
از ترحم، عابدین صاف دل
جرم او بخشید و شد یاسی خجل
چونکه از این گفتگو چندی گذشت
نفس اماره، به یاسی چیره گشت
باز میل شیره کرد آن نابکار
اشتها برد از کفش، صبر و قرار
دید بسته عهد، او با عابدین
که ندزدد شیره اش را بعد از این
فکر بسیاری نمود، آن نابکار
تا در این بابت، برد حیله بکار
رفت بر پشت خری شد جایگزین
راند خر را در سرای عابدین
دست خود را در درون خم ببرد
تا دلش می خواست از آن شیره خورد
کار خود را کرد، چون بر پشت خر
با همان خر، آمد از خانه به در
بار دیگر باز، کاکا در رسید
تا نماید شیره اش را بازدید
باز دید اوضاع خم، بر هم شده
همچنین از شیره خم کم شده
پای خم را کرد با دقت نظر
دید پای خمره، جای پای خر!
اندرون خمره هم، سر برد و دید
هست جای پنجه یاسی پدید
سخت در حیرت، فرو شد عابدین
هم ز خر بد دل، هم از یاسی ظنین
پیش خود می گفت این و می گریست:
ای خدا این کار، آخر کار کیست؟
گر که خر کردست خر را نیست دست (!)
یاسی ار کردست، یاسی بی سم است؟
زد دو دستی بر سر، آخر عابدین
وز تعجب بانگ بر زد این چنین!
چنگ چنگ یاسی و پا پای خر
من که از این کار، سر نارم به در!»
این حکایت زین سبب کردم بیان
تا شوند آگاه ابنای زمان
گر بخواهد آدمی، پی گم کند
پاهای خویشتن را سم کند
هر که اندر خانه دارد مایه ای
همچو یاسی دارد، او همسایه ای
یاسی ما هست ای یار عزیز:
حضرت جمبول یعنی انگلیز
آنکه دائم، کار یاسی می کند
وز طریق دیپلماسی می کند
ملک ما را، خوردنی فهمیده است
بر سر ما شیره ها، مالیده است!
او گمان دارد که ایران بردنی است
همچو شیره، سرزمینی خوردنی است
با «وثوق الدوله »بست، اول قرار
دید از آن، حاصلی نامد به کار
پول او خوردند، بر زیرش زدند
پشت پا بر فکر و تدبیرش زدند
چونکه او مأیوس گردید از وثوق
کودتائی کرد و ایران شد شلوق
همچنین زیر جلی «سید ضیاء»
زد به فکر پست آنها پشت پا
کودتا هم کام او شیرین نکرد
این حنا هم دست او، رنگین نکرد
دید هر چه مستقیما می کند
ملت آنرا زود، بر هم می زند
مردمان از نام او، رم می کنند
مقصدش را زود، بر هم می زنند
گفت آن به تا بر آید کام من
از رهی کآنجا، نباشد نام من
اندرین ره، مدتی اندیشه کرد
تا که آخر، کار یاسی پیشه کرد
گفت جمهوری، بیارم در میان
هم از آن بر دست خود گیرم عنان
خلق جمهوری طلب را، خر کنم
زانچه کردم، بعد از این بدتر کنم
پای جمهوری، چو آمد در میان
خر شوند از رؤیتش ایرانیان
پس بریزم در بر هر یک علیق
جمله را افسار سازم، زین طریق
گر نگردد مانع من روزگار
می شوم بر گرده آنها سوار
فرق جمعی، شیره مالی می کنم
خمره را از شیره، خالی می کنم
ظاهرا جمهوری پر زرق و برق
وز تجدد هم، کله آنرا به فرق
باطنا یاسی ایران، انگلیس
خر شود بد نام و یاسی شیره لیس
کرد زین رو، پخت و پز با سوسیال
گفت با آنها، روم در یک جوال
شد سوار خر که دزدد شیره را
پس بگیرد پنج میلیون لیره را
نقش جمهوری، به پای خر ببست
محرمانه زد به خم شیره دست
ناگهان، ایرانیان هوشیار
هم ز خر بدبین و هم از خر سوار:
های و هو کردند کاین جمهوری است،
در قواره از چه او یغفوری است؟
پای جمهوری و دست انگلیس!
دزد آمد دزد آمد، ای پلیس!
این چه بیرق های سرخ و آبی است
مردم، این جمهوری قلابی است
ناگهان ملت، بنای هو گذاشت
کره خر رم کرد، پا بر دو گذاشت
نه به زر قصدش ادا شد نه به زور
شیره باقی ماند، یارو گشت بور
هست در اطراف کردستان دهی
خاندان چند کرد ابلهی
قاسم آباد است آن ویرانه ده
این حکایت، اندر آن واقع شده:
کدخدائی بود کاکا عابدین
سرپرست مردم آن سرزمین
خمره ای را پر ز شیره داشته
از برای خود ذخیره داشته
مرد دزدی ناقلا «یاسی » بنام
اهل ده در زحمت از او صبح و شام
بود همسایه بر آن، کاکای زار
وای از همسایه ناسازگار
عابدین هر گه که می گشتی برون
«یاسی » اندر خانه می رفتی درون
نزد خم شیره، بگرفتی مکان
هم از آن شیرین، همی کردی دهان
این عمل تکرار هی می گشته است
شیره هم رو بر کمی می هشته است
تا که روزی، کدخدای دهکده
دید از مقدار شیره کم شده
لاجرم اطراف خم را، کرد سیر
دید پای خمره، جای پای غیر
پس همه جا، جای پاها را بدید
تا به درب خانه «یاسی » رسید
بانگ زد ای یاسی! از خانه درآ
اینقدر همسایه آزاری چرا؟
دزد شیره، یاسی نیرنگ باز
کرد گردن را ز لای در دراز
گفت او را این چنین، کاکا سخن:
«تو چه حق داری خوری از رزق من!»
شیره من، از بهر خود پرورده ام »
خواست تا گوید که من کی کرده ام:
عابدین گفتش: «نظر کن بر زمین
جای های پای های خود ببین »
دید یاسی، موقع انکار نیست
چاره ای جز عرض استغفار نیست
«گفت: من کردم ولی، کاکا ببخش،
بنده را بر حضرت مولا ببخش »
بار دیگر، گر که کردم این چنین
کن برونم یکسر، از این سرزمین »
از ترحم، عابدین صاف دل
جرم او بخشید و شد یاسی خجل
چونکه از این گفتگو چندی گذشت
نفس اماره، به یاسی چیره گشت
باز میل شیره کرد آن نابکار
اشتها برد از کفش، صبر و قرار
دید بسته عهد، او با عابدین
که ندزدد شیره اش را بعد از این
فکر بسیاری نمود، آن نابکار
تا در این بابت، برد حیله بکار
رفت بر پشت خری شد جایگزین
راند خر را در سرای عابدین
دست خود را در درون خم ببرد
تا دلش می خواست از آن شیره خورد
کار خود را کرد، چون بر پشت خر
با همان خر، آمد از خانه به در
بار دیگر باز، کاکا در رسید
تا نماید شیره اش را بازدید
باز دید اوضاع خم، بر هم شده
همچنین از شیره خم کم شده
پای خم را کرد با دقت نظر
دید پای خمره، جای پای خر!
اندرون خمره هم، سر برد و دید
هست جای پنجه یاسی پدید
سخت در حیرت، فرو شد عابدین
هم ز خر بد دل، هم از یاسی ظنین
پیش خود می گفت این و می گریست:
ای خدا این کار، آخر کار کیست؟
گر که خر کردست خر را نیست دست (!)
یاسی ار کردست، یاسی بی سم است؟
زد دو دستی بر سر، آخر عابدین
وز تعجب بانگ بر زد این چنین!
چنگ چنگ یاسی و پا پای خر
من که از این کار، سر نارم به در!»
این حکایت زین سبب کردم بیان
تا شوند آگاه ابنای زمان
گر بخواهد آدمی، پی گم کند
پاهای خویشتن را سم کند
هر که اندر خانه دارد مایه ای
همچو یاسی دارد، او همسایه ای
یاسی ما هست ای یار عزیز:
حضرت جمبول یعنی انگلیز
آنکه دائم، کار یاسی می کند
وز طریق دیپلماسی می کند
ملک ما را، خوردنی فهمیده است
بر سر ما شیره ها، مالیده است!
او گمان دارد که ایران بردنی است
همچو شیره، سرزمینی خوردنی است
با «وثوق الدوله »بست، اول قرار
دید از آن، حاصلی نامد به کار
پول او خوردند، بر زیرش زدند
پشت پا بر فکر و تدبیرش زدند
چونکه او مأیوس گردید از وثوق
کودتائی کرد و ایران شد شلوق
همچنین زیر جلی «سید ضیاء»
زد به فکر پست آنها پشت پا
کودتا هم کام او شیرین نکرد
این حنا هم دست او، رنگین نکرد
دید هر چه مستقیما می کند
ملت آنرا زود، بر هم می زند
مردمان از نام او، رم می کنند
مقصدش را زود، بر هم می زنند
گفت آن به تا بر آید کام من
از رهی کآنجا، نباشد نام من
اندرین ره، مدتی اندیشه کرد
تا که آخر، کار یاسی پیشه کرد
گفت جمهوری، بیارم در میان
هم از آن بر دست خود گیرم عنان
خلق جمهوری طلب را، خر کنم
زانچه کردم، بعد از این بدتر کنم
پای جمهوری، چو آمد در میان
خر شوند از رؤیتش ایرانیان
پس بریزم در بر هر یک علیق
جمله را افسار سازم، زین طریق
گر نگردد مانع من روزگار
می شوم بر گرده آنها سوار
فرق جمعی، شیره مالی می کنم
خمره را از شیره، خالی می کنم
ظاهرا جمهوری پر زرق و برق
وز تجدد هم، کله آنرا به فرق
باطنا یاسی ایران، انگلیس
خر شود بد نام و یاسی شیره لیس
کرد زین رو، پخت و پز با سوسیال
گفت با آنها، روم در یک جوال
شد سوار خر که دزدد شیره را
پس بگیرد پنج میلیون لیره را
نقش جمهوری، به پای خر ببست
محرمانه زد به خم شیره دست
ناگهان، ایرانیان هوشیار
هم ز خر بدبین و هم از خر سوار:
های و هو کردند کاین جمهوری است،
در قواره از چه او یغفوری است؟
پای جمهوری و دست انگلیس!
دزد آمد دزد آمد، ای پلیس!
این چه بیرق های سرخ و آبی است
مردم، این جمهوری قلابی است
ناگهان ملت، بنای هو گذاشت
کره خر رم کرد، پا بر دو گذاشت
نه به زر قصدش ادا شد نه به زور
شیره باقی ماند، یارو گشت بور
سیدای نسفی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴ - اسبیات