عبارات مورد جستجو در ۱۳ گوهر پیدا شد:
وحشی بافقی : مثنویات
در گله گزاری و ستایش
اهل دارالعباده غیر از شاه
کش خدا دارد از گزند نگاه
کیمیای حیات خسته دلان
خوی زدای جبین منفعلان
چشم حلمش خطای پوش همه
بانگ منعش برون ز گوش همه
دارم از بله تا به دانشمند
به طریق ادب سؤالی چند
اولا یک سؤالم این ز شماست
که بگویید اختراع کجاست
که هنرمندی افسری سازد
نه به طرحی که دیگری سازد
افسری از زرش عصابه و ترک
خیره زو چشم عقل و دیدهٔ درک
کرده پیرایه‌اش ز گوهر و در
از درش گوش هوشمندان پر
طرح آن اختراع طبع سلیم
نه به اندام تاج‌های قدیم
برد آن را برون ز مجلس شاه
ایستاده که کی بیابد راه
چون شود بخت یار و یابد بار
کارش افتد به عرض صنعت کار
فرصت عرض آن هنر یابد
اندکی راه بیشتر یابد
آورد نا گه از صف بالا
پیش بهر شکست آن کالا
تاج دوزی به رسم همکاری
تاجی از تاج های بازاری
نه که تاج نوی ، کهن تاجی
ترک آن هر یکی ز حلاجی
پاره‌ای شال و پاره‌ای مخمل
شال آن خوب و مخملش مهمل
بوریا با حریر پیوسته
بر هم از لیف پاره‌ای بسته
کرده محکم بر او به موی دمی
سخت خرمهره‌ای به پاردمی
مهره‌ای را که برده نکبتیی
هر یک از ته بساط محنتیی
دوخته بی‌مناسبت هر سوش
که منم اوستاد تاج فروش
هست تاج مرصعی تاجم
می‌فروشم به شه که محتاجم
اول این تاج را ببیند شاه
زانکه تاجی‌ست سخت خاطر خواه
پادشاهان هند این افسر
می‌خریدند سد برابر زر
من ندادم که مفت و ارزان بود
قیمتش سد برابر آن بود
خرد از صنعتش فرو ماند
هر که این جنس دوخت ، او داند
چون که تعریف آن به جای آرد
نظر از جمع زیر پای آرد
گوید ای مرد تاج زر پیرای
که چو کفشی فتاده در ته پای
ما نمودیم کار و حرفت خویش
تو بیا و بیار صنعت خویش
نوبت تست ، کار خود بنمای
تاج گوهر نگار خود بنمای
کاین بزرگان هنر شناسانند
ناقدانند و زر شناسانند
واقفان دقایق هنرند
هر یکی بهتر از یکی دگرند
او در این گفت و گوی خاطر جمع
که دگرها چو دود و اوست چو شمع
وه چه شمعی که آفتاب منیر
پیش او جمله همچو ذره حقیر
واقف رنج هر سخن سنجی
عقده دان طلسم هر گنجی
سر ز آداب دانی اندر پیش
او به تعریف تاج کهنهٔ خویش
ریش کرده سفید و اینش هوش
که کجا شاه و کهنه تاج فروش
آن که از تاج زر نماید عار
با چنان تاج کهنه‌ایش چه کار
زین سؤالم که رفت چیست جواب
زو بنالم نخست یا ز اصحاب
همه قادر به منع او بودید
هیچ منعش چرا نفرمودید
مدعا زین چه بود حیرانم
خود بگویید ، من نمی‌دانم
ای سخن را قبول و رد ز شما
خوبیش از شما و بد ز شما
هیزم از اتفاقتان سندل
بوریا ز التفاتتان مخمل
زند راگر به لطف بنوازند
حکم فرمای مصحفش سازند
لیکن این سیمیاست محض نمود
گر نمودش بود ندارد بود
قلب ماهیت از شما ناید
آنچه آید ز سر ، ز پا ناید
ریش و دستار نکته دان نبود
این محک جز به جیب جان نبود
محک جان به دست هر کس نیست
نقد جیب قبای اطلس نیست
نفس ظاهر که در برون در است
کی ز حال درونیش خبر است
مور در چاه کی خبر دارد
که ستاره کجا گذر دارد
پر سیمرغ بر دهد مگرت
که شود اوج قاف پی سیرت
پشه نازد بدین که پر دارد
لیک عنقا پری دگر دارد
کی به عنقا رسی تو با مگسی
پر عنقا بجوی تا برسی
صعوه کز باز اخذ بال کند
پر خود نیز پایمال کند
نیست چون فر و زور بال گشای
گو به خود بند پشه بال همای
من به خود برنبسته‌ام این بال
که ز اوج اوفتم شوم پامال
این پری را که من برآوردم
با خود از جای دیگر آوردم
طایر فطرتم بلند پر است
جای پروازگاه من دگر است
گر تو بر اوج من گذر یابی
همه عیب مرا هنر یابی
تو چه دانی به زیر سقف سرای
که برون تا کجاست سیر همای
تو همین سقف خانه بینی و بس
کش پرد پشه در هوا ومگس
نی نی آنسوی سقف جایی هست
قلهٔ قاف را هوایی هست
اوج پروازم ار بود انصاف
هست قایم مقام قلهٔ قاف
این ریاحین ز قاف روید و بس
کش نیاری تو در شمارهٔ خس
طوبی آن نخل باغ رضوانی
نشود خس گرش تو خس خوانی
سدره کش عرش منتها گردد
کی به نقص کسی گیا گردد
تو تیر بر درخت سدره زنی
لیک ترسم که بیخ خود فکنی
می‌بری بیخ و بر سر شاخی
سخت بر قصد خویش گستاخی
گردنی کاو به تیغ جنگ کند
بر گلو راه لقمه تنگ کند
سوی بالا کند چو دود گریز
دست سیلی زنان آتش تیز
مرو این راه کاین ره خونخوار
حرب پای تهی‌ست با سر مار
شعله را تیغ تیز و تو مسکین
مرد برفین و جوشن مومین
ترسمت شعله بنگری و ز بیم
بول بر خود کنی تو مرد سلیم
هول این حربگاه روحانی
تا نیایی به حرب کی دانی
ظل بکتاش بیگ تا جاوید
باد چون چتر بر سر خورشید
لامکان عرض عرصه گاهش باد
چرخ و انجم صف سپاهش باد
بر کمر آفتاب قرص زرش
قبهٔ سیم ماه بر سپرش
سلطنت در ثنای شوکت او
عاشق خدمت عدالت او
آنکه در کینش استوار آید
تن بی‌سر به پای دار آید
چون گره زد به گوشه ابرو
دل گردان گریز دار پهلو
زهر چشمش به غایتی قتال
که کشد گر گذر کند به خیال
خنده چون از لبش پدید شود
شام ماتم صباح عید شود
در بساطی که او جدل خواهد
چون اجل رخصت عمل خواهد
نیزه‌اش تا سری بجنباند
یک جهان جسم بی‌روان ماند
آن کمان را که جان دهد به خدنگ
چون کند چاشنی به عرصه جنگ
زان صد اگر زه کمان آید
تیر بر سد هزار جان آید
گر کمند افکند بر این ایوان
خمش افتد به گردن کیوان
تیغ او نیمکش نگردیده
سر سد صف ز دوش غلتیده
تیرش اندر کمان هنوز که مرگ
لشکری را نموده غارت برگ
چابکیهاش گر بر آن دارد
کرهٔ باد زیر ران آرد
کره‌ای آنچنان گسسته لگام
چون به نخجیر تازدش به دو گام
در ره آرد کمان سخت و به تیر
زخم سازد دو جانب نخجیر
شهسواری بدین سبکدستی
کس نیاید به عرصه هستی
پایش اندر رکاب دولت باد
ابدش در عنان مدت باد
ای به تو اعتماد جاویدم
پشت بر کوه از تو امیدم
برگ امیدم از عنایت تست
نازش جانم از حمایت تست
گله‌ای دارم از تو و گله‌ای
که نگنجد به هیچ حوصله‌ای
گله‌ای دود در دماغم از آن
گله‌ای باد بر چراغم از آن
گله‌ام این که دی به مجلس عام
که در او بود خلق شهر تمام
زمره‌ای در شکست من بودند
جد نمودند و جهد فرمودند
ناقصی را که پیش اهل کمال
جای ندهند جز به صف نعال
جز دراین شهر ز اهل ایامش
نشنیده‌ست هیچکس نامش
گر ورقها همه بگردانند
کافرم گر دو بیت از او خوانند
عمری از فکر خویش را کشته
بسته بر هم ز شعر یک پشته
پشته‌ای را که بسته از اشعار
کس نخواهد گشود جز عطار
شعر خشکی که گر در آب افتد
ماهی از آب در سراب افتد
بدل بارک الله و تحسین
معنی و لفظ را بر او نفرین
بر منش حکم برتری دادند
به شکست منش فرستادند
می‌توانستیش چو از جا جست
کش نشانی به یک اشاره دست
از تو یک زهر چشم اگر دیدی
به خدا گر کسش دگر دیدی
بود یک چین ابرو از تو بسش
که شود بسته در گلو نفسش
گله چون نبودش دعا گویی
که نیرزد به چین ابرویی
جاودان پادشاه و دولت شاه
شاه رحمت فزای زحمت کاه
مسندش پایتخت بخشش و جود
همتش پادشاه ملک وجود
دخل سد ملک خرج یک نفسش
بسته سیمرغ زله مگسش
بر درش ایستاده دوش به دوش
هر طرف سد گدای مخمل پوش
دست او را ز شغل زر باری
هیچگه کس ندیده بیکاری
تا به احسان گشاده دارد دست
هرگز انگشت با کفش ننشست
بسکه احسان اوست پیوسته
راه اغراق بر سخن بسته
شاه دشمن گداز دوست نواز
هر دو را کار از او به سوز و به ساز
دوست سوزی‌ست این که با من کرد
کار من بر مراد دشمن کرد
چشم اینم نبود چون باشد
که ز من مدعی فزون باشد
وه چه گفتم که مدعی نی نی
با من او را چه قدرت دعوی
کیست او هر ندان بر نشناس
فرق ناکرده فربهی ز آماس
من کیم نکته دان موی شکاف
سره و قلب دهر را صراف
او اگر شیشه است من سنگم
او اگر آینه‌ست من زنگم
تا رسیدم به او تباه شدم
تا گذشته بر او سیاه شدم
کیست او خوش نشین خوش باشی
که فتد چون مگس به هر آشی
کیستم من همای گردون پر
که نزد در هوای هر دون پر
او اگر تیهوی‌ست من بازم
او اگر سحر شد من اعجازم
هست تیهو زبون چنگل باز
سحر گم شد چو رو نمود اعجاز
کیست او پیر پر کرشمه و ناز
از جوانانش چشم عرض نیاز
من کیم گشته در جوانی پیر
از همه در نیاز ناز پذیر
او اگر طامع خوش آمد گوست
طبع من قانع تغافل جوست
اواگر هر زمان پی درویست
پیش من خرمن جهان به جوییست
شاعر قانعم مجرد گرد
از همه چیز و از همه کس فرد
دو جهان پیش من پشیزی نیست
هیچ چیزم به چشم چیزی نیست
عار از صحبت جهان دارم
فخر از این خاک آستان دارم
غرض من نه قیلغ و نه قباست
طعنهٔ شاعران دهر بلاست
چون از این سرزنش بر آرم سر
که چو او بی ز من بود بهتر
زهر بی‌لطفیی عجب خوردم
تو بمان جاودان که من مردم
من که مشهور قاف تا قافم
می‌زنم لاف و می‌رسد لافم
از در روم تا به هند و ختای
یادگاری بود ز من همه جای
هست بر هر جریده‌ای نامم
گشته نامی سخن در ایامم
نکته دانان اگر نو ، ار کهنند
همگی پیروان طرز منند
در خراسان و در عراق منم
که نباشد عدیل در سخنم
هر کجا فارسی زبانی هست
از منش چند داستانی هست
هیچم از طبع بر زبان نگذشت
که به یک ماه در جهان نگذشت
یک مسافر نیامد از جایی
که نبودش ز من تمنایی
یا غزل جست‌یا قصیده من
کز تو ثبت است بر جریده من
کرده مداحی تو مشهورم
اینهمه زان به خویش مغرورم
غره زانم که مدح خوان توام
شهرتم این که در زمان توام
ورنه من از کجا و از دعوی
صورتی چند جمله بی‌معنی
آن کز و هست حیدری بهتر
نبرد نام شاعری بهتر
ای به شوکت غیاث دولت و دین
عدل تو زیور شهور و سنین
زنگ ظلم از زمین ز دودهٔ تست
در داد و دهش گشودهٔ تست
کس در این دولت قوی پیوند
وز دو خونی ندید جز در بند
زان به زندان سرای تنگ حباب
گشته محبوس باد بر سر آب
که رود شب روانه در گلزار
برده شاخ شکوفه را دستار
بسکه قهرت رود گسسته جلو
گر بود کیسه بر و گر شبرو
دست آن یک وداع شانه کند
پای این یک ز ران کرانه کند
جمریان را ز چوب تو بر و دوش
نایب دستگاه نیل فروش
غضبت راز دار قهر خدای
مرگ پیشش به خاک ناصیه سای
دست فرمان دهی قوی از تو
رسم انصاف را نوی از تو
هر چه حکمت بر آن اشاره نمود
راه تبدیل گشت از آن مسدود
نه غم از کم ، نه شادی از بیشت
هستی و نیستی یکی پیشت
بهر مهمان و غیر مهمانت
هست گسترده دایمی خوانت
خادم مطبخ تو آورده
بهر یک کس طعام ده مرده
کرده خوانت ز فرط نعمت ناز
سیر چشم نیاز و دیده آز
محک نقد حال قلب و سره
حال خوان صحیفهٔ بشره
زمره پیرای نکته آرایان
منتها بین دوربین رایان
میر عادل پناه دین و دول
عدل تو پاسبان ملک و ملل
ای به عدلت عدیل نابوده
شهری از عدل و دادت آسوده
ظلم از انصاف تو هزیمت کرد
به طریقی که کس ندیدش گرد
گرد ظلمی نشسته بر رویم
که ندانم که چون فرو شویم
گرد این غم ز روی خون بسته
دیده دریا شد و نشد شسته
وه چه گردی که روی گردآلود
زیر این گرد غصه‌ام فرسود
گرد دردی و گرد اندوهی
بار هر ذره‌ای از آن کوهی
ناله فرماست کوه اندوهم
ناله چون نبودم مگر کوهم
چون ننالم که لعل و سنگ یکیست
شهد را نرخ با شرنگ یکیست
کاش بودی یکی چه گفتم آه
مشک را نیست قدر خاک سیاه
جای در دیده کرده خاکستر
سرمه را کس نیاورد به نظر
کفش بر سر نهند و پابر تاج
لعل سازند زیر دست زجاج
بر مانند عندلیب از باغ
جای گلبانگ او دهند به زاغ
سر تاووس کم ز پا دانند
بوم را بهتر از هما دانند
ناف آهو به خاک جای دهند
فضلهٔ گربه‌اش به جای نهند
تنگ سازند جا به پرتو شمع
کرم شب تاب آورند به جمع
بحر زخار خشک گردانند
منجلابش به جای بنشانند
کرده نسخ زبور را اثبات
بهر ترویج انکرالاصوات
سخت بربسته دست و پای پلنگ
همچو شیرش دوانده موش به جنگ
گر هژبر است چون فتاده به چاه
دست یابد بر او کمین روباه
مرد کش دست و پاست در زنجیر
غالب آید بر او مخنث پیر
فیل نر کاو به کو در افتاده
عاجز آید ز پشه‌ای ماده
شیرم و بیشه‌ام نیستانی‌ست
که به هر نی هزار دستانی‌ست
چه نیستان که نیشکر زاری
هر نیش توتی شکر باری
نی و توتی یکی چه بلعجبی‌ست
عجمی نیست این سخن عربی‌ست
سر این نکته نکته دان داند
این لغت صاحب بیان داند
فهم این منطق سلیمانی
شاه می‌داند و تو می‌دانی
می‌رسد حضرت سلیمان را
فهم کردن زبان مرغان را
آن سلیمان که اسم اعظم هست
پیش نقش نگین او پا بست
آن کزو اینچنین گهر سنجم
آن که بست این طلسم بر گنجم
در نطقم چنین گشوده از اوست
زنگ آیینه‌ام زدوده از اوست
آن که طبعم چو فرصتی دریافت
به ثنا گوییش دو اسبه شتافت
آن که در مدح خوانیش علمم
عشق ورزد به مدح او قلمم
شیرم و بر درش به بند درم
وقف آن آستانه گشته سرم
غرشم این کلام هیبت زای
که ز هولش جهد هژبر از جای
گوره خر هست آرمیده هنوز
شیر و غریدنش ندیده هنوز
شیر را بند گر شود پاره
میرد از بیم گور بیچاره
گریه بر حال آن گوزن اولی‌ست
که به شیران شرزه‌اش دعوی‌ست
شاعران کیستند ، شیرانند
گرسنه خفته ، چشم سیرانند
فارغ از فکر صید و بی‌صیدی
ایمن از ننگ قید و بی‌قیدی
قیدها را همه گسسته ز خویش
لوح هستی خویش شسته ز خویش
تنشان را ز شال عاری نه
و ز لباس زر افتخاری نه
گر بود شال پاره می‌پوشند
گر بود خشک پاره می‌نوشند
چه کنند اسب و استر رهوار
پای را باد قوت رفتار
عیسی ار ره سپر به پا بودی
غم کاه خرش کجا بودی
پای را ماندگی مباد که پای
بی جو و کاه هست ره پیمای
ره روی کاو پیاده پوید راه
ندود هر طرف پی‌جو و کاه
استر و اسب و خانه و اسباب
خس و خارند در ره سیلاب
سیل چون از فراز شد به نشیب
کند از جایشان به نیم نهیب
آنچه با ذات آمده‌ست نکوست
غیر از آن جملهٔ سبزهٔ لب جوست
سبزهٔ طرف جو بود خرم
لیک تا جوی از آب دارد نم
چون نم از سبزه باز گیرد پای
گلخنی را شود متاع سرای
سبزی سبزه ذاتی ار بودی
نشدی شعله سیه دودی
آب رویش نبردی آتش تیز
بخت سبزش نمی‌نمود گریز
هر چه آن گاه هست و گاهی نیست
پیش عقلش زیاده راهی نیست
به عوارض جماعتی نازند
که اسیران نعمت و نازند
هر که همچون تو همتش عالی‌ست
فارغ از کیسهٔ پر و خالی‌ست
کمی و بیش این سرای غرور
عاقلان بنگرند لیک از دور
هر چه این نقشهای بیرونی‌ست
در کمی گاه و گه در افزونی‌ست
طفل طبعان بر آن نظر دارند
بالغان دیده دگر دارند
چشم سر حالت درون بیند
چشم سر خلعت برون بیند
چشم سر جبه بیند و دستار
چشم سر قول بیند و کردار
دیده سر درون دل نگرد
دیده سر برون گل نگرد
بس از آن چشم و آب و گل بین هست
کم از این چشم نقش دل بین هست
داد از این دیده‌های ظاهر بین
ریش و دستار و وضع شاعر بین
ریش و دستار هر که به بینند
از همه شاعرانش بگزینند
نادر عصر خویش خوانندش
پهلوی خویشتن نشانندش
گوز خر گر جهد ز کون دهانش
آفرینها شود نثار بیانش
سد قلم زن قلم به دست آیند
که ورقها بدان بیارایند
لیک آن حشو را رقم کردن
نیست جز ظلم بر قلم کردن
نه همین ظلم بر قلم باشد
بر مداد و ورق ستم باشد
ظلم اندر جهان علم و عمل
وضع هر شیء بود به غیر محل
وضع شیئی که آن به جا نبود
ضدعدل است و آن روا نبود
حاکم عادلی و دانا دل
فارق معنی حق و باطل
عدل باشد که من به صف نعال
جا کنم با هزار عقد ل
خصم من کیسه پر ز مهرهٔ خر
بر سر صف نهد بساط هنر
ظلم نبود که با چنان سخنی
که بود مهزل هر انجمنی
ضدمن دست رد دراز کند
در نطق مرا فراز کند
با وجود کمال پستی قدر
برود در صف سخن تا صدر
مهره خر نهد به جای گهر
جای گوهر دهد به مهره خر
نیست پوشیده کاین دو فعل قبیح
بود ظلم و چه ظلم ، ظلم صریح
برمن این ظلم رفت ودر نظرت
منع ننمود طبع دادگرت
نظر لطفت ار به من بودی
غیر بیرون انجمن بودی
گر بدی حامی من الطافت
کی تغافل نمودی انصافت
لب ز آزار رفته بستم و رفت
بر دل این نیشتر شکستم و رفت
دور عدل تو باد پاینده
که کند خیر او در آینده
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
گفتار درآوردن خادمان شیرین فرهاد را در نزد آن ماه جبین و دلربایی آن نازنین از فرهاد
چو شیرین خیمه زد بر طرف کهسار
بدان کز غم شود لختی سبکبار
مدارا با مزاج خویش می‌کرد
حکیمانه علاج خویش می‌کرد
خیالش در دلش هر دم ز جایی
وزانش هر نفس در سر هوایی
می عشرت به گردش صبح تا شام
به صبح و شام مشغول می و جام
صباحی از صبوحی عشرت اندوز
خمار شب شکسته جرعهٔ روز
شراب صبح و صبح شادمانی
صلای عیش و عشرت جاودانی
هوای ابر و قطره قطره باران
کدامین ابر؟ ابر نوبهاران
بساط دشت و دشتی چون ارم خوش
گذرهای خوش و می‌های بیغش
جهان آشوب ماه برقع انداز
به گلگون پا درآورد از سرناز
به صحرا تاخت از دامان کهسار
نه مست مست و نه هشیار هشیار
ز پی تازان بتان سر خوش مست
یکی شیشه یکی پیمانه در دست
گذشتی چون به طرف چشمه ساری
به آب می‌فروشستی غباری
به خرم لاله زاری چون رسیدی
ستادی لختی و جامی کشیدی
نشاط باده و دشت گل‌انگیز
بساط خرم و گلگون سبک خیز
بت چابک عنان از باده سرمست
نگاهش مست و چشمش مست و خود مست
از این صحرا به آن صحرا دواندی
از این پشته به آن پشته جهاندی
ز ناگه بر فراز پشته‌ای تاخت
نظر بر دامن آن پشته انداخت
گروهی دید از دور آشنا روی
بزد مهمیز و گلگون تاخت ز آنسوی
چو شد نزدیک دید آن کارداران
که رفتند از پی صنعت نگاران
از آنجانب عنان گیران امید
رخ آورده چو ذره سوی خورشید
دوانیدند بر وسعتگه کام
نیاز اندر ترقی گام در گام
چو شد نزدیک از گرد تکاپوی
غبار دامن افشاندن ز آنسوی
فرو جستند و رخ بر خاک سودند
به دأب کهتران خدمت نمودند
نگار نوش لب، ماه شکر خند
عبارت رابه شکر داد پیوند
به شیرین نکته‌های شکرآمیز
به قدر وسع هر یک شد شکر ریز
سخن طی می‌شد از نسبت به نسبت
چنین تا صنعت و ارباب صنعت
بگفت از اهل صنعت با که یارید
ز صنعت پیشگان با خود که دارید
بگفتند از فنون دانش آگاه
دو صنعت پیشه آوردیم همراه
دو مرد کاردان در هر هنر طاق
به منشور هنر مشهور آفاق
نسق بند رسوم هر شماری
هزار استاد و ایشان پیشکاری
چه افسون‌ها که بر هر یک دمیدیم
که آخر بوی تأثیری شنیدیم
نخستین کاردان بنای پرکار
نمی‌جنباند از جا پای پرگار
ز هر سحری که می‌بستیم تمثال
دمیدی باطل السحری ز دنبال
به هر افسون که می‌بردیم ناورد
به یک جنباندن لب دفع می‌کرد
لب عذر آوری بر هم نمی‌بست
یک آری از لبش بیرون نمی‌جست
چه مایه گنج سیم و زر گشادیم
که تا با او قرار کار دادیم
زهی پر عقده کار بینوایی
که چون زر نیستش مشگل گشایی
عجب چیزیست زر! جایی که زر هست
به آسانی مراد آید فرادست
بلرزد کاردان زان کار پر بیم
که برناید به امداد زر و سیم
به ما از سنگ فرسا کار شد تنگ
که یکسان بود پیش او زر و سنگ
غرور همتش را مایه زان بیش
که سنجد مزد کس با صنعت خویش
تعجب کرد ماه مهر پرورد
که چون خود این سخن باور توان کرد
که مردی کش بود این کار پیشه
که سنگ خاره فرساید به تیشه
کند بی‌مزد جان در سخت کوشی
بود مستغنی از صنعت فروشی
مگر دیوانه است این سنگ پرداز
که قانون عمل دارد بدین ساز
بگفتندش که نی دیوانه‌ای نیست
به عالم خود چو او فرزانه‌ای نیست
چرا دیوانه باشد کار سنجی
که پوید راه تو بی پای رنجی
نه آن صنعتگر است این تیشه فرسای
که افتد در پی هر کار فرمای
نهاده سر به دنبال دل خویش
دلش تا با که باشد الفت اندیش
چه گوییمت که از افسون و نیرنگ
چها گفتیم تا آمد فرا چنگ
ولی این گفته‌ها در پرده اولاست
به تو اظهار آن ناکرده اولاست
مه کارآگهان را ناز سر کرد
ز کنج چشم انداز نظر کرد
تبسم گونه‌ای از لب برون داد
سخن را نشأه سحر و فسون داد
که خوش ناید سخن در پرده گفتن
چه حرف است این که می‌باید نهفتن
بگفتندش سخن بسیار باشد
که آنرا پرده‌ای در کار باشد
اگر روی سخن در نکته دانی‌ست
زبان رمز و ایما خوش زبانی‌ست
به مستی داد تن شوخ فسون ساز
به ساقی گفت لب پر خندهٔ ناز
که می‌گفتم مده چندین شرابم
که خواهی ساختن مست و خرابم
تو نشنیدی و چندین می‌فزودی
که عقلم بردی و هوشم ربودی
کنون از بی‌خودیها آنچنانم
که از سد داستان حرفی ندانم
چنان بی‌هوشیی می‌کرد اظهار
که عقل از دست می‌شد هوش از کار
بدیشان گفت هستم بی‌خود و مست
عنان هوشیاری داده از دست
دمی کایم به حال خویشتن باز
ببینم چیست شرح و بسط این راز
جهاند آنگه به روی دشت گلگون
لبی پرخنده و چشمی پر افسون
به بازی کرد گلگون را سبک پای
خرد را برد پای چاره از جای
به سوی مبتلای نو عنان داد
هزارش رخنه سر در ملک جان داد
چه می‌گویم چه جای این بیان است
بیان این سخن یک داستان است
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۸۷ - مسجد سلیمان
حق‌پرستان سلف‌، کاری نمایان کرده‌اند
معبدی بر کوهسار از سنگ بنیان کرده‌اند
بیست پله برنهاده پیش ایوانی ز سنگ
زیرش انباری برای آب باران کرده‌اند
پله‌ای دیگر نهادستند از سوی دگر
از پی آمد شد خاصان مگر آن کرده‌اند
اندر آن‌بی‌آب وادی جای کشت و زیست نیست
زین سبب پیداست کان را بهر یزدان کرده‌اند
هشت‌نه‌فرسنگ‌دور از شوشتر بر سوی‌شرق
آن بنای هایل سنگین به‌سامان کرده‌اند
هست پیدا کان فرو افتاده احجار عظیم
قرن‌ها سرپنجه با گردون گردان کرده‌اند
یا ز اشکانی است آن ویرانه مزکت یا مگر
خسروان آن را به عهد آل ساسان کرده‌اند
نیست آن کار کیان زیرا که در عهد کیان
در چنین احجار نقش و خط نمایان کرده‌اند
طاق‌ها افتاده و دیوارها گردیده پست
گوییا آن را زلازل سخت ویران کرده‌اند
چشمهٔ آبی است خرد، اندر نشیب آن دره
کاندر آن مسکن‌، فقیری چند عریان‌، کرده‌اند
نام آن چشمه نهادستند پس «‌چشمه‌علی‌»
نیز مسجد را لقب «‌مسجدسلیمان‌» کرده‌اند
یکهزار و سیصد و شش بود و آغاز ربیع
کاندر آن وادی زگل گفتی چراغان کرده‌اند
خوانده بودم درکتب‌، وصف بهار شوشتر
یافتم کان را ز روی صدق‌، عنوان کرده‌اند
راستی گفتی گستریده فرشی از دیبای سبز
وندر آن تصویرها از لعل و مرجان کرده‌اند
سبز وادی‌ها گرفته گرد هامونی فراخ
کش مرصع یک‌سر ازگل‌های الوان کرده‌اند
کوه را گفتی ز فرش سبزه مطرف بسته‌اند
دشت را گفتی به برگ لاله پنهان کرده‌اند
از بر معبد نشستم بر سر سنگی خموش
گفتی اندام مرا زان سنگ بی‌جان کرده‌اند
یک نظر کردم به ماضی یک نظر کردم به حال
زانچه اینان می کنند و زانچه آنان کرده‌اند
مزدیسنان را بدیدم‌، از فراز قرن‌ها
کز شهامت ملک ایران را گلستان کرده‌اند
در زمان اقتدار بابل و یونان و مصر
سلطنت بر بابل و بر مصر و یونان کرده‌اند
وز پس قرنی دو هم با دولتی مانند روم
پردلان پارت همدوشی به میدان کرده‌اند
وز پس چندی دگر ساسانیان این ملک را
چون‌ بهشت‌ از عدل‌ و داد و علم‌ و عرفان کرده‌اند
وین زمان ما مفلسان شادیم زانچ آن خسروان
در ستخر و بیستون و طاق بستان کرده‌اند
گویی این‌ بیحالی‌ از خورشید و گرمی‌های اوست
ای‌ بسا مهرا که محض بغض و عدوان کرده‌اند
اندک اندک مهر پنهان گشت گفتی کاختران
مخفی از شرم منشی در زیر دامان کرده‌اند
سر به زیر افکندم و ناگه دو چشمم خیره شد
خاک را گفتی ز اخترها درخشان کرده‌اند
هشت فرسنگ اندر آن کهسارها یل ناگهان
روز شد گفتی مگر شب را به زندان کرده‌اند
از فروغ برق‌ها در خانه‌ها و راه‌ها
اختر شبگرد را سر در بیابان کرده‌اند
یادم آمد کاندر این آباد ویران مر مرا
انگلیسان با رفیقی چند، مهمان کرده‌اند
شرکت نفت بریتانی و ایران است این
کز هنرمندی جهان را مات و حیران کرده‌اند
آب را با آتش از کارون به بالا برده‌اند
نفت را با لوله سر گرد بیابان کرده‌اند
تا نگویی‌ معجز است‌ این یا کرامت یا که سحر
با فشار علم‌، هم این کرده هم آن کرده‌اند
سنگ را با متهٔ علم و هنر، سنبیده نرم
نفت را از قعر چه زی اوج‌، پران کرده‌اند
هشته پستان‌ها ز مهر، اندر دهان طفل خاک
تا دهانش را بسان غنچه خندان کرده‌اند
سال‌ها این راز پنهان بود در قلب زمین
آشکار آن راز را اینک به دوران کرده‌اند
عقده‌هایی بود مشکل در دل خارا، گره
آن گره بگشوده و، آن مشکل آسان کرده‌اند
این شگفتی بین که از همخوابهٔ قیر سیاه
چون مجزا نفت و بنزین فروزان کرده‌اند
نار اگر شد گلستان بر پور آزر دور نیست
بین که خارستان نفتون را گلستان کرده‌اند
حلقه‌های چاه شان خوانده ز دل راز زمین
برج‌های قصرشان با عقل پیمان کرده‌اند
لوله‌های چاه ساران‌، ره به مرکز برده‌اند
میل‌های کارگاهان قصد کیوان کرده‌اند
تا نجوشد نفت‌و هر زین سوی‌و آن‌سو نگذرد
لوله‌هایی تعبیه بر چاهساران کرده‌اند
دیگ‌هایی آهنین‌، بر هیئت دیو سیاه
لوله‌هایی همچنان بر شکل ثعبان کرده‌اند
نفت‌ها در دیگ‌ها انباشته وز لوله‌ها
سوی آبادان رود کاین گونه فرمان کرده‌اند
دستگاه برق «‌تمبی‌» چرخ گردانست راست
کز نفوذش چرخ‌ها را جمله گردان کرده‌اند
تا به آبادان ز نفتون در چهل فرسنگ راه
عالمی روشن به‌ نور علم و عرفان کرده‌اند
قریهٔ ویران «‌عبادان‌» که بد ضرب‌المثل
این زمان شهریش پر قصر و خیابان کرده‌اند
دکهٔ آهنگریشان‌، دهشت افزاید از آن
کز دو پاره کوه آهن پتک و سندان کرده‌اند
پتک خود بالا رود چون کوه و خود آید فرود
بر یکی آهن که بهر کندن کان کرده‌اند
همچو دو دوزخ‌، دو نیران مشتعل دیدم ز دور
کز لهیب و شعله‌، دوزخ را هراسان کرده‌اند
گفتی این هست آذر برزپن و آن آذرگشسب
کز پی تعظیم یزدان‌، مزدیسنان کرده‌اند
بهر مجروحان و بیماران و گرماخوردگان
چند مارستان به طرز انگلستان کرده‌اند
انتظاماتی که در آن خطه دیدم‌، ای عجب
سال‌ها خلق آرزویش را به تهران کرده‌اند
وقت‌، در ایران فراوانست و ارزان‌،‌ لیک علم
هست کمیاب و گران و اینان دگرسان کرده‌اند
وقت را بسیارکمیاب وکران کردند، لیک
در برابر علم را افزون و ارزان کرده‌اند
انگلیسان اندرین کارند و اهل ناصری
خرمند از اینکه یک صابی مسلمان کرده‌اند
تو ز من خواهی برنج ای مدعی خواهی مرنج
این‌ هنرمندان به‌ عصر خویش احسان کرده‌اند
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۹
رنگرز و رنگرزی دیر شد
رنگرز از رنگرزی سیر شد
نقش خمش چونکه صفایی نداشت
رنگرزک خاسر و ادبیر شد
رنگ خمش می نشود هیچ راست
دیر همی جنبد واین دیر شد
همچو که دردی بته خم نشست
وز غم این رنگرزی پیر شد
اول اول دم اقریر زد
وز دم اقریر بانکیر شد
رنگ خمش چاشنئی چون نیافت
گربه مابر سر او شیر شد
قاسمی از شوق چو فریاد کرد
خاطر صوفی زبر و زیر شد
نظام قاری : قصاید
شمارهٔ ۱۸ - لغزی که در صفت میان بند گفته شده است
چیست آن جبس مختلف آثار
پنبه و ابریشمش شعار ودثار
ساده باشد میانش و یکرنگ
نقش و الوان او بود بکنار
علمیت دروست با ترکیب
لیک هست انصراف او ناچار
باقبا و دوتوئی و چمته
همچو اهل نفاق باشد یار
گاه سجاده را بود نایب
گاه باشد جنیبه دستار
گه بلنکوته اش کنند بدل
که بود زیر جامه در قصار
گاه گردد سپیچ سر در شب
ور بود چارشب مدانش عار
گر نباشد بدعوتی سفره
میشود او دراز خوان هموار
اکثر آنرا بدوش اندازند
نازکان موالی و تجار
که ردای دعای استسقاست
میکنندش بطیلسان احبار
وقت افلاس از همه رختی
بیشتر او کنند در بازار
پیشک آفتاب و بارانیست
بقچه دانست و جامه و ایزار
خواهرش شده و برادر او
کمرست آن بکوه کرده قرار
همه کس را بدامن آویزد
در میانست باصغار و کبار
از عزیزی بسر نهند او را
در برش آورند چون دلدار
در مصائب شکوه اهل عزاست
افکنند از برای او دستار
ور بداری بجای کلکنه اش
شد بحمام نیز خدمتکار
از رخوتی که مانده دردهلیز
محرم خلوت خود او انگار
کار دسمال از و همی آید
لیک دورست از تمیز و وقار
رخت در خانه چون زنان شویند
برسرش میکنند مقنعه وار
در میان بتان بهر ریشه
باشدش ناز و غنج و شیوه هزار
پس میان بستنش بیاموزم
منکشف گرددش هزار اسرار
قصب شیر و شکرش خوانند
بندقی نیز خوانده اند اخیار
بنما در میان جمع رخوت
نرمه کز وی آید این همه کار
ور بودجامه دراز بقد
که فتد دامنش براهگذار
خویشتن در میان در اندازد
تا بپوشاند آن عیوب و عوار
او علمدار رختها آمد
تتق و پرده است و حاجب یار
لقبش فوطه و میان بندست
کنیت او بود نماز گذار
کمر صحبت است قاری را
عوض متکاست یا دیوار
صدر اعظم چو زر برافشاند
دامن او آورد به پیش نثار
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۲ - و من خیالاته الخاصه رحمه الله
آنک آستین نموده و دامان فراخ و تنگ
پیراهن از وی آمد و تنبان فراخ تنگ
بزاز رخت تا تو نرنجی ز بیش و کم
برتنگ را گشوده و کتان فراخ و تنگ
چون دست همتم بود آجیده نیمچه
عرض نکتدهاش پریشان فراخ و تنگ
سرهای خلق چونکه بود کوچک و بزرگ
خیاط نیز کرد گریبان فراخ و تنگ
گاهی گشادگی بودت گه گرفتگی
داری قباچه و فرجی زان فراخ و تنگ
کوهای خلق بسته و نابسته زانکه هست
چون حلقهای خرده فروشان فراخ و تنگ
قاری چراست جامه روزو لباس شب
چون رخت غنچه و کل بستان فراخ و تنگ
نظام قاری : مخیّل‌نامه (در جنگ صوف و کمخا)
بخش ۲۳ - رفتن پهلوان پنبه در معرض هلاک و عزاداشتن تن جامه و کرباس بروی
بشد پهلوان پنبه اندر نبرد
زمیدان دامان برآورد گرد
بگفتا سلاحمم به ببینید تنک
که من چند مرده حلاجم بجنگ
من آنم که اطلس و والا چو دست
بگردن در آرند با هم نشست
در آنجا شوم محرم دخل و ساز
میانشان بخشم بآرام و ناز
من آنم که در بیشه جامه خواب
برم گرگ سرما نیاورد تاب
هم از دولتم جبه را فربهیست
نهالی و بالش بفر و بهی است
مرا چون در آجیده میلک نهند
ببخت من انگشت کاری کنند
زنی چون در آرایش افزار من
به بیند شود سست و بیخویشتن
کد وروی گرزی بزد بر سرش
که چون گرد شد بر همه پیکرش
چو کرباس او را بدانحال دید
بباره شد و ناله بر کشید
یکی ریسمان بود بر گردنش
دریده بتن گشته پیراهنش
بپوشید تن جامه در تن سیه
بگفتا که ای پشت گرم سپه
کنون کارکرباس گشت از تو خام
بود بی وجودت قبا ناتمام
چرا بر تو پشمینه را دل نسوخت
که این ضرب کاری بجانت سپوخت
نمد زین مبیناد روی سفید
جل خرسک از وی شود نا امید
مربع بقبرش بماناد صوف
زقرساق و پاچه جداباد صوف
بگرماوه بگریست فوطه زغم
هی چبد گلکینه دردش بدم
رسانید عین البقر چشم شور
نهادندش انکه بپایش بگور
نظام قاری : مخیّل‌نامه (در جنگ صوف و کمخا)
بخش ۲۷ - در خاتمه کتاب و وصف الحال گوید
درین فتنه کافشاند عقل آستی
بغارت بشد رخت من راستی
دوشاه چنین کرده یورش بسیج
مرا خود نبد غیر پیکار هیچ
دلیل اینکه یکدست جامه درید
که این رشته قاری بهم در کشید
غرض بود ازین جامه ام دوختن
زفانوس والا برافروختن
که بر قبر من صوف آمرزشی
بگیری و زیلوی آسایشی
چو بستر شود خاک و رختم کفن
لباس دعائی بپوشی بمن
کنون بشنو ای اهل رای و تمیز
که همچون قماشی نفیس و عزیز
که در جنگنامه بسی گفته اند
لآلی معنی بسی سفته اند
ازین طرز هرگز که پرداخته است
چنین طرح جنگی که انداخته است
زرزمی چنین هم که دارد نشان
که شان قطره خون نبد در میان
چو دیدم زحد کهنه شهنامه را
مطرا زنو کردم این جامه را
صلیب همه کافران سوختم
که طوسی بدین رشته در دوختم
چنین جامه نو که پرداختم
زنه کرسیش صندلی ساختم
مصون باد از طعن هرزن بمزد
زقلبان بیمایه وصله دزد
تن از جامهای نکو فربه است
ببرجامه خوب از زن به است
بدیماه و بهمن اگر پی زنی
چو رستم بگرمی و روئین تنی
که در حرب سرمایکی پوستین
زببربیان کم نباشد یقین
چو تو رخت نودر بر آری نخست
بشو تن که مانی بدین تن درست
بسی دیده ام مرده خلق از خورش
ولی یابد از جامه جان پرورش
زخوردن بپوشیدن آراستم
بجامه فزودم زنان کاستم
نخستین زوصف طعام این بخوان
که تشریف باشد مقدم بنان
زاشعار خان گستر اطعمه
زدم پشم بر هم بنظم اینهمه
بهر گوشه در شعر بشتافتم
زموئی پلاسی چنین یافتم
زدستار سید سلیمان عرب
بیاد آمدم با بزرگان ادب
بنزدیک هر شعر در انجمن
نظر کن که زردوزیست آن من
نه بافندگی میکنم اینگان
هنر نیست پوشیده بر مردمان
کنانرا چه گویی زبر تنک به
گراینست میدان تورجحان منه
رخم گشته زربفت و والای آل
سرشک و مژه سوزنی در خیال
تنم گشته چون ریسمانی زغم
که تابسته ام این سخنها بهم
برخت نکو باشدت احترام
سلام علیک و علیک السلام
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۳۰ - نجم کلاهدوز
غلام طلعت نجم کلاهدوز منم
حکیم ابله و پیر جوان سپوز منم
جهان جدم و هستم جهانفروز بهزل
مرا به بین که جهان جانفروز منم
بلند و روشن چو نان بنور خاطر خویش
ز عشق نجم چو خورشید نیمروز منم
بیاد نجم کله دوز هر شبی تا روز
زننده جلق بصابون نیمکوه منم
عشق ابروی چون قوس و مشکبو مویش
چو زه بخف و خراشید رو چو نور منم
بدینصفت که منم کور رومه سوز همی
گمان برم که مگر کور رومه سوزمنم
تو با حیل ز بخارا جوال و ژنده خویش
بمن فرست که آنرا جوالدوز منم
ز من محمد بافنده را سلام رسان
که دوستیش بفامست و فام دوز منم
کشید قامت و مکروی و مشکبوی ویست
خمیده قامت و جماح و گنده یوز منم
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱۱۴ - در توحید و پند و زهد گوید
ای از خدا عزوجل بر تو آفرین
تا آفریده چون تو دگر گیتی آفرین
آن را کن آفرین که جهان را بیافرید
تاباشد از ملائکه بر جانت آفرین
آن پادشا که حلقه درگاه ملک او
هفصد هزار بار به از چرخ هفتمین
شایسته عبادت و معبود مملکت
دارنده مکان و نگارنده مکین
جان پروری که بی قلم و دست و آلتی
اندر رحم نگار کند صورت جنین
از خردتر مگس بدهد نوش خوشگوار
در کمترینه کرم نهد گوهر ثمین
سوز به قهر برگ درختان به مهرگان
سازد ز لطف نغمه مرغان به فرودین
برق از عتاب او شده چون تیغ در مصاف
رعد از نهیب او شده چون شیر در عرین
با ابر و باد گفته که در باغ و بوستان
نقاشی آن چنان کن و فراشی این چنین
چون صورت پری گل ازو شد به نوبهار
زلف بنفشه چون خم چوگان حور عین
از شاخ گل به قدرت او بانگ عندلیب
همچون نوای بهربد از چنگ رامتین
کبکان به کوهسار خرامان به قدرتش
چون لعبتان چین شده خندان و لاله چین
زاغان فراز برف زمستان ز صنعتش
چون لشکری رسیده زهندوستان به چین
گردون پرستاره زصنع بدیع او
چون بوستان پر گل و نسرین و یاسمین
ازروز و شب بساخت جهان را دو پیرهن
خورشید و مه درو به تکاپوی هان و هین
می برکنند سر ز گریبان آسمان
دامن کشان ز ظلمت و از نور در زمین
پای جهان ز دامن شب چون نهان کند
گوید به صبح دست برون کن ز آستین
در صنعهاش عاجز و حیران بمانده اند
مردان تیز فهم وبزرگان دوربین
ای خلق را عبادت تو نصرت و فتوح
ما را توئی به فضل و کرم ناصر و معین
انگشت کاینات به تقدیر چون توئی
انگشتری فلک کند و مشتری نگین
تسبیح و شکر و یاد تو خوشتر بود مرا
که اندر بهشت جوی می و شیر و انگبین
با پادشاهی تو چه خیزد ز من گدا
بیچاره ذلیلم و درمانده مهین
من کیستم که پیش تو سر بر زمین نهم
یا باشدم به درگه تو ناله حزین
خورشید را که هست کله گوشه برفلک
هرشب ز پیش تو به زمین برنهد جبین
ای از دم هوی و هوس روز و شب دوان
در بند آن که تا تن لاغر کنی سمین
از حرص و شهوت است دلت را به هم رهی
کش غول بر یسار بود دیو بر یمین
در طاعت خدای دو تا باش چون کمان
کاندر ره تو دیو لعین است در کمین
آنجا سوار باش که میدان طاعت است
تا آسمانت اسب شود آفتاب زین
ایزدپرست شو چو بدوت استعانت است
«ایاک نعبد» است پس «ایاک نستعین »
گر خود فرشته ایست مقرب ز ساق عرش
چون نگردد به ایزد دیوی بود لعین
نتوان شدن به پای غلط در ره خدای
نگرفت کس به دست گمان دامن یقین
بر راه جهل چند نشینی اسیروار
چون در ره خرد نشوی شهسوار دین
خود دانی این قدر که بهم راست نیستند
میران شه نشان و گدایان ره نشین
ابلیس وار ناکس و نامعتمد مباش
گر همچو جبرئیل امین نیستی امین
آخر تو را که کرد نصیحت مرا بگوی
کز رنج نفس باش به جان بلا قرین
رحمت مخواه وز در رحمن همی گریز
لعنت پسند و خدمت شیطان همی گزین
می برکشی ز جانور پوست تا تو را
در پوستین بود تن و اندام نازنین
چون پوستین ز قاقم و سنجاب ساختی
آن کن که مرتو را ندرد خلق پوستین
از بهر دین تو را چو نصیحت کند کسی
در دل مگیر کین و در ابرو میار چین
کین دار دین ندارد پیش از تو گفته شد
آن راست تاج دین که برو نیست داغ کین
از هول دوزخ و خطر راه رستخیز
آگه نه ای که دل به هوی کرده ای رهین
تدبیر کن که پیش تو در راه دوزخ است
دریای آتشین ز پس کوه آهنین
بیدار جز به مرگ نخواهی همی شدن
صبر آر تا درآئی از این خواب سهمگین
نزدیک کژ روان نتوان یافتن خبر
از جای راستان و ز مردان راستین
گاو است و شیر در ره تو باش تا رسد
زخم سروت بر سر و چنگال برسرین
چون نعمت خدای خوری شکر او گزار
گر نه ز کبر و خشم و حسد گشته ای عجین
او را چه از شکایت و شکر جهانیان
مستغنی و غنی است ز نفرین و آفرین
ناشاکران چون تو خداوند را بسی است
گرد جهان دوان چو سگان گرد پارگین
ای گشته سر جریده پیران شوخ چشم
بشنو نصیحتی ز جوانان شرمگین
برگی بکن که لشکر عمر تو کوچ کرد
گردی نشست بر سرت از گردش سنین
توحید و زهد کارقوامی است و آن منم
کز غایت سخن شده ام آیتی مبین
امروز پادشاه سخن در جهان منم
گنج قناعت است مرا در خرد دفین
توحید و زهد هست سپاهی گران مرا
توفیق ایزد است حصار«ی» مرا حصین
بر درگه سرای سخن پادشاهوار
در دین زنند نوبت من تا به یوم دین
آن نانبا منم به سخن پادشا شده
دکان گرفته بر زبر گنبد برین
گندم مرا ز مزرعه کاف و هی بود
پرورده کشتهاش ز کاریز یی و سین
از چرخ خاطر است مرا آسیای عقل
از چشم فکرت است مرا چشمه معین
در ناوه ضمیر خمیر لطبف من
به سرشت آنکه آدم را او سرشت طین
نانی که من ز آتش چون ارغوان پزم
آرد چو زعفران طرب اندر دل حزین
زین نان وین سخن نتوانند گفت خلق
نانت نه گندمین سخنانت نه مردمین
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۹ - مسگر
دلبر مسگر چو جای خود به دوکان می کند
هر که را بیند مس خود را نمایان می کند
میدرآید در درون دیگ دامن برزده
آتشم را تیز بالبهای دامان می کند
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۵۰ - کفش دوز
بعد از این در خدمت آن کفشدوزم چون درفش
بر دکانش قرمه ام بر آستانش نعل کفش
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۵۵ - میخچه گر
نگار میخچه گر ساخته ز آهن ما
نشسته است به سودای میخ در یکجا