عبارات مورد جستجو در ۵۴ گوهر پیدا شد:
فردوسی : منوچهر
بخش ۱۱
چو برخاست از خواب با موبدان
یکی انجمن کرد با بخردان
گشاد آن سخن بر ستاره شمر
که فرجام این بر چه باشد گذر
دو گوهر چو آب و چو آتش به هم
برآمیخته باشد از بن ستم
همانا که باشد به روز شمار
فریدون و ضحاک را کارزار
از اختر بجوئید و پاسخ دهید
همه کار و کردار فرخ نهید
ستارهشناسان به روز دراز
همی ز آسمان بازجستند راز
بدیدند و با خنده پیش آمدند
که دو دشمن از بخت خویش آمدند
به سام نریمان ستاره شمر
چنین گفت کای گرد زرین کمر
ترا مژده از دخت مهراب و زال
که باشند هر دو به شادی همال
ازین دو هنرمند پیلی ژیان
بیاید ببندد به مردی میان
جهان زیرپای اندر آرد به تیغ
نهد تخت شاه از بر پشت میغ
ببرد پی بدسگالان ز خاک
به روی زمین بر نماند مغاک
نه سگسار ماند نه مازندران
زمین را بشوید به گرز گران
به خواب اندرد آرد سر دردمند
ببندد در جنگ و راه گزند
بدو باشد ایرانیان را امید
ازو پهلوان را خرام و نوید
پی بارهای کو چماند به جنگ
بمالد برو روی جنگی پلنگ
خنک پادشاهی که هنگام او
زمانه به شاهی برد نام او
چو بشنید گفتار اخترشناس
بخندید و پذرفت ازیشان سپاس
ببخشیدشان بیکران زر و سیم
چو آرامش آمد به هنگام بیم
فرستادهٔ زال را پیش خواند
زهر گونه با او سخنها براند
بگفتش که با او به خوبی بگوی
که این آرزو را نبد هیچ روی
ولیکن چو پیمان چنین بد نخست
بهانه نشاید به بیداد جست
من اینک به شبگیر ازین رزمگاه
سوی شهر ایران گذارم سپاه
فرستاده را داد چندی درم
بدو گفت خیره مزن هیچ دم
گسی کردش و خود به راه ایستاد
سپاه و سپهبد از آن کار شاد
ببستند از آن گرگساران هزار
پیاده به زاری کشیدند خوار
دو بهره چو از تیره شب درگذشت
خروش سواران برآمد ز دشت
همان نالهٔ کوس با کره نای
برآمد ز دهلیز پردهسرای
سپهبد سوی شهر ایران کشید
سپه را به نزد دلیران کشید
فرستاده آمد دوان سوی زال
ابا بخت پیروز و فرخنده فال
گرفت آفرین زال بر کردگار
بران بخشش گردش روزگار
درم داد و دینار درویش را
نوازنده شد مردم خویش را
یکی انجمن کرد با بخردان
گشاد آن سخن بر ستاره شمر
که فرجام این بر چه باشد گذر
دو گوهر چو آب و چو آتش به هم
برآمیخته باشد از بن ستم
همانا که باشد به روز شمار
فریدون و ضحاک را کارزار
از اختر بجوئید و پاسخ دهید
همه کار و کردار فرخ نهید
ستارهشناسان به روز دراز
همی ز آسمان بازجستند راز
بدیدند و با خنده پیش آمدند
که دو دشمن از بخت خویش آمدند
به سام نریمان ستاره شمر
چنین گفت کای گرد زرین کمر
ترا مژده از دخت مهراب و زال
که باشند هر دو به شادی همال
ازین دو هنرمند پیلی ژیان
بیاید ببندد به مردی میان
جهان زیرپای اندر آرد به تیغ
نهد تخت شاه از بر پشت میغ
ببرد پی بدسگالان ز خاک
به روی زمین بر نماند مغاک
نه سگسار ماند نه مازندران
زمین را بشوید به گرز گران
به خواب اندرد آرد سر دردمند
ببندد در جنگ و راه گزند
بدو باشد ایرانیان را امید
ازو پهلوان را خرام و نوید
پی بارهای کو چماند به جنگ
بمالد برو روی جنگی پلنگ
خنک پادشاهی که هنگام او
زمانه به شاهی برد نام او
چو بشنید گفتار اخترشناس
بخندید و پذرفت ازیشان سپاس
ببخشیدشان بیکران زر و سیم
چو آرامش آمد به هنگام بیم
فرستادهٔ زال را پیش خواند
زهر گونه با او سخنها براند
بگفتش که با او به خوبی بگوی
که این آرزو را نبد هیچ روی
ولیکن چو پیمان چنین بد نخست
بهانه نشاید به بیداد جست
من اینک به شبگیر ازین رزمگاه
سوی شهر ایران گذارم سپاه
فرستاده را داد چندی درم
بدو گفت خیره مزن هیچ دم
گسی کردش و خود به راه ایستاد
سپاه و سپهبد از آن کار شاد
ببستند از آن گرگساران هزار
پیاده به زاری کشیدند خوار
دو بهره چو از تیره شب درگذشت
خروش سواران برآمد ز دشت
همان نالهٔ کوس با کره نای
برآمد ز دهلیز پردهسرای
سپهبد سوی شهر ایران کشید
سپه را به نزد دلیران کشید
فرستاده آمد دوان سوی زال
ابا بخت پیروز و فرخنده فال
گرفت آفرین زال بر کردگار
بران بخشش گردش روزگار
درم داد و دینار درویش را
نوازنده شد مردم خویش را
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸
ساقیا آمدن عید مبارک بادت
وان مواعید که کردی نرود از یادت
در شگفتم که در این مدت ایام فراق
برگرفتی ز حریفان دل و دل میدادت
برسان بندگی دختر رز گو به درآی
که دم و همت ما کرد ز بند آزادت
شادی مجلسیان در قدم و مقدم توست
جای غم باد مر آن دل که نخواهد شادت
شکر ایزد که ز تاراج خزان رخنه نیافت
بوستان سمن و سرو و گل و شمشادت
چشم بد دور کز آن تفرقهات بازآورد
طالع نامور و دولت مادرزادت
حافظ از دست مده دولت این کشتی نوح
ور نه طوفان حوادث ببرد بنیادت
وان مواعید که کردی نرود از یادت
در شگفتم که در این مدت ایام فراق
برگرفتی ز حریفان دل و دل میدادت
برسان بندگی دختر رز گو به درآی
که دم و همت ما کرد ز بند آزادت
شادی مجلسیان در قدم و مقدم توست
جای غم باد مر آن دل که نخواهد شادت
شکر ایزد که ز تاراج خزان رخنه نیافت
بوستان سمن و سرو و گل و شمشادت
چشم بد دور کز آن تفرقهات بازآورد
طالع نامور و دولت مادرزادت
حافظ از دست مده دولت این کشتی نوح
ور نه طوفان حوادث ببرد بنیادت
مولوی : دفتر اول
بخش ۳۶ - حکایت پادشاه جهود دیگر کی در هلاک دین عیسی سعی نمود
بعد ازین خونریز درمان ناپذیر
کندر افتاد از بلای آن وزیر
یک شه دیگر ز نسل آن جهود
در هلاک قوم عیسی رو نمود
گر خبر خواهی ازین دیگر خروج
سوره برخوان واسما ذات البروج
سنت بد کز شه اول بزاد
این شه دیگر قدم بر وی نهاد
هرکه او بنهاد ناخوش سنتی
سوی او نفرین رود هر ساعتی
نیکوان رفتند و سنتها بماند
وز لئیمان ظلم و لعنتها بماند
تا قیامت هرکه جنس آن بدان
در وجود آید، بود رویش بدان
رگ رگ است این آب شیرین و آب شور
در خلایق میرود تا نفخ صور
نیکوان را هست میراث از خوشاب
آن چه میراث است؟ اورثنا الکتاب
شد نیاز طالبان ار بنگری
شعلهها از گوهر پیغامبری
شعلهها با گوهران گردان بود
شعله آن جانب رود هم کان بود
نور روزن گرد خانه میدود
زان که خور برجی به برجی میرود
هرکه را با اختری پیوستگیست
مر ورا با اختر خود همتگیست
طالعش گر زهره باشد در طرب
میل کلی دارد و عشق و طلب
ور بود مریخی خونریزخو
جنگ و بهتان و خصومت جوید او
اخترانند از ورای اختران
که احتراق و نحس نبود اندر آن
سایران در آسمانهای دگر
غیر این هفت آسمان معتبر
راسخان در تاب انوار خدا
نه به هم پیوسته، نه از هم جدا
هرکه باشد طالع او زان نجوم
نفس او کفار سوزد، در رجوم
خشم مریخی نباشد خشم او
منقلب رو، غالب و مغلوب خو
نور غالب ایمن از نقص و غسق
در میان اصبعین نور حق
حق فشاند آن نور را بر جانها
مقبلان برداشته دامانها
وان نثار نور را وا یافته
روی از غیر خدا برتافته
هرکه را دامان عشقی نابده
زان نثار نور بیبهره شده
جزوها را رویها سوی کل است
بلبلان را عشق با روی گل است
گاو را رنگ از برون و مرد را
از درون جو رنگ سرخ و زرد را
رنگهای نیک از خم صفاست
رنگ زشتان از سیاهابهی جفاست
صبغة الله نام آن رنگ لطیف
لعنة الله بوی این رنگ کثیف
آنچه از دریا به دریا میرود
از همانجا کامد، آنجا میرود
از سر که سیلهای تیزرو
وز تن ما جان عشقآمیز رو
کندر افتاد از بلای آن وزیر
یک شه دیگر ز نسل آن جهود
در هلاک قوم عیسی رو نمود
گر خبر خواهی ازین دیگر خروج
سوره برخوان واسما ذات البروج
سنت بد کز شه اول بزاد
این شه دیگر قدم بر وی نهاد
هرکه او بنهاد ناخوش سنتی
سوی او نفرین رود هر ساعتی
نیکوان رفتند و سنتها بماند
وز لئیمان ظلم و لعنتها بماند
تا قیامت هرکه جنس آن بدان
در وجود آید، بود رویش بدان
رگ رگ است این آب شیرین و آب شور
در خلایق میرود تا نفخ صور
نیکوان را هست میراث از خوشاب
آن چه میراث است؟ اورثنا الکتاب
شد نیاز طالبان ار بنگری
شعلهها از گوهر پیغامبری
شعلهها با گوهران گردان بود
شعله آن جانب رود هم کان بود
نور روزن گرد خانه میدود
زان که خور برجی به برجی میرود
هرکه را با اختری پیوستگیست
مر ورا با اختر خود همتگیست
طالعش گر زهره باشد در طرب
میل کلی دارد و عشق و طلب
ور بود مریخی خونریزخو
جنگ و بهتان و خصومت جوید او
اخترانند از ورای اختران
که احتراق و نحس نبود اندر آن
سایران در آسمانهای دگر
غیر این هفت آسمان معتبر
راسخان در تاب انوار خدا
نه به هم پیوسته، نه از هم جدا
هرکه باشد طالع او زان نجوم
نفس او کفار سوزد، در رجوم
خشم مریخی نباشد خشم او
منقلب رو، غالب و مغلوب خو
نور غالب ایمن از نقص و غسق
در میان اصبعین نور حق
حق فشاند آن نور را بر جانها
مقبلان برداشته دامانها
وان نثار نور را وا یافته
روی از غیر خدا برتافته
هرکه را دامان عشقی نابده
زان نثار نور بیبهره شده
جزوها را رویها سوی کل است
بلبلان را عشق با روی گل است
گاو را رنگ از برون و مرد را
از درون جو رنگ سرخ و زرد را
رنگهای نیک از خم صفاست
رنگ زشتان از سیاهابهی جفاست
صبغة الله نام آن رنگ لطیف
لعنة الله بوی این رنگ کثیف
آنچه از دریا به دریا میرود
از همانجا کامد، آنجا میرود
از سر که سیلهای تیزرو
وز تن ما جان عشقآمیز رو
نظامی گنجوی : هفت پیکر
بخش ۸ - آغاز داستان بهرام
گوهر آمای گنج خانه راز
گنج گوهر چنین گشاید باز
کاسمان را ترازوی دو سرست
در یکی سنگ و در یکی گهرست
از ترازوی او جهان دو رنگ
گه گهر بر سر آورد گه سنگ
صلب شاهان همین اثر دارد
بچه یا سنگ یا گهر دارد
گاهی آید ز گوهری سنگی
گاه لعلی ز کهربا رنگی
گوهر و سنگ شد به نسبت و نام
نسبت یزدگرد با بهرام
آن زد و این نواخت این عجبست
سنگ با لعل و خار با رطبست
هرکه را این شکسته پائی داد
آن لطف کرد و مومیائی داد
روز اول که صبح بهرامی
از شب تیره برد بدنامی
کوره تابان کیمیای سپهر
کاگهی بودشان ز ماه و ز مهر
در ترازوی آسمان سنجی
باز جستند سیم ده پنجی
خود زر ده دهی به چنگ آمد
در ز دریا گهر ز سنگ آمد
یافتند از طریق پیروزی
در بزرگی و عالم افروزی
طالعش حوت و مشتری در حوت
زهره با او چو لعل با یاقوت
ماه در ثور و تیر در جوزا
اوج مریخ در اسد پیدا
زحل از دلو با قوی رائی
خصم را داده باد پیمائی
ذنب آورده روی در زحلش
وآفتاب اوفتاده در حملش
داده هر کوکبی شهادت خویش
همچو برجیس بر سعادت خویش
با چنین طالعی که بردم نام
چون به اقبال زاده شد بهرام
پدرش یزدگرد خام اندیش
پختگی کرد و دید طالع خویش
کانچه او میپزد همه خامست
تخم بیداد بد سرانجامست
پیش از آن حالتش به سالی بیست
چند فرزند بود و هیچ نزیست
حکم کردند راصدان سپهر
کان خلف را که بود زیبا چهر
از عجم سوی تازیان تازد
پرورشگاه در عرب سازد
مگر اقبال از آن طرف یابد
هرکس از بقعهای شرف یابد
آرد آن بقعه دولتش به مثل
گرچه گفتند للبقاع دول
پدر از مهر زندگانی او
دور شد زو ز مهربانی او
چون سهیل از دیار خویشتنش
تخت زد در ولایت یمنش
کس فرستاد و خواند نعمان را
لاله لعل داد بستان را
تا چو نعمان کند گل افشانی
گردد آن برگ لاله نعمانی
آلت خسرویش بر دوزد
ادب شاهیش درآموزد
برد نعمانش از عماری شاه
کرد آغوش خود عماری ماه
چشمهای را ز بحر نامیتر
داشت از چشم خود گرامیتر
چون برآمد چهار سال برین
گور عیار گشت شیر عرین
شاه نعمان نمود با فرزند
کای پسر هست خاطرم دربند
کاین هوا خشک وین زمین گرمست
وین ملکزاده نازک و نرمست
پرورشگاه او چنان باید
کز زمین سر به آسمان ساید
تا در آن اوج برکشد پرو بال
پرورش یابد از نسیم شمال
در هوای لطیف جای کند
خواب و آرام جانفزای کند
گوهر فطرتش بماند پاک
از بخار زمین و خشگی خاک
گنج گوهر چنین گشاید باز
کاسمان را ترازوی دو سرست
در یکی سنگ و در یکی گهرست
از ترازوی او جهان دو رنگ
گه گهر بر سر آورد گه سنگ
صلب شاهان همین اثر دارد
بچه یا سنگ یا گهر دارد
گاهی آید ز گوهری سنگی
گاه لعلی ز کهربا رنگی
گوهر و سنگ شد به نسبت و نام
نسبت یزدگرد با بهرام
آن زد و این نواخت این عجبست
سنگ با لعل و خار با رطبست
هرکه را این شکسته پائی داد
آن لطف کرد و مومیائی داد
روز اول که صبح بهرامی
از شب تیره برد بدنامی
کوره تابان کیمیای سپهر
کاگهی بودشان ز ماه و ز مهر
در ترازوی آسمان سنجی
باز جستند سیم ده پنجی
خود زر ده دهی به چنگ آمد
در ز دریا گهر ز سنگ آمد
یافتند از طریق پیروزی
در بزرگی و عالم افروزی
طالعش حوت و مشتری در حوت
زهره با او چو لعل با یاقوت
ماه در ثور و تیر در جوزا
اوج مریخ در اسد پیدا
زحل از دلو با قوی رائی
خصم را داده باد پیمائی
ذنب آورده روی در زحلش
وآفتاب اوفتاده در حملش
داده هر کوکبی شهادت خویش
همچو برجیس بر سعادت خویش
با چنین طالعی که بردم نام
چون به اقبال زاده شد بهرام
پدرش یزدگرد خام اندیش
پختگی کرد و دید طالع خویش
کانچه او میپزد همه خامست
تخم بیداد بد سرانجامست
پیش از آن حالتش به سالی بیست
چند فرزند بود و هیچ نزیست
حکم کردند راصدان سپهر
کان خلف را که بود زیبا چهر
از عجم سوی تازیان تازد
پرورشگاه در عرب سازد
مگر اقبال از آن طرف یابد
هرکس از بقعهای شرف یابد
آرد آن بقعه دولتش به مثل
گرچه گفتند للبقاع دول
پدر از مهر زندگانی او
دور شد زو ز مهربانی او
چون سهیل از دیار خویشتنش
تخت زد در ولایت یمنش
کس فرستاد و خواند نعمان را
لاله لعل داد بستان را
تا چو نعمان کند گل افشانی
گردد آن برگ لاله نعمانی
آلت خسرویش بر دوزد
ادب شاهیش درآموزد
برد نعمانش از عماری شاه
کرد آغوش خود عماری ماه
چشمهای را ز بحر نامیتر
داشت از چشم خود گرامیتر
چون برآمد چهار سال برین
گور عیار گشت شیر عرین
شاه نعمان نمود با فرزند
کای پسر هست خاطرم دربند
کاین هوا خشک وین زمین گرمست
وین ملکزاده نازک و نرمست
پرورشگاه او چنان باید
کز زمین سر به آسمان ساید
تا در آن اوج برکشد پرو بال
پرورش یابد از نسیم شمال
در هوای لطیف جای کند
خواب و آرام جانفزای کند
گوهر فطرتش بماند پاک
از بخار زمین و خشگی خاک
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۳
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۴
عبید زاکانی : مقطعات
شمارهٔ ۱ - در حل فال گوید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۲۰۵
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۱۵
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۸۷
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۷۵
عطار نیشابوری : روایت دیگر دیباچۀ الهینامه
فی نعت النبی صلی الله علیه و آله و صحبه و سلم
این فصل در نسخه کتابخانه سلطان محمد فاتح استانبول عبارت از ۳۲۲ بیت است، بیت اول و آخرش بروجه ذیل است:
محمد مقتدای هر دو عالم
محمد مهتر اولادِ آدم
وگر در خوردّ آب تو نیم من
فرا آبم مده والله اعلم
در نسخه کتابخانه موزه انگلستان بجای این فصل ۱۷ بیت وجود دارد که اول و آخرش نیز بروجه ذیل است:
محمد کو سرافراز عرب بود
وجودش درِّ دریای طلب بود
...
چو هم دستی تو با موسیِ عمران
همی از جامِ جان خور آبِ حیوان
محمد مقتدای هر دو عالم
محمد مهتر اولادِ آدم
وگر در خوردّ آب تو نیم من
فرا آبم مده والله اعلم
در نسخه کتابخانه موزه انگلستان بجای این فصل ۱۷ بیت وجود دارد که اول و آخرش نیز بروجه ذیل است:
محمد کو سرافراز عرب بود
وجودش درِّ دریای طلب بود
...
چو هم دستی تو با موسیِ عمران
همی از جامِ جان خور آبِ حیوان
رضیالدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۶
نصرالله منشی : مقدمهٔ نصرالله منشی
بخش ۱۱ - تحفه آوردن فقیه عالم علی ابراهیم اسماعیل کتاب کلیله و دمنه نصرالله منشی را
گاه از گاه احماضی رفی و بتواریخ و اسمار التفاتی بودی، و در اثنای این حال فقیه عالم علی ابراهیم اسماعیل ادام الله توقیفه که از احداث فقهای حضرت جلت بمزیت هنرو خرد مستثنی است -و در این وقت توفیق حسن عهدی یافت و مزاج او بتقلب احوال تفاوت کم پذیرفت -نسختی از کلیله ودمنه تحفه آورد. اگرچه ازان چند نسخت دیگر در میان کتب بود بدان تبرک نموده آمد، و حقوق او را باخلاص دوسی برعایت رسانیده شد، و ذکر حق گزاری و حریت او بدان مخلد گردانیده آمد، جزاه الله خیرالجزاء و لقاه مناه فی اولاه و اخراه. در جمله بدان نسخت الفی افتاد، و بتامل و تفکر محاسن این کتاب بهتر جمال داد، و رغبت در مطالعت آن زیادت گشت، که پس از کتب شرعی در مدت عمر عالم ازان پرفایده تر کتابی نکرده اند: بنای ابواب آن برحکمت و موعظت؛ وانگه آن را در صورت هزل فرانموده تا چنانکه خواص مردمان برای شناختن تجارب بدان مایل باشند عوام بسبب هزل هم بخوانند و بتدریج آن حکمتها در مزاج ایشان متمکن گردد.
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراءالمدّعین ومذّمةالاطباء والمنجّمین
در صفت بروج دوازدهگانه
حمل و ثور و پیکر جوزا
سرطان و اسد دلیل بقا
خوشهٔ خاک و کفّهٔ میزان
عقرب مائی و زنار کمان
جدی خاکی و دلو و حوت بهم
از هوا و ز آب داده رقم
برّه و شیر ناریست و کمان
گاو و خوشه و بز ز خاک گران
باز دو پیکر و ترازو و دول
از هوا یافت بهره بیش ممول
هست خرچنگ و گزدم و ماهی
که بر آبستشان شهنشاهی
حمل و عقربست از این تاریخ
که شدستند خانهٔ مریخ
ثور و میزان ز زهره دارد بهر
زهره چون شاه و ثور و میزان شهر
پس از این هست خوشه و جوزا
کز عطارد گرفتهاند بها
سرطان خانهٔ قمر گویند
شمس را جز اسد کجا جویند
قوس و حوتست خانهٔ هرمزد
جدی و دلو از زحل بجوید مزد
سرطان و اسد دلیل بقا
خوشهٔ خاک و کفّهٔ میزان
عقرب مائی و زنار کمان
جدی خاکی و دلو و حوت بهم
از هوا و ز آب داده رقم
برّه و شیر ناریست و کمان
گاو و خوشه و بز ز خاک گران
باز دو پیکر و ترازو و دول
از هوا یافت بهره بیش ممول
هست خرچنگ و گزدم و ماهی
که بر آبستشان شهنشاهی
حمل و عقربست از این تاریخ
که شدستند خانهٔ مریخ
ثور و میزان ز زهره دارد بهر
زهره چون شاه و ثور و میزان شهر
پس از این هست خوشه و جوزا
کز عطارد گرفتهاند بها
سرطان خانهٔ قمر گویند
شمس را جز اسد کجا جویند
قوس و حوتست خانهٔ هرمزد
جدی و دلو از زحل بجوید مزد
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراءالمدّعین ومذّمةالاطباء والمنجّمین
در شرف و وبال و صعود و هبوط کواکب گوید
شرف آفتاب در حملست
شرف ماه گاو بیجدلست
راس را خانهٔ شرف جوزاست
سرطان آنکه مشتری را جاست
شرف تیر خوشه آمد و پس
مر زحل را شرف ترازو و بس
مز ذنب را شرف کمان آمد
ملک بهرام جدی از آن آمد
شرف زهره برج ماهی دان
بعد از این جملگی تباهی دان
می ندانند که این همه وضع است
اختراع حکیم بیبضع است
چون ولادت سبک پدید آمد
بستگی را یکی کلید آمد
دومین خانه بیت مال نهند
اصل این حکم بر محال نهند
سومین بیت اخوه و اخوات
ایمن از حادثات و از نکبات
چارمین خان خانهٔ پدرست
که ورا خیر و عافیت ثمرست
خانهٔ پنجم آنِ فرزندست
وآنِ اولاد و خویش و پیوندست
ششمین بیت بیتِ بیماریست
که از آن خانه جای غمخواریست
هفتمین خانه جای جفت و عیال
که از آن به شود همه احوال
هشتمین هست خانهٔ نکبات
که از آن مرد را رسد آفات
نهمین جای ملت و دین است
سفر و راه و کیش و آیین است
دهم از مادران نهند شمار
خانهٔ پادشاه و حرفت و کار
خانهٔ دولتست یازدهم
اینت ترتیبها همه مبهم
از ده و دو نشان که دادستند
خانهٔ دشمنان نهادستند
زین ده و دو نظر به پنج کنند
خود درین پنججا سپنج کنند
شرف ماه گاو بیجدلست
راس را خانهٔ شرف جوزاست
سرطان آنکه مشتری را جاست
شرف تیر خوشه آمد و پس
مر زحل را شرف ترازو و بس
مز ذنب را شرف کمان آمد
ملک بهرام جدی از آن آمد
شرف زهره برج ماهی دان
بعد از این جملگی تباهی دان
می ندانند که این همه وضع است
اختراع حکیم بیبضع است
چون ولادت سبک پدید آمد
بستگی را یکی کلید آمد
دومین خانه بیت مال نهند
اصل این حکم بر محال نهند
سومین بیت اخوه و اخوات
ایمن از حادثات و از نکبات
چارمین خان خانهٔ پدرست
که ورا خیر و عافیت ثمرست
خانهٔ پنجم آنِ فرزندست
وآنِ اولاد و خویش و پیوندست
ششمین بیت بیتِ بیماریست
که از آن خانه جای غمخواریست
هفتمین خانه جای جفت و عیال
که از آن به شود همه احوال
هشتمین هست خانهٔ نکبات
که از آن مرد را رسد آفات
نهمین جای ملت و دین است
سفر و راه و کیش و آیین است
دهم از مادران نهند شمار
خانهٔ پادشاه و حرفت و کار
خانهٔ دولتست یازدهم
اینت ترتیبها همه مبهم
از ده و دو نشان که دادستند
خانهٔ دشمنان نهادستند
زین ده و دو نظر به پنج کنند
خود درین پنججا سپنج کنند
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراءالمدّعین ومذّمةالاطباء والمنجّمین
صفة مقادیر ابروج والکواکب السیّارة
غافلند این منجّمان از کار
نیست در کارشان دل بیدار
همه را زرق و حیلت است آلت
نیست از علم و حلمشان عدّت
شمس کز کرّه هست در مقدار
ز صد و بیست و چار بار شمار
خانه او را اسد نهادستند
دور دور از خرد فتادستند
زُهره کز ربع کرّه بیگانهست
ثور و میزان ورا چرا خانهست
نیست تیر از کره یکی اجزا
با دو خانه است سنبله و جوزا
نیست در کارشان بسی تمییز
خیز و بر ریش آن منجم تیز
می نویسند خیره بر تقویم
نیک و بد بر عموم اینت حکیم
بس تبجّح کنند بر دانش
هیچ دانش نداده یزدانش
نیست فرقی میان مردم دهر
همه یکسان بود طوالع شهر
همه بادست حکم باد انگار
تو ز احکام خیره دست بدار
نیست جز هرزه مندل و تنجیم
زن بود سغبهٔ چنین تعلیم
سخن فال گو ندارد سود
باد پیمود کآسمان پیمود
نیست الّا به قدرت یزدان
نیک و بد در طبایع و ارکان
بیقضا خلق یک نفس نزند
مرد عاقل چنین جرس نزند
نیست در کارشان دل بیدار
همه را زرق و حیلت است آلت
نیست از علم و حلمشان عدّت
شمس کز کرّه هست در مقدار
ز صد و بیست و چار بار شمار
خانه او را اسد نهادستند
دور دور از خرد فتادستند
زُهره کز ربع کرّه بیگانهست
ثور و میزان ورا چرا خانهست
نیست تیر از کره یکی اجزا
با دو خانه است سنبله و جوزا
نیست در کارشان بسی تمییز
خیز و بر ریش آن منجم تیز
می نویسند خیره بر تقویم
نیک و بد بر عموم اینت حکیم
بس تبجّح کنند بر دانش
هیچ دانش نداده یزدانش
نیست فرقی میان مردم دهر
همه یکسان بود طوالع شهر
همه بادست حکم باد انگار
تو ز احکام خیره دست بدار
نیست جز هرزه مندل و تنجیم
زن بود سغبهٔ چنین تعلیم
سخن فال گو ندارد سود
باد پیمود کآسمان پیمود
نیست الّا به قدرت یزدان
نیک و بد در طبایع و ارکان
بیقضا خلق یک نفس نزند
مرد عاقل چنین جرس نزند
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۸
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۹۲ - بهترین دوست کتابست
رنج و زحمت طلبی، باش معاشر با خلق
حشر با خلق بلی رحمت و رنج آرد بار
خواهی از دغدغه و رنج فراغت یابی
ترک صحبت کن و در خانه نشین صوفیوار
باش مأنوس به یاری که نپرسد ز تو چیز
هم نگوید به تو چیزی که نپرسی ناچار
گر سخن خواهی با تو سخن آرد به میان
ور خمش باشی خاموش نشیند به کنار
هرچه زو خواهی آرد به برت از هر باب
هرچه زو پرسی پاسخ دهدت در هر کار
نه سخن سازد و نز خلق نماید غیبت
نه خبر پرسد و نی کشف نماید اسرار
تا تو در خوابی او نیز بماند خفته
تا تو بیداری او نیز بماند بیدار
آنچنان محرم و یکدل که نباید ببرش
نه تعارف، نه تکلف، نه تحفظ، نه وقار
با تو در خانه بود تا تویی اندر خانه
هم به گلزار بود تا تو اندرگلزار
ور به زندان فکنندت به مثل آنجا نیز
مونس روز غم تست و انیس شب تار
لیک در صحبت مخلوق تو را ترک کند
هست عذرشکهبهٔک دل نسزد عشق دویار
او حکیمست و فقیه است و طبیبست و ادیب
کیمیاوی و رباضی، فلکی و معمار
واعظ و زاهد و صنعتگر و نقاش و خطیب
حاسب و کاتب و خطاط و سپاهی و سوار
داند اسرار نباتات و علاج حیوان
که بود اهل گل و اهل مل و اهل شکار
گر ز جغرافی پرسی به تو بنماید راست
عرض و طول و جهت و مردم هر شهر و دیار
گر ز تاریخ بپرسی بنماید تاریخ
ور ز اشعار بپرسی بسراید اشعار
نکنی گر سخنی از سخنانش را فهم
بر تو تکرار کند گر تو بخواهی صد بار
همه خط داند از چینی و از سنسکریت
پهلوی و گرگ و مصری و خط مسمار
ور ز انساب ملل خواهی گوید به تو باز
ز آریایی و ز سامی و ز حامی و تتار
اینچنین دوست کتابست از او روی متاب
این چنین یار کتابست ازو دست مدار
به چنین شاهد زیبا به بطالت منگر
بشنو از من به کس او را به امانت مسپار
ور امانت بسپردیش ازو چشم بپوش
دیگری خواه ز بازار و به جایش بگذار
لله الحمد که در خانهٔ ما حرفی نیست
که بهار است و کتابست و کتابست و بهار
با چنین حال شدم حبس، ز من عبرت گیر
ای که با خلقی محشوربه لیل وبه نهار
حشر با خلق بلی رحمت و رنج آرد بار
خواهی از دغدغه و رنج فراغت یابی
ترک صحبت کن و در خانه نشین صوفیوار
باش مأنوس به یاری که نپرسد ز تو چیز
هم نگوید به تو چیزی که نپرسی ناچار
گر سخن خواهی با تو سخن آرد به میان
ور خمش باشی خاموش نشیند به کنار
هرچه زو خواهی آرد به برت از هر باب
هرچه زو پرسی پاسخ دهدت در هر کار
نه سخن سازد و نز خلق نماید غیبت
نه خبر پرسد و نی کشف نماید اسرار
تا تو در خوابی او نیز بماند خفته
تا تو بیداری او نیز بماند بیدار
آنچنان محرم و یکدل که نباید ببرش
نه تعارف، نه تکلف، نه تحفظ، نه وقار
با تو در خانه بود تا تویی اندر خانه
هم به گلزار بود تا تو اندرگلزار
ور به زندان فکنندت به مثل آنجا نیز
مونس روز غم تست و انیس شب تار
لیک در صحبت مخلوق تو را ترک کند
هست عذرشکهبهٔک دل نسزد عشق دویار
او حکیمست و فقیه است و طبیبست و ادیب
کیمیاوی و رباضی، فلکی و معمار
واعظ و زاهد و صنعتگر و نقاش و خطیب
حاسب و کاتب و خطاط و سپاهی و سوار
داند اسرار نباتات و علاج حیوان
که بود اهل گل و اهل مل و اهل شکار
گر ز جغرافی پرسی به تو بنماید راست
عرض و طول و جهت و مردم هر شهر و دیار
گر ز تاریخ بپرسی بنماید تاریخ
ور ز اشعار بپرسی بسراید اشعار
نکنی گر سخنی از سخنانش را فهم
بر تو تکرار کند گر تو بخواهی صد بار
همه خط داند از چینی و از سنسکریت
پهلوی و گرگ و مصری و خط مسمار
ور ز انساب ملل خواهی گوید به تو باز
ز آریایی و ز سامی و ز حامی و تتار
اینچنین دوست کتابست از او روی متاب
این چنین یار کتابست ازو دست مدار
به چنین شاهد زیبا به بطالت منگر
بشنو از من به کس او را به امانت مسپار
ور امانت بسپردیش ازو چشم بپوش
دیگری خواه ز بازار و به جایش بگذار
لله الحمد که در خانهٔ ما حرفی نیست
که بهار است و کتابست و کتابست و بهار
با چنین حال شدم حبس، ز من عبرت گیر
ای که با خلقی محشوربه لیل وبه نهار
ملکالشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۴۹