عبارات مورد جستجو در ۱۱ گوهر پیدا شد:
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۹
نعمت الله خدا به ما بخشید
این چنین نعمتی خدا بخشید
می خمخانهٔ حدوث و قدم
به من رند بینوا بخشید
سلطنت بین که حضرت سلطان
پادشاهی به این گدا بخشید
دُردی درد دل بسی خوردیم
عاقبت درد را دوا بخشید
بخشش اوست هرچه ما داریم
هر چه داریم او به ما بخشید
چشم ما شد به نور او روشن
لاجرم او به ما لقا بخشید
ما چو فانی شدیم در ره عشق
جاودان او به ما لقا بخشید
این چنین نعمتی خدا بخشید
می خمخانهٔ حدوث و قدم
به من رند بینوا بخشید
سلطنت بین که حضرت سلطان
پادشاهی به این گدا بخشید
دُردی درد دل بسی خوردیم
عاقبت درد را دوا بخشید
بخشش اوست هرچه ما داریم
هر چه داریم او به ما بخشید
چشم ما شد به نور او روشن
لاجرم او به ما لقا بخشید
ما چو فانی شدیم در ره عشق
جاودان او به ما لقا بخشید
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
شد بهار از توبهکردن بایدم اکنون گذشت
میرسد گل چون توان از باده گلگون گذشت؟
من که شمع محفل قربم سراپا سوختم
حال بیرونماندگان بزم، یا رب چون گذشت؟
خواستم بر یاد بالای تو چشمی تر کنم
تا نظر کردم ز سر یک نیزه بالا خون گذشت
بر دل ریشم نمیدانم که ناخن میزند
اینقدر دانم که خون دیده از جیحون گذشت
جور دشمن شد فراموش از نفاق دوستان
کین یاران با من از بدمهری گردون گذشت
گریه بر تنهایی خود نیست قدسی را به دشت
میخورد افسوس ایامی که بر مجنون گذشت
میرسد گل چون توان از باده گلگون گذشت؟
من که شمع محفل قربم سراپا سوختم
حال بیرونماندگان بزم، یا رب چون گذشت؟
خواستم بر یاد بالای تو چشمی تر کنم
تا نظر کردم ز سر یک نیزه بالا خون گذشت
بر دل ریشم نمیدانم که ناخن میزند
اینقدر دانم که خون دیده از جیحون گذشت
جور دشمن شد فراموش از نفاق دوستان
کین یاران با من از بدمهری گردون گذشت
گریه بر تنهایی خود نیست قدسی را به دشت
میخورد افسوس ایامی که بر مجنون گذشت
صامت بروجردی : کتاب التضمین و المصائب
شمارهٔ ۸ - همچنین من افکاره
زینب به حسین گفت که ای تاج سر ما
ای قافله سالار من و همسفر ما
آسوده بخوابی چه خوش از رهگذر ما
نگذاشت که بر روی تو افتد نظر ما
دیدی که چها کرد به ما چشم تر ما
طاقت کم و غم بیش زمان کوته که تواند
تا درد گرفتاری ما بر تو رساند
کو مرگ که از قید حیاتم برهاند
احوال دل سوخته دل سوخته داند
از شمع بپرسید ز سوز جگر ما
ای کعبه اسلام کشیدیم سوی دیر
رخت از سوی کوی تو خداوند کند خیر
با شمر ستمکار جفا جوی سبکسیر
گو این همه شادی مکن از رفتن ما غیر
گاهی نبود بیش ز کویش سفر ما
داغ تو بر آورد ز کانون دلم دود
دودی که بسوزد ز تفش آتش نمرود
زین محنت بسیار که دارم همه موجود
غیرم به فسون کرد جدا از تو چه میبود
گر داشت اثر تیر دعای سحر ما
تا دهر چه خواهد ز من سوخته کوکب
کز داغ غمت روز مرا ساخته چون شب
وز سنگ عدو جان ز تعب آمده بر لب
تا از پی آزار که گرد آمده امشب
جمعند رقیبان بسر رهگذر ما
آمد به سر نعش تو خواهر پی دیدن
شد غنچه دیدار تو را موسم چیدن
ده گوش به دردم بود ارمیل شنیدم
شادم که ز کویت نتوانم به پریدن
بشکته شد از سنگ ستم بال و پر ما
تا تاب عطش لاله سیراب تو پژمرد
شمع رخ رنگین تو از صرصر کین برد
بر شیشه بیتابی من سنگ جفا خورد
زین بانک جرس راه به جایی نتوان برد
کو خضر رهی تا که شود راهبر ما
از بس بشه تشنه جگر راز نهان گفت
راز غم پنهان به برادر به عیان گفت
(صامت) به امانم آمده هر دم به فغان گفت
امشب همه مجمر سخن از سوختگان گفت
ای قافله سالار من و همسفر ما
آسوده بخوابی چه خوش از رهگذر ما
نگذاشت که بر روی تو افتد نظر ما
دیدی که چها کرد به ما چشم تر ما
طاقت کم و غم بیش زمان کوته که تواند
تا درد گرفتاری ما بر تو رساند
کو مرگ که از قید حیاتم برهاند
احوال دل سوخته دل سوخته داند
از شمع بپرسید ز سوز جگر ما
ای کعبه اسلام کشیدیم سوی دیر
رخت از سوی کوی تو خداوند کند خیر
با شمر ستمکار جفا جوی سبکسیر
گو این همه شادی مکن از رفتن ما غیر
گاهی نبود بیش ز کویش سفر ما
داغ تو بر آورد ز کانون دلم دود
دودی که بسوزد ز تفش آتش نمرود
زین محنت بسیار که دارم همه موجود
غیرم به فسون کرد جدا از تو چه میبود
گر داشت اثر تیر دعای سحر ما
تا دهر چه خواهد ز من سوخته کوکب
کز داغ غمت روز مرا ساخته چون شب
وز سنگ عدو جان ز تعب آمده بر لب
تا از پی آزار که گرد آمده امشب
جمعند رقیبان بسر رهگذر ما
آمد به سر نعش تو خواهر پی دیدن
شد غنچه دیدار تو را موسم چیدن
ده گوش به دردم بود ارمیل شنیدم
شادم که ز کویت نتوانم به پریدن
بشکته شد از سنگ ستم بال و پر ما
تا تاب عطش لاله سیراب تو پژمرد
شمع رخ رنگین تو از صرصر کین برد
بر شیشه بیتابی من سنگ جفا خورد
زین بانک جرس راه به جایی نتوان برد
کو خضر رهی تا که شود راهبر ما
از بس بشه تشنه جگر راز نهان گفت
راز غم پنهان به برادر به عیان گفت
(صامت) به امانم آمده هر دم به فغان گفت
امشب همه مجمر سخن از سوختگان گفت
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۸ - ذکر شهادت حضرت شاهزاده علی اکبر
دور چون بر آل پیغمبر رسید
اولین جام بلا اکبر چشید
اکبر آن آئینه رخسار جد
هیژده ساله جوان سرو قد
در منای طبع ذبیح بی بدا
ذبح اسمعیل را کیش فدا
برده در حسن از مه کنعان گرو
قصۀ هابیل و یحیی کرده نو
دید چونخصمان گروه اندر گروه
مانده بی یاور شه حیدر شکوه
با ادب بوسید پای شاهرا
روشنائی بخش مهر و ماه را
کای زمام امر کن در دست تو
هستی عالم طفیل هست تو
رخصمتم ده تا وداع جان کنم
جان در این قربانگاه قربان کنم
چند باید دید یاران غرق خون
خاک غم بر فرق این عیش زبون
چند باید زیست بیرون مهان
زندگی ننگست زین پس در جهان
واهلم ایجان فدای جان تو
که کنم اینجان بلا گردان تو
بیتو ما را زندگی بی حاصل است
که حیات کشور تن با دل است
تو همی مان که دل عالم توئی
مایۀ عیش بنی آدم توئی
دارم اندر سر هوای وصل دوست
که سراپای وجودم یاد اوست
وصل جانان گر چه عود و آتش است
لیک من مستیقیم آبم خوشست
وقت آن آمد که ترک جان کنم
رو بخلوتخانۀ جانان کنم
شاه دستار نبی بستش بسر
ساز و برگ جنگ پوشاندش ببر
کرد دستارش دو شقه از دو سو
بوسه ها دادش چو قربانی بر او
گفت بشتاب ای ذبیح کوی عشق
تا خوری آب حیات از جوی عشق
ای سیم قربانی آل خلیل
از نژاد مصطفی اول قتیل
حکم یزدان آندو ازان زنده خواست
کاین قبا آید ببالای تو راست
زانکه بهر این شرف فرد مجید
غیر آل مصطفی در خور ندید
رو بخیمه خواهران بدورد کن
مادر از دیدار خود خوشنود کن
روبرو نه زینب و کلثوم را
دیده میبوس اصغر مغموم را
شاهزاده شد سوی خیمه روان
گفت نالان کی بلا کش بانوان
هین فراز آئید بدرودم کنید
سوی قربانگه روان زودم کنید
وقت بس دیر است و ترسم از بدا
همچو اسماعیل وان کیش فدا
الودعا ایمادر ناکام من
ماند آخر بر زبانت نام من
مادرا برخیز زلفم شانه کن
خود بدور شمع من پروانه کن
دست حسرت طوق کن بر گردنم
که دگر زین پس نخواهی دیدنم
کاین وداع یوسف و راحیل نیست
هاجر و بدرود اسمعیل نیست
برد یوسف سوی خود راحیل را
دید هاجز زنده اسمعیل را
من ز بهر دادن جان میروم
سوی مهمانگاه جانان میروم
وقت دیر است و مرا از جان ملال
مادرا کن شیر خود بر من حلال
الوداع ایخواهران زار من
که بود این واپسین دیدار من
خواست چونرفتن بمیدان وغا
در حرم شور قیامت شد بپا
خواهران و عمه گان و مادرش
انجمن گشتند بر گرد سرش
شد ز آهنگ نوای الفراق
راست بر اوج فلک شور از عراق
گفت لیلی کایفدایت جان من
ناز پرور سرو سروستان من
خوش خرامان میروی آزاد رو
شیر من بادا حلالت شاد رو
ایخدا قربانی من کن قبول
کن سفید این روی من نزد بتول
کاشکی بهر نثار پای یسار
صد چنین در بودم اندر گنجبار
آری آری عشق از این سرکش تر است
داند آنکو شور عشقش بر سر است
شاه عشق آنجا که با فر بگذرد
مادران از صد چو اکبر بگذرد
عشق را همسایه و پیوند نیست
اهل مال و خانه و فرزند نیست
خلوت وصلی که منزلگاه اوست
اندر آن خلوت نبیند غیر دوست
شبه پیغمبر چو زد پا در رکاب
بال و پر گشود چونرفرف عقاب
از حرم بر شد سوی معراج عشق
بر سر از شور شهادت تاج عشق
کوی جانان مسجد اقصای او
خاک و خون قوسین او ادنای او
گفت شاه دین بزاری کای اله
باش بر اینقوم کافر دل گواه
کز نژاد مصطفی ختم رسول
شد غلامی سوی این قوم عتل
خلق و خوی و منطق آن پاک رای
جمع دروی همچو اندر مصحف آی
هرکرا بود اشتیاق روی او
روی از بن آئینه کردی سوی او
آری آری چونرود گل در حجاب
بوی گل را از که جویند از گلاب
آنکه گمشد یوسف سیمین نقش
بوی او در یابد از پیراهنش
زان سپس با پور سعد بدنژاد
گفت با بیغاره آن سالار راد
حق کنادت قطع پیوند ایجهول
که نمودی قطع پیوند رسول
شاهزاد شد بمیدانگه روان
بانوان اندر قفای او نوان
حقۀ لب بر ستایش کرد باز
که منم فرزند سالار حجاز
من علی ابن الحسین اکبرم
نور چشم زادۀ پیغمبرم
حیدر کرار باشد جدّ من
مظهر نور نبوت خدّ من
من سلیل طایر لاهوتیم
کز صفیر اوست نطق طوطیم
شبه وی در خلق و خلق و منطقم
کوکب صبحم نبوت مشرقم
در شجاعت وارث شاهی مجید
کایزدش بهر ولایت برگزید
روش مرآت جمال لایزال
خودنمائی کرده در وی ذوالجلال
باب من باشد حسین آنشاه عشق
که نموده عاشقانرا راه عشق
جرعۀ نوشیده از جام الست
شسته جز ساقی دو دست از هر چه هست
عشق صهبا و شهادت جام اوست
در ره حق تشنه کامی کام اوست
آفتاب عشق و نیزه شرق او
هشته ایزد دست خود بر فرق او
وین عجب تر که خود او دست حقت
فرق دست از فرق جهل مطلقت
تیغ من باشد سلیل ذوالفقار
که سلیل حیدرم در کارزار
آمدم تا خود فدای شه کنم
جان وقای نفس ثار الله کنم
این بگفت و صارم جوشن شکاف
با لب تشنه برآهخت از غلاف
آنچه میر پدر با کفار کرد
سبط حیدر اندر آن پیکار کرد
بسکه آنشیر دلاورد یکتنه
زد یلانرا میسره از میمنه
پر دلان را شد دل اندر سینه خون
لخت لخت از چشم جوشن شد برون
شیر بچه را عطش بیتاب شد
با لب خشگیده سوی باب شد
گفت شاها تشنگی تابم ربود
آمدم تک سویت ای دریای جود
ای روان تشنگانرا سلسبیل
عیل صیری بل الی ماء سبیل
برده ثقل آهن و تاب هجیر
صبرم از پا دستگیرا دستگیر
شه زبان او گرفت اندر دهان
گوهری در درج لعل آمد نهان
تر نکرده کام از او ماه عرب
ماهی از دریا برآمد خشک لب
گفت گریان ایعجب خاکم بسر
کام تو باشد ز من خوشیده تر
آب در دریا و ماهی تشنه کام
تشنگانرا آب خوش بادا حرام
نی که دلخون باد دریارا چو نیل
بیتو ای ساقی کوثر را سلیل
شاه جم شوکت گرفت اندر رش
هشت بر درج گهر انگشترش
شد ز آب هفت دریا شسته دست
سوی بزم رزمگه سرشار و مست
موج تیغ آنسلیل ارجمند
لطمه بر دریای لشگر که فکند
سوختی کیهان ز برق تیغ او
گر نه خون باریدی از پی میغ او
گفت با خیل سپهسالار جنگ
چند باید بست بر خود طوق ننگ
عارتان باد ای یلان کارزار
که شود مغلوب یکتن صدهزار
هین فرو بارید باران خدنگ
عرصه را بر این جوان دارید تنگ
آهوی دشت حرم زاندار و گیر
چون هما پر بست از پیکان تیر
ارغوان زاری شد آنجسم فکار
عشق را آری چنین باید بهار
حیدرانه گرم جنگ آنشیر مست
منفذ آمد ناگهان تیری بدست
فرق زاد نایب رب الفلق
از قفا با تیغ بران کرد شق
برد از دستش عنان اختیار
تشنگی و زخمهای بیشمار
گفت با خود آنسلیل مصطفی
اکبرا شد عهد را وقت وفا
مرغ جان از حبس تن دلگیر شد
وعدۀ دیدار جانان دیر شد
چون نهادت بخت بر سر تاج عشق
هان بر آن رفرف سوی معراج عشق
عشق شمشیری که بر سر میزند
حلقۀ وصل است بر در میزند
عید قربان است و اینکوه منا
ایذبیح عشق در خون کن شنا
چشم بر راهند احباب کرام
اندرین غمخانه کمتر کن مقام
مرغزار وصل را فصل گلست
راغ پر نسرین و سرو و سنبل است
هین بران تاجا در آن بستان کشی
سر سرو و سنبل و ریحان کنی
همرهان رفتند ماندی باز پس
اکبرا چالاکتر میران فرس
شد قتیل عشقرا چونوقت سوق
دستها برچید باره کرد طوق
هر فریقیکه بر او کردی گذر
میزدندش تبر و تیغ و جانشکر
با زبان لابه آنقربان عشق
رو بخیمه کرد کایسلطان عشق
دور عیش و کامرانی شد تمام
وقت مرگست ای پدر یادت سلام
ای پدر اینک رسول داورم
داد جامی از شراب کوثرم
تا ابد کردم از آن پیمانه مست
جام دیگر بهر تو دارد بدست
شه ز خیمه تاخت باره با شتاب
دید حیران اندر آنصحرا عقب
برگ زین برگشته بگسسته لجام
آسمانی لیک بی بدر تمام
دیده روی یوسفیرا چون بشیر
لیک در چنگال گرگانش اسیر
یا غرابیکه ز هابیلی خبر
با نعیب آورده سوی بوالبشر
شد پدر را سوی یوسف رهنمون
آن بشیر اما میان خاک و خون
دید آن بالیده سرو نازنین
او فتاده در میان دشت کین
گلشنی نو رسته اندام تنش
زخم پیکان غنچه های گلشنش
با همه آهندلی گریان بر او
چشم جوشن اشک خونین مو بمو
کرده چون اکلیل زیب فرق سر
شبه احمد معجز شق القمر
چهر عالمتاب بنهادش بچهر
شد جهان تار از قران ماه و مهر
سر نهادش بر سر زانوی ناز
گفت کایبالیده سرو سرفرزا
چونشد آن بالیدنت در باغ حسن
ای بدل بنهاده مه را داغ حسن
ایدرخشان اختر برج شرف
چون شدی سهم حوادث را هدف
ای بطرف دیده خالی جای تو
خیز تا بینم قد و بالای تو
مادران و خواهران پر غمت
میبرد تک انتظار مقدمت
ای نگارین آهوی مشکین من
با تو روشن چشم عالم بین من
این بیابان جای خواب ناز نیست
کایمن از صیاد تیرانداز نیست
خیز تا بیرون از این صحرا رویم
تک بسوی خیمۀ لیلی رویم
رفتی و بردی ز چشمم باب خواب
اکبرا بیتو جهان بادا خراب
گفتمت باشی مرا تو دستگیر
ای تو یوسف من ترا یعقوب پیر
تو سفر کردی و آسودی زغم
من در اینوادی گرفتار الم
شاهزاده چونصدای شه شنفت
از شعف چونغنچه خندان شگفت
چشم حسرت باز سوی باب کرد
شاه را بدرود گفت و خواب کرد
زینب از خیمه برآمد با قلق
دید ماهی خفته در زیر شفق
از جگر نالید کایماه تمام
بیتو بر من زندگی بادا حرام
شه بسوی خیمه آوردش ز دشت
وه چگویم من چه بر لیلی گذشت
اولین جام بلا اکبر چشید
اکبر آن آئینه رخسار جد
هیژده ساله جوان سرو قد
در منای طبع ذبیح بی بدا
ذبح اسمعیل را کیش فدا
برده در حسن از مه کنعان گرو
قصۀ هابیل و یحیی کرده نو
دید چونخصمان گروه اندر گروه
مانده بی یاور شه حیدر شکوه
با ادب بوسید پای شاهرا
روشنائی بخش مهر و ماه را
کای زمام امر کن در دست تو
هستی عالم طفیل هست تو
رخصمتم ده تا وداع جان کنم
جان در این قربانگاه قربان کنم
چند باید دید یاران غرق خون
خاک غم بر فرق این عیش زبون
چند باید زیست بیرون مهان
زندگی ننگست زین پس در جهان
واهلم ایجان فدای جان تو
که کنم اینجان بلا گردان تو
بیتو ما را زندگی بی حاصل است
که حیات کشور تن با دل است
تو همی مان که دل عالم توئی
مایۀ عیش بنی آدم توئی
دارم اندر سر هوای وصل دوست
که سراپای وجودم یاد اوست
وصل جانان گر چه عود و آتش است
لیک من مستیقیم آبم خوشست
وقت آن آمد که ترک جان کنم
رو بخلوتخانۀ جانان کنم
شاه دستار نبی بستش بسر
ساز و برگ جنگ پوشاندش ببر
کرد دستارش دو شقه از دو سو
بوسه ها دادش چو قربانی بر او
گفت بشتاب ای ذبیح کوی عشق
تا خوری آب حیات از جوی عشق
ای سیم قربانی آل خلیل
از نژاد مصطفی اول قتیل
حکم یزدان آندو ازان زنده خواست
کاین قبا آید ببالای تو راست
زانکه بهر این شرف فرد مجید
غیر آل مصطفی در خور ندید
رو بخیمه خواهران بدورد کن
مادر از دیدار خود خوشنود کن
روبرو نه زینب و کلثوم را
دیده میبوس اصغر مغموم را
شاهزاده شد سوی خیمه روان
گفت نالان کی بلا کش بانوان
هین فراز آئید بدرودم کنید
سوی قربانگه روان زودم کنید
وقت بس دیر است و ترسم از بدا
همچو اسماعیل وان کیش فدا
الودعا ایمادر ناکام من
ماند آخر بر زبانت نام من
مادرا برخیز زلفم شانه کن
خود بدور شمع من پروانه کن
دست حسرت طوق کن بر گردنم
که دگر زین پس نخواهی دیدنم
کاین وداع یوسف و راحیل نیست
هاجر و بدرود اسمعیل نیست
برد یوسف سوی خود راحیل را
دید هاجز زنده اسمعیل را
من ز بهر دادن جان میروم
سوی مهمانگاه جانان میروم
وقت دیر است و مرا از جان ملال
مادرا کن شیر خود بر من حلال
الوداع ایخواهران زار من
که بود این واپسین دیدار من
خواست چونرفتن بمیدان وغا
در حرم شور قیامت شد بپا
خواهران و عمه گان و مادرش
انجمن گشتند بر گرد سرش
شد ز آهنگ نوای الفراق
راست بر اوج فلک شور از عراق
گفت لیلی کایفدایت جان من
ناز پرور سرو سروستان من
خوش خرامان میروی آزاد رو
شیر من بادا حلالت شاد رو
ایخدا قربانی من کن قبول
کن سفید این روی من نزد بتول
کاشکی بهر نثار پای یسار
صد چنین در بودم اندر گنجبار
آری آری عشق از این سرکش تر است
داند آنکو شور عشقش بر سر است
شاه عشق آنجا که با فر بگذرد
مادران از صد چو اکبر بگذرد
عشق را همسایه و پیوند نیست
اهل مال و خانه و فرزند نیست
خلوت وصلی که منزلگاه اوست
اندر آن خلوت نبیند غیر دوست
شبه پیغمبر چو زد پا در رکاب
بال و پر گشود چونرفرف عقاب
از حرم بر شد سوی معراج عشق
بر سر از شور شهادت تاج عشق
کوی جانان مسجد اقصای او
خاک و خون قوسین او ادنای او
گفت شاه دین بزاری کای اله
باش بر اینقوم کافر دل گواه
کز نژاد مصطفی ختم رسول
شد غلامی سوی این قوم عتل
خلق و خوی و منطق آن پاک رای
جمع دروی همچو اندر مصحف آی
هرکرا بود اشتیاق روی او
روی از بن آئینه کردی سوی او
آری آری چونرود گل در حجاب
بوی گل را از که جویند از گلاب
آنکه گمشد یوسف سیمین نقش
بوی او در یابد از پیراهنش
زان سپس با پور سعد بدنژاد
گفت با بیغاره آن سالار راد
حق کنادت قطع پیوند ایجهول
که نمودی قطع پیوند رسول
شاهزاد شد بمیدانگه روان
بانوان اندر قفای او نوان
حقۀ لب بر ستایش کرد باز
که منم فرزند سالار حجاز
من علی ابن الحسین اکبرم
نور چشم زادۀ پیغمبرم
حیدر کرار باشد جدّ من
مظهر نور نبوت خدّ من
من سلیل طایر لاهوتیم
کز صفیر اوست نطق طوطیم
شبه وی در خلق و خلق و منطقم
کوکب صبحم نبوت مشرقم
در شجاعت وارث شاهی مجید
کایزدش بهر ولایت برگزید
روش مرآت جمال لایزال
خودنمائی کرده در وی ذوالجلال
باب من باشد حسین آنشاه عشق
که نموده عاشقانرا راه عشق
جرعۀ نوشیده از جام الست
شسته جز ساقی دو دست از هر چه هست
عشق صهبا و شهادت جام اوست
در ره حق تشنه کامی کام اوست
آفتاب عشق و نیزه شرق او
هشته ایزد دست خود بر فرق او
وین عجب تر که خود او دست حقت
فرق دست از فرق جهل مطلقت
تیغ من باشد سلیل ذوالفقار
که سلیل حیدرم در کارزار
آمدم تا خود فدای شه کنم
جان وقای نفس ثار الله کنم
این بگفت و صارم جوشن شکاف
با لب تشنه برآهخت از غلاف
آنچه میر پدر با کفار کرد
سبط حیدر اندر آن پیکار کرد
بسکه آنشیر دلاورد یکتنه
زد یلانرا میسره از میمنه
پر دلان را شد دل اندر سینه خون
لخت لخت از چشم جوشن شد برون
شیر بچه را عطش بیتاب شد
با لب خشگیده سوی باب شد
گفت شاها تشنگی تابم ربود
آمدم تک سویت ای دریای جود
ای روان تشنگانرا سلسبیل
عیل صیری بل الی ماء سبیل
برده ثقل آهن و تاب هجیر
صبرم از پا دستگیرا دستگیر
شه زبان او گرفت اندر دهان
گوهری در درج لعل آمد نهان
تر نکرده کام از او ماه عرب
ماهی از دریا برآمد خشک لب
گفت گریان ایعجب خاکم بسر
کام تو باشد ز من خوشیده تر
آب در دریا و ماهی تشنه کام
تشنگانرا آب خوش بادا حرام
نی که دلخون باد دریارا چو نیل
بیتو ای ساقی کوثر را سلیل
شاه جم شوکت گرفت اندر رش
هشت بر درج گهر انگشترش
شد ز آب هفت دریا شسته دست
سوی بزم رزمگه سرشار و مست
موج تیغ آنسلیل ارجمند
لطمه بر دریای لشگر که فکند
سوختی کیهان ز برق تیغ او
گر نه خون باریدی از پی میغ او
گفت با خیل سپهسالار جنگ
چند باید بست بر خود طوق ننگ
عارتان باد ای یلان کارزار
که شود مغلوب یکتن صدهزار
هین فرو بارید باران خدنگ
عرصه را بر این جوان دارید تنگ
آهوی دشت حرم زاندار و گیر
چون هما پر بست از پیکان تیر
ارغوان زاری شد آنجسم فکار
عشق را آری چنین باید بهار
حیدرانه گرم جنگ آنشیر مست
منفذ آمد ناگهان تیری بدست
فرق زاد نایب رب الفلق
از قفا با تیغ بران کرد شق
برد از دستش عنان اختیار
تشنگی و زخمهای بیشمار
گفت با خود آنسلیل مصطفی
اکبرا شد عهد را وقت وفا
مرغ جان از حبس تن دلگیر شد
وعدۀ دیدار جانان دیر شد
چون نهادت بخت بر سر تاج عشق
هان بر آن رفرف سوی معراج عشق
عشق شمشیری که بر سر میزند
حلقۀ وصل است بر در میزند
عید قربان است و اینکوه منا
ایذبیح عشق در خون کن شنا
چشم بر راهند احباب کرام
اندرین غمخانه کمتر کن مقام
مرغزار وصل را فصل گلست
راغ پر نسرین و سرو و سنبل است
هین بران تاجا در آن بستان کشی
سر سرو و سنبل و ریحان کنی
همرهان رفتند ماندی باز پس
اکبرا چالاکتر میران فرس
شد قتیل عشقرا چونوقت سوق
دستها برچید باره کرد طوق
هر فریقیکه بر او کردی گذر
میزدندش تبر و تیغ و جانشکر
با زبان لابه آنقربان عشق
رو بخیمه کرد کایسلطان عشق
دور عیش و کامرانی شد تمام
وقت مرگست ای پدر یادت سلام
ای پدر اینک رسول داورم
داد جامی از شراب کوثرم
تا ابد کردم از آن پیمانه مست
جام دیگر بهر تو دارد بدست
شه ز خیمه تاخت باره با شتاب
دید حیران اندر آنصحرا عقب
برگ زین برگشته بگسسته لجام
آسمانی لیک بی بدر تمام
دیده روی یوسفیرا چون بشیر
لیک در چنگال گرگانش اسیر
یا غرابیکه ز هابیلی خبر
با نعیب آورده سوی بوالبشر
شد پدر را سوی یوسف رهنمون
آن بشیر اما میان خاک و خون
دید آن بالیده سرو نازنین
او فتاده در میان دشت کین
گلشنی نو رسته اندام تنش
زخم پیکان غنچه های گلشنش
با همه آهندلی گریان بر او
چشم جوشن اشک خونین مو بمو
کرده چون اکلیل زیب فرق سر
شبه احمد معجز شق القمر
چهر عالمتاب بنهادش بچهر
شد جهان تار از قران ماه و مهر
سر نهادش بر سر زانوی ناز
گفت کایبالیده سرو سرفرزا
چونشد آن بالیدنت در باغ حسن
ای بدل بنهاده مه را داغ حسن
ایدرخشان اختر برج شرف
چون شدی سهم حوادث را هدف
ای بطرف دیده خالی جای تو
خیز تا بینم قد و بالای تو
مادران و خواهران پر غمت
میبرد تک انتظار مقدمت
ای نگارین آهوی مشکین من
با تو روشن چشم عالم بین من
این بیابان جای خواب ناز نیست
کایمن از صیاد تیرانداز نیست
خیز تا بیرون از این صحرا رویم
تک بسوی خیمۀ لیلی رویم
رفتی و بردی ز چشمم باب خواب
اکبرا بیتو جهان بادا خراب
گفتمت باشی مرا تو دستگیر
ای تو یوسف من ترا یعقوب پیر
تو سفر کردی و آسودی زغم
من در اینوادی گرفتار الم
شاهزاده چونصدای شه شنفت
از شعف چونغنچه خندان شگفت
چشم حسرت باز سوی باب کرد
شاه را بدرود گفت و خواب کرد
زینب از خیمه برآمد با قلق
دید ماهی خفته در زیر شفق
از جگر نالید کایماه تمام
بیتو بر من زندگی بادا حرام
شه بسوی خیمه آوردش ز دشت
وه چگویم من چه بر لیلی گذشت
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۴
سرم ای بخت در جولانگه صید افگنی دادی
دگر هر تار موی من بدست دشمنی دادی
چه شکرت گویم ای بخت سیه کز بهر آرامم
در این آوارگی باری نشان گلخنی دادی
مخور خون ای دل و بیهوده رنج خود مکن ضایع
چه گل چیدی که عمری آب و رنگ گلشنی دادی
مبادا دامنت آلوده از خونابه ی چشمم
کجا این آشنایی با چو من تر دامنی دادی
فغان برداشتی چون حال من بد دیدی ای دشمن
چگویم هم تو کز دردم نوید مردنی دادی
دگر هر تار موی من بدست دشمنی دادی
چه شکرت گویم ای بخت سیه کز بهر آرامم
در این آوارگی باری نشان گلخنی دادی
مخور خون ای دل و بیهوده رنج خود مکن ضایع
چه گل چیدی که عمری آب و رنگ گلشنی دادی
مبادا دامنت آلوده از خونابه ی چشمم
کجا این آشنایی با چو من تر دامنی دادی
فغان برداشتی چون حال من بد دیدی ای دشمن
چگویم هم تو کز دردم نوید مردنی دادی
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۸
قطره ی خونابه ای تا سوی مژگان می کشم
از دل مجروح، پنداری که پیکان می کشم
دامن صحرا ز موج گریه ام شد لاله زار
رنگ می ریزم به هرسو، طرح طوفان می کشم
همچو مرغ بیضه شد بر من قفس پیراهنم
از جنون خود را به روی تیغ عریان می کشم
می دهد از زلف خوبان یاد بر روی هوا
همچو مجمر بس که آه از دل پریشان می کشم
شهر بر دیوانه زندان است، همچون گردباد
بر مراد دل نفس من در بیابان می کشم
می کنم چون غنچه هرگه یاد اوضاع چمن
پای در دامان، سر خود در گریبان می کشم
بس که دارم ذوق جستن از فضای روزگار
در میان خانه همچون تیر میدان می کشم
پا به مقدار گلیم خود کند هرکس دراز
زان سبب من پا به قدر طرف دامان می کشم
تیره شد چشم از غبار کشور هندم سلیم
سرمه ای در چشم از خاک صفاهان می کشم
از دل مجروح، پنداری که پیکان می کشم
دامن صحرا ز موج گریه ام شد لاله زار
رنگ می ریزم به هرسو، طرح طوفان می کشم
همچو مرغ بیضه شد بر من قفس پیراهنم
از جنون خود را به روی تیغ عریان می کشم
می دهد از زلف خوبان یاد بر روی هوا
همچو مجمر بس که آه از دل پریشان می کشم
شهر بر دیوانه زندان است، همچون گردباد
بر مراد دل نفس من در بیابان می کشم
می کنم چون غنچه هرگه یاد اوضاع چمن
پای در دامان، سر خود در گریبان می کشم
بس که دارم ذوق جستن از فضای روزگار
در میان خانه همچون تیر میدان می کشم
پا به مقدار گلیم خود کند هرکس دراز
زان سبب من پا به قدر طرف دامان می کشم
تیره شد چشم از غبار کشور هندم سلیم
سرمه ای در چشم از خاک صفاهان می کشم
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۲۳ - ذکر مبارزت و شهادت جناب مسلم ابن عوسجه علیه السلام
فراز آمد این گه ز گفتار من
که از مسلم ثانی آرم سخن
چه مسلم اسد گوهری پاکخوی
که بد عو سجه باب آن نامجوی
ز شیر خدا مردی اندوخته
به دل شمع دانش بیافروخته
به رزم عجم با دلیران دین
بسی کرده یاری به میدان کین
برادرش خوانده شه اولیا (ع)
روان شاد ازو خاتم الانبیا (ص)
چون آن پیر فرزانه در دشت جنگ
به شه دید از آن ناکسان کار تنگ
نوان قامت خویشتن کرد راست
برشه شد و اذن پیگار خواست
همی گفت کاین پیر کافور موی
به چوگان تو سرنهاده چو گوی
شمردستم از زنده گی سالیان
برشیر یزدان کمر بر میان
به خدمت مرا پشت شد چنبری
رخ لاله گون گشت نیلوفری
یکی تیر بودم کمانی شدم
توانا بدم ناتوانی شدم
مرا نیز بشمار ازین رفته گان
بپیوند براین به خون خفته گان
شهنشه چو بشنید گفتار مرد
دو چشم خدا بین پر از آب کرد
بگفت ای مرا مانده در روزگار
زیاران شیر خدا یادگار
برو کردگار ازتوخوشنودباد
پیمبر زکردار تو باد شاد
روان شد به میدان سرافراز پیر
پرندی به دست و سمندی به زیر
پرندش سپهر و سمندش هلال
زخورشید رخشان تر او را جمال
چو روشن شد از روی او دشت کین
به مردی بن نیزه زد بر زمین
خروشید کای کینه گستر سپاه
که گشتید گرد اندرین رزمگاه
تفو بربداندیش رای شما
بدا مزد دیگر سرای شما
منم آنکه مسلم بود نام من
سرسرکشان در خم خام من
به نیرو روانکاه شیران منم
به هر جنگ پشت دلیران منم
جهان گر پر از آب و آذر شود
وگر پهنه ها پر ز لشکر شود
اگر تیر بارد ز بارنده ابر
جهان یکسر آید کنام هژبر
مرا هیچ از آن دردل اندیشه نیست
که اندیشه مرمرد را پیشه نیست
اگر نامداریست دراین سپاه
بتازد تکاور به آوردگاه
برون شد ز لشگر یکی زشت مرد
درافکنده دربر سلیح نبرد
تو گفتی یکی زشت مرد
درافکنده دربر سلیح نبرد
تو گفتی یکی آهنین کوه بود
ویا زشت عفریت بستوه بود
سبک حمله آورد بر مرد پیر
که اندازد از پشت اسبش به زیر
سرافراز حق را نیایش گرفت
نبی (ص) وعلی راستایش گرفت
بکند آن بن نیزه از روی خاک
بدو بریکی نعره زد خشمناک
پس آنگه چنان زد به پهلوی اوی
سنان را که بگذشت زآنسوی او
فغان از سپاه عمر گشت راست
زیاران شه بانک تکبیر خواست
اجل گشته ی دیگر آمد به جنگ
بدان نیزه کشتش یل تیز چنگ
بدینسان همی با سنان رزم کرد
که تا از سپه کشت پنجاه مرد
زآسیب آن نیزه ی شست باز
دگر کس به رزمش نشد اسب تاز
نیامد چو مردی سوی رزمگاه
سرا فراز شد حمله ور برسپاه
بسی کشت و بسیار زخم درشت
بدید وبه دشمن نیاورد پشت
سرانجام لشکر بدو تاختند
ز زین بر زمینش بیانداختند
چو از زین بیافتاد لب باز کرد
شهنشاه را بر سر آواز کرد
خداوند دین با دلی ناشکیب
بیامد به بالین او با حبیب
هنوزش روان بود درتن که شاه
بیامد به بالینش در رزمگاه
جهان بین خود پیر بنمود باز
به دیدار آن خسرو سرفراز
بگفت ای مهین شهریار زمن
وفا کردم آیا به عهد تومن؟
شهش گفت کای گنج صدق و صفا
عجب عهد خدا رانمودی وفا
به پاداش نیکی خدای بزرگ
تو را بهره سازد عطای بزرگ
حبیب مظاهر به مسلم سرود
ازآن پس که با شاه گفت وشنود
که هر چند بعد ازتو پاینده گی
نه بینم سر آید مرا زنده گی
ولیکن زمن هر چه خواهی بخواه
که فرمان پذیر آیمت نزد شاه
بدوگفت مسلم که ای نامدار
مکش دست از دامن شهریار
همین است واین آرزوی من است
که خدمت بدین شاه خوی من است
بگفت این و جان را به جانان سپرد
به خلد برین زین جهان رخت برد
که از مسلم ثانی آرم سخن
چه مسلم اسد گوهری پاکخوی
که بد عو سجه باب آن نامجوی
ز شیر خدا مردی اندوخته
به دل شمع دانش بیافروخته
به رزم عجم با دلیران دین
بسی کرده یاری به میدان کین
برادرش خوانده شه اولیا (ع)
روان شاد ازو خاتم الانبیا (ص)
چون آن پیر فرزانه در دشت جنگ
به شه دید از آن ناکسان کار تنگ
نوان قامت خویشتن کرد راست
برشه شد و اذن پیگار خواست
همی گفت کاین پیر کافور موی
به چوگان تو سرنهاده چو گوی
شمردستم از زنده گی سالیان
برشیر یزدان کمر بر میان
به خدمت مرا پشت شد چنبری
رخ لاله گون گشت نیلوفری
یکی تیر بودم کمانی شدم
توانا بدم ناتوانی شدم
مرا نیز بشمار ازین رفته گان
بپیوند براین به خون خفته گان
شهنشه چو بشنید گفتار مرد
دو چشم خدا بین پر از آب کرد
بگفت ای مرا مانده در روزگار
زیاران شیر خدا یادگار
برو کردگار ازتوخوشنودباد
پیمبر زکردار تو باد شاد
روان شد به میدان سرافراز پیر
پرندی به دست و سمندی به زیر
پرندش سپهر و سمندش هلال
زخورشید رخشان تر او را جمال
چو روشن شد از روی او دشت کین
به مردی بن نیزه زد بر زمین
خروشید کای کینه گستر سپاه
که گشتید گرد اندرین رزمگاه
تفو بربداندیش رای شما
بدا مزد دیگر سرای شما
منم آنکه مسلم بود نام من
سرسرکشان در خم خام من
به نیرو روانکاه شیران منم
به هر جنگ پشت دلیران منم
جهان گر پر از آب و آذر شود
وگر پهنه ها پر ز لشکر شود
اگر تیر بارد ز بارنده ابر
جهان یکسر آید کنام هژبر
مرا هیچ از آن دردل اندیشه نیست
که اندیشه مرمرد را پیشه نیست
اگر نامداریست دراین سپاه
بتازد تکاور به آوردگاه
برون شد ز لشگر یکی زشت مرد
درافکنده دربر سلیح نبرد
تو گفتی یکی زشت مرد
درافکنده دربر سلیح نبرد
تو گفتی یکی آهنین کوه بود
ویا زشت عفریت بستوه بود
سبک حمله آورد بر مرد پیر
که اندازد از پشت اسبش به زیر
سرافراز حق را نیایش گرفت
نبی (ص) وعلی راستایش گرفت
بکند آن بن نیزه از روی خاک
بدو بریکی نعره زد خشمناک
پس آنگه چنان زد به پهلوی اوی
سنان را که بگذشت زآنسوی او
فغان از سپاه عمر گشت راست
زیاران شه بانک تکبیر خواست
اجل گشته ی دیگر آمد به جنگ
بدان نیزه کشتش یل تیز چنگ
بدینسان همی با سنان رزم کرد
که تا از سپه کشت پنجاه مرد
زآسیب آن نیزه ی شست باز
دگر کس به رزمش نشد اسب تاز
نیامد چو مردی سوی رزمگاه
سرا فراز شد حمله ور برسپاه
بسی کشت و بسیار زخم درشت
بدید وبه دشمن نیاورد پشت
سرانجام لشکر بدو تاختند
ز زین بر زمینش بیانداختند
چو از زین بیافتاد لب باز کرد
شهنشاه را بر سر آواز کرد
خداوند دین با دلی ناشکیب
بیامد به بالین او با حبیب
هنوزش روان بود درتن که شاه
بیامد به بالینش در رزمگاه
جهان بین خود پیر بنمود باز
به دیدار آن خسرو سرفراز
بگفت ای مهین شهریار زمن
وفا کردم آیا به عهد تومن؟
شهش گفت کای گنج صدق و صفا
عجب عهد خدا رانمودی وفا
به پاداش نیکی خدای بزرگ
تو را بهره سازد عطای بزرگ
حبیب مظاهر به مسلم سرود
ازآن پس که با شاه گفت وشنود
که هر چند بعد ازتو پاینده گی
نه بینم سر آید مرا زنده گی
ولیکن زمن هر چه خواهی بخواه
که فرمان پذیر آیمت نزد شاه
بدوگفت مسلم که ای نامدار
مکش دست از دامن شهریار
همین است واین آرزوی من است
که خدمت بدین شاه خوی من است
بگفت این و جان را به جانان سپرد
به خلد برین زین جهان رخت برد
صغیر اصفهانی : ترکیبات
شمارهٔ ۱۲ - غدیریه ورودیه در ورود مسعود حضرت صابر علیشاه
صد شکر که کام دل مهجور برآمد
شد روز وصال و شب هجران بسر آمد
آن طالع فرخنده میمون ز درآمد
آن یار سفرکردهٔ ما از سفر آمد
نینی که بدل بود و کنون درنظر آمد
چشم همه روشن شد از آن مطلع انوار
چندی به میان بود اگر بعد مراحل
ما را نبد آن مرحلهها پرده و حایل
چشم و دل ما هست بر آن ماه دو منزل
از دیده اگر رفت مکان بودش در دل
زین خانه بدان خانه شد آنشمع محافل
حالی شد از آن خانه بدین خانه دگر بار
خوش آمد و آمد غم احباب بپایان
وین طرفه که آن عید دل افروز محبان
با عید غدیر از نجف آمد به صفاهان
سوغاتی از این به نتوان یافت بدوران
سازیم نثار وی و سوغات وی ار جان
داریم از این همت کم خجلت بسیار
باری شده سیل نعم حضرت باری
اندر حق ما سوختگان ساری و جاری
بر نعمت دیدار کنم شکرگذاری
یا در صفت عید کنم صفحهنگاری
یا شرح دهم از نفس باد بهاری
کزوی شده پر لاله و گل دامن گلزار
هان عید غدیر آمدهای ساقی مهوش
وز خامه قدرت شده گل کشت منقش
ما راست ز غم دل چو دو زلف تو مشوش
بر خرمن غم خیز و بزن ز آب میآتش
تا پیش گل روی تو با نغمه دلکش
بلبل صفت از عید کنم تهنیت اظهار
در طرف چمن بین که چسان طوطی و طغرل
دراج و تذرو و بط و موسیجه و صلصل
از نغمه مستانه در انداخته غلغل
بر رسته ز گل ختمی و خیری و قرنفل
غم میبرد از دل به تماشا ورق گل
چون دفتر مدح شه دین حیدر کرار
سلطان نجف شیر خدا شاه ولایت
داماد نبی شمع شبستان هدایت
کش امر دو کونستی در کف کفایت
قرآن به مدیحش ز خدا آیت آیت
در دین خدا گر نبدش سعی و حمایت
بالله نه ز دین بود نشانی نه ز دیندار
موجود جهان گشته برای علی و بس
گردون شده گردان به هوای علی و بس
خورشید بود بنده رای علی و بس
آندل که دلست آمده جای علی و بس
دین نزد خدا هست ولای علی و بس
هان آیه اکملت مرا شاهد گفتار
از اوست بپا طارم ایوان معلق
وز اوست بجا هیأت افلاک مطبق
بازار وجود از کرمش یافته رونق
این نکته مرا گشته به تحقیق محقق
هرکس کند انکار شئون علی الحق
دارد به خدائی خدا شبه و انکار
من در خم چوگان وی افتاده چو گویم
وز لطمه چوگانش دوان سوی بسویم
نی چون دگران در بدرو کوی بکویم
عمری است نصیری وی و بنده اویم
عار آیدم از اینکه نهان کرده نگویم
امید که محفوظ و مصون داردم از نار
صابر علی آن شاه که بیشبه و نظیر است
هر سال مهیا زوی این جشن غدیر است
با همت والای وی اندیشه قصیر است
بر قدرت او مات نه خود عقل صغیر است
کاین مسئله شامل به صغیر و بکبیر است
من قدرته فاعتبروا یا اولی الابصار
شد روز وصال و شب هجران بسر آمد
آن طالع فرخنده میمون ز درآمد
آن یار سفرکردهٔ ما از سفر آمد
نینی که بدل بود و کنون درنظر آمد
چشم همه روشن شد از آن مطلع انوار
چندی به میان بود اگر بعد مراحل
ما را نبد آن مرحلهها پرده و حایل
چشم و دل ما هست بر آن ماه دو منزل
از دیده اگر رفت مکان بودش در دل
زین خانه بدان خانه شد آنشمع محافل
حالی شد از آن خانه بدین خانه دگر بار
خوش آمد و آمد غم احباب بپایان
وین طرفه که آن عید دل افروز محبان
با عید غدیر از نجف آمد به صفاهان
سوغاتی از این به نتوان یافت بدوران
سازیم نثار وی و سوغات وی ار جان
داریم از این همت کم خجلت بسیار
باری شده سیل نعم حضرت باری
اندر حق ما سوختگان ساری و جاری
بر نعمت دیدار کنم شکرگذاری
یا در صفت عید کنم صفحهنگاری
یا شرح دهم از نفس باد بهاری
کزوی شده پر لاله و گل دامن گلزار
هان عید غدیر آمدهای ساقی مهوش
وز خامه قدرت شده گل کشت منقش
ما راست ز غم دل چو دو زلف تو مشوش
بر خرمن غم خیز و بزن ز آب میآتش
تا پیش گل روی تو با نغمه دلکش
بلبل صفت از عید کنم تهنیت اظهار
در طرف چمن بین که چسان طوطی و طغرل
دراج و تذرو و بط و موسیجه و صلصل
از نغمه مستانه در انداخته غلغل
بر رسته ز گل ختمی و خیری و قرنفل
غم میبرد از دل به تماشا ورق گل
چون دفتر مدح شه دین حیدر کرار
سلطان نجف شیر خدا شاه ولایت
داماد نبی شمع شبستان هدایت
کش امر دو کونستی در کف کفایت
قرآن به مدیحش ز خدا آیت آیت
در دین خدا گر نبدش سعی و حمایت
بالله نه ز دین بود نشانی نه ز دیندار
موجود جهان گشته برای علی و بس
گردون شده گردان به هوای علی و بس
خورشید بود بنده رای علی و بس
آندل که دلست آمده جای علی و بس
دین نزد خدا هست ولای علی و بس
هان آیه اکملت مرا شاهد گفتار
از اوست بپا طارم ایوان معلق
وز اوست بجا هیأت افلاک مطبق
بازار وجود از کرمش یافته رونق
این نکته مرا گشته به تحقیق محقق
هرکس کند انکار شئون علی الحق
دارد به خدائی خدا شبه و انکار
من در خم چوگان وی افتاده چو گویم
وز لطمه چوگانش دوان سوی بسویم
نی چون دگران در بدرو کوی بکویم
عمری است نصیری وی و بنده اویم
عار آیدم از اینکه نهان کرده نگویم
امید که محفوظ و مصون داردم از نار
صابر علی آن شاه که بیشبه و نظیر است
هر سال مهیا زوی این جشن غدیر است
با همت والای وی اندیشه قصیر است
بر قدرت او مات نه خود عقل صغیر است
کاین مسئله شامل به صغیر و بکبیر است
من قدرته فاعتبروا یا اولی الابصار
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواریها
شمارهٔ ۷ - سیل اشک
شکر خدا کز امت پاک پیمبرم
سر خوش ز جام مهر و تولای حیدرم
هستم غلام فاطمه و هر دو سبط او
کان هر سه تن، به را نجاتند رهبرم
بعد از امام تشنه جگر، شاه دین حسین
از جان غلام حضرت سجاد و باقرم
بعد از محمد آن که بود باقرالعلوم
ثابت قدم به مذهب و آیین جعفرم
موسی جعفر است مرا هفتمین امام
در این سخن گواست خداوند اکبرم
باشد امام هشتم من شاه دین رضا
کز یاد غربتش به دل پرز آذرم
من بنده ام تقی و نقی را زجان و دل
از کودکی گدای در آن دو سرورم
خواهم ز روضهٔ حسن عسگری مراد
زیرا بر او مریدم و محتاج آن درم
بر آستان مهدی هادی امام عصر «عج»
از جان کمینه بنده و دیرینه چاکرم
جز این چهارده تن اگر حب دیگری
باشد مرا به دل، ز سگی نیز کمترم
مظلوم اگر نخوانمشان وای بر دلم
معصوم اگر ندانمشان خاک بر سرم
در محشرم ز آتش دوزخ هراس نیست
کاین چهارده تن اند شفیعان محشرم
آید چو از مصیبت هر یک مرا به یاد
افتد به دل شرار چو سوزنده اخگرم
بر جان دشمنان نبی و علی وآل
تیغ برنده ای ست زبان سخنورم
یاد آمدم ز واقعهٔ دشت کربلا
با الله حیف بود کز این نکته بگذرم
آن دم که گفت سبط پیمبر به کوفیان
کای کوفیان مگر نه من اولاد حیدرم
ننهاده ام به دین نبی بدعتی جدید
نه من یهودم و، نه نصارا، نه کافرم
بابم بود علی ولی شیر کردگار
جدم نبی و حضرت زهراست مادرم
آیا روا بود که لب تشنه ای گروه
جان زیر تیغ و نیزه و شمشیر بسپرم؟
یک چند بود بسترم آغوش مصطفی
اکنون ز جورتان شده خاشاک بسترم
کشتید اقربا و، جوانانم از جفا
از اکبرم شهید بود تا به اصغرم
بشکافتید پهلویم از ضربت سنان
گردید پاره پاره ز شمشیر، پیکرم
چون می شود که جرعهٔ آبی مرا دهید
کز سوز تشنگی شده خشکیده حنجرم
ای کوفیان شوم، که از تیغ ظلم تان
در خون تپیده قامت چون سرو اکبرم
یک دم امان دهید که از بهر دیدنم
آید به جای مادرم از خیمه خواهرم
لب تشنه جان دهم به لب آب ای دریغ
با آنکه نور دیدهٔ ساقی کوثرم
« ترکی » ز سیل اشک تو ترسم در این عزا
یکباره غرق خون شود اوراق دفترم
سر خوش ز جام مهر و تولای حیدرم
هستم غلام فاطمه و هر دو سبط او
کان هر سه تن، به را نجاتند رهبرم
بعد از امام تشنه جگر، شاه دین حسین
از جان غلام حضرت سجاد و باقرم
بعد از محمد آن که بود باقرالعلوم
ثابت قدم به مذهب و آیین جعفرم
موسی جعفر است مرا هفتمین امام
در این سخن گواست خداوند اکبرم
باشد امام هشتم من شاه دین رضا
کز یاد غربتش به دل پرز آذرم
من بنده ام تقی و نقی را زجان و دل
از کودکی گدای در آن دو سرورم
خواهم ز روضهٔ حسن عسگری مراد
زیرا بر او مریدم و محتاج آن درم
بر آستان مهدی هادی امام عصر «عج»
از جان کمینه بنده و دیرینه چاکرم
جز این چهارده تن اگر حب دیگری
باشد مرا به دل، ز سگی نیز کمترم
مظلوم اگر نخوانمشان وای بر دلم
معصوم اگر ندانمشان خاک بر سرم
در محشرم ز آتش دوزخ هراس نیست
کاین چهارده تن اند شفیعان محشرم
آید چو از مصیبت هر یک مرا به یاد
افتد به دل شرار چو سوزنده اخگرم
بر جان دشمنان نبی و علی وآل
تیغ برنده ای ست زبان سخنورم
یاد آمدم ز واقعهٔ دشت کربلا
با الله حیف بود کز این نکته بگذرم
آن دم که گفت سبط پیمبر به کوفیان
کای کوفیان مگر نه من اولاد حیدرم
ننهاده ام به دین نبی بدعتی جدید
نه من یهودم و، نه نصارا، نه کافرم
بابم بود علی ولی شیر کردگار
جدم نبی و حضرت زهراست مادرم
آیا روا بود که لب تشنه ای گروه
جان زیر تیغ و نیزه و شمشیر بسپرم؟
یک چند بود بسترم آغوش مصطفی
اکنون ز جورتان شده خاشاک بسترم
کشتید اقربا و، جوانانم از جفا
از اکبرم شهید بود تا به اصغرم
بشکافتید پهلویم از ضربت سنان
گردید پاره پاره ز شمشیر، پیکرم
چون می شود که جرعهٔ آبی مرا دهید
کز سوز تشنگی شده خشکیده حنجرم
ای کوفیان شوم، که از تیغ ظلم تان
در خون تپیده قامت چون سرو اکبرم
یک دم امان دهید که از بهر دیدنم
آید به جای مادرم از خیمه خواهرم
لب تشنه جان دهم به لب آب ای دریغ
با آنکه نور دیدهٔ ساقی کوثرم
« ترکی » ز سیل اشک تو ترسم در این عزا
یکباره غرق خون شود اوراق دفترم
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواریها
شمارهٔ ۱۰۵ - شبستان عمر
« پدر درد هجرت دوایی ندارد
غریب وطن، آشنایی ندارد»
پدر تا تو رفتی ز شهر مدینه
دلم بی حضورت صفایی ندارد
چگویم پدر جان که بی شمع رویت
شبستان عمرم ضیایی ندارد
تو در کربلایی و مرغ خیالم
به جز سوی تو میل جایی ندارد
در اینجا مرضیت چه سازد به بستر
که جز غم،دوا و غذایی ندارد
غریب است آنکس که در خانهٔ خود
به سر سایهٔ آشنایی ندارد
دلم خون شده در بیابان هجرت
به جز وصل تو رهنمایی ندارد
من از درد هجرتو مشکل برم جان
که دردم رموز شفایی ندارد
چسان زندگانی کنم بی سکینه
که یکدست، هرگز صدایی ندارد
همی ترسم از آرزویش بمیرم
که این دار فانی، بقایی ندارد
بگو با علی اکبر مه لقایت
که درد جدایی، دوایی ندارد
شود روزی آیا که بینم جمالت
که دنیا بقا و وفایی ندارد
بیاد تو و نینوای تو صغرا
چو نی، جز نوایت، نوایی ندارد
پدر ای که سر منزل کوی عشق ات!
طریقی بود که انتهایی ندارد
به دربانی ات«ترکی» امید دارد
دریغا که برگ و نوایی ندارد
ندارد به دل آرزویی به دنیا
که او جز غم کربلایی ندارد
در این غم به وی کار گردیده مشکل
به غیر از تو مشکل گشایی ندارد
به دربانی خود کنی گر قبولش
به قصر جنان اعتنایی ندارد
غریب وطن، آشنایی ندارد»
پدر تا تو رفتی ز شهر مدینه
دلم بی حضورت صفایی ندارد
چگویم پدر جان که بی شمع رویت
شبستان عمرم ضیایی ندارد
تو در کربلایی و مرغ خیالم
به جز سوی تو میل جایی ندارد
در اینجا مرضیت چه سازد به بستر
که جز غم،دوا و غذایی ندارد
غریب است آنکس که در خانهٔ خود
به سر سایهٔ آشنایی ندارد
دلم خون شده در بیابان هجرت
به جز وصل تو رهنمایی ندارد
من از درد هجرتو مشکل برم جان
که دردم رموز شفایی ندارد
چسان زندگانی کنم بی سکینه
که یکدست، هرگز صدایی ندارد
همی ترسم از آرزویش بمیرم
که این دار فانی، بقایی ندارد
بگو با علی اکبر مه لقایت
که درد جدایی، دوایی ندارد
شود روزی آیا که بینم جمالت
که دنیا بقا و وفایی ندارد
بیاد تو و نینوای تو صغرا
چو نی، جز نوایت، نوایی ندارد
پدر ای که سر منزل کوی عشق ات!
طریقی بود که انتهایی ندارد
به دربانی ات«ترکی» امید دارد
دریغا که برگ و نوایی ندارد
ندارد به دل آرزویی به دنیا
که او جز غم کربلایی ندارد
در این غم به وی کار گردیده مشکل
به غیر از تو مشکل گشایی ندارد
به دربانی خود کنی گر قبولش
به قصر جنان اعتنایی ندارد
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۴۷
تا بکی دم زنی ای شیخ باکراه غریب
مگرت نیست خبر از دل آگاه غریب
دو جهان را بدمی سوزد و بر باد دهد
چون کشد شعله ز دل آه سحرگاه غریب
هادی راه غریبان بخدا هست خدا
تو چه دانی بکجا میرسد آن راه غریب
مهر خاور که برآرد بسحر سر ز افق
چون شود جلوه گر از برج کرم ماه غریب
جود خورشید جهان را نبود هیچ وجود
چون شود جلوه گر از برج کرم ماه غریب
ای صبا روز کرم جانب یعقوب و بگو
یوسف مصر برآمد ز ته چاه غریب
حلقه بندگی از روز ازل نور علی
کرده در گوش عزیزان بدر شاه غریب
مگرت نیست خبر از دل آگاه غریب
دو جهان را بدمی سوزد و بر باد دهد
چون کشد شعله ز دل آه سحرگاه غریب
هادی راه غریبان بخدا هست خدا
تو چه دانی بکجا میرسد آن راه غریب
مهر خاور که برآرد بسحر سر ز افق
چون شود جلوه گر از برج کرم ماه غریب
جود خورشید جهان را نبود هیچ وجود
چون شود جلوه گر از برج کرم ماه غریب
ای صبا روز کرم جانب یعقوب و بگو
یوسف مصر برآمد ز ته چاه غریب
حلقه بندگی از روز ازل نور علی
کرده در گوش عزیزان بدر شاه غریب