عبارات مورد جستجو در ۱۰ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۵
بازآمدم چون عید نو، تا قفل زندان بشکنم
وین چرخ مردم خوار را، چنگال و دندان بشکنم
هفت اختر بی‌آب را، کین خاکیان را می‌خورند
هم آب بر آتش زنم، هم بادهاشان بشکنم
از شاه بی‌آغاز من، پران شدم چون باز من
تا جغد طوطی خوار را، در دیر ویران بشکنم
زآغاز عهدی کرده‌ام، کین جان فدای شه کنم
بشکسته بادا پشت جان، گر عهد و پیمان بشکنم
امروز همچون آصفم، شمشیر و فرمان در کفم
تا گردن گردن کشان، در پیش سلطان بشکنم
روزی دو، باغ طاغیان، گر سبز بینی غم مخور
چون اصل‌های بیخشان، از راه پنهان بشکنم
من نشکنم جز جور را، یا ظالم بدغور را
گر ذره‌یی دارد نمک، گبرم اگر آن بشکنم
هر جا یکی گویی بود، چوگان وحدت وی برد
گویی که میدان نسپرد، در زخم چوگان بشکنم
گشتم مقیم بزم او، چون لطف دیدم عزم او
گشتم حقیر راه او، تا ساق شیطان بشکنم
چون در کف سلطان شدم، یک حبه بودم کان شدم
گر در ترازویم نهی، می‌دان که میزان بشکنم
چون من خراب و مست را، در خانهٔ خود ره دهی
پس تو ندانی این قدر، کین بشکنم، آن بشکنم؟
گر پاسبان گوید که هی، بر وی بریزم جام می
دربان اگر دستم کشد، من دست دربان بشکنم
چرخ ار نگردد گرد دل، از بیخ و اصلش برکنم
گردون اگر دونی کند، گردون گردان بشکنم
خوان کرم گسترده‌یی، مهمان خویشم برده‌یی
گوشم چرا مالی اگر من گوشهٔ نان بشکنم؟
نی نی، منم سرخوان تو، سرخیل مهمانان تو
جامی دو بر مهمان کنم، تا شرم مهمان بشکنم
ای که میان جان من، تلقین شعرم می‌کنی
گر تن زنم، خامش کنم، ترسم که فرمان بشکنم
از شمس تبریزی اگر باده رسد، مستم کند
من لاابالی وار خود، استون کیوان بشکنم
وحشی بافقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸ - قصیده
ای فلک چند ز بیداد تو بینم آزار
من خود آزرده دلم با دل خویشم بگذار
چند ما را ز جفای تو دود اشک به روی
ما به روی تو نیاریم تو خود شرم بدار
از جفاگر غرضت ریختن خون من است
پا کشیدم ز جهان تیغ بکش دست برآر
گشت بر عکس هر آن نقش مرادی که زدم
جرم بازنده چه باشد که بد افتاد قمار
فلک از رشتهٔ تدبیر نگردد به مراد
نافه را تار عناکب نتوان کرد مهار
داغ اندوه مرا باز مپرسید حساب
نیست آن چیز کواکب که درآید به شمار
گر فلک مرهم زنگار کنم کافی نیست
بسکه این سینه ز الماس نجوم است فکار
سنگباران شدم از دست غم دهر و هنوز
بخت سر گشته‌ام از خواب نگردد بیدار
چند باشم به غم و غصهٔ ایام صبور
چند گیرم به سر کوچهٔ اندوه قرار
می‌روم داد زنان بر در دارای زمان
آنکه بر مقصد او دور فلک راست مدار
آصف ملک جهان خواجهٔ با نام و نشان
سایهٔ مرحمت شاه سلیمان آثار
چرخ پیش نظر همت او پاره مسی‌ست
که درین مهره گل گشته نهان در زنگار
آنکه چون‌گل به هواداری او خندان نیست
که درین مهرهٔ گل گشته نهان در زنگار
آنکه چون گل به هواداری او خندان نیست
هست با سبزه گلنار مدامش سر و کار
لیک زهری که بود در ته جامش سبزه
لیک خونی که بود بر سر داغش گلنار
توسن قدر تو زان سوی فلک تا بجهد
سدره‌اش رایض اندیشه کند میخ جدار
رشک احسان تو زد در دل دریا آتش
هست دود دل دریا که شدش نام بخار
نیست سر برزده هر گوشه حباب از سر آب
چشم بر راه کف جود تو دارند بحار
گر کمان یک جهت خصم بداندیش تو نیست
از چه رو تیر دو شاخه کندش از سوفار
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۷۹ - تغزل و منقبت
ای به‌روی و به‌موی‌، لاله و سوسن
سبزه داری نهفته در خز ادکن
سوسن تو شکسته بر سر لاله
لاله ی تو شکفته در بن سوسن
لب لعلت گرفته رنگ ز مرجان
سر زلفت ربوده بوی ز لادن
آفت جانی از دو غمزهٔ دلدوز
فتنه شهری از دو نرگس پرفن
هرکجا دست برزنی به سر زلف
رود از خانه بوی مشک به برزن
زلف را بیهده مکاه که باشد
دل عشاق را به زلف تو مسکن
خود به گردن تو راست خون جهانی
کی رسد دست عاشقانت به گردن
نرم گرددکجا دل تو بافغان
که به افغان نه نرم گردد آهن
من نجویم به جز هوای دل تو
تو نجویی به جز بلای دل من
نازش تو همه به طرهٔ گیسو
نازش من همه به حجه ذوالمن
مهدی‌بن‌الحسن ستودهٔ یزدان
شاه علم آفرین و جهل پراکن
کارگیتی ازوست جمله به سامان
پایهٔ دین از اوست محکم و متقن
خرم آن روی کش نماید دیدار
فرخ آن دست کش رسید به دامن
آنکه جز راه دوستیش بپوید
از خدایش بود هزار زلیفن‌
پای از جاده خلافش برکش
دست در دامن ولایش بر زن
ای ولی خدای‌، خیز و زگیتی
بیخ ظلم و بن ‌ستم را برکن
پدری را تویی پسرکه هزاران
گردن بت شکست و پشت برهمن
بت گرانند و بت‌پرستان در دهر
خیز و تنشان بسوز و بتشان بشکن
چند ای خسرو زمانه به گیتی
بی‌تو خاصان کنند ناله و شیون
مسند شرع را هم اکنون بی‌تو
کفر برچید، خیز و مسند بفکن
به فلک بر فراز رایت نصرت
خاک در چشم دیو خیره بیاکن
خیمهٔ عدل را بپاکن و بنشین
که ستمگر شد این زمانهٔ ریمن
قومی ازکردگار بی‌خبران را
جایگاه توگشته مکمن و مسکن
تیغ خونریزی از نیام برون کن
وز چنین ناکسان تهی کن مکمن
خرم آن روز کاینچنین بنشینی
ای گدای در تو چرخ نشیمن
رایت دین مصطفی بفرازی
ز حد ترک تا مداین و مدین
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۵۹ - توسل به علی خاص در زمان گرفتاری
ای خاصه شاه شرق فریاد
چرخم بکشد همی ز بیداد
نا بسته دری ز محنت من
صد در ز بلا و رنج بگشاد
بی محنت نیستم زمانی
مادر ز برای محنتم زاد
زین رنج که هست بر تن من
بگدازد سنگ سخت و پولاد
هر ساله بلا و سختی و رنج
من بیش کشیده ام درین زاد
شاگردی روزگار کردم
از بهر چرا نگشتم استاد
داند که نکرده ام گناهی
آن کس که خلاص خواهدم داد
درویشی و نیستی ز لوهور
بر کند و به حضرتم فرستاد
نان پاره خویشتن بجستم
از شاه ظهیر دولت و داد
این رنگ به جز عدو نیامیخت
این بهتان جز حسود ننهاد
نابرده به لفظ نام شیرین
در کوه بمانده ام چو فرهاد
از بهر خدای دست من گیر
کز پای تن من اندر افتاد
جورست ز روزگار بر من
ای حاکم روزگار فریاد
ای بحر نبوده چون دلت ژرف
وی ابر نبوده چون کفت راد
نه داشت ثبات حزم تو کوه
نه یافت مضای عزم تو باد
خسرو به تو کامگار دولت
دولت به تو استوار بنیاد
دانم بر تو نیم فراموش
زیرا که به مدح هستیم یاد
بنده شومت درم خریده
زین حبس گرم کنی توآزاد
تا پیش صفر بود محرم
تا از پس تیر هست مرداد
از دولت و بخت شاد بادی
وانکس که به تو نه شاد ناشاد
این رنج که هست بر زیادت
بر دیده و جان دشمنت باد
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣٢۵
قصه پر غصه بر درگاه خاتون جهان
عرضه دارم گر ز راه مکرمت اصغا کند
میکند گردون دون با من ستم بیموجبی
عدلت آخر چون روا دارد که او اینها کند
هر زمان آرد محصل نسخه ئی کابن یمین
مبلغی چندین ادا در وجه مولانا کند
وجه جستن چون بر اینمنوال دید ابن یمین
گشت واجب آنکه بر رأی منیر آنها کند
کاین رهی وجه معیشت چون نمییابد بجهد
وجه این نوع حوالت از کجا پیدا کند
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
گر خدا خواهد بجوشد بحر بی پایان خون
می شوند این ناخدایان غرق در طوفان خون
با سرافرازی نهم پا در طریق انقلاب
انقلابی چون شوم، دست من و دامان خون
خیل دیوان را به دیوانخانه دعوت می کنم
می گذارم نام دیوانخانه را دیوان خون
کارگر را بهر دفع کارفرمایان چو تیپ
با سر شمشیر خونین می دهم فرمان خون
کلبه بی سقف دهقان را چو آرم در نظر
کاخهای سر به کیوان را کنم ایوان خون
ای خوش آن روزی که در خون غوطه ور گردم چو صید
همچو قربانی به قربانگه شوم قربان خون
فرخی را شیر گیر انقلابی خوانده اند
ز آنکه خورد از شیر خواری شیر از پستان خون
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۹۶
برآنم که امروز چون داد خواهی
نهم قصه ای در چنین بارگاهی
ببارم ز پالونه دیده آبی
برآرم ز آیینه سینه آهی
کس این قصه ننهد ولیکن توان خورد
چنین توشه برسر شاه راهی
جهاندار شاها چو رای بلندت
بیفزود من بنده را پایگاهی
چو عیسی به کیوان پریدم ز خاکی
چو یوسف به ایوان رسیدم ز چاهی
بر آن داشت او یار بی مایه را
که جوید ز خصمیش آبی و جاهی
فرو جمله گردد ز اشعار بنده
سه قطعه ز مدح تو چون پادشاهی
برون برد در هر سه نام دگر کس
درآورد و در نشر این بود ماهی
زده بیت یا صد مرا خود چه نقصان
ز کهدان جمشید کم گیر گاهی
ولیکن به حق خدائی که بر حق
بپرورد شاهی چو بهرام شاهی
بیفزود از فرق او تاج قدری
بیاراست از ذات او صدر گاهی
کزین گونه مکری بدین نوع غدری
نکرده است هیچ آدمی هیچ گاهی
برون برد زینی برآورد شینی
چون زینها که گفتم ندارد گناهی
نه چون من بود هر که دارد ثنائی
نه در تو رسد هر که یابد کلاهی
چه ماند به طاوس اگر زشت مرغی
نهد چون مگس بر سفیدی سیاهی
مرا از ثناهای خورشید ذاتت
بر این نیست جز صبح صادق گواهی
در ابواب علمم هنوز اختلافی
در انواع فضلم هنوز اشتباهی
تو شاها میندیش ازینها که گفتم
همان دان که هستم یکی داد خواهی
من از خاندان مانده مظلوم و آنگه
همه ذمیان را به عدلت پناهی
برای رضای خدائی که دادت
چو افلاک ملکی چو انجم سپاهی
که تنبیه او را به جائی رسانی
کزو عالمی را بود انتباهی
به اقبال خود سرخ رویم همی کن
که بنده گل و رای شاهی است ماهی
چو باغ هنر یافت جوئی ز آبی
نباید که سربرکشد هر گیاهی
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۵۲
ای مجیرالسلطنه از سعدالملک
دفتری دارم ز سر تا پا گله
گر بگوئی بنده را کز دامنم
دست برکش چون نیم او را لله
پاسخت این است کاندر شرع ما
شد صغیران رادیت بر عاقله
می شناسم من ترا بر این گروه
سید و قوم و رئیس سلسله
لیک سعدالملک در این دوده هست
تلخ چون دربار گندم کاکله
دزدی و کلاشی اندر مذهبش
این یکی فرض است و آن یک ناقله
چشم دزدان از رخ ایشان برد
روشنی بعد از وزیر داخله
صبر من اندر بر اطماع وی
لقمه ای باشد برون از حوصله
آنچه کرده است او بمن هرگز نکرد
موش در انبار و گرگ اندر گله
تا بدانی شرح این راز نهان
گوش ده آگه شو از این مسئله
از کریمی بنده را ادرار جود
در کف وی شد به عنوان صله
لاجرم هر روز راندم نزد وی
قاصدی با ساز و برگ و راحله
بسکه مخلص را قلم خادم قدم
دست و پای هر دو شد پر ز آبله
کرد با گفتار تلخم طبع رام
ساخت بر دشنام سختم تن یله
بر تن او پوست چون چلپاسه شد
آنکه در ترکی بود کر تنکله
عنقریبستی که سعدالملک ما
افکند در کوه و صحرا غلغله
با سپاهی زفت و قطاع الطریق
با گروهی دزد و طرار و دله
زرگر و کاکاون و بیرانه وند
کوسه احمد لوئی جارو تله
حمله ور گردد با بناء السبیل
تنگ سازد راه را بر قافله
دست خاتونان ببندد همچو شمر
تیر بر طفلان زند چون حرمله
میمکد خون فقیران چون شپش
میگزد تخم غریبان چون مله
از خدا خواهم شبی او را چو موش
دست زیر سنگ و دمب اندر تله
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
درد جان داریم درمان الغیاث
داد خواهانیم سلطان الغیاث
از تطاول های زلف سرکشت
صبح وصل و شام هجران الغیاث
راند ما را همچو سگ از در بدر
پیش شاه از جور سلطان الغیاث
همچو مور لنگ از جور سپاه
گفت دل پیش سلیمان الغیاث
دوش میگفتی که دادت میدهم
تا نگردی زو پشیمان الغیاث
دل ز حلم نفس شوم بدخصال
گفت نزد جان جانان الغیاث
ذره ها چون سوخت اندر آفتاب
ماه گفت ای مهر تابان الغیاث
پیش زلف و رویت اندر روز و شب
گفت دایم کفر و ایمان الغیاث
آدمی بار امانت بر گرفت
با خدازان گفت انسان الغیاث
صغیر اصفهانی : ترکیبات
شمارهٔ ۲۹ - تضمین غزل گلزار علیه‌الرحمه
چون ظهور از مغرب آنمهر جهان آرا کند
عالمی روشن بنور طلعت زیبا کند
آسمان را کی رسد تا ناز از بیضا کند
آنحجازی ماه من چون پرده از رخ واکند
آفتاب و ماه را از نور خود رسوا کند
شرع را جمعیت ار جهد عدو چونشد پریش
آیدو با جد ز جد شرع جدید آرد به پیش
کوری چشم حسود ملحد بوجهل کیش
از هلال ابروان بر منکران عشق خویش
معجز شق‌القمر ظاهر بیک ایما کند
در مزاج عالم آرد خون فاسد چون شتاب
حکم فصد از خالق عالم رسد بر آنجنانب
تیغ ابرو بر کشد چون ذوالفقار بوتراب
ترک چشمش از خلایق خون بریزد بیحساب
لعل او عیسی صفت اموات را احیا کند
تنگ سازد روزگار از عدل بر قابیلیان
لطف‌ها آرد بحال خسته هابیلیان
گیرد از فرعونیان داد دل حزقیلیان
از پی اتمام حجته بهر اسرائیلیان
همچو موسی ز آستین ظاهر ید بیضا کند
رهروان کوی جانان را دلیل راه کو
جان بلب آمد گدایان را عبور شاه کو
ظلمت شب از حد افزون شد طلوع ماه کو
نار نمرودی فروزان شد خلیل‌الله کو
تا که آتش بر محبان لاله حمرا کند
بر فرازد بیدق و بیرون کشد تیغ از نیام
نرم سازد زیر پای پیل اعدا را عظام
هم ملک او را سپاه و هم فلک او را غلام
آن وزیر حق چو بنشیند بر اسب انتقام
مات شاهان جهان را زان رخ زیبا کند
زد چو ما را عشق او بر خرمن هستی شرر
سوخت از سر تا بپا افروخت از پا تا بسر
شوق دیدارش چنان داریم کان نور بصر
گر بگیرد جان ما را در بهای یک نظر
تا قیامت شادمان ما را از این سودا کند
حب او بهر محبانش ثواب اندر ثواب
بغض او از بهر اعدایش عقاب اندر عقاب
عاشقانش را چه غم از شورش یوم‌الحساب
هر که امروز از شراب وصل او شد کامیاب
کی بدل اندیشه از هنگامه فردا کند
ای مرید راه حق جز راه عشقش را مپوی
در گلستان ارادت جز گل مهرش مبوی
هر که جوید غیر او نام و نشان از وی مجوی
هرکه را بر سر نباشد شوق دیدارش بگوی
ماتم ایمان خود را در جهان برپا کند
ای که هستی گل ریاض احمد مختار را
کن عطا برگی صغیر خسته افکار را
چند بیند بی‌گل رویت جفای خار را
ترسم ای گل هجر رویت هستی گلزار را
چون سموم مهرگان فصل خزان یغما کند