عبارات مورد جستجو در ۲۶ گوهر پیدا شد:
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۲ - مطلع دوم
کار من بالا نمیگیرد در این شیب بلا
در مضیق حادثاتم بستهٔ بند عنا
میکنم جهدی کزین خضرای خذلان بر پرم
حبذا روزی که این توفیق یابم حبذا
صبح آخر دیدهٔ بختم چنان شد پرده در
صبح اول دیدهٔ عمرم چنان شد کم بقا
با که گیرم انس کز اهل وفا بیروزیم
من چنین بیروزیم یا نیست در عالم وفا
در همه شروان مرا حاصل نیامد نیم دوست
دوست خود ناممکن است ایکاش بودی آشنا
من حسین وقت و نااهلان یزید و شمر من
روزگارم جمله عاشورا و شروان کربلا
ای عراق الله جارک نیک مشعوفم به تو
وی خراسان عمرک الله سخت مشتاقم تو را
گرچه جان از روزن چشم از شما بیروزی است
از دریچهٔ گوش میبیند شعاعات شما
عذر من دانید کاینجا پای بست مادرم
هدیهٔ جانم روان دارید بر دست صبا
تشنهٔ دل تفتهام از دجله آریدم شراب
دردمند زارم از بغداد سازیدم دوا
بوی راحت چون توان برد از مزاج این دیار
نوشدارو چون توان جست از دهان اژدها
پیش ما بینی کریمانی که گاه مائده
ماکیان بر در کنند و گربه در زندان سرا
گر برای شوربائی بر در اینها شوی
اولت سکبا دهند از چهره آنگه شوربا
مردم ای خاقانی اهریمن شدند از خشم و ظلم
در عدم نه روی، کانجا بینی انصاف و رضا
در مضیق حادثاتم بستهٔ بند عنا
میکنم جهدی کزین خضرای خذلان بر پرم
حبذا روزی که این توفیق یابم حبذا
صبح آخر دیدهٔ بختم چنان شد پرده در
صبح اول دیدهٔ عمرم چنان شد کم بقا
با که گیرم انس کز اهل وفا بیروزیم
من چنین بیروزیم یا نیست در عالم وفا
در همه شروان مرا حاصل نیامد نیم دوست
دوست خود ناممکن است ایکاش بودی آشنا
من حسین وقت و نااهلان یزید و شمر من
روزگارم جمله عاشورا و شروان کربلا
ای عراق الله جارک نیک مشعوفم به تو
وی خراسان عمرک الله سخت مشتاقم تو را
گرچه جان از روزن چشم از شما بیروزی است
از دریچهٔ گوش میبیند شعاعات شما
عذر من دانید کاینجا پای بست مادرم
هدیهٔ جانم روان دارید بر دست صبا
تشنهٔ دل تفتهام از دجله آریدم شراب
دردمند زارم از بغداد سازیدم دوا
بوی راحت چون توان برد از مزاج این دیار
نوشدارو چون توان جست از دهان اژدها
پیش ما بینی کریمانی که گاه مائده
ماکیان بر در کنند و گربه در زندان سرا
گر برای شوربائی بر در اینها شوی
اولت سکبا دهند از چهره آنگه شوربا
مردم ای خاقانی اهریمن شدند از خشم و ظلم
در عدم نه روی، کانجا بینی انصاف و رضا
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۳۱ - در مدح خواجه همام الدین حاجب و یاد کردن از مرگ منوچهر
شهری به فتنه شد که فلانی از آن ماست
ما عشق باز صادق و او عشق دان ماست
آنجا که دست ماست درو حلقه زان اوست
وانجا که پای اوست سر و سجده زان ماست
هر دل که زیر سایهٔ زلفش نشان دهند
مرغی است پر بریده که از آشیان ماست
تا بر درش به داغ سگی نامزد شدیم
گردون درم خرید سگ پاسبان ماست
با ترک تاز شحنهٔ عشقش میان جان
سلطان عقل هندوی جان بر میان ماست
پیغام دادمش که نشانی بدان نشان
کز گاز بر کنارهٔ لعلت نشان ماست
مگذار کاتشی شده بر جان ما زند
این هجر کافر تو که آفت رسان ماست
هم خود ز روی لطف جوابم نوشت و گفت
خاقانیا مترس که جان تو جان ماست
ما طفل وار سر زده و مرده مادریم
اقبال پهلوان عجم دایگان ماست
ما بیدقیم و مات عری گشته شاه ما
میر اجل نظارهٔ احوال دان ماست
شروان و بای ظلم گرفته است و قحط عدل
انصاف تاج بخش کیان میزبان ماست
عادل همام دولت و دین مرزبان ملک
کز عدل او مبشر مهدی زمان ماست
دین لاف زد زمانک اسفاهدار گفت
دولت زبان گشاد که این مرزبان ماست
دولت به گوش عزم تو این رمز گفته است
کاندر رکاب تو ملکان هم عنان ماست
اسلام فخر کرد به دور همام و گفت
ملت درست پهلو ازین پهلوان ماست
نازند روشنان فلک در قران سعد
کاین سعدها ز مهتر صاحب قران ماست
لافند مادران گهر در مزاج صلح
کاین صلح ما ز میر سپهر آستان ماست
تا میر حاجب افسر حجاب روزگار
برداشت آن حجاب که بند روان ماست
ما زله خوار مائدهٔ میر حاجبیم
نعمان روزگار طفیلی خوان ماست
از مدحتش که زنده کن دوستان اوست
تا نفخ صور صور دوم در دهان ماست
خصم ار بزرجمهری یا فسردگی کند
تایید میر باد که حرز امان ماست
ما را چه باک مزدک و بیم بزرجمهر
چون کیقباد قادر و نوشین روان ماست
ما کاروان گنج روان را روان کنیم
کاقبال میر بدرقهٔ کاروان ماست
بخت همام گفت که ما را همای دان
کز مغز کرکسان فلک استخوان ماست
رمح همام گفت که عنقا ز زخم ما
بریان شود که بابزن او سنان ماست
تیغ همام گفت که ما اعجمی تنیم
در معرکه زبان ظفر ترجمان ماست
تیز همام گفت که ما اژدها سریم
تا طاق گنج خانهٔ نصرت کمان ماست
رخش همام گفت که ما باد صرصریم
مفلوج گشته کوه ز زور و توان ماست
گرز همام گفت که ما کوه آهنیم
نقرس گرفته باد ز زخم گران ماست
عدل همام گفت که ما حرز امتیم
ما در ضمان خلق و خدا در ضمان ماست
رای همام گفت که ما حصن دولتیم
کز هشت چشم چار ملک دیده بان ماست
دست همام گفت که ما ابر رحمتیم
همت محیط ما و سخا آسمان ماست
آن بلبل همای فر زاغ فرق بین
کو خاص گلستان خواص بنان ماست
روز و شب است ابلق دو رنگ و گفتهاند
کز نام پهلوان عجم داغ ران ماست
پرز پلاس آخور خاص همام دین
دستارچهٔ معنبر و برگستوان ماست
کیخسرو است شاه و همام است زال زر
مهلان او تهمتن توران ستان ماست
ما امتیم و شاه رسول است و او عمر
فرزند او که فرخ علی کامران ماست
ای مرزبان کشور پنجم که درگهت
هفتم سپهر ما نه که هشتم جنان ماست
بعد از هزار دور تو را یافت چرخ و گفت
پیرانه سر وجود تو بخت جوان ماست
از خاک درگهت به مکانی رسیدهایم
کامروز عرش را همه رشک از مکان ماست
گر جان ما به مرگ منوچهر غم زده است
تو دیر زی که دولت تو غم نشان ماست
گر معتقدتر از تو شنیدیم هیچ میر
پس اعتقاد رافضیان رسم و سان ماست
گر شیردل از تو شناسیم هیچ مرد
مندیل حیض سگ صفتان طیلسان ماست
محمود همتی تو و ما مدح خوان تو
شاید که جان عنصری اشعار خوان ماست
مداح توست و مخلص توست و مرید توست
تا طبع ما و سینهٔ ما و روان ماست
هر چند این قصیده گواهی است راست گوی
بر دعوی وفاق تو کاندر نهان ماست
اخلاص و صدق و منقبه داریم و خود نداشت
غدر و نفاق و منقصه تا خاندان ماست
ما را گمان فتد که بمانی هزار سال
معلوم صد هزار یقین در گمان ماست
نوروز را به خدمت صدرت مبارکی است
وز مدحتت مبارکی دودمان ماست
منشور حاجبی و امیریت تازه گشت
وین تازگی ز بهر صلاح جهان ماست
گوئیم جاودانت بقاباد و این دعاست
آمین پس از دعا مدد جاودان ماست
ما عشق باز صادق و او عشق دان ماست
آنجا که دست ماست درو حلقه زان اوست
وانجا که پای اوست سر و سجده زان ماست
هر دل که زیر سایهٔ زلفش نشان دهند
مرغی است پر بریده که از آشیان ماست
تا بر درش به داغ سگی نامزد شدیم
گردون درم خرید سگ پاسبان ماست
با ترک تاز شحنهٔ عشقش میان جان
سلطان عقل هندوی جان بر میان ماست
پیغام دادمش که نشانی بدان نشان
کز گاز بر کنارهٔ لعلت نشان ماست
مگذار کاتشی شده بر جان ما زند
این هجر کافر تو که آفت رسان ماست
هم خود ز روی لطف جوابم نوشت و گفت
خاقانیا مترس که جان تو جان ماست
ما طفل وار سر زده و مرده مادریم
اقبال پهلوان عجم دایگان ماست
ما بیدقیم و مات عری گشته شاه ما
میر اجل نظارهٔ احوال دان ماست
شروان و بای ظلم گرفته است و قحط عدل
انصاف تاج بخش کیان میزبان ماست
عادل همام دولت و دین مرزبان ملک
کز عدل او مبشر مهدی زمان ماست
دین لاف زد زمانک اسفاهدار گفت
دولت زبان گشاد که این مرزبان ماست
دولت به گوش عزم تو این رمز گفته است
کاندر رکاب تو ملکان هم عنان ماست
اسلام فخر کرد به دور همام و گفت
ملت درست پهلو ازین پهلوان ماست
نازند روشنان فلک در قران سعد
کاین سعدها ز مهتر صاحب قران ماست
لافند مادران گهر در مزاج صلح
کاین صلح ما ز میر سپهر آستان ماست
تا میر حاجب افسر حجاب روزگار
برداشت آن حجاب که بند روان ماست
ما زله خوار مائدهٔ میر حاجبیم
نعمان روزگار طفیلی خوان ماست
از مدحتش که زنده کن دوستان اوست
تا نفخ صور صور دوم در دهان ماست
خصم ار بزرجمهری یا فسردگی کند
تایید میر باد که حرز امان ماست
ما را چه باک مزدک و بیم بزرجمهر
چون کیقباد قادر و نوشین روان ماست
ما کاروان گنج روان را روان کنیم
کاقبال میر بدرقهٔ کاروان ماست
بخت همام گفت که ما را همای دان
کز مغز کرکسان فلک استخوان ماست
رمح همام گفت که عنقا ز زخم ما
بریان شود که بابزن او سنان ماست
تیغ همام گفت که ما اعجمی تنیم
در معرکه زبان ظفر ترجمان ماست
تیز همام گفت که ما اژدها سریم
تا طاق گنج خانهٔ نصرت کمان ماست
رخش همام گفت که ما باد صرصریم
مفلوج گشته کوه ز زور و توان ماست
گرز همام گفت که ما کوه آهنیم
نقرس گرفته باد ز زخم گران ماست
عدل همام گفت که ما حرز امتیم
ما در ضمان خلق و خدا در ضمان ماست
رای همام گفت که ما حصن دولتیم
کز هشت چشم چار ملک دیده بان ماست
دست همام گفت که ما ابر رحمتیم
همت محیط ما و سخا آسمان ماست
آن بلبل همای فر زاغ فرق بین
کو خاص گلستان خواص بنان ماست
روز و شب است ابلق دو رنگ و گفتهاند
کز نام پهلوان عجم داغ ران ماست
پرز پلاس آخور خاص همام دین
دستارچهٔ معنبر و برگستوان ماست
کیخسرو است شاه و همام است زال زر
مهلان او تهمتن توران ستان ماست
ما امتیم و شاه رسول است و او عمر
فرزند او که فرخ علی کامران ماست
ای مرزبان کشور پنجم که درگهت
هفتم سپهر ما نه که هشتم جنان ماست
بعد از هزار دور تو را یافت چرخ و گفت
پیرانه سر وجود تو بخت جوان ماست
از خاک درگهت به مکانی رسیدهایم
کامروز عرش را همه رشک از مکان ماست
گر جان ما به مرگ منوچهر غم زده است
تو دیر زی که دولت تو غم نشان ماست
گر معتقدتر از تو شنیدیم هیچ میر
پس اعتقاد رافضیان رسم و سان ماست
گر شیردل از تو شناسیم هیچ مرد
مندیل حیض سگ صفتان طیلسان ماست
محمود همتی تو و ما مدح خوان تو
شاید که جان عنصری اشعار خوان ماست
مداح توست و مخلص توست و مرید توست
تا طبع ما و سینهٔ ما و روان ماست
هر چند این قصیده گواهی است راست گوی
بر دعوی وفاق تو کاندر نهان ماست
اخلاص و صدق و منقبه داریم و خود نداشت
غدر و نفاق و منقصه تا خاندان ماست
ما را گمان فتد که بمانی هزار سال
معلوم صد هزار یقین در گمان ماست
نوروز را به خدمت صدرت مبارکی است
وز مدحتت مبارکی دودمان ماست
منشور حاجبی و امیریت تازه گشت
وین تازگی ز بهر صلاح جهان ماست
گوئیم جاودانت بقاباد و این دعاست
آمین پس از دعا مدد جاودان ماست
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۹ - در ستایش خراسان و آرزوی وصول به آن مدح صدر جهان محیی الدین
رهروم مقصد امکان به خراسان یابم
تشنهام مشرب احسان به خراسان یابم
گرچه رهرو نکند وقفه، کنم وقفه از آنک
کشش همت اخوان به خراسان یابم
دل کنم مجمر سوزان و جگر عود سیاه
دم آن، مجمر سوزان به خراسان یابم
برکنم شمع و وفا را به خراسان طلبم
کاین کلید در رضوان به خراسان یابم
طلب از یافت نکوتر من و مرکوب طلب
کن براق از در میدان به خراسان یابم
عزم جفت طلب است و طلب آبستن یافت
یافت را در طلب امکان به خراسان یابم
لوح چل صبح که سیسال ز بر کردم رفت
بهر چل صبح دبستان به خراسان یابم
در جهان بوی وفا نیست و گر هست آنجاست
کاین گل از خار مغیلان به خراسان یابم
هفت مردان که منم هشتم ایشان به وفا
کهفشان خانهٔ احزان به خراسان یابم
سالکان را که چو دریا همه سرمستانند
چون صدف عرفهٔ عطشان به خراسان یابم
از سر زانو کشتی و ز دامان لنگر
بادبانشان ز گریبان به خراسان یابم
بیسران را که چو گویند کمر کش همه را
طوق سر چون سر چوگان به خراسان یابم
ز آتش سینهٔ مردان که ز دل آب خورند
جگر آتش بریان به خراسان یابم
همه دل گوهر و رخ کرده حلیدار چو تیغ
تن خشن پوش چو سوهان به خراسان یابم
آهشان فندق سربسته و چون پسته همه
ز استخوان ساخته خفتان به خراسان یابم
دل مرغان خراسان را من دانه دهم
که ز مرغان دل الحان به خراسان یابم
مرغ دل را که در این بیضهٔ خاکی قفسی است
دانه و آب فراوان به خراسان یابم
بس که پیران شبیخون به خراسان بینم
بس که میران شبستان به خراسان یابم
ملک کیخسرو روز است خراسان چه عجب
که شبیخونگه پیران به خراسان یابم
من مرید دم پیران خراسانم از آنک
شهسواران را جولان به خراسان یابم
آسمان نیز مرید است چو من ز آن گه صبح
چاک این ازرق خلقان به خراسان یابم
چند جویم به کهستان که نماند اهل دلی
آنچه جویم به کهستان به خراسان یابم
حجرهٔ دل را کز کعبهٔ وحدت اثر است
در به فردوس و کلیدان به خراسان یابم
بختیان نفس من که جرسدار شوند
از دهان جرس افغان به خراسان یابم
نزد من کعبهٔ کعبه است خراسان که ز شوق
کعبه را مجمره گردان به خراسان یابم
به ردای طلب احرام همی گیرم از آنک
عرفات کرم آسان به خراسان یابم
گرچه احرامگه جان ز عراق است مرا
لیک میقاتگه جان به خراسان یابم
بهر قربان چنین کعبه عجب نیست که من
عید را صورت قربان به خراسان یابم
بامدادان کنم از دیده گلاب افشانی
کاتشین آینه عریان به خراسان یابم
آسمان شیشهٔ نارنج نماید ز گلاب
کز دمش بوی گلستان به خراسان یابم
چون دم اهل جنان کان به جنان شاید یافت
لذت اهل خراسان به خراسان یابم
آنچه گوئی به یمن بوی دل و رنگ وفاست
به خراسان طلبم کان به خراسان یابم
صبح خیزان به یمن کز پی من خوان فکنند
شمهٔ لذت آن خوان به خراسان یابم
از خراسان مدد خون به یمن بینم لیک
از یمن تحفهٔ ایمان به خراسان یابم
غم ترکان عجم کان همه ترک ختناند
نخورم چون دل شادان به به خراسان یابم
عشق خشکان عرب کان خنکان یمنند
نو کنم چون دم ایشان به خراسان یابم
گر خراسان پسر عالم سام است، منم
که ز عالم سر و سامان به خراسان یابم
گاو عنبر فکن از طوس به دست آرم لیک
بحر اخضر نه به عمان به خراسان یابم
به خراسان شوم انصاف ستانم ز فلک
کان ستم پیشه پشیمان به خراسان یابم
بر سر خوان جهان خرمگسانند طفیل
پر طاووس مگس ران به خراسان یابم
بازئی میکند این زال که طفلان نکنند
زال را توبه ز دستان به خراسان یابم
شکل در شکل نماید به من اوراق فلک
شکلها را همه برهان به خراسان یابم
دل چو سیپاره پریشان شد از این هفت ورق
جمع اجزای پریشان به خراسان یابم
اختران بینم زنبور صفت کافر سرخ
شاه زنبور مسلمان به خراسان یابم
در بیابان سماوات همه غولانند
دفع غولان بیابان به خراسان یابم
این سویدای دل من که حمیرا صفت است
صافی از تهمت صفوان به خراسان یابم
گر ز شروان بدر انداخت مرا دست و بال
خیروان بلکه شرف وان به خراسان یابم
ترک اوطان ز پی قصد خراسان گفتم
عوض سلوت اوطان به خراسان یابم
منم آن، موم که دل سوختم از فرقت شهد
وصلت مهر سلیمان به خراسان یابم
گم شد آن گنج جوانی که بسی کم کم داشت
از پی گم شده تاوان به خراسان یابم
گر بهین عمر من آمیزش شروان گم کرد
عمر گم بودهٔ شروان به خراسان یابم
یافت زربفت خزانم علم کافوری
من همان سندش نیشان به خراسان یابم
درد دل دارم از ایام و بتر آنکه مرا
نگذارند که درمان به خراسان یابم
هست پستان کرم خشک و من از انجم دل
فتح باب از پی پستان به خراسان یابم
مصحف عهد سراپای همه البقره است
حرف والناس ز پایان به خراسان یابم
آه صبح است مگر نحل که بر شه ره غار
عورش افکنده و عریان به خراسان یابم
مادر نحل که افکانه کند هر سحرش
چون شفق خون شده زهدان به خراسان یابم
رخت عزلت به خراسان برم انشاء الله
که خلاص از پی دوران به خراسان یابم
از ره ری به خراسان نکنم رای دگر
که ره از ساحل خزران به خراسان یابم
به پر پشه اگر بر لب دریا گذرم
میل آن پشهٔ پران به خراسان یابم
سوی دریا روم و بر طبرستان گذرم
کافخار طبرستان به خراسان یابم
چو ز آمل رخ آمال به گرگان آرم
یوسف دل نه به گرگان به خراسان یابم
گرچه کم ارز چو انگشتری پایم لیک
قدر تاج سر شاهان به خراسان یابم
گر جهان در فزع سال قران بینم من
نشرهٔ امن ز قرآن به خراسان یابم
تا کی از خادمی و خازنی احکام خطا
کان خطا را خط بطلان به خراسان یابم
چند گوئی که دو سال دگر است آیت خسف
دفع را رافت رحمان به خراسان یابم
جنس این علم ز دیباچهٔ ادیان بدر است
من طراز همه ادیان به خراسان یابم
این سخن خال سپید تن خذلان دانم
من خط امن ز خذلان به خراسان یابم
فلسفی فلسی و یونان همه یونی ارزند
نفی این مذهب یونان به خراسان یابم
ای فتی فتوی دین نیست در فتنه زدن
نتوان گفت که فتان به خراسان یابم
نکنم باور کاحکام خراسان این است
گرچه صد هرمس و لقمان به خراسان یابم
حکم بومشعر مصروع نگیرم گرچه
نامش ادریس رصد دان به خراسان یابم
مصطفی ساکن خاک و من و تو در غم خسف
این چه نقل است کز اعیان به خراسان یابم
کان یاقوت و پس آنگاه و با ممکن نیست
شرح خاصیت آن کان به خراسان یابم
انت فیهم ز نبی خوانده و ما کان الله
کی عذاب از پی ماکان به خراسان یابم
گیر خسف است بر غم همه در روم و خزر
نه امان همه پیران به خراسان یابم
گر ز باد است و گر از آب دو طوفان به مثل
هر دو نوح از پی طوفان به خراسان یابم
هفت رخشان مه آبان بهم آیند چه باک
که سعود از مه آبان به خراسان یابم
بیست و یک نوع قران است به میزان همه را
من همه لهو ز میزان به خراسان یابم
زانیاتند که در دار قمامه جمعند
من از آن جمع چه نقصان به خراسان یابم
هر امان کان هرمان یافت به صد قرن کنون
زین قران حاصل اقران به خراسان یابم
بر سر خاک محمد پسر یحیی پاک
روم و رتبت حسان به خراسان یابم
از سر روضهٔ فاروق فرق صدر شهید
بوی جان داروی فرقان به خراسان یابم
چون به تازی و دری یاد افاضل گذرد
نام خویش افسر دیوان به خراسان یابم
من که خاقانیم ار آب نشابور چشم
بنگرم صورت سحبان به خراسان یابم
ور مرا آینه در شانهٔ دست آید من
نفس عنقای سخنران به خراسان یابم
چون ز من اهل خراسان همه عنقا بینند
من سلیمان جهانبان به خراسان یابم
محیی الدین که سلیمان صفت است و خدمش
دیو و انس و ملک و جان به خراسان یابم
شافعی بینم در دست و هر انگشت از او
مالک و احمد و نعمان به خراسان یابم
هادی امت و مهدی زمان کز قلمش
قمع دجال صفاهان به خراسان یابم
گوهر افسر اسلاف که از خاک درش
افسر گوهر سامان به خراسان یابم
سخن و لهجت یحیی و محمد نگرم
عیسی و ابنة عمران به خراسان یابم
دل او ثانی خورشید فلک دانم و باز
خلق او ثالث سعدان به خراسان یابم
اتصالات فلک دانم و دل را به قیاس
خالیالسیر ز شیطان به خراسان یابم
خضر موسی کف و نیل از سر ثعبانش روان
نیل نزد من و ثعبان به خراسان یابم
دستم از نامهٔ او نافهگشای سخن است
کاهوی تبت توران به خراسان یابم
چون بدو نامه کنم بر سرش از خط ملک
قدوهٔ اعظم عنوان به خراسان یابم
بهر آن نامه کبوتر صفت آید ز فلک
نسر طائر که پر افشان به خراسان یابم
از ضمیرش که به یک دم دو جهان بنماید
جام کیخسرو ایران به خراسان یابم
درد و آتش که نیستان هزاران شیر است
شور صد رستم دستان به خراسان یابم
در خراسان دلش سنجر همت چو نشست
بدل سنجر سلطان به خراسان یابم
ثانی مصری او یوسف مصری است به جود
صاع خواهندهٔ کنعان به خراسان یابم
بر درش همچو درش حلقه به گوش است فلک
کز مهش حلقهٔ فرمان به خراسان یابم
دور باش قلمش چون به سه سرهنگ رسد
از دوم اخترش افسان به خراسان یابم
گر گشاد از دل سنگی ده و دو چشمه کلیم
من بسی معجز ازین سان به خراسان یابم
از ده انگشت و دو نوک قلم صدر انام
ده و دو چشمهٔ حیوان به خراسان یابم
پایهٔ منبر او بوسم و بر سر گیرم
که در این ناحیه ثقلان به خراسان یابم
گر زمان یابم از احداث زمان شک نکنم
کز معالیش گذربان به خراسان یابم
من که خاقانیم از نعل سمندش بوسم
به خدا کافسر خاقان به خراسان یابم
تشنهام مشرب احسان به خراسان یابم
گرچه رهرو نکند وقفه، کنم وقفه از آنک
کشش همت اخوان به خراسان یابم
دل کنم مجمر سوزان و جگر عود سیاه
دم آن، مجمر سوزان به خراسان یابم
برکنم شمع و وفا را به خراسان طلبم
کاین کلید در رضوان به خراسان یابم
طلب از یافت نکوتر من و مرکوب طلب
کن براق از در میدان به خراسان یابم
عزم جفت طلب است و طلب آبستن یافت
یافت را در طلب امکان به خراسان یابم
لوح چل صبح که سیسال ز بر کردم رفت
بهر چل صبح دبستان به خراسان یابم
در جهان بوی وفا نیست و گر هست آنجاست
کاین گل از خار مغیلان به خراسان یابم
هفت مردان که منم هشتم ایشان به وفا
کهفشان خانهٔ احزان به خراسان یابم
سالکان را که چو دریا همه سرمستانند
چون صدف عرفهٔ عطشان به خراسان یابم
از سر زانو کشتی و ز دامان لنگر
بادبانشان ز گریبان به خراسان یابم
بیسران را که چو گویند کمر کش همه را
طوق سر چون سر چوگان به خراسان یابم
ز آتش سینهٔ مردان که ز دل آب خورند
جگر آتش بریان به خراسان یابم
همه دل گوهر و رخ کرده حلیدار چو تیغ
تن خشن پوش چو سوهان به خراسان یابم
آهشان فندق سربسته و چون پسته همه
ز استخوان ساخته خفتان به خراسان یابم
دل مرغان خراسان را من دانه دهم
که ز مرغان دل الحان به خراسان یابم
مرغ دل را که در این بیضهٔ خاکی قفسی است
دانه و آب فراوان به خراسان یابم
بس که پیران شبیخون به خراسان بینم
بس که میران شبستان به خراسان یابم
ملک کیخسرو روز است خراسان چه عجب
که شبیخونگه پیران به خراسان یابم
من مرید دم پیران خراسانم از آنک
شهسواران را جولان به خراسان یابم
آسمان نیز مرید است چو من ز آن گه صبح
چاک این ازرق خلقان به خراسان یابم
چند جویم به کهستان که نماند اهل دلی
آنچه جویم به کهستان به خراسان یابم
حجرهٔ دل را کز کعبهٔ وحدت اثر است
در به فردوس و کلیدان به خراسان یابم
بختیان نفس من که جرسدار شوند
از دهان جرس افغان به خراسان یابم
نزد من کعبهٔ کعبه است خراسان که ز شوق
کعبه را مجمره گردان به خراسان یابم
به ردای طلب احرام همی گیرم از آنک
عرفات کرم آسان به خراسان یابم
گرچه احرامگه جان ز عراق است مرا
لیک میقاتگه جان به خراسان یابم
بهر قربان چنین کعبه عجب نیست که من
عید را صورت قربان به خراسان یابم
بامدادان کنم از دیده گلاب افشانی
کاتشین آینه عریان به خراسان یابم
آسمان شیشهٔ نارنج نماید ز گلاب
کز دمش بوی گلستان به خراسان یابم
چون دم اهل جنان کان به جنان شاید یافت
لذت اهل خراسان به خراسان یابم
آنچه گوئی به یمن بوی دل و رنگ وفاست
به خراسان طلبم کان به خراسان یابم
صبح خیزان به یمن کز پی من خوان فکنند
شمهٔ لذت آن خوان به خراسان یابم
از خراسان مدد خون به یمن بینم لیک
از یمن تحفهٔ ایمان به خراسان یابم
غم ترکان عجم کان همه ترک ختناند
نخورم چون دل شادان به به خراسان یابم
عشق خشکان عرب کان خنکان یمنند
نو کنم چون دم ایشان به خراسان یابم
گر خراسان پسر عالم سام است، منم
که ز عالم سر و سامان به خراسان یابم
گاو عنبر فکن از طوس به دست آرم لیک
بحر اخضر نه به عمان به خراسان یابم
به خراسان شوم انصاف ستانم ز فلک
کان ستم پیشه پشیمان به خراسان یابم
بر سر خوان جهان خرمگسانند طفیل
پر طاووس مگس ران به خراسان یابم
بازئی میکند این زال که طفلان نکنند
زال را توبه ز دستان به خراسان یابم
شکل در شکل نماید به من اوراق فلک
شکلها را همه برهان به خراسان یابم
دل چو سیپاره پریشان شد از این هفت ورق
جمع اجزای پریشان به خراسان یابم
اختران بینم زنبور صفت کافر سرخ
شاه زنبور مسلمان به خراسان یابم
در بیابان سماوات همه غولانند
دفع غولان بیابان به خراسان یابم
این سویدای دل من که حمیرا صفت است
صافی از تهمت صفوان به خراسان یابم
گر ز شروان بدر انداخت مرا دست و بال
خیروان بلکه شرف وان به خراسان یابم
ترک اوطان ز پی قصد خراسان گفتم
عوض سلوت اوطان به خراسان یابم
منم آن، موم که دل سوختم از فرقت شهد
وصلت مهر سلیمان به خراسان یابم
گم شد آن گنج جوانی که بسی کم کم داشت
از پی گم شده تاوان به خراسان یابم
گر بهین عمر من آمیزش شروان گم کرد
عمر گم بودهٔ شروان به خراسان یابم
یافت زربفت خزانم علم کافوری
من همان سندش نیشان به خراسان یابم
درد دل دارم از ایام و بتر آنکه مرا
نگذارند که درمان به خراسان یابم
هست پستان کرم خشک و من از انجم دل
فتح باب از پی پستان به خراسان یابم
مصحف عهد سراپای همه البقره است
حرف والناس ز پایان به خراسان یابم
آه صبح است مگر نحل که بر شه ره غار
عورش افکنده و عریان به خراسان یابم
مادر نحل که افکانه کند هر سحرش
چون شفق خون شده زهدان به خراسان یابم
رخت عزلت به خراسان برم انشاء الله
که خلاص از پی دوران به خراسان یابم
از ره ری به خراسان نکنم رای دگر
که ره از ساحل خزران به خراسان یابم
به پر پشه اگر بر لب دریا گذرم
میل آن پشهٔ پران به خراسان یابم
سوی دریا روم و بر طبرستان گذرم
کافخار طبرستان به خراسان یابم
چو ز آمل رخ آمال به گرگان آرم
یوسف دل نه به گرگان به خراسان یابم
گرچه کم ارز چو انگشتری پایم لیک
قدر تاج سر شاهان به خراسان یابم
گر جهان در فزع سال قران بینم من
نشرهٔ امن ز قرآن به خراسان یابم
تا کی از خادمی و خازنی احکام خطا
کان خطا را خط بطلان به خراسان یابم
چند گوئی که دو سال دگر است آیت خسف
دفع را رافت رحمان به خراسان یابم
جنس این علم ز دیباچهٔ ادیان بدر است
من طراز همه ادیان به خراسان یابم
این سخن خال سپید تن خذلان دانم
من خط امن ز خذلان به خراسان یابم
فلسفی فلسی و یونان همه یونی ارزند
نفی این مذهب یونان به خراسان یابم
ای فتی فتوی دین نیست در فتنه زدن
نتوان گفت که فتان به خراسان یابم
نکنم باور کاحکام خراسان این است
گرچه صد هرمس و لقمان به خراسان یابم
حکم بومشعر مصروع نگیرم گرچه
نامش ادریس رصد دان به خراسان یابم
مصطفی ساکن خاک و من و تو در غم خسف
این چه نقل است کز اعیان به خراسان یابم
کان یاقوت و پس آنگاه و با ممکن نیست
شرح خاصیت آن کان به خراسان یابم
انت فیهم ز نبی خوانده و ما کان الله
کی عذاب از پی ماکان به خراسان یابم
گیر خسف است بر غم همه در روم و خزر
نه امان همه پیران به خراسان یابم
گر ز باد است و گر از آب دو طوفان به مثل
هر دو نوح از پی طوفان به خراسان یابم
هفت رخشان مه آبان بهم آیند چه باک
که سعود از مه آبان به خراسان یابم
بیست و یک نوع قران است به میزان همه را
من همه لهو ز میزان به خراسان یابم
زانیاتند که در دار قمامه جمعند
من از آن جمع چه نقصان به خراسان یابم
هر امان کان هرمان یافت به صد قرن کنون
زین قران حاصل اقران به خراسان یابم
بر سر خاک محمد پسر یحیی پاک
روم و رتبت حسان به خراسان یابم
از سر روضهٔ فاروق فرق صدر شهید
بوی جان داروی فرقان به خراسان یابم
چون به تازی و دری یاد افاضل گذرد
نام خویش افسر دیوان به خراسان یابم
من که خاقانیم ار آب نشابور چشم
بنگرم صورت سحبان به خراسان یابم
ور مرا آینه در شانهٔ دست آید من
نفس عنقای سخنران به خراسان یابم
چون ز من اهل خراسان همه عنقا بینند
من سلیمان جهانبان به خراسان یابم
محیی الدین که سلیمان صفت است و خدمش
دیو و انس و ملک و جان به خراسان یابم
شافعی بینم در دست و هر انگشت از او
مالک و احمد و نعمان به خراسان یابم
هادی امت و مهدی زمان کز قلمش
قمع دجال صفاهان به خراسان یابم
گوهر افسر اسلاف که از خاک درش
افسر گوهر سامان به خراسان یابم
سخن و لهجت یحیی و محمد نگرم
عیسی و ابنة عمران به خراسان یابم
دل او ثانی خورشید فلک دانم و باز
خلق او ثالث سعدان به خراسان یابم
اتصالات فلک دانم و دل را به قیاس
خالیالسیر ز شیطان به خراسان یابم
خضر موسی کف و نیل از سر ثعبانش روان
نیل نزد من و ثعبان به خراسان یابم
دستم از نامهٔ او نافهگشای سخن است
کاهوی تبت توران به خراسان یابم
چون بدو نامه کنم بر سرش از خط ملک
قدوهٔ اعظم عنوان به خراسان یابم
بهر آن نامه کبوتر صفت آید ز فلک
نسر طائر که پر افشان به خراسان یابم
از ضمیرش که به یک دم دو جهان بنماید
جام کیخسرو ایران به خراسان یابم
درد و آتش که نیستان هزاران شیر است
شور صد رستم دستان به خراسان یابم
در خراسان دلش سنجر همت چو نشست
بدل سنجر سلطان به خراسان یابم
ثانی مصری او یوسف مصری است به جود
صاع خواهندهٔ کنعان به خراسان یابم
بر درش همچو درش حلقه به گوش است فلک
کز مهش حلقهٔ فرمان به خراسان یابم
دور باش قلمش چون به سه سرهنگ رسد
از دوم اخترش افسان به خراسان یابم
گر گشاد از دل سنگی ده و دو چشمه کلیم
من بسی معجز ازین سان به خراسان یابم
از ده انگشت و دو نوک قلم صدر انام
ده و دو چشمهٔ حیوان به خراسان یابم
پایهٔ منبر او بوسم و بر سر گیرم
که در این ناحیه ثقلان به خراسان یابم
گر زمان یابم از احداث زمان شک نکنم
کز معالیش گذربان به خراسان یابم
من که خاقانیم از نعل سمندش بوسم
به خدا کافسر خاقان به خراسان یابم
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۴ - در مدح صاحب ناصرالملة والدین ابوالفتح طاهر
ای ز رای تو ملک و دین معمور
شب این روز و ماتم آن سور
حامل حرز نامهٔ امرت
صادر و وارد صبا و دبور
دولت تو چو ذکر تو باقی
رایت تو چو نام تو منصور
کلک تو شرع ملک را مفتی
دست تو گنج رزق را گنجور
سد حزم ترا متانت قاف
نور رای ترا تجلی طور
شاکر حفظ سایهٔ عدلت
ساکن و سایر وحوش و طیور
حرم حرمت تو شاید بود
که مفری بود ز سایه و نور
کرم از فیض دستت آورده
در جهان رسم رزق را مقدور
هرکجا صولتت فشرده قدم
زور بازوی آسمان شده زور
فتنه را از کلاه گوشهٔ جاه
کرده در دامن فنا مستور
دادی از روزگار دشمن و دوست
روز و شب را جهان ماتم و سور
با روای تو روز نامعروف
با وقوف تو راز نامستور
بوده آنجا که ذکر حامل ذکر
همه آیات شان تو مشهور
آسمانی که در عناد وغلو
هیچ خصم تو نیست جز مقهور
آفتابی که در نظام جهان
هیچ سعی تو نیست مشکور
نه قضایی که در مصالح کل
منشی رای تو دهد منشور
عزم تو توامان تقدیرست
که نباشد درو مجال فتور
گر دهد در دیار آب و هوا
مهدی عدل تو قرار امور
جوشن کینه برکشد ماهی
کمر حمله بگسلد زنبور
هرچه در سلک حل و عقد کشد
کلکت آن عالمی بدو معمور
یا بود کنه فکرت خسرو
یا بود سر سینهٔ دستور
موقف حشر چیست بارگهت
در او در صریر نایب صور
کز عدم کشتگان حادثه را
متسلسل همی کند محشور
دامنت گر سپهر بوسه دهد
ننشیند برو غبار غرور
به خدای ار به ملک کون زند
قلزم همت تو موج سرور
گرچه اندر سبای حضرت تو
باد و دیوند مسرع و مزدور
نشود هوش تو سلیمانوار
به چنان بار نامها مغرور
نشو طوبی نه آن هوا دارد
که تغیر پذیرد از باحور
طبع غوره است آنکه رنگ رخش
به تعدی بگردد از انگور
نفس تو معتدل مزاجی نیست
کز تف کبریا شود محرور
رو که کاملتر از تو مرد نزاد
مادر دهر در سرور و شرور
لاف مردی زند حسود ولیک
نام زنگی بسی بود کافور
معتدل جاه بادی از پی آنک
به بقا اعتدال شد مذکور
ای بقای ترا خواص دوام
وی عطای ترا لزوم وفور
وانکه من بنده بودهام نه به کام
مدتی دیر از این سعادت دور
وین که در کنج کلبهای امروز
بر فراق توام چو سنگ صبور
تا بدانی که اختیاری نیست
خود مخیر کجا بود مجبور
به خدایی که از مشیت اوست
رنج رنجور وشادی مسرور
که مرا در همه جهان جانیست
وان ز حرمان خدمتت رنجور
از چنین مجلس ای نفیر از بخت
تا چرا داردم همیشه نفور
ای دریغا اگر بضاعت من
عیب قلت نداردی و قصور
تا از این سان که فرط اخلاصیست
خط قربت بیابمی موفور
تا ز عمر آن قدر که مایه دهند
کنمی بر ثنای تو مقصور
گرچه زانجا که صدق بندگیست
نیستم نزد خویشتن معذور
چه کنم در صدور اهل زمان
ای بساط تو برده آب صدور
سخنم دلپذیرتر ز لقاست
غیبتم خوشگوارتر ز حضور
حال من بنده در ممالک هست
حلا آن یخفروش نیشابور
از چه برداشتم حساب مراد
کاننشد چون حساب ضرب کسور
چون صدف تا که یک نفس نزنم
با کلامی چو لؤلؤ منثور
هر دری نیستنم چو گربهٔ رس
شاید ار نیستم چو سگ ساجور
سگ قصاب حرص را ارزد
استخوان ریزه بر قفا ساطور
جرعهٔ جام جود اگر بخورم
نکند درد منتم مخمور
مرد باش ای حمیت قانع
خاک خور ای طبیعت آزور
پادشاهم به نطق دور مشو
شو بپرس از قصاید دستور
آمدم با سخن که نتوان کرد
از جوال شره برون طنبور
دخترانند خاطرم را بکر
همه باشکل و باشمایل حور
در شبستان روزگار عزب
در ملاقات و انبساط حذور
همهرا عز و نسبت تو جهاز
همه بر نقش و سایهٔ تو غیور
درنگر گر کرای خطبه کند
مکن از التفاتشان مهجور
ای بجایی که هرچه تو گویی
شد بر اوراق آسمان مسطور
نظری کن به من چنانکه کنند
تا بدان تربیت شور منظور
تا فلک طول دهر پیماید
به ذراع سنین و شبر شهور
از سنین و شهور دور تو باد
طول ایام و امتداد دهور
روز اقبال تو چو دور سپهر
جاودان فارغ از حجاب ظهور
شب خصم تو تا به صبح آبد
چون شب نیمکشتگان دیجور
سخنت حجت و قضا ملزم
قلمت آمر و جهان مامور
شب این روز و ماتم آن سور
حامل حرز نامهٔ امرت
صادر و وارد صبا و دبور
دولت تو چو ذکر تو باقی
رایت تو چو نام تو منصور
کلک تو شرع ملک را مفتی
دست تو گنج رزق را گنجور
سد حزم ترا متانت قاف
نور رای ترا تجلی طور
شاکر حفظ سایهٔ عدلت
ساکن و سایر وحوش و طیور
حرم حرمت تو شاید بود
که مفری بود ز سایه و نور
کرم از فیض دستت آورده
در جهان رسم رزق را مقدور
هرکجا صولتت فشرده قدم
زور بازوی آسمان شده زور
فتنه را از کلاه گوشهٔ جاه
کرده در دامن فنا مستور
دادی از روزگار دشمن و دوست
روز و شب را جهان ماتم و سور
با روای تو روز نامعروف
با وقوف تو راز نامستور
بوده آنجا که ذکر حامل ذکر
همه آیات شان تو مشهور
آسمانی که در عناد وغلو
هیچ خصم تو نیست جز مقهور
آفتابی که در نظام جهان
هیچ سعی تو نیست مشکور
نه قضایی که در مصالح کل
منشی رای تو دهد منشور
عزم تو توامان تقدیرست
که نباشد درو مجال فتور
گر دهد در دیار آب و هوا
مهدی عدل تو قرار امور
جوشن کینه برکشد ماهی
کمر حمله بگسلد زنبور
هرچه در سلک حل و عقد کشد
کلکت آن عالمی بدو معمور
یا بود کنه فکرت خسرو
یا بود سر سینهٔ دستور
موقف حشر چیست بارگهت
در او در صریر نایب صور
کز عدم کشتگان حادثه را
متسلسل همی کند محشور
دامنت گر سپهر بوسه دهد
ننشیند برو غبار غرور
به خدای ار به ملک کون زند
قلزم همت تو موج سرور
گرچه اندر سبای حضرت تو
باد و دیوند مسرع و مزدور
نشود هوش تو سلیمانوار
به چنان بار نامها مغرور
نشو طوبی نه آن هوا دارد
که تغیر پذیرد از باحور
طبع غوره است آنکه رنگ رخش
به تعدی بگردد از انگور
نفس تو معتدل مزاجی نیست
کز تف کبریا شود محرور
رو که کاملتر از تو مرد نزاد
مادر دهر در سرور و شرور
لاف مردی زند حسود ولیک
نام زنگی بسی بود کافور
معتدل جاه بادی از پی آنک
به بقا اعتدال شد مذکور
ای بقای ترا خواص دوام
وی عطای ترا لزوم وفور
وانکه من بنده بودهام نه به کام
مدتی دیر از این سعادت دور
وین که در کنج کلبهای امروز
بر فراق توام چو سنگ صبور
تا بدانی که اختیاری نیست
خود مخیر کجا بود مجبور
به خدایی که از مشیت اوست
رنج رنجور وشادی مسرور
که مرا در همه جهان جانیست
وان ز حرمان خدمتت رنجور
از چنین مجلس ای نفیر از بخت
تا چرا داردم همیشه نفور
ای دریغا اگر بضاعت من
عیب قلت نداردی و قصور
تا از این سان که فرط اخلاصیست
خط قربت بیابمی موفور
تا ز عمر آن قدر که مایه دهند
کنمی بر ثنای تو مقصور
گرچه زانجا که صدق بندگیست
نیستم نزد خویشتن معذور
چه کنم در صدور اهل زمان
ای بساط تو برده آب صدور
سخنم دلپذیرتر ز لقاست
غیبتم خوشگوارتر ز حضور
حال من بنده در ممالک هست
حلا آن یخفروش نیشابور
از چه برداشتم حساب مراد
کاننشد چون حساب ضرب کسور
چون صدف تا که یک نفس نزنم
با کلامی چو لؤلؤ منثور
هر دری نیستنم چو گربهٔ رس
شاید ار نیستم چو سگ ساجور
سگ قصاب حرص را ارزد
استخوان ریزه بر قفا ساطور
جرعهٔ جام جود اگر بخورم
نکند درد منتم مخمور
مرد باش ای حمیت قانع
خاک خور ای طبیعت آزور
پادشاهم به نطق دور مشو
شو بپرس از قصاید دستور
آمدم با سخن که نتوان کرد
از جوال شره برون طنبور
دخترانند خاطرم را بکر
همه باشکل و باشمایل حور
در شبستان روزگار عزب
در ملاقات و انبساط حذور
همهرا عز و نسبت تو جهاز
همه بر نقش و سایهٔ تو غیور
درنگر گر کرای خطبه کند
مکن از التفاتشان مهجور
ای بجایی که هرچه تو گویی
شد بر اوراق آسمان مسطور
نظری کن به من چنانکه کنند
تا بدان تربیت شور منظور
تا فلک طول دهر پیماید
به ذراع سنین و شبر شهور
از سنین و شهور دور تو باد
طول ایام و امتداد دهور
روز اقبال تو چو دور سپهر
جاودان فارغ از حجاب ظهور
شب خصم تو تا به صبح آبد
چون شب نیمکشتگان دیجور
سخنت حجت و قضا ملزم
قلمت آمر و جهان مامور
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱۸
نامم هوس نگین ندارد
نظمم چو نفس زمین ندارد
همت چه فرازد از تکلف
دامان سپهر چین ندارد
هستی جز شبهه نیست لیکن
بر شبهه کسی یقین ندارد
در طبع لئیم شرم کس نیست
خست عرق جبین ندارد
هرچند به دامنش بپوشی
دست کرم آستین ندارد
درد وطن ازشکسته دل پرس
چنی جز مو ز چین ندارد
هر سو نظر افکنی اسیریم
صیادی ما کمین ندارد
خود خصم خودیم ورنهگردون
با خلق ضعیف کین ندارد
عیش و الم از تو پیش رفتهست
فرصت دم واپسین ندارد
عیش و الم از تو پیش رفتهست
فرصت دم واپسین ندارد
ما و تو خراب اعتقادیم
بت، کار به کفر و دین ندارد
تعداد به عالم احد نیست
او در هرجاست این ندارد
هر جلوه که ناگزیر اویی
خواهی دیدن ببین ندارد
شوقیست ترانهسنج فطرت
بیدل سر آفرین ندارد
نظمم چو نفس زمین ندارد
همت چه فرازد از تکلف
دامان سپهر چین ندارد
هستی جز شبهه نیست لیکن
بر شبهه کسی یقین ندارد
در طبع لئیم شرم کس نیست
خست عرق جبین ندارد
هرچند به دامنش بپوشی
دست کرم آستین ندارد
درد وطن ازشکسته دل پرس
چنی جز مو ز چین ندارد
هر سو نظر افکنی اسیریم
صیادی ما کمین ندارد
خود خصم خودیم ورنهگردون
با خلق ضعیف کین ندارد
عیش و الم از تو پیش رفتهست
فرصت دم واپسین ندارد
عیش و الم از تو پیش رفتهست
فرصت دم واپسین ندارد
ما و تو خراب اعتقادیم
بت، کار به کفر و دین ندارد
تعداد به عالم احد نیست
او در هرجاست این ندارد
هر جلوه که ناگزیر اویی
خواهی دیدن ببین ندارد
شوقیست ترانهسنج فطرت
بیدل سر آفرین ندارد
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶۵ - در مدح شاهزادهٔ گردون و ساده فریدون میرزا فرمانفرمای فارس میفرماید
به عزم پارس دل پارسایم از کرمان
سفر گزید که حبالوطن منالایمان
مرا عقیده که روزی دوبار در شیراز
به دوستانکهن بهینه نوینم پیمان
گمانم آنکه چو در چشمشان شوم نزدیک
چهنور چشم دهندم بهچشم خویش مکان
ولیک غافل ازین ماجرا که مردم چشم
ز چشم مردم هست ازکمال قرب نهان
به صدهزار سکندر که رهنوردم خورد
رهی سپردم چون عُمر خضر بیپایان
رهی ز بسکه درو جوی و جر به هر طرفش
چو آسیا شده جمعی ز آب سرگردان
رهی نشیبش چندانکه حادثات سپهر
رهی فرازش چندان که نایبات زمان
نه بر شواهق او پرگشوده مرغ خیال
نه در صحاری او پا نهاده پیکگمان
عروج ختم رسل را به جسم زی معراج
شدن بر اوج جبالش نکوترین برهان
چو جا به فارس گزیدم دلم گرفت ملال
چو مومنی که به دوزخ رود ز باغ جنان
مرا به کُنهِ شناسا ولی ز غایت بخل
همه ز روی تحیر به روی من نگران
یکی به خنده که این واعظیست از قزوین
یکی به طعنهکه ای فاضلیست از همدان
من از فراست فطری ز رازشان آگه
ولی چهسود ز تشخیص درد بیدرمان
هزار گونه تذلل به جای آوردم
یکی نکرد اثر در مناعت ایشان
بلی دو صد ره اگر آبگینه نرم شود
تفاوتی نکند سخترویی سندان
به هر تنی که نمودم سلام گفت علیک
ولی علیکی همچون علی مفید زیان
چو حال اهل وط شد به م چنب عالی
که میزنند ز حیلت بر آتشم دامان
بگفتم ار همه از بهر دادخواهی محض
قصیدهیی بسرایم به مدحت سلطان
خدیو کشور جم مالک رقاب امم
کیای ملک عجم داور زمین و زمان
سپهرکوکبه فرمانروای فارس که هست
تنش ز فرط لطافت نظیر آب روان
قصیده گفتم و هر آفرین که فرمودند
مرا به جای صلت بود به زگنج روان
صلت نداد مرا زان سببکه خواست دلش
که آشکار شود این لطیفهٔ پنهان
که درّ درّیِ نظم دریّ قاآنی
چنان بهیکه ادای بهای او نتوان
سفر گزید که حبالوطن منالایمان
مرا عقیده که روزی دوبار در شیراز
به دوستانکهن بهینه نوینم پیمان
گمانم آنکه چو در چشمشان شوم نزدیک
چهنور چشم دهندم بهچشم خویش مکان
ولیک غافل ازین ماجرا که مردم چشم
ز چشم مردم هست ازکمال قرب نهان
به صدهزار سکندر که رهنوردم خورد
رهی سپردم چون عُمر خضر بیپایان
رهی ز بسکه درو جوی و جر به هر طرفش
چو آسیا شده جمعی ز آب سرگردان
رهی نشیبش چندانکه حادثات سپهر
رهی فرازش چندان که نایبات زمان
نه بر شواهق او پرگشوده مرغ خیال
نه در صحاری او پا نهاده پیکگمان
عروج ختم رسل را به جسم زی معراج
شدن بر اوج جبالش نکوترین برهان
چو جا به فارس گزیدم دلم گرفت ملال
چو مومنی که به دوزخ رود ز باغ جنان
مرا به کُنهِ شناسا ولی ز غایت بخل
همه ز روی تحیر به روی من نگران
یکی به خنده که این واعظیست از قزوین
یکی به طعنهکه ای فاضلیست از همدان
من از فراست فطری ز رازشان آگه
ولی چهسود ز تشخیص درد بیدرمان
هزار گونه تذلل به جای آوردم
یکی نکرد اثر در مناعت ایشان
بلی دو صد ره اگر آبگینه نرم شود
تفاوتی نکند سخترویی سندان
به هر تنی که نمودم سلام گفت علیک
ولی علیکی همچون علی مفید زیان
چو حال اهل وط شد به م چنب عالی
که میزنند ز حیلت بر آتشم دامان
بگفتم ار همه از بهر دادخواهی محض
قصیدهیی بسرایم به مدحت سلطان
خدیو کشور جم مالک رقاب امم
کیای ملک عجم داور زمین و زمان
سپهرکوکبه فرمانروای فارس که هست
تنش ز فرط لطافت نظیر آب روان
قصیده گفتم و هر آفرین که فرمودند
مرا به جای صلت بود به زگنج روان
صلت نداد مرا زان سببکه خواست دلش
که آشکار شود این لطیفهٔ پنهان
که درّ درّیِ نظم دریّ قاآنی
چنان بهیکه ادای بهای او نتوان
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ اشعار ترکی
قافقازلی قارداشلار ایله گوروش
ای صفاسین اونودمایان قافقاز
گلمیشم ذوق آلام مراقیندان
غیرتی جوشغون اولمایان نه بیلیر
کی نه لر چکمیشم فراقیندان
اوخوروق بیز سیزین ترانه لری
یادگار عمرلردن ایللردن
باکینین سوز-سویی حکایه لری
دوشمز ایللر دویونجا دیللردن
سازیمین غملی سیملرینده منیم
باکی نین باشقا بیر ترانه سی وار
سینه مین دار خرابه سینده درین
بو جواهرلرین خزانه سی وار
سن کیمی قارداش اوز قارینداشینی
آتماییب اوزگه کیمسه توتمایاجاق
قوجا تبریزده یوزمین ایل کچسه
باکی قارداشلارین اونوتمایاجاق
گلمیشیک دوغما یوردوموز باکیا
قوی بو تاریخده افتخار اولسون
شهریارداندا بو افقلرده
بو سینیق نغمه یادگار اولسون
گلمیشم ذوق آلام مراقیندان
غیرتی جوشغون اولمایان نه بیلیر
کی نه لر چکمیشم فراقیندان
اوخوروق بیز سیزین ترانه لری
یادگار عمرلردن ایللردن
باکینین سوز-سویی حکایه لری
دوشمز ایللر دویونجا دیللردن
سازیمین غملی سیملرینده منیم
باکی نین باشقا بیر ترانه سی وار
سینه مین دار خرابه سینده درین
بو جواهرلرین خزانه سی وار
سن کیمی قارداش اوز قارینداشینی
آتماییب اوزگه کیمسه توتمایاجاق
قوجا تبریزده یوزمین ایل کچسه
باکی قارداشلارین اونوتمایاجاق
گلمیشیک دوغما یوردوموز باکیا
قوی بو تاریخده افتخار اولسون
شهریارداندا بو افقلرده
بو سینیق نغمه یادگار اولسون
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۵۷ - ترجمهٔ اشعار شاعر نگلیسی
به قسطنطنیه بتابید ماه
بلرزید از آن برجهای سیاه
ز قرنالذهب ساخت سیمین کمند
مگر بگذرد زان بروج بلند
نگارا نگه کن که این نور پاک
دگر باره از این شب تابناک
پیامی ز من آورد سوی تو
ز روزن درآید به مشکوی تو
ز غوغای مغرب به تنگ آمدم
سوی کشور داستانها شدم
ز داد و ده غرب دل بگسلم
مگر لختی آرام گیرد دلم
توکا گاهی ای ماه مشکوی من
ز شبزندهداری نجم پرن
ز یاد خود ایدر مرا شاد کن
درین راه دورم یکی یاد کن
به نیمه ره زندگی راه جوی
ز چشم حسودان بیآبروی
ز لندن شدم سوی شهر گلان
به هر گل سراینده بر بلبلان
به مرزی که آنجا خجسته سروش
برامش بسی برکشیده خروش
به خاکی که ناهید فرخنده چهر
برافشاند از زخمه باران مهر
چو ز اندیشه و رنج گشتم پریش
مرا خواند فردوسی از شهر خویش
مرا پیر خیام به آواز خواند
همم حافظ از شهر شیراز خواند
به جایی کجا آسمانی سرود
به گوش آید از این سپهر کبود
به گوش نیوشنده گیرد عبور
سبک نغمهٔ داستانهای دور
بهجایی که گه گاهت آید به گوش
غو لشکر کورش و داریوش
خموشی گزیدم از آوازشان
کجا نیکتر بشنوم رازشان
به باغی پر از سوری و یاسمن
در آن نغمهخوانان شده انجمن
به هر سوگل تازه با ناز و غنج
هزار اندر آن جاودان نغمهسنج
برامش زدوده دل از کین و آز
فکنده غم روزگار دراز
شوم تا بدانجا شوم نغمهسنج
مگر وارهم لختی از درد و رنج
ز پاریس و از شارسان ونیز
ز سرمنزل ویلون و دوک نیز
گذشتم به بلغار و آن کوهسار
گرفتم به قسطنطنیه گذار
به شهری که روزی ز بخت و نصیب
شد اسلام پیروزگر بر صلیب
سپیده چو از خاوران بگذرد
گریبان شام سیه بردرد
کند روشن این تیره چاه مرا
گشاید سوی شرق راه مرا
مرا آرزوها روایی کنند
به شهنامهام رهنمایی کنند
کزین آرزوهای کوتاه خویش
به گوش آیدم بانگ دلخواه خویش
به امّید فردا دلم خرم است
وز اندیشهٔ روز دل بیغمست
بهل تا یک امشب نپیچم ز غم
نباشم ز یاد حسودان دژم
که فردا روم تا به بانگ سرود
نیوشم همی باستانی درود
که خیام و حافظ در آن بوستان
مرا چشم دارند چون دوستان
که با همرهانی چنان پاکخوی
سوی گور فردوسی آریم روی
از ایران نرفته است نام و نشان
شکست جهان نشکند پشتشان
هزیمت نیاورده در بندشان
نبرده دل و فرّ و اورندشان
اگر چند پروردگار سخن
ببست از سخن دیرگاهی دهن
چو برتابد استارهای ارجمند
نهند از سخن کاخهای بلند
سر تخت جمشید را نو کنند
ز نو یاد جمشید و خسروکنند
ز تهران کهبنگاه تاج است و تخت
به گوش آید آوازهٔ فر و بخت
ز شیرازی و اصفهانی سرود
بودتر زبان رکنی و زنده رود
چو خیزد نواشان ز مهر و ز درد
نباشد کم از فخر ننگ و نبرد
هنوز اندر آن کشور دیر باز
بود ابر با بارهٔ دژ براز
کند پادشاهان با فرّ و زور
ز پیکار، پیروزی و جشن و سور
ز هر دژ به گوش آید آوای کوس
ز «ایوار» تا گاه بانگ خروس
تو گویی جهان تا جهان لشکرست
سوی فتحهای گزین رهبرست
فزون زان فتوحی که داریم یاد
ز کشورگشایان با فر و داد
ز باغی میان خلیج و خزر
کز آنجا گل نو برآورده سر
سوارانی از مهر و از آرزو
رسولانی از فکرهای نکو
ز ایران سوی غرب پویندهاند
شما را در آن ملک جویندهاند
سخن گسترا موی بشکافتم
کز اندیشهات روزنی یافتم
«درینک وتر» کت چشمهٔ زندگی
بجوشد زلب گاه گویندگی
همی بوی مهر آید از روی تو
همی یاد شرم آید از خوی تو
ز دریا گذشتست اندیشهات
بود سفتن گوهران پیشهات
ترا هست اندیشه دریا گذار
ازیرا چو دربا بود بی کنار
سرود خوشت برد هوش مرا
زگوهر بیاکنده گوش مرا
رسیدی بهپای خجسته سروش
ز لندن به منزلگه داریوش
جمیل زهاوی بزرگ اوستاد
در این بزم والا زبان برگشاد
به شعر اندرون ترزبانی گرفت
ز شعرش زمین آسمانی گرفت
ز انفاس او آتشی بردمید
و زان شعله شد چون تو نوری پدید
وزین آتش و نور، طبع «بهار»
ز افسردگی رست و شد شعلهبار
بلرزید از آن برجهای سیاه
ز قرنالذهب ساخت سیمین کمند
مگر بگذرد زان بروج بلند
نگارا نگه کن که این نور پاک
دگر باره از این شب تابناک
پیامی ز من آورد سوی تو
ز روزن درآید به مشکوی تو
ز غوغای مغرب به تنگ آمدم
سوی کشور داستانها شدم
ز داد و ده غرب دل بگسلم
مگر لختی آرام گیرد دلم
توکا گاهی ای ماه مشکوی من
ز شبزندهداری نجم پرن
ز یاد خود ایدر مرا شاد کن
درین راه دورم یکی یاد کن
به نیمه ره زندگی راه جوی
ز چشم حسودان بیآبروی
ز لندن شدم سوی شهر گلان
به هر گل سراینده بر بلبلان
به مرزی که آنجا خجسته سروش
برامش بسی برکشیده خروش
به خاکی که ناهید فرخنده چهر
برافشاند از زخمه باران مهر
چو ز اندیشه و رنج گشتم پریش
مرا خواند فردوسی از شهر خویش
مرا پیر خیام به آواز خواند
همم حافظ از شهر شیراز خواند
به جایی کجا آسمانی سرود
به گوش آید از این سپهر کبود
به گوش نیوشنده گیرد عبور
سبک نغمهٔ داستانهای دور
بهجایی که گه گاهت آید به گوش
غو لشکر کورش و داریوش
خموشی گزیدم از آوازشان
کجا نیکتر بشنوم رازشان
به باغی پر از سوری و یاسمن
در آن نغمهخوانان شده انجمن
به هر سوگل تازه با ناز و غنج
هزار اندر آن جاودان نغمهسنج
برامش زدوده دل از کین و آز
فکنده غم روزگار دراز
شوم تا بدانجا شوم نغمهسنج
مگر وارهم لختی از درد و رنج
ز پاریس و از شارسان ونیز
ز سرمنزل ویلون و دوک نیز
گذشتم به بلغار و آن کوهسار
گرفتم به قسطنطنیه گذار
به شهری که روزی ز بخت و نصیب
شد اسلام پیروزگر بر صلیب
سپیده چو از خاوران بگذرد
گریبان شام سیه بردرد
کند روشن این تیره چاه مرا
گشاید سوی شرق راه مرا
مرا آرزوها روایی کنند
به شهنامهام رهنمایی کنند
کزین آرزوهای کوتاه خویش
به گوش آیدم بانگ دلخواه خویش
به امّید فردا دلم خرم است
وز اندیشهٔ روز دل بیغمست
بهل تا یک امشب نپیچم ز غم
نباشم ز یاد حسودان دژم
که فردا روم تا به بانگ سرود
نیوشم همی باستانی درود
که خیام و حافظ در آن بوستان
مرا چشم دارند چون دوستان
که با همرهانی چنان پاکخوی
سوی گور فردوسی آریم روی
از ایران نرفته است نام و نشان
شکست جهان نشکند پشتشان
هزیمت نیاورده در بندشان
نبرده دل و فرّ و اورندشان
اگر چند پروردگار سخن
ببست از سخن دیرگاهی دهن
چو برتابد استارهای ارجمند
نهند از سخن کاخهای بلند
سر تخت جمشید را نو کنند
ز نو یاد جمشید و خسروکنند
ز تهران کهبنگاه تاج است و تخت
به گوش آید آوازهٔ فر و بخت
ز شیرازی و اصفهانی سرود
بودتر زبان رکنی و زنده رود
چو خیزد نواشان ز مهر و ز درد
نباشد کم از فخر ننگ و نبرد
هنوز اندر آن کشور دیر باز
بود ابر با بارهٔ دژ براز
کند پادشاهان با فرّ و زور
ز پیکار، پیروزی و جشن و سور
ز هر دژ به گوش آید آوای کوس
ز «ایوار» تا گاه بانگ خروس
تو گویی جهان تا جهان لشکرست
سوی فتحهای گزین رهبرست
فزون زان فتوحی که داریم یاد
ز کشورگشایان با فر و داد
ز باغی میان خلیج و خزر
کز آنجا گل نو برآورده سر
سوارانی از مهر و از آرزو
رسولانی از فکرهای نکو
ز ایران سوی غرب پویندهاند
شما را در آن ملک جویندهاند
سخن گسترا موی بشکافتم
کز اندیشهات روزنی یافتم
«درینک وتر» کت چشمهٔ زندگی
بجوشد زلب گاه گویندگی
همی بوی مهر آید از روی تو
همی یاد شرم آید از خوی تو
ز دریا گذشتست اندیشهات
بود سفتن گوهران پیشهات
ترا هست اندیشه دریا گذار
ازیرا چو دربا بود بی کنار
سرود خوشت برد هوش مرا
زگوهر بیاکنده گوش مرا
رسیدی بهپای خجسته سروش
ز لندن به منزلگه داریوش
جمیل زهاوی بزرگ اوستاد
در این بزم والا زبان برگشاد
به شعر اندرون ترزبانی گرفت
ز شعرش زمین آسمانی گرفت
ز انفاس او آتشی بردمید
و زان شعله شد چون تو نوری پدید
وزین آتش و نور، طبع «بهار»
ز افسردگی رست و شد شعلهبار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۲
دلگیر کند غنچه من صبح وطن را
در خاک کند کلفت من سرو چمن را
یوسف نه متاعی است که در چاه بماند
از دیده بدخواه چه پرواست سخن را؟
از داغ ملامت جگر ما نهراسد
از چشم سهیل است چه اندیشه یمن را؟
زودا که شود برگ نشاطش کف افسوس
باغی که دهد راه سخن زاغ و زغن را
آن سرمه که من از نفس سوخته دارم
در بیضه نفس گیر کند مرغ چمن را
چون شمع به تدریج ازین خرقه برون آی
مگذار به شمشیر اجل کار بدن را
بی خون جگر، معنی رنگین ندهد روی
چون نافه بریدند به خون، ناف سخن را
مشتاق ترا مرگ عنانگیر نگردد
شوق تو کند جامه احرام، کفن را
بر مسند عزت به غریبی چو نشینی
از یاد مبر چشم براهان وطن را
آزاده روان تشنه اسباب هلاکند
بی تابی منصور دهد تاب رسن را
یک بار هم از چهره جان گرد بیفشان
تا چند توان داد صفا، خانه تن را؟
صائب چه خیال است شود همچو نظیری؟
عرفی به نظیری نرسانید سخن را
در خاک کند کلفت من سرو چمن را
یوسف نه متاعی است که در چاه بماند
از دیده بدخواه چه پرواست سخن را؟
از داغ ملامت جگر ما نهراسد
از چشم سهیل است چه اندیشه یمن را؟
زودا که شود برگ نشاطش کف افسوس
باغی که دهد راه سخن زاغ و زغن را
آن سرمه که من از نفس سوخته دارم
در بیضه نفس گیر کند مرغ چمن را
چون شمع به تدریج ازین خرقه برون آی
مگذار به شمشیر اجل کار بدن را
بی خون جگر، معنی رنگین ندهد روی
چون نافه بریدند به خون، ناف سخن را
مشتاق ترا مرگ عنانگیر نگردد
شوق تو کند جامه احرام، کفن را
بر مسند عزت به غریبی چو نشینی
از یاد مبر چشم براهان وطن را
آزاده روان تشنه اسباب هلاکند
بی تابی منصور دهد تاب رسن را
یک بار هم از چهره جان گرد بیفشان
تا چند توان داد صفا، خانه تن را؟
صائب چه خیال است شود همچو نظیری؟
عرفی به نظیری نرسانید سخن را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۵۱
هر چند ترا دیده بدکرد زمن دور
درکنج قفس نیست زگل مرغ چمن دور
با تلخی غربت چه کند مصرشکرخیز؟
از بهرعزیزی نتوان شدزوطن دور
درکوثر اگرغوطه زند تشنه برآید
هرسوخته جانی که شد ازچاه ذقن دور
درخانه نشینی نتوان نام برآورد
گمنام عقیقی که نگرددزوطن دور
گر مورکند تکیه گه از دست سلیمان
بسیار مدانید زاعجاز سخن دور
شد موی سرش پاک سفید از غم هجران
تانافه شد از ناف غزالان ختن دور
خوردند به کف آب زچاه اهل توکل
برتشنه ما آب شد از دلو رسن دور
هر چند بود درته پیراهن من یار
چون جامه فانوسم ازان سیم بدن دور
صائب زنظر بازی این تازه جوانان
از دل نشود دوستی یارکهن دور
درکنج قفس نیست زگل مرغ چمن دور
با تلخی غربت چه کند مصرشکرخیز؟
از بهرعزیزی نتوان شدزوطن دور
درکوثر اگرغوطه زند تشنه برآید
هرسوخته جانی که شد ازچاه ذقن دور
درخانه نشینی نتوان نام برآورد
گمنام عقیقی که نگرددزوطن دور
گر مورکند تکیه گه از دست سلیمان
بسیار مدانید زاعجاز سخن دور
شد موی سرش پاک سفید از غم هجران
تانافه شد از ناف غزالان ختن دور
خوردند به کف آب زچاه اهل توکل
برتشنه ما آب شد از دلو رسن دور
هر چند بود درته پیراهن من یار
چون جامه فانوسم ازان سیم بدن دور
صائب زنظر بازی این تازه جوانان
از دل نشود دوستی یارکهن دور
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۸۰
نیر تبریزی : لآلی منظومه
بخش ۶۳ - من کلام نیر رحمه الله القصیده الموسومه بالندبه فی مدح حضرت حجه صلوات الله علیه
عج للمسیر و سرفی البیدو القلل
ان العلی فی ستون الانیق الذلل
خض فی الفلاو اصحبت الاسادفی اجم
و اترک مغازله الغزلان للغزل
او کان للمرومن عز و مکرمه
فی دارولم یهاجر سیدالرسل
لم یبق فی الدارممن کنت تعهدهم
الا لفیف من الانذال و السفل
فاربی بنفسک ان تفتاد شمیتهم
وع المعاطن الا نعام و اعتزل
مهما نزلت بارض فائت نادیها
واقر سلاماً علی الادآب و ارتحل
ما ان لفیف اخابوس بمسغبه
فاعطف علیه وکن هنه علی وجل
و ان اردت قری قوم تسامر هم
فات القبور فمافی الحی من رجل
خلت ربوع العلی ابلها فعذت
تبکی علیه الصدی بالویل والهبل
خان الزمان رجالا یبخلون علی
عز القیاد و ما القوم من بخل
قضوا فلالفضایا ما ابوحسن
ولا لهیجائها من فارس بطل
توازتهم اناس لا خلاق لهم
ارث الثعاب الاسادنی الا کل
قوماً اذا اسجر ذالود رو سهم
واستغفر والله من قول بلاعمل
طیر اذا حملوا جمل اذا اقتضوا
یا بدع ولد زناه الطیر بالجمل
یشیهون بمن سادو املا بسهم
و رزقه العین لا نحور بالکحل
تقلد العلم قوم من ذونی سفه
یفوتهم باقل فی حلبته الجدل
فخامل جهله بین الوری مثل
یرزی مقاله افلاطون فی المثل
تعمر الدهر حتی کل ناظره
فاحذر نعامه ان تکوی مع الابل
سر فی بطون الثری یا خارمقتحما
وقف علی کل رسم دارس عطل
و انع المکارم ثم اقصد مآتها
و عزایتا مهابا الفادح الجلل
ما اوحش الدار لولا فرحته الحول
ما انکدالعیش لولا سرعه الاجل
القی المکارم نفسی فی غیابتها
کانی یوسف فی اخوه جهل
واستجهل المجد مقداری فغادرتی
تعلو ملابس عزمی غبره العطل
کافی کحله فی عین ذی کمه
لواننی صارم فی کف ذیشیلل
الدهر انزلنی حتی قرنت الی
غوغاء امثلهم عثمان فی المثل
سموسنام العلی والمکرمات ولا
من ناقه لهم فیما ولا جبل
صبوالی بیعه میشومه جعلت
شوری یوصی بهالات الی هبل
اجبل قدحی بها والطرف فیه قذی
منها ولکن بسبق السیف للعدل
یا دار تبریز لاحییت من وطن
الیک عنی فمالی فیک من علل
ان کت جنه فردوس فطب نزلا
فقد و هبتک مالی فیک من ازل
دعنی و رحلی و خلامی و راحلتی
واربع علیک رضینا منک بالنقل
فیما الوقوف بدار الهون غربها
الا مکاشره الاذناب و العکل
یاحبذا موقفی فی الربع من اضم
فی صفو عیش بلاغول ولا کسل
کم من لیال به ضحیاء مقمره
مذیر کاس المنی فیما بلاد غل
یوماً علی دجله الزور اعلی سرر
یوما علی هور کوفان علی کلل
یوماً بسامره اکرم بها سکناً
تحمی العظام بها من رفته الشمل
اخری بخیر سقاه الله من حرم
فی طیب ترهنه برد من العلل
خبات عدن بها من کل فاکهته
قطوفها ذلّلت من کف مجترل
و باسقات نخیل کاالعروس اذا
قامت وقد اسدلست للفاحم الرجل
تحکی زوارقها برجا علی فلک
تقل سیاره تفتر بالاصل
یا نفس صبراً علی ریب الزمان فلا
تخطی السلامه الا خلفه الحلل
هل تشهق العین الاکل و یخطر
ان العبون لفی شغل عن الحمل
ماللّرجال نصیب فی مغانمه
الدّهرقن ذوات القنج والشهل
هونی و مونی علی حر الظماء جدعاً
اجل شانک آن ترضین بالسمل
ان ادبرت عنی الدّنیا فلا بطر
فی جوهر السیف ما یغنی عن الخلل
حملّت اوقار عز لاتقوم علی
اقلالها یعملات السبعته الذلل
وخرت اعراق مجد وصلها حکم
وفرعها همم باالنلو متصل
و هدو نفس فلانی العیل من جزع
ولا غداه الغنی والنیل من خیل
وزانئی حیم علم قد جبلت بها
لو زالت الراسیات الصلّد لم ازل
وزید لی بسطه سبحان و اهیها
فی العلم لوعال من فی الارض لم اعل
فکم حللت رموزاً طالماً قصرت
عن حلّها حکماء الا عصر الاول
و کم ملکت کنوزاً شدّ ما جهدت
فی نیلها طلّب العلیا ولم تنل
راطنت وصیحی بهادهراً فما انتبهت
لها فکفکفت عنها کف معتقل
لا یوهن الدّهر عزمی من بلابله
البحر من صیحان الرعد فی شغل
بین الجوانح منی ما یخلانی
من ان یکون لذی فضل ید قبلی
لو کنت استاثر الدّنیا و زهرتها
حرصاً علی صعته فی اللّیس والاکل
مکان یحخرنی من طعمها جشب
و من ملا بسهاطم من الحلل
لکنه لسماح لایسا محسنی
الا بانفاق ما فیها بلا مهل
فلو وری البوس ما قدفاته لحکی
تحب الجور لاصفا مدی الاوّل
ولو دری الجود ماقدنا به لبکی
مرّالدهور لا عوازی بکائل
ولو تکن للعلی عینان لا منتبهت
و ما شرتنی بنجس غیر محتفل
لئن حوت شخصی الدنیا فلاعجب
کم لف من دُره فی مطرف سمل
و ان زهانی اضدادی فلا ضجر
من هزوذ یحول من عین ذیکحل
و ان تخاذلنی صبحی فلا و عز
فی منعه النفس ما یکفی عن الحول
لله در عمید فی مقالته
حباه رب العلی من اهناء النزل
و انما رجل الدنیا و واحدها
من لا یعوّل فی الدنیا علی رجل
سهرت حتی حلیت الدهر اشطره
یا نومته الموت زورینی علی ملل
فان اصاب السها من ضجوتی رمد
مهلا فقد قربت شمسی من الطفل
لانرج یا صاح فی الدنیا بلوغ منی
الا لکل خفیف المقل محنقبل
انکان یاتی علی تغییر عادتها
فسیف سبط امیرالمؤمنین منی
الحجه القائم بن العسکری الحسن
الهادی سلاله طه ناسخ المثل
الاروع البطل بن الاروع البطل
بن الاروع البطل بن الاروع البطل
فتاک لامنها فلّاق هامتها
فضاض عامتها فی غیهب الجلل
خلیفه الله فیما بین لابتسی
الدنیا علی الخلق من خاف و مستمل
لولاه فی الارض ما قامت قوامها
الا وساخت بمن فی السهل والجبل
ولا اسقامت مجاری هذا الا کر
السبع الشداد علی قطب بلامیل
ولا استدارت لها شمس علی قمر
ولا استتارت دراری تلکم الشعل
وجه المهیمن فما بین اظهرنا
وصفوه الرسل الها دین للسبل
حلاحل لوزعی حجفل بذخ
سمیدع اریحی سحج بدل
وقدراه ابنی الله حین سری
الی مقام باوج الدس متصل
مصلیاً وجهه کالبدر ملتمع
ونوره بعد فی الاصلاب منتقل
یا باحثا عن ذری علیاه معذره
قدسد دون الثر یا اوجه الحیل
ان قال لافمبیت الکون فی عدم
کما تمثل عنه الکون من آجل
یزاحمون علی استیطاف کعبته
ملائک السبع من راع و مبتهل
شمس غدت من سحاب القدس فی کلکل
لو انها کشفت یوماً لذی بخل
لصاح وجهت وجهی للذی فطر
السماوالارض عن تشریک ذی الحول
انصهصه الغمر عن قولی فقل عذرا
ابا الغریق فلا اخشی من البلل
قد حیرالملا الا علی تهلله
لولم یهلل لباهت منه فی ضلل
هذا اعتذاری فان بالغت فی بکری
الیک عنی فماصب بمعتذل
لا تدعونه الهاً اجل عن کفو
قل فیه ما شئت من وصف ولن تصل
و کیف توصف او تدری حقیقتها
ذات تعالت عن الاضداد والمثل
اعزه الله من اعضا و عزته
بفیلق مابها للدهر من قبیل
ان کفه قصبت فاالدهر فی فشل
منها و ان بسطت فالبحر فی وشل
اختصه الله مراتاً لطلعته
اذصیغ عنصره من آیه الازل
تسوی السما وجهه بالشمس حین عات
و حین زالت عرتها حمره الخجل
یا نقطه فصرت عن حل معجمها
مفاتح صورت من احرف الجمل
الیک فی العود رجعیها ولا عجب
اذانت فی مبتدیعها عله العلل
للجرمد وجزر فی طلاطمه
افیض کیفک مدّغیر منفصل
ماالدهر الا کانسان و انت له
عین بمستحه نور الله بکتحل
ان انکرتک اناس من بنی عمه
فقد کبرت علا من طوق ذی لجل
للشمس فی الارض آیات لجاحندها
و ان غدت من غمام الجوی فی ظلل
ارض بلا حجه سبحان خالقها
عن ترک اعنامه ترعی مع الحمل
و لیس غیتبه عنهم بصائره
فانه ان رناهم غیر منعزل
یذود هذا و یسقی ذاعلی قدر
من حیث لم یشعر وافی العل والنهل
فاالشمس طالعه لیست بکاسفه
لکن عری الدهر عنها عشوه المقل
من غبره قد اثارت فی سقیفتها
انباء علاتها فی اثر مرتحل
غداه اشتغلو عن موت صاحبهم
لم یشهدوه لتکفین دلاعثل
و نا یعواسنته الماضین قبلهم
بعد النبیین حذو النعل بالنعل
فابد عوابدعه لم یخطئو قدما
فیها التخاذ بنی اسرائیل للعجل
وانکره والاحیه الطهر بیعه
وقد اهیبوبنص فی الغدیر جلی
واستغفروا امهم عن بیت عصمتها
یوماً علی بغلته یوماً علی جمل
تباهیته لم یفد نصح الکتاب ولا
نبح الکلاب لها یا شده الثمل
و بایعوا خالهم من بعد ما قتلو
بامر هانعثلا با الغی مشتغل
فاستنهضوه الی حرب الوصی علی
ایوء قاتله یا صیحه الخیل
فعسکر الرجس فی صفین فی قلل
من حزب ابلیس من خیل و من رجل
فشب نار الوغی بین الکماه من
الحربین وانهلت الانبال کالویل
فغمهم آیته الجبار فی ظلل
من الغمام بصوت کالقصیف علی
لا یلتقی شاطئا الا واتبعه
برمیه من شهاب الغصب مشتعل
لوان ما بین قربنها لهم لفدوا
لوکان تفیع سیف الله بالبدل
قدکان یفنی شلا هم برق صارمه
لولا اعتراض دم کالویل منهمل
یحوط حجفر شوس کانهم
ملائک حول عرش الله محتفل
کان ارماحهم فی کفهم کنس
لها ذوائب تنعی القوم باالئلل
کم رکبو من بنی صخر رحی قلل
علی سوی محور العساله الذبل
کم کبوا خیولا فی مکافحه
علی رکوب لها فی الترب منجدل
کانها سفن مددت بر اکبها
یغشاه موج ظلال السیف کالقلل
و لم تنل اولیاء نثار مآربه
سوی عتاق سه من رمح معتقل
فاستر هقیتم صفاح الخافضات علی
رفع المصاحف یالله من دخل
و سیف اشترها باللبین یحصدهم
والقوم ما بین مجدول و منجفل
حتی تشایع رای الما رقبن علی
ترک القتال فیاللخذل والفشل
فحلوه علی التحکیم و اقتنعوا
من الغنیمه بعد الکد بالقفل
ثم انتضوا سیف بقی عمدوه علی
امیر هم یالها من نکث مغترل
اصلاح ما شیعوا فی الصیف من لبن
لواجتنی برق ما سل من عمل
هیهات للقید ما قدفت من قرء
هیهات للقوس ما قدزل من اسل
فانقض فیهم ضحی کالصغر بلقطهم
بمخلب السیف بعد النصح والعذل
فلم یغدر لهم فی الارض من اثر
فی غمض دیوسن اولمح ذی سبل
هذا وکم هنوات بعدها بضوی
والرممتینن و دور من بنی سمل
لا یستجیب لسانی ان یفوه بها
فاکتف بوقعه عاشورا ولاتسل
هذا الذی حجب الانصار فنقلبت
من نور طلعه وجه الله فی عطل
لله یوم نیادی فی السماء صحی
باسمه و صماخ القوم فی غفل
تهتز ام القری بشری ابن بجعتها
و زلزلت شرف الادیان والنحل
والارض قد اشرقت من نور فاطرها
و ظلمه اللیل قدولت ولم قول
یا مومنه کلسا فدرمت غایتها
وقعت من حیرتی فی زیت الخطل
فطانت نهتفنی صرعی مفاوزها
ارجع لاترک یا هذا ولا تغل
قدرمت سهباً عریضاً ظالما عقرت
فیه المطایا و قد انت من الجزل
یا سائراً نحو سامرا یوما بها
صرحاً بنور جلال الله مشتمل
احمل لسدّته العلیاء قافیته
من ماحض فی هواهم غیر منتحل
حال الجریض له دون القریض فلا
نوق الی هزج منه ولا رمل
لکنها نقشه من صدر ذی قلق
بین الحشی منه جرح غیر مندمل
قدجاش صدراً بها والحلق فیه شجی
مما دهنه من الاوصاب والفصل
و اذ وقفت علی باب لناحیته
ظل بن عمران فیها غیر منتعل
انزل علی هدوء واهتف لقاطنها
و اندبه عنه و قل یا کعبه الامل
غر العزاء و جل الخطب وانفصمت
عری الرجاء وسدت اوجه الحیل
صبت علی هموم شیبت لممی
لا یستطیع لها رضوی من الثل
و طاف بی ضاریات من نوازلها
تتری کسرب ذئاب طاب بالجمل
عجل فدیتک فی تنفیس ازمیتها
عنی فقد خلق الانسان من عجل
ولا تکلنی الی انفسی فتخذلنی
یا من علیه لدی الاهوال متکلی
من حاد عنک فقد اعیت مذاهبه
دهل سراب للفلا یروی من الفلل
صلی علیک منیث لعرش ما سلکت
بالوحی سبل الهدی محل الخبا الذال
هوالعزیز
ان العلی فی ستون الانیق الذلل
خض فی الفلاو اصحبت الاسادفی اجم
و اترک مغازله الغزلان للغزل
او کان للمرومن عز و مکرمه
فی دارولم یهاجر سیدالرسل
لم یبق فی الدارممن کنت تعهدهم
الا لفیف من الانذال و السفل
فاربی بنفسک ان تفتاد شمیتهم
وع المعاطن الا نعام و اعتزل
مهما نزلت بارض فائت نادیها
واقر سلاماً علی الادآب و ارتحل
ما ان لفیف اخابوس بمسغبه
فاعطف علیه وکن هنه علی وجل
و ان اردت قری قوم تسامر هم
فات القبور فمافی الحی من رجل
خلت ربوع العلی ابلها فعذت
تبکی علیه الصدی بالویل والهبل
خان الزمان رجالا یبخلون علی
عز القیاد و ما القوم من بخل
قضوا فلالفضایا ما ابوحسن
ولا لهیجائها من فارس بطل
توازتهم اناس لا خلاق لهم
ارث الثعاب الاسادنی الا کل
قوماً اذا اسجر ذالود رو سهم
واستغفر والله من قول بلاعمل
طیر اذا حملوا جمل اذا اقتضوا
یا بدع ولد زناه الطیر بالجمل
یشیهون بمن سادو املا بسهم
و رزقه العین لا نحور بالکحل
تقلد العلم قوم من ذونی سفه
یفوتهم باقل فی حلبته الجدل
فخامل جهله بین الوری مثل
یرزی مقاله افلاطون فی المثل
تعمر الدهر حتی کل ناظره
فاحذر نعامه ان تکوی مع الابل
سر فی بطون الثری یا خارمقتحما
وقف علی کل رسم دارس عطل
و انع المکارم ثم اقصد مآتها
و عزایتا مهابا الفادح الجلل
ما اوحش الدار لولا فرحته الحول
ما انکدالعیش لولا سرعه الاجل
القی المکارم نفسی فی غیابتها
کانی یوسف فی اخوه جهل
واستجهل المجد مقداری فغادرتی
تعلو ملابس عزمی غبره العطل
کافی کحله فی عین ذی کمه
لواننی صارم فی کف ذیشیلل
الدهر انزلنی حتی قرنت الی
غوغاء امثلهم عثمان فی المثل
سموسنام العلی والمکرمات ولا
من ناقه لهم فیما ولا جبل
صبوالی بیعه میشومه جعلت
شوری یوصی بهالات الی هبل
اجبل قدحی بها والطرف فیه قذی
منها ولکن بسبق السیف للعدل
یا دار تبریز لاحییت من وطن
الیک عنی فمالی فیک من علل
ان کت جنه فردوس فطب نزلا
فقد و هبتک مالی فیک من ازل
دعنی و رحلی و خلامی و راحلتی
واربع علیک رضینا منک بالنقل
فیما الوقوف بدار الهون غربها
الا مکاشره الاذناب و العکل
یاحبذا موقفی فی الربع من اضم
فی صفو عیش بلاغول ولا کسل
کم من لیال به ضحیاء مقمره
مذیر کاس المنی فیما بلاد غل
یوماً علی دجله الزور اعلی سرر
یوما علی هور کوفان علی کلل
یوماً بسامره اکرم بها سکناً
تحمی العظام بها من رفته الشمل
اخری بخیر سقاه الله من حرم
فی طیب ترهنه برد من العلل
خبات عدن بها من کل فاکهته
قطوفها ذلّلت من کف مجترل
و باسقات نخیل کاالعروس اذا
قامت وقد اسدلست للفاحم الرجل
تحکی زوارقها برجا علی فلک
تقل سیاره تفتر بالاصل
یا نفس صبراً علی ریب الزمان فلا
تخطی السلامه الا خلفه الحلل
هل تشهق العین الاکل و یخطر
ان العبون لفی شغل عن الحمل
ماللّرجال نصیب فی مغانمه
الدّهرقن ذوات القنج والشهل
هونی و مونی علی حر الظماء جدعاً
اجل شانک آن ترضین بالسمل
ان ادبرت عنی الدّنیا فلا بطر
فی جوهر السیف ما یغنی عن الخلل
حملّت اوقار عز لاتقوم علی
اقلالها یعملات السبعته الذلل
وخرت اعراق مجد وصلها حکم
وفرعها همم باالنلو متصل
و هدو نفس فلانی العیل من جزع
ولا غداه الغنی والنیل من خیل
وزانئی حیم علم قد جبلت بها
لو زالت الراسیات الصلّد لم ازل
وزید لی بسطه سبحان و اهیها
فی العلم لوعال من فی الارض لم اعل
فکم حللت رموزاً طالماً قصرت
عن حلّها حکماء الا عصر الاول
و کم ملکت کنوزاً شدّ ما جهدت
فی نیلها طلّب العلیا ولم تنل
راطنت وصیحی بهادهراً فما انتبهت
لها فکفکفت عنها کف معتقل
لا یوهن الدّهر عزمی من بلابله
البحر من صیحان الرعد فی شغل
بین الجوانح منی ما یخلانی
من ان یکون لذی فضل ید قبلی
لو کنت استاثر الدّنیا و زهرتها
حرصاً علی صعته فی اللّیس والاکل
مکان یحخرنی من طعمها جشب
و من ملا بسهاطم من الحلل
لکنه لسماح لایسا محسنی
الا بانفاق ما فیها بلا مهل
فلو وری البوس ما قدفاته لحکی
تحب الجور لاصفا مدی الاوّل
ولو دری الجود ماقدنا به لبکی
مرّالدهور لا عوازی بکائل
ولو تکن للعلی عینان لا منتبهت
و ما شرتنی بنجس غیر محتفل
لئن حوت شخصی الدنیا فلاعجب
کم لف من دُره فی مطرف سمل
و ان زهانی اضدادی فلا ضجر
من هزوذ یحول من عین ذیکحل
و ان تخاذلنی صبحی فلا و عز
فی منعه النفس ما یکفی عن الحول
لله در عمید فی مقالته
حباه رب العلی من اهناء النزل
و انما رجل الدنیا و واحدها
من لا یعوّل فی الدنیا علی رجل
سهرت حتی حلیت الدهر اشطره
یا نومته الموت زورینی علی ملل
فان اصاب السها من ضجوتی رمد
مهلا فقد قربت شمسی من الطفل
لانرج یا صاح فی الدنیا بلوغ منی
الا لکل خفیف المقل محنقبل
انکان یاتی علی تغییر عادتها
فسیف سبط امیرالمؤمنین منی
الحجه القائم بن العسکری الحسن
الهادی سلاله طه ناسخ المثل
الاروع البطل بن الاروع البطل
بن الاروع البطل بن الاروع البطل
فتاک لامنها فلّاق هامتها
فضاض عامتها فی غیهب الجلل
خلیفه الله فیما بین لابتسی
الدنیا علی الخلق من خاف و مستمل
لولاه فی الارض ما قامت قوامها
الا وساخت بمن فی السهل والجبل
ولا اسقامت مجاری هذا الا کر
السبع الشداد علی قطب بلامیل
ولا استدارت لها شمس علی قمر
ولا استتارت دراری تلکم الشعل
وجه المهیمن فما بین اظهرنا
وصفوه الرسل الها دین للسبل
حلاحل لوزعی حجفل بذخ
سمیدع اریحی سحج بدل
وقدراه ابنی الله حین سری
الی مقام باوج الدس متصل
مصلیاً وجهه کالبدر ملتمع
ونوره بعد فی الاصلاب منتقل
یا باحثا عن ذری علیاه معذره
قدسد دون الثر یا اوجه الحیل
ان قال لافمبیت الکون فی عدم
کما تمثل عنه الکون من آجل
یزاحمون علی استیطاف کعبته
ملائک السبع من راع و مبتهل
شمس غدت من سحاب القدس فی کلکل
لو انها کشفت یوماً لذی بخل
لصاح وجهت وجهی للذی فطر
السماوالارض عن تشریک ذی الحول
انصهصه الغمر عن قولی فقل عذرا
ابا الغریق فلا اخشی من البلل
قد حیرالملا الا علی تهلله
لولم یهلل لباهت منه فی ضلل
هذا اعتذاری فان بالغت فی بکری
الیک عنی فماصب بمعتذل
لا تدعونه الهاً اجل عن کفو
قل فیه ما شئت من وصف ولن تصل
و کیف توصف او تدری حقیقتها
ذات تعالت عن الاضداد والمثل
اعزه الله من اعضا و عزته
بفیلق مابها للدهر من قبیل
ان کفه قصبت فاالدهر فی فشل
منها و ان بسطت فالبحر فی وشل
اختصه الله مراتاً لطلعته
اذصیغ عنصره من آیه الازل
تسوی السما وجهه بالشمس حین عات
و حین زالت عرتها حمره الخجل
یا نقطه فصرت عن حل معجمها
مفاتح صورت من احرف الجمل
الیک فی العود رجعیها ولا عجب
اذانت فی مبتدیعها عله العلل
للجرمد وجزر فی طلاطمه
افیض کیفک مدّغیر منفصل
ماالدهر الا کانسان و انت له
عین بمستحه نور الله بکتحل
ان انکرتک اناس من بنی عمه
فقد کبرت علا من طوق ذی لجل
للشمس فی الارض آیات لجاحندها
و ان غدت من غمام الجوی فی ظلل
ارض بلا حجه سبحان خالقها
عن ترک اعنامه ترعی مع الحمل
و لیس غیتبه عنهم بصائره
فانه ان رناهم غیر منعزل
یذود هذا و یسقی ذاعلی قدر
من حیث لم یشعر وافی العل والنهل
فاالشمس طالعه لیست بکاسفه
لکن عری الدهر عنها عشوه المقل
من غبره قد اثارت فی سقیفتها
انباء علاتها فی اثر مرتحل
غداه اشتغلو عن موت صاحبهم
لم یشهدوه لتکفین دلاعثل
و نا یعواسنته الماضین قبلهم
بعد النبیین حذو النعل بالنعل
فابد عوابدعه لم یخطئو قدما
فیها التخاذ بنی اسرائیل للعجل
وانکره والاحیه الطهر بیعه
وقد اهیبوبنص فی الغدیر جلی
واستغفروا امهم عن بیت عصمتها
یوماً علی بغلته یوماً علی جمل
تباهیته لم یفد نصح الکتاب ولا
نبح الکلاب لها یا شده الثمل
و بایعوا خالهم من بعد ما قتلو
بامر هانعثلا با الغی مشتغل
فاستنهضوه الی حرب الوصی علی
ایوء قاتله یا صیحه الخیل
فعسکر الرجس فی صفین فی قلل
من حزب ابلیس من خیل و من رجل
فشب نار الوغی بین الکماه من
الحربین وانهلت الانبال کالویل
فغمهم آیته الجبار فی ظلل
من الغمام بصوت کالقصیف علی
لا یلتقی شاطئا الا واتبعه
برمیه من شهاب الغصب مشتعل
لوان ما بین قربنها لهم لفدوا
لوکان تفیع سیف الله بالبدل
قدکان یفنی شلا هم برق صارمه
لولا اعتراض دم کالویل منهمل
یحوط حجفر شوس کانهم
ملائک حول عرش الله محتفل
کان ارماحهم فی کفهم کنس
لها ذوائب تنعی القوم باالئلل
کم رکبو من بنی صخر رحی قلل
علی سوی محور العساله الذبل
کم کبوا خیولا فی مکافحه
علی رکوب لها فی الترب منجدل
کانها سفن مددت بر اکبها
یغشاه موج ظلال السیف کالقلل
و لم تنل اولیاء نثار مآربه
سوی عتاق سه من رمح معتقل
فاستر هقیتم صفاح الخافضات علی
رفع المصاحف یالله من دخل
و سیف اشترها باللبین یحصدهم
والقوم ما بین مجدول و منجفل
حتی تشایع رای الما رقبن علی
ترک القتال فیاللخذل والفشل
فحلوه علی التحکیم و اقتنعوا
من الغنیمه بعد الکد بالقفل
ثم انتضوا سیف بقی عمدوه علی
امیر هم یالها من نکث مغترل
اصلاح ما شیعوا فی الصیف من لبن
لواجتنی برق ما سل من عمل
هیهات للقید ما قدفت من قرء
هیهات للقوس ما قدزل من اسل
فانقض فیهم ضحی کالصغر بلقطهم
بمخلب السیف بعد النصح والعذل
فلم یغدر لهم فی الارض من اثر
فی غمض دیوسن اولمح ذی سبل
هذا وکم هنوات بعدها بضوی
والرممتینن و دور من بنی سمل
لا یستجیب لسانی ان یفوه بها
فاکتف بوقعه عاشورا ولاتسل
هذا الذی حجب الانصار فنقلبت
من نور طلعه وجه الله فی عطل
لله یوم نیادی فی السماء صحی
باسمه و صماخ القوم فی غفل
تهتز ام القری بشری ابن بجعتها
و زلزلت شرف الادیان والنحل
والارض قد اشرقت من نور فاطرها
و ظلمه اللیل قدولت ولم قول
یا مومنه کلسا فدرمت غایتها
وقعت من حیرتی فی زیت الخطل
فطانت نهتفنی صرعی مفاوزها
ارجع لاترک یا هذا ولا تغل
قدرمت سهباً عریضاً ظالما عقرت
فیه المطایا و قد انت من الجزل
یا سائراً نحو سامرا یوما بها
صرحاً بنور جلال الله مشتمل
احمل لسدّته العلیاء قافیته
من ماحض فی هواهم غیر منتحل
حال الجریض له دون القریض فلا
نوق الی هزج منه ولا رمل
لکنها نقشه من صدر ذی قلق
بین الحشی منه جرح غیر مندمل
قدجاش صدراً بها والحلق فیه شجی
مما دهنه من الاوصاب والفصل
و اذ وقفت علی باب لناحیته
ظل بن عمران فیها غیر منتعل
انزل علی هدوء واهتف لقاطنها
و اندبه عنه و قل یا کعبه الامل
غر العزاء و جل الخطب وانفصمت
عری الرجاء وسدت اوجه الحیل
صبت علی هموم شیبت لممی
لا یستطیع لها رضوی من الثل
و طاف بی ضاریات من نوازلها
تتری کسرب ذئاب طاب بالجمل
عجل فدیتک فی تنفیس ازمیتها
عنی فقد خلق الانسان من عجل
ولا تکلنی الی انفسی فتخذلنی
یا من علیه لدی الاهوال متکلی
من حاد عنک فقد اعیت مذاهبه
دهل سراب للفلا یروی من الفلل
صلی علیک منیث لعرش ما سلکت
بالوحی سبل الهدی محل الخبا الذال
هوالعزیز
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۱۰۴ - نشستن رام بر تخت پرّان و رخصت شدن از دریا و رفتن در شهر اَود
دلش عزم وطن کرد از سر و جان
وطن را دوست دارد اهل ایمان
ز راون بود تخت گوهرین ساز
که از افسون همی آمد به پرواز
نشسته بر سرِ آن تخت پران
پری در بر چو بلقیسِ سلیمان
دوان دیو و پری اندر عنانش
دد و دام زمین فرمان برانش
بدین شوکت روان شد تختش از جا
گذشت آنگه چو ابر از روی دریا
ز اقبالش چو دریا را خبر شد
دوان آمد به پایش، نی به سر شد
سخن از عرض حال خویش جنباند
شکایت بر زبان ماهیان خواند
ز پل چون از پل قرضم در آزار
سبک کن گردن عجزم ازین بار
چو بشنید آن جوانمرد از لبش عرض
ادای قرض او شد بر سرش فرض
ولیکن در جواب آن راست گفتار
نکو اندیشه ای کرده دگر بار
که چون آری کند ب ر پل شکستن
که باشد آن چنان دشوار بستن
که تا محشر بنای پایدارش
به عالم ماند از وی یادگارش
نبیند دیده تا زآن سان نشانش
ندارد گوش باور داستانش
نه چون گویندگان رد سؤال است
که اندر مذهب همت وبال است
برادر را به آخر داد فرمان
که نیمی از میانش ساخت ویران
وداع از شخص دریا شد دگر بار
علم زد بر هوا ابر گهر بار
دو ساعت در هوا تختش روان گشت
ز دریا و زکوه و دشت بگذشت
چو ماند از تختگاهش یکدو فرسنگ
فرود آورد تخت دانش آهنگ
به شهر اندر خبر شد مرد و زن را
که خور بیت الشرف کرده وطن را
وطن را دوست دارد اهل ایمان
ز راون بود تخت گوهرین ساز
که از افسون همی آمد به پرواز
نشسته بر سرِ آن تخت پران
پری در بر چو بلقیسِ سلیمان
دوان دیو و پری اندر عنانش
دد و دام زمین فرمان برانش
بدین شوکت روان شد تختش از جا
گذشت آنگه چو ابر از روی دریا
ز اقبالش چو دریا را خبر شد
دوان آمد به پایش، نی به سر شد
سخن از عرض حال خویش جنباند
شکایت بر زبان ماهیان خواند
ز پل چون از پل قرضم در آزار
سبک کن گردن عجزم ازین بار
چو بشنید آن جوانمرد از لبش عرض
ادای قرض او شد بر سرش فرض
ولیکن در جواب آن راست گفتار
نکو اندیشه ای کرده دگر بار
که چون آری کند ب ر پل شکستن
که باشد آن چنان دشوار بستن
که تا محشر بنای پایدارش
به عالم ماند از وی یادگارش
نبیند دیده تا زآن سان نشانش
ندارد گوش باور داستانش
نه چون گویندگان رد سؤال است
که اندر مذهب همت وبال است
برادر را به آخر داد فرمان
که نیمی از میانش ساخت ویران
وداع از شخص دریا شد دگر بار
علم زد بر هوا ابر گهر بار
دو ساعت در هوا تختش روان گشت
ز دریا و زکوه و دشت بگذشت
چو ماند از تختگاهش یکدو فرسنگ
فرود آورد تخت دانش آهنگ
به شهر اندر خبر شد مرد و زن را
که خور بیت الشرف کرده وطن را
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٢۴١
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۴۳
قصه گیسوی لعبتان طرازی
از شب یلدا فزوده شد به درازی
عمر گرانمایه ای دریغ تلف شد
در خم گیسوی لعبتان طرازی
درد و دریغا که عاشقان وطن را
عشق حقیقی، بدل شده به مجازی
ما به سر زلف یار، بسته دل و خصم
بسته دو بازویمان به حیلت و بازی
ای پسر نازین شوخ که باشد
مادرت از پارسی پدرت ز تازی
مادر تو دخت شهریار کیانی
و آن پدرت پور پیشوای حجازی
عمت گند آوران مکی و شامی
خالت دانشوران طوسی و رازی
گلشن توحید را خجسته نهالی
گله تائید را یگانه نهازی
پیشه تو مردمی و مردی رادی
کار تو دشمن کشی و دوست نوازی
الحق با این نژاد و پروز و هنجار
شاید اگر بر مه و ستاره بنازی
لیک یکی راز با تو دارم و باید
گوش دهی نیک ز آنکه محرم رازی
از تو شگفت آیدم بسی که بدین ناز
پیش لئیمان چرا چو اهل نیازی
بر در دونان بری نیاز ولی خود
تا به کمر غرق مال و نعمت و نازی
کعبه تو آباد کرده بودی و اینک
رو به کلیسا ستاده بهر نمازی
چشمت بی پرده شد چو دیده صرعی
رویت بی آبرو چو چهره آزی
خشک و تهی شد سرت مگر تو کدوئی
خام و دو تو شد دلت مگر تو پیازی
چون شدت ای مهر زرفشان که درین روز
هر دم چون زر درون بوته گدازی
گاه چو در استخوان شکسته ز سنگی
گاه چو زر جان و تن دریده ز گازی
خود تو نه آنی که بودی از رخ و بالا
شهره ی گیتی به دلکشی و برازی
تا به ختا سیر کردی از در ایران
با هنر و علم در خط متوازی
از چه در این باغ ای درخت برومند
میوه نیاری به بار و قد نفرازی
از چه درین پهنه ای دلیر دلاور
تیغ نگیری بدست و اسب نتازی
گر عجب است از گراز دعوی شیری
اعجب باشد ز شیر بیشه گرازی
خصم و رقیب از نشیب رو به فرازند
تو به نشیب ای عجب دوان ز فرازی
چاره بیچارگان تو بودی و امروز
درد دل خود به هیچ چاره نسازی
دزد به کاخ تو اندر است و تو ابله
خفته به غفلت درون بستر نازی
دیده بدیدار و دست در خم زلفی
لب به قدح گوش بر ترانه سازی
قهقهه کبک نر نیوش و بخونش
پنجه فرو کن نه کم ز طغرل و بازی
رخت به غارت شدت کلاه به یغما
تو پی پیرایه و سجاف و طرازی
خفته عروست بر رقیب و تو غافل
در پی تقدیم سور و حمل جهازی
بی خبر از آن عروس شوخ شگرفی
شیفته بر این عجوز زشت چغازی
خیرگی و تیرگی رها کن از ایراک
با دل بیدار و با دو دیده بازی
بایدت اندر مصاف دشمن خونخوار
باشی هشیار کار و زهره نبازی
تیر چو بارد سهام زرین باری
تیغ چو یازد حسام خونین یازی
ای پسر بی گناه و کودک مسکین
چند درین نار تفته سوزی و سازی
غم مخور اینک که پایمرد تو باشد
حامی اسلام شه مظفر غازی
بار خدائی که بر زمانه صلا زد
از در بخشندگی و بنده نوازی
از شب یلدا فزوده شد به درازی
عمر گرانمایه ای دریغ تلف شد
در خم گیسوی لعبتان طرازی
درد و دریغا که عاشقان وطن را
عشق حقیقی، بدل شده به مجازی
ما به سر زلف یار، بسته دل و خصم
بسته دو بازویمان به حیلت و بازی
ای پسر نازین شوخ که باشد
مادرت از پارسی پدرت ز تازی
مادر تو دخت شهریار کیانی
و آن پدرت پور پیشوای حجازی
عمت گند آوران مکی و شامی
خالت دانشوران طوسی و رازی
گلشن توحید را خجسته نهالی
گله تائید را یگانه نهازی
پیشه تو مردمی و مردی رادی
کار تو دشمن کشی و دوست نوازی
الحق با این نژاد و پروز و هنجار
شاید اگر بر مه و ستاره بنازی
لیک یکی راز با تو دارم و باید
گوش دهی نیک ز آنکه محرم رازی
از تو شگفت آیدم بسی که بدین ناز
پیش لئیمان چرا چو اهل نیازی
بر در دونان بری نیاز ولی خود
تا به کمر غرق مال و نعمت و نازی
کعبه تو آباد کرده بودی و اینک
رو به کلیسا ستاده بهر نمازی
چشمت بی پرده شد چو دیده صرعی
رویت بی آبرو چو چهره آزی
خشک و تهی شد سرت مگر تو کدوئی
خام و دو تو شد دلت مگر تو پیازی
چون شدت ای مهر زرفشان که درین روز
هر دم چون زر درون بوته گدازی
گاه چو در استخوان شکسته ز سنگی
گاه چو زر جان و تن دریده ز گازی
خود تو نه آنی که بودی از رخ و بالا
شهره ی گیتی به دلکشی و برازی
تا به ختا سیر کردی از در ایران
با هنر و علم در خط متوازی
از چه در این باغ ای درخت برومند
میوه نیاری به بار و قد نفرازی
از چه درین پهنه ای دلیر دلاور
تیغ نگیری بدست و اسب نتازی
گر عجب است از گراز دعوی شیری
اعجب باشد ز شیر بیشه گرازی
خصم و رقیب از نشیب رو به فرازند
تو به نشیب ای عجب دوان ز فرازی
چاره بیچارگان تو بودی و امروز
درد دل خود به هیچ چاره نسازی
دزد به کاخ تو اندر است و تو ابله
خفته به غفلت درون بستر نازی
دیده بدیدار و دست در خم زلفی
لب به قدح گوش بر ترانه سازی
قهقهه کبک نر نیوش و بخونش
پنجه فرو کن نه کم ز طغرل و بازی
رخت به غارت شدت کلاه به یغما
تو پی پیرایه و سجاف و طرازی
خفته عروست بر رقیب و تو غافل
در پی تقدیم سور و حمل جهازی
بی خبر از آن عروس شوخ شگرفی
شیفته بر این عجوز زشت چغازی
خیرگی و تیرگی رها کن از ایراک
با دل بیدار و با دو دیده بازی
بایدت اندر مصاف دشمن خونخوار
باشی هشیار کار و زهره نبازی
تیر چو بارد سهام زرین باری
تیغ چو یازد حسام خونین یازی
ای پسر بی گناه و کودک مسکین
چند درین نار تفته سوزی و سازی
غم مخور اینک که پایمرد تو باشد
حامی اسلام شه مظفر غازی
بار خدائی که بر زمانه صلا زد
از در بخشندگی و بنده نوازی
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۵
میرزاده عشقی : قالبهای نو
سرگذشت تأثرآور شاعر
در منتهاالیه خیابان، بود پدید
تهران برون شهر، خرابه یکی بنای
گسترده مه، ز روزنه شاخهای بید
فرشی که تا بد، ار بلرزد همی هوای
ساعت دوازده ست، هلا نیمه شب رسید
جز وای وای جغد نیاید دگر صدای
یک بیست ساله شاعری، آواره و فرید
با هیکل نحیف و خیالات غم فزای
از دست میخ کفش به پا، گه همی جهید
در کفش می نمود، همی جابجای پای
چون دلش خوراک و چو پیراهن شهید
دوشش عبای کهنه، کفن دربر گدای
شام از پس گرسنگی، مدتی مدید
یک نیمه نان بخورده، پس کوچه در خفای
در لرزه و تعب، ز تب و نوبه می مکید
اندر دهانش انگشت، از حسرت دوای
ناگه سکوت، پرده شب را ز هم درید
از دست حزن خویش، چو بگریست های های
خوابید روی خاک و عبا بر سرش کشید
سنگی نهاد زیر سرش، بهر متکای
با آن که در نتیجه عشق وطن گزید
در این خراب مانده وطن در خرابه های
بازش ببین کزو، در و دیوارش می شنید
دایم ز شام تا سحر، این ناله کی خدای!
گر این چنین به خاک وطن، شب سحر کنم
خاک وطن که رفت چه خاکی به سر کنم؟
تهران برون شهر، خرابه یکی بنای
گسترده مه، ز روزنه شاخهای بید
فرشی که تا بد، ار بلرزد همی هوای
ساعت دوازده ست، هلا نیمه شب رسید
جز وای وای جغد نیاید دگر صدای
یک بیست ساله شاعری، آواره و فرید
با هیکل نحیف و خیالات غم فزای
از دست میخ کفش به پا، گه همی جهید
در کفش می نمود، همی جابجای پای
چون دلش خوراک و چو پیراهن شهید
دوشش عبای کهنه، کفن دربر گدای
شام از پس گرسنگی، مدتی مدید
یک نیمه نان بخورده، پس کوچه در خفای
در لرزه و تعب، ز تب و نوبه می مکید
اندر دهانش انگشت، از حسرت دوای
ناگه سکوت، پرده شب را ز هم درید
از دست حزن خویش، چو بگریست های های
خوابید روی خاک و عبا بر سرش کشید
سنگی نهاد زیر سرش، بهر متکای
با آن که در نتیجه عشق وطن گزید
در این خراب مانده وطن در خرابه های
بازش ببین کزو، در و دیوارش می شنید
دایم ز شام تا سحر، این ناله کی خدای!
گر این چنین به خاک وطن، شب سحر کنم
خاک وطن که رفت چه خاکی به سر کنم؟
میرزاده عشقی : غزلیات و قصاید
شمارهٔ ۳۳ - یکرنگی
با هر محیط، خویش، نه هم رنگ می کنم
نی لحن خود، رهین هر آهنگ می کنم
مانم که تا برگردد هم رنگ من محیط
آنگه ببین چسان همه را رنگ می کنم
تا روز خوش گشاید: آغوش خود به من
در روز سخت، عرصه به خود تنگ می کنم
از نقش طبع خویش، در این مملکت ز نو
تجدید عهد نقشه ارژنگ می کنم
با مدعی بگوی به تعقیب من میای
من خود نگشته خسته، ترا لنگ می کنم
تیر و کمان، زبان و سخن گو به خصم من:
این تیر و این کمان بودم، جنگ می کنم
نامد به چنگ من، ز وطن غیر موی خویش
پس موی و روز مویه او چنگ می کنم
دیوانه «عشقی » است نه «مجنون » من این سخن
اثبات با ادله و فرهنگ می کنم
مجنون ز روی عقل همی گفت دلبر است:
لیلی و دل بطره اش آونگ می کنم
مجنون منم که عشق وطن دارم و فغان
از عشق آب و خاک گل و سنگ می کنم
نی لحن خود، رهین هر آهنگ می کنم
مانم که تا برگردد هم رنگ من محیط
آنگه ببین چسان همه را رنگ می کنم
تا روز خوش گشاید: آغوش خود به من
در روز سخت، عرصه به خود تنگ می کنم
از نقش طبع خویش، در این مملکت ز نو
تجدید عهد نقشه ارژنگ می کنم
با مدعی بگوی به تعقیب من میای
من خود نگشته خسته، ترا لنگ می کنم
تیر و کمان، زبان و سخن گو به خصم من:
این تیر و این کمان بودم، جنگ می کنم
نامد به چنگ من، ز وطن غیر موی خویش
پس موی و روز مویه او چنگ می کنم
دیوانه «عشقی » است نه «مجنون » من این سخن
اثبات با ادله و فرهنگ می کنم
مجنون ز روی عقل همی گفت دلبر است:
لیلی و دل بطره اش آونگ می کنم
مجنون منم که عشق وطن دارم و فغان
از عشق آب و خاک گل و سنگ می کنم
صابر همدانی : قطعات
شمارهٔ ۳ - دو منظره
عبدالقهّار عاصی : چهارپارهها
آی کابل!
تو چه مقدار زخم در زخمی
تو چه بر باد رفتهای کابل
چه قَدَر دور ماندهای از خویش
وه چه از یاد رفتهای کابل
زخمهایِ عزیزِ ناسورت
بویِ گلهایِ یاس را بگرفت
همه جا بیجواب مانده غمت
هر طرف ماتمِ تو پا بگرفت
خونِ فَورانیِ گلویت را
خاکِ بیدرد چون نگه دارد؟
چه کسی پارههایِ نعشِتو را
روی بر آفتاب بردارد؟
آی کابل،چه سادهساده شکست
بتِ پندارِ آرزوهایت
چه قََدَر زخم هدیه دادندت
ناجوانمردها،عدوهایت
آی مظلومخانهٔ تاریخ!
دوزخ از دیدنت پریشان شد
دستِ بیگانه آنچنان خَستَت
که دلِ سنگ و چوب بریان شد
نه صدایت به کهکشان برسد
نه دلت تابِ صبر میآرَد
اینزمستان و اینهم اندوهش
باش تا آسمان چه میبارد
اینک،اینک،شقاوتِ سرما
باز میسوزد استخوانت را
آی شهرِ گرسنه و تشنه
باز بسپار نیمجانت را
آی کابل من و تو میدانیم
همه یک کاسه است و یک آش است
زخمهایِتو تازگی دارند
وآنچه که تازهتر نمکپاش است
یاد باد آن که آسمان رنگی
در قرینه به رنگِ آبی داشت
جلوهٔ کاذبِ امیدی بود
خاطر از خوبیی خرابی داشت
آی کابل! چه دردِ تلخی داشت
هدفِ تیرِ بیجواب شدن
گوش بر بانگِ خالیی دادن
دلخوش از جلوهٔ خراب شدن
آی کابل! گذشت دورهٔ کفر
رفت آنروزگارِ ویرانی
ناگهان روبهروی گردیدیم
با دوصد گونه نامسلمانی
اخترانِ امیدواریها
گم شده،ناپدید گردیدند
از سرِ جهلِ نامسلمانان
کافران روسپید گردیدند
آن یکی میخ کوفت بر فرقی
وآن دگر ارّه کرد و چشم کشید
آن یکی قطعِ گوش و بینی کرد
وآن دگر قطع کرد و سر ببرید
آن یکی زیرِ نامِ پشتون کُشت
این یکی زیرِ نامِ هزّاره
کشته گشتند هر یکی هر سوی
بیگنه،بدنصیب،بیچاره
دستی بیگانگانِ بیآزرم
تا توانست نقشبازی کرد
بهرِ بر باد کردنِ اینملک
رنگ پیمود و فتنهسازی کرد
آی کابل! تو خوب دیدی که
گشت بر باد ارزِ انسانی
از جفاهایِ چند مزدبگیر
گم شد از چشمِ ما مسلمانی
نه جوانمردی از کسی دیدیم
نه ره و رسم از وطنداری
غیرِ طمّاعِ چند و قاتلِ چند
غیرِ خونخوارگیّ و غدّاری
باش تا بعد از این چه میآرند
رهزن و دزد و قاتل و مزدور
باش دیگر چه میرسانندت
حامیانِ نقابدارِ شرور
گرچه هر امرِ خوب و زشتِ زمان
نیست فارغ ز بویِ استثنا
لیک گَند آنچنان فراوان بود
که بپوشید رویِ استثنا
یاد باد آنکه نعرههایِ بلند
میزدم من برایِ خشنودی
یک سر و گردن از همه برتر
میکشیدم صدایِ خشنودی
۲۲ سنبله ۱۳۷۱
تو چه بر باد رفتهای کابل
چه قَدَر دور ماندهای از خویش
وه چه از یاد رفتهای کابل
زخمهایِ عزیزِ ناسورت
بویِ گلهایِ یاس را بگرفت
همه جا بیجواب مانده غمت
هر طرف ماتمِ تو پا بگرفت
خونِ فَورانیِ گلویت را
خاکِ بیدرد چون نگه دارد؟
چه کسی پارههایِ نعشِتو را
روی بر آفتاب بردارد؟
آی کابل،چه سادهساده شکست
بتِ پندارِ آرزوهایت
چه قََدَر زخم هدیه دادندت
ناجوانمردها،عدوهایت
آی مظلومخانهٔ تاریخ!
دوزخ از دیدنت پریشان شد
دستِ بیگانه آنچنان خَستَت
که دلِ سنگ و چوب بریان شد
نه صدایت به کهکشان برسد
نه دلت تابِ صبر میآرَد
اینزمستان و اینهم اندوهش
باش تا آسمان چه میبارد
اینک،اینک،شقاوتِ سرما
باز میسوزد استخوانت را
آی شهرِ گرسنه و تشنه
باز بسپار نیمجانت را
آی کابل من و تو میدانیم
همه یک کاسه است و یک آش است
زخمهایِتو تازگی دارند
وآنچه که تازهتر نمکپاش است
یاد باد آن که آسمان رنگی
در قرینه به رنگِ آبی داشت
جلوهٔ کاذبِ امیدی بود
خاطر از خوبیی خرابی داشت
آی کابل! چه دردِ تلخی داشت
هدفِ تیرِ بیجواب شدن
گوش بر بانگِ خالیی دادن
دلخوش از جلوهٔ خراب شدن
آی کابل! گذشت دورهٔ کفر
رفت آنروزگارِ ویرانی
ناگهان روبهروی گردیدیم
با دوصد گونه نامسلمانی
اخترانِ امیدواریها
گم شده،ناپدید گردیدند
از سرِ جهلِ نامسلمانان
کافران روسپید گردیدند
آن یکی میخ کوفت بر فرقی
وآن دگر ارّه کرد و چشم کشید
آن یکی قطعِ گوش و بینی کرد
وآن دگر قطع کرد و سر ببرید
آن یکی زیرِ نامِ پشتون کُشت
این یکی زیرِ نامِ هزّاره
کشته گشتند هر یکی هر سوی
بیگنه،بدنصیب،بیچاره
دستی بیگانگانِ بیآزرم
تا توانست نقشبازی کرد
بهرِ بر باد کردنِ اینملک
رنگ پیمود و فتنهسازی کرد
آی کابل! تو خوب دیدی که
گشت بر باد ارزِ انسانی
از جفاهایِ چند مزدبگیر
گم شد از چشمِ ما مسلمانی
نه جوانمردی از کسی دیدیم
نه ره و رسم از وطنداری
غیرِ طمّاعِ چند و قاتلِ چند
غیرِ خونخوارگیّ و غدّاری
باش تا بعد از این چه میآرند
رهزن و دزد و قاتل و مزدور
باش دیگر چه میرسانندت
حامیانِ نقابدارِ شرور
گرچه هر امرِ خوب و زشتِ زمان
نیست فارغ ز بویِ استثنا
لیک گَند آنچنان فراوان بود
که بپوشید رویِ استثنا
یاد باد آنکه نعرههایِ بلند
میزدم من برایِ خشنودی
یک سر و گردن از همه برتر
میکشیدم صدایِ خشنودی
۲۲ سنبله ۱۳۷۱