عبارات مورد جستجو در ۱۳ گوهر پیدا شد:
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۴ - در تهنیت عید غدیر و ستایش وزریر بینظیر صدراعظم میرزا آقاخان دام اقباله
شراب تاک ننوشم دگر ز خمّ عصیر
شراب پاک خورم زین سپس ز خم غدیر
به مهر ساقیکوثر از آن شراب خورم
که دُرد ساغر او خاک را کند اکسیر
از آن شرابکزان هرکه قطرهیی بچشد
شود ز ماحصل سرّ کاینات خبیر
به جان خواجه چنان مست آلیاسینم
که آید از دهنم جای باده بوی عبیر
دوصد قرابه شراب ار به یک نفس بخورم
که مستتر شوم اصلا نمیکند توفیر
عجب مدار که گوهرفشان شوم امروز
که صد هزارم دریا ست در درون ضمیر
دمیده صبح جنونم چنانکه بروی دم
ز قل اعوذ برب الفلق دمد زنجیر
بر آن مبین که چو خورشید چرخ عریانم
بر آن نگر که جهان را دهم لباس حریر
نهفته مهر نبیگنج فقر در دل من
که گنج نقره نیرزد برش به نیم نقیر
فقیر را به زر و سیم و گنج چاره کنند
ولی علاج ندارد چو گنج گشت فقیر
اگر چه عید غدیرست و هر گنه که کنند
ببخشد از کرم خویش کردگار قدیر
ولیک با دهن پاک و قلب پاک اولی است
که نعت حیدر کرّار را کنم تقریر
نسیم رحمت یزدان قسیم جنت و نار
خدیو پادشهان پادشاه عرش سریر
دروغ باشد اگر گویمش نظیری هست
ولیک شرک اگر گویمش که نیست نظیر
لباس واجبی از قامتش بلندترست
ولیک جامهٔ امکان ز قد اوست قصیر
اگر بگویم حق نیست گفتهام ناحق
وگر بگویم حقست ترسم از تکفیر
بزرگ آینهیی هست در برابر حق
کههرچه هست سراپا دروست عکسپذیر
نبد ز لوح مشیت بزرگتر لوحی
که نقشبند ازل صورتشکند تصویر
دمی که رحمتش از خلق سایه برگیرد
هماندم از همه اشیا برون رود تاثیر
زهی به درگه امر تو کاینات مطیع
زهی به ربقهٔ حکم تو ممکنات اسیر
چه جای قلعهٔ خیبر که روز حملهٔ تو
به عرش زلزله افتد چو برکشی تکبیر
تویی یدالله و آدم صنیع رحمت تست
کهکردهایگل او را چهل صباح خمیر
گمانم افتد کابلیس هم طمع دارد
که عفو عام تو آخر ببخشدش تقصیر
به هیچ خصم نکردی قفا مگر آندم
که عمروعاص قفا برزد از ره تزویر
شد از غلامی تو صدر شه امیر جهان
بلی غلام تو بر کاینات هست امیر
خجسته خواجهٔ اعظم جمال دولت و دین
که کمترین اثر قدر اوست چرخ اثیر
به دل رؤوف و به دین کامل و به عدل تمام
به کف جواد و به رخ ثاقب و به رای بصیر
هزار ملک منظمکند به یکگفتار
هزار شهر مسخر کند به یک تدبیر
نظیر ضرب کسورست سعی حاسد او
که هر چه کوشد تقلیل یابد از تکثیر
به خواب صدرا دیشب بهشت را دیدم
بهشت روی تو بودش سحرگهان تعبیر
به مصحف آیت یحیی العظام برخواندم
به زنده کردن جود تو کردمش تعبیر
مدیح رای منیرت زبر توانم خواند
ولی نیارم خواندنگرشکنم تحریر
از آن سبب که چو خورشید سطر مدحت آن
به هیچ چشم نیاید ز بسکه هست منیر
به عید قربان از حال این فدایی خویش
چرا خبر نشدی ای ز راز دهر خبیر
تو آفتابی و بر آفتاب عاری نیست
که هم به ذره بتابد اگر چه هست حقیر
همیشه تا که به پیری مثل بود عالم
فدای بخت جوان تو باد عالم پیر
هماره پیش سریر ملک دو کار بکن
به دوستان سریر و به دشمنان شریر
بگو بیار بیاور بده ببخش و بپاش
بکش بکوب بسوزان بزن ببند بگیر
شراب پاک خورم زین سپس ز خم غدیر
به مهر ساقیکوثر از آن شراب خورم
که دُرد ساغر او خاک را کند اکسیر
از آن شرابکزان هرکه قطرهیی بچشد
شود ز ماحصل سرّ کاینات خبیر
به جان خواجه چنان مست آلیاسینم
که آید از دهنم جای باده بوی عبیر
دوصد قرابه شراب ار به یک نفس بخورم
که مستتر شوم اصلا نمیکند توفیر
عجب مدار که گوهرفشان شوم امروز
که صد هزارم دریا ست در درون ضمیر
دمیده صبح جنونم چنانکه بروی دم
ز قل اعوذ برب الفلق دمد زنجیر
بر آن مبین که چو خورشید چرخ عریانم
بر آن نگر که جهان را دهم لباس حریر
نهفته مهر نبیگنج فقر در دل من
که گنج نقره نیرزد برش به نیم نقیر
فقیر را به زر و سیم و گنج چاره کنند
ولی علاج ندارد چو گنج گشت فقیر
اگر چه عید غدیرست و هر گنه که کنند
ببخشد از کرم خویش کردگار قدیر
ولیک با دهن پاک و قلب پاک اولی است
که نعت حیدر کرّار را کنم تقریر
نسیم رحمت یزدان قسیم جنت و نار
خدیو پادشهان پادشاه عرش سریر
دروغ باشد اگر گویمش نظیری هست
ولیک شرک اگر گویمش که نیست نظیر
لباس واجبی از قامتش بلندترست
ولیک جامهٔ امکان ز قد اوست قصیر
اگر بگویم حق نیست گفتهام ناحق
وگر بگویم حقست ترسم از تکفیر
بزرگ آینهیی هست در برابر حق
کههرچه هست سراپا دروست عکسپذیر
نبد ز لوح مشیت بزرگتر لوحی
که نقشبند ازل صورتشکند تصویر
دمی که رحمتش از خلق سایه برگیرد
هماندم از همه اشیا برون رود تاثیر
زهی به درگه امر تو کاینات مطیع
زهی به ربقهٔ حکم تو ممکنات اسیر
چه جای قلعهٔ خیبر که روز حملهٔ تو
به عرش زلزله افتد چو برکشی تکبیر
تویی یدالله و آدم صنیع رحمت تست
کهکردهایگل او را چهل صباح خمیر
گمانم افتد کابلیس هم طمع دارد
که عفو عام تو آخر ببخشدش تقصیر
به هیچ خصم نکردی قفا مگر آندم
که عمروعاص قفا برزد از ره تزویر
شد از غلامی تو صدر شه امیر جهان
بلی غلام تو بر کاینات هست امیر
خجسته خواجهٔ اعظم جمال دولت و دین
که کمترین اثر قدر اوست چرخ اثیر
به دل رؤوف و به دین کامل و به عدل تمام
به کف جواد و به رخ ثاقب و به رای بصیر
هزار ملک منظمکند به یکگفتار
هزار شهر مسخر کند به یک تدبیر
نظیر ضرب کسورست سعی حاسد او
که هر چه کوشد تقلیل یابد از تکثیر
به خواب صدرا دیشب بهشت را دیدم
بهشت روی تو بودش سحرگهان تعبیر
به مصحف آیت یحیی العظام برخواندم
به زنده کردن جود تو کردمش تعبیر
مدیح رای منیرت زبر توانم خواند
ولی نیارم خواندنگرشکنم تحریر
از آن سبب که چو خورشید سطر مدحت آن
به هیچ چشم نیاید ز بسکه هست منیر
به عید قربان از حال این فدایی خویش
چرا خبر نشدی ای ز راز دهر خبیر
تو آفتابی و بر آفتاب عاری نیست
که هم به ذره بتابد اگر چه هست حقیر
همیشه تا که به پیری مثل بود عالم
فدای بخت جوان تو باد عالم پیر
هماره پیش سریر ملک دو کار بکن
به دوستان سریر و به دشمنان شریر
بگو بیار بیاور بده ببخش و بپاش
بکش بکوب بسوزان بزن ببند بگیر
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی امیرالمؤمنین علی علیه السلام
شمارهٔ ۴ - مدیحة الامیر علیه السلام فی یوم الغدیر
باده بده ساقیا ولی ز خم غدیر
چنگ بزن مطربا ولی به یاد امیر
تو نیز ای چرخ پیر بیا ز بالا به زیر
داد مسرت بده ساغر عشرت بگیر
بلبل نطقم چنان قافیه پرداز شد
که زهره در آسمان به نغمه دمساز شد
محیط کون و مکان دایرهی ساز شد
سرور روحانیان هو العلی الکبیر
نسیم رحمت وزید، دهر کهن شد جوان
نهال حکمت دمید پر ز گل ارغوان
مسند حشمت رسید به خسرو خسروان
حجاب ظلمت درید ز آفتاب منیر
وادی خم غدیر منطقۀ نور شد
یا ز کف عقل پیر تجلی طور شد
یا که بیانی خطیر ز سر مستور شد
یا شده در یک سریر قران شاه و وزیر
شاهد بزم ازل شمع دل جمع شد
تا افق لم یزل روشن از آن شمع شد
ظلمت دیو و دغل ز پرتوش قمع شد
چه شاه کیوان محل شد به فراز سریر
چون به سر دست شاه شیر خدا شد بلند
به تارک مهر و ماه ظل عنایت فکند
شوکت فر و جاه به طالعی ارجمند
شاه ولایت پناه به امر حق شد امیر
مژده که شد میر عشق وزیر عقل نخست
به همت پیر عشق اساس وحدت درست
به آب شمشیر عشق نقش دوئیت بشست
به زیر زنجیر عشق شیر فلک شد اسیر
فاتح اقلیم جود به جای خاتم نشست
یا به سپهر وجود نیر اعظم نشست
یا به محیط شهود مرکز عالم نشست
روی حسود عنود سیاه شد همچو قیر
صاحب دیوان عشق عرش خلافت گرفت
مسند ایوان عشق زیب و شرافت گرفت
گلشن خندان عشق حسن و لطافت گرفت
نغمهی دستان عشق رفت به اوج اثیر
جلوه به صد ناز کرد لیلی حسن قدم
پرده ز رخ باز کرد بدر منیر ظلم
نغمهگری ساز کرد معدن کل حکم
یا سخن آغاز کرد عین اللطیف الخبیر
به هرکه مولی منم علی است مولای او
نسخۀ اسما منم علی است طغرای او
سر معما منم علی مجلای او
محیط انشا منم علی مدار و مدیر
طور تجلی منم سینهی سینا علی است
سیر انا الله منم آیت کبری علی است
ذرهی بیضا منم لؤلؤ لالا علی است
شافع عقبی منم علی مشار و مشیر
حلقهی افلاک را سلسله جنبان علی است
سید لولاک را علی وزیر و ظهیر
دایرهی کن فکان مرکز عزم علی است
عرصهی کون و مکان خطهی رزم علی است
در حرم لامکان خلوت بزم علی است
روی زمین و زمان به نور او مستنیر
قبلهی اهل قبول غرهی نیکوی اوست
کعبهی اهل وصول خاک سر کوی اوست
قوس صعود و نزول حلقه ابروی اوست
نقد نفوس و عقول به بارگاهش حقیر
طلعت زیبای او ظهور غیب مصون
لعل گهر زای او مصدر کاف است و نون
سر سویدای او منزه از چند و چون
صورت و معنای او نگنجداند و ضمیر
یوسف کنعان عشق بندهی رخسار اوست
خضر بیابان عشق تشنهی گفتار اوست
موسی عمران عشق طالب دیدار اوست
کیست سلیمان عشق بر در او؟ یک فقیر!
ای به فروغ جمال آینهی ذوالجلال
مفتقر خوش مقال مانده به وصف تو لال
گرچه براق خیال در تو ندارد مجال
ولی ز آب زلال تشنه بود ناگزیر
چنگ بزن مطربا ولی به یاد امیر
تو نیز ای چرخ پیر بیا ز بالا به زیر
داد مسرت بده ساغر عشرت بگیر
بلبل نطقم چنان قافیه پرداز شد
که زهره در آسمان به نغمه دمساز شد
محیط کون و مکان دایرهی ساز شد
سرور روحانیان هو العلی الکبیر
نسیم رحمت وزید، دهر کهن شد جوان
نهال حکمت دمید پر ز گل ارغوان
مسند حشمت رسید به خسرو خسروان
حجاب ظلمت درید ز آفتاب منیر
وادی خم غدیر منطقۀ نور شد
یا ز کف عقل پیر تجلی طور شد
یا که بیانی خطیر ز سر مستور شد
یا شده در یک سریر قران شاه و وزیر
شاهد بزم ازل شمع دل جمع شد
تا افق لم یزل روشن از آن شمع شد
ظلمت دیو و دغل ز پرتوش قمع شد
چه شاه کیوان محل شد به فراز سریر
چون به سر دست شاه شیر خدا شد بلند
به تارک مهر و ماه ظل عنایت فکند
شوکت فر و جاه به طالعی ارجمند
شاه ولایت پناه به امر حق شد امیر
مژده که شد میر عشق وزیر عقل نخست
به همت پیر عشق اساس وحدت درست
به آب شمشیر عشق نقش دوئیت بشست
به زیر زنجیر عشق شیر فلک شد اسیر
فاتح اقلیم جود به جای خاتم نشست
یا به سپهر وجود نیر اعظم نشست
یا به محیط شهود مرکز عالم نشست
روی حسود عنود سیاه شد همچو قیر
صاحب دیوان عشق عرش خلافت گرفت
مسند ایوان عشق زیب و شرافت گرفت
گلشن خندان عشق حسن و لطافت گرفت
نغمهی دستان عشق رفت به اوج اثیر
جلوه به صد ناز کرد لیلی حسن قدم
پرده ز رخ باز کرد بدر منیر ظلم
نغمهگری ساز کرد معدن کل حکم
یا سخن آغاز کرد عین اللطیف الخبیر
به هرکه مولی منم علی است مولای او
نسخۀ اسما منم علی است طغرای او
سر معما منم علی مجلای او
محیط انشا منم علی مدار و مدیر
طور تجلی منم سینهی سینا علی است
سیر انا الله منم آیت کبری علی است
ذرهی بیضا منم لؤلؤ لالا علی است
شافع عقبی منم علی مشار و مشیر
حلقهی افلاک را سلسله جنبان علی است
سید لولاک را علی وزیر و ظهیر
دایرهی کن فکان مرکز عزم علی است
عرصهی کون و مکان خطهی رزم علی است
در حرم لامکان خلوت بزم علی است
روی زمین و زمان به نور او مستنیر
قبلهی اهل قبول غرهی نیکوی اوست
کعبهی اهل وصول خاک سر کوی اوست
قوس صعود و نزول حلقه ابروی اوست
نقد نفوس و عقول به بارگاهش حقیر
طلعت زیبای او ظهور غیب مصون
لعل گهر زای او مصدر کاف است و نون
سر سویدای او منزه از چند و چون
صورت و معنای او نگنجداند و ضمیر
یوسف کنعان عشق بندهی رخسار اوست
خضر بیابان عشق تشنهی گفتار اوست
موسی عمران عشق طالب دیدار اوست
کیست سلیمان عشق بر در او؟ یک فقیر!
ای به فروغ جمال آینهی ذوالجلال
مفتقر خوش مقال مانده به وصف تو لال
گرچه براق خیال در تو ندارد مجال
ولی ز آب زلال تشنه بود ناگزیر
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۳ - در تهنیت عید غدیر و ستایش علی بن ابیطالب سلام الله علیه
مست از غدیرخم نگر مهر و مه و ارض و سما
آری مجو هوشی دگر چون شد سقایت با خدا
می وحی و خمش عقل کل پر زو غدیر از بوی گل
بخشنده سلطان رسل، نوشنده شاه اولیا
چون شد علی بر انس و جان مولای پیدا و نهان
مقصود ایزد شد عیان ز ارسال خیل انبیا
از حق به حیدر زین نگه معلوم شد کز دیرگه
او بد دُر و باقی شبه، او بد شه و باقی گدا
در بازگشت از بیت رب، بر امر حق میر عرب
آراست منبر از قتب بر نصب فخر اوصیا
وه ز اشتری کش از جهاز، اسباب منبر گشت ساز
آن را بس است از بهر ناز اندر دو کون این اجتبا
صد صالح او را ساربان صد خضرش آب آور به جان
هم در حرم او را مکان هم از ارم او را گیا
سیمرغش اندر گاه تک گوینده النصر لک
پشتش به از روی ملک پشمش به از پر هما
لبها چو دامان امل پهن و دراز و بی بدل
گردن چو بنیان ازل مشدود و ممدود و رسا
هم جسم او معراج پو همچون براق برق خو
هم ساق او میثاق جو با ساق عرش کبریا
رقصش چو لیلی در جبل بانگش چو مجنون بر قلل
طوقش چو بلقیس از حلل زنگش چو داود از صدا
ایّام هشیاری کشان موری به صد سورش عنان
هنگام مستی زو رمان هوش هزاران اژدها
باری چو احمد زد قدم بر آن قتب ز امر قدم
افروخت هر چوبش علم بر چرخ اعظم ز اصطفا
رضوان ز چوبش در جنان پیوند طوبی زو به جان
گشت از پلاسش آسمان در آرزوی متکا
آنگاه بازوی علی بگرفت و با صوت جلی
گفت آنکه من او را ولی، داند علی را پیشوا
هرکش به پی ره کرد طی خواهد به مقصد برد پی
و آن کو خطا ورزد به وی، ورزیده با یزدان خطا
شد چهر قومی چون قمر زین مژده فرخ اثر
شد خاطر برخی کدر زین لفظ معنی آزما
زان امتحان رشد وغی هر کس به حدی برد پی
ای ترک بیحد بخش می کز حد گذشت این ماجرا
روز نشاط است و خوشی نی گاه خشم و سرکشی
بفکن بساط می کشی دع ماکدرخذما صفا
آهووشا بفروز هین چون چشم ضیغم ساتکین
کآمد خلافت را قرین ضرغام غاب لافتی
امروز را از بس شرف از دره التاج نجف
حزنست مخزون از شعف خوفست مشحون از رجا
ای آب چهر شعله خو رام و حرون از پشت و رو
کت زلف را از رنگ و بو نسل از ختن اصل از ختا
گر من به روزی اینچنین مست اوفتم عیبم مبین
کآب رخ سالار دین عصیان فرو شوید ز ما
شاه جوانمردان علی دانای مخفی و جلی
بر هر نبی و هر ولی کرده است نورش اهتدا
آن شمس افلاک یقین کش بنده روح الامین
هم با مساکین همنشین هم بر سلاطین پادشا
کز علوم حق دلش معجون ز نور حق گلش
از یمن عالی محفلش بر عرش نازد بوریا
هم آیت الله کون او هم صبغه الله لون او
ماند اگر بی عون او، موسی گریزد از عصا
خور پیش رایش معتزل مه نزد رویش مبتذل
بی میل او لنگ است و شل، پای قدر، دست قضا
از فوق اجرام فلک تا تحت ارکان سمک
انگیخته امرش یزک افراخته نهیش لوا
ناسوت از او پُر های و هو، لاهوت از او پُر گفتگو
ملکی که او نگرفت کو؟ جائی که او نبود کجا؟
ای روی دلها سوی تو محراب جان ابروی تو
خاک در هندوی تو در چشم انجم توتیا
مخلوق قدرت نه طبق مرزوق جودت ما خلق
از تو سعادت در فرق وز تو اجابت در دعا
هم دار و هم دیار تو، هم چرخ هم سیار تو
مستور تو ستار تو در جزو جزو ماسوای
هم راحت از تو هم تعب، هم رحمت از تو هم غضب
افسانه ئی و محتجب بیگانه ئی و آشنا
تو جوهر و عالم عرض، هستی طفیل و تو غرض
بر خلق مهرت مفترض، بر چرخ کاخت ملتجا
ذاتی که می پاید توئی، نوری که می باید توئی
هرچ آمد و آید توئی از ابتدا تا انتها
رنج از تو و درمان ز تو، گنج از تو و ثعبان ز تو
عنوان ز تو پایان ز تو، هم در الم هم در شفا
هر مرده را محییستی هر زنده را مفنیستی
عبدی الهی کیستی با این همه فر و بها
کعبه به جز کوی تو نی، مشعر به جز سوی تو نی
مقصد به جز روی تو نی از سعی مروه تا صفا
وهاب هر دیهیم تو، نهاب هر اقلیم تو
آدم تو ابراهیم تو اندر سر اندیب و منا
باشد مرا گر صد دهان و اندر دهانی صد زبان
آن صد زبان با صد بیان نتوان سرودت یک ثنا
اکنون که جیحون شد خجل ازو صفت ای پاینده ظل
به گر تو را از جان و دل گوید مدیح اصدقا
آکج پرند راست روکش برتر از خورشید ضو
هم جان او کان علو هم طبع او بحر غنا
چشم و چراغ زیرکی رشدش به فضل از کودکی
نزد ملک رویش یکی پیش خدا پشتش دوتا
هم بر معانی مقترب هم از مفاخر مکتسب
دستش زرافشان بر محب تیغش سرافشان از عدی
جان افاضل مات او، نور هدی مشکوه او
در شهر ادراکات او دانش چو مردی روستا
ای داد ور دور ز من کت لطف و ستاریست فن
گوئی گلت را ذوالمنن اسرشته در بدو از حیا
تا فره ات شد جلوه گر دین افزود گیتی را گهر
چونان که گردد معتبر مس از وجود کیمیا
اثبات و نفیت گاه دین برق گمان غیث یقین
دست و حسامت وقت کین عمر ابد مرگ فجا
غور تو بحری آنچنان زخار ژرف و بیکران
کش نگذرد چرخ از میان یک عمر اگر سازد شنا
مر کوز بر تیغت ظفر مکنوز در رمحت خطر
مخصوص بر کلکت هنر محسوس از کفت سخا
بخت تو چون شخصت جوان شخصت چو بختت کامران
آن یک بزرگی خرده دان وان یک جوانی پارسا
میرا چو من مشکین نفس نشنیده تا امروز کس
پیشم فرزدق باز پس نزدم معزی ژاژخا
آنجا که ارباب سخن چون انجم آیند انجمن
با آفتاب شعر من کمتر ز ذرات هوا
لیکن مرا فرما کمک در ساز بهجت یک به یک
اکنون که از دور فلک بگذشت صیف و شد شتا
طبعم بلند و مایه نی جز حسرت از همسایه نی
ملبوس نی پیرایه نی از کرته بشمر تا قبا
بی بهره از زر مشت من، محروم از خز پشت من
انکشت من انکشت من فقرم نعم جوعم غنا
نی ساده نورس به کف، نی باده دیرین به رف
هم بایدم زان یک شرف هم شایدم زین یک علا
تابیش باشد محترم عید غدیر از عید جم
یارت ز عشرت مغتنم خصمت به عسرت مبتلا
آری مجو هوشی دگر چون شد سقایت با خدا
می وحی و خمش عقل کل پر زو غدیر از بوی گل
بخشنده سلطان رسل، نوشنده شاه اولیا
چون شد علی بر انس و جان مولای پیدا و نهان
مقصود ایزد شد عیان ز ارسال خیل انبیا
از حق به حیدر زین نگه معلوم شد کز دیرگه
او بد دُر و باقی شبه، او بد شه و باقی گدا
در بازگشت از بیت رب، بر امر حق میر عرب
آراست منبر از قتب بر نصب فخر اوصیا
وه ز اشتری کش از جهاز، اسباب منبر گشت ساز
آن را بس است از بهر ناز اندر دو کون این اجتبا
صد صالح او را ساربان صد خضرش آب آور به جان
هم در حرم او را مکان هم از ارم او را گیا
سیمرغش اندر گاه تک گوینده النصر لک
پشتش به از روی ملک پشمش به از پر هما
لبها چو دامان امل پهن و دراز و بی بدل
گردن چو بنیان ازل مشدود و ممدود و رسا
هم جسم او معراج پو همچون براق برق خو
هم ساق او میثاق جو با ساق عرش کبریا
رقصش چو لیلی در جبل بانگش چو مجنون بر قلل
طوقش چو بلقیس از حلل زنگش چو داود از صدا
ایّام هشیاری کشان موری به صد سورش عنان
هنگام مستی زو رمان هوش هزاران اژدها
باری چو احمد زد قدم بر آن قتب ز امر قدم
افروخت هر چوبش علم بر چرخ اعظم ز اصطفا
رضوان ز چوبش در جنان پیوند طوبی زو به جان
گشت از پلاسش آسمان در آرزوی متکا
آنگاه بازوی علی بگرفت و با صوت جلی
گفت آنکه من او را ولی، داند علی را پیشوا
هرکش به پی ره کرد طی خواهد به مقصد برد پی
و آن کو خطا ورزد به وی، ورزیده با یزدان خطا
شد چهر قومی چون قمر زین مژده فرخ اثر
شد خاطر برخی کدر زین لفظ معنی آزما
زان امتحان رشد وغی هر کس به حدی برد پی
ای ترک بیحد بخش می کز حد گذشت این ماجرا
روز نشاط است و خوشی نی گاه خشم و سرکشی
بفکن بساط می کشی دع ماکدرخذما صفا
آهووشا بفروز هین چون چشم ضیغم ساتکین
کآمد خلافت را قرین ضرغام غاب لافتی
امروز را از بس شرف از دره التاج نجف
حزنست مخزون از شعف خوفست مشحون از رجا
ای آب چهر شعله خو رام و حرون از پشت و رو
کت زلف را از رنگ و بو نسل از ختن اصل از ختا
گر من به روزی اینچنین مست اوفتم عیبم مبین
کآب رخ سالار دین عصیان فرو شوید ز ما
شاه جوانمردان علی دانای مخفی و جلی
بر هر نبی و هر ولی کرده است نورش اهتدا
آن شمس افلاک یقین کش بنده روح الامین
هم با مساکین همنشین هم بر سلاطین پادشا
کز علوم حق دلش معجون ز نور حق گلش
از یمن عالی محفلش بر عرش نازد بوریا
هم آیت الله کون او هم صبغه الله لون او
ماند اگر بی عون او، موسی گریزد از عصا
خور پیش رایش معتزل مه نزد رویش مبتذل
بی میل او لنگ است و شل، پای قدر، دست قضا
از فوق اجرام فلک تا تحت ارکان سمک
انگیخته امرش یزک افراخته نهیش لوا
ناسوت از او پُر های و هو، لاهوت از او پُر گفتگو
ملکی که او نگرفت کو؟ جائی که او نبود کجا؟
ای روی دلها سوی تو محراب جان ابروی تو
خاک در هندوی تو در چشم انجم توتیا
مخلوق قدرت نه طبق مرزوق جودت ما خلق
از تو سعادت در فرق وز تو اجابت در دعا
هم دار و هم دیار تو، هم چرخ هم سیار تو
مستور تو ستار تو در جزو جزو ماسوای
هم راحت از تو هم تعب، هم رحمت از تو هم غضب
افسانه ئی و محتجب بیگانه ئی و آشنا
تو جوهر و عالم عرض، هستی طفیل و تو غرض
بر خلق مهرت مفترض، بر چرخ کاخت ملتجا
ذاتی که می پاید توئی، نوری که می باید توئی
هرچ آمد و آید توئی از ابتدا تا انتها
رنج از تو و درمان ز تو، گنج از تو و ثعبان ز تو
عنوان ز تو پایان ز تو، هم در الم هم در شفا
هر مرده را محییستی هر زنده را مفنیستی
عبدی الهی کیستی با این همه فر و بها
کعبه به جز کوی تو نی، مشعر به جز سوی تو نی
مقصد به جز روی تو نی از سعی مروه تا صفا
وهاب هر دیهیم تو، نهاب هر اقلیم تو
آدم تو ابراهیم تو اندر سر اندیب و منا
باشد مرا گر صد دهان و اندر دهانی صد زبان
آن صد زبان با صد بیان نتوان سرودت یک ثنا
اکنون که جیحون شد خجل ازو صفت ای پاینده ظل
به گر تو را از جان و دل گوید مدیح اصدقا
آکج پرند راست روکش برتر از خورشید ضو
هم جان او کان علو هم طبع او بحر غنا
چشم و چراغ زیرکی رشدش به فضل از کودکی
نزد ملک رویش یکی پیش خدا پشتش دوتا
هم بر معانی مقترب هم از مفاخر مکتسب
دستش زرافشان بر محب تیغش سرافشان از عدی
جان افاضل مات او، نور هدی مشکوه او
در شهر ادراکات او دانش چو مردی روستا
ای داد ور دور ز من کت لطف و ستاریست فن
گوئی گلت را ذوالمنن اسرشته در بدو از حیا
تا فره ات شد جلوه گر دین افزود گیتی را گهر
چونان که گردد معتبر مس از وجود کیمیا
اثبات و نفیت گاه دین برق گمان غیث یقین
دست و حسامت وقت کین عمر ابد مرگ فجا
غور تو بحری آنچنان زخار ژرف و بیکران
کش نگذرد چرخ از میان یک عمر اگر سازد شنا
مر کوز بر تیغت ظفر مکنوز در رمحت خطر
مخصوص بر کلکت هنر محسوس از کفت سخا
بخت تو چون شخصت جوان شخصت چو بختت کامران
آن یک بزرگی خرده دان وان یک جوانی پارسا
میرا چو من مشکین نفس نشنیده تا امروز کس
پیشم فرزدق باز پس نزدم معزی ژاژخا
آنجا که ارباب سخن چون انجم آیند انجمن
با آفتاب شعر من کمتر ز ذرات هوا
لیکن مرا فرما کمک در ساز بهجت یک به یک
اکنون که از دور فلک بگذشت صیف و شد شتا
طبعم بلند و مایه نی جز حسرت از همسایه نی
ملبوس نی پیرایه نی از کرته بشمر تا قبا
بی بهره از زر مشت من، محروم از خز پشت من
انکشت من انکشت من فقرم نعم جوعم غنا
نی ساده نورس به کف، نی باده دیرین به رف
هم بایدم زان یک شرف هم شایدم زین یک علا
تابیش باشد محترم عید غدیر از عید جم
یارت ز عشرت مغتنم خصمت به عسرت مبتلا
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - در منقبت امام المتقین امیرالمؤمنین اسدالله الغالب علی علیهالسلام
نقاش نقش بی عدد ماسوا یکی است
قدرت فزون تر از حد و قدرتنما یکیست
بر برگ هر گیاه که میروید از زمین
بنوشته است خامه قدرت خدا یکیست
گر از هزار نای نوا آیدت به گوش
باری به هوش باش که صاحب نوا یکیست
از صد هزار آینه یک روی جلوهگر
از حسن دلبران جهان دلربا یکیست
هست آفریده در طلب آفریدگار
در دیر و در کنشت و حرم مدعا یکیست
گلها به باغ در نگری صدهزار رنگ
با اینکه بهر آن همه آب و هوا یکیست
گر بشمری هزار عدد در قفای هم
چون نیک بنگری همه از هم جدا یکیست
آنسان که بحر و دجله و شط است اتصال
چون برخوری من و تو و ما و شما یکیست
در مشکلات جز به علی التجا مبر
منت مکش ز خلق که مشکلگشا یکیست
در ماسوی الله آنکه ز فرط جلال و جاه
بوده است مولدش حرم کبریا یکیست
در بستر رسول (ص) خدا گاه بذل نفس
آنکس که خفت تا که کند جان فدا یکیست
هرگز کسی نگفته سلونی به جز علی
در روزگار صاحب این ادعا یکیست
در حرب مرحب آنکه شنید از فرشتگان
بر دست و تیغ خود ز سما مرحبا یکیست
آن فارس یلی که به چوگان تیغ تیز
بر بود سر چو گوی ز عمر و دغا یکیست
شاهان عالمند فزون از شمار لیک
سلطان اتقیا و شه اولیاء یکیست
بهر رضای حضرت معبود در رکوع
شاهی که داد خاتم خود بر گدا یکیست
گو بهر خود کنند معین دوصد ولی
منصوص نص وافیه انما یکیست
آنکس که سود در شب معراج دست مهر
بر شانه رسول (ص) به عرش علا یکیست
با دست قدرت از پی بشکستن بتان
بر دوش احمد آنکه فروهشته پا یکیست
آنکس که در غدیرخم از بهر نصب او
امر مؤکد آمده بر مصطفی یکیست
تنها علی (ع) امیر بود بهر مؤمنین
آنکس که یافت این شرف و اعتلا یکیست
پنهان ز خلق رو غم دل گوی با علی
بیگانهاند آن همه و آشنا یکیست
بهر ثبات دین خداوند و نفی شرک
تیغی چو ذوالفقار علی شکل لا یکیست
هر پیشوا طریق علی را نشان دهد
زین رو صغیر در دو جهان پیشوا یکیست
قدرت فزون تر از حد و قدرتنما یکیست
بر برگ هر گیاه که میروید از زمین
بنوشته است خامه قدرت خدا یکیست
گر از هزار نای نوا آیدت به گوش
باری به هوش باش که صاحب نوا یکیست
از صد هزار آینه یک روی جلوهگر
از حسن دلبران جهان دلربا یکیست
هست آفریده در طلب آفریدگار
در دیر و در کنشت و حرم مدعا یکیست
گلها به باغ در نگری صدهزار رنگ
با اینکه بهر آن همه آب و هوا یکیست
گر بشمری هزار عدد در قفای هم
چون نیک بنگری همه از هم جدا یکیست
آنسان که بحر و دجله و شط است اتصال
چون برخوری من و تو و ما و شما یکیست
در مشکلات جز به علی التجا مبر
منت مکش ز خلق که مشکلگشا یکیست
در ماسوی الله آنکه ز فرط جلال و جاه
بوده است مولدش حرم کبریا یکیست
در بستر رسول (ص) خدا گاه بذل نفس
آنکس که خفت تا که کند جان فدا یکیست
هرگز کسی نگفته سلونی به جز علی
در روزگار صاحب این ادعا یکیست
در حرب مرحب آنکه شنید از فرشتگان
بر دست و تیغ خود ز سما مرحبا یکیست
آن فارس یلی که به چوگان تیغ تیز
بر بود سر چو گوی ز عمر و دغا یکیست
شاهان عالمند فزون از شمار لیک
سلطان اتقیا و شه اولیاء یکیست
بهر رضای حضرت معبود در رکوع
شاهی که داد خاتم خود بر گدا یکیست
گو بهر خود کنند معین دوصد ولی
منصوص نص وافیه انما یکیست
آنکس که سود در شب معراج دست مهر
بر شانه رسول (ص) به عرش علا یکیست
با دست قدرت از پی بشکستن بتان
بر دوش احمد آنکه فروهشته پا یکیست
آنکس که در غدیرخم از بهر نصب او
امر مؤکد آمده بر مصطفی یکیست
تنها علی (ع) امیر بود بهر مؤمنین
آنکس که یافت این شرف و اعتلا یکیست
پنهان ز خلق رو غم دل گوی با علی
بیگانهاند آن همه و آشنا یکیست
بهر ثبات دین خداوند و نفی شرک
تیغی چو ذوالفقار علی شکل لا یکیست
هر پیشوا طریق علی را نشان دهد
زین رو صغیر در دو جهان پیشوا یکیست
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - در مدح قاتل کفار حیدر کرار حضرت علی ابن ابیطالب علی علیهالسلام
مقصود ز آفرینش کون و مکان علیست
کون و مکان چو جسم و در آن جسم جان علیست
فرمان بر خدای احد آنکه میدهد
فرمان به هفت اختر و نه آسمان علیست
بنگر کمال و فضل که در هر کمال و فضل
هرکس مقدم است مقدم بر آن علیست
یار و معین آدم و نوح آنکه آدمش
چون نوح ملتجی شده بر آستان علیست
تنها همین نه قاسم ارزاق مرتضی است
کاندر جزا قسیم جحیم و جنان علیست
شاهی که روشن است علو مقام او
چون آفتاب بر همه خلق جهان علیست
استاد جبرئیل که بر آستان وی
از شوق جبرئیل بود پاسبان علیست
آن شاه انس و جان که ز خلاق انس و جان
واجب ولای او شده بر انس و جان علیست
دانای هر لسان که به وصف جلال او
الکن بود ز خلق دو عالم لسان علیست
آن حی لایموت که در یک دم از دمی
بخشد به صد چو عیسی مریم روان علیست
ای آنکه در دو کون تو را باید ایمنی
سوی علی شتاب که حصن امان علیست
آن نیک و بد شناس که باشد ولای او
از بهر نیک و بد محک و امتحان علیست
آنکس که مصطفی شب معراج هر طرف
بنمود رو بدید جمالش عیان علیست
این نکته فاش بشنو و در فاش و در نهان
غیر از علی مجوی که فاش و نهان علیست
آن بندگان خاص که نقل مکان کنند
بینند خود که پادشه لامکان علیست
در عرش و فرش و خلوت و جلوت به مصطفی
یار و انیس و هم سخن و هم زبان علیست
عرش آستان شهی که پی بوسه درش
چرخ بلند را شده قامت کمان علیست
گر خضر ره به گمشدگان میدهد نشان
بیشک به خضر آنکه دهد ره نشان علیست
آن سروری که بر نبی اندر غدیرخم
نازل شدیش آیت بلغ به شأن علیست
فرمود مصطفی که در امت ز بعد من
مولی به خاص و عام و به پیر و جوان علیست
ای ناتوان توان ز علی ولی طلب
کز راه لطف یاور هر ناتوان علیست
گوینده سلونی و قائل به لو کشف
عالم به هر ضمیر شه غیب دان علیست
آن صاحب جلال که وصف جلال او
ناید به درک و فهم و خیال و گمان علیست
شاهی که بر صغیر عطا کرده از کرم
در مدح خویش قوه نطق و بیان علیست
کون و مکان چو جسم و در آن جسم جان علیست
فرمان بر خدای احد آنکه میدهد
فرمان به هفت اختر و نه آسمان علیست
بنگر کمال و فضل که در هر کمال و فضل
هرکس مقدم است مقدم بر آن علیست
یار و معین آدم و نوح آنکه آدمش
چون نوح ملتجی شده بر آستان علیست
تنها همین نه قاسم ارزاق مرتضی است
کاندر جزا قسیم جحیم و جنان علیست
شاهی که روشن است علو مقام او
چون آفتاب بر همه خلق جهان علیست
استاد جبرئیل که بر آستان وی
از شوق جبرئیل بود پاسبان علیست
آن شاه انس و جان که ز خلاق انس و جان
واجب ولای او شده بر انس و جان علیست
دانای هر لسان که به وصف جلال او
الکن بود ز خلق دو عالم لسان علیست
آن حی لایموت که در یک دم از دمی
بخشد به صد چو عیسی مریم روان علیست
ای آنکه در دو کون تو را باید ایمنی
سوی علی شتاب که حصن امان علیست
آن نیک و بد شناس که باشد ولای او
از بهر نیک و بد محک و امتحان علیست
آنکس که مصطفی شب معراج هر طرف
بنمود رو بدید جمالش عیان علیست
این نکته فاش بشنو و در فاش و در نهان
غیر از علی مجوی که فاش و نهان علیست
آن بندگان خاص که نقل مکان کنند
بینند خود که پادشه لامکان علیست
در عرش و فرش و خلوت و جلوت به مصطفی
یار و انیس و هم سخن و هم زبان علیست
عرش آستان شهی که پی بوسه درش
چرخ بلند را شده قامت کمان علیست
گر خضر ره به گمشدگان میدهد نشان
بیشک به خضر آنکه دهد ره نشان علیست
آن سروری که بر نبی اندر غدیرخم
نازل شدیش آیت بلغ به شأن علیست
فرمود مصطفی که در امت ز بعد من
مولی به خاص و عام و به پیر و جوان علیست
ای ناتوان توان ز علی ولی طلب
کز راه لطف یاور هر ناتوان علیست
گوینده سلونی و قائل به لو کشف
عالم به هر ضمیر شه غیب دان علیست
آن صاحب جلال که وصف جلال او
ناید به درک و فهم و خیال و گمان علیست
شاهی که بر صغیر عطا کرده از کرم
در مدح خویش قوه نطق و بیان علیست
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۲۵ - در مدح حضرت امیرالمؤمنین علی علیهالسلام
آنانکه پاس حرمت حیدر نداشتند
ایمان به ذات خالق اکبر نداشتند
گر با علی شدند مخالف عجب مدار
تصدیق ز ابتدا به پیمبر نداشتند
گوش همه ز فضل علی در غدیرخم
پُر شد ولی چه سود که باور نداشتند
افشاند شه ز لعل گهرها و مفلسان
همت به ضبط آن دُر و گوهر نداشتند
چندی به احمد ار گرویدند از نفاق
جز مُلک و مال مقصد دیگر نداشتند
هرگز نداشتند به محشر عقیدهای
ور نه چگونه خوف ز محشر نداشتند
کردند هر جفا که برآمد ز دستشان
ز آنرو که اعتقاد به کیفر نداشتند
گشتند چیره سخت به عنقای قاف قرب
زاغان که کر و فر کبوتر نداشتند
دین ثابت از علیست بلی آن فراریان
قدرت به فتح قلعهی خیبر نداشتند
در رزم خندق آن همه لشگر به جز علی
مردی حریف عمرو دلاور نداشتند
بیشک مقرر است به دوزخ حمیمشان
آنانکه حب ساقی کوثر نداشتند
قومی دلیل راه شناسند ز ابلهی
آن فرقه را که ره سوی داور نداشتند
من خاک پای پاکدلانی که جان و سر
دادند و دل ز مهر علی (ع) برنداشتند
جوید صغیر یاری از آن شه که انبیاء
جز او پناه و ملجاء و یاور نداشتند
ایمان به ذات خالق اکبر نداشتند
گر با علی شدند مخالف عجب مدار
تصدیق ز ابتدا به پیمبر نداشتند
گوش همه ز فضل علی در غدیرخم
پُر شد ولی چه سود که باور نداشتند
افشاند شه ز لعل گهرها و مفلسان
همت به ضبط آن دُر و گوهر نداشتند
چندی به احمد ار گرویدند از نفاق
جز مُلک و مال مقصد دیگر نداشتند
هرگز نداشتند به محشر عقیدهای
ور نه چگونه خوف ز محشر نداشتند
کردند هر جفا که برآمد ز دستشان
ز آنرو که اعتقاد به کیفر نداشتند
گشتند چیره سخت به عنقای قاف قرب
زاغان که کر و فر کبوتر نداشتند
دین ثابت از علیست بلی آن فراریان
قدرت به فتح قلعهی خیبر نداشتند
در رزم خندق آن همه لشگر به جز علی
مردی حریف عمرو دلاور نداشتند
بیشک مقرر است به دوزخ حمیمشان
آنانکه حب ساقی کوثر نداشتند
قومی دلیل راه شناسند ز ابلهی
آن فرقه را که ره سوی داور نداشتند
من خاک پای پاکدلانی که جان و سر
دادند و دل ز مهر علی (ع) برنداشتند
جوید صغیر یاری از آن شه که انبیاء
جز او پناه و ملجاء و یاور نداشتند
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۳۴ - در تهنیت عید سعید غدیر و مدح امیرالمؤمنین علیهالسلام
دهید مژده برندان میپرست امروز
که پیر میکده آمد قدح بدست امروز
بهر که بنگری از شیخ و شاب و خرد و کلان
بود ز بادهٔ خم غدیر مست امروز
زهی علو که علی را بدست پیغمبر (ص)
بلند کرد خدای بلند و پست امروز
به امتحان بلی گفتگان روز الست
گرفت پرده ز رخ شاهد الست امروز
رساند عهد بپایان و شد سعید ابد
هر آنکه با علی از صدق عهد بست امروز
ولی هر آنکه بتلبیس و حیله بیعت کرد
یقینکه عهد خداوند را شکست امروز
به عشق حضرت مولا خوشند اهل ولا
چه باک از اینکه روان حسود خست امروز
رسید امر نبوت به منتهی برخواست
نبی ز جای و بجایش ولی نشست امروز
چو شاه کشور هستی بتخت یافت جلوس
صلای سر خوشی آمد بهر چه هست امروز
صبا بساحت گیتی بهر کجا گذری
بگو به حق طلبان علیپرست امروز
نشست طایر اقبالتان به بام امشب
فتاد ماهی اجلالتان بشست امروز
زمانه شاید اگر جان دهد بشکر وصال
که خوش ز محنت ایام هجر رست امروز
بعین یافت که شیر خداست بحر وجود
ز جوی خویشپرستی هر آنکه جست امروز
صغیر گرنه اسیر کمند عشق علیست
چه شد که سبحه و زنار را گسست امروز
که پیر میکده آمد قدح بدست امروز
بهر که بنگری از شیخ و شاب و خرد و کلان
بود ز بادهٔ خم غدیر مست امروز
زهی علو که علی را بدست پیغمبر (ص)
بلند کرد خدای بلند و پست امروز
به امتحان بلی گفتگان روز الست
گرفت پرده ز رخ شاهد الست امروز
رساند عهد بپایان و شد سعید ابد
هر آنکه با علی از صدق عهد بست امروز
ولی هر آنکه بتلبیس و حیله بیعت کرد
یقینکه عهد خداوند را شکست امروز
به عشق حضرت مولا خوشند اهل ولا
چه باک از اینکه روان حسود خست امروز
رسید امر نبوت به منتهی برخواست
نبی ز جای و بجایش ولی نشست امروز
چو شاه کشور هستی بتخت یافت جلوس
صلای سر خوشی آمد بهر چه هست امروز
صبا بساحت گیتی بهر کجا گذری
بگو به حق طلبان علیپرست امروز
نشست طایر اقبالتان به بام امشب
فتاد ماهی اجلالتان بشست امروز
زمانه شاید اگر جان دهد بشکر وصال
که خوش ز محنت ایام هجر رست امروز
بعین یافت که شیر خداست بحر وجود
ز جوی خویشپرستی هر آنکه جست امروز
صغیر گرنه اسیر کمند عشق علیست
چه شد که سبحه و زنار را گسست امروز
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۶۴ - غدیریه در مدح مولای متقیان
الا ای غافل از حال خود ای بیچاره انسانی
کز انسانیتت محروم دارد خوی حیوانی
گمان کردی که حق زین جسم و جان و عقل و هوش و حس
غرض بودش همین عصیان و شهوتهای نفسانی
به علم دین رحمانت چو خر، پا در گل است اما
سمند عرصه پیمایی گه تلبیس شیطانی
تو زندان عذاب حق فرستی جان خود زان پس
که از زندان تن آساید این بیچاره زندانی
فریب دانهات ای مرغ قدسی برده از خاطر
که روزی آشیان بودت فراز عرش رحمانی
به انگشتی عسل کان را دوصد نیش از قفا باشد
عجب محروم ماندی از حلاوتهای روحانی
فزاید عقل و دانش هر دم اطفال دبستان را
تو آخر نیستی کمتر ز اطفال دبستانی
بر احق ساخت گنج گوهر دانش چه شد آخر
که ظاهر مینگردد از تو جز آثار نادانی
همی خون مسلمان میخوری گویی مسلمانم
مبادا هیچ کافر مبتلای این مسلمانی
سلیمانی چو میجویی پی حشمت چه میکوشی
نه آخر رفت بر باد فنا تخت سلیمانی
نه آخر میرود سوی سفر هر کهتر و مهتر
نه آخر میکند ز اینجا گذر هر عالی و دانی
چو باید زیر گِل خفتن، چه فربه جسم و چه لاغر
چو باید زین جهان رفتن چه درویشی چه سلطانی
یکی بگشای چشم دل به زیر پای خود بنگر
همه دست است و پا و چشم و گوش و خدو پیشانی
تفحص کن بجو آب بقا آنگه بزن جامی
که تا یابی حیات باقی اندر عالم فانی
ولی بیخضر عزم آن مکن زیرا که در ظلمت
نمایی راه گم مانی به پشت سد حیرانی
ز باد و آب و خاک و آتشت باید گذر کردن
چو با خضری رهی زینگونه مشکلها به آسانی
بپوش آئینهی دل را از عکس غیر تا در آن
فرو تابد ز صد خورشید به انوار یزدانی
در آ در حلقه اهل ولا تا بر در قدرت
کند چرخ برین از بهر کسب جاه دربانی
بزن دست طلب بر دامن آن پاکدامانان
که دامان خدا گردیدهاند از پاکدامانی
منور ساز جان و دل به نور محضر آنان
که از نور علی دارند قلب خویش نورانی
علی آن ناصر آدم، علی آن یاور خاتم
علی آن منظر پرندگان بال عرفانی
عجب کی باشد از او شمع خور را سو به سو بردن
که خود ایوان گردون را بد از روز ازل بانی
لسان الله ناطق آنکه شد کون و مکان ظاهر
به لفظ کن چو کرد از لعل لب او گوهر افشانی
جلیل القدر منظوری عظیمالشأن ممدوحی
که مداحش خداوند است و مدح آیات قرآنی
کسی کاو را خداوند جهان مداح شد بی شک
همه ذرات عالم میکنند او را ثنا خوانی
خدا در صورت انسان کند نام علی ظاهر
در اینصورت بود عشق علی معنی انسانی
چو اندر لیله الاسری خدای فرد بیهمتا
حبیب خویش را در عرش خواند از بهر مهمانی
نهادش خوان به پیش آنگاه آمد از پس پرده
برون دست علی و کرد با آن شاه همخوانی
الا ای جرعه نوشان می عشق علی بادا
گوارا بر شما این باده و این دولت ارزانی
شما را سبز و خرم بودن و یکپای رقصیدن
سزد زیرا که آزادید همچون سرو بستانی
خود از بهر غرابان لاشه مردار میشاید
شما را عشق کل ای عندلیبان گلستانی
بماند بر شما تا همچو نرگس دیدهها حیران
همی رقصید چون گیسوی سنبل در پریشانی
خصوص امروز کامد در غدیرخم به امر حق
به نزد مصطفی روحالامین آن پیک ربانی
بگفت ای سرور و سرخیل خلق اول و آخر
که تعظیم تو واجب کرده حق بر نوع امکانی
بگیر از کنز مخفی ای حبیب حق کنون پرده
معرف شو علی را گوی با خلق آنچه خود دانی
به ظاهر هم خلافت ده علی را اندر این منزل
کزین پس مینباید بود این مطلب به پنهانی
ولای مرتضی را عرضه کن بر عام تا خاصان
به حق یابند ره زان نور در این دیر ظلمانی
بود اسلام تن مهر علی جان خود چه کار آید
تنی تن به غیر از اینکه جان در آن کند جانی
از این اسلام یا احمد غرض این بود کز مسند
چو برخیزی علی را بر به جای خویش بنشانی
فرود آمد شه و گفتا فرود آئید ای یاران
در این منزل شما را امتحانی هست ایمانی
بر آمد بر جهاز اشتران با یک فلک رفعت
شهنشاهی که هستی را کند لطفش نگهبانی
شدند آن قوم سرگرم تماشای جمال او
بدان حالت که عریانان به خورشید زمستانی
پس از حمد خدا مدح علی آغاز کرد آری
علی را قدر پیغمبر نکو داند ز همشأنی
گرفتی دست حیدر را به دست آنگاه با امت
بگفت این دست باشد دستیار ذات سبحانی
بود این دست مصداق یدالله فوق ایدیهم
که در رزم شجاعان این سخن گردیده برهانی
بنای چرخ گردون باشد از این دست و تا محشر
بود این دست را هم اختیار چرخ گردانی
اگر این دست از کار جهان یک لحظه باز آید
نهد یکبارگی بنیاد هستی رو به ویرانی
اگر این دست بر آدم نه آب رحمت افشاندی
هنوزش جسم و جان میسوخت در نار پشیمانی
علی شد یار نوح و وارهاندش از غم و محنت
در آن ساعت که شد کشتی او در بحر طوفانی
دگر ره دیده یعقوب شد از لطف او روشن
عزیز مصر گشت از رحمت او ماه کنعانی
خلیل از مهر او محفوظ ماند از آتش سوزان
ذبیح اندر منای عشق او گردید قربانی
کلیم الله از نور علی جست آن ید بیضا
مسیحا از دم او یافت آن انفاس رحمانی
علی نفس منست و بی ولایش نیست کس ناجی
چه جنی و چه انسی و چه کیوانی چه کیهانی
هر آنکس را منم مولا علی او را بود مولا
علی باشد پس از من ناشر احکام فرقانی
همی تأکید مهر مرتضی آن شاه کرد اما
فزود آن روبهان را کین دل با شیر یزدانی
هر کس را به نور مرتضی شد قلب و جان روشن
جز آن کش بود قلب بوذری و جان سلمانی
عجب کان دیو خوامت رها کردند خضر از کف
خود افکندند اندر دام ددهای بیابانی
الا تا در بدخشان تابش خورشید در معدن
پدید از سنگ قابل آورد لعل بدخشانی
عدوی مرتضی را با درخ چون کهربا اصفر
محب خاندان را با درخ چون لعل رمانی
الا ای باب شهر علم احمد ای که جبریلت
کند بر در به عنوان گدائی حلقه جنبانی
خدایش خوانده هر کس را تو خوانی بر در احسان
خدایش رانده هر کس را تو از درگاه خود رانی
در اوصاف تو تکرار قوافی گر رود شاید
که خنگ نطق واگیرد عنان از گرم جولانی
صغیر آن رو سیه کلب درت کاندر گه و بی گه
سگ نفسش درد دامان جان از تیز دندانی
همی خواهد تو ای شیر خدا سرحلقه مردان
ز چنگ این سگ خونخوارهاش از لطف برهانی
دگر احوال او را نی زبان و نی قلم باید
که هم ناگفته میدانی و هم ننوشته میخوانی
کز انسانیتت محروم دارد خوی حیوانی
گمان کردی که حق زین جسم و جان و عقل و هوش و حس
غرض بودش همین عصیان و شهوتهای نفسانی
به علم دین رحمانت چو خر، پا در گل است اما
سمند عرصه پیمایی گه تلبیس شیطانی
تو زندان عذاب حق فرستی جان خود زان پس
که از زندان تن آساید این بیچاره زندانی
فریب دانهات ای مرغ قدسی برده از خاطر
که روزی آشیان بودت فراز عرش رحمانی
به انگشتی عسل کان را دوصد نیش از قفا باشد
عجب محروم ماندی از حلاوتهای روحانی
فزاید عقل و دانش هر دم اطفال دبستان را
تو آخر نیستی کمتر ز اطفال دبستانی
بر احق ساخت گنج گوهر دانش چه شد آخر
که ظاهر مینگردد از تو جز آثار نادانی
همی خون مسلمان میخوری گویی مسلمانم
مبادا هیچ کافر مبتلای این مسلمانی
سلیمانی چو میجویی پی حشمت چه میکوشی
نه آخر رفت بر باد فنا تخت سلیمانی
نه آخر میرود سوی سفر هر کهتر و مهتر
نه آخر میکند ز اینجا گذر هر عالی و دانی
چو باید زیر گِل خفتن، چه فربه جسم و چه لاغر
چو باید زین جهان رفتن چه درویشی چه سلطانی
یکی بگشای چشم دل به زیر پای خود بنگر
همه دست است و پا و چشم و گوش و خدو پیشانی
تفحص کن بجو آب بقا آنگه بزن جامی
که تا یابی حیات باقی اندر عالم فانی
ولی بیخضر عزم آن مکن زیرا که در ظلمت
نمایی راه گم مانی به پشت سد حیرانی
ز باد و آب و خاک و آتشت باید گذر کردن
چو با خضری رهی زینگونه مشکلها به آسانی
بپوش آئینهی دل را از عکس غیر تا در آن
فرو تابد ز صد خورشید به انوار یزدانی
در آ در حلقه اهل ولا تا بر در قدرت
کند چرخ برین از بهر کسب جاه دربانی
بزن دست طلب بر دامن آن پاکدامانان
که دامان خدا گردیدهاند از پاکدامانی
منور ساز جان و دل به نور محضر آنان
که از نور علی دارند قلب خویش نورانی
علی آن ناصر آدم، علی آن یاور خاتم
علی آن منظر پرندگان بال عرفانی
عجب کی باشد از او شمع خور را سو به سو بردن
که خود ایوان گردون را بد از روز ازل بانی
لسان الله ناطق آنکه شد کون و مکان ظاهر
به لفظ کن چو کرد از لعل لب او گوهر افشانی
جلیل القدر منظوری عظیمالشأن ممدوحی
که مداحش خداوند است و مدح آیات قرآنی
کسی کاو را خداوند جهان مداح شد بی شک
همه ذرات عالم میکنند او را ثنا خوانی
خدا در صورت انسان کند نام علی ظاهر
در اینصورت بود عشق علی معنی انسانی
چو اندر لیله الاسری خدای فرد بیهمتا
حبیب خویش را در عرش خواند از بهر مهمانی
نهادش خوان به پیش آنگاه آمد از پس پرده
برون دست علی و کرد با آن شاه همخوانی
الا ای جرعه نوشان می عشق علی بادا
گوارا بر شما این باده و این دولت ارزانی
شما را سبز و خرم بودن و یکپای رقصیدن
سزد زیرا که آزادید همچون سرو بستانی
خود از بهر غرابان لاشه مردار میشاید
شما را عشق کل ای عندلیبان گلستانی
بماند بر شما تا همچو نرگس دیدهها حیران
همی رقصید چون گیسوی سنبل در پریشانی
خصوص امروز کامد در غدیرخم به امر حق
به نزد مصطفی روحالامین آن پیک ربانی
بگفت ای سرور و سرخیل خلق اول و آخر
که تعظیم تو واجب کرده حق بر نوع امکانی
بگیر از کنز مخفی ای حبیب حق کنون پرده
معرف شو علی را گوی با خلق آنچه خود دانی
به ظاهر هم خلافت ده علی را اندر این منزل
کزین پس مینباید بود این مطلب به پنهانی
ولای مرتضی را عرضه کن بر عام تا خاصان
به حق یابند ره زان نور در این دیر ظلمانی
بود اسلام تن مهر علی جان خود چه کار آید
تنی تن به غیر از اینکه جان در آن کند جانی
از این اسلام یا احمد غرض این بود کز مسند
چو برخیزی علی را بر به جای خویش بنشانی
فرود آمد شه و گفتا فرود آئید ای یاران
در این منزل شما را امتحانی هست ایمانی
بر آمد بر جهاز اشتران با یک فلک رفعت
شهنشاهی که هستی را کند لطفش نگهبانی
شدند آن قوم سرگرم تماشای جمال او
بدان حالت که عریانان به خورشید زمستانی
پس از حمد خدا مدح علی آغاز کرد آری
علی را قدر پیغمبر نکو داند ز همشأنی
گرفتی دست حیدر را به دست آنگاه با امت
بگفت این دست باشد دستیار ذات سبحانی
بود این دست مصداق یدالله فوق ایدیهم
که در رزم شجاعان این سخن گردیده برهانی
بنای چرخ گردون باشد از این دست و تا محشر
بود این دست را هم اختیار چرخ گردانی
اگر این دست از کار جهان یک لحظه باز آید
نهد یکبارگی بنیاد هستی رو به ویرانی
اگر این دست بر آدم نه آب رحمت افشاندی
هنوزش جسم و جان میسوخت در نار پشیمانی
علی شد یار نوح و وارهاندش از غم و محنت
در آن ساعت که شد کشتی او در بحر طوفانی
دگر ره دیده یعقوب شد از لطف او روشن
عزیز مصر گشت از رحمت او ماه کنعانی
خلیل از مهر او محفوظ ماند از آتش سوزان
ذبیح اندر منای عشق او گردید قربانی
کلیم الله از نور علی جست آن ید بیضا
مسیحا از دم او یافت آن انفاس رحمانی
علی نفس منست و بی ولایش نیست کس ناجی
چه جنی و چه انسی و چه کیوانی چه کیهانی
هر آنکس را منم مولا علی او را بود مولا
علی باشد پس از من ناشر احکام فرقانی
همی تأکید مهر مرتضی آن شاه کرد اما
فزود آن روبهان را کین دل با شیر یزدانی
هر کس را به نور مرتضی شد قلب و جان روشن
جز آن کش بود قلب بوذری و جان سلمانی
عجب کان دیو خوامت رها کردند خضر از کف
خود افکندند اندر دام ددهای بیابانی
الا تا در بدخشان تابش خورشید در معدن
پدید از سنگ قابل آورد لعل بدخشانی
عدوی مرتضی را با درخ چون کهربا اصفر
محب خاندان را با درخ چون لعل رمانی
الا ای باب شهر علم احمد ای که جبریلت
کند بر در به عنوان گدائی حلقه جنبانی
خدایش خوانده هر کس را تو خوانی بر در احسان
خدایش رانده هر کس را تو از درگاه خود رانی
در اوصاف تو تکرار قوافی گر رود شاید
که خنگ نطق واگیرد عنان از گرم جولانی
صغیر آن رو سیه کلب درت کاندر گه و بی گه
سگ نفسش درد دامان جان از تیز دندانی
همی خواهد تو ای شیر خدا سرحلقه مردان
ز چنگ این سگ خونخوارهاش از لطف برهانی
دگر احوال او را نی زبان و نی قلم باید
که هم ناگفته میدانی و هم ننوشته میخوانی
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۶۵ - غدیریه
ای مه بیمهر من ای مهر و ماهت مشتری
وی دو صد چندانکه مهر از مه ز مهرت برتری
گاه عیش است و طرب، نی موسم حزن و کرب
خلخی رویا به ساغر کن شراب خلری
کرده بستان را بهار از خرمی رشگ بهشت
حوروش یارا خوش است ار رخت در بستان بری
خیز ای سرو سهی بخرام یک ره در چمن
تا بیاموزد خرامیدن ز تو کبک دری
داغ دل از ساغر می پای گل باید زدود
حالیا کز لاله میبینم شکل ساغری
از نوای بلبل شوریده در سودای گل
باز مانده در فلک ناهید از خنیاگری
در نشاط و وجد و حال و انبساط و عشرتند
جمله موجودات عالم از ثریا تا ثری
هان بود عید غدیرخم به عشق مرتضی
خمخمم بخش ای بهشتی رو شراب کوثری
مستم از آن باده کن تا بر سبیل تهنیت
از الف تا یا کنم وصف جلال حیدری
اسم اعظم آدم اول ادیب انبیا
اصل ایمان آنکه بر ایجاد دارد مهتری
بانی بنیاد عالم بحر احسان باب جود
بوالحسن بیضای رخشان بدر از نقصان بری
تا جدار ملک امکان مظهر ذات و صفات
تا به ختم رسل مهر سپهر رهبری
ثانی آلکسا یکتای بیثانی که هست
ثابت از وی دین احمد باطل از وی کافری
جان جان شاه جهان شاهی که با عجز و نیاز
جبرئیلش بهر کسب فیض کرده چاکری
حاکم احکام حق حیدر حبیب مصطفی
حکمران بر ماسوی الله ز آدم و دیو و پری
خسرو خیبر گشا آن کو به فرمان خدای
خانمان برکند از خیل یهود خیبری
دستیار و بن عم و داماد و ختمالمرسلین
دست حق کش داده داور در دو عالم داوری
ذوالجلال قاهر غالب شهنشاهی که کرد
ذوالفقارش خرمن جان عدو را آذری
رخصت رزم ار دهد رأیش به طفلی نیسوار
رستم زالش نیارد کرد هرگز همسری
زان الهی کیمیای مهرش ای اکسیر جوی
زن به قلب خویش تا بینی از آن فر زری
سر سبحان ساقی کوثر سرور جان و دل
سروری کور است اندر ملک هستی سروری
شامل احسانش نه تنها بر یتیمان شد که کرد
شفقت و دلجوئیش هر بیوه زن را شوهری
صوفیان صاف دل را گشته نامش نقش صدر
صادرات فیض را کرده وجودش مصدری
ضرب جوزائی حسامش میفزودی بر عدد
ضیغمان دشت هیجا را ز جوزا پیکری
طوف کویش را طمع دارد که در هر صبحدم
طلعت از خاور فروزد آفتاب خاوری
ظل حق ظهر پیمبر مانع ظلم و فساد
ظالمان را سد راه جور و ظلم و خودسری
عالی اعلی علی مرتضی شاهی که کرد
عون حقش دائماً در رزم اعدا لشگری
غائب و حاضر ملیک و عبد را قسام رزق
غیر از او نبود گر از چشم حقیقت بنگری
فضل محضش گشته شامل بر تمام کاینات
فیض عامش کرده در ملک جهان خوان گستری
قرب او را درک کردند انبیا آنگه شدند
قابل قرب خدا و رتبهی پیغمبری
کنز مخفی گشت از غیب هویت آشکار
کرد تا آن شه ظهور اندر لباس مظهری
لعل و گوهر را عتابش تیرگی بخشد چو سنگ
لطف و مهرش سنگ را بخشد صفای گوهری
مصحفش مدح و خدا مداح و احمد مدح خوان
من به وصف او کنم از خود ثبوت شاعری
نورگیر از خاک درگاه فلک جاه ویاند
نیر اعظم عطارد زهره ماه و مشتری
واجب ممکن نما و ممکن واجب صفات
والله او را عین حق بینی گر از حق نگذری
هل اتی تنها نه وصف اوست که اوصاف وبست
هرچه بهر انبیا از حق صحایف بشمری
لافتی الاعلی لاسیف الا ذوالفقار
لاجرم جز او نباید خواست از کس یاوری
یا علی یا ایلیا یا باحسن یا باتراب
یک ره دیگر ز لطفم خوان سوی ارض غری
گرچه در ظاهر من از کوی تو دور افتادهام
لیک رویت چشم جانم را نماید منظری
ناظر روی تو اندر روی فرزند توام
و ان بود صابر علی شه شاه ملک صابری
از تو میخواهد صغیر خسته تا بنوازیش
از طریق مرحمت و ز راه مسکینپروری
وی دو صد چندانکه مهر از مه ز مهرت برتری
گاه عیش است و طرب، نی موسم حزن و کرب
خلخی رویا به ساغر کن شراب خلری
کرده بستان را بهار از خرمی رشگ بهشت
حوروش یارا خوش است ار رخت در بستان بری
خیز ای سرو سهی بخرام یک ره در چمن
تا بیاموزد خرامیدن ز تو کبک دری
داغ دل از ساغر می پای گل باید زدود
حالیا کز لاله میبینم شکل ساغری
از نوای بلبل شوریده در سودای گل
باز مانده در فلک ناهید از خنیاگری
در نشاط و وجد و حال و انبساط و عشرتند
جمله موجودات عالم از ثریا تا ثری
هان بود عید غدیرخم به عشق مرتضی
خمخمم بخش ای بهشتی رو شراب کوثری
مستم از آن باده کن تا بر سبیل تهنیت
از الف تا یا کنم وصف جلال حیدری
اسم اعظم آدم اول ادیب انبیا
اصل ایمان آنکه بر ایجاد دارد مهتری
بانی بنیاد عالم بحر احسان باب جود
بوالحسن بیضای رخشان بدر از نقصان بری
تا جدار ملک امکان مظهر ذات و صفات
تا به ختم رسل مهر سپهر رهبری
ثانی آلکسا یکتای بیثانی که هست
ثابت از وی دین احمد باطل از وی کافری
جان جان شاه جهان شاهی که با عجز و نیاز
جبرئیلش بهر کسب فیض کرده چاکری
حاکم احکام حق حیدر حبیب مصطفی
حکمران بر ماسوی الله ز آدم و دیو و پری
خسرو خیبر گشا آن کو به فرمان خدای
خانمان برکند از خیل یهود خیبری
دستیار و بن عم و داماد و ختمالمرسلین
دست حق کش داده داور در دو عالم داوری
ذوالجلال قاهر غالب شهنشاهی که کرد
ذوالفقارش خرمن جان عدو را آذری
رخصت رزم ار دهد رأیش به طفلی نیسوار
رستم زالش نیارد کرد هرگز همسری
زان الهی کیمیای مهرش ای اکسیر جوی
زن به قلب خویش تا بینی از آن فر زری
سر سبحان ساقی کوثر سرور جان و دل
سروری کور است اندر ملک هستی سروری
شامل احسانش نه تنها بر یتیمان شد که کرد
شفقت و دلجوئیش هر بیوه زن را شوهری
صوفیان صاف دل را گشته نامش نقش صدر
صادرات فیض را کرده وجودش مصدری
ضرب جوزائی حسامش میفزودی بر عدد
ضیغمان دشت هیجا را ز جوزا پیکری
طوف کویش را طمع دارد که در هر صبحدم
طلعت از خاور فروزد آفتاب خاوری
ظل حق ظهر پیمبر مانع ظلم و فساد
ظالمان را سد راه جور و ظلم و خودسری
عالی اعلی علی مرتضی شاهی که کرد
عون حقش دائماً در رزم اعدا لشگری
غائب و حاضر ملیک و عبد را قسام رزق
غیر از او نبود گر از چشم حقیقت بنگری
فضل محضش گشته شامل بر تمام کاینات
فیض عامش کرده در ملک جهان خوان گستری
قرب او را درک کردند انبیا آنگه شدند
قابل قرب خدا و رتبهی پیغمبری
کنز مخفی گشت از غیب هویت آشکار
کرد تا آن شه ظهور اندر لباس مظهری
لعل و گوهر را عتابش تیرگی بخشد چو سنگ
لطف و مهرش سنگ را بخشد صفای گوهری
مصحفش مدح و خدا مداح و احمد مدح خوان
من به وصف او کنم از خود ثبوت شاعری
نورگیر از خاک درگاه فلک جاه ویاند
نیر اعظم عطارد زهره ماه و مشتری
واجب ممکن نما و ممکن واجب صفات
والله او را عین حق بینی گر از حق نگذری
هل اتی تنها نه وصف اوست که اوصاف وبست
هرچه بهر انبیا از حق صحایف بشمری
لافتی الاعلی لاسیف الا ذوالفقار
لاجرم جز او نباید خواست از کس یاوری
یا علی یا ایلیا یا باحسن یا باتراب
یک ره دیگر ز لطفم خوان سوی ارض غری
گرچه در ظاهر من از کوی تو دور افتادهام
لیک رویت چشم جانم را نماید منظری
ناظر روی تو اندر روی فرزند توام
و ان بود صابر علی شه شاه ملک صابری
از تو میخواهد صغیر خسته تا بنوازیش
از طریق مرحمت و ز راه مسکینپروری
صغیر اصفهانی : ترکیبات
شمارهٔ ۱ - در مدح امیر البرره و قاتل الکفره علی علیهالسلام
وقت است تا شویم ز هر کس کناره جوی
با ساقی افکنیم بساطی کنار جوی
گردیم همترانه به مرغان بذلهگوی
در پای گل بریم ز مرغان به بذلهگوی
نوشیم می به زمزمه نی خروش چنگ
بوئیم گل به طره سنبل زنیم چنگ
با ما خرام لاله رخا سوی گلستان
گلچین و گل عطا کن و گلبوی و گلستان
ده سروقد خویش به سر و چمن نشان
وان را ز شرم قد خود از پا چو من نشان
گل را به پیش روی خود از جلوه خوار کُن
در چشم خلق خوارتر آن را ز خار کُن
ای چون هوای چین سر زلف تو مشکبار
نخل قدت ز زلف خوش آورده مشکبار
مگذار مشک این همه نازد به خود گذار
تا سوی چین صبا کند از طرهات گذار
گوید حدیث عنبر زلفت به مشک چین
خون سازدش ز خجلت آن زلف پرزچین
ای غمزهات مدرس و خال و خطت کتاب
در درس این کتاب نبردستی ز کهتاب
ای وعدهات به ما چو به لب تشنگان سرآب
ما را به بحر عشق تو بگذشته از سر آب
از ما بگیر دست و ز غم ساز شادمان
ای آشنا غمین ز تو بیگانه شادمان
هر دل خورد ز غمزهات ای رشک ماه تیر
از دود آه تیره کند روی ماه و تیر
در ملک دل تو شاهی و در شهر جان تو میر
میرم ز روی شوق بگویی اگر تو میر
ور تیغ کین کشی و بیایی به کشتنم
گویم بکش مرا و به خون هم بکش تنم
حسن تو راست تا همی از ریب و فربهی
از لاغری مرا نبود ره به فربهی
دانم ز خویشتن نشوم تا که من تهی
وصلت نیابم و نشود راه منتهی
زان رو بقای وصل تو میجویم از فنا
آری به وصل ره نبرم جز بدین فنا
دل دادهام به دست نگاری که در کمین
بنشسته روز و شب پی آزار این کمین
هرکس که گردد آگه از آن گویدم کزین
بگذر ز دلبران جهان دیگری گزین
گویم که شاه انجمن دلبران یکیست
دلبر اگر هزار بود دل بر آن یکیست
ای زلف پُر خم تو کشیده به خم خام
هر دل که بوده پخته و هر دل که بوده خام
این طرفه حالتی است که مستند خود مدام
چشمان فتنه جوی تو بیمنت مدام
ای بیاثر به دور دو چشمت عصیر خم
برخیز و ریز باده به جام از غدیرخم
آن خم که بادهاش همه فضل و شرافتست
نی شر و آفت است که بر هر شر آفتست
وان باده محبت شاه ولایت است
آنکو خدیو هر بلد و هر ولایت است
اوصاف آن می است که حق گفته با نبی
از جزء و کل هر آنچه که درجست در نبی
آن باده بد که ختم رسل خواجهٔ بشر
کز خیر ساخت سدی و بر بست ره بشر
روز غدیرخم چو به منبر نشست بر
گفتا ز نخل دین شما هست امید بر
زین آب اگر که ریشهٔ آن خشکتر شود
ورنه ز کفر ریشه آن خشکتر شود
آری علیست حجه بر حجه آفرین
بر حجه آفرین و بر این حجه آفرین
نشناخت کس خدا جز از آن حجه مبین
الحاصل از وجود علی جز خدا مبین
چشم دلت گشوده شود گر هر آینه
بالله جمال او نگری در هر آینه
همواره عشق او به روانها روان بود
یعنی که عشق او به روانها روان بود
از ذکر نام اوست به تن انس جان بود
او فیض بخش هر یکی از انس و جان بود
درگاه او دریست که فیضیش اندر است
کز جن و انس چشم تمنا بر آن در است
ای برگزیده غیر علی را به رهبری
صد ره فزون تو را منم از رسم و رهبری
عیسی نهادی و پی خر رفتی از خری
ننگی چنین چگونه تو آخر به خود خری
خاک سم سمند علی باش در جهان
اسب شرافت از سر هفت آسمان جهان
دم زن کنون به نامش هر صبح و هر مسا
و اندر صف جزا کف حسرت به هم مسا
خواهی رسی به کعبه مقصود در صفا
کن سعی و بندگان ورا زود در صف آ
تا در حریم خاص خدا محرمت کنند
یعنی به طوف کعبه دل محرمت کنند
بر شهر علم احمد مختار در علیست
بل شهر علم احمد مختار در علیست
بیچاره هرکه گشت بر او چارهگر علیست
بیچارهگی است چاره ما چارهگر علیست
گر او نبود عالم زیر و زبر نبود
صحبت ز کوه و دشت و ز بحر و ز بر نبود
ای یکه تاز بیبدل عرصه قدم
کاول زدی تو عرصه ایجاد را قدم
احکام حق ز قول تو هر لا و هر نعم
گسترده از تو روز و شبان سفره نعم
از نخل هر امید تو ای شه برآوری
دارد صغیر امیدی و خواهد برآوری
با ساقی افکنیم بساطی کنار جوی
گردیم همترانه به مرغان بذلهگوی
در پای گل بریم ز مرغان به بذلهگوی
نوشیم می به زمزمه نی خروش چنگ
بوئیم گل به طره سنبل زنیم چنگ
با ما خرام لاله رخا سوی گلستان
گلچین و گل عطا کن و گلبوی و گلستان
ده سروقد خویش به سر و چمن نشان
وان را ز شرم قد خود از پا چو من نشان
گل را به پیش روی خود از جلوه خوار کُن
در چشم خلق خوارتر آن را ز خار کُن
ای چون هوای چین سر زلف تو مشکبار
نخل قدت ز زلف خوش آورده مشکبار
مگذار مشک این همه نازد به خود گذار
تا سوی چین صبا کند از طرهات گذار
گوید حدیث عنبر زلفت به مشک چین
خون سازدش ز خجلت آن زلف پرزچین
ای غمزهات مدرس و خال و خطت کتاب
در درس این کتاب نبردستی ز کهتاب
ای وعدهات به ما چو به لب تشنگان سرآب
ما را به بحر عشق تو بگذشته از سر آب
از ما بگیر دست و ز غم ساز شادمان
ای آشنا غمین ز تو بیگانه شادمان
هر دل خورد ز غمزهات ای رشک ماه تیر
از دود آه تیره کند روی ماه و تیر
در ملک دل تو شاهی و در شهر جان تو میر
میرم ز روی شوق بگویی اگر تو میر
ور تیغ کین کشی و بیایی به کشتنم
گویم بکش مرا و به خون هم بکش تنم
حسن تو راست تا همی از ریب و فربهی
از لاغری مرا نبود ره به فربهی
دانم ز خویشتن نشوم تا که من تهی
وصلت نیابم و نشود راه منتهی
زان رو بقای وصل تو میجویم از فنا
آری به وصل ره نبرم جز بدین فنا
دل دادهام به دست نگاری که در کمین
بنشسته روز و شب پی آزار این کمین
هرکس که گردد آگه از آن گویدم کزین
بگذر ز دلبران جهان دیگری گزین
گویم که شاه انجمن دلبران یکیست
دلبر اگر هزار بود دل بر آن یکیست
ای زلف پُر خم تو کشیده به خم خام
هر دل که بوده پخته و هر دل که بوده خام
این طرفه حالتی است که مستند خود مدام
چشمان فتنه جوی تو بیمنت مدام
ای بیاثر به دور دو چشمت عصیر خم
برخیز و ریز باده به جام از غدیرخم
آن خم که بادهاش همه فضل و شرافتست
نی شر و آفت است که بر هر شر آفتست
وان باده محبت شاه ولایت است
آنکو خدیو هر بلد و هر ولایت است
اوصاف آن می است که حق گفته با نبی
از جزء و کل هر آنچه که درجست در نبی
آن باده بد که ختم رسل خواجهٔ بشر
کز خیر ساخت سدی و بر بست ره بشر
روز غدیرخم چو به منبر نشست بر
گفتا ز نخل دین شما هست امید بر
زین آب اگر که ریشهٔ آن خشکتر شود
ورنه ز کفر ریشه آن خشکتر شود
آری علیست حجه بر حجه آفرین
بر حجه آفرین و بر این حجه آفرین
نشناخت کس خدا جز از آن حجه مبین
الحاصل از وجود علی جز خدا مبین
چشم دلت گشوده شود گر هر آینه
بالله جمال او نگری در هر آینه
همواره عشق او به روانها روان بود
یعنی که عشق او به روانها روان بود
از ذکر نام اوست به تن انس جان بود
او فیض بخش هر یکی از انس و جان بود
درگاه او دریست که فیضیش اندر است
کز جن و انس چشم تمنا بر آن در است
ای برگزیده غیر علی را به رهبری
صد ره فزون تو را منم از رسم و رهبری
عیسی نهادی و پی خر رفتی از خری
ننگی چنین چگونه تو آخر به خود خری
خاک سم سمند علی باش در جهان
اسب شرافت از سر هفت آسمان جهان
دم زن کنون به نامش هر صبح و هر مسا
و اندر صف جزا کف حسرت به هم مسا
خواهی رسی به کعبه مقصود در صفا
کن سعی و بندگان ورا زود در صف آ
تا در حریم خاص خدا محرمت کنند
یعنی به طوف کعبه دل محرمت کنند
بر شهر علم احمد مختار در علیست
بل شهر علم احمد مختار در علیست
بیچاره هرکه گشت بر او چارهگر علیست
بیچارهگی است چاره ما چارهگر علیست
گر او نبود عالم زیر و زبر نبود
صحبت ز کوه و دشت و ز بحر و ز بر نبود
ای یکه تاز بیبدل عرصه قدم
کاول زدی تو عرصه ایجاد را قدم
احکام حق ز قول تو هر لا و هر نعم
گسترده از تو روز و شبان سفره نعم
از نخل هر امید تو ای شه برآوری
دارد صغیر امیدی و خواهد برآوری
صغیر اصفهانی : ترکیبات
شمارهٔ ۳ - غدیریه در مدح غالب کل غالب حضرت علی بن ابیطالب علیهالسلام
ساقی میده مرا که از کتاب قویم
نمودهام استماع کریمهئی از کریم
نبئی عبادی عنی انا الغفور الرحیم
از پس این استماع ز خوردن باده بیم
هذا شئی عجاب ذالک امر عظیم
ذالک امر عظم هذا شئی عجاب
من آزمودم جهان غمکده و غمسر است
بغم سرائی چنین نه غیر مستی رواست
هر آنچه آید بهست نیستیش انتهاست
بنای هستی همه در ره سیل فناست
ملک وجود مرا خرابی اندر قفاست
چه بهتر از اینکه خود سازمش از میخراب
خاصه که معمار صنع طرح نو انداخته
ساحت گلزار را رشگ جنان ساخته
لاله رخ افروخته سرو قد افراخته
کبک دری از دمن سوی چمن تاخته
غلغله بوالملیح زمزمه فاخته
کرده عیان در چمن شورش یومالحساب
ای بغمت بیخبر دل ز نوید و وعید
عشق تو عشاق را سر خط هذا سعید
دلشدگان غمت چند ز قربت بعید
رخ بنما کین زمان روی بما کرده عید
عیدی فرخنده را آمده مبدء معید
که دروی از رخ فکند شاهد معنی نقاب
عیدی کش کبریا نعت پذیر آمده
عیدی کش مصطفی ز جان بشیر آمده
عیدی کش ناپدید شبه و نظیر آمده
از شرف اعیاد را فرد کبیر آمده
واضح گویم همان عیدغدیر آمده
که یافت در وی ظهور خلافت بو تراب
ساقی روزی چنین کش فرح و انبساط
گشته جهانرا محیط گشته جهانش محاط
عالم دارد سرور گیتی دارد نشاط
با چو منی یار شو در چمنی بر بساط
ساغر و پیمانه رابفکن و بیاحتیاط
مرا ز خم غدیر خمخم پیما شراب
می از ولای شهی بده که جان مست اوست
هستیهستی همه ز هستی هست اوست
پای نهادن بعرش مرتبه پست اوست
کعبه صفت لامکانخانه در بست اوست
خواست بدانند خلق که چرخ در دست اوست
ز مغرب آورد باز بجای ظهر آفتاب
کرد به خم غدیر به امر رب جلیل
نزول با صد شعف نزد نبی جبرئیل
بعد درودش سرود کی بخلایق دلیل
صد چو منی بر درت کمینه عبد ذلیل
بایدت اینجا فرود آئی و پیش از رحیل
شاهد مقصود را ز چهرهگیری نقاب
علی که بیمهر او نیست کسی حقپرست
علی که صبح ازل ترا به مسند نشست
علی که بیعت تو بست بروز الست
بیعت امت بوی بایدت امروز بست
بوسه زنندش بپای دست دهندش بدست
تا بجهند از صراط تا برهند از عذاب
شه به مقامی چنان برای امری چنین
ز مرکب پیلتن پیاده شد بر زمین
رایت رفعت فراشت زمین بعرش برین
پس ز جهاز شتر به امر سالار دین
منبری آراستند و ان شه شوکت قرین
گشت بمنبر خطیب برای نشر خطاب
از پی بذل گهر چو بحر در جوش شد
همهمه اتمام یافت غلغله خاموش شد
انجم سیار را سکون هم آغوش شد
از ملک اندر فلک ذکر فراموش شد
خور همه گردید چشم فلک همه گوش شد
تا چه تکلم کند حضرت ختمی مآب
گرفت دست خدا به دست دست خدا
گفت بخلق زمین خواند به اهل سما
هم به برون شد بشیر هم بدرون زد صلا
که بعد من نیست کس جز این علی پیشوا
وصی مطلق به من امیر کل بر شما
نموده خالق ز خلق ولی خود انتخاب
همین علی کافتاب ضو برد از رای او
از همه والاتر است همت والای او
بهر که مولا منم علی است مولای او
دوزخ و جنت بود بغض و تولای او
روز جزا میرسد به امر و ایمای او
عدوی او را عقاب محب او را ثواب
گفت ولی خود سران بدل نیندوختند
هر آنچه استاد گفت بخود نیاموختند
آتش حقد و حسد بجان بیفروختند
بسوختن ساختند بساختن سوختند
جمله چو خفاش کور دیده بهم دوختند
تا نشود چشمشان ز نور خور کامیاب
مطلع دیوان حق بسمله را با علی است
نقطهٔ فتح انتساب فوق فتحنا علی است
حلقه باب جنان زمزمهاش یا علی است
صغیر کی غم خورد یاور او تا علی است
سزد غم آنکس خورد که یارش الا علیست
چرا که دارد بدل امید آب از سراب
نمودهام استماع کریمهئی از کریم
نبئی عبادی عنی انا الغفور الرحیم
از پس این استماع ز خوردن باده بیم
هذا شئی عجاب ذالک امر عظیم
ذالک امر عظم هذا شئی عجاب
من آزمودم جهان غمکده و غمسر است
بغم سرائی چنین نه غیر مستی رواست
هر آنچه آید بهست نیستیش انتهاست
بنای هستی همه در ره سیل فناست
ملک وجود مرا خرابی اندر قفاست
چه بهتر از اینکه خود سازمش از میخراب
خاصه که معمار صنع طرح نو انداخته
ساحت گلزار را رشگ جنان ساخته
لاله رخ افروخته سرو قد افراخته
کبک دری از دمن سوی چمن تاخته
غلغله بوالملیح زمزمه فاخته
کرده عیان در چمن شورش یومالحساب
ای بغمت بیخبر دل ز نوید و وعید
عشق تو عشاق را سر خط هذا سعید
دلشدگان غمت چند ز قربت بعید
رخ بنما کین زمان روی بما کرده عید
عیدی فرخنده را آمده مبدء معید
که دروی از رخ فکند شاهد معنی نقاب
عیدی کش کبریا نعت پذیر آمده
عیدی کش مصطفی ز جان بشیر آمده
عیدی کش ناپدید شبه و نظیر آمده
از شرف اعیاد را فرد کبیر آمده
واضح گویم همان عیدغدیر آمده
که یافت در وی ظهور خلافت بو تراب
ساقی روزی چنین کش فرح و انبساط
گشته جهانرا محیط گشته جهانش محاط
عالم دارد سرور گیتی دارد نشاط
با چو منی یار شو در چمنی بر بساط
ساغر و پیمانه رابفکن و بیاحتیاط
مرا ز خم غدیر خمخم پیما شراب
می از ولای شهی بده که جان مست اوست
هستیهستی همه ز هستی هست اوست
پای نهادن بعرش مرتبه پست اوست
کعبه صفت لامکانخانه در بست اوست
خواست بدانند خلق که چرخ در دست اوست
ز مغرب آورد باز بجای ظهر آفتاب
کرد به خم غدیر به امر رب جلیل
نزول با صد شعف نزد نبی جبرئیل
بعد درودش سرود کی بخلایق دلیل
صد چو منی بر درت کمینه عبد ذلیل
بایدت اینجا فرود آئی و پیش از رحیل
شاهد مقصود را ز چهرهگیری نقاب
علی که بیمهر او نیست کسی حقپرست
علی که صبح ازل ترا به مسند نشست
علی که بیعت تو بست بروز الست
بیعت امت بوی بایدت امروز بست
بوسه زنندش بپای دست دهندش بدست
تا بجهند از صراط تا برهند از عذاب
شه به مقامی چنان برای امری چنین
ز مرکب پیلتن پیاده شد بر زمین
رایت رفعت فراشت زمین بعرش برین
پس ز جهاز شتر به امر سالار دین
منبری آراستند و ان شه شوکت قرین
گشت بمنبر خطیب برای نشر خطاب
از پی بذل گهر چو بحر در جوش شد
همهمه اتمام یافت غلغله خاموش شد
انجم سیار را سکون هم آغوش شد
از ملک اندر فلک ذکر فراموش شد
خور همه گردید چشم فلک همه گوش شد
تا چه تکلم کند حضرت ختمی مآب
گرفت دست خدا به دست دست خدا
گفت بخلق زمین خواند به اهل سما
هم به برون شد بشیر هم بدرون زد صلا
که بعد من نیست کس جز این علی پیشوا
وصی مطلق به من امیر کل بر شما
نموده خالق ز خلق ولی خود انتخاب
همین علی کافتاب ضو برد از رای او
از همه والاتر است همت والای او
بهر که مولا منم علی است مولای او
دوزخ و جنت بود بغض و تولای او
روز جزا میرسد به امر و ایمای او
عدوی او را عقاب محب او را ثواب
گفت ولی خود سران بدل نیندوختند
هر آنچه استاد گفت بخود نیاموختند
آتش حقد و حسد بجان بیفروختند
بسوختن ساختند بساختن سوختند
جمله چو خفاش کور دیده بهم دوختند
تا نشود چشمشان ز نور خور کامیاب
مطلع دیوان حق بسمله را با علی است
نقطهٔ فتح انتساب فوق فتحنا علی است
حلقه باب جنان زمزمهاش یا علی است
صغیر کی غم خورد یاور او تا علی است
سزد غم آنکس خورد که یارش الا علیست
چرا که دارد بدل امید آب از سراب
صغیر اصفهانی : دیوان اشعار
بحر طویل غدیریه
حمد بیرون ز حد آن قادر فرد احدی را که بیک لفظ کن افراخت ز هستی علم انگیخت وجود از عدم آمیخت عناصر بهم آورد پدید ارض و سما نور و ضیاء شمس و قمر ابر و مطر رمل و حجر بحر و بر و چشمه و کوه و دره اشجار و نباتات و جمادات و تر و خشک و شب و روز و مه سال چه پیدا و چه پنهان نعم نامتناهی که در این باب دهد خویش گواهی بود این قول الهی که شمردن نتوانید شما نعمت ما را (وان تعدو نعمتالله لاتحصوها) زهی رفعت و اقبال خهی شوکت و اجلال که کرد آن همه یکبار نثار قدم حضرت انسان و پس او را سوی خود خواند و همی کرد بوی صنع خود اظهار که از دیدن آثار برد ره بمؤثر کند اقرار پس از دیدن قدرت بمقدر نگرد صورت و دردل فتدش عشق مصور شودش معرفتی حاصل و از شوق ستایش کند آن پاک خدائی که پی بندگی خویش بپوشاند چنین خلعت هستی ببر مرد و زن و پیر و جوان شاه و گدا باز در این باب شنو قول خداوند جهان عز علا را (وما خلقت الجن و الانس الا لیعبدون) باری ای آدم خاکی تو گل سرسبد عالم ایجادی و عالم همه آن تو بود بیشتر از جن و ملک رفعت و شان تو بود جنت فردوس بتحقیق مکان تو بود نیک نظر کن سوی اشیاء که ز علوی و ز سفلی ره عشق تو سپارند و همه رو بتو دارند بر آنند که خود بر تو رسانند تو رو سوی خدا کن برهش خویش فنا کن بدر خالق یکتا زادب پشت دوتا کن بنگر از تو چه حق خواسته آن دین ادا کن تو مپندار عبث خلق شده بیهده از نیست بهست آمدی آیا نشنیدی ز خداوند که فرمود عبث خلق نکردیم شما را (افحسبتم انما خلقناکم عبثا) عالم از بهر تو شد خلق و تو از بهر عبادت که بری ره بسعادت رهی از قید شقاوت چه بمعنی چه بصورت بزنی دامن همت بکمر از پی طاعت بهوای دل خود ره نسپاری شنوی حکم حق و در عمل آری ز صلوه و ز صیامش ز حلال و ز حرامش نکنی غفلت و کامل کنی اسلام خود آنگه بتولای امیری که بود فرض ولایش بستوده است خدایش همه عالم بفدایش که نشد بعث رسل جز که شود عالم انسانیت آباد که آن معنی انسان شود از پرده نمایان بشناسند خلایق حق از آن مظهر یزدان تیر اربعث رسل بهروی آمد ز چه در خم غدیر امر مؤکد ز خداوند بختم رسل احمد (ص) که بگو آنچه که دانی و کر آنرا نرسانی نرسانیدهئی ای شاه بمخلوق تو پیغام خدا را (یا ایه الرسول بلغ ما انزل الیک من ربک و ان لم تفعل فما بلغت رسالته والله یعصمک من الناس) شد چو مأمور بدین امر شه کشور دین حامل فرقان مبین ماه سما شاه زمین ختم رسل عقل کل آئینهٔ وجه احد احمد (ص) گهر افشاند ز لعل لب جانبخش که بایست مرا منبری آنگه ز جهاز شتر آن قوم نمودند بپا منبر و بنشست بر آن سید عالم نبیامی اکرم برخی همچو گل افروخته نینی که رخش لطف و ملاحت به گل آموخته مردم همگی دیده بر او دوخته خلقی شده سرگرم تماشای جمالش بفلک نورروان از رخ خورشید مثالش نه همین خلق زمین گشته بر اومات که حیران شده بروی همه سکان سماوات پس آن مظهر آیات و کرامات پس از بسمله بنهاد بدین خطبه بنا حمد و ثنا را (الحمدالله الذی علا فی توحده و دنی فی تفرده و جل فی سلطانه و عظم فی ارکانه و احاط بکل شیئی و هو فی مکانه و قهر جمیع الخلق بقدرته و برهانه مجیداً لم یزل محموداً لایزال) از پس حمد حق آن شمع شبستان هدایت شه اقلیم رسالت قمر برج نبوت بملا گفت بامت که رساندم بشما آنچه که بر من برسید از حق و تقصیر نکردم بخلایق در رحمت بگشودم همه را راه سلامت بنمودم بشما آنچه که گفتم همه از قول خدا بود و مبرا ز هوی بود کنون هست مرا در نظرامری که در آنامر سه نوبت شده جبریل بمن نازل و تاکید بتبلیغ همی کرده در این منزل و آن نیست مگر اینکه بگویم به سفید و به سیه تا همه دانند علی هست وصی من و از بعد من او راست خلافت بود او در هر خور تشریف امامت بر من رتبه او رتبه هرون بر موسی است نبی نیست دگر بعد من و او بشما سید و مولی است برد تا که شما را بره راست مسازید رها دامن این راهنما را (فاعلم کل ابیض و اسودان علی بن ابیطالب اخی و وصی و خلیفتی من بعدی الذی محله منی محل هرون من موسی الا انه لانبی بعدی و هو ولیکم) ایهنا الناس ز کف دین خدا را مگذارید ره کفر و ضلالت مسپارید کتابی که خداوند فرستاده محقر مشمارید بیابید رموزش ببر حیدر کرار که او هست بآیات خدا کاشف اسرار بجوئید تمسک بوی و جان خود آزاد کنید از غم محشر دل خود شاد کنید این سخن ای قوم بدانید که بیمهر علی علیهالسلام راه بمقصود نیابید بکوشید به حبش که نعیم است و بترسید ز بغضش که جحیم است پس آنشاه بر آورد علی را بمکان و رفعناه و بگفتا بهر آنکسکه منم سید و مولی علی او راست یقین سید و مولی و رسانید بگوش همه تا شام ابد این سخن روح فزا را (من کنت مولاه فهذا علی مولاه و هو علی بن ابیطالب اخی و وصی باز فرمود که ای قوم بدانید پس از من علم دین بکف حیدر صفدر بود و بعد وی اندر کف اولاد کرامش بهمه فرض بود طاعتشان هست همه خصلت من خصلتشان بر همه خلقند چو من هادی و رهبر همه پاکند و مطهر همه پویند ره دین من افزاید از آنها بجهان رونق آئین من از جمله آنهاست یکی مهدی قائم که بود دوره او باقی و دائم کند او حکم بحق یعنی از او نیست که بر صورت ظاهر نگرد دست تصرف سوی باطن نبرد بلکه بباطن کند او حکم و فرازد علم عدل و نگونسار کند رأیت بیداد غرض داد نشان بعد علی سلسله پاک امامان عظام نقباء نجبا را (ائمه قائمه فیهم المهدی الی یوم القیامه الذی یقضی باالحق) کرد پس امر به بیعت همه را با شه مردان پی بیعت همه گشتند سوی شاه شتابان ولی از مکر گروهی و گروه دگری از ره ایقان خنک آنانگه از آنشاه گرفتند در آن مرحله دامان نبد ار قسمت من اینکه در آنروز زنم چنک بدامان علی شکر که از لطف خدای ازلی آمدم امروز بکف دامن صابر علی آن زادهٔ آزاده حیدر گل گلزار پیمبر بدلم نور علی تافته از روی نکویش بلی این شاخ بتحقیق از آن اصل بود بیسخن این جوی بدان بحر کرم وصل بود فخر من این بس که بگویند صغیر است غلامی ز وی الحاصل از آن قوم چو بگرفت نبی بهر علی بیعت و آن امر باتمام رسانید بیاورد بر او حضرت جبریل به فرمان خدا آیهٔ تکمیل و فرو خواند بر امت نبی ابطحی آن آیه سر تا بسر احسان و عطا را (الیوم اکملت دینکم و اتممت علیکم نعمتی و رضیت لکم الاسلام...)
ترکی شیرازی : فصل دوم - مدیحهسراییها
شمارهٔ ۱۸ - غدیر خم
سحرگاهان به گوشم این ندا از چرخ پیر آمد
که سر بردار از زانوی غم، عید غدیر آمد
امیر المؤمنین حیدر به امر حق پیمبر را
وزیر آمد، دبیر آمد، مشار آمد، مشیر آمد
چنین روزی پیامبر کرد منزل در غدیر خم
مرتب منبر او را از جهازات بعیر آمد
به امر حق بر آن منبر قدم بنهاد پیغمبر
رخش از خرمی رخشان تر از بدر منیر آمد
نبی دست علی بگرفت و بالا برد
شهی کو را در این گیتی نه شبه و نه نظیر آمد
پس آنگه رو به مردم کرد و گفت ای مومنان اینک
مرا حکمی ز نزد خالق حی قدیر آمد
که هر کس را منم مولا، علی او را بود مولا
شما را ای گروه مومنین حیدر امیر آمد
هر آن کس سر زحکمش پیچد و با وی شود دشمن
مهیا روز محشر، بهر او نار سعیر آمد
محول بر علی بنمود بعد از خود خلافت را
دعا در حق مولا کرد و ار منبر به زیر آمد
پیمبر در غدیر قتلگاه کربلا یا رب!
نمی دانم با بالین حسینش از چه دیر آمد
که تا بیند با بالین حسین آن سرو آزادی
به کف خنجر به قصد کشتنش شمر شریر آمد
ندادندش گروه کوفیان آبی قلیل اما
به جسم اطهرش از شامیان زخم کثیر آمد
شهنشاهی که ملک آفرینش را بود مالک
خدنگ تیر بر ملک وجودش چون سفیر آمد
فلک جایی که شخص او مجیر اهل عالم بود
دریغا خواهرش در پیش دشمن، مستجیر آمد
نمی دانم پیمبر در کجا بود آن زمان کز کین
به حلق خشک اصغر از کمان خصم، تیر آمد
تبسم زد به روی باب و، وانگه تشنه لب جان داد
چو پیکان بر گلوی خشک آن طفل صغیر آمد
نبود آن دم که شد از خون اکبر لاله سان رنگین
سر و زلفی که از بویش خجل مشگ عبیر آمد
کجا بود آن که تا بیند چو مرغی پر درآورده
ز بس تیر جفا بر جسم عباس دلیر آمد
ز یثرب کوفیان خواندند سبط اش را به مهمانی
به دشت کربلا کوفی عجب مهمان پذیر آمد
لب تشنه سرش را از قفا ببرید شمر دون
به چشم آن لعین این فعل عظمی بس حقیر آمد
پس از قتل حسین آن دستگیر خلق در محشر
به غربت خواهرش در دست دشمن، دستگیر آمد
ز نظم «ترکی» از کروبیان عالم بالا
صدای شیون و بانگ فغان، صوت نفیر آمد
که سر بردار از زانوی غم، عید غدیر آمد
امیر المؤمنین حیدر به امر حق پیمبر را
وزیر آمد، دبیر آمد، مشار آمد، مشیر آمد
چنین روزی پیامبر کرد منزل در غدیر خم
مرتب منبر او را از جهازات بعیر آمد
به امر حق بر آن منبر قدم بنهاد پیغمبر
رخش از خرمی رخشان تر از بدر منیر آمد
نبی دست علی بگرفت و بالا برد
شهی کو را در این گیتی نه شبه و نه نظیر آمد
پس آنگه رو به مردم کرد و گفت ای مومنان اینک
مرا حکمی ز نزد خالق حی قدیر آمد
که هر کس را منم مولا، علی او را بود مولا
شما را ای گروه مومنین حیدر امیر آمد
هر آن کس سر زحکمش پیچد و با وی شود دشمن
مهیا روز محشر، بهر او نار سعیر آمد
محول بر علی بنمود بعد از خود خلافت را
دعا در حق مولا کرد و ار منبر به زیر آمد
پیمبر در غدیر قتلگاه کربلا یا رب!
نمی دانم با بالین حسینش از چه دیر آمد
که تا بیند با بالین حسین آن سرو آزادی
به کف خنجر به قصد کشتنش شمر شریر آمد
ندادندش گروه کوفیان آبی قلیل اما
به جسم اطهرش از شامیان زخم کثیر آمد
شهنشاهی که ملک آفرینش را بود مالک
خدنگ تیر بر ملک وجودش چون سفیر آمد
فلک جایی که شخص او مجیر اهل عالم بود
دریغا خواهرش در پیش دشمن، مستجیر آمد
نمی دانم پیمبر در کجا بود آن زمان کز کین
به حلق خشک اصغر از کمان خصم، تیر آمد
تبسم زد به روی باب و، وانگه تشنه لب جان داد
چو پیکان بر گلوی خشک آن طفل صغیر آمد
نبود آن دم که شد از خون اکبر لاله سان رنگین
سر و زلفی که از بویش خجل مشگ عبیر آمد
کجا بود آن که تا بیند چو مرغی پر درآورده
ز بس تیر جفا بر جسم عباس دلیر آمد
ز یثرب کوفیان خواندند سبط اش را به مهمانی
به دشت کربلا کوفی عجب مهمان پذیر آمد
لب تشنه سرش را از قفا ببرید شمر دون
به چشم آن لعین این فعل عظمی بس حقیر آمد
پس از قتل حسین آن دستگیر خلق در محشر
به غربت خواهرش در دست دشمن، دستگیر آمد
ز نظم «ترکی» از کروبیان عالم بالا
صدای شیون و بانگ فغان، صوت نفیر آمد