عبارات مورد جستجو در ۱۰ گوهر پیدا شد:
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۴۶
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۰۱
عطار نیشابوری : باب دهم: در معانی مختلف كه تعلّق به روح دارد
شمارهٔ ۲۸
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۷
اشک ز بیداد عشق پردهگشا میشود
فهم معماکنید آبله وا میشود
ذوق طلب عالمیست وقف حضور دوام
پر به اجابت مکوش ختم دعا میشود
گاه وداع بقا تار نفس از امل
چون بهگسستن رسید آه رسا میشود
جوهر اهل صفا سهل نباید شمرد
آینه گر قطرهایست بحر نما میشود
حرص به صد عزوجاه در همه صورت گداست
گر به قناعت رسی فقر غنا میشود
آنطرف احتیاج انجمن کبریاست
چون ز طلب درگذشت بنده خدا میشود
چند خورد آرزو عشوه برخاستن
غیرت امداد غیر نیز عصا میشود
عذر ضعیفی دمی کاینه گیرد به دست
آبله در پسای سعی ناز حنا میشود
از کف بیمایگان کارگشایی مخواه
دست چو کوتاه شد ناخن پا میشود
غیر وداع طرب گرمی این بزم چیست
تا سحر از روی شمع رنگ جدا میشود
خاک به سر میکند زندگی از طبع دون
پستی این خانهها تنگ هوا میشود
بگذر از ابرام طبع کز هوس هرزهدو
حرص خجل نیست لیک کار حیا میشود
بیدل ازین دشت و در گرد هوس رفتهگیر
قافله هر سو رود بانگ درا میشود
فهم معماکنید آبله وا میشود
ذوق طلب عالمیست وقف حضور دوام
پر به اجابت مکوش ختم دعا میشود
گاه وداع بقا تار نفس از امل
چون بهگسستن رسید آه رسا میشود
جوهر اهل صفا سهل نباید شمرد
آینه گر قطرهایست بحر نما میشود
حرص به صد عزوجاه در همه صورت گداست
گر به قناعت رسی فقر غنا میشود
آنطرف احتیاج انجمن کبریاست
چون ز طلب درگذشت بنده خدا میشود
چند خورد آرزو عشوه برخاستن
غیرت امداد غیر نیز عصا میشود
عذر ضعیفی دمی کاینه گیرد به دست
آبله در پسای سعی ناز حنا میشود
از کف بیمایگان کارگشایی مخواه
دست چو کوتاه شد ناخن پا میشود
غیر وداع طرب گرمی این بزم چیست
تا سحر از روی شمع رنگ جدا میشود
خاک به سر میکند زندگی از طبع دون
پستی این خانهها تنگ هوا میشود
بگذر از ابرام طبع کز هوس هرزهدو
حرص خجل نیست لیک کار حیا میشود
بیدل ازین دشت و در گرد هوس رفتهگیر
قافله هر سو رود بانگ درا میشود
خیام : دم را دریابیم [۱۴۳-۱۰۸]
رباعی ۱۲۰
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۳۶ - تهران آفتی است
ای عجب این خلق را هر دم دگرسان حالتی است
گاه زیبا، گاه زشت، الحق که انسان آیتی است
اندرین کشور تبه گشت آسمانی گوهرم
لعل را کی در دل کوه بدخشان قیمتی است
وعدهٔ باغ وگلستانم مده کاز فرط یاس
بر دلم از باغ داغی، وز گلستان حسرتی است
منع می کردن چه حاصل کان بود درمان درد
درد را بزدای ازین دل، ورنه درمان آلتی است
هیچ تدبیری ازین کشور نگرداند بلا
از بزرگان گویی اندر حق ایران لعنتی است
آفت دینست و دانش، آفت ننگست و نام
الحذر ای عاقل از طهران، که طهران آفتی است
هفت سال اینجا به خدمت جان شیرین کندهام
حاصل این کم، هر زمان درکندن جان رغبتیست
صحبت من زحمتی شد بهر این بیدانشان
صحبت دانا بلی از بهر نادان زحمتی است
نی هوادار تعین، نی مرید اعتبار
نی بودشان مبدئی در فکر و نیشان غایتی است
بندهٔ وقتند، بی بیم بد و امید نیک
جمله را هر دم هیولایی و هرآن صورتی است
گر ز احسان ضربتی ز آنان بگردانی به مهر
حاصلت زان قوم در پاداش احسان، ضربتی است
کر یکی ز آنان زند راه حقیقت، حقه ایست
ورکسی زایشان کند دعوی وجدان، حیلتی است
فیالحقیقتشان ز انعام و ز احسان نفرتی است
بالسویتشان به دشنام و به بهتان شهوتی است
از رفیق، این ناکسان را پند و حکمت نقمتی
وز عدو این سفلگان را بند و زندان نعمتی است
ناصح ار پندی دهدگویند در آن حیلهایست
ظالم ار ظلمی کند گویند در آن حکمتی است
بسکه این دونان عدوی خویش و یار دشمنند
دشمن ار زانان کشد یک تن، در آنان عشرتیست
بسکه اندر ذلت و بی دولتی خو کردهاند
در نظرشان شنعت و دشنام سلطان رأفتی است
در جرایدشان یکی بنگر که از سر تا به بن
با به دونان مرحبایی، یا به پاکان شنعتی است
از دماوند و ورامین بیخبر، لیک اندر آن
گه ز ژاپون مدحتی، گه ز انگلستان غیبتیست
ور دهد سودانیئی زر، در ستونها پرکنند
کامّ درمان عرش اعلائی و سودان جنتی است
کینهها توزند با هم بر سر یک دانک سیم
کز دنی طبعی به برشان پنج تومان مکنتی است
جملگی دزدند و از دزدی اگر قارون شوند
باز دزدی کرده گویند اندرین نان برکتی است
چون سگ، ار ز انبان رشوهٔ مشته کوبیشان به سر
باز پندارند اینان، کاندر انبان رشوتی است
جمله مظلومند و ظالم، وین دو خوی نابکار
در طبایعشان ز میراث نیاکان خصلتی است
روز عجز و بینوایی همچو موش مرده، لیک
روز قدرتشان بسان زنده پیلان صولتی است
راست گویی کز برای ورشکست اورمزد
اندرین بیغوله از ابنای شیطان شرکتی است
فترت دیگر ملل در قرنها یکبار هست
واندرین کشور به هر عشری از اقران فترتیست
گاه زیبا، گاه زشت، الحق که انسان آیتی است
اندرین کشور تبه گشت آسمانی گوهرم
لعل را کی در دل کوه بدخشان قیمتی است
وعدهٔ باغ وگلستانم مده کاز فرط یاس
بر دلم از باغ داغی، وز گلستان حسرتی است
منع می کردن چه حاصل کان بود درمان درد
درد را بزدای ازین دل، ورنه درمان آلتی است
هیچ تدبیری ازین کشور نگرداند بلا
از بزرگان گویی اندر حق ایران لعنتی است
آفت دینست و دانش، آفت ننگست و نام
الحذر ای عاقل از طهران، که طهران آفتی است
هفت سال اینجا به خدمت جان شیرین کندهام
حاصل این کم، هر زمان درکندن جان رغبتیست
صحبت من زحمتی شد بهر این بیدانشان
صحبت دانا بلی از بهر نادان زحمتی است
نی هوادار تعین، نی مرید اعتبار
نی بودشان مبدئی در فکر و نیشان غایتی است
بندهٔ وقتند، بی بیم بد و امید نیک
جمله را هر دم هیولایی و هرآن صورتی است
گر ز احسان ضربتی ز آنان بگردانی به مهر
حاصلت زان قوم در پاداش احسان، ضربتی است
کر یکی ز آنان زند راه حقیقت، حقه ایست
ورکسی زایشان کند دعوی وجدان، حیلتی است
فیالحقیقتشان ز انعام و ز احسان نفرتی است
بالسویتشان به دشنام و به بهتان شهوتی است
از رفیق، این ناکسان را پند و حکمت نقمتی
وز عدو این سفلگان را بند و زندان نعمتی است
ناصح ار پندی دهدگویند در آن حیلهایست
ظالم ار ظلمی کند گویند در آن حکمتی است
بسکه این دونان عدوی خویش و یار دشمنند
دشمن ار زانان کشد یک تن، در آنان عشرتیست
بسکه اندر ذلت و بی دولتی خو کردهاند
در نظرشان شنعت و دشنام سلطان رأفتی است
در جرایدشان یکی بنگر که از سر تا به بن
با به دونان مرحبایی، یا به پاکان شنعتی است
از دماوند و ورامین بیخبر، لیک اندر آن
گه ز ژاپون مدحتی، گه ز انگلستان غیبتیست
ور دهد سودانیئی زر، در ستونها پرکنند
کامّ درمان عرش اعلائی و سودان جنتی است
کینهها توزند با هم بر سر یک دانک سیم
کز دنی طبعی به برشان پنج تومان مکنتی است
جملگی دزدند و از دزدی اگر قارون شوند
باز دزدی کرده گویند اندرین نان برکتی است
چون سگ، ار ز انبان رشوهٔ مشته کوبیشان به سر
باز پندارند اینان، کاندر انبان رشوتی است
جمله مظلومند و ظالم، وین دو خوی نابکار
در طبایعشان ز میراث نیاکان خصلتی است
روز عجز و بینوایی همچو موش مرده، لیک
روز قدرتشان بسان زنده پیلان صولتی است
راست گویی کز برای ورشکست اورمزد
اندرین بیغوله از ابنای شیطان شرکتی است
فترت دیگر ملل در قرنها یکبار هست
واندرین کشور به هر عشری از اقران فترتیست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۹
ما که شنگولیانِ خوش باشیم
بندهی شاهدانِ قلّاشیم
بتپرستی نمیکنیم اَرنه
لعبتی بینظیر بتراشیم
اصل معناست ور نه نقش کنیم
صورتی بیبدل که نقّاشیم
گاه دیوانهایم و گه عاقل
گاه پندان شویم و گه فاشیم
دام در خاک و مرغ در افلاک
دانهای بر امید میپاشیم
خلق اگر دوستاند وگر دشمن
ما نه مردانِ صلح و پرخاشیم
ایمنیم از خبر که خرسندیم
فارغیم از خرد که اوباشیم
کارِما با نزاری افتادهست
چون نزاری برفت ما باشیم
بندهی شاهدانِ قلّاشیم
بتپرستی نمیکنیم اَرنه
لعبتی بینظیر بتراشیم
اصل معناست ور نه نقش کنیم
صورتی بیبدل که نقّاشیم
گاه دیوانهایم و گه عاقل
گاه پندان شویم و گه فاشیم
دام در خاک و مرغ در افلاک
دانهای بر امید میپاشیم
خلق اگر دوستاند وگر دشمن
ما نه مردانِ صلح و پرخاشیم
ایمنیم از خبر که خرسندیم
فارغیم از خرد که اوباشیم
کارِما با نزاری افتادهست
چون نزاری برفت ما باشیم
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۸ - در بیان آنکه ملک الموت آئینه صافی است که هر کس روی خود در او میبیند اگر دیو است دیوش میبیند و اگر فرشته است فرشته الی مالانهایه
ملک الموت چون بر او آید
تا که روحش ز جسم برباید
قهر بیند از او چو غافل بود
لطف بیند هر آنکه عاقل بود
ملک الموت چون فرشته بود
جنس او شو که با تو یار شود
چون ملک طاعت و نماز گزین
منشین غافل و نیاز گزین
زانکه خلق ملک چو گیری تو
از و رود ملک نمیری تو
بلکه جانت بوی بیاساید
قوتت از ورودش افزاید
زاب مراب را هم افزونی است
قوت و ازدیاد و موزونی است
جنس مر جنس را یقین مدداست
جنس را یک بدان چه گر عدد است
چون فرشته شوی بخلق نکو
برپری از سفول سوی علو
مرگ آن را بود که پر ریواست
در لباس بشر نهان دیو است
ملک و دیو هردو ضدانند
همدگر را بطبع میرانند
تو ز دیوی فرشته شو اکنون
تا که گردی ز جنس خود افزون
ملک الموت با تو یار شود
در بد و نیک غمگسار شود
ور نگردی ملک شوی مقهور
می بمانی ز وصل حق مهجور
زانکه با هر یک آن دگرگونست
بر یکی آب و بر دگر خون است
لایق هر کسی نماید رو
وای بر هر که او بود بدخو
ملک الموت آینه است بدان
جمله رخسار خویش دیده در آن
بر یکی خوش مثال حور آید
بر یکی هم چو دیو بنماید
بر یکی مهربان و یار شود
بر یکی هم چو ذوالفقار شود
بر یکی گردد او پدر مادر
بر یکی دوزخی پر از آذر
نسیه بگذار هین بنقد ببین
در دل هر یکی چوگشت دفین
در یکی غصه در یکی شادی
یک خرابست و یک در آبادی
یک بود پ ر ز درد موی کنان
یک ز راحت روانه جلوه کنان
نی تجلی هوست هرچه که هست
در بد و نیک و در بلندی و پست
مینماید بهر کسی حق رو
بی حجابی و لیک لایق کو
بر یکی شوق و ذوق و وصل و تلاق
بر یکی جور و رنج و درد و فراق
چون بنقد ای پسر بدیدی این
نسیه را همچنین بدان و ببین
تا که روحش ز جسم برباید
قهر بیند از او چو غافل بود
لطف بیند هر آنکه عاقل بود
ملک الموت چون فرشته بود
جنس او شو که با تو یار شود
چون ملک طاعت و نماز گزین
منشین غافل و نیاز گزین
زانکه خلق ملک چو گیری تو
از و رود ملک نمیری تو
بلکه جانت بوی بیاساید
قوتت از ورودش افزاید
زاب مراب را هم افزونی است
قوت و ازدیاد و موزونی است
جنس مر جنس را یقین مدداست
جنس را یک بدان چه گر عدد است
چون فرشته شوی بخلق نکو
برپری از سفول سوی علو
مرگ آن را بود که پر ریواست
در لباس بشر نهان دیو است
ملک و دیو هردو ضدانند
همدگر را بطبع میرانند
تو ز دیوی فرشته شو اکنون
تا که گردی ز جنس خود افزون
ملک الموت با تو یار شود
در بد و نیک غمگسار شود
ور نگردی ملک شوی مقهور
می بمانی ز وصل حق مهجور
زانکه با هر یک آن دگرگونست
بر یکی آب و بر دگر خون است
لایق هر کسی نماید رو
وای بر هر که او بود بدخو
ملک الموت آینه است بدان
جمله رخسار خویش دیده در آن
بر یکی خوش مثال حور آید
بر یکی هم چو دیو بنماید
بر یکی مهربان و یار شود
بر یکی هم چو ذوالفقار شود
بر یکی گردد او پدر مادر
بر یکی دوزخی پر از آذر
نسیه بگذار هین بنقد ببین
در دل هر یکی چوگشت دفین
در یکی غصه در یکی شادی
یک خرابست و یک در آبادی
یک بود پ ر ز درد موی کنان
یک ز راحت روانه جلوه کنان
نی تجلی هوست هرچه که هست
در بد و نیک و در بلندی و پست
مینماید بهر کسی حق رو
بی حجابی و لیک لایق کو
بر یکی شوق و ذوق و وصل و تلاق
بر یکی جور و رنج و درد و فراق
چون بنقد ای پسر بدیدی این
نسیه را همچنین بدان و ببین
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۳
کدام تن که بود از خیال سر خالص
دلش ز خوب خلاص و ز بد نظر خالص
ز بسکه جوش به هم داده اند اجزا را
نمانده است در این بوته هیچ زر خالص
بسی به اهل جهان جنگ زرگری کردیم
ندیده ایم دلی از خیال زر خالص
کدام فکر که در سینه نیست زاهد را
که هست نیتش از پای تا کمر خالص
هزار فتنه سعیداست در خیال پدر
چسان شود تو بگو نیت پسر خالص؟
دلش ز خوب خلاص و ز بد نظر خالص
ز بسکه جوش به هم داده اند اجزا را
نمانده است در این بوته هیچ زر خالص
بسی به اهل جهان جنگ زرگری کردیم
ندیده ایم دلی از خیال زر خالص
کدام فکر که در سینه نیست زاهد را
که هست نیتش از پای تا کمر خالص
هزار فتنه سعیداست در خیال پدر
چسان شود تو بگو نیت پسر خالص؟
فروغ فرخزاد : ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد ...
تنها صداست که می ماند
چرا توقف کنم ، چرا ؟
پرنده ها به جستجوی جانب آبی رفته اند
افق عمودی است
افق عمودی است و حرکت : فواره وار
و در حدود بینش
سیاره های نورانی می چرخند
زمین در ارتفاع به تکرار می رسد
و چاه های هوایی
به نقب های رابطه تبدیل می شوند
و روز وسعتی است
که در مُخیلهٔ تنگ کرم روزنامه نمی گنجد
چرا توقف کنم ؟
راه از میان مویرگهای حیات می گذرد
کیفیت محیط کشتی زهدان ماه
سلولهای فاسد را خواهد کشت
و در فضای شیمیایی بعد از طلوع
تنها صداست
صدا که جذب ذره های زمان خواهد شد
چرا توقف کنم ؟
چه می تواند باشد مرداب
چه می تواند باشد جز جای تخم ریزی حشرات فساد
افکار سردخانه را جنازه های باد کرده رقم می زنند .
نامرد ، در سیاهی
فقدان مردیش را پنهان کرده است
و سوسک ... آه
وقتی که سوسک سخن می گوید .
چرا توقف کنم ؟
همکاری حروف سربی بیهوده است .
همکاری حروف سربی
اندیشهٔ حقیر را نجات نخواهد داد .
من از سُلالهٔ درختانم
تنفس هوای مانده ملولم میکند
پرنده ای که مرده بود به من پند داد که پرواز را به خاطر بسپارم
نهایت تمامی نیروها پیوستن است ، پیوستن
به اصل روشن خورشید
و ریختن به شعور نور
طبیعی است
که آسیابهای بادی می پوسند
چرا توقف کنم ؟
من خوشه های نارس گندم را
به زیر پستان می گیرم
و شیر می دهم
صدا ، صدا ، تنها صدا
صدای خواهش شفاف آب به جاری شدن
صدای ریزش نور ستاره بر جدار مادگی خاک
صدای انعقاد نطفهٔ معنی
و بسط ذهن مشترک عشق
صدا ، صدا ، صدا تنها صداست که می ماند
در سرزمین قدکوتاهان
معیارهای سنجش همیشه بر مدار صفر سفر کرده اند
چرا توقف کنم ؟
من از عناصر چهار گانه اطاعت می کنم
و کار تدوین نظامنامهٔ قلبم
کار حکومت محلی کوران نیست
مرا به زوزهٔ دراز توحش
در عضو جنسی حیوان چه کار
مرا به حرکت حقیر کرم در خلأ گوشتی چه کار
مرا تبار خونی گلها به زیستن متعهد کرده است
تبار خونی گلها می دانید ؟
پرنده ها به جستجوی جانب آبی رفته اند
افق عمودی است
افق عمودی است و حرکت : فواره وار
و در حدود بینش
سیاره های نورانی می چرخند
زمین در ارتفاع به تکرار می رسد
و چاه های هوایی
به نقب های رابطه تبدیل می شوند
و روز وسعتی است
که در مُخیلهٔ تنگ کرم روزنامه نمی گنجد
چرا توقف کنم ؟
راه از میان مویرگهای حیات می گذرد
کیفیت محیط کشتی زهدان ماه
سلولهای فاسد را خواهد کشت
و در فضای شیمیایی بعد از طلوع
تنها صداست
صدا که جذب ذره های زمان خواهد شد
چرا توقف کنم ؟
چه می تواند باشد مرداب
چه می تواند باشد جز جای تخم ریزی حشرات فساد
افکار سردخانه را جنازه های باد کرده رقم می زنند .
نامرد ، در سیاهی
فقدان مردیش را پنهان کرده است
و سوسک ... آه
وقتی که سوسک سخن می گوید .
چرا توقف کنم ؟
همکاری حروف سربی بیهوده است .
همکاری حروف سربی
اندیشهٔ حقیر را نجات نخواهد داد .
من از سُلالهٔ درختانم
تنفس هوای مانده ملولم میکند
پرنده ای که مرده بود به من پند داد که پرواز را به خاطر بسپارم
نهایت تمامی نیروها پیوستن است ، پیوستن
به اصل روشن خورشید
و ریختن به شعور نور
طبیعی است
که آسیابهای بادی می پوسند
چرا توقف کنم ؟
من خوشه های نارس گندم را
به زیر پستان می گیرم
و شیر می دهم
صدا ، صدا ، تنها صدا
صدای خواهش شفاف آب به جاری شدن
صدای ریزش نور ستاره بر جدار مادگی خاک
صدای انعقاد نطفهٔ معنی
و بسط ذهن مشترک عشق
صدا ، صدا ، صدا تنها صداست که می ماند
در سرزمین قدکوتاهان
معیارهای سنجش همیشه بر مدار صفر سفر کرده اند
چرا توقف کنم ؟
من از عناصر چهار گانه اطاعت می کنم
و کار تدوین نظامنامهٔ قلبم
کار حکومت محلی کوران نیست
مرا به زوزهٔ دراز توحش
در عضو جنسی حیوان چه کار
مرا به حرکت حقیر کرم در خلأ گوشتی چه کار
مرا تبار خونی گلها به زیستن متعهد کرده است
تبار خونی گلها می دانید ؟