عبارات مورد جستجو در ۲۲ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۰۸
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۲۲۵
شب ! وفتاد و غمت باز کار خواهد کرد
دو چشم تیره ستاره شمار خواهد کرد
خیال یار گذر کرد این طرف ای صبر
بیا که باز مرا بی قرار خواهد کرد
دلم به صحبت رندان همی کشد دایم
دعای پیر رابات کار خواهد کرد
گزیر نیست ز تو هر جفا که هست بکن
که بنده هر چه بود اختیار خواهد کرد
به عشق مرد شود کشته وین هنر خسرو
اگر حیات بود مرد وار خواهد کرد
دو چشم تیره ستاره شمار خواهد کرد
خیال یار گذر کرد این طرف ای صبر
بیا که باز مرا بی قرار خواهد کرد
دلم به صحبت رندان همی کشد دایم
دعای پیر رابات کار خواهد کرد
گزیر نیست ز تو هر جفا که هست بکن
که بنده هر چه بود اختیار خواهد کرد
به عشق مرد شود کشته وین هنر خسرو
اگر حیات بود مرد وار خواهد کرد
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۷۱ - شکایت از زمانه
گر نیستی زمانه به جنگ و نبرد خلق
پیوسته با زمانه کجا در نبردمی
ور آسیای چرخ بر غمم نگرددی
در جوی آسیا متوطن نگردمی
آب مراد زیر پل کس نمیرود
ورنه قفا ز ورطهٔ طوفان نخوردمی
با من غم خرابی عالم به کلبهای
کی جفت گرددی اگر آزاد و فردمی
نفسی که گر بدان دگری مبتلا شدی
من در خلاص او به مثل حمله بردمی
یا در مدد چو مهره میان بندمی به مهر
یا گوییا که حادثه را ناگزردمی
یا کعبتین جانب خود باز مالمی
یا خود بساط حاصل خود در نوردمی
بر هر که عرضه داشتم از من کرانه کرد
گویی که صورت غم و تیمار و دردمی
از خواجگان شهر چو یاری نیافتم
گر خواجه شهریار نبودی چه کردمی
آزاد کیست حلیهٔ مردان و ای دریغ
آن دستگاه کو که من آزاد مردمی
پیوسته با زمانه کجا در نبردمی
ور آسیای چرخ بر غمم نگرددی
در جوی آسیا متوطن نگردمی
آب مراد زیر پل کس نمیرود
ورنه قفا ز ورطهٔ طوفان نخوردمی
با من غم خرابی عالم به کلبهای
کی جفت گرددی اگر آزاد و فردمی
نفسی که گر بدان دگری مبتلا شدی
من در خلاص او به مثل حمله بردمی
یا در مدد چو مهره میان بندمی به مهر
یا گوییا که حادثه را ناگزردمی
یا کعبتین جانب خود باز مالمی
یا خود بساط حاصل خود در نوردمی
بر هر که عرضه داشتم از من کرانه کرد
گویی که صورت غم و تیمار و دردمی
از خواجگان شهر چو یاری نیافتم
گر خواجه شهریار نبودی چه کردمی
آزاد کیست حلیهٔ مردان و ای دریغ
آن دستگاه کو که من آزاد مردمی
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
نگرید مرد از رنج و غم و درد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳۱
هر نفس دل صدهزار اندیشه پیدا میکند
جنبش این دانه چندین ریشه پیدا میکند
اقتضای جلوه دارد اینقَدَر تمهید رنگ
تا پری بیپرده گردد شیشه پیدا میکند
شمع این محفل مرا بر سوختن پروانه کرد
هرکه باشد غیرت از هم پیشه پیدا میکند
مرد را سامان غیرت عارضی نبود که شیر
ناخن و دندان همان در بیشه پیدا میکند
در زوال عمر وضع قامت پیری بس است
نخل این باغ ازخمیدن تیشه پیدا میکند
یأس دل کم نیست گر خواهی ز خود برخاستن
نشئهواری از شکست این شیشه پیدا میکند
حسرت پیکان او بیناله نپسندد مرا
آخر این تخم محبت ریشه پیدا میکند
دل وفا، بلبل نوا، واعظ فسون، عاشق جنون
هرکسی در خورد همت پیشه پیدا میکند
عرصهٔ آفاق جای جلوهٔ یک ناله نیست
نیگره از تنگی این بیشه پیدا میکند
بیدل از سیر تأملخانهٔ دل نگذری
نقشها این پردهٔ اندیشه پیدا میکند
جنبش این دانه چندین ریشه پیدا میکند
اقتضای جلوه دارد اینقَدَر تمهید رنگ
تا پری بیپرده گردد شیشه پیدا میکند
شمع این محفل مرا بر سوختن پروانه کرد
هرکه باشد غیرت از هم پیشه پیدا میکند
مرد را سامان غیرت عارضی نبود که شیر
ناخن و دندان همان در بیشه پیدا میکند
در زوال عمر وضع قامت پیری بس است
نخل این باغ ازخمیدن تیشه پیدا میکند
یأس دل کم نیست گر خواهی ز خود برخاستن
نشئهواری از شکست این شیشه پیدا میکند
حسرت پیکان او بیناله نپسندد مرا
آخر این تخم محبت ریشه پیدا میکند
دل وفا، بلبل نوا، واعظ فسون، عاشق جنون
هرکسی در خورد همت پیشه پیدا میکند
عرصهٔ آفاق جای جلوهٔ یک ناله نیست
نیگره از تنگی این بیشه پیدا میکند
بیدل از سیر تأملخانهٔ دل نگذری
نقشها این پردهٔ اندیشه پیدا میکند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲۲
خزان بیجگران نوبهار مردان است
به تیغ غوطه زدن سبزه زار مردان است
جهان پر شر و شورست بحر مواجی
که لنگرش قدم پایدار مردان است
ز فوت کام جهان بر جگر بنه دندان
که پشت دست گزیدن نه کار مردان است
به سیلیی که زند روزگار، خندان باش
که سکه زر کامل عیار مردان است
ربودن از دهن تیغ بوسه سیراب
شعار بیجگران نیست، کار مردان است
به شمع عاریتی نیست خاکشان محتاج
ز سوز سینه چراغ مزار مردان است
اگر چه قاف به خود چیده است تمکینی
سبک چو کاه ز کوه وقار مردان است
ستاره ای که نلرزد به خود ز بیم زوال
چراغ دیده شب زنده دار مردان است
ز زخم تیغ حوادث چو بیدلان مگریز
که دل دو نیم چو شد ذوالفقار مردان است
در آن مقام که باید گزید دشمن را
زبان خویش گزیدن شعار مردان است
ز صید مردم اگر ناقصان نشاط کنند
شکار خلق نگشتن شکار مردان است
طلا شده است مس هر که در جهان صائب
ز پرتو نظر خوش عیار مردان است
به تیغ غوطه زدن سبزه زار مردان است
جهان پر شر و شورست بحر مواجی
که لنگرش قدم پایدار مردان است
ز فوت کام جهان بر جگر بنه دندان
که پشت دست گزیدن نه کار مردان است
به سیلیی که زند روزگار، خندان باش
که سکه زر کامل عیار مردان است
ربودن از دهن تیغ بوسه سیراب
شعار بیجگران نیست، کار مردان است
به شمع عاریتی نیست خاکشان محتاج
ز سوز سینه چراغ مزار مردان است
اگر چه قاف به خود چیده است تمکینی
سبک چو کاه ز کوه وقار مردان است
ستاره ای که نلرزد به خود ز بیم زوال
چراغ دیده شب زنده دار مردان است
ز زخم تیغ حوادث چو بیدلان مگریز
که دل دو نیم چو شد ذوالفقار مردان است
در آن مقام که باید گزید دشمن را
زبان خویش گزیدن شعار مردان است
ز صید مردم اگر ناقصان نشاط کنند
شکار خلق نگشتن شکار مردان است
طلا شده است مس هر که در جهان صائب
ز پرتو نظر خوش عیار مردان است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۴۹
آسمان ساغری از محفل مردان باشد
گردش چرخ به کام دل مردان باشد
نیست انگشتری از حکم سلیمان بیرون
دور گردون به مراد دل مردان باشد
از گرانخوابی تسلیم شود چشم غزال
دهن شیر اگر منزل مردان باشد
لعل شد شیشه ز مشاطگی دختر رز
تا چها در نظر کامل مردان باشد
دانه سوخته خاک فراموشان است
آرزویی که نهان در دل مردان باشد
می فشاند به بزمی که در آیند چو شمع
خوشه اشکی اگر حاصل مردان باشد
قسمت هر سر بی مغز نمی گردد دار
تا که را بار به سر منزل مردان باشد
هر کناری ندهد کشتی ما را آرام
دست شستن ز جهان ساحل مردان باشد
هرکه از پرده ناموس نیاید بیرون
مصلحت نیست که در محفل مردان باشد
خیمه مانع ز تماشای رخ لیلی نیست
پرده شرم مگر حایل مردان باشد
نامرادان مصیبتکده امکان را
هست اگر خاک مرادی، دل مردان باشد
وسعت دامن صحرای قیامت صائب
گوشه مختصری از دل مردان باشد
گردش چرخ به کام دل مردان باشد
نیست انگشتری از حکم سلیمان بیرون
دور گردون به مراد دل مردان باشد
از گرانخوابی تسلیم شود چشم غزال
دهن شیر اگر منزل مردان باشد
لعل شد شیشه ز مشاطگی دختر رز
تا چها در نظر کامل مردان باشد
دانه سوخته خاک فراموشان است
آرزویی که نهان در دل مردان باشد
می فشاند به بزمی که در آیند چو شمع
خوشه اشکی اگر حاصل مردان باشد
قسمت هر سر بی مغز نمی گردد دار
تا که را بار به سر منزل مردان باشد
هر کناری ندهد کشتی ما را آرام
دست شستن ز جهان ساحل مردان باشد
هرکه از پرده ناموس نیاید بیرون
مصلحت نیست که در محفل مردان باشد
خیمه مانع ز تماشای رخ لیلی نیست
پرده شرم مگر حایل مردان باشد
نامرادان مصیبتکده امکان را
هست اگر خاک مرادی، دل مردان باشد
وسعت دامن صحرای قیامت صائب
گوشه مختصری از دل مردان باشد
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۳۸ - در ستایش مردانگی و جنگجویی
تا توانی مکش ز مردی دست
که به سستی کسی ز مرگ نجست
ماهی ار شست نگسلد در آب
بسته او را به خشکی آرد شست
هر که او را بلند مردی کرد
تا به روز اجل نگردد پست
روی ننمود خوب در مجلس
تا ندیدند در مصافش شکست
هر که با جان نایستاد به رزم
دان که در پیشگه به حق ننشست
سر فرازد چو نیزه هر مردی
که میان جنگ را چو نیزه ببست
ای بسا رزمگاه چون دوزخ
که قضا اندر او درست نرست
دل مردان ز ترس چون دل طفل
سر گردان ز حمله چون سرمست
چرخ گردان ز گرد کان چو شبه
تیغ بران ز خون چو شاخ کبست
نیزه چون حمله خواستم بردن
گشت پیچان مرا چو مار به دست
گفتم این شاخ مرگ راست گرای
که بسی دل به خواهم خست
کنی ار احتراز وقتش نیست
ور کنی اضطراب جایش هست
یا بجنبی همی ز شادی خون
یا بلرزی همی ز بیم شکست
که به سستی کسی ز مرگ نجست
ماهی ار شست نگسلد در آب
بسته او را به خشکی آرد شست
هر که او را بلند مردی کرد
تا به روز اجل نگردد پست
روی ننمود خوب در مجلس
تا ندیدند در مصافش شکست
هر که با جان نایستاد به رزم
دان که در پیشگه به حق ننشست
سر فرازد چو نیزه هر مردی
که میان جنگ را چو نیزه ببست
ای بسا رزمگاه چون دوزخ
که قضا اندر او درست نرست
دل مردان ز ترس چون دل طفل
سر گردان ز حمله چون سرمست
چرخ گردان ز گرد کان چو شبه
تیغ بران ز خون چو شاخ کبست
نیزه چون حمله خواستم بردن
گشت پیچان مرا چو مار به دست
گفتم این شاخ مرگ راست گرای
که بسی دل به خواهم خست
کنی ار احتراز وقتش نیست
ور کنی اضطراب جایش هست
یا بجنبی همی ز شادی خون
یا بلرزی همی ز بیم شکست
مسعود سعد سلمان : مثنویات
شمارهٔ ۱۰ - مدح شاهینی
باز شاهینی نکو دیدار
بزم را کرد همچو باغ بهار
شاهش افزوده از شرف جاهی
شادمانه نشسته چون ماهی
ره به سوی نشاط بر بردار
سنگی از هر که هست برخوردار
نه طلا بن بود نه حازه بود
هر زمان زو بساط تازه بود
در طرب همچو گل همی خندد
هر چه او گفت شاه بپسندد
از لطافت قرین جانست او
پاک چون آب آسمانست او
گر چه او را به سالها زین پیش
هوسی کرده بود در سر خویش
هر دو حالی شراب خوردندی
مست گشته نشاط کردندی
پیش از این هیچ کار دیگر بود
که شبی مست پیش او بغنود
دست بر ناف او نهاد بر مهر
بر برش بوسه داد و داد به مهر
ور کنون طیبتی کند گه گه
نیست او را سخن معاذالله
از حکایات آن امیر گزین
نتوان هیچ چیز گفت جز این
حال مردانگیش معلوم است
کآهن او را به دست چون موم است
او نه زین پر دلان اکنونست
که به مردی ز رستم افزونست
چون نهد دست زور میل به میل
نهد انگشت بر میانه کیل
خیزد از جای خویش و هوی کشد
گرنه او را بدید عوی کشد
حمله آرد چو شیر بگرازد
میل خونین ز کف بیندازد
او ز برگ کلم گذاره کند
شلغم پخته را دو پاره کند
آخر او برکشد به مردی سر
نکند کس زیان به مردی بر
بزم را کرد همچو باغ بهار
شاهش افزوده از شرف جاهی
شادمانه نشسته چون ماهی
ره به سوی نشاط بر بردار
سنگی از هر که هست برخوردار
نه طلا بن بود نه حازه بود
هر زمان زو بساط تازه بود
در طرب همچو گل همی خندد
هر چه او گفت شاه بپسندد
از لطافت قرین جانست او
پاک چون آب آسمانست او
گر چه او را به سالها زین پیش
هوسی کرده بود در سر خویش
هر دو حالی شراب خوردندی
مست گشته نشاط کردندی
پیش از این هیچ کار دیگر بود
که شبی مست پیش او بغنود
دست بر ناف او نهاد بر مهر
بر برش بوسه داد و داد به مهر
ور کنون طیبتی کند گه گه
نیست او را سخن معاذالله
از حکایات آن امیر گزین
نتوان هیچ چیز گفت جز این
حال مردانگیش معلوم است
کآهن او را به دست چون موم است
او نه زین پر دلان اکنونست
که به مردی ز رستم افزونست
چون نهد دست زور میل به میل
نهد انگشت بر میانه کیل
خیزد از جای خویش و هوی کشد
گرنه او را بدید عوی کشد
حمله آرد چو شیر بگرازد
میل خونین ز کف بیندازد
او ز برگ کلم گذاره کند
شلغم پخته را دو پاره کند
آخر او برکشد به مردی سر
نکند کس زیان به مردی بر
رهی معیری : چند قطعه
پوشکین
ای پوشکین درود فرستم تو را درود
وز اهل دل پیام رسانم تو را پیام
آثار تو خجسته بود ای خجسته مرد
اشعار تو ستوده بود ای ستوده نام
بستی میان به خدمت مردم، ز روی مهر
زان رو که لوح سینه ات از کینه پاک بود
افسانه ات چو نغمه شادی امیدبخش
اندیشه ات چو مهر فلک تابناک بود
گفتی سخن ز سعدی آثار وی از آنک
گوهرشناس بود، دل تابناک تو
وینک ز مهد نظم وز اقلیم شاعران
آمد رهی، که لاله فشاند به خاک تو
هستی میان ما ز هنرهای خود پدید
گر ظاهرا پدید نه ای در میان ما
نام تو جاودان بود ای شاعر بزرگ
چونان که نام سعدی شیرین زبان ما
آزاده خوی بودی و آزاد زیستی
جان باختی که برفکنی رسم بندگی
مردی، ولیک نام شریف تو زنده ماند
مردن به راه خلق بود شرط زندگی
گفتی سخن ز سعدی و شهر و دیار او
با آنکه دور بود ز شهر و دیار تو
وینک رهی ز جانب سعدی پارسی
افشان کند شکوفه و گل بر مزار تو
وز اهل دل پیام رسانم تو را پیام
آثار تو خجسته بود ای خجسته مرد
اشعار تو ستوده بود ای ستوده نام
بستی میان به خدمت مردم، ز روی مهر
زان رو که لوح سینه ات از کینه پاک بود
افسانه ات چو نغمه شادی امیدبخش
اندیشه ات چو مهر فلک تابناک بود
گفتی سخن ز سعدی آثار وی از آنک
گوهرشناس بود، دل تابناک تو
وینک ز مهد نظم وز اقلیم شاعران
آمد رهی، که لاله فشاند به خاک تو
هستی میان ما ز هنرهای خود پدید
گر ظاهرا پدید نه ای در میان ما
نام تو جاودان بود ای شاعر بزرگ
چونان که نام سعدی شیرین زبان ما
آزاده خوی بودی و آزاد زیستی
جان باختی که برفکنی رسم بندگی
مردی، ولیک نام شریف تو زنده ماند
مردن به راه خلق بود شرط زندگی
گفتی سخن ز سعدی و شهر و دیار او
با آنکه دور بود ز شهر و دیار تو
وینک رهی ز جانب سعدی پارسی
افشان کند شکوفه و گل بر مزار تو
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱۱
عید شاداب درختیست که تا سال دگر
از گل و میوۀ او بوی همی یابی و بر
بوی آن گل بترازد چو خرد کار دماغ
بر آن میوه بتازد چو خرد سوی جگر
زین گل و میوه همان به که یکی گیرد بار
زین گل و میوه چه گویی که چه باشد خوشتر؟
عید را دستخوش خویش گرفتیم و ازو
میوه و گل بجزین گونه نخواهیم دگر
ما برینیم و برین نیز بپرسیم از شاه
شاه ما نیز همانا که برینست مگر
عید هر سال برآورد و برآورد امسال
خلعت شاه منست ، آن ملک شیر شکر
اصل تأیید و بزرگی و سعادت بادت
خلعت خسرو دارا دل افریدون فر
هفت چیزست کجا رتبت مردست ازو :
کله و اسب و قبا ، گرز و کمر ، تیغ و سپر
ملک شرق بیاراست بدین هفت ترا
چون ترا دید بدین رتبت مردی در خور
ز انکه در بزم سرافراز کلاهی و قبا
ز آنکه در رزم فرازندۀ تیغی و کمر
خواست تا اسب ترا بنده بود باد صبا
خواست تا ساز ترا بوسه دهد شمس و قمر
گر ملک بود مراد تو که آید بهری
آمد آن شاه کنون ، ز آنچه بجستی برخور
ای گه عشرت تو بزم ترا فتنه روان
وی گه کوشش تو رزم ترا بنده جگر
ای بهنگام سخاوت چو بتابی خورشید
وی بهنگام قساوت چو بسوزی آذر
حرکات تو گه رزم سبک روح چو سیم
سکنات تو گه بزم گرانبار چو زر
ای سوی لشکر بدخواه شتابان کشتی
وی گه حملۀ بدخواه درنگی لنگر
نیک دانی که بیک ساعت این نظم رهی
دوش ، برپای ، همی گفت ، شراب اندر سر
عذر من بنده ازین نظم سبک مایه بخواه
تا بشعری شکنم تازه بفردا دفتر
تا نیاید بگه فصل زمستان نیسان
نا نیاید بگه ماه حزیران آذر
هم چنین شاد و دل افروز همی باش بکام
یک تن از لشکر تو بر همه خصمان لشکر
از گل و میوۀ او بوی همی یابی و بر
بوی آن گل بترازد چو خرد کار دماغ
بر آن میوه بتازد چو خرد سوی جگر
زین گل و میوه همان به که یکی گیرد بار
زین گل و میوه چه گویی که چه باشد خوشتر؟
عید را دستخوش خویش گرفتیم و ازو
میوه و گل بجزین گونه نخواهیم دگر
ما برینیم و برین نیز بپرسیم از شاه
شاه ما نیز همانا که برینست مگر
عید هر سال برآورد و برآورد امسال
خلعت شاه منست ، آن ملک شیر شکر
اصل تأیید و بزرگی و سعادت بادت
خلعت خسرو دارا دل افریدون فر
هفت چیزست کجا رتبت مردست ازو :
کله و اسب و قبا ، گرز و کمر ، تیغ و سپر
ملک شرق بیاراست بدین هفت ترا
چون ترا دید بدین رتبت مردی در خور
ز انکه در بزم سرافراز کلاهی و قبا
ز آنکه در رزم فرازندۀ تیغی و کمر
خواست تا اسب ترا بنده بود باد صبا
خواست تا ساز ترا بوسه دهد شمس و قمر
گر ملک بود مراد تو که آید بهری
آمد آن شاه کنون ، ز آنچه بجستی برخور
ای گه عشرت تو بزم ترا فتنه روان
وی گه کوشش تو رزم ترا بنده جگر
ای بهنگام سخاوت چو بتابی خورشید
وی بهنگام قساوت چو بسوزی آذر
حرکات تو گه رزم سبک روح چو سیم
سکنات تو گه بزم گرانبار چو زر
ای سوی لشکر بدخواه شتابان کشتی
وی گه حملۀ بدخواه درنگی لنگر
نیک دانی که بیک ساعت این نظم رهی
دوش ، برپای ، همی گفت ، شراب اندر سر
عذر من بنده ازین نظم سبک مایه بخواه
تا بشعری شکنم تازه بفردا دفتر
تا نیاید بگه فصل زمستان نیسان
نا نیاید بگه ماه حزیران آذر
هم چنین شاد و دل افروز همی باش بکام
یک تن از لشکر تو بر همه خصمان لشکر
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۹۰
اوحدالدین کرمانی : الباب الثامن: فی الخصال المذمومة و ما یتولد منها
شمارهٔ ۹۱
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
می توان رفتن ز کویش، لیک حسرت در قفاست
خار خار آرزو ما را درین ره خار پاست
زینت آشفتگان باشد پریشانی چو زلف
این تهیدستی برای دست ما رنگ حناست
از پریشانگردی او خاطر من جمع نیست
با من است، اما نمی دانم دل او در کجاست
در جهاد آرزو، آزاد مردان را بس است
ترکش تیری که بر پهلو ز نقش بوریاست
راحت مردان، هم از سرپنجه ی مردانگی ست
شیر را در وقت خفتن دست و بازو متکاست
جز خم می، می کند هر کس خم دیگر به خاک
گر چو قارون، زنده در خاکش کند دوران، رواست
کشتن خود خواستم هر جا که تیغی شد بلند
بهر طوفان ماندگان، هر موج محراب دعاست
کم مباد از دیده ی من خاک راه او سلیم
آنچه هرگز درنمی آید به چشمم، توتیاست
خار خار آرزو ما را درین ره خار پاست
زینت آشفتگان باشد پریشانی چو زلف
این تهیدستی برای دست ما رنگ حناست
از پریشانگردی او خاطر من جمع نیست
با من است، اما نمی دانم دل او در کجاست
در جهاد آرزو، آزاد مردان را بس است
ترکش تیری که بر پهلو ز نقش بوریاست
راحت مردان، هم از سرپنجه ی مردانگی ست
شیر را در وقت خفتن دست و بازو متکاست
جز خم می، می کند هر کس خم دیگر به خاک
گر چو قارون، زنده در خاکش کند دوران، رواست
کشتن خود خواستم هر جا که تیغی شد بلند
بهر طوفان ماندگان، هر موج محراب دعاست
کم مباد از دیده ی من خاک راه او سلیم
آنچه هرگز درنمی آید به چشمم، توتیاست
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۷۴
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۴۶ - رباعی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
وعده کردی که بگیری به نگاهی جان را
دل ما نیست، چرا می شکنی پیمان را؟
همه چون سرو ببالند بخود، گر شمرم
خاربست سرکوی تو،صفت خوبان را
چون سیه مار که در برج کبوتر باشد
داده سودای تو رم از سر ما، سامان را
شرح احوال، سراسر بتو زان ننویسم
کر کفم نامه ز شوق تو کشد دامان را
کند از سختی مرد است دم تیغ عدو
زرهی نیست به از جوهر خود مردان را
از غم عشق، همین فیض مرا بس واعظ
کز دل تنگ، برون کرد غم دوران را
دل ما نیست، چرا می شکنی پیمان را؟
همه چون سرو ببالند بخود، گر شمرم
خاربست سرکوی تو،صفت خوبان را
چون سیه مار که در برج کبوتر باشد
داده سودای تو رم از سر ما، سامان را
شرح احوال، سراسر بتو زان ننویسم
کر کفم نامه ز شوق تو کشد دامان را
کند از سختی مرد است دم تیغ عدو
زرهی نیست به از جوهر خود مردان را
از غم عشق، همین فیض مرا بس واعظ
کز دل تنگ، برون کرد غم دوران را
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
عیب مفتی نه همین است که ساغر شکند
این حریفی است که دندان پیمبر شکند
شیخ...خر کیست که جوهر ریزد
سنگ ... سگ کیست که گوهر شکند
کام در گردش جام است به چرخ اندازید
آسمان را بگذارید که محور شکند
غیر خال تو کزو و آه مرا خاک بباد
ما دگر پشه ندیدیم که صرصر شکند
دیده زان سنگدلم پهلوی داراست ولی
سطوت سیل کجا سد سکندر شکند
نیست مرد صف مژگان تو این قطره خون
دل مگر رستم زال است که لشکر شکند
توهم ای دیده نگه کن به رخش منعی نیست
گر گدا گوشه ای از نان توانگر شکند
اجر آزادی صد مرغ اسیر است آن را
که به صیاد بگوید که مرا پر شکند
این نه مردی است که سرداریل از توپ و نظام
تیپ بر سازد و طیش آرد وسنگر شکند
گاه در تنگه شوشی سپه روس درد
گاه در پهنه گرگان صف خاور شکند
مردی آن است که یک حمله تهمتن تا زال
صلح کل ساخته خصمانه به خود برشکند
تارک نفس جدل باره به پا در سپرد
گردن هستی ... به تن در شکند
هر کرا دستگه نفس شکستن سردار
نیست محتاج که... دیگر شکند
این حریفی است که دندان پیمبر شکند
شیخ...خر کیست که جوهر ریزد
سنگ ... سگ کیست که گوهر شکند
کام در گردش جام است به چرخ اندازید
آسمان را بگذارید که محور شکند
غیر خال تو کزو و آه مرا خاک بباد
ما دگر پشه ندیدیم که صرصر شکند
دیده زان سنگدلم پهلوی داراست ولی
سطوت سیل کجا سد سکندر شکند
نیست مرد صف مژگان تو این قطره خون
دل مگر رستم زال است که لشکر شکند
توهم ای دیده نگه کن به رخش منعی نیست
گر گدا گوشه ای از نان توانگر شکند
اجر آزادی صد مرغ اسیر است آن را
که به صیاد بگوید که مرا پر شکند
این نه مردی است که سرداریل از توپ و نظام
تیپ بر سازد و طیش آرد وسنگر شکند
گاه در تنگه شوشی سپه روس درد
گاه در پهنه گرگان صف خاور شکند
مردی آن است که یک حمله تهمتن تا زال
صلح کل ساخته خصمانه به خود برشکند
تارک نفس جدل باره به پا در سپرد
گردن هستی ... به تن در شکند
هر کرا دستگه نفس شکستن سردار
نیست محتاج که... دیگر شکند
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷ - ریش دلبر
تاختن آورد بر بتان ختن ریش
باز نگردد بمکر و حیلت و فن ریش
بر دل خوبان اینزمانه بیکبار
کرد گشاده در بلا و محن ریش
وای و دریغا که خیر خیر سپه کرد
عارض آن ماهروی سیم ذقن ریش
آوخ و درد او حسرتا که برآورد
گرد ز فرق بتان چین و شکن ریش
دلبر من ریش را برابر من کرد
آوخ ازین دلبر و برابر من ریش
بوسه گهی کاندر او حلاوت جان بود
راست بزد چون خلیده نی، بسمن ریش
چه نخ دوست را ز زلف رسن بود
چاه شد انباشته، چو گشت رسن ریش
دار حسن گشت یار من بدرازی
چون رسن آویخته ز دار حسن ریش
تنگدلم، کان نگار تنگ دهن را
تنگ در آمد بگرد تنگ دهن، ریش
کشن پر از نیشکر برآمد و بگرفت
جای بر آن شکرین عقیق، یمن ریش
گرد بناگوش آن نگارین بگرفت
جای شکن گیر زلفق توبه شکن ریش
پیش شمن شانه آن صنم زدی از زلف
زد بدل زلف شانه پیش شمن ریش
بتکده عشق را و تن رخ او بود
بت نپرسند شمن چو گشت و تن ریش
ای پدر از درد ریش کندن فرزند
جامه درو خاک پاش بر سرو کن ریش
جان پدر رحم کن بجان پدر بر
سست بیکبارگی فرو مفکن ریش
من صفت ریش تو چه دانم کردن
ای همه تن ریش و باز ای همه تن ریش
ای چو خران . . . ر خورده، ریش فرومان
تا چو دم گاو درکشی بدهن ریش
باز نگردد بمکر و حیلت و فن ریش
بر دل خوبان اینزمانه بیکبار
کرد گشاده در بلا و محن ریش
وای و دریغا که خیر خیر سپه کرد
عارض آن ماهروی سیم ذقن ریش
آوخ و درد او حسرتا که برآورد
گرد ز فرق بتان چین و شکن ریش
دلبر من ریش را برابر من کرد
آوخ ازین دلبر و برابر من ریش
بوسه گهی کاندر او حلاوت جان بود
راست بزد چون خلیده نی، بسمن ریش
چه نخ دوست را ز زلف رسن بود
چاه شد انباشته، چو گشت رسن ریش
دار حسن گشت یار من بدرازی
چون رسن آویخته ز دار حسن ریش
تنگدلم، کان نگار تنگ دهن را
تنگ در آمد بگرد تنگ دهن، ریش
کشن پر از نیشکر برآمد و بگرفت
جای بر آن شکرین عقیق، یمن ریش
گرد بناگوش آن نگارین بگرفت
جای شکن گیر زلفق توبه شکن ریش
پیش شمن شانه آن صنم زدی از زلف
زد بدل زلف شانه پیش شمن ریش
بتکده عشق را و تن رخ او بود
بت نپرسند شمن چو گشت و تن ریش
ای پدر از درد ریش کندن فرزند
جامه درو خاک پاش بر سرو کن ریش
جان پدر رحم کن بجان پدر بر
سست بیکبارگی فرو مفکن ریش
من صفت ریش تو چه دانم کردن
ای همه تن ریش و باز ای همه تن ریش
ای چو خران . . . ر خورده، ریش فرومان
تا چو دم گاو درکشی بدهن ریش
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
به هنر فخر نکردن هنر مردانست
گهر خویش شکستن گهر مردانست
تن به شمشیر ستم درده و آسوده نشین
از سر خویش گذشتن سپر مردانست
بر سر کوچة مردی گذری کن کانجا
کیمیا چشم به راه نظر مردانست
سنگ بر شیشة مستی زن و فیروزی بین
این شکستی است که در وی ظفر مردانست
آنچه در مایدة هر دو جهان حاضر نیست
چشم اگر باز کنی ماحضر مردانست
سنگ بالین کن و آنکه مزة خواب ببین
تا بدانی که چه در زیر سر مردانست
میل پروازت اگر هست گرانی بگذار
که سبکروحی دل بال و پر مردانست
دل فهمیدن اسرار نداری ورنه
زیر هر سنگ که پرسی خبر مردانست
راه بیراه بریدن روش اهل دلست
گام بیگام نهادن سفر مردانست
شجر بارور خلد که طوبی لقب است
خار خشکی است که در بوم و بر مردانست
قلعة چرخ نشاید به هر اندیشه گشاد
که کلید درش آه سحر مردانست
شکوة چرخ مکن لایق آزار نیی
دست بیداد فلک در کمر مردانست
راه این طایفه هر چند خطیرست مترس
که سلامت روی دل خطر مردانست
در فراغتگه تسلیم زسنگ در دوست
بالش نرمی در زیر سر مردانست
بندة فیض مسیحای زمان شو فیّاض
که به ارشاد معانی پدر مردانست
گهر خویش شکستن گهر مردانست
تن به شمشیر ستم درده و آسوده نشین
از سر خویش گذشتن سپر مردانست
بر سر کوچة مردی گذری کن کانجا
کیمیا چشم به راه نظر مردانست
سنگ بر شیشة مستی زن و فیروزی بین
این شکستی است که در وی ظفر مردانست
آنچه در مایدة هر دو جهان حاضر نیست
چشم اگر باز کنی ماحضر مردانست
سنگ بالین کن و آنکه مزة خواب ببین
تا بدانی که چه در زیر سر مردانست
میل پروازت اگر هست گرانی بگذار
که سبکروحی دل بال و پر مردانست
دل فهمیدن اسرار نداری ورنه
زیر هر سنگ که پرسی خبر مردانست
راه بیراه بریدن روش اهل دلست
گام بیگام نهادن سفر مردانست
شجر بارور خلد که طوبی لقب است
خار خشکی است که در بوم و بر مردانست
قلعة چرخ نشاید به هر اندیشه گشاد
که کلید درش آه سحر مردانست
شکوة چرخ مکن لایق آزار نیی
دست بیداد فلک در کمر مردانست
راه این طایفه هر چند خطیرست مترس
که سلامت روی دل خطر مردانست
در فراغتگه تسلیم زسنگ در دوست
بالش نرمی در زیر سر مردانست
بندة فیض مسیحای زمان شو فیّاض
که به ارشاد معانی پدر مردانست