عبارات مورد جستجو در ۱۸ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۹
پسر هند اگر چه خال منست
دوستی ویم به کاری نیست
ور نوشت او خطی ز بهر رسول
به خطش نیز افتخاری نیست
در مقامی که شیر مردانند
در خط و خال اعتباری نیست
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۷۵ - معما
علم آصف گنج قارون صبر ایوب رسول
یاد کرد اندر کتاب این هر سه لقمان حکیم
هرکه بازد عاشقی با این سه چیز ای نیکنام
لام او هرگز نبیند روی ضاد و روی میم
سعدی : باب سوم در فضیلت قناعت
حکایت شمارهٔ ۱۵
اعرابی را دیدم در حلقه جوهریان بصره که حکایت همی‌کرد که وقتی در بیابانی راه گم کرده بودم و از زاد معنی چیزی با من نمانده بود و دل بر هلاک نهاده که همی ناگاه کیسه‌ای یافتم پر مروارید هرگز آن ذوق و شادی فراموش نکنم که پنداشتم گندم بریانست باز آن تلخی و نومیدی که معلوم کردم که مرواریدست.
در بيابان خشك و ريگ روان
تشنه را در دهان ، چه در چه صدف
مرد بی توشه کاوفتاد از پای
بر کمربند او چه زر چه خزف
سعدی : باب ششم در ضعف و پیری
حکایت شمارهٔ ۸
پیر مردی را گفتند چرا زن نکنی گفت با پیر زنانم عیشی نباشد. گفتند جوانی بخواه چو مکنت داری. گفت مرا که پیرم با پیر زنان الفت نیست پس او را که جوان باشد با من که پیرم چه دوستی صورت بندد؟
زور باید نه زر که بانو را
گزری دوستتر که ده من گوشت
شاه نعمت‌الله ولی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۶۷
هر چیز که آن متاع دنیاست
بیگانه ز ماست بشنو این راست
گر گندم دهر کاه گردد
بر ما بجوی چو یار با ماست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۰
گر آن شیرین سخن تلقین کند گفتار طوطی را
سخن شکر شود در پسته منقار طوطی را
به تعلیم نخستین سازد از تکرار مستغنی
ز حرف دلنشین آن شکرین گفتار طوطی را
سخن را نیست باغ دلگشایی چون دل روشن
که از آیینه باشد ساغر سرشار طوطی را
ز حسن برق جولان آن قدر تمکین طمع دارم
که آن آیینه رو بشناسد از زنگار طوطی را
چنان کز آب روشن سبزه خوابیده برخیزد
نمود آیینه رخسار او بیدار طوطی را
مباد اهل سخن را کار با آهن دلان یارب!
ز خون دل بود گلگونه منقار طوطی را
چو بیماران عالم را دهن تلخ است از صفرا
چه حاصل زین که ریزد شکر از گفتار طوطی را؟
نباشد حاجت آیینه در بزم صفاکیشان
به گفتار آورد آنجا در و دیوار طوطی را
به خود چون مار می پیچد، سخن چون در میان آید
اگر دارد خجل طاوس از رفتار طوطی را
دل آیینه روشن غبارآلود می گردد
وگرنه هست زیر لب سخن بسیار طوطی را
سخن چین می کند تاریک، عیش صاف طبعان را
مده در خلوت آیینه ره زنهار طوطی را
مکرر می کند قند سخن را قرب همجنسان
ازان آیینه می سازد شکر گفتار طوطی را
سر و کار من افتاده است با آیینه رخساری
که از سنگین دلی نشناسد از زنگار طوطی را
به من بود از دل فولاد آن آیینه رو روشن
که همچون سبزه پامال، سازد خوار طوطی را
ز ما گر حرف می خواهی، دل روشن به دست آور
که روشن شد سواد از عالم انوار طوطی را
مگر گویا ازان آیینه رخسار شد صائب
که می لغزد زبان در حالت گفتار طوطی را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۳۰
دل ظالم از آب چشم مظلومان نیندیشد
ز اشک هیزم تر آتش سوزان نیندیشد
چه پروا دارد از سنگ ملامت هر که مجنون شد؟
که از کوه گران سیل سبک جولان نیندیشد
دهد در دامن خود لاله و گل جای شبنم را
عذار شرمناک از دیده حیران نیندیشد
خط پاکی است از موج حوادث چرب نرمیها
که چون هموار گردد تیغ از سوهان نیندیشد
خیانت بر تو دارد تلخ یاد روز محشر را
که هر کس خود حساب افتاد از دیوان نیندیشد
شود فرمانروا در مصر عزت پاکدامانی
که همچون ماه کنعان از چه و زندان نیندیشد
به ابراهیم ادهم فقر از شاهی گوارا شد
که طوفان دیده از تردستی باران نیندیشد
زبی برگان خزان سنگدل رنگی نمی دارد
زرهزن هر که چون شمشیر شد عریان نیندیشد
فروغ عاریت از هر نسیمی می شود لرزان
چراغ لاله از افشاندن دامان نیندیشد
زدست ناتوانان هیچ دستی نیست بالاتر
درین پیکار زال از رستم دستان نیندیشد
شود رطل گران دریاکشان را لنگر تمکین
نهنگ پر دل از بدمستی طوفان نیندیشد
شب مهتاب پای دزد را کوتاه می سازد
دل روشن زمکر و حیله شیطان نیندیشد
نباشد بیضه فولاد را اندیشه از دندان
دل سخت بتان از ناله و افغان نیندیشد
دلم از خط به لعل روح بخش یار می لرزد
اگرچه از سیاهی چشمه حیوان نیندیشد
در نگشاده سختی می کشد از هر سبکدستی
ز زخم سنگ، صائب پسته خندان نیندیشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۴۵
هرکه از گریه بیدرد اثر می طلبد
همت از مردم کوتاه نظر می طلبد
علم فتح بلند از سپر انداختن است
ساده لوح آن که ز شمشیر ظفر می طلبد
نیست هر رشته سزاوار به گلدسته ما
دل صد پاره ما موی کمر می طلبد
گر شود هر سر مو پای طلب کافی نیست
قطع این بادیه سامان دگر می طلبد
طمع از خوان بخیلان نکند قطع امید
مور حرص از نی بی مغز شکر می طلبد
گرچه صد بار گره شد به گلویش این آب
صدف خام همان آب گهر می طلبد
یوسف آنجا که به زندان فراموشان است
از دل گمشده ما که خبر می طلبد؟
ماه از هاله عبث می شود آغوش طراز
سرو سیمین تو آغوش دگر می طلبد
خاک صحرای قناعت جگرش سوخته است
نه ز حرص است اگر مور شکر می طلبد
بی شکستن به مقامی نرسد عزم درست
کشتی ما مدد از موج خطر می طلبد
حاجت خود نکند عرض به هرکس صائب
هرچه می بایدش از آه سحر می طلبد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۸۱
قدم از صدق درین مرحله می باید زد
می لعل از قدح آبله می باید زد
می شود دانه انگور به مهلت می ناب
مهر طاقت به لب پر گله می باید زد
فرض عین است بر آزاده روان عزت خار
قطره با چشم درین مرحله می باید زد
سوخت هرکس پی ما سوخته جانان برداشت
آب بر آتش این قافله می باید زد
نیست جز پیچ و خم این مرحله را راه دگر
دست مردانه درین سلسله می باید زد
می شود بزم می از لنگر تمکین بی ذوق
باده با مردم بی حوصله می باید زد
صائب از خار به تعجیل گذشتن ستم است
همه را بر محک آبله می باید زد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۸۴
ملایمت سپر خصم تندخو گردد
شراب شیشه شکن عاجز کدو گردد
به جوی رفته دگر بار آب می آید
که خاک باده کشان عاقبت سبو گردد
اگر تو چشم توانی ز هر دو عالم بست
دل سیاه تو آیینه دورو گردد
سیه ز نام به چشم عقیق شد عالم
دگر کسی به چه امید نامجو گردد؟
به حرف هیچ کس انگشت اعتراض منه
که مستفید شود از تو و عدو گردد
کسی که چاشنی بوسه کرده است ادراک
چسان تسلی ازان لب به گفتگو گردد؟
ز خامشی چو توان مایه دار شد صائب
چه لازم است کسی خرج گفتگو گردد؟
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
هر چند که خصمی سپهر از جهل است
آسان گذرد به خاطری کو اهل است
عاجز شده روزگار از خصمی ما
دشوار زمانه بس که بر ما سهل است
کلیم کاشانی : مثنویات
شمارهٔ ۴ - تعریف جنگ فیل شاهزاده اورنگ زیب
بمهمانی گوش ارباب هوش
یکی قصه دارم بمن دار گوش
حدیثی سراسر بیان وقوع
بگویم بتو از زبان وقوع
حدیثی درو پیر و برنا یکی
بنقلش زبان قلمها یکی
زمردم من این نقل نشنیده ام
من از دل شنیدم، دل از دیده ام
چو آراید این قصه هنگامه را
شمارند افسانه شهنامه را
صباحی شهنشاه گیتی فروز
شه معدلت گستر ظلم سوز
شهنشاه آفاق شاه جهان
فلک رتبه ثانی صاحبقران
درش ملت و ملک را قبله گاه
جهان پادشاه و خلافت پناه
بگردش درآمد چو خور در سپهر
ازو شد جهان غرق انوار مهر
جهان صورت روز محشر گرفت
لب جوی را موج لشکر گرفت
سران سپاه و وجوه حشم
فتادند در سجده بر روی هم
که سجده شه ز نقش جبین
شود آبله دار روی زمین
خلایق چو بعد از زمین بوس شاه
گرفتند در خورد خود جایگاه
گهی از نظر فوج لشگر گذشت
گهی کوه پیکر تکاور گذشت
چو سیر خیال آشکارا شود
بعالم قیامت هویدا شود
فتادند فیلان جنگی بهم
پی جنگ خرطومها شد علم
ندیدم چنین جنگ در هیچ کیش
نه صلح از قفا نه کدورت زپیش
زمین گرم از شعله کین چنان
که آتش میانجی شود در میان
زدند آنچنان کله بر یکدگر
که شیر از صدایش ببازد جگر
سر هر دو خوردند بر هم چنان
که شد گردن هر دو در تن نهان
دو ابر سیه درهم آویختند
چو باران همه خون هم ریختند
زدی برق دندانشان دمبدم
بقلب سیاهی اندام هم
زمین خاک مالی دیگر برنتافت
همه گرد شد سوی بالا شتافت
چو شد سد راه تماشا غبار
بفرمود شاهنشه کامکار
که شهزاده های فلک احتشام
برآیند بر توسن خوشخرام
زقصر شرف سوی میدان روند
بنظاره جنگ فیلان روند
در آن محشر عام هر یک دلیر
رسیدند زانسانکه در بیشه شیر
در آن عرصه آسمانی فضا
گرفتند جا چون ثوابت جدا
بفیلان جنگی نظر دوختند
وزان جنگ بس حکمت آموختند
گرفتند تعلیم از فیل مست
بفوج غنیمان فکندن شکست
وگر پایداری بروز مصاف
اگر روبرو برخورد کوه قاف
چو این جنگ از کینه پرمایه بود
بساط جدل طی نمی گشت زود
برآئینه خاطر شاه تافت
که باید بآن عرصه خود هم شتافت
مبادا که شهزاده های دلیر
شمارند فیلان جنگی حقیر
دلیرانه تازند بر فیل مست
که با شیر این بیشه این نشئه هست
جنیبت طلب کرد و از پای خاست
زمین و زمان گفتی از جای خاست
درآمد به تند اشهبی برق سیر
هما کرده از سایه اش کسب خیر
سراسر بزرگان و گردنکشان
دوان در رکاب سعادت نشان
سران در رکاب مبارک اثر
ندانسته از شوق پا را ز سر
بآن عرصه چون شاه والا رسید
زمانی عنان تکاور کشید
خبر چونکه از مقدم شاه یافت
بآوردن در بدریا شتافت
ز سنگینی سایه پادشاه
بدل شد بابرام جوش سپاه
چو کم گشت آشوب از آن رستخیز
بفیلان جنگی اثر کرد نیز
زمانی سر از جنگ برداشتند
ولی چشم بر یکدگر داشتند
در اینوقت شطرنجی روزگار
که منصوبه بین است و بازی شمار
بنوعی دگر فیل این عرصه راند
که از وحشتش عقلها مات ماند
دوید از قضا ز آن دو فیل مهیب
یکی سوی شهزاده اورنگ زیب
بخشمی که پیش آیدش کوه اگر
دگر تا قیامت نبندد کمر
چو چرخی که چرخ آمدی گر فرو
نگرداندیش از ره کینه رو
صف چاره خلق درهم درید
بشهزاده شیر صولت رسید
بمردی ز جا یکسر مو نشد
ز راه چنین سیل یکسو نشد
ز پیشش عنان تکاور نتافت
زبردستی آسمان بر نتافت
بتمکین سرشته ز بس جوهرش
نجنبید جز نبض از پیکرش
بچشم جهان دهر تاریک شد
بخورشید آن ابر نزدیک شد
چو زین بیشتر صبر را جا نبود
درآویخت مانند آتش بدود
یکی برجه ای برق سان تافته
نظر از رگ غیرتش یافته
زقدرت چنان زد به پیشانیش
که جست از قفا برق رخشانیش
زبس برجه در کله اش شد نهان
سرش گشت فانوس شمع سنان
از آن رخنه کز بر چه شد در سرش
برون رفت مستی که بد در سرش
در آن کوه پیکر نهان شد سنان
دگر باره در رفت آهن بکان
ز برق سنان آتش کین فزود
همه شعله گردید آن تیره روز
ز خرطوم انداخت پیچان کمند
فتاد اسب شهزاده در شهر بند
گرفت اسب و شهزاده بروی سوار
زبیم آب شد زهره روزگار
بیفشاند بر اسب دندان کین
برآمد خروش از زمان و زمین
بدندانش شهزاده کامیاب
مقارن چو با صبحدم آفتاب
چو در اسب سامان جولان ندید
چو شهبازی از خانه زین پرید
هماندم که بر اسب پا را فشرد
روان دست جرأت بشمشیر برد
علم کرد شمشیر و بر وی درید
کز آن سوی فیل غنیمش دوید
چو نبود پسندیده پردلان
که گیرد یکی را دو تن در میان
ز روی مروت از آن دست داشت
به پیکار فیل غنیمش گذاشت
بتکلیف فطرت دلیری نمود
به سنی که تکلیف بروی نبود
درین سن اگر بودی افراسیاب
همی گشتی از دیدن فیل آب
نیاورده خلاق بالا و پست
غنیمی درین عرصه چون فیل مست
نیامد بدست قضا و قدر
سلاحی که بر وی شود کارگر
چو از جوش مستی نشد خشمگین
فشارد بر افلاک دندان کین
حذر کن زخرطوم آن پر جدل
در آن آستین است دست اجل
جدل با چنین تند خصم درشت
بگردون ستیزه است و بر کوه مشت
در آغاز و انجام این کارزار
همی دید شاهنشه کامکار
از آن شیردل چون بدید این جگر
بفرقش بیفشاند گنج گهر
سرش را زعزت بگردون رساند
برو فیلبار جواهر فشاند
بزر وزن شهزاده نامجوی
نمودند وزین گشت زر سرخ روی
نظر کرده شاه آفاق شد
بمردانگی در جهان طاق شد
پس آنگه سر گنجها را گشاد
تصدق بدرویش و محتاج داد
گدائی که بود از طلب در تعب
بآب گهر شست دست از طلب
چنان چشم حرص از گهر گشت پر
که مژگانش چون رشته شد پر زدر
فقیران ز بس گنج اندوختند
سپند از جواهر بر او سوختند
چنان داد همت در آفاق داد
که دست طلب از گرفتن فتاد
نیابد جز این کار از دست ما
که داریم بهر دعا بر خدا
همیشه بر اورنگ فرماندهی
بماناد در فر ظل اللهی
وزین چار شهزاده کامران
مسخر کند چار رکن جهان
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۱
آهم اثر نیافت ز فریاد بی وقوف
شاگرد را چه بهره ز استاد بی وقوف
ناخن به پنجه دارد و در بند تیشه است
آه از نکرده کاری فرهاد بی وقوف
مشکل که این شکار درآید به دام تو
دل مرغ زیرک است و تو صیاد بی وقوف
آن کس که بد نگفته، بترس از زبان او
پرهیز کن ز نشتر فصاد بی وقوف
شعرم به موشکافی ادراک مدعی
خندد چو نوعروس به داماد بی وقوف
بنگر سلیم چون فلکم زار می کشد؟
کافر مباد کشته ی جلاد بی وقوف
سلیم تهرانی : قطعات
شمارهٔ ۲۲ - زان دشمن نزدیک که دورش نتوان کرد
زان دشمن نزدیک که دورش نتوان کرد
ناچار گزیری نبود همنفسی را
پیداست بر ارباب فراست که ندارد
افشاندن دم فایده، اسب مگسی را
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۴
ای دانش خود گشته هنر در نظرت
وز فخر گذشته است از عرش سیرت
گر همسفر عارف سالک گردی
جایی برسی که عیب باشد هنرت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۰
گلستان شو ز می تا نوبهار از چشم رنگ افتد
ز بیتابی گلی هر گوشه با سروی به جنگ افتد
تماشا می کند آیینه چشم غزالانش
نگاه او اگر بر داغ تصویر پلنگ افتد
خوش آن شوری که از نیرنگ چون مجلس بیارایی
زگلبازی میان شیشه و دل جنگ سنگ افتد
برای آسیا یک دانه را یک خوشه می سازد
فریبت می دهد نشو و نما چون کار تنگ افتد
ز انجام عداوت غافلی بر خویش رحمی کن
نمی ترسی کمان از دست دل پیش از خدنگ افتد
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۴۲
گر در آمد بقچه را زد دور باش
گفت ای خسقی زوالا دور باش
سوزنی سمرقندی : بخش دوم قطعات
شمارهٔ ۱۵ - اشرف ابریشمی
اشرف ابریشمی طریق منی کرد
بر خود باریک تر ز تار بریشم
او کمر بخل بست و سخت براندود
باب مروت بقیر و شلم و سریشم