عبارات مورد جستجو در ۲۲ گوهر پیدا شد:
عبید زاکانی : عبید زاکانی
موش و گربه
اگر داری تو عقل و دانش و هوش
بیا بشنو حدیث گربه و موش
بخوانم از برایت داستانی
که در معنای آن حیران بمانی
ای خردمند عاقل ودانا
قصهٔ موش و گربه برخوانا
قصهٔ موش و گربهٔ منظوم
گوش کن همچو در غلطانا
از قضای فلک یکی گربه
بود چون اژدها به کرمانا
شکمش طبل و سینهاش چو سپر
شیر دم و پلنگ چنگانا
از غریوش به وقت غریدن
شیر درنده شد هراسانا
سر هر سفره چون نهادی پای
شیر از وی شدی گریزانا
روزی اندر شرابخانه شدی
از برای شکار موشانا
در پس خم مینمود کمین
همچو دزدی که در بیابانا
ناگهان موشکی ز دیواری
جست بر خم می خروشانا
سر به خم برنهاد و می نوشید
مست شد همچو شیر غرانا
گفت کو گربه تا سرش بکنم
پوستش پر کنم ز کاهانا
گربه در پیش من چو سگ باشد
که شود روبرو بمیدانا
گربه این را شنید و دم نزدی
چنگ و دندان زدی بسوهانا
ناگهان جست و موش را بگرفت
چون پلنگی شکار کوهانا
موش گفتا که من غلام توام
عفو کن بر من این گناهانا
مست بودم اگر گهی خوردم
گه فراوان خورند مستانا
گربه گفتا دروغ کمتر گوی
نخورم من فریب و مکرانا
میشنیدم هرآنچه میگفتی
آروادین قحبهٔ مسلمانا
گربه آنموش را بکشت و بخورد
سوی مسجد شدی خرامانا
دست و رو را بشست و مسح کشید
ورد میخواند همچو ملانا
بار الها که توبه کردم من
ندرم موش را بدندانا
بهر این خون ناحق ای خلاق
من تصدق دهم دو من نانا
آنقدر لابه کرد و زاری کردی
تا بحدی که گشت گریانا
موشکی بود در پس منبر
زود برد این خبر بموشانا
مژدگانی که گربه تائب شد
زاهد و عابد و مسلمانا
بود در مسجد آن ستوده خصال
در نماز و نیاز و افغانا
این خبر چون رسید بر موشان
همه گشتند شاد و خندانا
هفت موش گزیده برجستند
هر یکی کدخدا و دهقانا
برگرفتند بهر گربه ز مهر
هر یکی تحفههای الوانا
آن یکی شیشهٔ شراب به کف
وان دگر برههای بریانا
آن یکی طشتکی پر از کشمش
وان دگر یک طبق ز خرمانا
آن یکی ظرفی از پنیر به دست
وان دگر ماست با کره نانا
آن یکی خوانچه پلو بر سر
افشره آب لیمو عمانا
نزد گربه شدند آن موشان
با سلام و درود و احسانا
عرض کردند با هزار ادب
کای فدای رهت همه جانا
لایق خدمت تو پیشکشی
کردهایم ما قبول فرمانا
گربه چون موشکان بدید بخواند
رزقکم فی السماء حقانا
من گرسنه بسی بسر بردم
رزقم امروز شد فراوانا
روزه بودم به روزهای دگر
از برای رضای رحمانا
هرکه کار خدا کند بیقین
روزیش میشود فراوانا
بعد از آن گفت پیش فرمائید
قدمی چند ای رفیقانا
موشکان جمله پیش میرفتند
تنشان همچو بید لرزانا
ناگهان گربه جست بر موشان
چون مبارز به روز میدانا
پنج موش گزیده را بگرفت
هر یکی کدخدا و ایلخانا
دو بدین چنگ و دو بدانچنگال
یک به دندان چو شیر غرانا
آندو موش دگر که جان بردند
زود بردند خبر به موشانا
که چه بنشستهاید ای موشان
خاکتان بر سر ای جوانانا
پنج موش رئیس را بدرید
گربه با چنگها و دندانا
موشکانرا از این مصیبت و غم
شد لباس همه سیاهانا
خاک بر سر کنان همی گفتند
ای دریغا رئیس موشانا
بعد از آن متفق شدند که ما
میرویم پای تخت سلطانا
تا بشه عرض حال خویش کنیم
از ستمهای خیل گربانا
شاه موشان نشسته بود به تخت
دید از دور خیل موشانا
همه یکباره کردنش تعظیم
کای تو شاهنشهی بدورانا
گربه کرده است ظلم بر ماها
ای شهنشه اولم به قربانا
سالی یکدانه میگرفت از ما
حال حرصش شده فراوانا
این زمان پنج پنج میگیرد
چون شده تائب و مسلمانا
درد دل چون به شاه خود گفتند
شاه فرمود کای عزیزانا
من تلافی به گربه خواهم کرد
که شود داستان به دورانا
بعد یکهفته لشگری آراست
سیصد و سی هزار موشانا
همه با نیزهها و تیر و کمان
همه با سیفهای برانا
فوجهای پیاده از یکسو
تیغها در میانه جولانا
چونکه جمع آوری لشگر شد
از خراسان و رشت و گیلانا
یکه موشی وزیر لشگر بود
هوشمند و دلیر و فطانا
گفت باید یکی ز ما برود
نزد گربه به شهر کرمانا
یا بیا پای تخت در خدمت
یا که آماده باش جنگانا
موشکی بود ایلچی ز قدیم
شد روانه به شهر کرمانا
نرم نرمک به گربه حالی کرد
که منم ایلچی ز شاهانا
خبر آوردهام برای شما
عزم جنگ کرده شاه موشانا
یا برو پای تخت در خدمت
یا که آماده باش جنگانا
گربه گفتا که موش گه خورده
من نیایم برون ز کرمانا
لیکن اندر خفا تدارک کرد
لشگر معظمی ز گربانا
گربههای براق شیر شکار
از صفاهان و یزد و کرمانا
لشگر گربه چون مهیا شد
داد فرمان به سوی میدانا
لشگر موشها ز راه کویر
لشگر گربه از کهستانا
در بیابان فارس هر دو سپاه
رزم دادند چون دلیرانا
جنگ مغلوبه شد در آن وادی
هر طرف رستمانه جنگانا
آنقدر موش و گربه کشته شدند
که نیاید حساب آسانا
حملهٔ سخت کرد گربه چو شیر
بعد از آن زد به قلب موشانا
موشکی اسب گربه را پی کرد
گربه شد سرنگون ز زینانا
الله الله فتاد در موشان
که بگیرید پهلوانانا
موشکان طبل شادیانه زدند
بهر فتح و ظفر فراوانا
شاه موشان بشد به فیل سوار
لشگر از پیش و پس خروشانا
گربه را هر دو دست بسته بهم
با کلاف و طناب و ریسمانا
شاه گفتا بدار آویزند
این سگ روسیاه نادانا
گربه چون دید شاه موشانرا
غیرتش شد چو دیگ جوشانا
همچو شیری نشست بر زانو
کند آن ریسمان به دندانا
موشکان را گرفت و زد بزمین
که شدندی به خاک یکسانا
لشگر از یکطرف فراری شد
شاه از یک جهت گریزانا
از میان رفت فیل و فیل سوار
مخزن تاج و تخت و ایوانا
هست این قصهٔ عجیب و غریب
یادگار عبید زاکانا
جان من پند گیر از این قصه
که شوی در زمانه شادانا
غرض از موش و گربه برخواندن
مدعا فهم کن پسر جانا
بیا بشنو حدیث گربه و موش
بخوانم از برایت داستانی
که در معنای آن حیران بمانی
ای خردمند عاقل ودانا
قصهٔ موش و گربه برخوانا
قصهٔ موش و گربهٔ منظوم
گوش کن همچو در غلطانا
از قضای فلک یکی گربه
بود چون اژدها به کرمانا
شکمش طبل و سینهاش چو سپر
شیر دم و پلنگ چنگانا
از غریوش به وقت غریدن
شیر درنده شد هراسانا
سر هر سفره چون نهادی پای
شیر از وی شدی گریزانا
روزی اندر شرابخانه شدی
از برای شکار موشانا
در پس خم مینمود کمین
همچو دزدی که در بیابانا
ناگهان موشکی ز دیواری
جست بر خم می خروشانا
سر به خم برنهاد و می نوشید
مست شد همچو شیر غرانا
گفت کو گربه تا سرش بکنم
پوستش پر کنم ز کاهانا
گربه در پیش من چو سگ باشد
که شود روبرو بمیدانا
گربه این را شنید و دم نزدی
چنگ و دندان زدی بسوهانا
ناگهان جست و موش را بگرفت
چون پلنگی شکار کوهانا
موش گفتا که من غلام توام
عفو کن بر من این گناهانا
مست بودم اگر گهی خوردم
گه فراوان خورند مستانا
گربه گفتا دروغ کمتر گوی
نخورم من فریب و مکرانا
میشنیدم هرآنچه میگفتی
آروادین قحبهٔ مسلمانا
گربه آنموش را بکشت و بخورد
سوی مسجد شدی خرامانا
دست و رو را بشست و مسح کشید
ورد میخواند همچو ملانا
بار الها که توبه کردم من
ندرم موش را بدندانا
بهر این خون ناحق ای خلاق
من تصدق دهم دو من نانا
آنقدر لابه کرد و زاری کردی
تا بحدی که گشت گریانا
موشکی بود در پس منبر
زود برد این خبر بموشانا
مژدگانی که گربه تائب شد
زاهد و عابد و مسلمانا
بود در مسجد آن ستوده خصال
در نماز و نیاز و افغانا
این خبر چون رسید بر موشان
همه گشتند شاد و خندانا
هفت موش گزیده برجستند
هر یکی کدخدا و دهقانا
برگرفتند بهر گربه ز مهر
هر یکی تحفههای الوانا
آن یکی شیشهٔ شراب به کف
وان دگر برههای بریانا
آن یکی طشتکی پر از کشمش
وان دگر یک طبق ز خرمانا
آن یکی ظرفی از پنیر به دست
وان دگر ماست با کره نانا
آن یکی خوانچه پلو بر سر
افشره آب لیمو عمانا
نزد گربه شدند آن موشان
با سلام و درود و احسانا
عرض کردند با هزار ادب
کای فدای رهت همه جانا
لایق خدمت تو پیشکشی
کردهایم ما قبول فرمانا
گربه چون موشکان بدید بخواند
رزقکم فی السماء حقانا
من گرسنه بسی بسر بردم
رزقم امروز شد فراوانا
روزه بودم به روزهای دگر
از برای رضای رحمانا
هرکه کار خدا کند بیقین
روزیش میشود فراوانا
بعد از آن گفت پیش فرمائید
قدمی چند ای رفیقانا
موشکان جمله پیش میرفتند
تنشان همچو بید لرزانا
ناگهان گربه جست بر موشان
چون مبارز به روز میدانا
پنج موش گزیده را بگرفت
هر یکی کدخدا و ایلخانا
دو بدین چنگ و دو بدانچنگال
یک به دندان چو شیر غرانا
آندو موش دگر که جان بردند
زود بردند خبر به موشانا
که چه بنشستهاید ای موشان
خاکتان بر سر ای جوانانا
پنج موش رئیس را بدرید
گربه با چنگها و دندانا
موشکانرا از این مصیبت و غم
شد لباس همه سیاهانا
خاک بر سر کنان همی گفتند
ای دریغا رئیس موشانا
بعد از آن متفق شدند که ما
میرویم پای تخت سلطانا
تا بشه عرض حال خویش کنیم
از ستمهای خیل گربانا
شاه موشان نشسته بود به تخت
دید از دور خیل موشانا
همه یکباره کردنش تعظیم
کای تو شاهنشهی بدورانا
گربه کرده است ظلم بر ماها
ای شهنشه اولم به قربانا
سالی یکدانه میگرفت از ما
حال حرصش شده فراوانا
این زمان پنج پنج میگیرد
چون شده تائب و مسلمانا
درد دل چون به شاه خود گفتند
شاه فرمود کای عزیزانا
من تلافی به گربه خواهم کرد
که شود داستان به دورانا
بعد یکهفته لشگری آراست
سیصد و سی هزار موشانا
همه با نیزهها و تیر و کمان
همه با سیفهای برانا
فوجهای پیاده از یکسو
تیغها در میانه جولانا
چونکه جمع آوری لشگر شد
از خراسان و رشت و گیلانا
یکه موشی وزیر لشگر بود
هوشمند و دلیر و فطانا
گفت باید یکی ز ما برود
نزد گربه به شهر کرمانا
یا بیا پای تخت در خدمت
یا که آماده باش جنگانا
موشکی بود ایلچی ز قدیم
شد روانه به شهر کرمانا
نرم نرمک به گربه حالی کرد
که منم ایلچی ز شاهانا
خبر آوردهام برای شما
عزم جنگ کرده شاه موشانا
یا برو پای تخت در خدمت
یا که آماده باش جنگانا
گربه گفتا که موش گه خورده
من نیایم برون ز کرمانا
لیکن اندر خفا تدارک کرد
لشگر معظمی ز گربانا
گربههای براق شیر شکار
از صفاهان و یزد و کرمانا
لشگر گربه چون مهیا شد
داد فرمان به سوی میدانا
لشگر موشها ز راه کویر
لشگر گربه از کهستانا
در بیابان فارس هر دو سپاه
رزم دادند چون دلیرانا
جنگ مغلوبه شد در آن وادی
هر طرف رستمانه جنگانا
آنقدر موش و گربه کشته شدند
که نیاید حساب آسانا
حملهٔ سخت کرد گربه چو شیر
بعد از آن زد به قلب موشانا
موشکی اسب گربه را پی کرد
گربه شد سرنگون ز زینانا
الله الله فتاد در موشان
که بگیرید پهلوانانا
موشکان طبل شادیانه زدند
بهر فتح و ظفر فراوانا
شاه موشان بشد به فیل سوار
لشگر از پیش و پس خروشانا
گربه را هر دو دست بسته بهم
با کلاف و طناب و ریسمانا
شاه گفتا بدار آویزند
این سگ روسیاه نادانا
گربه چون دید شاه موشانرا
غیرتش شد چو دیگ جوشانا
همچو شیری نشست بر زانو
کند آن ریسمان به دندانا
موشکان را گرفت و زد بزمین
که شدندی به خاک یکسانا
لشگر از یکطرف فراری شد
شاه از یک جهت گریزانا
از میان رفت فیل و فیل سوار
مخزن تاج و تخت و ایوانا
هست این قصهٔ عجیب و غریب
یادگار عبید زاکانا
جان من پند گیر از این قصه
که شوی در زمانه شادانا
غرض از موش و گربه برخواندن
مدعا فهم کن پسر جانا
عبید زاکانی : مقطعات
شمارهٔ ۱ - در حل فال گوید
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۸۲ - در شکایت اهل زمان
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
سپردن موبد ویس را به ذایه و آمدن رامین در باغ
شب دوشنبه و روز بهاری
که شد باز آمد از گرگان و ساری
سرای خویش را فرمود پرچین
حصار آهنین و بند رویین
کلید رومی و قفل الانی
ز پولادی زده هندوستانی
هر آنجا کش دریچه بود و روزن
بدو بر پنجره فرمود از آهن
چنان شد ز استواری خانهء شاه
کجا در وی نبودی باد را راه
ببست آنگاه درها را سراسر
فراز بند مهرش بود از زر
کلید بندها مر دایه را داد
بدو گفت ای فسونگر دیو استاد
بدیدم نا جوانمردیت بسیار
بدین یک ره جوانمردی بجا آر
به زاول رفت خواهم چند گاهی
در رنگ من بود کم بیش ماهی
نگه دار این سرایم تا من آیم
که بندش من ببستم من گشایم
کلید در ترا دادم به زنهار
یکی این بار زنهارم نگه دار
تو خود دانی که در زنهار داری
نه بس فرخ بود زنهار خواری
بدین بارت بخواهم آزمودن
اگر نیکی کنی نیکی نمودن
همی دانم که رنج خود فزایم
که چیزی آزموده آزمایم
ولیکن من ترا زان بر گزیدم
کجا از زیر کان ایدون شنیدم
چو چیز خویش دزدان را سپاری
ازیشان بیش یابی استواری
چو شاه اندرز ذایه کرد بشیار
کلید خانه وی را داد ناچار
به روز نیک و هنگام همایون
ز دروازه به شادی رفت بیرون
به لشکر گه فرود آمد یکی روز
به دل بر گشته یاد ویس پیروز
غم دوری و تیمار جدایی
برو بر تلخ کرده پادشایی
به لشکر گاه رامین بود با شاه
نهان از وی به شهر آمد شبانگاه
شهنشه جست رامین را گه شام
بدان تا می خورد با او دو سه جام
چو گفتند او به شهر اندر شد اکنون
بدانست او که آن چاره ست و افسون
شبانگه رفتن رامین ز لشکر
برانست تا ببیند روی دلبر
به باغ شاه شد رامین هم از راه
درش چون سنگ بسته بود بر ماه
غمیده دل همی گشت اندر آن باغ
ز یاد ویس او را دل پر از داغ
خروشان و نوان با یوبهء جفت
ز بی صبری و دلتنگی همی گفت
نگارا تا مرا از تو بریدند
حسودانم به کام دل رسیدند
یکی بر طرف بام آی و مرا بین
ز غم دستی به دل دستی به بالین
شب تاریک پنداری که دریاست
کنار و غعر او هر دو نه پیداست
منم غرقه درین دریای منکر
بدو در اشک من مرجان و گوهر
اگر چه در میان بوستانم
ز اشک خویش در موج دمانم
ز دیده آب دادم بوستان را
ز خون گلنار کردم گلستان را
چه سود ار من همی گریم به زاری
که از خالم تو آگاهی نداری
بر آرم زین دل سوزان یکی دم
بسوزم این سرای و بند محکم
ولیکن آن سرا را چون بسوزم
که در وی جای دارد دلفروزم
اگر آتش رسد وی را به دامن
پس آن سوزش رسد هم در دل من
ز دو چشمت همیشه دو کمان ور
نشستستند جانم را برابر
کمان ابروت بر من کشیده
به تیر غمزه جانم را خلیده
اگر بختم ز پیش تو براندست
خیالت سال و مه با من بماندست
گهی خوابم همی از دیده راند
گهی خونم همی بر رخ فشاند
چرا خسپم توم در بر نخفته
چرا جان دارم از پیشت برفته
چو رامین یک زمان نالید بر دل
ز دیده سیل خون بارید بر گل
میان سوسن و شمشاد و نسرین
ز ناگه بر ربودش خواب نوشین
به خواب اندر شد آن بارنده نرگس
که با او بود ابر تند مفلس
بیاسود آن دل پر درد و پر غم
که با او بود دوزخ باغ خرم
دلش زیرا یکی ساعت بیاسود
که بوی باغ بودی دلبرش بود
شه بی دل به باغ اندر غنوده
نگارش روی مه پیکر شخوده
چو دیوانه دوان گرد شبستان
ز نرگس آب ریزان بر گلستان
همی دانست کش رامین به باغست
دلش را باغ بی او تفته داغست
به زاری دایه را خواهش همی کرد
که بر گیر از دلم دایه این درد
هم از جانم هم از در بند بگشای
شب تیره مرا خورشید بنمای
شب تاریک و بختم نیز تاریک
ز من تا دلربایم راه نزدیک
زبس در های بسته سخت چون سنگ
تو گویی هست راهم شصت فرسنگ
دریغا کاش بودی راه دشوار
نبودی در میان این بند بسیار
بیا ای دایه بر جانم ببخشای
کلید در بیاور بند بگشای
مرا خود از بنه بدبخت زادند
هزاران بند بر جانم نهادند
بسست این بندهای عشق خویشم
دری بسته چه باید نیز پیشم
دلی بستهچو در بر وی ببستند
تنی خسته دگر باره بخستند
نگارم تا دو زلفش بر شکستست
به مشکین سلسله جانم ببستست
چو از پیشم برفت آن روی زیباش
به چشمم در بماند آن تیر بالاش
ببین چشمم به سیمین تیر خسته
ببین جانم به مشکین بند بسته
جوابش داد دایه گفت زین پس
نبینم نا جوانمردی من کس
خداوندی چو شه زین برفته
به من چندین نصیحتها بگفته
هم امشب بند او چون برگشایم
چو چشم آورد با او چون بر آیم
اگر پیشم هزاران لشکر آینده
نپندارم که با موبد بر آینده
خود این جست او ز من زنهارداری
نگویی چون کنم زنهار خواری
به رامین ار تو صد چندین شتابی
ز من این ناجوانمردی نیابی
نشسته شاه شاهان بر در شهر
نرفته نیم فرسنگ از بر شهر
چه دانی گرنه خود کرد آزمایش
دگر کرد آزمایش را نمایش
چنان دانم که او آنجا نپاید
هم امشب وقت شبگیر او بیاید
نباید کرد ما را این همه بد
که بد را بد جزا آید ز موبد
چه خوبست این مثل مر بخردان را
بدی یک روز پیش آید بدان را
چو دایه این سخنها گفت با ماه
به خشم دل ازو برگشت ناگاه
بدو گفت ای صنم تو نیز بر خیز
مکن شه را دگر اندر بدی تیز
به تیمار این یکی شب صابری کن
وزان پس تا توانی داوری کن
که من امشب همی ترسم ز موبد
که پیش آید ترا از وی یکی بد
یکی امشبمرا فرمان کن ای ویس
که امشب کور گردد چشم ابلیس
بشد دایه نشد آن ماهپیکر
همی گفت و همی زد دست بربر
نه روزی دید و رخنه جایگاهی
نه بر بام سرایش دید راهی
چو تاب مهر جانش راهمی تافت
ز دانش خویشتن را چاره ای یافت
سرا پرده که بود از پیش ایوان
یکی سر بر زمین دیگر به کیوان
برو بسته طناب سخت بسیار
یکایک ویس را درمان و تیمار
فگنده از پای کفش آن کوه سیمین
بدو بر رفت چون پرّنده شاهین
چو پران شد ز پرده جست بر بام
ربودش باد از سر لعل واشام
برهنه سر برهنه پای مانده
گسسته عقد و درّش بر فشانده
شکسته گوشوارش پاک در گوش
ابی زیور بمانده روی نیکوش
پس آنگه شد شتابان تا لب باغ
روانش پرشتاب و دل پر از داغ
قصب چادرش را در گوشه ای بست
درو زد دست و از باره فرو جست
گرفتش دامن اندر خشت پاره
قبا شد بر تنش بر پاره پاره
اگرچه نرم و آسان بود جایش
به درد آمد ز جستن هر دو پایش
گسسته بند کستی بر میانش
چو شلوارش دریده بر دو رانش
نه جامه بر تنش مانده نه زیور
دریده بود یا افتاده یکسر
برهنده پای گرد باغ گردان
به هر مرزی دوان و دوست جویان
هم از چشمش روان خونو هم از پای
همی گفتی ازین بخت نگون وای
کجا جویم نگار سعتری را
کجا جویم بهار دلبری را
همان بهتر که بیهوده نپویم
به شب خورشید تابان را نجویم
به حق دوستی ای باد شبگیر
برای من زمانی رنج بر گیر
اگر با بیدلان هستی نکورای
منم بیدل یکی بر من ببخشای
که پایت گر جهانی بر نوردد
چو نازک پای من خونین نگردد
نه راهی دور می بایدت رفتی
نه رنجی سخت ناخوش بر گرفتن
گغر کن بر دو نسرین شکفته
یکی پیدا یکی از من نهفته
نگه کن تا کجا یابی کسی را
که رسول کرد همچون من بسی را
هزاران پردگی را پرده برداشت
ببرد و در میان راه بگغاشت
هزاران دل بخشم از جای بر کند
به هجران داد تا بر آتش افگند
ببین حال مرا در مهر کاری
بدین سختی و رسوایی و زاری
به صد گونه بلا بی هوش و بی کام
به صد گونه جفا بی صبر و آرام
پیام من بدان روی نکو بر
که خوبی انجمن دارد بدو بر
ازو مشک آر و بر گلنارم آلای
ز من عنبر بر و بر سنبلش سای
بگو ای نوبهار بوستانی
سزای خرمی و شادمانی
بگو ای آفتاب دلربایی
به خوبی یافته فرمان روایی
مرا آتش به جان اندر فگنده
به تاری شب به بام و در فگنده
نکرده با من بیدل مواسا
نجسته با من مسکین مدارا
مرا بخت بد از گیتی برانده
جهان در خواب و من بیخواب مانده
اگر من مردمم یا زین جهانم
چرا هر گز نه همچون مردمانم
کنم از بیدلی و بخت فریاد
مگر مادر مرا بی بخت و دل زاد
مرا گفتی چرا ایدر نیایی
من اینک آمدستم تو کجایی
چرا پیشم نیایی از که ترسی
چرا بیمار هجران را نپرسی
گر از دیدار تو نومید گردم
به جان اندر بماند تیر دردم
به جای روی تو گر ماه بینم
چنان دانم که تاری چاه بینم
به جای زلف تو گر مشک بویم
نماید مشک سارا خاک کویم
به جای دو لبت گر نوش یابم
به جان تو که باشد زهر نابم
مرا جانان توی نه مشک و غنبر
مرا درمان توی نه نوش و شکر
دلم را مار زلفینت گزیدست
خلیده جان من بر لب رسیدست
بود تریاک جان من لبانت
همان خورشید بخت من رخانت
بدا بخت منا امشب کجایی
چرا ببریدی از من آشنایی
ببخشاید به من بر دوست و دشمن
چرا هر گز نبخشایی تو بر من
کجایی ای مه تابان کجایی
چرا از بختر بر می نیایی
چو سیمین آینه سر برزن از کوه
ببین بر جان من صد گونه اندوه
جهان چون آهن زنگار خورده
هوا با جان من زنهار خورده
دل من رفته و دلبر ز من دور
دو عاشق هر دو بی دل مانده مهجور
به فر خویش ما را یاوری کن
به نور خویش ما را رهبری کن
تو ماهی وان نگارم نیز ماهست
جهان بی رویتان بر من سیاهست
خدایا بر من مسکین ببخشای
مرا دیدار آن دو ماه بنمای
یکی مه را فروخ و روشنایی
یکی مه را شکوه و پادشایی
یکی را جای برج چرخ گردان
یکی را چای تخت و زین و میدان
چو یک نیمه سپاه شب در آمد
مه تابنده از خاور بر آمد
چو سیمین زروقی در ژرف دریا
چو دست ابر نجنی در دست حورا
هوا را دوده از چهره فروشست
چنانچون ویس را از جان و رو شست
پدید آمد مرو را یار خفته
میان گل بسان گل شکفته
بنفشه زلف و نسرین روی رامین
ز نسرین و بنفشه کرده بالین
مه از کوه آمد و ویس از شبستان
بهاری باد مشکین از گلستان
ز بوی ویس رامین گشت بیدار
به بالین دید سروی یاسمین بار
نجست از جای و اندر بر گرفتش
پس آن دو زلف چون عنبر گرفتش
بهم آمیخته شد مشک و عنبر
دو هفته ماه شد پیوسته با خور
گهی از زلف او عنبر فشان کرد
گهی از لعل و شکر فشان کرد
لب هر دو بسان میم بر میم
بر هر دو بسان سیم بر سیم
بپیچیدند بر هم دو سمن بوی
چو دو دیبا نهاده روی بر روی
تو گفتی شیر و باده در هم آمیخت
و یا گلنار و سوسن بر هم آویشت
ز روی هر دوشان شب روز گشته
ز شادی رزشان نوروز گشته
هزار آوا ز شاخ گل سرایان
همه شب عشق ایشان را ستایان
ز شادی شان همی خندید لاله
به دست اندرش یاقوتین پیاله
گرفته گل ازیشان زیب و خوشی
چنان چون تازه نرگس ناز و گشّی
چو راز دوستی با هم گشادند
به خوشی کام یکدیگر بدادند
زمانه زشت روی خویش بنمود
به تیغ رنج کشت ناز بدرود
سحر گه کار ایشان را چنان کرد
که باغش داغگاه هردوان کرد
جهان را گوهر آمد زشت کاری
چرا زو مهربانی گوش داری
به نزدش هیچ کس را نیست آزرم
که بی مهرست و بی قدرست و بی شرم
که شد باز آمد از گرگان و ساری
سرای خویش را فرمود پرچین
حصار آهنین و بند رویین
کلید رومی و قفل الانی
ز پولادی زده هندوستانی
هر آنجا کش دریچه بود و روزن
بدو بر پنجره فرمود از آهن
چنان شد ز استواری خانهء شاه
کجا در وی نبودی باد را راه
ببست آنگاه درها را سراسر
فراز بند مهرش بود از زر
کلید بندها مر دایه را داد
بدو گفت ای فسونگر دیو استاد
بدیدم نا جوانمردیت بسیار
بدین یک ره جوانمردی بجا آر
به زاول رفت خواهم چند گاهی
در رنگ من بود کم بیش ماهی
نگه دار این سرایم تا من آیم
که بندش من ببستم من گشایم
کلید در ترا دادم به زنهار
یکی این بار زنهارم نگه دار
تو خود دانی که در زنهار داری
نه بس فرخ بود زنهار خواری
بدین بارت بخواهم آزمودن
اگر نیکی کنی نیکی نمودن
همی دانم که رنج خود فزایم
که چیزی آزموده آزمایم
ولیکن من ترا زان بر گزیدم
کجا از زیر کان ایدون شنیدم
چو چیز خویش دزدان را سپاری
ازیشان بیش یابی استواری
چو شاه اندرز ذایه کرد بشیار
کلید خانه وی را داد ناچار
به روز نیک و هنگام همایون
ز دروازه به شادی رفت بیرون
به لشکر گه فرود آمد یکی روز
به دل بر گشته یاد ویس پیروز
غم دوری و تیمار جدایی
برو بر تلخ کرده پادشایی
به لشکر گاه رامین بود با شاه
نهان از وی به شهر آمد شبانگاه
شهنشه جست رامین را گه شام
بدان تا می خورد با او دو سه جام
چو گفتند او به شهر اندر شد اکنون
بدانست او که آن چاره ست و افسون
شبانگه رفتن رامین ز لشکر
برانست تا ببیند روی دلبر
به باغ شاه شد رامین هم از راه
درش چون سنگ بسته بود بر ماه
غمیده دل همی گشت اندر آن باغ
ز یاد ویس او را دل پر از داغ
خروشان و نوان با یوبهء جفت
ز بی صبری و دلتنگی همی گفت
نگارا تا مرا از تو بریدند
حسودانم به کام دل رسیدند
یکی بر طرف بام آی و مرا بین
ز غم دستی به دل دستی به بالین
شب تاریک پنداری که دریاست
کنار و غعر او هر دو نه پیداست
منم غرقه درین دریای منکر
بدو در اشک من مرجان و گوهر
اگر چه در میان بوستانم
ز اشک خویش در موج دمانم
ز دیده آب دادم بوستان را
ز خون گلنار کردم گلستان را
چه سود ار من همی گریم به زاری
که از خالم تو آگاهی نداری
بر آرم زین دل سوزان یکی دم
بسوزم این سرای و بند محکم
ولیکن آن سرا را چون بسوزم
که در وی جای دارد دلفروزم
اگر آتش رسد وی را به دامن
پس آن سوزش رسد هم در دل من
ز دو چشمت همیشه دو کمان ور
نشستستند جانم را برابر
کمان ابروت بر من کشیده
به تیر غمزه جانم را خلیده
اگر بختم ز پیش تو براندست
خیالت سال و مه با من بماندست
گهی خوابم همی از دیده راند
گهی خونم همی بر رخ فشاند
چرا خسپم توم در بر نخفته
چرا جان دارم از پیشت برفته
چو رامین یک زمان نالید بر دل
ز دیده سیل خون بارید بر گل
میان سوسن و شمشاد و نسرین
ز ناگه بر ربودش خواب نوشین
به خواب اندر شد آن بارنده نرگس
که با او بود ابر تند مفلس
بیاسود آن دل پر درد و پر غم
که با او بود دوزخ باغ خرم
دلش زیرا یکی ساعت بیاسود
که بوی باغ بودی دلبرش بود
شه بی دل به باغ اندر غنوده
نگارش روی مه پیکر شخوده
چو دیوانه دوان گرد شبستان
ز نرگس آب ریزان بر گلستان
همی دانست کش رامین به باغست
دلش را باغ بی او تفته داغست
به زاری دایه را خواهش همی کرد
که بر گیر از دلم دایه این درد
هم از جانم هم از در بند بگشای
شب تیره مرا خورشید بنمای
شب تاریک و بختم نیز تاریک
ز من تا دلربایم راه نزدیک
زبس در های بسته سخت چون سنگ
تو گویی هست راهم شصت فرسنگ
دریغا کاش بودی راه دشوار
نبودی در میان این بند بسیار
بیا ای دایه بر جانم ببخشای
کلید در بیاور بند بگشای
مرا خود از بنه بدبخت زادند
هزاران بند بر جانم نهادند
بسست این بندهای عشق خویشم
دری بسته چه باید نیز پیشم
دلی بستهچو در بر وی ببستند
تنی خسته دگر باره بخستند
نگارم تا دو زلفش بر شکستست
به مشکین سلسله جانم ببستست
چو از پیشم برفت آن روی زیباش
به چشمم در بماند آن تیر بالاش
ببین چشمم به سیمین تیر خسته
ببین جانم به مشکین بند بسته
جوابش داد دایه گفت زین پس
نبینم نا جوانمردی من کس
خداوندی چو شه زین برفته
به من چندین نصیحتها بگفته
هم امشب بند او چون برگشایم
چو چشم آورد با او چون بر آیم
اگر پیشم هزاران لشکر آینده
نپندارم که با موبد بر آینده
خود این جست او ز من زنهارداری
نگویی چون کنم زنهار خواری
به رامین ار تو صد چندین شتابی
ز من این ناجوانمردی نیابی
نشسته شاه شاهان بر در شهر
نرفته نیم فرسنگ از بر شهر
چه دانی گرنه خود کرد آزمایش
دگر کرد آزمایش را نمایش
چنان دانم که او آنجا نپاید
هم امشب وقت شبگیر او بیاید
نباید کرد ما را این همه بد
که بد را بد جزا آید ز موبد
چه خوبست این مثل مر بخردان را
بدی یک روز پیش آید بدان را
چو دایه این سخنها گفت با ماه
به خشم دل ازو برگشت ناگاه
بدو گفت ای صنم تو نیز بر خیز
مکن شه را دگر اندر بدی تیز
به تیمار این یکی شب صابری کن
وزان پس تا توانی داوری کن
که من امشب همی ترسم ز موبد
که پیش آید ترا از وی یکی بد
یکی امشبمرا فرمان کن ای ویس
که امشب کور گردد چشم ابلیس
بشد دایه نشد آن ماهپیکر
همی گفت و همی زد دست بربر
نه روزی دید و رخنه جایگاهی
نه بر بام سرایش دید راهی
چو تاب مهر جانش راهمی تافت
ز دانش خویشتن را چاره ای یافت
سرا پرده که بود از پیش ایوان
یکی سر بر زمین دیگر به کیوان
برو بسته طناب سخت بسیار
یکایک ویس را درمان و تیمار
فگنده از پای کفش آن کوه سیمین
بدو بر رفت چون پرّنده شاهین
چو پران شد ز پرده جست بر بام
ربودش باد از سر لعل واشام
برهنه سر برهنه پای مانده
گسسته عقد و درّش بر فشانده
شکسته گوشوارش پاک در گوش
ابی زیور بمانده روی نیکوش
پس آنگه شد شتابان تا لب باغ
روانش پرشتاب و دل پر از داغ
قصب چادرش را در گوشه ای بست
درو زد دست و از باره فرو جست
گرفتش دامن اندر خشت پاره
قبا شد بر تنش بر پاره پاره
اگرچه نرم و آسان بود جایش
به درد آمد ز جستن هر دو پایش
گسسته بند کستی بر میانش
چو شلوارش دریده بر دو رانش
نه جامه بر تنش مانده نه زیور
دریده بود یا افتاده یکسر
برهنده پای گرد باغ گردان
به هر مرزی دوان و دوست جویان
هم از چشمش روان خونو هم از پای
همی گفتی ازین بخت نگون وای
کجا جویم نگار سعتری را
کجا جویم بهار دلبری را
همان بهتر که بیهوده نپویم
به شب خورشید تابان را نجویم
به حق دوستی ای باد شبگیر
برای من زمانی رنج بر گیر
اگر با بیدلان هستی نکورای
منم بیدل یکی بر من ببخشای
که پایت گر جهانی بر نوردد
چو نازک پای من خونین نگردد
نه راهی دور می بایدت رفتی
نه رنجی سخت ناخوش بر گرفتن
گغر کن بر دو نسرین شکفته
یکی پیدا یکی از من نهفته
نگه کن تا کجا یابی کسی را
که رسول کرد همچون من بسی را
هزاران پردگی را پرده برداشت
ببرد و در میان راه بگغاشت
هزاران دل بخشم از جای بر کند
به هجران داد تا بر آتش افگند
ببین حال مرا در مهر کاری
بدین سختی و رسوایی و زاری
به صد گونه بلا بی هوش و بی کام
به صد گونه جفا بی صبر و آرام
پیام من بدان روی نکو بر
که خوبی انجمن دارد بدو بر
ازو مشک آر و بر گلنارم آلای
ز من عنبر بر و بر سنبلش سای
بگو ای نوبهار بوستانی
سزای خرمی و شادمانی
بگو ای آفتاب دلربایی
به خوبی یافته فرمان روایی
مرا آتش به جان اندر فگنده
به تاری شب به بام و در فگنده
نکرده با من بیدل مواسا
نجسته با من مسکین مدارا
مرا بخت بد از گیتی برانده
جهان در خواب و من بیخواب مانده
اگر من مردمم یا زین جهانم
چرا هر گز نه همچون مردمانم
کنم از بیدلی و بخت فریاد
مگر مادر مرا بی بخت و دل زاد
مرا گفتی چرا ایدر نیایی
من اینک آمدستم تو کجایی
چرا پیشم نیایی از که ترسی
چرا بیمار هجران را نپرسی
گر از دیدار تو نومید گردم
به جان اندر بماند تیر دردم
به جای روی تو گر ماه بینم
چنان دانم که تاری چاه بینم
به جای زلف تو گر مشک بویم
نماید مشک سارا خاک کویم
به جای دو لبت گر نوش یابم
به جان تو که باشد زهر نابم
مرا جانان توی نه مشک و غنبر
مرا درمان توی نه نوش و شکر
دلم را مار زلفینت گزیدست
خلیده جان من بر لب رسیدست
بود تریاک جان من لبانت
همان خورشید بخت من رخانت
بدا بخت منا امشب کجایی
چرا ببریدی از من آشنایی
ببخشاید به من بر دوست و دشمن
چرا هر گز نبخشایی تو بر من
کجایی ای مه تابان کجایی
چرا از بختر بر می نیایی
چو سیمین آینه سر برزن از کوه
ببین بر جان من صد گونه اندوه
جهان چون آهن زنگار خورده
هوا با جان من زنهار خورده
دل من رفته و دلبر ز من دور
دو عاشق هر دو بی دل مانده مهجور
به فر خویش ما را یاوری کن
به نور خویش ما را رهبری کن
تو ماهی وان نگارم نیز ماهست
جهان بی رویتان بر من سیاهست
خدایا بر من مسکین ببخشای
مرا دیدار آن دو ماه بنمای
یکی مه را فروخ و روشنایی
یکی مه را شکوه و پادشایی
یکی را جای برج چرخ گردان
یکی را چای تخت و زین و میدان
چو یک نیمه سپاه شب در آمد
مه تابنده از خاور بر آمد
چو سیمین زروقی در ژرف دریا
چو دست ابر نجنی در دست حورا
هوا را دوده از چهره فروشست
چنانچون ویس را از جان و رو شست
پدید آمد مرو را یار خفته
میان گل بسان گل شکفته
بنفشه زلف و نسرین روی رامین
ز نسرین و بنفشه کرده بالین
مه از کوه آمد و ویس از شبستان
بهاری باد مشکین از گلستان
ز بوی ویس رامین گشت بیدار
به بالین دید سروی یاسمین بار
نجست از جای و اندر بر گرفتش
پس آن دو زلف چون عنبر گرفتش
بهم آمیخته شد مشک و عنبر
دو هفته ماه شد پیوسته با خور
گهی از زلف او عنبر فشان کرد
گهی از لعل و شکر فشان کرد
لب هر دو بسان میم بر میم
بر هر دو بسان سیم بر سیم
بپیچیدند بر هم دو سمن بوی
چو دو دیبا نهاده روی بر روی
تو گفتی شیر و باده در هم آمیخت
و یا گلنار و سوسن بر هم آویشت
ز روی هر دوشان شب روز گشته
ز شادی رزشان نوروز گشته
هزار آوا ز شاخ گل سرایان
همه شب عشق ایشان را ستایان
ز شادی شان همی خندید لاله
به دست اندرش یاقوتین پیاله
گرفته گل ازیشان زیب و خوشی
چنان چون تازه نرگس ناز و گشّی
چو راز دوستی با هم گشادند
به خوشی کام یکدیگر بدادند
زمانه زشت روی خویش بنمود
به تیغ رنج کشت ناز بدرود
سحر گه کار ایشان را چنان کرد
که باغش داغگاه هردوان کرد
جهان را گوهر آمد زشت کاری
چرا زو مهربانی گوش داری
به نزدش هیچ کس را نیست آزرم
که بی مهرست و بی قدرست و بی شرم
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
پاسخ دادن رامین ویس را
به پاسخ گفت رامین دل افروز
شب خشم تو ما را شب کند روز
دو شب بینم همی امشب به گیهان
ازین تیره هوا و خشم جانان
بسا رنجا که بر من زین شب آمد
مرا و رخش را جان بر لب آمد
چرا شب رخش من با من گرفتار
که رخشم نیست همچون من گنهگار
اگر بخشایی از من بستر و گاه
چه بخشایی ازو مشتی جو و کاه
به مشتی کاه او را میهمان کن
به جان بوزی دلم را شادمان کن
اگر نه آشنا نه دوستگانم
چنان پندار کامشب میهمانم
به مهمانان همه خوبی پسندند
نه زین سان در میان برف بندند
بهانه بر گرفتم از میانه
نه پوزش دارم اکنون نه بهانه
ترا خواند همه کس نا جوانمرد
چو تو گویی برو نومید بر گرد
همه ز آزادگان نام بردار
به زفتی بر گرند این نه به آزار
میان ما نه خونی او فتادست
و یا دیرینه کینی ایستادست
عتابست این نه جنگ راستینست
چرا با جان من چندینت کینست
تو خود دانی که با جان نیست بازی
چرا چندین به خون بنده تازی
نه آنم من که از سرما گریزم
همی تا جان بود با او ستیزم
نه آنم من که بر گردم ز کویت
و گر جانم بر آید پیش رویت
چه باشد گر به برف اندر بمیرم
ز مردم جاودانه نام گیرم
بماند در وفا زنده مرا نام
چو مر گم پیش تو باشد به فرجام
مرا بی تو نباشد زندگانی
ازیرا کم نباشد کامرانی
جهان را بی تو بسیار آزمودم
بدو در زنده همچون مرده بودم
چو بی تو بر شمارم زندگانی
جدا از تو نخواهم شادمانی
مرا بی تو جهان جستن محالست
که بی تو جان من بر من و بالست
الا ای سهمگین باد زمستان
بیاور برف و جانم زود بستان
مرا مردن میان برف خوشتر
ز جور روزگار و خشم دلبر
تنی سنگین و جانی سخت رویین
نماند در میان برف چندین
شب خشم تو ما را شب کند روز
دو شب بینم همی امشب به گیهان
ازین تیره هوا و خشم جانان
بسا رنجا که بر من زین شب آمد
مرا و رخش را جان بر لب آمد
چرا شب رخش من با من گرفتار
که رخشم نیست همچون من گنهگار
اگر بخشایی از من بستر و گاه
چه بخشایی ازو مشتی جو و کاه
به مشتی کاه او را میهمان کن
به جان بوزی دلم را شادمان کن
اگر نه آشنا نه دوستگانم
چنان پندار کامشب میهمانم
به مهمانان همه خوبی پسندند
نه زین سان در میان برف بندند
بهانه بر گرفتم از میانه
نه پوزش دارم اکنون نه بهانه
ترا خواند همه کس نا جوانمرد
چو تو گویی برو نومید بر گرد
همه ز آزادگان نام بردار
به زفتی بر گرند این نه به آزار
میان ما نه خونی او فتادست
و یا دیرینه کینی ایستادست
عتابست این نه جنگ راستینست
چرا با جان من چندینت کینست
تو خود دانی که با جان نیست بازی
چرا چندین به خون بنده تازی
نه آنم من که از سرما گریزم
همی تا جان بود با او ستیزم
نه آنم من که بر گردم ز کویت
و گر جانم بر آید پیش رویت
چه باشد گر به برف اندر بمیرم
ز مردم جاودانه نام گیرم
بماند در وفا زنده مرا نام
چو مر گم پیش تو باشد به فرجام
مرا بی تو نباشد زندگانی
ازیرا کم نباشد کامرانی
جهان را بی تو بسیار آزمودم
بدو در زنده همچون مرده بودم
چو بی تو بر شمارم زندگانی
جدا از تو نخواهم شادمانی
مرا بی تو جهان جستن محالست
که بی تو جان من بر من و بالست
الا ای سهمگین باد زمستان
بیاور برف و جانم زود بستان
مرا مردن میان برف خوشتر
ز جور روزگار و خشم دلبر
تنی سنگین و جانی سخت رویین
نماند در میان برف چندین
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
رفتن موبد به شکار
چو لشکر گاه زد خرم بهاران
به دشت و کوهسار و جویباران
جهان از خرمی چون بوستان شد
زمین از نیکوی چون آسمان شد
جهان پیر بر نا شد دگر بار
بنفشه زلف گشت و لاله رخسار
چو گنج خسروان شد روی کشور
ز بس دیبا و زر و مشک و عنبر
هزار آوا زبان بگشاد بر گل
چو مست عاشق اندر بست غلغل
بنفشستان دو زلف خویش بشکست
چو لالستان وقایهء سرخ بربست
به دست آمد ز تنگ کوه نخچیر
برون آمد بهار از شاخ شبگیر
عروس گل بیامد از عماری
ببرد از بلبلان آرامگاری
چو گل بنمود رخ را ، هامواره
فلک بارید بر تاجش ستاره
ز باران آب گیتی گشت میگون
به عنبر خاک هامون گشت معجون
ز خوشی باغ همچون دلبران شد
ز خوبی شاخ همچون اختران شد
هوا نوروز را خلعت برافکند
ز صد گونه گهی بر گل پراگند
نشاط باده خوردن کرد نرگس
چو گیتی دید چون شاهانه مجلس
گرفتش جام زرین دست سیمین
چنان چون دست خسرو دست شیرین
صبا بردی نسیم یار زی یار
چو بگذشتی به گلزار و سمن زار
هوا کردی نثار زر و گوهر
چو بگذشتی نسیم گل بر و بر
بشستی پشت گور از دست باران
ز دودی زنگ شاخ از جویباران
چنان رخشنده شد پیرامن مرو
که گفتی ششتری بد دامن مرو
ز باران خرمی چندان بیفزود
که گفتی قطر باران خرمی بود
به چونین خوش زمان و نغز هنگم
که گیتی تازه بود و روز پدرام
شهنشه کرد با دل رای نخچیر
که بود آن گاه شهر و خانه دلگیر
سبک لشکرشناسان را فرستاد
که و مه لشکرش را آگهی داد
که ما خواهیم رفتن سوی گرگان
گرفتن چند گه خوگان و گرگان
پلنگان را در آوردن ز کهسار
نهنگان را ز بیشه کردن آوار
سیه گوشان و یوزان را گشادن
از آهو هر دوان را قوت دادن
چو آگه گشت ویس از رفتن شاه
به چشمش گاه شادی گشت چون چاه
به دایه گفت ازین بتر دانی
کجا زنده نخواهد زندگانی
منم آن زنده کز جان سیر گشتم
به صد جا خستهء شمشیر گشتم
به گرگان رفت خواهد شاه موبد
که روزش نحس یاد و طالعش بد
مرا چون صبر باشد در جدایی
ازین پتیاره چون یابم رهایی
اگر رامین بخواهد رفت با شاه
دلم با او بخواهد رفت همراه
چو فردا راه بر گیرد مرا وای
که رخشش پاک بر چشمم نهد پای
به هر گامی ز راهش رخش رامین
مرا داغی نهد بر جان شیرین
چو گردم دور از آن شاه جوانان
مرا بینی به ره چون دیدبانان
نگه دارم رهش را چون طلایه
ز چشم خویشتن سازم سقایه
گهی از وی غریبان را دهم آب
گهی یاقوت و مروارید خوشاب
مگر دادار بنیوشد دعایی
بگرداند ز جان من بلایی
بلایی نیست ما را بدتر از شاه
که بدرایست و بدگویست و بدخواه
مگر یابم ز دست او رهایی
نیابم هر زمان درد جدایی
کنون ای دایه رو تا پیش رامین
بگو حالم که چو نانست و چو نین
بدان تا خود چه خواهد کرد با من
ز کام دوستان وز کام دشمن
اگر فردا بخواهد رفت با شاه
حدیث زندگانی گشت کوتاه
بگو با ان همه درد جدایی
که خواهد بود زنده تا تو آیی
نگر تا روی را از من نتابی
که تا آیی مرا زنده نیابی
ز بهر آنکه تا مانی به خانه
به دست آور ز گیتی یک بهانه
مرو با شاه و ایدر باش خرم
تو بی غم باش او را دار در غم
ترا باید که باشد نیک بختی
مرو را سال و مه کوری و سختی
بشد دایه همان گه پیش رامین
نمک کرد این سخن بر ریش رامین
پیام ویس یک یک گفت با رام
تو گفتی ناو کی بود آن نه پیغام
گرفت از غم دل رامین تپیدن
سرشک خونش از مژگان چکیدن
زمانی بر جدایی زار بگریست
ز بهر آنکه در زاری همی زیست
گهی رنج و گهی درد و گهی بیم
ز دست هجر دل گشته به دو نیم
پس آنگه گفت با دایه که موبد
ازین نه نیک با من گفت و نی بد
نه خود گفت و نه آگاهی فرستاد
مگر وی را فرامش گشتم از یاد
گر ایدون کم بفرماید برفتن
بهانه آنگهی شاید گرفتن
چو او شد من به مرو اندر بپایم
بهانه سازم از درد دو پایم
مرا پوزش بود نا کردن راه
که گوم شاه بود از دردم آگاه
مرا نخچیر باشد رامش افزای
و لیکن راه نتوان کرد بی پای
گمان بردم که داند شهریارم
که من خود دردمد و زار وارم
ازین رویم ندان آگاهی راه
بماندم لاجرم بر گاه بی شاه
مرا گر راست آید این گمانی
بمانم در بهشت این جهانی
چو دایه ویس را این آگهی داد
تو گفتی مژدهء شاهنشهی داد
بی انده شد روان مهرجویش
به بار آمد گل شادی ز رویش
چو گردون کوه را استام زر داد
زمین را نیز فرش پر گهی داد
خروش آمد ز دز رویینه خم را
درای و نای و کوس و گاودم را
بجوشیدند گردان و سواران
چو از شاخ درختان نوبهاران
همی آمد ز مرو انبوه لشکر
چنان کز ژرو دریا موج منکر
به پیش شاه رفت آزاده رامین
نکرده ساز ره بر رسم آیین
شهنشه پیش گردان دلاور
بدو گفت این چه نیز نگست دیگر
چرا بی ساز رگتن آمدستی
دگر باره مگر نالان شدستی
برو بستان ز گنجور آنچه باید
که مارا صید بی تو ژوش نیاید
بشد رامین ز پیش شاه ناکام
چو ماهی کش بود صد شست در کام
چو رامین راه گرگان را کمربست
تو گفتی گرگ میشش را جنگ خست
به ناکامی به راه افتاد رامین
جگ خسته به تیر و دل به ژوپین
چو آگه گشت ویس از رفتن رام
برفت از جان او یکباره ارام
دجی خو کرده در شادی و در ناز
کنون چون کبگ شد در چنگل باز
غریوان با دل سوزان همی فگت
نوای زار بر نا دیدن جفت
چرا تیمار تنهایی ندارم
چرا یاقوت بر رویم نبارم
نیابم یار چون یار نخستین
نکارم مهر همچون مهر پیشین
مرابی دوست خامش بودن آهوست
گرستن بر جدایی سخت نیکوست
اگر باور نداری دایه دردم
ببین این اشک سرخ و روی زردم
سخن هست اشک من دیده زبانم
همی گوید همه کس را نهانم
به یک دل چون کشم این رنج و تیمار
که باشد زو همه دلها گرانبار
ز جان خویش نالم نه ز دلبر
که دلبر رفت او چون ماندایدر
دل بی صبر چون آرام یابد
که با صبر این بلا هم بر نتابد
چو رامین را بدید از گوشهء بام
به راه افتاده با موبد به ناکام
میانی چون کناغ پر نیانی
برو بسته کمربند کیانی
غبار راه بر زلفش نشسته
ز داغ دوست رنگ از رخ گسسته
نگار خویش را نا کرده پدرود
چو گمره در کویر و غرقه ددر رود
دل ویسه ز دیدارش بر آشفت
در آن آشفتگی با دل همی گفت
درود از من نگار سعتری را
درود از من سوار لشکری را
درود از من رفیق مهربان را
درود از من امیر نیکوان را
مرا پدرود نا کارده برفتی
همانا دل ز مهرم بر گرفتی
تو با لشکر برفتی وای جانم
که آمد لشکری از اندهانم
ببستم دل به صد زنجیر پولاد
همه بگسست و با تو در ره افتاد
اگر جانم بماند در جدایی
نگریم در جدایی تا تو آیی
فرستم میغها از دود جانم
درو آب از سرشک دیدگانم
کنم پر بآب و سبزی جایگاهت
به باران گرد بنشانم ز راهت
کجا روی تو باشد چون بهاران
بهاران را بباید ابر و باران
چو رامین رفت یک منزل از آن راه
نبود از بی دلی از راه آگاه
ز بس اندیشها کش بود در دل
نبود آگاه تا آمد به منزل
به راه اندر همی نالید بسیار
نباشد بس عجب ناله ز بیمار
در آن ناله سخنهایی همی گفت
که آن گوید که تنها ماند از جفت
شبی چون دوش دیدم در زمانه
که بوسه تیر بود و لب نشانه
کنون روزی همی بینم چو امروز
که آهو گشت جانم عشق تو یوز
کجا شد خرمی و ناز دوشین
عقیق شکرین و در نوشین
ز دل شسته جفای سال چندین
حریرین سینه و دو نار سیمین
ز روی دوست بر رویم گلستان
شب تاریک ازو چون روز رخشان
شبی چونان بدیده دیدگانم
چنین روزی بدیدن چون توانم
نه روزست این که آتشگاه جانست
بلای روزگار عاشقانست
مبادا هیچ عاشق را روز
ز سختی بر پرداز و روان سوز
همانا گر بباشد دهر گیّال
بپیماید ازین یک روز صد سال
چو شاهنشه فرود آمد به منزل
به پیش شاه شد رامین بی دل
هزاران گونه بر رویش گوا بود
که اورا صبر و هوش ازتن جدا بود
نه رامش کرد با شاه و نه می خواست
بهانه کرد درد پا و بر خاست
وزان پس روز تا شب همچنین بود
دلش گفتی که با جانش به کین بود
روان پر درد و رخ پر گرد بودش
همه تن دل همه درد بودش
به دشت و کوهسار و جویباران
جهان از خرمی چون بوستان شد
زمین از نیکوی چون آسمان شد
جهان پیر بر نا شد دگر بار
بنفشه زلف گشت و لاله رخسار
چو گنج خسروان شد روی کشور
ز بس دیبا و زر و مشک و عنبر
هزار آوا زبان بگشاد بر گل
چو مست عاشق اندر بست غلغل
بنفشستان دو زلف خویش بشکست
چو لالستان وقایهء سرخ بربست
به دست آمد ز تنگ کوه نخچیر
برون آمد بهار از شاخ شبگیر
عروس گل بیامد از عماری
ببرد از بلبلان آرامگاری
چو گل بنمود رخ را ، هامواره
فلک بارید بر تاجش ستاره
ز باران آب گیتی گشت میگون
به عنبر خاک هامون گشت معجون
ز خوشی باغ همچون دلبران شد
ز خوبی شاخ همچون اختران شد
هوا نوروز را خلعت برافکند
ز صد گونه گهی بر گل پراگند
نشاط باده خوردن کرد نرگس
چو گیتی دید چون شاهانه مجلس
گرفتش جام زرین دست سیمین
چنان چون دست خسرو دست شیرین
صبا بردی نسیم یار زی یار
چو بگذشتی به گلزار و سمن زار
هوا کردی نثار زر و گوهر
چو بگذشتی نسیم گل بر و بر
بشستی پشت گور از دست باران
ز دودی زنگ شاخ از جویباران
چنان رخشنده شد پیرامن مرو
که گفتی ششتری بد دامن مرو
ز باران خرمی چندان بیفزود
که گفتی قطر باران خرمی بود
به چونین خوش زمان و نغز هنگم
که گیتی تازه بود و روز پدرام
شهنشه کرد با دل رای نخچیر
که بود آن گاه شهر و خانه دلگیر
سبک لشکرشناسان را فرستاد
که و مه لشکرش را آگهی داد
که ما خواهیم رفتن سوی گرگان
گرفتن چند گه خوگان و گرگان
پلنگان را در آوردن ز کهسار
نهنگان را ز بیشه کردن آوار
سیه گوشان و یوزان را گشادن
از آهو هر دوان را قوت دادن
چو آگه گشت ویس از رفتن شاه
به چشمش گاه شادی گشت چون چاه
به دایه گفت ازین بتر دانی
کجا زنده نخواهد زندگانی
منم آن زنده کز جان سیر گشتم
به صد جا خستهء شمشیر گشتم
به گرگان رفت خواهد شاه موبد
که روزش نحس یاد و طالعش بد
مرا چون صبر باشد در جدایی
ازین پتیاره چون یابم رهایی
اگر رامین بخواهد رفت با شاه
دلم با او بخواهد رفت همراه
چو فردا راه بر گیرد مرا وای
که رخشش پاک بر چشمم نهد پای
به هر گامی ز راهش رخش رامین
مرا داغی نهد بر جان شیرین
چو گردم دور از آن شاه جوانان
مرا بینی به ره چون دیدبانان
نگه دارم رهش را چون طلایه
ز چشم خویشتن سازم سقایه
گهی از وی غریبان را دهم آب
گهی یاقوت و مروارید خوشاب
مگر دادار بنیوشد دعایی
بگرداند ز جان من بلایی
بلایی نیست ما را بدتر از شاه
که بدرایست و بدگویست و بدخواه
مگر یابم ز دست او رهایی
نیابم هر زمان درد جدایی
کنون ای دایه رو تا پیش رامین
بگو حالم که چو نانست و چو نین
بدان تا خود چه خواهد کرد با من
ز کام دوستان وز کام دشمن
اگر فردا بخواهد رفت با شاه
حدیث زندگانی گشت کوتاه
بگو با ان همه درد جدایی
که خواهد بود زنده تا تو آیی
نگر تا روی را از من نتابی
که تا آیی مرا زنده نیابی
ز بهر آنکه تا مانی به خانه
به دست آور ز گیتی یک بهانه
مرو با شاه و ایدر باش خرم
تو بی غم باش او را دار در غم
ترا باید که باشد نیک بختی
مرو را سال و مه کوری و سختی
بشد دایه همان گه پیش رامین
نمک کرد این سخن بر ریش رامین
پیام ویس یک یک گفت با رام
تو گفتی ناو کی بود آن نه پیغام
گرفت از غم دل رامین تپیدن
سرشک خونش از مژگان چکیدن
زمانی بر جدایی زار بگریست
ز بهر آنکه در زاری همی زیست
گهی رنج و گهی درد و گهی بیم
ز دست هجر دل گشته به دو نیم
پس آنگه گفت با دایه که موبد
ازین نه نیک با من گفت و نی بد
نه خود گفت و نه آگاهی فرستاد
مگر وی را فرامش گشتم از یاد
گر ایدون کم بفرماید برفتن
بهانه آنگهی شاید گرفتن
چو او شد من به مرو اندر بپایم
بهانه سازم از درد دو پایم
مرا پوزش بود نا کردن راه
که گوم شاه بود از دردم آگاه
مرا نخچیر باشد رامش افزای
و لیکن راه نتوان کرد بی پای
گمان بردم که داند شهریارم
که من خود دردمد و زار وارم
ازین رویم ندان آگاهی راه
بماندم لاجرم بر گاه بی شاه
مرا گر راست آید این گمانی
بمانم در بهشت این جهانی
چو دایه ویس را این آگهی داد
تو گفتی مژدهء شاهنشهی داد
بی انده شد روان مهرجویش
به بار آمد گل شادی ز رویش
چو گردون کوه را استام زر داد
زمین را نیز فرش پر گهی داد
خروش آمد ز دز رویینه خم را
درای و نای و کوس و گاودم را
بجوشیدند گردان و سواران
چو از شاخ درختان نوبهاران
همی آمد ز مرو انبوه لشکر
چنان کز ژرو دریا موج منکر
به پیش شاه رفت آزاده رامین
نکرده ساز ره بر رسم آیین
شهنشه پیش گردان دلاور
بدو گفت این چه نیز نگست دیگر
چرا بی ساز رگتن آمدستی
دگر باره مگر نالان شدستی
برو بستان ز گنجور آنچه باید
که مارا صید بی تو ژوش نیاید
بشد رامین ز پیش شاه ناکام
چو ماهی کش بود صد شست در کام
چو رامین راه گرگان را کمربست
تو گفتی گرگ میشش را جنگ خست
به ناکامی به راه افتاد رامین
جگ خسته به تیر و دل به ژوپین
چو آگه گشت ویس از رفتن رام
برفت از جان او یکباره ارام
دجی خو کرده در شادی و در ناز
کنون چون کبگ شد در چنگل باز
غریوان با دل سوزان همی فگت
نوای زار بر نا دیدن جفت
چرا تیمار تنهایی ندارم
چرا یاقوت بر رویم نبارم
نیابم یار چون یار نخستین
نکارم مهر همچون مهر پیشین
مرابی دوست خامش بودن آهوست
گرستن بر جدایی سخت نیکوست
اگر باور نداری دایه دردم
ببین این اشک سرخ و روی زردم
سخن هست اشک من دیده زبانم
همی گوید همه کس را نهانم
به یک دل چون کشم این رنج و تیمار
که باشد زو همه دلها گرانبار
ز جان خویش نالم نه ز دلبر
که دلبر رفت او چون ماندایدر
دل بی صبر چون آرام یابد
که با صبر این بلا هم بر نتابد
چو رامین را بدید از گوشهء بام
به راه افتاده با موبد به ناکام
میانی چون کناغ پر نیانی
برو بسته کمربند کیانی
غبار راه بر زلفش نشسته
ز داغ دوست رنگ از رخ گسسته
نگار خویش را نا کرده پدرود
چو گمره در کویر و غرقه ددر رود
دل ویسه ز دیدارش بر آشفت
در آن آشفتگی با دل همی گفت
درود از من نگار سعتری را
درود از من سوار لشکری را
درود از من رفیق مهربان را
درود از من امیر نیکوان را
مرا پدرود نا کارده برفتی
همانا دل ز مهرم بر گرفتی
تو با لشکر برفتی وای جانم
که آمد لشکری از اندهانم
ببستم دل به صد زنجیر پولاد
همه بگسست و با تو در ره افتاد
اگر جانم بماند در جدایی
نگریم در جدایی تا تو آیی
فرستم میغها از دود جانم
درو آب از سرشک دیدگانم
کنم پر بآب و سبزی جایگاهت
به باران گرد بنشانم ز راهت
کجا روی تو باشد چون بهاران
بهاران را بباید ابر و باران
چو رامین رفت یک منزل از آن راه
نبود از بی دلی از راه آگاه
ز بس اندیشها کش بود در دل
نبود آگاه تا آمد به منزل
به راه اندر همی نالید بسیار
نباشد بس عجب ناله ز بیمار
در آن ناله سخنهایی همی گفت
که آن گوید که تنها ماند از جفت
شبی چون دوش دیدم در زمانه
که بوسه تیر بود و لب نشانه
کنون روزی همی بینم چو امروز
که آهو گشت جانم عشق تو یوز
کجا شد خرمی و ناز دوشین
عقیق شکرین و در نوشین
ز دل شسته جفای سال چندین
حریرین سینه و دو نار سیمین
ز روی دوست بر رویم گلستان
شب تاریک ازو چون روز رخشان
شبی چونان بدیده دیدگانم
چنین روزی بدیدن چون توانم
نه روزست این که آتشگاه جانست
بلای روزگار عاشقانست
مبادا هیچ عاشق را روز
ز سختی بر پرداز و روان سوز
همانا گر بباشد دهر گیّال
بپیماید ازین یک روز صد سال
چو شاهنشه فرود آمد به منزل
به پیش شاه شد رامین بی دل
هزاران گونه بر رویش گوا بود
که اورا صبر و هوش ازتن جدا بود
نه رامش کرد با شاه و نه می خواست
بهانه کرد درد پا و بر خاست
وزان پس روز تا شب همچنین بود
دلش گفتی که با جانش به کین بود
روان پر درد و رخ پر گرد بودش
همه تن دل همه درد بودش
عطار نیشابوری : مظهر
در آفرینش انسان و مبدأو معاد او فرماید
ترا در علم معنی راه دادند
بدستت پنجهٔ الله دادند
ترا از شیر رحمت پروریدند
براه چرخ قدرت آوریدند
ز عرشت ساختند خود سایبانها
مر او را ساختند از در زبانها
ز بهر فرش اقدامت ورقها
میان آب ماهی کرد پیدا
ز سیصد شصت و شش انهار مقصود
میان چار عنصر کرده موجود
خدا انسان بقدرت آفریده است
درو بسیار حکمت آفریده است
باوّل نطفهاش را در رحم کرد
چهل روزش نگاهی کرد خود فرد
بگرم و سرد دادش خود قمر قوت
که تا گردید او برمثل یاقوت
چهل روز دگر کردش عطارد
نظرها خود بسی در عین وارد
چهل روز دگر زهره رفیقش
باو میخواند خود علم طریقش
چهل روز دگر خود آفتابش
بنور خود گرفته در نقابش
ز بعد این بیاید روح انسان
که هستم من بتو خود جان ایمان
ز بعد این نظر مرّیخ دارد
چهل روز دگر او بیخ دارد
پس از مریخ آمد مشتریاش
نظرها بود با او بس قوّیاش
نظر کردش زحل آنگه بزادش
از آن عالم به این عالم نهادش
ز بعد این نگر تا چار سالش
نظر دارد قمر در عمر و مالش
ز بعد چارتا پانزده نظر شد
عطارد را از این معنی خبر شد
مراو را پرورش دارد عطارد
باو صد بازی آرد همچو شاهد
ز پانزده تا به سی و پنج سالش
کند زهره نظر در عین حالش
ازین چون بگذرد تا پنج و چل سال
نظر دارد باو خورشید در حال
وزین چون بگذرد خوشحال گردد
به پنجاه و به پنجش سال گردد
نظر دروی کند مریخ چون نور
که تا گردد هم او دانا و مستور
ازین تاریخ هم تا شصت و پنج سال
بود او مشتری را در نظر فال
بدور دیگرش دارد ز حل فکر
که این معنی بود در حکمتش بکر
ترادر پرورش این جاه دادند
ز اسرارت دل آگاه دادند
هر آن چیزی که در کلّ جهان است
بعرش و فرش و کرسیاش نهان است
همه همراه تو کرده است ای نور
ز بهر آنکه باشی پاک و مستور
اگر تو خویش را نشناختستی
بنامت نام کل انعام بستی
ز تو بر جاست نام عز و شاهی
ز تو بهتر شده هر شیی که خواهی
هر آنکس کو نشد انسان کامل
مراو را کی بود زاد ورواحل
ترا حق درکمال خود چهها گفت
ز انوار تجلیّات عطا گفت
ز قرآن سنگدل را نیست تبدیل
ولی سنگش پس از طیر ابابیل
عدوی حق که بت از سنگ دارد
عجب نبود که بروی سنگ بارد
تو اندر اینجهان از بهر اوئی
نه درچوگان دنیا همچو گوئی
تو اندر این جهان آزاد و فردی
بکن کاری تو گر امروز مردی
چو مردان راه مردان رو در این راه
اگر هستی ز سرّ کار آگاه
ز سرّ کار آنکس آگهی یافت
که او باسالک ره همرهی یافت
برو تا سالکت این ره نماید
میان چاه کفرت مه نماید
ز سالک جمله ایمان میتوان یافت
درون باغ ریحان میتوان یافت
ز ریحان بوی سنبلهای شاهی است
ترا آن بوی از فیض الهی است
مدار ملک عالم بر تو ختم است
ولی بر مرد نادان رحم حتم است
بدان ای مرد دانا اصل خود را
ز بعد اصل میدان وصل خود را
بهر چه در زمین وآسمانست
بتو همره مثال کاروانست
بتو گویم یکایک گوش گیرش
ز جام بادهٔ من نوش گیرش
بدان کافلاک نه باشد بحکمت
که آن عالم کبیر آمد بقدرت
وجود تو صحیفه است همچو ایشان
بظاهر او صغیر است پیش نادان
بگویم تا بدانیش یکایک
معاد و مبدأت بشناسی اندک
به اول موی باشد خود دوم پوست
سیم عرق و چهارم گوشت با اوست
عصب پنجم به ششم هست فضله
بهفتم مغز و هشتم هست عضله
چو اندر نُه رسی میدان تو ناخن
برو با نُه فلک تو خود صفا کن
دگر جمله کواکب هفت میدان
بروی آدمیش نغز میخوان
بتو همراه این هفت همچو سدّ است
یکایک گویمت این دم که حدّ است
دلت شمس است و معده چون قمردان
زحل شُش باشد و او را ثمر دان
جگر باشد رفیق مشتریات
ازو باشد حرارت پس قویات
بود مریخ زهره زُهره کرده
عطارد دان سپرز و غیر روده
بقول دیگران نوع دگر دان
بتو کردم من این گفتار آسان
ز اجسامت شماری گر بگویم
وجودت را به آب روح شویم
هر آن چیزی که در آفاق باشد
به انفس همنشین با طاق باشد
ز احوال بروجت خود خبر نیست
ز اشجار وجودت خود ثمر نیست
بگویم شمّهٔ از برج افلاک
که با تو همرهندی خود باین خاک
به آن عالم که کُبری نام دارد
دوانزده بروجش نام دارد
در اجسامت شمار او بگویم
دو عالم را نثار او بگویم
دو چشمت با دو گوش و بادوبینی
دهان و ناف بادو مقعدینی
دو سینه را شماره کن به آن ده
دوانزده ببین در عینت ایمه
قمر را دان منازل بیست و هشت است
بر افلاک بروجش جای گشت است
درون جسم آدم هفت عضو است
بهر عضوی مرا او را چار جزواست
دگر ارکان عنصر چار میدان
تو نامش امّهات کون میخوان
ز سر تا گردنت خود آتشین است
ز سینه تا بنافت بادبین است
ز نافت تا برُکبه آب رحمت
از او پایان نگر خود خاک قدرت
بقول دیگران این نکته دانی
بیا برگو که عمر رفته دانی
بنوع دیگری گویم تو بینوش
که خون آدمی باد است در جوش
چو بلغم آب و سودا خاک باشد
که در چشم بدان غمناک باشد
ز صفرا آتش آمد دروجودم
به آخر سوخت در عشقش چو عودم
دگر از عالم کبری بگویم
حدیث عالم صغری بگویم
چهار و صد چهل با چار کوه است
بهمراهیّ انسان باشکوه است
بدین جسم محقر نیز نیکوست
که چنداست استخوان عضو در پوست
دگر گویند کوه قاف اعلا
در آن سیمرغ باشد مرغ زیبا
تو میدان روح انسانی است سیمرغ
به آخر میشود این جسم بی مرغ
دگر در این جهان هفت است دریا
در اجسامت بمثل اوست برپا
بگویم هفت دریا در وجودت
به اول چشم و دیگر شد دو گوشت
دگر آب دهن با آب بینی
دگر شاش و منی را هفت بینی
دگردر این جهانست هفت اقلیم
بجسمت هفت عضو آمد به تسلیم
دگر میدان حواس ظاهری را
تو حس مشترک دان باطنی را
اگر داری ز بهر این فلک نهر
فلک اعظم شناس و گرد شش قهر
به قهر خود همه افلاک اعلا
بگرداند بمثل آسیاها
مر او را در شبانروزی چه سیراست
بسیصد شصت و پنج از دهر دیر است
درین درجات او خود سیر دارد
بدرجه شصت دقیقه خیر دارد
بود هر یک دقیقه ثانیه شصت
چو هر ثانیّه باشد ثالثه شصت
ز ثالث تا بعاشر در حساب است
که بیست و دو هزار و بیست بابست
تو بیست و دوی دیگر کن شماره
که نقش این دم تست این ستاره
هر آنکس کو ز رحمت بهرهمند است
مر او را این مراتب خود پسند است
همه همراه تو باشند ای جان
تو غافل بودهٔ ازحال ایشان
همه اشیاء ز بهرت خادمانند
ملایک راهدار تو چو جانند
هر آن سالک که پیشم راه دارد
بعالم او دل آگاه دارد
تو ای انسان بمعنی کان لطفی
همه اشیا درون تست مخفی
بدان خود را که تا خود از کجائی
که با نور الهی آشنائی
بدان خود را که توذات شریفی
چو آب زمزم و کوثر لطیفی
بدان خود را که تو با جان رفیقی
به حکمت خود شفیقان را شفیقی
بدان خود را و آزاد جهان شو
چو عیسی برفراز آسمان شو
بدان خود را و واقف شو ز سرها
که سر باشد رفیق مرد دانا
بدان خود را و با حق آشنا شو
تمام اولیا را پیشوا شو
بدان خود را که تو از بحر اوئی
چو قطره غیر بحر او نجوئی
بدان خود را که تا عطّار گردی
بگرد نقطه چون پرگار گردی
بدان خود را که آخر گر ندانی
درون دایره در جهل ما نی
بدان خود را و با درد آشنا شو
ز کوی عاقبت بیرون چو ما شو
بدان خود را اگر تو یار مائی
وگرنه ژاژ با خلقان بخایی
بدان خود را و در خود بین تو او را
شکن بر سنگ تقوی این سبورا
بدان خود را که هم تو جسم و جانی
به آخر در معانی لامکانی
بدان خود را که شمس از خادمین است
شده از آسمان شمع زمین است
بدان خود را که چرخ و کوکب و ماه
همه هستند خادم پیشت ای شاه
بدان خود را که مقصود الهی
بدرویشی توسالک پادشاهی
بدستت پنجهٔ الله دادند
ترا از شیر رحمت پروریدند
براه چرخ قدرت آوریدند
ز عرشت ساختند خود سایبانها
مر او را ساختند از در زبانها
ز بهر فرش اقدامت ورقها
میان آب ماهی کرد پیدا
ز سیصد شصت و شش انهار مقصود
میان چار عنصر کرده موجود
خدا انسان بقدرت آفریده است
درو بسیار حکمت آفریده است
باوّل نطفهاش را در رحم کرد
چهل روزش نگاهی کرد خود فرد
بگرم و سرد دادش خود قمر قوت
که تا گردید او برمثل یاقوت
چهل روز دگر کردش عطارد
نظرها خود بسی در عین وارد
چهل روز دگر زهره رفیقش
باو میخواند خود علم طریقش
چهل روز دگر خود آفتابش
بنور خود گرفته در نقابش
ز بعد این بیاید روح انسان
که هستم من بتو خود جان ایمان
ز بعد این نظر مرّیخ دارد
چهل روز دگر او بیخ دارد
پس از مریخ آمد مشتریاش
نظرها بود با او بس قوّیاش
نظر کردش زحل آنگه بزادش
از آن عالم به این عالم نهادش
ز بعد این نگر تا چار سالش
نظر دارد قمر در عمر و مالش
ز بعد چارتا پانزده نظر شد
عطارد را از این معنی خبر شد
مراو را پرورش دارد عطارد
باو صد بازی آرد همچو شاهد
ز پانزده تا به سی و پنج سالش
کند زهره نظر در عین حالش
ازین چون بگذرد تا پنج و چل سال
نظر دارد باو خورشید در حال
وزین چون بگذرد خوشحال گردد
به پنجاه و به پنجش سال گردد
نظر دروی کند مریخ چون نور
که تا گردد هم او دانا و مستور
ازین تاریخ هم تا شصت و پنج سال
بود او مشتری را در نظر فال
بدور دیگرش دارد ز حل فکر
که این معنی بود در حکمتش بکر
ترادر پرورش این جاه دادند
ز اسرارت دل آگاه دادند
هر آن چیزی که در کلّ جهان است
بعرش و فرش و کرسیاش نهان است
همه همراه تو کرده است ای نور
ز بهر آنکه باشی پاک و مستور
اگر تو خویش را نشناختستی
بنامت نام کل انعام بستی
ز تو بر جاست نام عز و شاهی
ز تو بهتر شده هر شیی که خواهی
هر آنکس کو نشد انسان کامل
مراو را کی بود زاد ورواحل
ترا حق درکمال خود چهها گفت
ز انوار تجلیّات عطا گفت
ز قرآن سنگدل را نیست تبدیل
ولی سنگش پس از طیر ابابیل
عدوی حق که بت از سنگ دارد
عجب نبود که بروی سنگ بارد
تو اندر اینجهان از بهر اوئی
نه درچوگان دنیا همچو گوئی
تو اندر این جهان آزاد و فردی
بکن کاری تو گر امروز مردی
چو مردان راه مردان رو در این راه
اگر هستی ز سرّ کار آگاه
ز سرّ کار آنکس آگهی یافت
که او باسالک ره همرهی یافت
برو تا سالکت این ره نماید
میان چاه کفرت مه نماید
ز سالک جمله ایمان میتوان یافت
درون باغ ریحان میتوان یافت
ز ریحان بوی سنبلهای شاهی است
ترا آن بوی از فیض الهی است
مدار ملک عالم بر تو ختم است
ولی بر مرد نادان رحم حتم است
بدان ای مرد دانا اصل خود را
ز بعد اصل میدان وصل خود را
بهر چه در زمین وآسمانست
بتو همره مثال کاروانست
بتو گویم یکایک گوش گیرش
ز جام بادهٔ من نوش گیرش
بدان کافلاک نه باشد بحکمت
که آن عالم کبیر آمد بقدرت
وجود تو صحیفه است همچو ایشان
بظاهر او صغیر است پیش نادان
بگویم تا بدانیش یکایک
معاد و مبدأت بشناسی اندک
به اول موی باشد خود دوم پوست
سیم عرق و چهارم گوشت با اوست
عصب پنجم به ششم هست فضله
بهفتم مغز و هشتم هست عضله
چو اندر نُه رسی میدان تو ناخن
برو با نُه فلک تو خود صفا کن
دگر جمله کواکب هفت میدان
بروی آدمیش نغز میخوان
بتو همراه این هفت همچو سدّ است
یکایک گویمت این دم که حدّ است
دلت شمس است و معده چون قمردان
زحل شُش باشد و او را ثمر دان
جگر باشد رفیق مشتریات
ازو باشد حرارت پس قویات
بود مریخ زهره زُهره کرده
عطارد دان سپرز و غیر روده
بقول دیگران نوع دگر دان
بتو کردم من این گفتار آسان
ز اجسامت شماری گر بگویم
وجودت را به آب روح شویم
هر آن چیزی که در آفاق باشد
به انفس همنشین با طاق باشد
ز احوال بروجت خود خبر نیست
ز اشجار وجودت خود ثمر نیست
بگویم شمّهٔ از برج افلاک
که با تو همرهندی خود باین خاک
به آن عالم که کُبری نام دارد
دوانزده بروجش نام دارد
در اجسامت شمار او بگویم
دو عالم را نثار او بگویم
دو چشمت با دو گوش و بادوبینی
دهان و ناف بادو مقعدینی
دو سینه را شماره کن به آن ده
دوانزده ببین در عینت ایمه
قمر را دان منازل بیست و هشت است
بر افلاک بروجش جای گشت است
درون جسم آدم هفت عضو است
بهر عضوی مرا او را چار جزواست
دگر ارکان عنصر چار میدان
تو نامش امّهات کون میخوان
ز سر تا گردنت خود آتشین است
ز سینه تا بنافت بادبین است
ز نافت تا برُکبه آب رحمت
از او پایان نگر خود خاک قدرت
بقول دیگران این نکته دانی
بیا برگو که عمر رفته دانی
بنوع دیگری گویم تو بینوش
که خون آدمی باد است در جوش
چو بلغم آب و سودا خاک باشد
که در چشم بدان غمناک باشد
ز صفرا آتش آمد دروجودم
به آخر سوخت در عشقش چو عودم
دگر از عالم کبری بگویم
حدیث عالم صغری بگویم
چهار و صد چهل با چار کوه است
بهمراهیّ انسان باشکوه است
بدین جسم محقر نیز نیکوست
که چنداست استخوان عضو در پوست
دگر گویند کوه قاف اعلا
در آن سیمرغ باشد مرغ زیبا
تو میدان روح انسانی است سیمرغ
به آخر میشود این جسم بی مرغ
دگر در این جهان هفت است دریا
در اجسامت بمثل اوست برپا
بگویم هفت دریا در وجودت
به اول چشم و دیگر شد دو گوشت
دگر آب دهن با آب بینی
دگر شاش و منی را هفت بینی
دگردر این جهانست هفت اقلیم
بجسمت هفت عضو آمد به تسلیم
دگر میدان حواس ظاهری را
تو حس مشترک دان باطنی را
اگر داری ز بهر این فلک نهر
فلک اعظم شناس و گرد شش قهر
به قهر خود همه افلاک اعلا
بگرداند بمثل آسیاها
مر او را در شبانروزی چه سیراست
بسیصد شصت و پنج از دهر دیر است
درین درجات او خود سیر دارد
بدرجه شصت دقیقه خیر دارد
بود هر یک دقیقه ثانیه شصت
چو هر ثانیّه باشد ثالثه شصت
ز ثالث تا بعاشر در حساب است
که بیست و دو هزار و بیست بابست
تو بیست و دوی دیگر کن شماره
که نقش این دم تست این ستاره
هر آنکس کو ز رحمت بهرهمند است
مر او را این مراتب خود پسند است
همه همراه تو باشند ای جان
تو غافل بودهٔ ازحال ایشان
همه اشیاء ز بهرت خادمانند
ملایک راهدار تو چو جانند
هر آن سالک که پیشم راه دارد
بعالم او دل آگاه دارد
تو ای انسان بمعنی کان لطفی
همه اشیا درون تست مخفی
بدان خود را که تا خود از کجائی
که با نور الهی آشنائی
بدان خود را که توذات شریفی
چو آب زمزم و کوثر لطیفی
بدان خود را که تو با جان رفیقی
به حکمت خود شفیقان را شفیقی
بدان خود را و آزاد جهان شو
چو عیسی برفراز آسمان شو
بدان خود را و واقف شو ز سرها
که سر باشد رفیق مرد دانا
بدان خود را و با حق آشنا شو
تمام اولیا را پیشوا شو
بدان خود را که تو از بحر اوئی
چو قطره غیر بحر او نجوئی
بدان خود را که تا عطّار گردی
بگرد نقطه چون پرگار گردی
بدان خود را که آخر گر ندانی
درون دایره در جهل ما نی
بدان خود را و با درد آشنا شو
ز کوی عاقبت بیرون چو ما شو
بدان خود را اگر تو یار مائی
وگرنه ژاژ با خلقان بخایی
بدان خود را و در خود بین تو او را
شکن بر سنگ تقوی این سبورا
بدان خود را که هم تو جسم و جانی
به آخر در معانی لامکانی
بدان خود را که شمس از خادمین است
شده از آسمان شمع زمین است
بدان خود را که چرخ و کوکب و ماه
همه هستند خادم پیشت ای شاه
بدان خود را که مقصود الهی
بدرویشی توسالک پادشاهی
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
تنبیه در آنکه از غیرببری و بخود روی آوری تا درحجاب نمیری
بُد به نیشابور مرد منعمی
بود او را خانهٔ پردرهمی
تاجران بسیار در ملک جهان
بهر نفع مال میکردی روان
مزرعه در ملک ما بسیار داشت
تخم بیصبری در او بسیار کاشت
خانهها و جایها بسیار ساخت
خود چه حاصل چون کسی را کم نواخت
روز و شب فکرش خیال جاه بود
دستش ازنیکی ولی کوتاه بود
ناگهم افتاد در کویش گذر
بود چون فرزند او بیرون در
چشم او افتاده بر من گفت آه
آمدی خوش ورنه میگشتم تباه
از جفای دورو ازدرد پدر
این زمان افتاده از خود بیخبر
این توقع دارم از لطف تو من
پیش او آیی و گوئی یک سخن
مدت ده روز شد تاخسته است
او زاکل و شرب لب بربسته است
هر که آید در عیادت پیش او
غیر فحش از وی نیامد گفتگو
در نصیحت نکتهای با او بگوی
تا نریزد او ازین فحش آب روی
چون برفتم پیش او بیگفتگو
در مقام کندن جان بود او
چون نظر افتاد او را بر فقیر
گفت ای عطّار ما را دستگیر
گفتمش دم با خدا باید زدن
خود از این دنیا بدر باید شدن
گفت ای عطّار رفتن مشکل است
زآنکه حبّ این جهانم در دل است
این چنین در روی من بسیار گفت
وآن همه از هستی و پندار گفت
من زبالینش روان برخاستم
هر زمان از بیم آن میکاستم
چون باو گفتم بسی گوی از خدا
یا ببر پیشم تو نام مصطفی
او ز مال و جاه خود میگفت قال
خود نبود از یاد حقش ذوق و حال
جان همی کند و همی گفت این سخن
غیر این معنی نبودش هیچ فن
ناگهی درویشی آمد پیش من
گفت از حال غنی برگو سخن
گفتمش ای دوست او جان میکند
خویشتن را او بزندان میکند
چون شنید این قصه از من پیر راه
خندهٔ او کرد از شکر الاه
گفت او هفتاد سال ای اهل دل
درجهان کنده است جانی متصل
او بعمر خویشتن جان کنده است
این زمان در پیش شیطان مانده است
ای برادر حال دنیا دار بین
چون درون نار گشته زار بین
ای برادر از جهان بیزار باش
دایماً با ذکر حق درکارباش
هرکه دنیا دار شد مردود شد
همچو هیمه در میان دود شد
هر که دنیا دار شد بی ما بود
در دو عالم بیشک او رسوا بود
هر که دنیا دار شد غمخوار شد
او ز دنیائی خود بیمار شد
هر که دنیا دار شد او مردهایست
او به خواری در جهان افسرده ایست
هر که دنیا دار شد او یار نیست
در دو عالم خود ازو آثار نیست
هر که دنیا دار شد او را مبین
تا نیندازد ترا او بر زمین
هر که دنیا دار شد ترسان بود
پیشوای او همه شیطان بود
هر که دنیا دار شد آلوده شد
او بکفگر جهان پالوده شد
هر که دنیا دار شد لذت نیافت
او به پیش عارفان همّت نیافت
هر که دنیا دار شد عقبی ندید
او ثمر از خوشهٔ طوبا نچید
هر که دنیا دار شد از ما گذشت
دارد او با اهل دنیا خود نشست
هر که دنیا دار شد ای وای او
خود مرا رحم است بر فردای او
هر که دنیا دار شد خود را بسوخت
یا به تیری از بلا خود را بدوخت
هر که دنیا دار شد بیمار شد
او برون از کلبهٔ عطّار شد
هر که دنیا دار شد زیر زمین
خود ورا شیطان ملعون درکمین
هر که دنیا دار شد او گیج شد
همچو مال خویشتن او هیچ شد
هر که دنیا دار شد از ما برید
در معانی مظهر ما را ندید
هر که دنیا دار شد سودا پزد
مار دنیا دایمش بر پا گزد
هر که دنیا دار شد آخر چه کرد
او ز دنیا رفت با صد آه و درد
هر که دنیا دار شد مرگش گرفت
هرکه عقبا دار شد ترکش گرفت
هر که دنیا دار شد اهل گل است
هرکه عقبی دار شد اهل دلست
هر که دنیا دار شد کی راه دید
خویشتن را عاقبت درچاه دید
هر که دنیا دار شد کفتار شد
او درون غار بسته خوار شد
هر که دنیا دار شد او کور شد
در میان مفلسان عور شد
هر که دنیا دار شد کی آدمی است
کی ورا در علم معنی خرّمیست
هر که دنیا دار شد کی عشق دید
مظهر عطّار را او کی شنید
هر که دنیا دار شد مظهر نیافت
او ز جوهر ذات من جوهر نیافت
هر که دنیا دار شد عطّار نیست
در معانی واقف اسرار نیست
هر که دنیا دار شد در زحمت است
هرکه از پیشش رود در رحمت است
هر که دنیا دار شد ویران شود
یامثال خواجهٔ دیوان شود
هر که دنیا دار شد او منصبی است
او در آن صورت بمعنی عقربیست
هر که دنیا دار شد دکّان گرفت
نه برفت و علّم القرآن گرفت
هر که دنیا دار شد دنیا گرفت
خویش را در پیش شیطان جا گرفت
هر که دنیا دار شد فاسق بود
کی چودرویشان دین عاشق بود
هر که دنیا دار شد در نار سوخت
او زبهر جیفهٔ دینار سوخت
هر که دنیا دار شد او جان کند
از تن خود جامهٔ ایمان کند
هر که دنیا دار شد خود بین شده
پای تا سر جملگی سرگین شده
هر که دنیا دار شد سنگین دلست
همچو خر دایم فتاده در گل است
هر که دنیا دار شد در راه ماند
پای بسته دردرون چاه ماند
هر که دنیا دار شد دانی چه کرد
او ز دنیا رفت با صد آه و درد
هر که دنیا دار شد دیندار نیست
او درون کلبهٔ عطّار نیست
در گذر از جیفهٔدنیای دون
تا برآری از صدف گوهر برون
گوهر معنی بیان انبیاست
جوهر معنی زبان اولیاست
در معانی کوش نی در جاه و مال
زآنکه جاه و مال را باشد زوال
مال دنیا از حقت دوری دهد
پس ترا از کفر رنجوری دهد
درگذر از منصب دنیای دون
زانکه خلقی را دراندازد بخون
بگذر از دنیا و جام عشق نوش
همچو مستان خدامیکن خروش
گر تو خواهی پیش آن دلجو شوی
بایدت اولّ که همچون او شوی
یعنی از هستی خود از دل گذر
وآنگهی بیخود بسویش راه بر
چون درآئی خویش را گم کن دراو
تا بیابی خویش را پهلوی او
هر که دارد این ادب مقبل بود
او بمقبولان حق واصل بود
هرکه دارد این ادب مظهر گرفت
جام راحت از کف حیدر گرفت
خویش رادر زندگانی فوت بین
این معانی را تو پیش از موت بین
تا بمانی زنده درملک الاه
خود بعلّیّینت باشد تکیه گاه
بود او را خانهٔ پردرهمی
تاجران بسیار در ملک جهان
بهر نفع مال میکردی روان
مزرعه در ملک ما بسیار داشت
تخم بیصبری در او بسیار کاشت
خانهها و جایها بسیار ساخت
خود چه حاصل چون کسی را کم نواخت
روز و شب فکرش خیال جاه بود
دستش ازنیکی ولی کوتاه بود
ناگهم افتاد در کویش گذر
بود چون فرزند او بیرون در
چشم او افتاده بر من گفت آه
آمدی خوش ورنه میگشتم تباه
از جفای دورو ازدرد پدر
این زمان افتاده از خود بیخبر
این توقع دارم از لطف تو من
پیش او آیی و گوئی یک سخن
مدت ده روز شد تاخسته است
او زاکل و شرب لب بربسته است
هر که آید در عیادت پیش او
غیر فحش از وی نیامد گفتگو
در نصیحت نکتهای با او بگوی
تا نریزد او ازین فحش آب روی
چون برفتم پیش او بیگفتگو
در مقام کندن جان بود او
چون نظر افتاد او را بر فقیر
گفت ای عطّار ما را دستگیر
گفتمش دم با خدا باید زدن
خود از این دنیا بدر باید شدن
گفت ای عطّار رفتن مشکل است
زآنکه حبّ این جهانم در دل است
این چنین در روی من بسیار گفت
وآن همه از هستی و پندار گفت
من زبالینش روان برخاستم
هر زمان از بیم آن میکاستم
چون باو گفتم بسی گوی از خدا
یا ببر پیشم تو نام مصطفی
او ز مال و جاه خود میگفت قال
خود نبود از یاد حقش ذوق و حال
جان همی کند و همی گفت این سخن
غیر این معنی نبودش هیچ فن
ناگهی درویشی آمد پیش من
گفت از حال غنی برگو سخن
گفتمش ای دوست او جان میکند
خویشتن را او بزندان میکند
چون شنید این قصه از من پیر راه
خندهٔ او کرد از شکر الاه
گفت او هفتاد سال ای اهل دل
درجهان کنده است جانی متصل
او بعمر خویشتن جان کنده است
این زمان در پیش شیطان مانده است
ای برادر حال دنیا دار بین
چون درون نار گشته زار بین
ای برادر از جهان بیزار باش
دایماً با ذکر حق درکارباش
هرکه دنیا دار شد مردود شد
همچو هیمه در میان دود شد
هر که دنیا دار شد بی ما بود
در دو عالم بیشک او رسوا بود
هر که دنیا دار شد غمخوار شد
او ز دنیائی خود بیمار شد
هر که دنیا دار شد او مردهایست
او به خواری در جهان افسرده ایست
هر که دنیا دار شد او یار نیست
در دو عالم خود ازو آثار نیست
هر که دنیا دار شد او را مبین
تا نیندازد ترا او بر زمین
هر که دنیا دار شد ترسان بود
پیشوای او همه شیطان بود
هر که دنیا دار شد آلوده شد
او بکفگر جهان پالوده شد
هر که دنیا دار شد لذت نیافت
او به پیش عارفان همّت نیافت
هر که دنیا دار شد عقبی ندید
او ثمر از خوشهٔ طوبا نچید
هر که دنیا دار شد از ما گذشت
دارد او با اهل دنیا خود نشست
هر که دنیا دار شد ای وای او
خود مرا رحم است بر فردای او
هر که دنیا دار شد خود را بسوخت
یا به تیری از بلا خود را بدوخت
هر که دنیا دار شد بیمار شد
او برون از کلبهٔ عطّار شد
هر که دنیا دار شد زیر زمین
خود ورا شیطان ملعون درکمین
هر که دنیا دار شد او گیج شد
همچو مال خویشتن او هیچ شد
هر که دنیا دار شد از ما برید
در معانی مظهر ما را ندید
هر که دنیا دار شد سودا پزد
مار دنیا دایمش بر پا گزد
هر که دنیا دار شد آخر چه کرد
او ز دنیا رفت با صد آه و درد
هر که دنیا دار شد مرگش گرفت
هرکه عقبا دار شد ترکش گرفت
هر که دنیا دار شد اهل گل است
هرکه عقبی دار شد اهل دلست
هر که دنیا دار شد کی راه دید
خویشتن را عاقبت درچاه دید
هر که دنیا دار شد کفتار شد
او درون غار بسته خوار شد
هر که دنیا دار شد او کور شد
در میان مفلسان عور شد
هر که دنیا دار شد کی آدمی است
کی ورا در علم معنی خرّمیست
هر که دنیا دار شد کی عشق دید
مظهر عطّار را او کی شنید
هر که دنیا دار شد مظهر نیافت
او ز جوهر ذات من جوهر نیافت
هر که دنیا دار شد عطّار نیست
در معانی واقف اسرار نیست
هر که دنیا دار شد در زحمت است
هرکه از پیشش رود در رحمت است
هر که دنیا دار شد ویران شود
یامثال خواجهٔ دیوان شود
هر که دنیا دار شد او منصبی است
او در آن صورت بمعنی عقربیست
هر که دنیا دار شد دکّان گرفت
نه برفت و علّم القرآن گرفت
هر که دنیا دار شد دنیا گرفت
خویش را در پیش شیطان جا گرفت
هر که دنیا دار شد فاسق بود
کی چودرویشان دین عاشق بود
هر که دنیا دار شد در نار سوخت
او زبهر جیفهٔ دینار سوخت
هر که دنیا دار شد او جان کند
از تن خود جامهٔ ایمان کند
هر که دنیا دار شد خود بین شده
پای تا سر جملگی سرگین شده
هر که دنیا دار شد سنگین دلست
همچو خر دایم فتاده در گل است
هر که دنیا دار شد در راه ماند
پای بسته دردرون چاه ماند
هر که دنیا دار شد دانی چه کرد
او ز دنیا رفت با صد آه و درد
هر که دنیا دار شد دیندار نیست
او درون کلبهٔ عطّار نیست
در گذر از جیفهٔدنیای دون
تا برآری از صدف گوهر برون
گوهر معنی بیان انبیاست
جوهر معنی زبان اولیاست
در معانی کوش نی در جاه و مال
زآنکه جاه و مال را باشد زوال
مال دنیا از حقت دوری دهد
پس ترا از کفر رنجوری دهد
درگذر از منصب دنیای دون
زانکه خلقی را دراندازد بخون
بگذر از دنیا و جام عشق نوش
همچو مستان خدامیکن خروش
گر تو خواهی پیش آن دلجو شوی
بایدت اولّ که همچون او شوی
یعنی از هستی خود از دل گذر
وآنگهی بیخود بسویش راه بر
چون درآئی خویش را گم کن دراو
تا بیابی خویش را پهلوی او
هر که دارد این ادب مقبل بود
او بمقبولان حق واصل بود
هرکه دارد این ادب مظهر گرفت
جام راحت از کف حیدر گرفت
خویش رادر زندگانی فوت بین
این معانی را تو پیش از موت بین
تا بمانی زنده درملک الاه
خود بعلّیّینت باشد تکیه گاه
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲۷ - در ستایش از اهل پارس و ستایش بعضی از آنها
ای رخش رهنورد من ای اسب تیزگام
تا چند بند آخوری آخر برون خرام
کاه خسان چه میخوری ای رخش رهنورد
بار خران چه میبری ای اسب تیزگام
هرگز نبوده آب تو از منهل خسان
هرگز نبوده کاه تو از آخور لئام
ده ماه شد که خوی گرفتی به نای و نوش
وندر طویله خوردی و خفتی علیالدوام
هر شام داده کاه و جوت را به امتنان
هر روز شسته یال و دمت را به احترام
ای بسکه آب دادم و تیمارکردمت
نه زبن زدم به پیشت و نه بر بستمت لجام
آبت گهی ز چاه کشیدم گهی ز جوی
کاهت گهی به نقد گرفتم گهی به وام
هرگز به تازیانه بنشخودمت سرین
وز چنبر چدار نیفکدمت به دام
گاهت بهگاه دادم و آب و علف به وقت
غافل نبودم از تو به یک عمر صبح و شام
یکیک حقوق رفته اگر بازگویمت
حالی فروچکد عرق شرمت از مسام
تازی نژاد اسب من آخر حمیتی
یک ره چو تازیان به حمیت برآر نام
چون شد حمیت عربیکت ز پیش بود
ز اصطبل سر برآر چو شمشیر از نیام
خیز ای سیاهروی ترا ز رخش روستهم
از سم بسای مردمک دیدهٔ خصام
اسبا حقوق من به عقوق ار بدل کنی
ترسم که روزگار کشد از تو انتقام
اسبا زمان یاری و هنگام یاوریست
لختی برون خرام و مکن رنج من حرام
از سمّ رهنورد بجنبان همی زمین
وز نعل خارهکوب بسنبان همی رخام
برزن خروش تا بمرد مار در شکفت
برکش صهیل تا برمد شیر درکنام
از دم به چشم شیر فلک در فکن غبار
از سم به جسم گاو زمین برشکن عظام
اسباگرم ز پارس رسانی به ملک ری
زرین کنم رکابت و سیمین کنم ستام
از حلقهٔ ستاره همی سازمت رکیب
وز رشتهٔ مجره همی آرمت لجام
میختکنم ستاره و نعلتکنم هلال
زینت ز زر پخته ستامت ز سیم خام
هم پایبند بافمت از ریش ابلهان
هم پاردم نمایمت از سبلت عوام
تو زیر رانم آیی چون زیر ابرکوه
من بر تو خود نشینم چون بر سمند سام
از پارس بهر کسب معالی سفرکنم
راحت کنم حرام که حاصل شود مرام
هم چهرهٔ ستاره برندم به نوک تیر
همگردن زمانه ببندم به خم خام
گه چون عجم بهدست همی چین کنمکمند
گه چون عرب به چهره همی برنهم لثام
اقبال و بخت و عز و معالی بهگرد من
از چارسو بجهد همی جوید ازدحام
حیرت کند ز جنبش من در هوا عقاب
غیرت برد به رحمت من در زمین هوام
قانع شوم به بیش وکمیکم دهد خدای
راضی شوم به خیر و شری کاید از انام
بر دهر سخره رانم چون رند بر فقیه
بر مرگ حمله آرم چون باز بر حمام
نفرین کنم به پارس که از ساکنان او
واصل نگشت نعمت و حاصل نگشت کام
نه ریش کس ز مرهمشان جسته اندمال
نه زخم کس ز داروشان دیده التیام
همواره در شقاق و ستمشان مدار سیر
پیوسته در نفاق و جفاکرده اقتحام
چون من کسی به ساحت آنخوار و مستمند
چون من کسی به عرصهٔ آن زار و مستهام
میران آن به گاه تواضع چنان ثقیل
کز جا قیامشان ندهد دست تا قیام
جز باد عجبشان ندمد هیچ در دماغ
جز بوی کبرشان نرسد هیچ بر مشام
جز چند تنگه از گهر پاک زادهاند
از دودهٔ مکارم و از دوحهٔ کرام
چون لاله روز و شب همه با عیش و انبساط
چون غنچه دمبدم همه با وجد و ابتسام
ژاژی ز هیچکس نشنیدم به جز مدیح
لغوی ز هیچیک نشنیدم به جز سلام
بر من زحام آنان چون عام بر امیر
بر من هجوم ایشان چون خاص بر امام
زان چند تنگذشته ملولم ز شیخ و شاب
زان چند تن گذشته خمولم ز خاص و عام
رنجی مرا کز ایشان گر زانکه بشمرم
آن رنج ناشمرده سخن میشود تمام
تا چند بند آخوری آخر برون خرام
کاه خسان چه میخوری ای رخش رهنورد
بار خران چه میبری ای اسب تیزگام
هرگز نبوده آب تو از منهل خسان
هرگز نبوده کاه تو از آخور لئام
ده ماه شد که خوی گرفتی به نای و نوش
وندر طویله خوردی و خفتی علیالدوام
هر شام داده کاه و جوت را به امتنان
هر روز شسته یال و دمت را به احترام
ای بسکه آب دادم و تیمارکردمت
نه زبن زدم به پیشت و نه بر بستمت لجام
آبت گهی ز چاه کشیدم گهی ز جوی
کاهت گهی به نقد گرفتم گهی به وام
هرگز به تازیانه بنشخودمت سرین
وز چنبر چدار نیفکدمت به دام
گاهت بهگاه دادم و آب و علف به وقت
غافل نبودم از تو به یک عمر صبح و شام
یکیک حقوق رفته اگر بازگویمت
حالی فروچکد عرق شرمت از مسام
تازی نژاد اسب من آخر حمیتی
یک ره چو تازیان به حمیت برآر نام
چون شد حمیت عربیکت ز پیش بود
ز اصطبل سر برآر چو شمشیر از نیام
خیز ای سیاهروی ترا ز رخش روستهم
از سم بسای مردمک دیدهٔ خصام
اسبا حقوق من به عقوق ار بدل کنی
ترسم که روزگار کشد از تو انتقام
اسبا زمان یاری و هنگام یاوریست
لختی برون خرام و مکن رنج من حرام
از سمّ رهنورد بجنبان همی زمین
وز نعل خارهکوب بسنبان همی رخام
برزن خروش تا بمرد مار در شکفت
برکش صهیل تا برمد شیر درکنام
از دم به چشم شیر فلک در فکن غبار
از سم به جسم گاو زمین برشکن عظام
اسباگرم ز پارس رسانی به ملک ری
زرین کنم رکابت و سیمین کنم ستام
از حلقهٔ ستاره همی سازمت رکیب
وز رشتهٔ مجره همی آرمت لجام
میختکنم ستاره و نعلتکنم هلال
زینت ز زر پخته ستامت ز سیم خام
هم پایبند بافمت از ریش ابلهان
هم پاردم نمایمت از سبلت عوام
تو زیر رانم آیی چون زیر ابرکوه
من بر تو خود نشینم چون بر سمند سام
از پارس بهر کسب معالی سفرکنم
راحت کنم حرام که حاصل شود مرام
هم چهرهٔ ستاره برندم به نوک تیر
همگردن زمانه ببندم به خم خام
گه چون عجم بهدست همی چین کنمکمند
گه چون عرب به چهره همی برنهم لثام
اقبال و بخت و عز و معالی بهگرد من
از چارسو بجهد همی جوید ازدحام
حیرت کند ز جنبش من در هوا عقاب
غیرت برد به رحمت من در زمین هوام
قانع شوم به بیش وکمیکم دهد خدای
راضی شوم به خیر و شری کاید از انام
بر دهر سخره رانم چون رند بر فقیه
بر مرگ حمله آرم چون باز بر حمام
نفرین کنم به پارس که از ساکنان او
واصل نگشت نعمت و حاصل نگشت کام
نه ریش کس ز مرهمشان جسته اندمال
نه زخم کس ز داروشان دیده التیام
همواره در شقاق و ستمشان مدار سیر
پیوسته در نفاق و جفاکرده اقتحام
چون من کسی به ساحت آنخوار و مستمند
چون من کسی به عرصهٔ آن زار و مستهام
میران آن به گاه تواضع چنان ثقیل
کز جا قیامشان ندهد دست تا قیام
جز باد عجبشان ندمد هیچ در دماغ
جز بوی کبرشان نرسد هیچ بر مشام
جز چند تنگه از گهر پاک زادهاند
از دودهٔ مکارم و از دوحهٔ کرام
چون لاله روز و شب همه با عیش و انبساط
چون غنچه دمبدم همه با وجد و ابتسام
ژاژی ز هیچکس نشنیدم به جز مدیح
لغوی ز هیچیک نشنیدم به جز سلام
بر من زحام آنان چون عام بر امیر
بر من هجوم ایشان چون خاص بر امام
زان چند تنگذشته ملولم ز شیخ و شاب
زان چند تن گذشته خمولم ز خاص و عام
رنجی مرا کز ایشان گر زانکه بشمرم
آن رنج ناشمرده سخن میشود تمام
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۰۶ - شب و شراب
شب خرگه سیه زد و در وی بیارمید
وز هر کرانه دامن خرگه فروکشید
روز از برون خیمه در استاد و جابجای
آن سقف خیمهاش را عمداً بسوزنید
گفتی کسی به روی یکی ژرف آبگیر
سیصد هزار نرگس شهلا پراکنید
یارب کجاست آنکه چو شب در چکد به جام
گویی به جام، اختر ناهید درچکید
چون پر کنی بلور و بداری به پیش چشم
گویی در آفتاب گل سرخ بشکفید
همبوی بید مشگست اما نه بیدمشگ
همرنگ سرخ بید است اما نه سرخ بید
آن می که ناچشیده هنوز، از میان جام
چون فکر شد به مغز و چو گرمی به خون دوید
گر پر وی نبستی زنجیرهٔ حباب
از لطف، می ز جام همی خواستی پرید
زو هر جبان دلیر و بدو هر سقیم به
زو هر ملول شاد و بدو هر خورش لذیذ
بر نودمیده خوید بخوردم یکی شراب
خوشا شراب خوردن بر نودمیده خوید
از شیشه تافت پرتو می ساعتی به مرز
نیرو گرفت خوید و به زانوی من رسید
گویم یکی حدیث به وصف شب و شراب
وصف شب و شراب ز من بایدت شنید
دوشینه خفته بودم در باغ نیمشب
کامد خمار منکر و خوابم ز سر پرید
کردم نگاه و دیدم خیل ستارگان
بر آسمان شکفته چو بر دشت، شنبلید
رفتم سوی کریچه که قفل خمار را
از شیشهٔ نبید به چنگ آورم کلید
در شیشهٔ نبید فروغی نیافتم
گفتی نبوده است درو هیچگه نبید
از خانه تافتم سوی دکان میفروش
کزوی مگر توانم یک شیشه می خرید
رفتم درست تا به سرکوی گبرکان
ناگه سپیده دیدم کز کوه بردمید
نزدیک دکه رفتم ناگه فروغ صبح
برزد چنان که پردهٔ ظلمت فرو درید
در کوفتم به ستی و آواز دادمش
چندان که پیر دهقان از خواب خوش جهید
بگشود لرز لرزان در وز نهیب من
گفتی همی که خواست رگ جانش بگسلید
گفت ار به حسبت آمدهای اندر آی، لیک
بیگاه چون تو محسب سهم کس ندید!
گفتم که بادهخوارم، نی مرد حسبتم
ایزد مرا نه از قبل حسبت آفرید
صبحست می بیار که مغز از فروغ می
روشن شود چو غرهٔ صبح از فروغ شید
دهقان از این حدیث به من بردرید چشم
وانگاه چون پلنگ یکی نعره برکشید
گفتا که خواب من ببریدی به نیمشب
ای میپرست عیار ای شبرو پلید
گفتم مساز عشوه که اینک فروغ روز
پیش دکانت مطرف زربفت کسترید
گفت این نه نور روز است این زان قنینههاست
کاستاد شامگاهان پیش بساط چید
گفت این و خشمناک یکی پردهٔ ستبر
ناگاه در برابر دکان فرو هلید
صبحی تمام بود و چو آن پرده برفتاد
در حال شب درآمد و استاره شد پدید
وانگه به جام ریخت از آن زرد مشکبوی
گفتی درون جام گل زعفران دمید
گر زور می نبود کس از خواب نیمشب
با زور اهرمم نتوانست جنبنید
گر قوت شراب بدید و حیلتش
گرد حیل نگشتی پیوسته ارشمید
باشد بهار بندهٔ آن شاعری که گفت
«رز را خدای از قبل شادی آفرید»
من این قصیده گفتم تا ارمغان برم
نزدیک آنکه هست درش کعبهٔ امید
دانا عزیز شد که چنو حامیئی گرفت
دانش بزرگ شدکه چنو مامنی گزید
بس شاه و شاهزاده کِم از روی احترام
بنشاخت لیک قلب من از صحبتش کفید
بس میر و بس وزیر کِم از طبع چاپلوس
بنواخت لیک خوی حسودش مراگزید
هرگز نشد ز داهیهٔ دهر تلخ کام
آن فاضلی که چاشنی مهر او چشید
ای خواجهٔ کریم! برآمد زمانهای
کز هجر حضرت تو دل اندر برم تپید
دژخیم دهر دیدهٔ آمال من به عنف
بربست و گوش خویش به سیماب آکنید
در باغ دهر تازه گلی بودم ای دریغ
کم دهر ناشکفته ز شاخ مراد چید
هر نوگلی که از سر کلکم شکفته گشت
در حال خار گشت و به پای دلم خلید
نام نکو فروخت کسی کاو مرا فروخت
نام نکو خریدکسی کاو مرا خرید
پستان مام و سفرهٔ بابست اصل مرد
آن منج گم شودکه گل ناروا مکید
بذر هنر به مرز امل کشتم ای دریغ
کم داس دهرکشتهٔ آمال بدروید
چون روزگار سفله ندانست قدر من
کس را چه انتظار ازو بایدی کشید
شد بیتو یاوه دست وزارت که درخور است
انگشتری جم را انگشت جمشید
نشکفت اگر زمانهٔ جانی ترا نخواست
دارم عجب که با تو چگونه بیارمید
دیریست کاین زمانهٔ بدخوی سفلهطبع
با سفلگان چمید و ز آزادگان رمید
اصل تناسب است یکی اصل استوار
نتوان به جهد با منش این جهان چخید
آزادمردی و خرد و پاکی نیت
با بدخویی و ددمنشی توأمان که دید
چندی ز روی حیف درخشنده گوهری
در پارگین شغل و عمل با خزف چمید
منت خدای راکه به فرجام رسته گشت
این گوهر شریف از آن ورطهٔ پلید
دامان ما اگرچه شد آلودهٔ نیاز
لیکن وجود پاک تو ز آلودگی رهید
بر آن کتابها که بماند از تو یادگار
خواهند جاودان زه و احسنت گسترید
غرمی رمنده بود مرا طبع و این شگفت
کاندر بسیط مهر تو به آسودگی چرید
زین دست شعر گفت نیارند شاعران
کز خشکبید، بوی نخیزد چو مشک بید
وز هر کرانه دامن خرگه فروکشید
روز از برون خیمه در استاد و جابجای
آن سقف خیمهاش را عمداً بسوزنید
گفتی کسی به روی یکی ژرف آبگیر
سیصد هزار نرگس شهلا پراکنید
یارب کجاست آنکه چو شب در چکد به جام
گویی به جام، اختر ناهید درچکید
چون پر کنی بلور و بداری به پیش چشم
گویی در آفتاب گل سرخ بشکفید
همبوی بید مشگست اما نه بیدمشگ
همرنگ سرخ بید است اما نه سرخ بید
آن می که ناچشیده هنوز، از میان جام
چون فکر شد به مغز و چو گرمی به خون دوید
گر پر وی نبستی زنجیرهٔ حباب
از لطف، می ز جام همی خواستی پرید
زو هر جبان دلیر و بدو هر سقیم به
زو هر ملول شاد و بدو هر خورش لذیذ
بر نودمیده خوید بخوردم یکی شراب
خوشا شراب خوردن بر نودمیده خوید
از شیشه تافت پرتو می ساعتی به مرز
نیرو گرفت خوید و به زانوی من رسید
گویم یکی حدیث به وصف شب و شراب
وصف شب و شراب ز من بایدت شنید
دوشینه خفته بودم در باغ نیمشب
کامد خمار منکر و خوابم ز سر پرید
کردم نگاه و دیدم خیل ستارگان
بر آسمان شکفته چو بر دشت، شنبلید
رفتم سوی کریچه که قفل خمار را
از شیشهٔ نبید به چنگ آورم کلید
در شیشهٔ نبید فروغی نیافتم
گفتی نبوده است درو هیچگه نبید
از خانه تافتم سوی دکان میفروش
کزوی مگر توانم یک شیشه می خرید
رفتم درست تا به سرکوی گبرکان
ناگه سپیده دیدم کز کوه بردمید
نزدیک دکه رفتم ناگه فروغ صبح
برزد چنان که پردهٔ ظلمت فرو درید
در کوفتم به ستی و آواز دادمش
چندان که پیر دهقان از خواب خوش جهید
بگشود لرز لرزان در وز نهیب من
گفتی همی که خواست رگ جانش بگسلید
گفت ار به حسبت آمدهای اندر آی، لیک
بیگاه چون تو محسب سهم کس ندید!
گفتم که بادهخوارم، نی مرد حسبتم
ایزد مرا نه از قبل حسبت آفرید
صبحست می بیار که مغز از فروغ می
روشن شود چو غرهٔ صبح از فروغ شید
دهقان از این حدیث به من بردرید چشم
وانگاه چون پلنگ یکی نعره برکشید
گفتا که خواب من ببریدی به نیمشب
ای میپرست عیار ای شبرو پلید
گفتم مساز عشوه که اینک فروغ روز
پیش دکانت مطرف زربفت کسترید
گفت این نه نور روز است این زان قنینههاست
کاستاد شامگاهان پیش بساط چید
گفت این و خشمناک یکی پردهٔ ستبر
ناگاه در برابر دکان فرو هلید
صبحی تمام بود و چو آن پرده برفتاد
در حال شب درآمد و استاره شد پدید
وانگه به جام ریخت از آن زرد مشکبوی
گفتی درون جام گل زعفران دمید
گر زور می نبود کس از خواب نیمشب
با زور اهرمم نتوانست جنبنید
گر قوت شراب بدید و حیلتش
گرد حیل نگشتی پیوسته ارشمید
باشد بهار بندهٔ آن شاعری که گفت
«رز را خدای از قبل شادی آفرید»
من این قصیده گفتم تا ارمغان برم
نزدیک آنکه هست درش کعبهٔ امید
دانا عزیز شد که چنو حامیئی گرفت
دانش بزرگ شدکه چنو مامنی گزید
بس شاه و شاهزاده کِم از روی احترام
بنشاخت لیک قلب من از صحبتش کفید
بس میر و بس وزیر کِم از طبع چاپلوس
بنواخت لیک خوی حسودش مراگزید
هرگز نشد ز داهیهٔ دهر تلخ کام
آن فاضلی که چاشنی مهر او چشید
ای خواجهٔ کریم! برآمد زمانهای
کز هجر حضرت تو دل اندر برم تپید
دژخیم دهر دیدهٔ آمال من به عنف
بربست و گوش خویش به سیماب آکنید
در باغ دهر تازه گلی بودم ای دریغ
کم دهر ناشکفته ز شاخ مراد چید
هر نوگلی که از سر کلکم شکفته گشت
در حال خار گشت و به پای دلم خلید
نام نکو فروخت کسی کاو مرا فروخت
نام نکو خریدکسی کاو مرا خرید
پستان مام و سفرهٔ بابست اصل مرد
آن منج گم شودکه گل ناروا مکید
بذر هنر به مرز امل کشتم ای دریغ
کم داس دهرکشتهٔ آمال بدروید
چون روزگار سفله ندانست قدر من
کس را چه انتظار ازو بایدی کشید
شد بیتو یاوه دست وزارت که درخور است
انگشتری جم را انگشت جمشید
نشکفت اگر زمانهٔ جانی ترا نخواست
دارم عجب که با تو چگونه بیارمید
دیریست کاین زمانهٔ بدخوی سفلهطبع
با سفلگان چمید و ز آزادگان رمید
اصل تناسب است یکی اصل استوار
نتوان به جهد با منش این جهان چخید
آزادمردی و خرد و پاکی نیت
با بدخویی و ددمنشی توأمان که دید
چندی ز روی حیف درخشنده گوهری
در پارگین شغل و عمل با خزف چمید
منت خدای راکه به فرجام رسته گشت
این گوهر شریف از آن ورطهٔ پلید
دامان ما اگرچه شد آلودهٔ نیاز
لیکن وجود پاک تو ز آلودگی رهید
بر آن کتابها که بماند از تو یادگار
خواهند جاودان زه و احسنت گسترید
غرمی رمنده بود مرا طبع و این شگفت
کاندر بسیط مهر تو به آسودگی چرید
زین دست شعر گفت نیارند شاعران
کز خشکبید، بوی نخیزد چو مشک بید
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۰۲
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۵۳
عشاق دل به دیده روشن کشیده اند
چون ذره رخت خویش به روزن کشیده اند
در جلوه گاه حسن تو منصور وار خلق
کرسی زدار ساخته گردن کشیده اند
منشین فسرده کز پی سامان اشک وآه
آتش ز سنگ و آب ز آهن کشیده اند
گنجور گوهرند گروهی که همچو کوه
درزیر تیغ پای به دامن کشیده اند
دانند من چه میکشم از عقل بوالفضول
جمعی که ناز دوست ز دشمن کشیده اند
زهاد بهر رشته تسبیح بارها
زنار را زدست برهمن کشیده اند
ما بیکسیم ورنه به یک ناله بلبلان
فریادها ز سینه گلشن کشیده اند
خوش باش با زبان ملامت که رهروان
از بهر خار زحمت سوزن کشیده اند
آیینه هاست حسن لطیف بهار را
این پرده هاکه بر رخ گلخن کشیده اند
از بهر چشم زخم چو زنجیر عاشقان
بر گرد خویش حلقه شیون کشیده اند
سوداییان به آتش بی زینهار دل
صائب ز ریگ بادیه روغن کشیده اند
چون ذره رخت خویش به روزن کشیده اند
در جلوه گاه حسن تو منصور وار خلق
کرسی زدار ساخته گردن کشیده اند
منشین فسرده کز پی سامان اشک وآه
آتش ز سنگ و آب ز آهن کشیده اند
گنجور گوهرند گروهی که همچو کوه
درزیر تیغ پای به دامن کشیده اند
دانند من چه میکشم از عقل بوالفضول
جمعی که ناز دوست ز دشمن کشیده اند
زهاد بهر رشته تسبیح بارها
زنار را زدست برهمن کشیده اند
ما بیکسیم ورنه به یک ناله بلبلان
فریادها ز سینه گلشن کشیده اند
خوش باش با زبان ملامت که رهروان
از بهر خار زحمت سوزن کشیده اند
آیینه هاست حسن لطیف بهار را
این پرده هاکه بر رخ گلخن کشیده اند
از بهر چشم زخم چو زنجیر عاشقان
بر گرد خویش حلقه شیون کشیده اند
سوداییان به آتش بی زینهار دل
صائب ز ریگ بادیه روغن کشیده اند
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۷ - نیز درمدح خواجه ابوبکر حصیری ندیم گوید
من پار دلی داشتم بسامان
امسال دگرگون شد و دگرسان
فرمان دگر کس همی برد دل
این را چه حیل باشد و چه درمان
باری دلکی یابمی نهانی
نرخش چه گران باشدو چه ارزان
تا بس کنمی زین دل مخالف
وین غم کنمی برد گر دل آسان
نوروز جهان چون بهشت کرده ست
پر لاله و پر گل که و بیابان
چون چادر مصقول گشته صحرا
چون حله منقوش گشته بستان
در باغ به نوبت همی سراید
تا روز همه شب هزار دستان
مشغول شده هر کسی به شادی
من در غم دل دست شسته از جان
ای دلبر من باش یک زمانک
تا مدحت خواجه برم به پایان
خورشید همه خواجگان دولت
بوبکر حصیری ندیم سلطان
آن بار خدایی که در بزرگی
جاییست که آنجا رسید نتوان
همزانوی شاه جهان نشسته
در مجلس و بارگاه و بر خوان
در زیر مرادش همه ولایت
در زیر ننگینش همه خراسان
سلطان که به فرمان اوست گیتی
او را چون پسر مشفق و بفرمان
هر پند کزو بشنود به مجلس
بنیوشد و مویی بنگذرد زان
داند که مصالح نگاه دارد
وان پند بود ملک را نگهبان
زو دوست تر اندر جهان ملک را
بنمای وگر نه سخن بدو مان
زین لشکر چندین به عهد خسرو
زو پیش که آورده بود ایمان
او را سزد امروز فخر کردن
کو بود نگهدار عهد و پیمان
پاداش همی یابد از شهنشاه
بر دوستی و خدمت فراوان
هستند ز نیم روز تا شب
درخدمت او مهتران ایران
و او نیز به خدمت همی شتابد
مکروه جهان دور بادش از جان
ای بار خدای بلند همت
معروف به رادی و فضل و احسان
خواهنده همیشه ترا دعا گوی
گوینده همه ساله آفرین خوان
این عز ترا خواسته زایزد
وان عمر ترا خواسته ز یزدان
جاوید زیادی به شاد کامی
شادیت بر افزون و غم به نقصان
نوروز تو فرخنده و خجسته
کار تو چو کردار تو بدو جهان
کردار تو نیکوتر از تعبد
زیرا که نکو دینی و مسلمان
مخدوم زیادی و تو مبادی
از خدمت شاه جهان پشیمان
امسال دگرگون شد و دگرسان
فرمان دگر کس همی برد دل
این را چه حیل باشد و چه درمان
باری دلکی یابمی نهانی
نرخش چه گران باشدو چه ارزان
تا بس کنمی زین دل مخالف
وین غم کنمی برد گر دل آسان
نوروز جهان چون بهشت کرده ست
پر لاله و پر گل که و بیابان
چون چادر مصقول گشته صحرا
چون حله منقوش گشته بستان
در باغ به نوبت همی سراید
تا روز همه شب هزار دستان
مشغول شده هر کسی به شادی
من در غم دل دست شسته از جان
ای دلبر من باش یک زمانک
تا مدحت خواجه برم به پایان
خورشید همه خواجگان دولت
بوبکر حصیری ندیم سلطان
آن بار خدایی که در بزرگی
جاییست که آنجا رسید نتوان
همزانوی شاه جهان نشسته
در مجلس و بارگاه و بر خوان
در زیر مرادش همه ولایت
در زیر ننگینش همه خراسان
سلطان که به فرمان اوست گیتی
او را چون پسر مشفق و بفرمان
هر پند کزو بشنود به مجلس
بنیوشد و مویی بنگذرد زان
داند که مصالح نگاه دارد
وان پند بود ملک را نگهبان
زو دوست تر اندر جهان ملک را
بنمای وگر نه سخن بدو مان
زین لشکر چندین به عهد خسرو
زو پیش که آورده بود ایمان
او را سزد امروز فخر کردن
کو بود نگهدار عهد و پیمان
پاداش همی یابد از شهنشاه
بر دوستی و خدمت فراوان
هستند ز نیم روز تا شب
درخدمت او مهتران ایران
و او نیز به خدمت همی شتابد
مکروه جهان دور بادش از جان
ای بار خدای بلند همت
معروف به رادی و فضل و احسان
خواهنده همیشه ترا دعا گوی
گوینده همه ساله آفرین خوان
این عز ترا خواسته زایزد
وان عمر ترا خواسته ز یزدان
جاوید زیادی به شاد کامی
شادیت بر افزون و غم به نقصان
نوروز تو فرخنده و خجسته
کار تو چو کردار تو بدو جهان
کردار تو نیکوتر از تعبد
زیرا که نکو دینی و مسلمان
مخدوم زیادی و تو مبادی
از خدمت شاه جهان پشیمان
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۳۰ - حکایت آن نوخاسته تن به جامه آراسته که جامه هایش نغز و سخن هایش بی مغز بود
یکی تازه برنای نوخاسته
به شاهانه خلعت تن آراسته
درآمد بر آزادمردی حکیم
به خلوتسرای قناعت مقیم
حکیمش چو دید آنچنان بگذراند
به بالا و بر صدر مجلس نشاند
چو برنا نوای سخن ساز کرد
در گفت و گو پیش او باز کرد
ز هر جا سخن های بسیار گفت
ولی جمله بیرون ز هنجار گفت
نه لفظش فصیح و نه معنی صحیح
به هر لفظ و معنی خطایی صریح
به بیهوده چون شد زبانش روان
بدو گفت پیر کهن کای جوان
به دیگ سخن چون نیی نغز پز
مکن جامه نغز از اکسون و خز
برون می دهی از زبان عیب خویش
ز جامه چه می گیری این پرده پیش
چو جامه سخن بی کم و کاست کن
و یا جامه را با سخن راست کن
بیا ساقیا بین به دلتنگیم
ببخش از می لعل یکرنگیم
چو جام بلور از می لاله گون
برونم برآور به رنگ درون
بیا مطربا برکش آهنگ را
ره صلح کن نوبت جنگ را
ز ترکیب های موافق نغم
شود صد مخالف موافق به هم
به شاهانه خلعت تن آراسته
درآمد بر آزادمردی حکیم
به خلوتسرای قناعت مقیم
حکیمش چو دید آنچنان بگذراند
به بالا و بر صدر مجلس نشاند
چو برنا نوای سخن ساز کرد
در گفت و گو پیش او باز کرد
ز هر جا سخن های بسیار گفت
ولی جمله بیرون ز هنجار گفت
نه لفظش فصیح و نه معنی صحیح
به هر لفظ و معنی خطایی صریح
به بیهوده چون شد زبانش روان
بدو گفت پیر کهن کای جوان
به دیگ سخن چون نیی نغز پز
مکن جامه نغز از اکسون و خز
برون می دهی از زبان عیب خویش
ز جامه چه می گیری این پرده پیش
چو جامه سخن بی کم و کاست کن
و یا جامه را با سخن راست کن
بیا ساقیا بین به دلتنگیم
ببخش از می لعل یکرنگیم
چو جام بلور از می لاله گون
برونم برآور به رنگ درون
بیا مطربا برکش آهنگ را
ره صلح کن نوبت جنگ را
ز ترکیب های موافق نغم
شود صد مخالف موافق به هم
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۳۸ - حکایت پرویز با آن ماهیگیر که چون ماهی درم ریزش کرد و به نصیحت تلخ شیرین که آن درم ریزی مضاعف شد
یکی روز پرویز و شیرین به هم
نشسته چو خورشید و پروین به هم
ز ناگه به رسم هواخواهیی
برآورد دریایی ماهیی
نه ماهی که زیبا طلسمی ز سیم
نموداری از صنع دانا حکیم
تر و تازه چون ساعد نیکوان
ربوده دل از دست پیر و جوان
چو روز جزا ممسک بی کرم
همه پشت و پهلوی او پر درم
خوش آمد بسی طبع پرویز را
بیفشاند دست گهر ریز را
که تا خازنش راه احسان سپرد
هزاران درم در کنارش شمرد
چو شیرین بدید آن کرم گستری
بدو گفت کای قبله سروری
به ماهی فروشی بدینسان عطا
بود پیش ارباب احسان خطا
به هر کس که بخشش کنی اینقدر
کجا آیدش اینقدر در نظر
بگوید که این نرخ یک ماهی است
چه لایق به جود شهنشاهی است
وگر کم از آنش دهی گوید آه
کم از نرخ یک ماهیم داده شاه
شهش گفت اکنون چه درمان کنم
که رد درمهاش فرمان کنم
بگفتا بپرسش که ای خودپرست
شکار تو ماده ست یا خود نر است
به هر یک که گوید ازین دو جواب
بگو نیست خوردن از آنم صواب
بیا فسخ این بیع را ساز ده
درم های سنجیده را باز ده
چو بشنید ماهی فروش این سؤال
بدانست از زیرکی سر حال
بگفتا برون زین دو معنی ست این
نه نر است و نی ماده خنثی ست این
بخندید پرویز و دادش مثال
که گردد مضاعف بر او آن نوال
یک انبان درم شد گرفتش به پشت
پی نرمی روزگار درشت
چو برداشت از بهر رفتن قدم
فتادش ز انبان فرو یک درم
فکند از سر دوش انبان و زود
نهاد آن درم را به جایی که بود
به شه گفت شیرین ببین کان لئیم
چها می کند بهر یک قطعه سیم
چو شد ظاهر این بخل پنهان ازو
سزد گر ستانیم انبان ازو
سوی خویش پرویز از ره بخواند
وز آن بخل ورزی بدو قصه راند
زمین را ببوسید کای شهریار
ز نام تو بود آن درم سکه دار
گرفتم که ناگه یکی تیره رای
نساید بر آن بی ادب وار پای
چو بشنید حسن ادب داریش
نکوکاری و نغز گفتاریش
دگر باره رسم کرم فاش کرد
ز گنج نوالش درم پاش کرد
وز آن پس بگفتا که کارآگهان
منادی کنند این سخن در جهان
که باشد به فرموده زن عمل
زیان بر زیان و خلل بر خلل
ز گفتار ایشان ببندید گوش
مباشید از زن نصیحت نیوش
بیا ساقی و جام مردانه ده
بزن جام بر سنگ و پیمانه ده
زن آمد جهان سخره زن مباش
برای زن اینسان فروتن مباش
بیا مطرب و زیر و بم ساز جفت
بزن آشکار این نوای نهفت
که بر بخرد این نکته روشن بود
که مأمور زن کمتر از زن بود
نشسته چو خورشید و پروین به هم
ز ناگه به رسم هواخواهیی
برآورد دریایی ماهیی
نه ماهی که زیبا طلسمی ز سیم
نموداری از صنع دانا حکیم
تر و تازه چون ساعد نیکوان
ربوده دل از دست پیر و جوان
چو روز جزا ممسک بی کرم
همه پشت و پهلوی او پر درم
خوش آمد بسی طبع پرویز را
بیفشاند دست گهر ریز را
که تا خازنش راه احسان سپرد
هزاران درم در کنارش شمرد
چو شیرین بدید آن کرم گستری
بدو گفت کای قبله سروری
به ماهی فروشی بدینسان عطا
بود پیش ارباب احسان خطا
به هر کس که بخشش کنی اینقدر
کجا آیدش اینقدر در نظر
بگوید که این نرخ یک ماهی است
چه لایق به جود شهنشاهی است
وگر کم از آنش دهی گوید آه
کم از نرخ یک ماهیم داده شاه
شهش گفت اکنون چه درمان کنم
که رد درمهاش فرمان کنم
بگفتا بپرسش که ای خودپرست
شکار تو ماده ست یا خود نر است
به هر یک که گوید ازین دو جواب
بگو نیست خوردن از آنم صواب
بیا فسخ این بیع را ساز ده
درم های سنجیده را باز ده
چو بشنید ماهی فروش این سؤال
بدانست از زیرکی سر حال
بگفتا برون زین دو معنی ست این
نه نر است و نی ماده خنثی ست این
بخندید پرویز و دادش مثال
که گردد مضاعف بر او آن نوال
یک انبان درم شد گرفتش به پشت
پی نرمی روزگار درشت
چو برداشت از بهر رفتن قدم
فتادش ز انبان فرو یک درم
فکند از سر دوش انبان و زود
نهاد آن درم را به جایی که بود
به شه گفت شیرین ببین کان لئیم
چها می کند بهر یک قطعه سیم
چو شد ظاهر این بخل پنهان ازو
سزد گر ستانیم انبان ازو
سوی خویش پرویز از ره بخواند
وز آن بخل ورزی بدو قصه راند
زمین را ببوسید کای شهریار
ز نام تو بود آن درم سکه دار
گرفتم که ناگه یکی تیره رای
نساید بر آن بی ادب وار پای
چو بشنید حسن ادب داریش
نکوکاری و نغز گفتاریش
دگر باره رسم کرم فاش کرد
ز گنج نوالش درم پاش کرد
وز آن پس بگفتا که کارآگهان
منادی کنند این سخن در جهان
که باشد به فرموده زن عمل
زیان بر زیان و خلل بر خلل
ز گفتار ایشان ببندید گوش
مباشید از زن نصیحت نیوش
بیا ساقی و جام مردانه ده
بزن جام بر سنگ و پیمانه ده
زن آمد جهان سخره زن مباش
برای زن اینسان فروتن مباش
بیا مطرب و زیر و بم ساز جفت
بزن آشکار این نوای نهفت
که بر بخرد این نکته روشن بود
که مأمور زن کمتر از زن بود
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۲۴ - و له ایضا یمدح ملک الشّعراء رکن الدین دعوی دار
خیرمقدم، زکجا پرسمت ای باد شمال ؟
کش خرامیدی، چونیّ و چه داری احوال؟
ناتوان شکل همی بینم و گرد آلودت
دم برافتاده و سست از اثر استعجال
از قدوم تو بیا سود دل ما باری
تو برآسودی از کلفت حطّ و ترحال
مسرعی چون تو سبک پای ندیدم هرگز
که نه آسایش تن دانی و نه رنج کلال
تر مزاجیّ وز تخلیط نباشی خالی
سبب اینست که بیمار شوی هر سر سال
گرچه بر سفت کشی هودج خاتون سخن
از تو بی زورتر انصاف ندیدم حمّال
زلف معشوقم نیروی تو دادست آری
بوی خوش قوّت بیمار دهد در همه حال
شعر رکن الدّین دانم چو ترا همره بود
منزلت بود همه ره بسرآب زلال
چه دوی گرد گلستان؟ چه روی بر گل و مشک؟
خود بروخاک سرکوی وی اندر خود مال
در سرت عزم تماشای عروسیست مگر
کآستین کرده یی از عطر چنین مالامال
نه عروسی تنها، بلکه جهانی مه روی
دوخته نوک قلمشان ز حریری سربال
جلوه دادند مرا از تتق مشک سیاه
دخترانی بصفت غیرت ربّات حجال
سی و شش حوری سر برزده از پیرهنی
همه سیمین تن و شکر سخن و مشکین خال
شد گهر ریزروان از چپ و از راست چو بست
مردم دیدۀ من با صورش عقد وصال
دل بنظّاره برین منظره دیده دوید
جان خود از پیش همی رفت ره استقبال
بسرانگشت ادب معجرشان بگشادم
لعبتان دیدم سرتا قدم از لطف و جمال
خواهرانی همه بر یک قد و یک اندازه
که سعادت همه از دیدنشان گیرد فال
نو عروسانی دوشیزه و پاکیزه که بود
زهره شان گوی گریبان ومه نو خلخال
نور تحقیق درفشان ز معانیّ دقیق
همچو خورشید که ایما کند از جرم هلال
دست ادراک چو یا زید بدیشان فکرت
خود چه گویم که چها کردند از غنچ و دلال
جامه شان ترگشت از بس که نهادم برچشم
خود بود آفت خوبان همه از عین کمال
شادباش ای بسخن قدوه ارباب هنر
که حرامست بجز بر قلمت سحر حلال
گر تو دعوی داری شعر تو معنی دارست
دعوی فضل ترا معنی یارست و همال
در نگارستان دیدی شکرستان مضمر
خط و معنیّ ترا دیدم هم زان منوال
تا ز انوار ضمیر تو قلاوز نبرد
بیشخون معانی نرود خیل خیال
مردم چشم منی، زانکه ترا نادیده
همه عالم بتو می بینم ای خوب خصال
گر کسی شعر تو بر صورت بی جان خواند
جانور گردد از خاصیت او تمثال
تا فرورفت بگنج سخنت پای نظر
مردم چشم غنی گشت ز بس عقد لال
منزل روح از آنست سواد خط تو
که سواد خط تو از شب قدرست مثال
قلمت می کند احیای شب قدر از آن
همه کامیش بدادست خدای متعال
گاه بر یک قدم استاده بود چون اوتاد
گاه در سجده همی گرید همچون ابدال
لاجرم گشت روان آب ینا بیع حکم
از زبان گهر افشان وی انگام مقال
مدح اگر در خور معنیّ تو می باید گفت
پس روا دار گر از عجز شود ناطقه لال
چون معانیّ تو از حد کمال افزونست
من تجاوز ز حد خویش کنم اینت محال
شعر من گر بسوی حضرت تو دیر رسید
اندرین عذر مرا نیک فراخست مجال
کز بلندیّ مقام تو چو پرواز گرفت
در هوا سوخته شد مرغ سخن را پر و بال
هر که او جست مرا، مقصد او مدح تو بود
کز پی کسب سعادات کنند استکمال
عذر تقصیر بتطویل سخن چون خواهم؟
کآن مرا رنگ ملالت دهد و بوی ملال
آمدم با سخنی چند کز آن پر شده ام
تا کنم سینه تهی با تو ازین حسب الحال
می دهد دست فلک نعمت اصحاب یمین
بگروهی که ندانند یمین را ز شمال
و آنکه او را ز خری توبره باید بر سر
فلکش لعل بدامن دهد و زر بجوال
بکه نالم ز کسانی که ز فراط طمع
بگدایان نگذارند گداییّ و سؤال؟
نان خود می خورم و مدحتشان می گویم
پس هم ایشان را از من طمع افتد بمنال
با چنین رونق بازار سخن وای برآنک
بر سز بیتی یک روز نوشتست که قال
ای برادر چو فتادیم بدوری که درو
نیست ممدوحی کز ما بخرد مدح بمال
خود بیا تا پس از این مدحت خود می گوییم
چون ز ممدوح توقّع نبود جود و نوال
هجو را نیز اگر وقتی تأثیری بود
این زمانش اثری نیست بجز و زور و وبال
کآنکه بی عرض بود گردهمش صددشنام
آنش خوشتر که ستانم من از و یک مثقال
کش خرامیدی، چونیّ و چه داری احوال؟
ناتوان شکل همی بینم و گرد آلودت
دم برافتاده و سست از اثر استعجال
از قدوم تو بیا سود دل ما باری
تو برآسودی از کلفت حطّ و ترحال
مسرعی چون تو سبک پای ندیدم هرگز
که نه آسایش تن دانی و نه رنج کلال
تر مزاجیّ وز تخلیط نباشی خالی
سبب اینست که بیمار شوی هر سر سال
گرچه بر سفت کشی هودج خاتون سخن
از تو بی زورتر انصاف ندیدم حمّال
زلف معشوقم نیروی تو دادست آری
بوی خوش قوّت بیمار دهد در همه حال
شعر رکن الدّین دانم چو ترا همره بود
منزلت بود همه ره بسرآب زلال
چه دوی گرد گلستان؟ چه روی بر گل و مشک؟
خود بروخاک سرکوی وی اندر خود مال
در سرت عزم تماشای عروسیست مگر
کآستین کرده یی از عطر چنین مالامال
نه عروسی تنها، بلکه جهانی مه روی
دوخته نوک قلمشان ز حریری سربال
جلوه دادند مرا از تتق مشک سیاه
دخترانی بصفت غیرت ربّات حجال
سی و شش حوری سر برزده از پیرهنی
همه سیمین تن و شکر سخن و مشکین خال
شد گهر ریزروان از چپ و از راست چو بست
مردم دیدۀ من با صورش عقد وصال
دل بنظّاره برین منظره دیده دوید
جان خود از پیش همی رفت ره استقبال
بسرانگشت ادب معجرشان بگشادم
لعبتان دیدم سرتا قدم از لطف و جمال
خواهرانی همه بر یک قد و یک اندازه
که سعادت همه از دیدنشان گیرد فال
نو عروسانی دوشیزه و پاکیزه که بود
زهره شان گوی گریبان ومه نو خلخال
نور تحقیق درفشان ز معانیّ دقیق
همچو خورشید که ایما کند از جرم هلال
دست ادراک چو یا زید بدیشان فکرت
خود چه گویم که چها کردند از غنچ و دلال
جامه شان ترگشت از بس که نهادم برچشم
خود بود آفت خوبان همه از عین کمال
شادباش ای بسخن قدوه ارباب هنر
که حرامست بجز بر قلمت سحر حلال
گر تو دعوی داری شعر تو معنی دارست
دعوی فضل ترا معنی یارست و همال
در نگارستان دیدی شکرستان مضمر
خط و معنیّ ترا دیدم هم زان منوال
تا ز انوار ضمیر تو قلاوز نبرد
بیشخون معانی نرود خیل خیال
مردم چشم منی، زانکه ترا نادیده
همه عالم بتو می بینم ای خوب خصال
گر کسی شعر تو بر صورت بی جان خواند
جانور گردد از خاصیت او تمثال
تا فرورفت بگنج سخنت پای نظر
مردم چشم غنی گشت ز بس عقد لال
منزل روح از آنست سواد خط تو
که سواد خط تو از شب قدرست مثال
قلمت می کند احیای شب قدر از آن
همه کامیش بدادست خدای متعال
گاه بر یک قدم استاده بود چون اوتاد
گاه در سجده همی گرید همچون ابدال
لاجرم گشت روان آب ینا بیع حکم
از زبان گهر افشان وی انگام مقال
مدح اگر در خور معنیّ تو می باید گفت
پس روا دار گر از عجز شود ناطقه لال
چون معانیّ تو از حد کمال افزونست
من تجاوز ز حد خویش کنم اینت محال
شعر من گر بسوی حضرت تو دیر رسید
اندرین عذر مرا نیک فراخست مجال
کز بلندیّ مقام تو چو پرواز گرفت
در هوا سوخته شد مرغ سخن را پر و بال
هر که او جست مرا، مقصد او مدح تو بود
کز پی کسب سعادات کنند استکمال
عذر تقصیر بتطویل سخن چون خواهم؟
کآن مرا رنگ ملالت دهد و بوی ملال
آمدم با سخنی چند کز آن پر شده ام
تا کنم سینه تهی با تو ازین حسب الحال
می دهد دست فلک نعمت اصحاب یمین
بگروهی که ندانند یمین را ز شمال
و آنکه او را ز خری توبره باید بر سر
فلکش لعل بدامن دهد و زر بجوال
بکه نالم ز کسانی که ز فراط طمع
بگدایان نگذارند گداییّ و سؤال؟
نان خود می خورم و مدحتشان می گویم
پس هم ایشان را از من طمع افتد بمنال
با چنین رونق بازار سخن وای برآنک
بر سز بیتی یک روز نوشتست که قال
ای برادر چو فتادیم بدوری که درو
نیست ممدوحی کز ما بخرد مدح بمال
خود بیا تا پس از این مدحت خود می گوییم
چون ز ممدوح توقّع نبود جود و نوال
هجو را نیز اگر وقتی تأثیری بود
این زمانش اثری نیست بجز و زور و وبال
کآنکه بی عرض بود گردهمش صددشنام
آنش خوشتر که ستانم من از و یک مثقال
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۷ - قائم مقام میرزا بزرگ قبل از مصالحه روس نوشته است
مخدوم من. مکتوب جاخالی منظومی است که بعد از مهاجرت مهربان انفاد ایروان شده بود البته بنظر رسیده است. اولش این بود که:
آه از آن دم که رفت لابد و ناچار
رو بره ایروان سواره قاجار
یار من از من جدا شد آن دم و گشتم
یار باندوه و رنج و غصه تیمار
اما؛ آن روزها همان حمایت مفارقت بود و ناتمام فرستاده بودم. گزارش سفر نخچوان و خوی خودمان و مأموریت تبریز و سه بار رفت و آمد بنده. شما با ایلچی برای سازش و کرّهً بعد اخری اختلاف آراء و سایر غرابت اتفاقات را نداشت ما لاعین رات و لا اذن سمعت. سخن بسیار است، مجال عرض نیست، خدا زمان ملاقات را با حسن وجه مرزوق کند.
اگر ان شاءالله تعالی قبض این تنخواه که موقوف علیه مصالحه است، قبل از موعد از مکنیل صاحب برسد، فراغی و دماغی بفضل خدا هم میرسد که باز اتفاق صحبت افتد و حواس را جمعیت باشد، والا باقی داستان را فی یوم کان مقداره خمسین الف سنه، معروض آستان خواهم داشت. این روزهای ده ساعتی نه ساعتی را چندان ظرف نیست که مجال آن همه حرف باشد.
والسلام
آه از آن دم که رفت لابد و ناچار
رو بره ایروان سواره قاجار
یار من از من جدا شد آن دم و گشتم
یار باندوه و رنج و غصه تیمار
اما؛ آن روزها همان حمایت مفارقت بود و ناتمام فرستاده بودم. گزارش سفر نخچوان و خوی خودمان و مأموریت تبریز و سه بار رفت و آمد بنده. شما با ایلچی برای سازش و کرّهً بعد اخری اختلاف آراء و سایر غرابت اتفاقات را نداشت ما لاعین رات و لا اذن سمعت. سخن بسیار است، مجال عرض نیست، خدا زمان ملاقات را با حسن وجه مرزوق کند.
اگر ان شاءالله تعالی قبض این تنخواه که موقوف علیه مصالحه است، قبل از موعد از مکنیل صاحب برسد، فراغی و دماغی بفضل خدا هم میرسد که باز اتفاق صحبت افتد و حواس را جمعیت باشد، والا باقی داستان را فی یوم کان مقداره خمسین الف سنه، معروض آستان خواهم داشت. این روزهای ده ساعتی نه ساعتی را چندان ظرف نیست که مجال آن همه حرف باشد.
والسلام
یغمای جندقی : خلاصة الافتضاح
بخش ۱
این مثنوی به بحر هزج مسدس مقصور سروده شده و واقعه آن در کاشان اتفاق افتاده است و بطور خلاصه چنین است که چند نفر شبی در کاشان به شاهد بازی ومیخوارگی مشغول شدند، در این میان زنی مکاره بر این راز آگاه شد و با چند نفر که خود را به «نیم سوز» مسلح کرده بودند بر آنها تاخت و مجبور به فرارشان کرد اما سر دسته شاهد بازان و میخواران به دست «نیم سوز بدستان» افتاد و کتک مفصلی خورد، بقیه این حکایت شیرین را باید در کتاب خواند.
منظومه خلاصه الافتضاح منظوم داستانی است که در ضمن یکی از مکتوبات یغما که از قول میرزا آقاخان محلاتی به برادرش نوشته شده آمده است.(رک به مجموعه آثار یغما، جلد دوم مکتوب شماره ۲)
شبی غیرت ده روز بهاران
نشاط افزای صبح با ده خواران
من و فرخ حریفی چند دمساز
همه همدست و هم پیمانه هم راز
ز دریای لطافت گوهری را
ز برج ماه روئی اختری را
ز بس شیرینی او را مهربان مام
ستوده نام شیرینش در ایام
شکر در تنگ از شیرین دهانش
خجل طوطی ز شکرخا زبانش
لبش در بذله شیرین شکر جوش
دهانش گاه گفتن چشمه نوش
بقا در چشمه نوشش ممثل
به شیرین مشربی شیرین اول
اگر فرهادش اندر خواب دیدی
قلم بر دفتر شیرین کشیدی
تبسم لب دهان گفتار شیرین
بدن اندام قد رفتار شیرین
زدیمش قور به صد نیرنگ و افسون
سپاس اختر آوردیم و گردون
روان پس شیشه ای چند از می ناب
که بردی عکس از آن مهر جهان تاب
بدست آمد ز جهد پیشکاران
که بی می نیست خوش عهد بهاران
دگر کاشانه ای ز اغیار خالی
وسط احوال نی پست و نه عالی
گل و ریحان و نقل و هر چه باید
که مستان را گریز از آن نشاید
دف و مزمار و چنگ و بربط و عود
به سعی پیشکاران گشت موجود
در عشرت گشاده باب بستیم
روان در حلقه ساغر نشستیم
شب و روزی دو با هم کام را ندیم
مقرر پای کوبان جام را ندیم
نگویم دور زد پیمانه ای چند
شد از صهبا تهی میخانه ای چند
ز ملزومات کام و عشرت و نوش
نشد الحق سر موئی فراموش
سیم شب کاین سپهر آئینه فام
به مغرب باز برد این بسدین جام
دگر ره جام و ساغر بر گرفتیم
زمانی بوسه گه ساغر گرفتیم
زشب بگذشت چون پاسی دو یا بیش
من و یاری به دستور شب پیش
به ایمای خرد زان عیش خانه
که ایمن باد ز آسیب زمانه
پس از برخی مزاح و لهو و تقبیل
سوی آرامگه کردیم تحویل
مقرر شد بر آن پیمان و میثاق
که هنگامی که این هندوی زراق
نهد بر طاق خاور جام خورشید
جهان فرخ شود چون کاخ جمشید
فرو شوئیم چشم از سرمه خواب
زنیم از چشمه هش بر جبین آب
خزان زی محفل معهود گردیم
حریف چنگ و جام و عود گردیم
به روی شاهد شیرین شمایل
فرو شوئیم زنگ انده از دل
به دوران شراب ارغوانی
ز سر گیریم دور زندگانی
از این غافل که اختر در کمین است
زمانه خصم و مهر و مه به کین است
فلک در فکر کار انتقام است
به جای باده خون دل به جام است
جهان چون غمزه ساقی است خونریز
زمان چون چشم شاهد فتنه انگیز
بنابر پاس پیمان شب دوش
طلوع صبح گاهان مست و مدهوش
دل از انده تهی لب پر ترانه
نهادم پا به راه از سطح خانه
حریف مهربان بوالقاسم راد
که کس چون او ندارد مهربان یاد
به بزم اندر حریف جام و باده
نمرده هر که را او جام داده
کسی کز دست او کرده قدح نوش
رسد ز ایوان چرخش نغمه نوش
در آن محفل که او را می به جام است
نگوید هر که عاقل می حرام است
چو یازد دست سوی آب گلگون
کند زاهد به جامی خرقه مرهون
کند گر در حرم از دیر تحویل
حرم میخانه گردد جام قندیل
روان در عرض راه آمد مرا پیش
دمی سرد ولبی خشک و دلی ریش
ذلیل و خسته و منکوب و مخذول
شکسته دل تر از حکام معزول
بدو گفتم که ای مقصود یاران
به رویت شاد جان دل فگاران
چنین روزی که اختر کار ساز است
به روی ما در اقبال باز است
می اندر جام و شاهد در کنار است
طرب همدست و عشرت پیشکار است
سرود چنگ و نای و بربط و عود
جهان را داده یاد از عهد داود
نوای مطربان ساری آواز
دل آویز و روان بخش و طرب ساز
چه جای انده و وقت ملال است
به حال عیش باز آی این چه حال است
چو در گوش آمد از من این سرودش
سیه شد چهره گردون ز دودش
که ای یغما خموش این داستان چیست
سیه اختر از ما در جهان کیست
دگرگون کرد رفتاری زمانه
پریشان گشت آن عیش شبانه
عدوئی را بدان خلوت پی افتاد
تو خود گفتی که آتش در نی افتاد
کنیزان سیه چون کینه توزی
به کف هر یک گرفته نیم سوزی
دمی زان پیش کز میدان خاور
کشد آن ترک عالم گیر خنجر
ز ره موزنگیان آهنین چنگ
به خشت و مشت و چوب و آجر و سنگ
ز یکره نه دو ره نه بل زهرسوی
غلو کردند بر بام و در و کوی
چه گویم آه بیلک بر شکستند
به ضرب سنگ اول در شکستند
به دالان پای رسوائی نهادند
به یاران باب فضاحی گشادند
حریفان از خمار باده دوش
همه چون چشم ساقی مست و مدهوش
یکی از پا شده بر سر فتاده
یکی چون چنگ سر در بر فتاده
صبوحی را یکی پیمانه بر کف
به چنگ اندر یکی نای آن دگر دف
«رجب» آن ناتوان شیرخواره
که بودش زان میان از ما کناره
چو در گوش آمدش بانگ شبیخون
نهاد از محفل ما پای بیرون
که بیند آن هیاهوی و فغان چیست
بساط آرای این شور و فغان کیست
دو اسبه گام زن شد سوی دالان
فغان برداشت کی برگشته حالان
خمش باشید کز تاب می ناب
غنوده خواجه«شیرین» رفته در خواب
همانگر شود آن مست هشیار
شود بس فتنه خوابیده بیدار
«قدم خیر» آن سیاه سخت بازو
که زیتون باز نشناسد ز مازو
چنان بر فرق او زد نیم سوزی
که مسکین را نه پک ماند و نه پوزی
کنیزان دگر از پی قوی کوب
به سنگ دمشت وحشت و آجر و چوب
بر او از چار جانب راه بستند
سرا پا عضو عضو او شکستند
سرش صد جا ز زخم سنگ خسته
تنش چون کهنه تابوتی شکسته
ندانم نیم جانی برده باشد
و یا در زیر پاها مرده باشد
اگر زنده است گو فالش نکو باد
و گر مرده«لمر قدتیزه» باد
دو ساعت گوش دادم در پس پی
نمی آمد صدای فس فس وی
چو از پیکار او آسوده گشتند
چو برق لامع از دالان گذشتند
کنار زیره عبدالباقی گوز
به بخت فرخ و اقبال فیروز
به ساغر باده گلرنگ می ریخت
اساس رقص و سازدنگ می ریخت
سیاهی ز آن حکایت آگه افتاد
سوی آن مست مسکینش ره افتاد
چنانش نیم سوزی آتش اندود
به سرزد کش بر آمد بر فلک دود
به کام وی به جای آب گلگون
دوید از کاسه سر در قدح خون
از آن می کز نوش در ساغر افتاد
بشد کز پای خیزد بر سر افتاد
ز ضرب نیم سوز آن کنیزان
به فرقش برق آتش گشت ریزان
وزآن آتش چنان شد تیره روزش
که نشناسند باز از نیم سوزش
زدندش آنقدر تیپا و سیلی
که چون زنگی سرا پا گشت نیلی
بر او شد بزم ماتم محفل سور
به ناکامی فزرتش گشت قمصور
نکشتش لیک خواهد داد جان را
خدا رحمت کند آن نوجوان را
چو اختر بسپرد دور سعادت
شود مینای می جام شهادت
ز حال«قاسم» مسکین چه پرسی
مبادت غم از آن غمگین چه پرسی
چو شد از گردش دوران به باقی
قدح آب شهادت مرگ ساقی
هیاهای سیاهان بیشتر شد
ز سر ماجرا قاسم خبر شد
ز بیم نیم سوز آن کنیزان
به توی زیره ای درشد گریزان
میان زیره سنگی پیش ره بود
به پایش خورد چون بختش سیه بود
ز بالا سرنگون افتاد در زیر
قضا گفتش که خیلی کرد توفیر
بر آن مفلوک مسکین درگه سیر
فتاد از گوشه ای چشم قدم خیر
نخست از فحش قدری پف و پف کرد
زکین بر نیم سوز آنگاه تف کرد
چو مصر و عان روان شد سوی زیره
عدو غالب حریف و بخت تیره
دو اسبه چنگ زد در ریش قاسم
یکی هفتاد شد تشویش قاسم
به ضرب ناخن و دندان و نشگون
کشیدش تن بسان لاله در خون
به کار کشتی او را بر زمین زد
به قصد کشتن او را بر جبین زد
بنای کوب بر مشت و لگد شد
به قاسم زیره سرداب لحد شد
چو کردش چون گل فخارگان خوب
غبار تن به پای کین لگدکوب
به بالا زد روانی آستین را
کشید آن نیم سوز آتشین را
چه گویم با تو من زان سخت کینی
الهی روز بد هرگز نبینی
برون آورد مسکین تن زدلقش
نهاد از کاردانی پا به حلقش
پس آنگه نیم سوز عافیت سوز
ببالا برد نامرد ستم توز
چنان کوبید بر فرق سر او
که گفت از کوی ضیغن مادر او
عروسیت عزا گردید قاسم
رخت چون کهربا گردید قاسم
به زیره روزت ای مادر سیه شد
به قول بچه ها گوزت گره شد
به زیره کشت گردون بی گناهت
شده سکوی زیره حجله گاهت
تو مادر از کجا و جنده بازی
نباشد جنده بازی بچه بازی
حریف سفله میخواری نداند
کجا بوزینه نجاری تواند
ترا شغل نیاکان شعر بافی است
چه کارت با سرود و جام صافی است
بیا بیرون ببین آقای خود را
حریف کاردان مولای خود را
که تا گردنده مینای سپهر است
به چرخ افتاده جام ماه ومهر است
بهر عهدی نه اکنون چشم سیار
ندیده همچو او رند قدح خوار
چه گویم کوچه کوچه دهنه دهنه
چو دزدان می گریزد پا برهنه
به جائی کو چنین دارد تحاشی
تو گوز دسته نقاشی که باشی
بگو مادر که عبدالباقیم کو
خمار غم قوی شد ساقیم کو
نبستم حجله دامادی وی
نرقصیدم به بزم شادی وی
کجا در خرمن وی گاو بستند
کجا یارب سر او را شکستند
کدامین خصم دارد قصد خونش
که تیپا می زند بر توی کونش
شهیدار گشت قاسم هیچ غم نیست
ندانم قصه آن لاتجم چیست
شنیدم باقی آن سرخیل مستان
حریف حجره خدمتکار بستان
هنوزش نیم جانی در بدن بود
شعورش بود و یارای سخن بود
گهی آهسته و گاهی به فریاد
جواب مام مذبوحانه می داد
که ای مادر مپرس احوال باقی
نصیب سگ نگردد حال باقی
کنیزان سنگ و خشت و چوب بر کف
کشیده گرد من از چارسو صف
یکی مالد لگد بر پوزه من
یکی آجر زند بر غوزه من
طنابم این یکی بندد به بازو
گذارد آن یکم آجر به زانو
سمنبر دسته سرکو گرفته
سمن سیما در پستو گرفته
زند این دسته گاه از پس گه از پیش
کند آن کاکلم گاهی، گهی ریش
به من دیگر پس و پیشی نمانده
به باقی کاکل و ریشی نمانده
نخوردم جز دو ته پیمانه درد
ندانم تا بکی خون بایدم خورد
دو هفته بیش بر درها دویدم
به بزم اندر شبی جامی کشیدم
کنون از صدمه جانم بر سر آمد
گه ناپخته از حلقم بر آمد
به زیر سنگ و خشت و چوب مردم
خداوندا چه گه بود این که خوردم
زکف مغزی که خود هرگز نبینی
فرو ریزد مخم از راه بینی
برو مادر که روز من چو شام است
برو مادر که کار من تمام است
برو ای مادر فرخنده روزم
نبینی تا به زیر نیم سوزم
مرا دولاب پستو کاخ سور است
سرود حجله گاهم عر و عور است
وصیت می کنم ای مهربان مام
زصهبای شهادت چون کشم جام
نخستم در خم صهبا فرو کن
به آب باده پاکم شست و شو کن
بیار از خاک دیرم سدر و کافور
حنوطم ساز ده از ساس انگور
رسید اینجا چو گفت و گوی باقی
سمنبر شاه ملک قولچماقی
چنان بنواخت بر سر نیم سوزش
که بگذشت از ثریا بانگ گوزش
حکایت در دهانش خرد بشکست
از آن ره روح پاک او برون جست
نگوئی کز چه باقی را به یک گوز
سیه شد ز آسمان نیلگون روز
یکی ز آن نیم سوز ارزانکه مردی
بخور تو گر نریدی اهل دردی
به مردی جد رستم بود باقی
که خود جان داد از گوز چماقی
تو گر ضرب سمنبر دیده بودی
چه جای گوز، بر خود ریده بودی
حریف جام باده آقا بابا
حریفان را همه بابا و ماما
زغفلت خورده می در چار محفل
خود از بدمستی ایام غافل
به چرخ اندر سرش گه همچو دولاب
گهی مانند بخت خویش درخواب
چنان بالا کشیده خرخر وی
که نشنیدی چمانی شرشر وی
به زانو کله می خورده او
بهم بر چشم صاحب مرده او
ز بانگ شیون باقی نالان
به خود باز آمد آن کج گشته پالان
گمانش آنکه بانگ چنگ و رود است
زمان رامش و گاه سرود است
روان آسیمه سر برخاست از جای
بلی مستان ندانندی سر از پای
چه داند بانگ نی یا صوت گوز است
چراغ این یا شعاع نیم سوز است
به چرخ افتاد همچون چرخ دولاب
همی لرزاند خود را هم چو سیماب
گهی خواند و گهی بشکست تنگل
خراس آساگهش در چرخ قنبل
که از در«گل بدن» چون سرزده مار
چماقی چون دم عقرب گره دار
به کف داخل شد و بر شمع پف کرد
روان بر گاو سر خصمانه تف کرد
شرقی زد بر وی غوزک وی
یکی دیگر یکی دیگر پیاپی
روان بزغاله قندی وش به دیوار
فرو می جست و بر می جست ناچار
چنین جاها نپاید هر که مرداست
کجا بزم طرب جای نبرد است
عدو چست و قدم سست و خرد دنگ
بلا نزدیک و شب تاریک و جا تنگ
ز روی مصلحت رای دگر زد
برهنه پا هزیمت را به در زد
نخستین پی بهم پیچید لنگش
به سر غلطید و بیرون شد تلنگش
تلنگی آن چنان گوئی که توب است
نرید از ضرب صدمه باز خوب است
سیاهان دور او چنبر کشیدند
به کوبش نیم سوزان بر کشیدند
چنان می کوفتندی بر به فرقش
که می شد بر ثریا شرق شرقش
ز چوب و سنگ کورا بر دل آمد
ز قاسم هم ز باقی فاضل آمد
در آن ساعت که کوبش مغز می سفت
به خود در زیر لب بامویه می گفت:
منظومه خلاصه الافتضاح منظوم داستانی است که در ضمن یکی از مکتوبات یغما که از قول میرزا آقاخان محلاتی به برادرش نوشته شده آمده است.(رک به مجموعه آثار یغما، جلد دوم مکتوب شماره ۲)
شبی غیرت ده روز بهاران
نشاط افزای صبح با ده خواران
من و فرخ حریفی چند دمساز
همه همدست و هم پیمانه هم راز
ز دریای لطافت گوهری را
ز برج ماه روئی اختری را
ز بس شیرینی او را مهربان مام
ستوده نام شیرینش در ایام
شکر در تنگ از شیرین دهانش
خجل طوطی ز شکرخا زبانش
لبش در بذله شیرین شکر جوش
دهانش گاه گفتن چشمه نوش
بقا در چشمه نوشش ممثل
به شیرین مشربی شیرین اول
اگر فرهادش اندر خواب دیدی
قلم بر دفتر شیرین کشیدی
تبسم لب دهان گفتار شیرین
بدن اندام قد رفتار شیرین
زدیمش قور به صد نیرنگ و افسون
سپاس اختر آوردیم و گردون
روان پس شیشه ای چند از می ناب
که بردی عکس از آن مهر جهان تاب
بدست آمد ز جهد پیشکاران
که بی می نیست خوش عهد بهاران
دگر کاشانه ای ز اغیار خالی
وسط احوال نی پست و نه عالی
گل و ریحان و نقل و هر چه باید
که مستان را گریز از آن نشاید
دف و مزمار و چنگ و بربط و عود
به سعی پیشکاران گشت موجود
در عشرت گشاده باب بستیم
روان در حلقه ساغر نشستیم
شب و روزی دو با هم کام را ندیم
مقرر پای کوبان جام را ندیم
نگویم دور زد پیمانه ای چند
شد از صهبا تهی میخانه ای چند
ز ملزومات کام و عشرت و نوش
نشد الحق سر موئی فراموش
سیم شب کاین سپهر آئینه فام
به مغرب باز برد این بسدین جام
دگر ره جام و ساغر بر گرفتیم
زمانی بوسه گه ساغر گرفتیم
زشب بگذشت چون پاسی دو یا بیش
من و یاری به دستور شب پیش
به ایمای خرد زان عیش خانه
که ایمن باد ز آسیب زمانه
پس از برخی مزاح و لهو و تقبیل
سوی آرامگه کردیم تحویل
مقرر شد بر آن پیمان و میثاق
که هنگامی که این هندوی زراق
نهد بر طاق خاور جام خورشید
جهان فرخ شود چون کاخ جمشید
فرو شوئیم چشم از سرمه خواب
زنیم از چشمه هش بر جبین آب
خزان زی محفل معهود گردیم
حریف چنگ و جام و عود گردیم
به روی شاهد شیرین شمایل
فرو شوئیم زنگ انده از دل
به دوران شراب ارغوانی
ز سر گیریم دور زندگانی
از این غافل که اختر در کمین است
زمانه خصم و مهر و مه به کین است
فلک در فکر کار انتقام است
به جای باده خون دل به جام است
جهان چون غمزه ساقی است خونریز
زمان چون چشم شاهد فتنه انگیز
بنابر پاس پیمان شب دوش
طلوع صبح گاهان مست و مدهوش
دل از انده تهی لب پر ترانه
نهادم پا به راه از سطح خانه
حریف مهربان بوالقاسم راد
که کس چون او ندارد مهربان یاد
به بزم اندر حریف جام و باده
نمرده هر که را او جام داده
کسی کز دست او کرده قدح نوش
رسد ز ایوان چرخش نغمه نوش
در آن محفل که او را می به جام است
نگوید هر که عاقل می حرام است
چو یازد دست سوی آب گلگون
کند زاهد به جامی خرقه مرهون
کند گر در حرم از دیر تحویل
حرم میخانه گردد جام قندیل
روان در عرض راه آمد مرا پیش
دمی سرد ولبی خشک و دلی ریش
ذلیل و خسته و منکوب و مخذول
شکسته دل تر از حکام معزول
بدو گفتم که ای مقصود یاران
به رویت شاد جان دل فگاران
چنین روزی که اختر کار ساز است
به روی ما در اقبال باز است
می اندر جام و شاهد در کنار است
طرب همدست و عشرت پیشکار است
سرود چنگ و نای و بربط و عود
جهان را داده یاد از عهد داود
نوای مطربان ساری آواز
دل آویز و روان بخش و طرب ساز
چه جای انده و وقت ملال است
به حال عیش باز آی این چه حال است
چو در گوش آمد از من این سرودش
سیه شد چهره گردون ز دودش
که ای یغما خموش این داستان چیست
سیه اختر از ما در جهان کیست
دگرگون کرد رفتاری زمانه
پریشان گشت آن عیش شبانه
عدوئی را بدان خلوت پی افتاد
تو خود گفتی که آتش در نی افتاد
کنیزان سیه چون کینه توزی
به کف هر یک گرفته نیم سوزی
دمی زان پیش کز میدان خاور
کشد آن ترک عالم گیر خنجر
ز ره موزنگیان آهنین چنگ
به خشت و مشت و چوب و آجر و سنگ
ز یکره نه دو ره نه بل زهرسوی
غلو کردند بر بام و در و کوی
چه گویم آه بیلک بر شکستند
به ضرب سنگ اول در شکستند
به دالان پای رسوائی نهادند
به یاران باب فضاحی گشادند
حریفان از خمار باده دوش
همه چون چشم ساقی مست و مدهوش
یکی از پا شده بر سر فتاده
یکی چون چنگ سر در بر فتاده
صبوحی را یکی پیمانه بر کف
به چنگ اندر یکی نای آن دگر دف
«رجب» آن ناتوان شیرخواره
که بودش زان میان از ما کناره
چو در گوش آمدش بانگ شبیخون
نهاد از محفل ما پای بیرون
که بیند آن هیاهوی و فغان چیست
بساط آرای این شور و فغان کیست
دو اسبه گام زن شد سوی دالان
فغان برداشت کی برگشته حالان
خمش باشید کز تاب می ناب
غنوده خواجه«شیرین» رفته در خواب
همانگر شود آن مست هشیار
شود بس فتنه خوابیده بیدار
«قدم خیر» آن سیاه سخت بازو
که زیتون باز نشناسد ز مازو
چنان بر فرق او زد نیم سوزی
که مسکین را نه پک ماند و نه پوزی
کنیزان دگر از پی قوی کوب
به سنگ دمشت وحشت و آجر و چوب
بر او از چار جانب راه بستند
سرا پا عضو عضو او شکستند
سرش صد جا ز زخم سنگ خسته
تنش چون کهنه تابوتی شکسته
ندانم نیم جانی برده باشد
و یا در زیر پاها مرده باشد
اگر زنده است گو فالش نکو باد
و گر مرده«لمر قدتیزه» باد
دو ساعت گوش دادم در پس پی
نمی آمد صدای فس فس وی
چو از پیکار او آسوده گشتند
چو برق لامع از دالان گذشتند
کنار زیره عبدالباقی گوز
به بخت فرخ و اقبال فیروز
به ساغر باده گلرنگ می ریخت
اساس رقص و سازدنگ می ریخت
سیاهی ز آن حکایت آگه افتاد
سوی آن مست مسکینش ره افتاد
چنانش نیم سوزی آتش اندود
به سرزد کش بر آمد بر فلک دود
به کام وی به جای آب گلگون
دوید از کاسه سر در قدح خون
از آن می کز نوش در ساغر افتاد
بشد کز پای خیزد بر سر افتاد
ز ضرب نیم سوز آن کنیزان
به فرقش برق آتش گشت ریزان
وزآن آتش چنان شد تیره روزش
که نشناسند باز از نیم سوزش
زدندش آنقدر تیپا و سیلی
که چون زنگی سرا پا گشت نیلی
بر او شد بزم ماتم محفل سور
به ناکامی فزرتش گشت قمصور
نکشتش لیک خواهد داد جان را
خدا رحمت کند آن نوجوان را
چو اختر بسپرد دور سعادت
شود مینای می جام شهادت
ز حال«قاسم» مسکین چه پرسی
مبادت غم از آن غمگین چه پرسی
چو شد از گردش دوران به باقی
قدح آب شهادت مرگ ساقی
هیاهای سیاهان بیشتر شد
ز سر ماجرا قاسم خبر شد
ز بیم نیم سوز آن کنیزان
به توی زیره ای درشد گریزان
میان زیره سنگی پیش ره بود
به پایش خورد چون بختش سیه بود
ز بالا سرنگون افتاد در زیر
قضا گفتش که خیلی کرد توفیر
بر آن مفلوک مسکین درگه سیر
فتاد از گوشه ای چشم قدم خیر
نخست از فحش قدری پف و پف کرد
زکین بر نیم سوز آنگاه تف کرد
چو مصر و عان روان شد سوی زیره
عدو غالب حریف و بخت تیره
دو اسبه چنگ زد در ریش قاسم
یکی هفتاد شد تشویش قاسم
به ضرب ناخن و دندان و نشگون
کشیدش تن بسان لاله در خون
به کار کشتی او را بر زمین زد
به قصد کشتن او را بر جبین زد
بنای کوب بر مشت و لگد شد
به قاسم زیره سرداب لحد شد
چو کردش چون گل فخارگان خوب
غبار تن به پای کین لگدکوب
به بالا زد روانی آستین را
کشید آن نیم سوز آتشین را
چه گویم با تو من زان سخت کینی
الهی روز بد هرگز نبینی
برون آورد مسکین تن زدلقش
نهاد از کاردانی پا به حلقش
پس آنگه نیم سوز عافیت سوز
ببالا برد نامرد ستم توز
چنان کوبید بر فرق سر او
که گفت از کوی ضیغن مادر او
عروسیت عزا گردید قاسم
رخت چون کهربا گردید قاسم
به زیره روزت ای مادر سیه شد
به قول بچه ها گوزت گره شد
به زیره کشت گردون بی گناهت
شده سکوی زیره حجله گاهت
تو مادر از کجا و جنده بازی
نباشد جنده بازی بچه بازی
حریف سفله میخواری نداند
کجا بوزینه نجاری تواند
ترا شغل نیاکان شعر بافی است
چه کارت با سرود و جام صافی است
بیا بیرون ببین آقای خود را
حریف کاردان مولای خود را
که تا گردنده مینای سپهر است
به چرخ افتاده جام ماه ومهر است
بهر عهدی نه اکنون چشم سیار
ندیده همچو او رند قدح خوار
چه گویم کوچه کوچه دهنه دهنه
چو دزدان می گریزد پا برهنه
به جائی کو چنین دارد تحاشی
تو گوز دسته نقاشی که باشی
بگو مادر که عبدالباقیم کو
خمار غم قوی شد ساقیم کو
نبستم حجله دامادی وی
نرقصیدم به بزم شادی وی
کجا در خرمن وی گاو بستند
کجا یارب سر او را شکستند
کدامین خصم دارد قصد خونش
که تیپا می زند بر توی کونش
شهیدار گشت قاسم هیچ غم نیست
ندانم قصه آن لاتجم چیست
شنیدم باقی آن سرخیل مستان
حریف حجره خدمتکار بستان
هنوزش نیم جانی در بدن بود
شعورش بود و یارای سخن بود
گهی آهسته و گاهی به فریاد
جواب مام مذبوحانه می داد
که ای مادر مپرس احوال باقی
نصیب سگ نگردد حال باقی
کنیزان سنگ و خشت و چوب بر کف
کشیده گرد من از چارسو صف
یکی مالد لگد بر پوزه من
یکی آجر زند بر غوزه من
طنابم این یکی بندد به بازو
گذارد آن یکم آجر به زانو
سمنبر دسته سرکو گرفته
سمن سیما در پستو گرفته
زند این دسته گاه از پس گه از پیش
کند آن کاکلم گاهی، گهی ریش
به من دیگر پس و پیشی نمانده
به باقی کاکل و ریشی نمانده
نخوردم جز دو ته پیمانه درد
ندانم تا بکی خون بایدم خورد
دو هفته بیش بر درها دویدم
به بزم اندر شبی جامی کشیدم
کنون از صدمه جانم بر سر آمد
گه ناپخته از حلقم بر آمد
به زیر سنگ و خشت و چوب مردم
خداوندا چه گه بود این که خوردم
زکف مغزی که خود هرگز نبینی
فرو ریزد مخم از راه بینی
برو مادر که روز من چو شام است
برو مادر که کار من تمام است
برو ای مادر فرخنده روزم
نبینی تا به زیر نیم سوزم
مرا دولاب پستو کاخ سور است
سرود حجله گاهم عر و عور است
وصیت می کنم ای مهربان مام
زصهبای شهادت چون کشم جام
نخستم در خم صهبا فرو کن
به آب باده پاکم شست و شو کن
بیار از خاک دیرم سدر و کافور
حنوطم ساز ده از ساس انگور
رسید اینجا چو گفت و گوی باقی
سمنبر شاه ملک قولچماقی
چنان بنواخت بر سر نیم سوزش
که بگذشت از ثریا بانگ گوزش
حکایت در دهانش خرد بشکست
از آن ره روح پاک او برون جست
نگوئی کز چه باقی را به یک گوز
سیه شد ز آسمان نیلگون روز
یکی ز آن نیم سوز ارزانکه مردی
بخور تو گر نریدی اهل دردی
به مردی جد رستم بود باقی
که خود جان داد از گوز چماقی
تو گر ضرب سمنبر دیده بودی
چه جای گوز، بر خود ریده بودی
حریف جام باده آقا بابا
حریفان را همه بابا و ماما
زغفلت خورده می در چار محفل
خود از بدمستی ایام غافل
به چرخ اندر سرش گه همچو دولاب
گهی مانند بخت خویش درخواب
چنان بالا کشیده خرخر وی
که نشنیدی چمانی شرشر وی
به زانو کله می خورده او
بهم بر چشم صاحب مرده او
ز بانگ شیون باقی نالان
به خود باز آمد آن کج گشته پالان
گمانش آنکه بانگ چنگ و رود است
زمان رامش و گاه سرود است
روان آسیمه سر برخاست از جای
بلی مستان ندانندی سر از پای
چه داند بانگ نی یا صوت گوز است
چراغ این یا شعاع نیم سوز است
به چرخ افتاد همچون چرخ دولاب
همی لرزاند خود را هم چو سیماب
گهی خواند و گهی بشکست تنگل
خراس آساگهش در چرخ قنبل
که از در«گل بدن» چون سرزده مار
چماقی چون دم عقرب گره دار
به کف داخل شد و بر شمع پف کرد
روان بر گاو سر خصمانه تف کرد
شرقی زد بر وی غوزک وی
یکی دیگر یکی دیگر پیاپی
روان بزغاله قندی وش به دیوار
فرو می جست و بر می جست ناچار
چنین جاها نپاید هر که مرداست
کجا بزم طرب جای نبرد است
عدو چست و قدم سست و خرد دنگ
بلا نزدیک و شب تاریک و جا تنگ
ز روی مصلحت رای دگر زد
برهنه پا هزیمت را به در زد
نخستین پی بهم پیچید لنگش
به سر غلطید و بیرون شد تلنگش
تلنگی آن چنان گوئی که توب است
نرید از ضرب صدمه باز خوب است
سیاهان دور او چنبر کشیدند
به کوبش نیم سوزان بر کشیدند
چنان می کوفتندی بر به فرقش
که می شد بر ثریا شرق شرقش
ز چوب و سنگ کورا بر دل آمد
ز قاسم هم ز باقی فاضل آمد
در آن ساعت که کوبش مغز می سفت
به خود در زیر لب بامویه می گفت:
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۷ - این چیست؟
چه . . . یر است این ز . . . یر خر زبر دست
که خر چون دید زو، آنگونه بشکست
خر نر را . . . ون در کردم این . . . یر
بسان ما ده خر خوابید در غست
چو . . . ادم ماده خر ار، کره بفکند
چه این . . . یر و چه آن کره کز و جست
بنامیزد زهی . . . یر و زهی . . . یر
سطبر و سخت و کفک انداز و بدمست
چنان دیوانه گردد گه گه این . . . یر
که نتوانش بده زنجیر بر بست
سرش همچون سر ماهی است لغزان
بتن بر رومه مرغوله چون شست
بحوض گوه باشد آشنا ور
بر این بود و بر این بوداست پیوست
نداند جز کلایه کردن گوه
کسی را که کلایه کردنی هست
که خر چون دید زو، آنگونه بشکست
خر نر را . . . ون در کردم این . . . یر
بسان ما ده خر خوابید در غست
چو . . . ادم ماده خر ار، کره بفکند
چه این . . . یر و چه آن کره کز و جست
بنامیزد زهی . . . یر و زهی . . . یر
سطبر و سخت و کفک انداز و بدمست
چنان دیوانه گردد گه گه این . . . یر
که نتوانش بده زنجیر بر بست
سرش همچون سر ماهی است لغزان
بتن بر رومه مرغوله چون شست
بحوض گوه باشد آشنا ور
بر این بود و بر این بوداست پیوست
نداند جز کلایه کردن گوه
کسی را که کلایه کردنی هست