عبارات مورد جستجو در ۱۱۵ گوهر پیدا شد:
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۰
از دهر جفا پیشه زی که نالم؟
گویم ز که کرده‌است نال نالم؟
با شست و دو سالم خصومت افتاد
از شست و دو گشته است زار حالم
مالی نشناسم ز عمر برتر
شاید که بنالم ز بهر مالم
یک چند جمالم فزون همی شد
گفتی که یکی نو شده هلالم
در خواب ندیدی مگر خیالم
آن سرو سهی قد مشک خالم
چون دید زمانه که غره گشتم
بشکست به دست جفا نهالم
بربود شب و روز رنگ و بویم
برکند مه و سال پر و بالم
زین دیو دژاگه چو گشتم آگه
زین پس نکند صید به احتیالم
گاه از در میر جلیل گوید
«بنگر به فر و نعمت و جلالم
گر سوی من آئی عزیز گردی
پیوسته بود با تو قیل و قالم»
گه یاد دهد آن زمان که بودی
پیشم شده جمله تبار و آلم
آنها که نبودی مگر بدیشان
مسعود مرا بخت و نیک فالم
گوید « به چه معنی حرام کردی
برجان و تن خویشتن حلالم؟
چه‌ت بود نگشتی هنوز پیری
که‌ت رخت نمانده‌است در جوالم؟»
ای دهر جز از من بجوی صیدی
نه مرد چنین مکر و افتعالم
من نیستم آن گل کز آب زرقت
تازه شودم شاخ و بال و یالم
حق است و حقیقت به پیش رویم
زانی تو فگنده پس قذالم
چون طمع بریدم ز مال شاهان
پس مدحت شاهان چرا سگالم؟
من جز که به مدح رسول و آلش
از گفتن اشعار گنگ و لالم
گر میل کند سوی هزل گوشم
به انگشت خرد گوش خود بمالم
جز راست نگویم میان خصمان
با باد نگردم که من نه نالم
هنگام عدالت به خار خارد
مر دیدهٔ بدخواه را خیالم
چون من ز حقایق سخن گشایم
سقراط و فلاطون سزد عیالم
ای فخرکننده بدانکه گوئی
«بر درگه سلطان من از رجالم
امروز تگینم بخواند و فردا
داده است نوید عطا ینالم»
زان که‌ش تو خداوند می‌پسندی
ننگ است مرا گر بود همالم
وان چیز که او را همی بجوئی
حقا که گرفته‌است ازو ملالم
بحر است مرا در ضمیر روشن
در شعر همی در ازان فتالم
بر دشت فصاحت مطیر میغم
در باغ بلاغت بزان شمالم
وانجا که بیاید تموز جاهل
من خفته و آسوده در ظلالم
رفتم پس دنیا بسی ولیکن
افلاک بران داد گوشمالم
گر نیز غرور جهان بخرم
پس همچو تو گم بوده در ضلالم
ایزد مکنادم دعا اجابت
گر جز که زفضلش بود سؤالم
صد شکر خداوند را که آزم
کم شد چو فزون شد شمار سالم
در حب رسول خدا و آلش
معروف چو خورشید بر زوالم
وز مدحت ایشان نگر که ایدون
گشته است مطرز پر مقالم
مامور خداوند قصر و عصرم
محمود بدو شد چنین خصالم
مستنصریم ور ازین بگردم
چون دشمن بی‌دینش بد فعالم
زو گشت به حاصل کمال عالم
من بندهٔ آن عالم کمالم
بی‌او قدحی آب‌شور بودم
و امروز بدو چشمهٔ زلالم
قولم همه هزل و محال بودی
هزلم همه حکمت شد و محالم
بی‌مغز سفالیم دیده بودی
امروز همه مغز بی‌سفالم
من گوهر دین رسول حقم
منکوهم اگر مانده در حبالم
تاجم سر پر مغز را ولیکن
مر پای تهی مغز را عقالم
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۷ - در منقبت حضرت امیرالمؤمنین علی‌ابن ابی‌طالب
خوش آن زبان که شود چون زبان لوح و قلم
به مدح و منقبت شاه ذوالفقار علم
خون آن بنان که چو در خامه آورد جنبش
نخست ثبت کند مدحت امام امم
خوش آن بیان که بود همچو لعل در دل سنگ
در مناقب شاه نجف در آن مدغم
دمی ز نخل خیالت ثمر دهد شیرین
که جز به مدح شه نخل برنیاری دم
به خاک رفته فرو نظم آبدار تو به
اگر از آن نشود باغ منقبت خرم
درین جهان به ستایش مشو ندیم کسی
که در جهان دگر همینت ندیم ندم
فسانه طی کن و در مدحت کریمی کوش
که در کرم سگ او عار دارد از حاتم
به مدح کام دهی عقد نطق بند کزو
شوی به منعی بکری زمان زمان ملهم
به مجلس کرم از ساقی طلب کن جام
که تا ابد نکنی عرض احتیاج به جم
برات خویش به مهر دهنده‌ای برسان
که در رکوع به خواهنده می‌دهد خاتم
حیات جو زدم زنده‌ای که می‌آید
ز طفل مکتب او کار عیسی مریم
به سایه اسدی رو که گرگ مردم خوار
ز بیم او نتواند شدن غنیم غنم
ببر به محکمه قاضی شکایت چرخ
که در میانهٔ بازو کبوتر است حکم
به صدق شو سگ آن آستان که محترمند
سگان شیر خدا همچو آهوان حرم
به دانکه در کتب آسمانی آمده است
ابوالحسن همه‌جا بر ابوالبشر اقدم
مهم خویش بود خلق را اهم مهام
مرا ثنای امام امم مهم اهم
رسید مطلع دیگر ز سکه خانهٔ فکر
که می‌دود چو زر سکه‌دار در عالم
محتشم کاشانی : مثنویات
شمارهٔ ۹ - مثنوی در مرگ حیرتی شاعر
ای دل سخن از شه نجف کن
مداحی غیر برطرف کن
بگشای منقبت زبان را
بگذار حدیث این و آن را
تا رشحه‌ای از سحاب غفران
شوید ز رخت غبار عصیان
از رهبر خود مباش غافل
کز بحر گنه رسی به ساحل
سر نه به ره اطاعت او
تا بر خوری از شفاعت او
جرم تو ز کوه اگر چه کم نیست
چون اوست شفیع هیچ غم نیست
دارم سخنی ز کذب عاری
بشنو اگر اعتقاد داری
روزی که فلک درین غم آباد
اقلیم سخن به حیرتی داد
از پاکی گوهر آن یگانه
میسفت ز طبع خسروانه
دریا دریا در لی
در منقبت علی عالی
لیکن به هوای نفس یک چند
در دهر بساط عیش افکند
در شوخی طبع معصیت دوست
کالایش مرد را سبب اوست
گه دیر مغان مقام بودش
که لعل بتان به کام بودش
با این همه از عتاب معبود
ایمن به شفاعت علی بود
روزی که درین سرای فانی
طی کرد بساط زندگانی
روز شعرا سیه شد از غم
عیش همه شد به دل بماتم
شب بر زانو جبین نهادم
بر توسن فکر زین نهادم
کاید مگرم به دست بی‌رنج
تاریخ وفات این سخن سنج
بسیار خیال کردم آن شب
فکر مه و سال کردم آن شب
در فکر دگر نماند تابم
تاریخ نگفته برد خوابم
در واقعه دیدمش پیاده
نزدیک رکاب شه ستاده
شاهی که به ذات او عدالت
ختم است چو بر نبی رسالت
خورشید لوای آسمان رخش
اقلیم ستان و مملکت بخش
طهماسب شه آن سپهر تمکین
کز وی شده تازه پیکر دین
و آن مهر سپهر خسروی بود
با طالع سعد و بخت مسعود
در سایهٔ چتر پادشاهی
جولان ده باد پای شاهی
آن چتر قریب صد ستون داشت
وسعت ز نه آسمان فزون داشت
القصه به سوی مولوی شاه
می‌کرد نظر ز روی اکراه
زیرا که ز بس گناه و تقصیر
بر گردن و دست داشت زنجیر
وز پشت سرش سوار بسیار
با او همه در مقام آزار
صد تیغ و سنان باو کشیده
دیو از حرکاتش رمیده
ناگاه شهم به سوی خود خواند
وز درج عقیق گوهر افشاند
کای گشته چو موی از تخیل
بگداخته ز آتش تامل
بر خیز و شفاعت علی را
تاریخ کن از برای ملا
کاین موجب رستگاری اوست
تسکین ده بی‌قراری اوست
چون داد شهنشه این بشارت
گوئی که ز غیب شد اشارت
کارند برون ز بند او را
تشریف و عطا دهند او را
آن گه بر شه به رسم معهود
تشخیص به سجدهٔ امر فرمود
چون سجده به خاک پای شه کرد
برداشت سر ودعای شه کرد
هم خلعت عفو در برش بود
هم تاج نجات بر سرش بود
من دیده ز خواب چون گشادم
در فکر حساب این فتادم
در قول شه و وفات ملا
یک سال نبود زیر و بالا
از بهر شفاعت علی مرد
جان هم به شفاعت علی برد
شاید که خرد خرد به جانی
این نکته که گفته نکته دانی
جنت به بها نمی‌دهد دوست
اما به بهانه شیوهٔ اوست
رحمت چو کند بهانه‌جوئی
کافیست ز بنده یک نکوئی
نیکو مثلی زد آن سخن رس
کز آدمی است یک هنر بس
یارب به علی و طاعت او
کز مائدهٔ شفاعت او
محروم مساز محتشم را
تقصیر مکن ازو کرم را
کان دلشده هم گدای این کوست
مداح علی و عترت اوست
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۴۶ - فی نعت نبی اکرم «ص»
به سوی حضرت رسول‌الله
می‌ورم با دل شفاعت خواه
نخورم غم از آتش، ار برسد
آب چشمم به خاک آن درگاه
هیچ خیری ندیدم اندر خود
شکر کز شر خود شدم آگاه
گشت در معصیت سیاه و سپید
دل و مویم که بد سپید و سیاه
ره بسی رفته‌ام فزون از حد
خر بسی رانده‌ام برون از راه
هیچ ذکری نگفته بی‌غفلت
هیچ طاعت نکرده بی‌اکراه
ماه خود کرده‌ام سیه به فساد
روز خود کرده‌ام تبه به گناه
خود چنین ماه چون بود از سال؟
خود چنین روز کی بود از ماه؟
شب سیاه است و چشم من تاریک
ره دراز است و روز من کوتاه
بیژن عقل با من اندر بند
یوسف روح با من اندر چاه
هم به دعوی گران ترم از کوه
هم به معنی سبک‌ترم از کاه
گاه بر نطع شهوتم چون پیل
گاه بر نیل نخوتم چون شاه
گرگ طبعم به حمله همچون شیر
سگ سرشتم به حیله چون روباه
دین فروشم به خلق و در قرآن
خوانم: الدین کله لله
نفس من طالب است دنیا را
چه عجب التفات خر به گیاه
ای مرقع شعار کرده! چه سود
خرقه ده تو، چو نیست دل یکتاه؟!
نه فقیری نه صوفی، ار چه بود
کسوتت دلق و مسکنت خانقاه
نشود پشکلش چو نافهٔ مشک
ور شتر را تبت بود شبگاه
کس به افسر نگشت شاه جهان
کس به خرقه نشد ولی اله
نرسد خر به پایگاه مسیح
ورچه پالان کنندش از دیباه
نشود جامه باف، اگر گویند
به مثل عنکبوت را جولاه
لشکر عمر را مدد کم شد
صفدر مرگ عرضه کرد سپاه
ای بسا تاجدار تخت نشین
که به دست حوادث از ناگاه،
خیمهٔ آسمان زرین میخ
بر زمین‌شان زده است چون خرگاه
دست ایام می‌زند گردن
سر بی‌مغز را برای کلاه
از سر فعلهای بد برخیز
ای به نیکی فتاده در افواه
گر چه مردم تو را نکو گویند
بس بود کردهٔ تو بر تو گواه
نرهد کس به حیله از دوزخ
ماهی از بحر نگذرد به شناه
سرخ رویی خوهی به روز شمار
رو به شب چون خروس خیز پگاه
ناله کن گر چه شب رسید به صبح
توبه کن گر چه روز شد بیگاه
مرض صد گنه شفا یابد
از سر درد اگر کنی یک آه
چون ز من بازگیری آب حیات
گر به خاکم نهند، یا رباه!،
مر زمین را بگو که چون یوسف
او غریب است اکرمی مثواه
و آن چنان کن که عمر بنده شود
ختم بر لا اله الا الله
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۱۵ - نعت
پیش رو کوکبه انبیاء
کوکبش از منزلت کبریاء
از حد ناسوت برون تاخته
بر خط لاهوت وطن ساخته
نور نخستش چو علم بر کشید
شام عدم را سحرآمد پدید
هستی او تا به عدم خانه بود
نقش وجود از همه بیگانه بود
بی خط و قرطاس زعلم ازل
مشکل لوح و قلمش گشته حل
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴۵ - عصا بیار که وقت عصا و انبان بود
مرا بسود و فرو ریخت هر چه دندان بود
نبود دندان، لابل چراغ تابان بود
سپید سیم زده بود و در و مرجان بود
ستارهٔ سحری بود و قطره باران بود
یکی نماند کنون زان همه، بسود و بریخت
چه نحس بود! همانا که نحس کیوان بود
نه نحس کیوان بود و نه روزگار دراز
چو بود؟ منت بگویم: قضای یزدان بود
جهان همیشه چنین است، گرد گردان است
همیشه تا بود آیین گرد، گردان بود
همان که درمان باشد، به جای درد شو
و باز درد، همان کاز نخست درمان بود
کهن کند به زمانی همان کجا نو بود
و نو کند به زمانی همان که خلقان بود
بسا شکسته بیابان، که باغ خرم بود
و باغ خرم گشت آن کجا بیابان بود
همی چه دانی؟ ای ماهروی مشکین موی
که حال بنده از این پیش بر چه سامان بود؟!
به زلف چوگان نازش همی کنی تو بدو
ندیدی آن گه او را که زلف چوگان بود
شد آن زمانه که رویش به سان دیبا بود
شد آن زمانه که مویش به سان قطران بود
چنان که خوبی مهمان و دوست بود عزیز
بشد که باز نیامد، عزیز مهمان بود
بسا نگار، که حیران بدی بدو در، چشم
به روی او در، چشمم همیشه حیران بود
شد آن زمانه، که او شاد بود و خرم بود
نشاط او به فزون بود و غم به نقصان بود
همی خرید و همی سخت، بیشمار درم
به شهر هر گه یکی ترک نار پستان بود
بسا کنیزک نیکو، که میل داشت بدو
به شب ز یاری او نزد جمله پنهان بود
به روز چون که نیارست شد به دیدن او
نهیب خواجهٔ او بود و بیم زندان بود
نبیذ روشن و دیدار خوب و روی لطیف
اگر گران بد، زی من همیشه ارزان بود
دلم خزانهٔ پرگنج بود و گنج سخن
نشان نامهٔ ما مهر و شعر عنوان بود
همیشه شاد و ندانستمی که، غم چه بود؟
دلم نشاط وطرب را فراخ میدان بود
بسا دلا، که به سان حریر کرده به شعر
از آن سپس که به کردار سنگ ‌و سندان بود
همیشه چشمم زی زلفکان چابک بود
همیشه گوشم زی مردم سخندان بود
عیال نه، زن و فرزند نه، مئونت نه
از این همه تنم آسوده بود و آسان بود
تو رودکی را -ای ماهرو!- کنون بینی
بدان زمانه ندیدی که این چنینان بود
بدان زمانه ندیدی که در جهان رفتی
سرود گویان، گویی هزاردستان بود
شد آن زمانه که او انس رادمردان بود
شد آن زمانه که او پیشکار میران بود
همیشه شعر ورا زی ملوک دیوان است
همیشه شعر ورا زی ملوک دیوان بود
شد آن زمانه که شعرش همه جهان بنوشت
شد آن زمانه که او شاعر خراسان بود
کجا به گیتی بوده‌ست نامور دهقان
مرا به خانهٔ او سیم بود و حملان بود
که را بزرگی و نعمت ز این و آن بودی
مرا بزرگی و نعمت ز آل سامان بود
بداد میر خراسانش چل هزار درم
وزو فزونی یک پنج میر ماکان بود
ز اولیاش پراکنده نیز هشت هزار
به من رسید، بدان وقت، حال خوب آن بود
چو میر دید سخن، داد داد مردی خویش
ز اولیاش چنان کز امیر فرمان بود
کنون زمانه دگر گشت و من دگر گشتم
عصا بیار، که وقت عصا و انبان بود
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۱۱ - در ماده تاریخ فوت فرماید
میر ملک رتبه که ممتاز بود
هم به صفات از همه کس هم به ذات
سید قدسی صفتی کامدند
شاهد معصومی او کاینات
میر کریم آن که مساوی نمود
در نظرش ملک حیات و ممات
ناگه ازین دام گه پرخطر
یافت به شهبال توجه نجات
از پی تاریخ وی اندیشه گفت
حیف ازین سید قدسی صفات
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۳۲ - وله ایضا
ای کریمی که ز لطفت همه ذرات جهان
جرعهای کرم از جام عطا نوشیدند
نیست پوشیده که در مدح سلاطین قدیم
شعر ابهر طمع آن همه می‌کوشیدند
طمعی نیست مرا لیک ملولم که چرا
مدح من گفتم و خلعت دگران پوشیدند
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۵۹ - وله ایضا
افتخار اهل دولت خواجه احمد آن که بود
نشه اقبالش از فیض ازل در آب و گل
طایر روحش به شهبال توجه ناگهان
در هوای آن جهان زین آشیان برداشت ظل
از دل و جان بود مولای علی و آل او
لاجرم چون گشت در جنت به ایشان متصل
بهر تاریخ وفاتش هاتفی از غیب گفت
خواجه مولای علی و آل بود از جان ودل
عطار نیشابوری : آغاز کتاب
در فضیلت ذی النورین رضی الله عنه
اساسی کز حیا ایمان نهادست
امیرالمؤمنین عثمان نهادست
فلک از بحر علم او بخاری
زمین از کوه حلم او غباری
جهان معرفت جان مصوّر
دو مغز آنگه ز دو نور پیمبر
چه می‌گویم سه مغز آمد ز انوار
ازان دو نور و از قرآن زهی کار
کسی کو در حریم این سه نورست
گرش روشن نه بیند خصم کورست
که گر خورشید نقد عین دارد
مدد از نور ذوالنورین دارد
جز او کس را بنودست این تمامی
ز پیغامبر در فرزند گرامی
چو بر اندوه نازل گشت قرآن
کسی را کاهل آنست اینست برهان
که بر اندوه از دنیا شود دور
چنین بودست آن خورشید ذوالنور
کسی کو این کرامت از خدا یافت
که دو چشم و چراغ مصطفی یافت
چو ذوالنورین هم از خانه دان بود
چگونه منکر صدقش توان بود
کسی کز آسمانش این دو نورست
مه و خورشید با او در حضورست
دم از بغضش گر از دل می بر آری
مه و خورشید را گل می برآری
عصای او بزانو آنکه بشکست
خوره در زانویش افتاد پیوست
عصائی را که در معنی چنان شد
که ثعبان وار خصم دشمنان شد
گر او را دشمنی در کون باشد
که باشد، نایب فرعون باشد
چنین گفت او که در بیعت مرا دست
چو با دست نبی الله پیوست
ز بهر حرمت دستش از آنگاه
به مکروهی نبود آن دست را راه
دلش دریای اعظم بود از علم
تن او کوه راسخ بود از حلم
حقیقت جامع قرآن دلش بود
همه اسرار عالم حاصلش بود
ز جامع بود جمعیت مدامش
ز فرقان فرق کردن خاص و عامش
چو در قرآن امام خاص و عامست
چرا در حکم خویشان ناتمامت
همه عمر او نخفتی و نخوردی
که تا در هر شبی ختمی نکردی
دران غوغا غلامانش بیکبار
سلاح آور شدند از بهر پیگار
بدیشان گفت هر بنده که امروز
سلاح انداخت آزادست و پیروز
چو شاهد بود قرآنش همیشه
مدامش جمع جامع بود پیشه
شهید قرب شاهد گشت آخر
ز قرآن یافت خونش طشت آخر
چو قرآن بود معشوقش ز آفاق
شد آخر محو قرآن شمع عشاق
اگرچه شمع جنّت بود فاروق
چو شمع او باخت سر در راه معشوق
عطار نیشابوری : باب سوم: در فضیلت صحابه رضی الله عنهم اجمعین
شمارهٔ ۱
صدری که به صدق، صدر ثقلین او بود
در شرع، نخست، قُرَّة العین او بود
با خواجهٔ کاینات، در خلوت خاص
حق میگوید که ثانی اِثْنَین او بود
عطار نیشابوری : آغاز کتاب
فی فضیلة امیرالمؤمنین عمر رضی الله عنه
آنکه خاک پای او عیوق بود
خواجهٔ هر دو جهان فاروق بود
عارفی در امر معروف آمده
واقفی اما نه موقوف آمده
حق تعالی جمله دادش داده بود
لاجرم حق آنچه دادش داد بود
عین دلش خلق را عین الحیات
عین نامش حل عقد مشکلات
این خطاب آن که حق کردی خطاب
بر زفان روشن ترش از آفتاب
چون زفان حق زفان او رواست
دیدهٔ حق نیز آن او رواست
چون زفان و دیدهٔ زین سان بود
قصهٔ یاساریه آسان بود
گر سخن چون وحی خواهی قول اوست
دیو گشته لال از لاحول اوست
سایهٔ ذاتش چنان سر تیز بود
کز نهیبش دیو را پرهیز بود
سایه کز بالای او چستی گرفت
با همه دیوان بهم کستی گرفت
سایهٔ دین آفتاب رای اوست
سایه باری چست بر بالای اوست
هفده فرض آورده در پیش خدای
در درون هفده من دلقی بجای
مال و ملکش بود دلق و درهٔ
زان نمیترسید از کس ذرهٔ
خشت میزد او و قیصر دل دو نیم
دور ازو بر سنگ میزد سر ز بیم
شب نخفت از بیم او یک شهریار
او همه شب پاسبانی داشت کار
زو شکسته دل جهانی صف شکن
کرده اوسقایی هر بیوه زن
گر نکردی عمر بر فرمان گذر
عمر را عمره زدی زود از عمر
تا بزد بولؤلؤش زخمی چو برق
لؤلؤ خوشاب در خون کرد غرق
روشنائی از جهان در پرده شد
کان چراغ هشت جنت مرده شد
نی نمرد او زنده جاوید گشت
گر چراغی بود صد خورشید گشت
او چراغی بود نور روشنش
از درستی و درشتی روغنش
عطار نیشابوری : اشترنامه
حكایت
دید مردی را یکی در چشمه ای
در بر چشمه بکرده رخنه ای
اندر آن رخنه نشسته بود او
در ز مردم بررخ خود بسته او
هر زمان در سوی چشمه تاختی
خویشتن در چشمه می انداختی
در میان چشمه خوردی غوطه ای
بسته بد اندر میانش فوطه ای
چون بکردی او شنا از پیش و پس
بازگردیدی از آن ره در نفس
اندر آن چشمه عجب نگریستی
دمبدم از خود به خود بگریستی
دست را بر سر زدی از درد و خشم
خون بباریدی در آن چشمه و چشم
آن عزیز از وی بپرسیدی براز
کز برای چیست این سختی و آز
خود چه بودست از برای چیست این
گریه ات را از برای کیست این؟
گفت سی سالست تا من اندرین
چشمهام بنشسته دل زار و حزین
هست درّی اندرین چشمه عجب
از برای این برم اینجا تعب
از برای دُر درین زاری منم
اندرین جا بر چنین خواری منم
در همی جویم من اندر چشمه باز
بو که اندر آورم در چنگ باز
هردم اندروی شنائی میبرم
وز لب این چشمه آبی میخورم
تا مگر آن در شود روزی مرا
باز آید بخت و پیروزی مرا
حال من اینست که گفتم اندکی
گر نمیدانی بگفتم بیشکی
این سخن بر راستی بشنفتهٔ
یا چو من تو نیز بس آشفتهٔ
گفت او را کای عزیز کامکار
کی شود در چشمهٔ در آشکار
در ز بحر آرند و در کانها برند
بلکه پیش زینت جانها برند
گر تواندر چشمه درجوئی همی
رنج باید برد از بیش و کمی
گر ترا از چشمه در حاصل شود
رنج برد تو عجب باطل شود
کس نشان در درین چشمه نداد
خود کسی که در درین چشمه نهاد
تا کسی ننمایدت در نفیس
ورنه این کار تو میبینم خسیس
ازکسی دیگر بیابی ناگهان
تو نظر کن اندر آن در یک زمان
تادل تو برقرار آید مقیم
وارهی زین رنج و زین درد الیم
تا چو دریابی زمانی بنگری
بعد از این بر راه خود خوش بگذری
تا چو در بینی و سودا کم شود
این همه زحمت در آنجا کم شود
ورنه اندر چشمه هرگز دربود؟
یا کسی این راز هرگز بشنود؟
خیز و اندر بحر شو این دربیاب
خیز این بشنو ز من زین سر متاب
گر بسی اینجا بیابی در کنون
عاقبت آید بتو صرع و جنون
این زمان در اولین پایهٔ
یا جنون را تو کنون همسایهٔ
این زمان درکار رنجی میبری
غم بسی در پرده دل میخوری
تا مگر بوئی بیابی از یقین
لیک هستی این زمان اندر پسین
آنکه او در برد او غوّاص بود
در میان خاص و عام او خاص بود
آنکه او دریافت جانش زنده شد
در میان خلق اوداننده شد
سالها باید درون آب را
قطرهٔ باید که آرد تاب را
سالها باید که دری شب چراغ
در صدف پیدا شود گردد چراغ
سالها باید که تادرّی چنین
آورد بیرون و گردد مرسلین
در بحر کایناتست مصطفی
بر همه خلق جهان او پیشوا
او که خود دریست از دریای جود
همچو او دری نیاید در وجود
چون تمامت جزو و کل دریافت او
بر کنار بحر این دریافت او
در درون بحر در حاصل کند
یا مگر از جان مراد دل کند
دُرّ او اندر کنار بحر بود
همچو درّ او دگر دری نبود
هم نباشد همچو او درّی نفیس
قیمت او کی کند مرد خسیس
قیمت او جان جانان کرده است
بر لعمرک او قسمها خورده است
ای در دریای وحدت آمده
کام خود از در معنی بستده
ای تمامت غرقهٔ دریای تو
در همی جویند از سودای تو
جوهری بهتر ز دری لاجرم
میخورد بر جوهر پاکت قسم
جوهر بحر نبوّت آمدی
خلق عالم را تو رحمت آمدی
جوهری همچون تو کی بیند جهان
جوهر پیدا و ازدیده نهان
جوهری و جوهری در کان دل
بلکه هستی جوهر هر جان و دل
ای ترا بحر عنایت در وجود
آفرینش پیش تو کرده سجود
لاجرم در سر رغبت یافتی
در دریای حقیقت یافتی
در دریای صور کم قیمت است
آن زهر کس میتوان آورد دست
در دریای تو هرگز کس نیافت
دیدن جان تو هرگز کس نیافت
هم توئی روشن شده بحر یقین
دُر تمکین رحمة للعالمین
ای تو در دریای عز غرقه شده
گرچه مذهب گونه گون فرقه شده
تو درین ره در مکنون آمدی
خرقه پوش هفت گردون آمدی
ای دل ازدرد وصالش شوق بین
هر زمانی صد هزاران ذوق بین
در درون بحراو درها بسی است
لیک آن درها نه لایق هر کسی است
گر شوی یاران او را دوستدار
در کفت آرند دُرّ شاهوار
گر کنی این دُر او در گوش تو
دایما باشی ز کل بیهوش تو
گرچه او درهاست بیرون از شمار
گرچه او دریست از حق پایدار
هرکه در دریای او آید بحق
در بیابد از وصالش در سبق
چون درین دریا شوی بی خویشتن
کم شود آنجا ترا این ما و من
بر کنار بحر بسیارند خلق
هر کسی در غوص رفته تا بحلق
در او جویند تا آگه شوند
از یقین در او آگه شوند
گر ترا شه در دهد زین بحر راز
وارهی یکسر ز زهر و قهر باز
گر ز شاه آمد ترا دری بدست
جهد کن تا ندهیش آسان ز دست
چون شود گم آنگهی از دست تو
غم بود پیوسته هم پیوست تو
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۴ - در نعت پیامبر (ص)
ز رحمت انبیا را آفریده
وز ایشان مصطفی را برگزیده
امام سیصد و شصت و شش اخبار
سپهر هر دو شش ماه ده و چار
شهشنشاه سریر ملک لولاک
سوار عرصه میدان افلاک
محمد عالم علم یقین است
محمد رحمه للعالمین است
به معنی قره العین دو عالم
به صورت پشت و روی نسل آدم
ز فتح مقدمش در طاق کسری
بسی کسر آمده وانگه چو کسری
همان دم آتش کفر از جهان جست
زمین از موج سیلاب بلا رست
به دارالملک سلمان آن فرو مرد
زمین شهر ما این را فرو برد
گهی جبریل باشد میر بارش
زمانی عنکبوتی پرده دارش
شد از شوق بنانش لاغر و زرد
قلم کو چون قمر شق قصب کرد
بنانش تیف بر گردون کشیده
به ایمانی صف مه بر دریده
کسی کو داشت در تن گوهر بد
چو تیغ انصاف او بر گردنش زد
کس او کی تواند کرد تقبیح؟
که آرد سنگ خارا را به تسبیح
کجا برد براق او منازل
خر عیسی فتد با بار در گل
اگر گوید کسی کاندر رهی خر
رود با مرکب تازی زهی خر!
کلیم آنجا که معجز را بیان کرد
دو و دو چشمه از سنگی روان کرد
کجا احمد زند بر آب رنگی
کلیم آنجا بود بی‌آب و سنگی
کجا ساییده چترش سر بر افلاک
به جای سایه مهر افتاده بر خاک
گهی سر در گلیم فقر برده
گهی این اطلس خضرا سپرده
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
و ما ارسلناک الا رحمة للعالمین
بلبل گلستان «‌ما اوحی‌»
شمسهٔ چرخ «‌الذی اسری»
دل او خازن خزانهٔ عشق
سر او مرغ آشیانهٔ عشق
صیت شرعش همه جهان بگرفت
هم زمین و هم آسمان بگرفت
انبیاء و رسل طفیل وی اند
اوست سرخیل و جمله خیل وی اند
ملکش خاک روب میدان است
عیسی اش پاسبان ایوان است
محترم بوده در جهان قدم
نور او پیش از آدم و عالم
اقبال لاهوری : پیام مشرق
تب و تاب بتکدهٔ عجم نرسد بسوز و گداز من
تب و تاب بتکدهٔ عجم نرسد بسوز و گداز من
که بیک نگاه محمد عربی گرفت حجاز من
چکنم که عقل بهانه جو گرهی به روی گره زند
نظری که گردش چشم تو شکند طلسم مجاز من
نرسد فسونگری خرد به تپیدن دل زنده ئی
ز کنشت فلسفیان در آ بحریم سوز و گداز من
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۷ - در منقبت مولانا اسدالله الغالب علی بن ابیطالب علیه السلام و ستایش شاهنشاه ناصرالدین شاه خلدالله ملکه گوید
اسم شد مشیّد و دین ‌گشت استوار
از بازوی یدالله و از ضرب ذوالفقار
آن رحمت خدای ‌که از لطف عام اوست
شیطان هنوز با همه عصیان امیدوار
آن اولین نظر که ز رحمت نمود حق
وان آخرین طلب‌که ز حق‌کرد روزگار
ای برترین عطیهٔ ایزد که امر تو
بر رد و منع حکم قضا دارد اقتدار
از کن غرض تو بودی و پیش از خطاب حق
بودی نهفته درتتق نور کردگار
نابوده را خطاب به بودن نکرد حق
وین نغز نکته‌ گوش خرد راست ‌گوشوار
معنیّ امر کن به تو این بود در نهان
کای بوده جنبشی‌کن و نابوده را بیار
معنی هر درخت ‌که ‌کاری به خاک چیست
جز اینکه باش و میوهٔ پنهان‌کن آشکار
در ذات خود چو نور تراکردگار دید
با تو خطاب‌کرد ز الطاف بی شمار
کای دانهٔ مشیت و ای ریشهٔ وجود
باش این زمان‌که از تو پدید آورم شمار
از حزم تو زمین‌ کنم از عزمت آسمان
از رحمت تو جنت و از هیبت تو نار
عنفت‌کنم مجسم و نامش نهم خزان
لطفت ‌کنم مصور و نامش نهم بهار
از طلعت تو لاله برویانم از زمین
از سطوت تو موج برانگیزم از بحار
نقش دوکون راکه نهان در وجود تست
بیرون‌ کشم چو گوهر از آن بحر بی‌کنار
تو‌ عکس ‌ذات ‌حقی ‌و حق ‌عاکس است ‌و نیست
فرقی در این میان به جز از جبر و اختیار
عاکس به اختیار چو بیند در آینه
بیخود فتد در آینه عکسش به اضطرار
مر سایه را نگر که به جبر از قفا رود
هرجا به اختیار بود شخص راگذار
یک جنبشست خامه و انگشت را ولی
فرقیست در میانه نهان پاس آن بدار
با هم اگر چه خیزند از کام حرف و صوت
لیکن به اصل صوت بود حرف استوار
آوخ‌ که نقد معنی پاکست در ضمیر
چون بر زبان رسد شود آن نقد کم‌عیار
بس مغز معنیاکه به دل پخته است و نغز
چون قشر لفظ‌گیرد خامست و ناگوار
لیکن‌گه بیان معانی ز حرف و صوت
از وی طبع چاره ندارد سخن‌گذار
از بهر آنکه سیم‌کند سکه را قبول
بر سیم لازمست‌ که از مس زنند بار
باری تو از خدا به حقیقت جدا نیی
گرچه تو آفریده‌یی او آفریدگار
چون از ازل تو بودی با کردگار جفت
هم تا ابد تو باشی باکردگار یار
زانسان‌که خط دایره در سیر همبرست
با مرکزی‌که دایره بر وی‌کند مدار
فردست‌ کردگار تویی جفت ذات او
لیکن نه آنچنان‌که بود پود جفت تار
با اویی و نه اویی و هم غیر او نیی
کاثبات و نفی هست در اینجا به اعتبار
یک شخص را کنی به مثل‌‌ گر هزار وصف
ذاتش همان یکست و نخواهد شدن هزار
وحدت ز ذات یک نشود دور اگر تواش
هفتاد بار برشمری یا هزار بار
خواهد کس ار ز روی حقیقت‌ کند بیان
در یک نفس مدیح دو عالم به اختصار
نام ترا برد به زبان زانکه نام تست
دیباچهٔ مدایح و فهرست افتخار
هر مدح و منقبت که بود کاینات را
در نام تو نهفته چو در دانه برگ نار
زیراکه هرچه بود نهان در دو حرف‌کن
هم بر سه حرف نام تو جستست انحصار
زان ضربتی‌که بر سر مرحب زدی هنوز
آواز مرحباست که خیزد ز هر دیار
دادی رواج شرع نبی را ز قتل عمرو
کاو را ز پا فکندی و دین‌گشت پایدار
بعد از نبی رسید خلافت به چار تن
بودی تو یک خلیفهٔ برحق از آن چهار
متصود میوه‌ایست‌که آخر دهد درخت
نز برگها که پیش بروید ز شاخسار
مدح تو چون شعاع خور از مشرق لبم
ناجسته در بسیط زمین یابد انتشار
تو ابر رحمتی و ملک کشت عمر ملک
برکشت عمر ملک ز رحمت یکی ببار
ختم ولایتی تو سزدکز ولای تو
یکباره ختم‌ گردد شاهی به شهریار
شاهی‌که هرچه بود ز عدلش قرار یافت
غیر از دلش‌ که ماند ز مهر تو بیقرار
فرمانروای عصر ابوالنصر تاج‌بخش
جمشید ملک ناصر دین شاه کامگار
ای رمح تو ستون سراپردهٔ ظفر
وی حلم تو سجل نسب‌نامهٔ وقار
دانی چه وقت یابد خصم تو برتری
روزی‌که خاک‌گردد خاکش شود غبار
چنگال شیر مرگ مگرهست تیغ تو
کز وی عدوی ملک چو روبه‌ کند فرار
هرگه‌ که وصف تیغ تو گویمُ زبان من
گردد بسان ‌کورهٔ حداد پر شرار
شیرازهٔ صحیفهٔ من خواست بگسلد
دیشب که‌ گشتم از صفت وی سخن‌گذار
هی سوخت دفتر من از اوصاف او و من
هی آب می‌زدم به وی از شعر آبدار
امشب به محدت تو به غواصی ضمیر
آرم ز بحر طبع‌گهرهای شاهوار
تا صبح بهرپیشکش عید جمله را
در مجلس اتابک اعظم ‌کنم نثار
از دانه ریشه تا دمد از ریشه شاخ و برک
شاخ نشاط بنشان تخم طرب بکار
چون بخت تو ز بخت تو اعدای تو سمین
چون تیغ تو ز تیغ تو اعدای تو نزار
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۶ - در ستایش نظام‌الدوله حسین خان فرماید
با فال نیک بهر زمین‌بوس شهریار
آمد ز ملک جم سوی ری صاحب ‌اختیار
کهتر غلام شاه خداوند ملک جم
کمتر رهی خواجه خداوند حق ‌گزار
سالی دو پیش ازین‌که شد آشفته ملک جم
وز هم‌گسیخت سلسلهٔ نظم آن دیار
ملکی‌ که بود جمع‌تر از خال‌ گلرخان
چون زلف یارگشت پریشان و بیقرار
از اهتمام خواجه پی دفع شور و شر
فرمانروای ملک جمش کرد شهریار
ازخواجه‌بار جست‌و سبک‌بار بست‌و ر‌فت
بی‌لشکر و معاون و همدست و پیشکار
نی‌نی خطا چه رانم همراه خویش برد
هرچ آفریده در دو جهان آفریدگار
زیرا که بود قاید او بخت خواجه‌ای
کز جود او وجود دوگیتی شد آشکار
بس‌ کارهای طرفه به ششمه نمود کش
یک سال‌گفت نتوان بر وجه اختصار
لیک آنچه ‌کرد از مدد بخت خواجه ‌کرد
کز نامیه است خرمی سرو جویبار
خود سنگریزه‌کیست‌که بی‌معجز رسول
گوید سخن چو مرد سخن‌سنج هوشیار
بی‌عون ایزدی چکند دور آسمان
بی‌زور حیدری چه برآید ز ذوالفقار
اوج و حضیض موج ز بادست در بحور
جوش و خروش سل ز ابرست در بهار
آن را که خواجه خواند فرزند خویشتن
گر ناظم دوگیتی‌گردد عجب مدار
باری به ملک جم در خوف و رجا گشود
تا دوست را شکور کند خصم را شکار
شورش نشاند و سور بنا کرد و برکشید
حصنی ‌که بد بروج فلک را درو مدار
انهار کند و برکه وکاریز و جوی و جر
بستان فزود و قریه و پالیز و کشتزار
برداشت طرح غله و تحمیل نان فروش
بخشید باج برف و تکالیف راهدار
نظم سپه فزود و منال دو ساله داد
خود را عزیزکرد و درم را نمود خوار
زر داد و تخم و گاو و تقاوی به هر زمین
و آورد پیشه‌ور زو دهاقین ز هر کنار
از بسکه ساخت چینی از دود غصه‌‌گشت
چون دیگ ‌کاسهٔ سر فغفور پر بخار
کان‌کند وک‌ره‌بست‌و فلز جست‌وباغ‌باخت
سرو و نهال‌کشت و درختان میوه‌دار
سد بست‌وکه‌شکست و بیاورد سوی شهر
ششپیر راکه هست یکی رود خوشگوار
بهر طراز آب ز صد میل ره فزون
گه غارکوه‌ کرد و گهی‌کوه ‌کرد غار
گه ‌کوه را شکافت چو شمشیر پادشه
گه دشت را چو خنگ مَلِک‌ کرد کوهسار
کوهی راکه رازگفتی درگوش آسمان
چون سنگریزه در تک جوبینیش قرار
غاری ‌که پای ‌گاو زمین سودیش به فرق
بر شاخ‌ گاو گردون یابیش رهسپار
سدی سدید در دره‌یی بسته‌کاندرو
وهم از حد برون شدنش نیست اقتدار
صد میل راه ‌کرده ترازو به یکدگر
همچون اساس عدل شهنشاه تاجدار
وان چاههای چند که جم کند و زیر خاک
ماند از برای آب دو چشن در انتظار
فرسوده بود و سوده و آکنده آنچنانک
گفتی تلیست هر یک از آنها به رهگذار
هر چاه را دوباره به ماهی رساند وکرد
مزد آن‌ گرفت جان برادر که‌ کرد کار
مزدوروار رفت به هر چاه و کار کرد
تا اوج ماه با گچ و ساروجش استوار
آری‌ کدام مزد بهست از رضای شه
وز التفات خواجه و تایید کردگار
از بهر حفر چاه ز بس تیشه زد به خاک
چشم زمین ز سوز درون ‌گشت اشکبار
یوسف شنیده‌ام ‌که به چه‌ گریه می‌نمود
او بود یوسفی که چه‌، از وی گریست زار
یکبار رفت یوسف مصری اگر به چه
او بهر آزمون عمل شد هزار بار
یوسف به چاه رفت و زان پس عزیز شد
او خود عزیز بودکه در شد به چاهسار
فرقی دگر که داشت ز یوسف جز این نبود
کاو شد به جبر در چه و این یک به اختیار
وز حکم‌ خواجه ساخت به ‌شیراز اندرون
چندین بنا که‌ کردن نتوانمش شمار
حصنی رفیع ساخت به بالای آسمان
حوضی عمیق ‌کند به پهنای روزگار
از قصرهاکه هریکشان رشک آسمان
وز باغها که هریکشان داغ قندهار
گویی‌ کشیده شهرش افلاک در بغل
گویی‌گرفته راغش جنات در کنار
باری پس از دو سال ‌که از هجر خواجه شد
چون نوک‌ کلک‌ خواجه ‌دلش چاک و تن نزار
بیکی ز ره رسید که زی ملک خاوران
جیشی ‌کند گسیل شهنشاه‌ کامگار
وان خواجهٔ بزرگ خداجوی شه‌پرست
همت به‌ کار برده پی دفع نابکار
با خویش‌گفت عاطفت خواجه مر مرا
برد از حضیض ذلت بر اوج افتخار
از عهد شیرخوارگیم تربیت نمود
تا روزی اینچنین که شدم‌ گرد و شیرخوار
سربازی از سپاه خدیو جهان بدم
بی‌نام و بی‌نشان و تهی‌دست و خاکسار
و ایدون ز لطف خواجه به جایی رسیده‌ام
کم برده صف به صف بود و بدره باربار
بودم نخست خاربنی خشک و عاقبت
زاقبال او شدم چوگل سرخ‌کامگار
ایدر که ‌گاه بندگی و روز خدمت است
باید به عزّ خواجه‌ کمر بستن استوار
بردن پی بسیج سپاه ملک به ری
اسب و ستور و بختی و اسباب ‌کارزار
این ‌گفت ‌و برنشست‌ و به ‌ری‌ رقت و سر نهاد
بر خاکپای خواجه و زی شاه جست بار
وز نزد هر دو آمد بیرون شکفته روی
زا‌نسان‌که از خلاص زر سرخ خوش عیار
کرد از پی بسیج سفر صر ّ های زر
چون نقد جان به پای غلامان شه‌نثار
با صد دونده اسب و دو صد استر سترک
با چارصد هیون زمین‌کوب راهوار
وز آن دهان شکافته ماران آهنین
کاول خورند مور و سپس قی ‌کنند مار
آورد نزد شه دو هزار از برای جنگ
تا مارسان برآرند از خصم شه دمار
شه خلعتیش داد همایون به دست خویش
چون نوک‌کلک خواجه زراندود و زرنگار
آن جامه‌ای‌ که ‌گفتی جبریل بافته
از زلف و جعد حوری و غلمانش پود و تار
هم داد شه به‌دست خودش یک درست ‌زر
یعنی چو زر درست شود بعد ازینت‌کار
وز خواجه یافت عاطفتی‌ کز روان بدن
وز باد فرودین گل و از ابر مرغزار
ازکردگار عقل و ز عقل شریف نفس
وز نفس پاک پیکر و از هوش هوشیار
وز آب تازه ماهی و از سیم و زر فقیر
وز قرب دوست عاشق و از وصل‌ گل هزار
وز مصطفی بلال و ز مهر فلک هلال
وز مرضی اویس وز نور قمر شمار
یا حاجی از ورود حرم درگه طواف
یا ناجی از خلود ارم در صف شمار
خواجه است نایب نبی و او به خدمتش
برچیده است ساعد همت اسامه‌وار
هرک ازاسامه جست تخلف رسول گفت
نفرین بدو در است ز خلاق نور و نار
آری ضمیر خواجه محک هست وز محک
نقدی‌ که خالصست فزون جوید اعتبار
امروز در عوالم هستی ز نیک و بد
رازی نهفته نیست بر آن خضر نامدار
ناگفته داند آرزوی طفل در رحم
نادیده یابد آبخور وحش در قفار
از جود بخشد آنچه به هرگنج سیم و زر
وز حزم داند آنچه به هر شاخ برک و بار
پیریست زنده‌دل‌که جوانست تا به حشر
زو بخت شهریار ظفرمند بختیار
شاه جهانگشای محمدشه آنکه هست
جانسوز تیغش از ملک‌الموت یادگار
ای خسروی که تا به دم روز واپسین
ذکر محامدت نتوانم یک از هزار
خصم تو همچو خاک نخواهد شدن بلند
الا دمی ‌که در سم اسبت شود غبار
یا همچو آب میل صعود آن زمان ‌کند
کاجزای جسمش‌ از تف تیغت شود بخار
یا آن زمان‌ که جسم و سرش از عتاب تو
این‌یک رود به‌نیزه و آن‌یک رود به دار
پیوسته باد آتش تیغ تو مشتعل
تا حاسد شریر ترا سوزد از شرار
شاه نعمت‌الله ولی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸
خوش رحمتیست یاران صلوات بر محمد
گوئیم از دل و جان صلوات بر محمد
گر مومنی و صادق با ما شوی موافق
کوری هر منافق صلوات بر محمد
در آسمان فرشته مهرش به جان سرشته
بر عرش خوش نوشته صلوات بر محمد
صلوات اگر بگوئی یابی هرآنچه جوئی
گر تو ز خیل اوئی صلوات بر محمد
ای نور دیدهٔ ما خوش مجلسی بیارا
می گو خوشی خدا را صلوات بر محمد
مانند گل شکفتیم و درّ لطیف سُفتیم
خوش عاشقانه گفتیم صلوات بر محمد
والله که دیدهٔ من از نور اوست روشن
جان منست و من تن صلوات بر محمد
گفتیم با دل و جان با عاشقان کرمان
شادی روی یاران صلوات بر محمد
بی شک علی ولی بود پروردهٔ نبی بود
شاه همه علی بود صلوات بر محمد
گویم دعای سید خوانم ثنای سید
جانم فدای سید صلوات بر محمد
خوش گفت نعمت الله رمزی زلی مع الله
خوش گو به عشق الله صلوات بر محمد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۷
چشمت به تو نور خوش نماید
گوش تو در سخن گشاید
در گلشن ما زبان بلبل
هر لحظه تو را همی سراید
دست تو بیان کند یدالله
گر زانکه یدش به دستت آید
پائی که به قدرتش بپایست
بی قدرت او به پا نپاید
بی جود وجود سید ما
خود بود وجود ما نشاید