عبارات مورد جستجو در ۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹
بیا خورشید معنی را ببین ازروزن مینا
که یاد صبح صادق میدهد خندیدن مینا
ز زهد خشک زاهد نیست باکی سیر مستان را
که ایمن از خزان باشد بهارگلشن مینا
زنام می، زبانم مست و بیخود در دهان افتد
نگاهم رنگ می پیداکند از دیدن مینا
مسیح وقت اگرکس باده را خواند عجب نبود
که هردم باده جان تازه بخشد در تن مینا
سلامت یکقلم در مرکزسنگست اگر دانی
شکست یأس میپیچد به خود بالیدن مینا
وداع معنیات از لبگشودنهاست ای غافل
پریگردد پریشان آخر از خندیدن مینا
سرشتما و میناگویی ازیک خاک شد بیدل
که ما را دل به تن میخندد از خندیدن مینا
که یاد صبح صادق میدهد خندیدن مینا
ز زهد خشک زاهد نیست باکی سیر مستان را
که ایمن از خزان باشد بهارگلشن مینا
زنام می، زبانم مست و بیخود در دهان افتد
نگاهم رنگ می پیداکند از دیدن مینا
مسیح وقت اگرکس باده را خواند عجب نبود
که هردم باده جان تازه بخشد در تن مینا
سلامت یکقلم در مرکزسنگست اگر دانی
شکست یأس میپیچد به خود بالیدن مینا
وداع معنیات از لبگشودنهاست ای غافل
پریگردد پریشان آخر از خندیدن مینا
سرشتما و میناگویی ازیک خاک شد بیدل
که ما را دل به تن میخندد از خندیدن مینا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۹
نفس را شور دل از عافیت بیگانهای دارد
ز راحت دم مزن زنجیر ما دیوانهای دارد
غبارم در عدم هم میتپد گرد سر نازی
چراغم خامش است اما پر پروانهای دارد
تعلق باعث جمعیت است اجزای امکان را
قفس در عالم آشفتهبالی شانهای دارد
چه سوداها که شورش نیست در مغز تهیدستان
جنونگنج است و وضع مفلسی ویرانهای دارد
نفس یکدم ز فکر چارهٔ دل برنمیآید
کلید از قفل غافل نیست تا دندانهای دارد
مدان کار کمی با زحمت هستی بسر بردن
ز خود نگذشتن اینجا همت مردانهای دارد
اگر منعم به دور ساغر اقبال مینازد
گدا هم در بهدرگردیدنش پیمانهای دارد
به گردون نیسوار کهکشان باشی چه فخر است این
تلاش اوج جاهت بازی طفلانهای دارد
تو شمع محفلی تاکی نخواهی چشم پوشیدن
برای خواب نازت هرکه هست افسانهای دارد
غم نامحرمی بیتاب دارد کعبهجویان را
وگرنه حلقهٔ بیرون در هم خانهای دارد
قناعت مفت جمعیت دو روزی صبرکن بیدل
جهان دام است اگر آبی ندارد دانهای دارد
ز راحت دم مزن زنجیر ما دیوانهای دارد
غبارم در عدم هم میتپد گرد سر نازی
چراغم خامش است اما پر پروانهای دارد
تعلق باعث جمعیت است اجزای امکان را
قفس در عالم آشفتهبالی شانهای دارد
چه سوداها که شورش نیست در مغز تهیدستان
جنونگنج است و وضع مفلسی ویرانهای دارد
نفس یکدم ز فکر چارهٔ دل برنمیآید
کلید از قفل غافل نیست تا دندانهای دارد
مدان کار کمی با زحمت هستی بسر بردن
ز خود نگذشتن اینجا همت مردانهای دارد
اگر منعم به دور ساغر اقبال مینازد
گدا هم در بهدرگردیدنش پیمانهای دارد
به گردون نیسوار کهکشان باشی چه فخر است این
تلاش اوج جاهت بازی طفلانهای دارد
تو شمع محفلی تاکی نخواهی چشم پوشیدن
برای خواب نازت هرکه هست افسانهای دارد
غم نامحرمی بیتاب دارد کعبهجویان را
وگرنه حلقهٔ بیرون در هم خانهای دارد
قناعت مفت جمعیت دو روزی صبرکن بیدل
جهان دام است اگر آبی ندارد دانهای دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۲
هرجا صلای محرمی راز دادهاند
آهستهتر ز بوی گل آواز دادهاند
سرها به تیغ داد زبان لیک چاره نیست
بر شمع ما همین لب غماز دادهاند
زان یک نوای کن که جنون کرده در ازل
چندین هزار نغمه به هر ساز دادهاند
مژگان به کارخانهٔ حیرت گشودهایم
در دست ما کلید در باز دادهاند
مرغان این چمن همه چون شبنم سحر
گر بیضه دادهاند به پرواز دادهاند
از نقد و جنس عالم نیرنگ چون نفس
تا واشمردهاند همان باز دادهاند
سازیست زندگیکه خموشی نوای اوست
پیش از شنیدنت به دل آواز دادهاند
بر فرصتیکه نیست مکش حسرت ای شرار
انجام کارها به یک آغاز دادهاند
خواهی به شک نظر کن و خواهی یقین شناس
آیینهٔ خیال تو پرداز دادهاند
ای شمع ناز کن تو به سامان عشرتت
رنگ بهار خرمن گل باز دادهاند
بیدل تو هم بناز دو روزی که عمرهاست
اوهام داد آینهٔ ناز دادهاند
آهستهتر ز بوی گل آواز دادهاند
سرها به تیغ داد زبان لیک چاره نیست
بر شمع ما همین لب غماز دادهاند
زان یک نوای کن که جنون کرده در ازل
چندین هزار نغمه به هر ساز دادهاند
مژگان به کارخانهٔ حیرت گشودهایم
در دست ما کلید در باز دادهاند
مرغان این چمن همه چون شبنم سحر
گر بیضه دادهاند به پرواز دادهاند
از نقد و جنس عالم نیرنگ چون نفس
تا واشمردهاند همان باز دادهاند
سازیست زندگیکه خموشی نوای اوست
پیش از شنیدنت به دل آواز دادهاند
بر فرصتیکه نیست مکش حسرت ای شرار
انجام کارها به یک آغاز دادهاند
خواهی به شک نظر کن و خواهی یقین شناس
آیینهٔ خیال تو پرداز دادهاند
ای شمع ناز کن تو به سامان عشرتت
رنگ بهار خرمن گل باز دادهاند
بیدل تو هم بناز دو روزی که عمرهاست
اوهام داد آینهٔ ناز دادهاند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰۶
باز مخمور است دل تا بیخودی انشا کند
جام در حیرت زند ایینه را مینا کند
زندگانی گو مده از نقش موهومم نشان
عکس را غم نیست گر آیینه استغنا کند
رفتهایم از خود به دوش آرمیدن چون غبار
آه از آن روزی که بیتابی طواف ما کند
ناله شو تا از هوای فامت او بگذری
هرکه از خود رفت سیر عالم بالا کند
انجمنپرداز وهمم چون حباب از خامشی
به که بگشایم لبی تا از خودم تنها کند
مگذر از کوشش مبادا روزگار حیلهجو
پایمال راحتت چون صورت دیبا کند
در عدم ما نیز یاد زندگی خواهیم کرد
شعلهٔ خاموش اگر یاد تپیدنها کند
بار تسلیمی اگر چون سایه یابد پیکرم
تا در او خاک عالم را جبین فرسا کند
نالهٔ دردی به ساز خامشی گم گشتهام
شوق غماز است میترسم مرا پیدا کند
بیطواف خویش در بزم وصالش بار نیست
در دل دریا مگر گرداب راهی واکند
ایخوش آنشور طربجوش خمستان فنا
کز گداز خود دل هر ذره را مینا کند
سنگ راه خود شمارد کعبه و بتخانه را
هرکه چون بیدل طواف گوشهٔ دلها کند
جام در حیرت زند ایینه را مینا کند
زندگانی گو مده از نقش موهومم نشان
عکس را غم نیست گر آیینه استغنا کند
رفتهایم از خود به دوش آرمیدن چون غبار
آه از آن روزی که بیتابی طواف ما کند
ناله شو تا از هوای فامت او بگذری
هرکه از خود رفت سیر عالم بالا کند
انجمنپرداز وهمم چون حباب از خامشی
به که بگشایم لبی تا از خودم تنها کند
مگذر از کوشش مبادا روزگار حیلهجو
پایمال راحتت چون صورت دیبا کند
در عدم ما نیز یاد زندگی خواهیم کرد
شعلهٔ خاموش اگر یاد تپیدنها کند
بار تسلیمی اگر چون سایه یابد پیکرم
تا در او خاک عالم را جبین فرسا کند
نالهٔ دردی به ساز خامشی گم گشتهام
شوق غماز است میترسم مرا پیدا کند
بیطواف خویش در بزم وصالش بار نیست
در دل دریا مگر گرداب راهی واکند
ایخوش آنشور طربجوش خمستان فنا
کز گداز خود دل هر ذره را مینا کند
سنگ راه خود شمارد کعبه و بتخانه را
هرکه چون بیدل طواف گوشهٔ دلها کند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴۴
چه ممکن است که عاشق گل و سمن گوید
مگر به یاد تو خونگرید و چمنگوید
زبان حیرت دیدار سخت موهوم است
نفس در آینه گیریم تا سخن گوید
به عشق عین طلب شوکه دیدهٔ یعقوب
سفید ناشده سهل است پیرهن گوید
تمیز کار محبت ز خویش بیخبریست
وفا نخواست که پروانه سوختن گوید
کسی ندید درین دیر ناشناسایی
برهمنی که بتش نیز برهمن گوید
به حرف راست نیاید پیام مشتاقان
مگر تپیدن دل بی لب و دهن گوید
زحرف و صوت به آن رنگ محو معنی باش
که جان به گوش خورد گرکسی بدن گوید
بهانهجوست جنون درکمینگه عبرت
مباد بیخبری حرفی از وطن گوید
ز لاف عشق حذرکن فسانه بسیار است
چه لازم استکسی حرف خون شدنگوید
قبای ناز نیرزد به وهم عریانی
که چشم از دو جهان پوشد وکفنگوید
مآلکار من و ما خموشی است اینجا
ز شمع میشنوم آنچه انجمن گوید
ز بس به عشق تو گمگشتهٔ خودم بیدل
به یاد خویش کنم ناله هرکه من گوید
مگر به یاد تو خونگرید و چمنگوید
زبان حیرت دیدار سخت موهوم است
نفس در آینه گیریم تا سخن گوید
به عشق عین طلب شوکه دیدهٔ یعقوب
سفید ناشده سهل است پیرهن گوید
تمیز کار محبت ز خویش بیخبریست
وفا نخواست که پروانه سوختن گوید
کسی ندید درین دیر ناشناسایی
برهمنی که بتش نیز برهمن گوید
به حرف راست نیاید پیام مشتاقان
مگر تپیدن دل بی لب و دهن گوید
زحرف و صوت به آن رنگ محو معنی باش
که جان به گوش خورد گرکسی بدن گوید
بهانهجوست جنون درکمینگه عبرت
مباد بیخبری حرفی از وطن گوید
ز لاف عشق حذرکن فسانه بسیار است
چه لازم استکسی حرف خون شدنگوید
قبای ناز نیرزد به وهم عریانی
که چشم از دو جهان پوشد وکفنگوید
مآلکار من و ما خموشی است اینجا
ز شمع میشنوم آنچه انجمن گوید
ز بس به عشق تو گمگشتهٔ خودم بیدل
به یاد خویش کنم ناله هرکه من گوید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰۲
دل پیش نظر گیر سر و برگ نمو کن
گر مایل نازی سوی این آینه روکن
شایستهٔ تسلیم یقین سجدهٔکس نیست
ای ننگ عبادت عرقی چند وضوکن
تا چشم هوس هرزه نخندد مژه بربند
در جوهر این آینه چاکیست، رفوکن
منظور وفا گر بود امداد ضعیفان
با سبزه خطابیکهکنی از لب جو کن
صد طبلهٔ عطار شکستهست در این دشت
هر خاککه بینی نم آبی زن وبوکن
تحقیق خیالات مقابل نپسندد
تمثال پرستی سر آیینه فرو کن
برچینی دل غیر شکستن چه توانکرد
ابریشم این ساز نوا باخته مو کن
زین ورطه نرستهست کسی بیسر تسلیم
زان پیش کهکشتی شکند فکر کدو کن
از قطرهٔ گمگشته همان بحر سراغست
هرگاه که یادم کنی اندیشهٔ اوکن
بی مطبی از شبهه و تحقیق مبراست
آن روی امیدی که نداری همه سو کن
بیدل طلب راحت اگر مقصد جهد است
چون موج گهر بر دل ناکام غلو کن
گر مایل نازی سوی این آینه روکن
شایستهٔ تسلیم یقین سجدهٔکس نیست
ای ننگ عبادت عرقی چند وضوکن
تا چشم هوس هرزه نخندد مژه بربند
در جوهر این آینه چاکیست، رفوکن
منظور وفا گر بود امداد ضعیفان
با سبزه خطابیکهکنی از لب جو کن
صد طبلهٔ عطار شکستهست در این دشت
هر خاککه بینی نم آبی زن وبوکن
تحقیق خیالات مقابل نپسندد
تمثال پرستی سر آیینه فرو کن
برچینی دل غیر شکستن چه توانکرد
ابریشم این ساز نوا باخته مو کن
زین ورطه نرستهست کسی بیسر تسلیم
زان پیش کهکشتی شکند فکر کدو کن
از قطرهٔ گمگشته همان بحر سراغست
هرگاه که یادم کنی اندیشهٔ اوکن
بی مطبی از شبهه و تحقیق مبراست
آن روی امیدی که نداری همه سو کن
بیدل طلب راحت اگر مقصد جهد است
چون موج گهر بر دل ناکام غلو کن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۸۱
به زندگی دل آزاده را ز تن بردار
سبک چو باد صبا شو، ره چمن بردار
به گرگ باید اگر داد چون مه کنعان
مکن مضایقه و دل ز پیرهن بردار
ز جان کهنه محال است تازه گردد دل
بکوش و جان نو از باده کهن بردار
بهار چون ز لطافت به چشم درناید
تمتعی ز گل و سرو و یاسمن بردار
چون از نظاره یوسف ترا نصیبی نیست
ذخیره نظر از وصل پیرهن بردار
تراکه دیدن سیمین بران میسر نیست
تمتعی ز تماشای جامه کن بردار
دهان و چشم ولب خویش گوش کن چون جام
دگر چو شیشه مرا مهر از دهن بردار
چو شبنم از رخ گل چشم آب ده صائب
چو آفتاب برآید دل از چمن بردار
سبک چو باد صبا شو، ره چمن بردار
به گرگ باید اگر داد چون مه کنعان
مکن مضایقه و دل ز پیرهن بردار
ز جان کهنه محال است تازه گردد دل
بکوش و جان نو از باده کهن بردار
بهار چون ز لطافت به چشم درناید
تمتعی ز گل و سرو و یاسمن بردار
چون از نظاره یوسف ترا نصیبی نیست
ذخیره نظر از وصل پیرهن بردار
تراکه دیدن سیمین بران میسر نیست
تمتعی ز تماشای جامه کن بردار
دهان و چشم ولب خویش گوش کن چون جام
دگر چو شیشه مرا مهر از دهن بردار
چو شبنم از رخ گل چشم آب ده صائب
چو آفتاب برآید دل از چمن بردار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۸۶
چرا از سینه ای آه سحر بیرون نمی آیی؟
سبک چون تیغ ازین زیر سپر بیرون نمی آیی؟
نمی سازند تاج پادشاهان پایتخت تو
ز زندان صدف تا چون گهر بیرون نمی آیی
ز آب شور دریا صلح کن با تلخی غربت
که چون عنبر ز خامی بی سفر بیرون نمی آیی
به یاد عالم بالا ز دل گاهی بکش آهی
ز زندان تن خاکی اگر بیرون نمی آیی
خدنگ راست رو را همچو ترکش نیست زندانی
چرا زین نیستان چون شیر نر بیرون نمی آیی؟
ترا بر یکدگر تا نشکند دوران سنگین دل
ز بندیخانه نی چون شکر بیرون نمی آیی
چو خون مرده تن دادی به زیر پوست از غفلت
ز جای خود به زخم نیشتر بیرون نمی آیی
تسلی باخبر تا کی ز ملک بیخودی باشی؟
ز خود یک ره چرا ای بی خبر بیرون نمی آیی؟
نه ای گر تیغ چو بین وز شجاعت جوهری داری
چرا یک ره ز خود ای بیجگر بیرون نمی آیی؟
مشو از ناله افسوس غافل چون جرس باری
اگر از کاروان همچون خبر بیرون نمی آیی
چو بیرون می کند زین خانه ات سیل فنا آخر
چرا زین جسم خاکی پیشتر بیرون نمی آیی؟
درین عبرت سرا گر همچو مژگان صدزبان گردی
ز شکر بی قیاس یک نظر بیرون نمی آیی
چه افتاده است کاوش با دل پر خون من کردن؟
تو چون از عهده این چشم تر بیرون نمی آیی
بگو کز آه دردآلود عالم را سیه سازم
به سیر ماهتاب امشب اگر بیرون نمی آیی
چو من از خویش بیرون در نگاه اولین رفتم
چرا از پرده شرم ای پسر بیرون نمی آیی؟
چنان در خانه آیینه محو دیدن خویشی
که گر عالم شود زیر و زبر بیرون نمی آیی
به دیداری زبان دادخواهان می توان بستن
چرا از خانه ای بیدادگر بیرون نمی آیی؟
نسازی آب تا دل را به آه آتشین صائب
درست از کارگاه شیشه گر بیرون نمی آیی
سبک چون تیغ ازین زیر سپر بیرون نمی آیی؟
نمی سازند تاج پادشاهان پایتخت تو
ز زندان صدف تا چون گهر بیرون نمی آیی
ز آب شور دریا صلح کن با تلخی غربت
که چون عنبر ز خامی بی سفر بیرون نمی آیی
به یاد عالم بالا ز دل گاهی بکش آهی
ز زندان تن خاکی اگر بیرون نمی آیی
خدنگ راست رو را همچو ترکش نیست زندانی
چرا زین نیستان چون شیر نر بیرون نمی آیی؟
ترا بر یکدگر تا نشکند دوران سنگین دل
ز بندیخانه نی چون شکر بیرون نمی آیی
چو خون مرده تن دادی به زیر پوست از غفلت
ز جای خود به زخم نیشتر بیرون نمی آیی
تسلی باخبر تا کی ز ملک بیخودی باشی؟
ز خود یک ره چرا ای بی خبر بیرون نمی آیی؟
نه ای گر تیغ چو بین وز شجاعت جوهری داری
چرا یک ره ز خود ای بیجگر بیرون نمی آیی؟
مشو از ناله افسوس غافل چون جرس باری
اگر از کاروان همچون خبر بیرون نمی آیی
چو بیرون می کند زین خانه ات سیل فنا آخر
چرا زین جسم خاکی پیشتر بیرون نمی آیی؟
درین عبرت سرا گر همچو مژگان صدزبان گردی
ز شکر بی قیاس یک نظر بیرون نمی آیی
چه افتاده است کاوش با دل پر خون من کردن؟
تو چون از عهده این چشم تر بیرون نمی آیی
بگو کز آه دردآلود عالم را سیه سازم
به سیر ماهتاب امشب اگر بیرون نمی آیی
چو من از خویش بیرون در نگاه اولین رفتم
چرا از پرده شرم ای پسر بیرون نمی آیی؟
چنان در خانه آیینه محو دیدن خویشی
که گر عالم شود زیر و زبر بیرون نمی آیی
به دیداری زبان دادخواهان می توان بستن
چرا از خانه ای بیدادگر بیرون نمی آیی؟
نسازی آب تا دل را به آه آتشین صائب
درست از کارگاه شیشه گر بیرون نمی آیی