عبارات مورد جستجو در ۱۹ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : خسرونامه
صفت جشن خسرو
نشسته شاه رومی همچو جمشید
بسر برافسری روشن چو خورشید
بزرگان و وزیران معظّم
همه بر پای مانده دست برهم
ز یک سو نو خطان استاده بر راه
ز یکسو امردان باروی چون ماه
ببردر، امردان دیبای زربفت
سر هریک ز تاب باده پر تفت
کمر بسته کلاه زر کشیده
بپیش صُفّهها صف برکشیده
بسر بر، نو خطان تاج مکلّل
کشیده حلقه چون خطّ مسلسل
بدست آورده هر یک جام زرّین
چو ماهی کاورد بر دست، پروین
ز گلبن تا بگلبن می گرفته
ز رنگ می رخ گل خوی گرفته
ز سر مجلس بدست پای مردان
پیاله همچو دستنبوی گردان
زده گز بر گلو مرغ مسمّن:
صراحی از میان پر تابگردن
چو خونی، رنگ شیر دختر رز
ولیکن گشته بی شوهر زبان گز
شراب زهرگین شکّر فشانده
زمی مرغ صراحی پر فشانده
صلای باده در یک گوش رفته
ز راه گوش دیگر هوش رفته
بخار عود میشد بیست فرسنگ
مشام از مغز کرده دود آهنگ
بخور افگنده در سرها بخاری
ز مشک افتاده در مجلس غباری
هوای شمع روشن، گشته تیره
ز دود عود و از گرد زریره
بت نوروز رخ چون عید خرّم
مه خورشید فر در زیر شبنم
لبالب آب دندان در برابر
پیاپی کرده جام می سراسر
فروغ دامن می آستین سوز
می اندر پوست گشته پوستین دوز
صراحی همچو مرغان سحرخیز
ز مخلب کرده در مجلس شکر ریز
زالحان سرود عاشقانه
شده رّقاص، نقش آستانه
ز عکس باده، در جام گهر دار
شده سرمست صورتهای دیوار
می سرکش نشسته در دم چشم
ز مستی پای کوبان مردم چشم
لب شیرین ترکان تروش روی
بنطق تلخ شورانگیز هر سوی
فروغ روی چندان حور زاده
جهانی را بهشتی نور داده
ز لعل شاهدان آب دندان
شده می همچو گل در جام خندان
شعاع شمع روشن کرده مجلس
سماع جمع جان را گشته مونس
فروغ شمع بر جام اوفتاده
بشب خورشید در دام اوفتاده
ز نور شمع شب را روز گشته
جهانی را جهان افروز گشته
چو باد صبح در عالم وزیده
حریفان را صبوحی در رسیده
بباد صبح در تختی نهاده
چو آتش جمله در تختی فتاده
سپیده دم فسرده زردهٔ شمع
گدازان باد پیه گردهٔ شمع
مه از خون شفق سر جوش خورده
شب از زرّین طبق سرپوش کرده
خمار اندر خیال می پرستان
ببازی خیال آورده دستان
صبوحی را صراحی پر نهاده
زآب تلخ چرب آخر نهاده
حریفان جمله دریاکش نشسته
چو کوهی بر سر آتش نشسته
شده درگوش مرغان صبوحی
چو موسیقار قول بوالفتوحی
قرابه دیده چون خم دستیاری
پیاله کرده از می سنگساری
قدح بر چنگ و برنای عراقی
گرفته راه نی با چنگ ساقی
سبک گشته دل ازتنگی سینه
همه مردان گران از آبگینه
گشاده چار رگ از لب صراحی
شده خون در تن از مستی مباحی
شبی خوش بود و مهتابی دل افروز
قدح مهتاب میپیمود تا روز
بساقی گفت شاه عاشق مست
که می درده که چون گل رفتم ازدست
ز می گر شد گران جان سبکبار
گران جانی مکن دستی سبک دار
مرا چندان می خوش ده بزودی
که ماه من شود زیر کبودی
برآرم همچومستان های و هویی
که پیدا نیست هشیاریم مویی
بگفت این و سماع فرد درخواست
زبی خویشی دلش ار درد برخاست
بسر برافسری روشن چو خورشید
بزرگان و وزیران معظّم
همه بر پای مانده دست برهم
ز یک سو نو خطان استاده بر راه
ز یکسو امردان باروی چون ماه
ببردر، امردان دیبای زربفت
سر هریک ز تاب باده پر تفت
کمر بسته کلاه زر کشیده
بپیش صُفّهها صف برکشیده
بسر بر، نو خطان تاج مکلّل
کشیده حلقه چون خطّ مسلسل
بدست آورده هر یک جام زرّین
چو ماهی کاورد بر دست، پروین
ز گلبن تا بگلبن می گرفته
ز رنگ می رخ گل خوی گرفته
ز سر مجلس بدست پای مردان
پیاله همچو دستنبوی گردان
زده گز بر گلو مرغ مسمّن:
صراحی از میان پر تابگردن
چو خونی، رنگ شیر دختر رز
ولیکن گشته بی شوهر زبان گز
شراب زهرگین شکّر فشانده
زمی مرغ صراحی پر فشانده
صلای باده در یک گوش رفته
ز راه گوش دیگر هوش رفته
بخار عود میشد بیست فرسنگ
مشام از مغز کرده دود آهنگ
بخور افگنده در سرها بخاری
ز مشک افتاده در مجلس غباری
هوای شمع روشن، گشته تیره
ز دود عود و از گرد زریره
بت نوروز رخ چون عید خرّم
مه خورشید فر در زیر شبنم
لبالب آب دندان در برابر
پیاپی کرده جام می سراسر
فروغ دامن می آستین سوز
می اندر پوست گشته پوستین دوز
صراحی همچو مرغان سحرخیز
ز مخلب کرده در مجلس شکر ریز
زالحان سرود عاشقانه
شده رّقاص، نقش آستانه
ز عکس باده، در جام گهر دار
شده سرمست صورتهای دیوار
می سرکش نشسته در دم چشم
ز مستی پای کوبان مردم چشم
لب شیرین ترکان تروش روی
بنطق تلخ شورانگیز هر سوی
فروغ روی چندان حور زاده
جهانی را بهشتی نور داده
ز لعل شاهدان آب دندان
شده می همچو گل در جام خندان
شعاع شمع روشن کرده مجلس
سماع جمع جان را گشته مونس
فروغ شمع بر جام اوفتاده
بشب خورشید در دام اوفتاده
ز نور شمع شب را روز گشته
جهانی را جهان افروز گشته
چو باد صبح در عالم وزیده
حریفان را صبوحی در رسیده
بباد صبح در تختی نهاده
چو آتش جمله در تختی فتاده
سپیده دم فسرده زردهٔ شمع
گدازان باد پیه گردهٔ شمع
مه از خون شفق سر جوش خورده
شب از زرّین طبق سرپوش کرده
خمار اندر خیال می پرستان
ببازی خیال آورده دستان
صبوحی را صراحی پر نهاده
زآب تلخ چرب آخر نهاده
حریفان جمله دریاکش نشسته
چو کوهی بر سر آتش نشسته
شده درگوش مرغان صبوحی
چو موسیقار قول بوالفتوحی
قرابه دیده چون خم دستیاری
پیاله کرده از می سنگساری
قدح بر چنگ و برنای عراقی
گرفته راه نی با چنگ ساقی
سبک گشته دل ازتنگی سینه
همه مردان گران از آبگینه
گشاده چار رگ از لب صراحی
شده خون در تن از مستی مباحی
شبی خوش بود و مهتابی دل افروز
قدح مهتاب میپیمود تا روز
بساقی گفت شاه عاشق مست
که می درده که چون گل رفتم ازدست
ز می گر شد گران جان سبکبار
گران جانی مکن دستی سبک دار
مرا چندان می خوش ده بزودی
که ماه من شود زیر کبودی
برآرم همچومستان های و هویی
که پیدا نیست هشیاریم مویی
بگفت این و سماع فرد درخواست
زبی خویشی دلش ار درد برخاست
ملکالشعرای بهار : مسمطات
ایران مال شماست
هان ای ایرانیان! ایران اندر بلاست
مملکت داریوش دستخوش نیکلاست
مرکز ملک کیان در دهن اژدهاست
غیرت اسلام کو؟ جنبش ملی کجاست
برادران رشید! این همه سستی چراست
ایران مال شماست، ایران مال شماست
به کین اسلام باز، خاسته برپا صلیب
خصم شمال و جنوب داده ندای مهیب
روح تمدن به لب آیهٔ امن یجیب
دین محمد یتیم، کشور ایران غریب
بر این یتیم و غریب نیکی آئین ماست
ایران مال شماست، ایران مال شماست
دولت روس از شمال رایت کین برفراشت
به محو دین مبین به خیره همت گماشت
به خاک ایران نخست تخم عدوات بکاشت
به غصب ایران سپس پیش کند یادداشت
کنون به مردانگی پاسخ دادن سزاست
ایران مال شماست، ایران مال شماست
چند به ما دشمنان حیله طرازی کنند؟
چند به ایران زمین دسیسه بازی کنند؟
چند چو پیلان مست با ما بازی کنند؟
چند به ناموس ما دست درازی کنند؟
دست ببریدشان، گرتان غیرت بجاست
ایران مال شماست، ایران مال شماست
هان ای ایرانیان بینم محبوستان
به پنجهٔ انگلیس به چنگل روستان
گویی در این میان گرفته کابوستان
کز دو طرف میبرند ثروت و ناموستان
در ره ناموس و مال، کوشش کردن رواست
ایران مال شماست، ایران مال شماست
سکندر کینهجوی رفت ز ایرانتان
هر قل رومی نژاد بکرد ویرانتان
ز گیر و دار عرب تهی شد اوطانتان
خزان چنگیزیان شد ز گلستانتان
بهار ایرانتان باز خوش و با صفاست
ایران مال شماست، ایران مال شماست
گهی که شد اصفهان به چنگ افغان دچار
لشکر پطرکبیر یافت به گیلان قرار
عراق و تبریز شد ز خیل ترکیه خوار
جنبش ملی کشید یکسره زایشان دمار
ماند به ایرانیان ایران بیبازخواست
ایران مال شماست، ایران مال شماست
به جستجوی حقوق میان ببستید باز
جان بداندیش را زکینه خستید باز
جیش ستبداد را بهم شکستید باز
به فر کیهان خدای زغم برستید باز
آری یار شما فره کیهان خداست
ایران مال شماست، ایران مال شماست
مملکت داریوش دستخوش نیکلاست
مرکز ملک کیان در دهن اژدهاست
غیرت اسلام کو؟ جنبش ملی کجاست
برادران رشید! این همه سستی چراست
ایران مال شماست، ایران مال شماست
به کین اسلام باز، خاسته برپا صلیب
خصم شمال و جنوب داده ندای مهیب
روح تمدن به لب آیهٔ امن یجیب
دین محمد یتیم، کشور ایران غریب
بر این یتیم و غریب نیکی آئین ماست
ایران مال شماست، ایران مال شماست
دولت روس از شمال رایت کین برفراشت
به محو دین مبین به خیره همت گماشت
به خاک ایران نخست تخم عدوات بکاشت
به غصب ایران سپس پیش کند یادداشت
کنون به مردانگی پاسخ دادن سزاست
ایران مال شماست، ایران مال شماست
چند به ما دشمنان حیله طرازی کنند؟
چند به ایران زمین دسیسه بازی کنند؟
چند چو پیلان مست با ما بازی کنند؟
چند به ناموس ما دست درازی کنند؟
دست ببریدشان، گرتان غیرت بجاست
ایران مال شماست، ایران مال شماست
هان ای ایرانیان بینم محبوستان
به پنجهٔ انگلیس به چنگل روستان
گویی در این میان گرفته کابوستان
کز دو طرف میبرند ثروت و ناموستان
در ره ناموس و مال، کوشش کردن رواست
ایران مال شماست، ایران مال شماست
سکندر کینهجوی رفت ز ایرانتان
هر قل رومی نژاد بکرد ویرانتان
ز گیر و دار عرب تهی شد اوطانتان
خزان چنگیزیان شد ز گلستانتان
بهار ایرانتان باز خوش و با صفاست
ایران مال شماست، ایران مال شماست
گهی که شد اصفهان به چنگ افغان دچار
لشکر پطرکبیر یافت به گیلان قرار
عراق و تبریز شد ز خیل ترکیه خوار
جنبش ملی کشید یکسره زایشان دمار
ماند به ایرانیان ایران بیبازخواست
ایران مال شماست، ایران مال شماست
به جستجوی حقوق میان ببستید باز
جان بداندیش را زکینه خستید باز
جیش ستبداد را بهم شکستید باز
به فر کیهان خدای زغم برستید باز
آری یار شما فره کیهان خداست
ایران مال شماست، ایران مال شماست
ملکالشعرای بهار : تصنیفها
ای چرخ!
دردا که ندیدیم وصال رخ دلدار
هجرآمد و آورد غم و محنت بسیار
خون گریه کنم تا بگشایم گره از کار
دردا که مرا خون دل و دیده قرین شد
چه بد رفتاری ای چرخ
چه کج رفتاری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ
نه دین داری نه آیین داری ای چرخ
وان باغ که بودست پر از مرغ خوش الحان
امروز چرا گشت نشیمنگه زاغان
افسوس زمانی که چنان بود و چنین شد
چه بد رفتاری ای چرخ
چه کج رفتاری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ
نه دین داری نه آیین داری ای چرخ
آن آهوی خوش خط و نکوخال که در دشت
گه راند سوی جوی و گهی تاخت به گلگشت
با خاطر آسوده همی رفت و همی گشت
امروز چرا طعمهٔ شیران عرین شد
چه بد رفتاری ای چرخ
چه کج رفتاری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ
نه دین داری نه آیین داری ای چرخ
آن تخت که بُد جای کیومرث و فریدون
وان ملک که بُد وسعتش از حوصله بیرون
وان تاج که بد بر سرکیخسرو، اکنون
مطموع عدو گشت و خراب از ره کین شد
چه بد رفتاری ای چرخ
چه کج رفتاری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ
نه دین داری نه آیین داری ای چرخ
یاران ز حمیت به سوی مرگ دویدند
در راه شرف از سر و جان دست کشیدند
در خون خود اندر طلب فخر طپیدند
گلرنگ ز خون همه سیمای زمین شد
چه بد رفتاری ای چرخ
چه کج رفتاری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ
نه دین داری نه آیین داری ای چرخ
امروز ز بی حسی ما کار خرابست
بنیاد کهنسال وطن بر سر آبست
امروز مرا دیده ازین غصه پر آبست
کاین خاطر آسوده چرا زار و حزین شد
چه بد رفتاری ای چرخ
چه کج رفتاری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ
نه دین داری نه آیین داری ای چرخ
یک روز وطن رشگ گلستان جنان بود
اقبال من از طالع مشروطه جوان بود
آن روز مرا حال دل خسته چنان بود
امروز مرا حال دل خسته چنین شد
چه بد رفتاری ای چرخ
چه کج رفتاری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ
نه دین داری نه آیین داری ای چرخ
خصمان ز دو جانب سوی ما رخش دوانند
بر مرگ وطن، ناخلفان فاتحه خوانند
اعدای جفاکار چرا سخت کمانند
گردون ز چه بر قصد دل ما به کمین شد
چه بد رفتاری ای چرخ
چه کج رفتاری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ
نه دین داری نه آیین داری ای چرخ
بیچاره وطن خسته و آواره و فرد است
رخسارهٔ ما از غم این واقعه زرد است
ای حزب دموکرات کنون وقت نبرد است
کز سستی ما، مام وطن گوشهنشین شد
چه بد رفتاری ای چرخ
چه کج رفتاری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ
نه دین داری نه آیین داری ای چرخ
هجرآمد و آورد غم و محنت بسیار
خون گریه کنم تا بگشایم گره از کار
دردا که مرا خون دل و دیده قرین شد
چه بد رفتاری ای چرخ
چه کج رفتاری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ
نه دین داری نه آیین داری ای چرخ
وان باغ که بودست پر از مرغ خوش الحان
امروز چرا گشت نشیمنگه زاغان
افسوس زمانی که چنان بود و چنین شد
چه بد رفتاری ای چرخ
چه کج رفتاری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ
نه دین داری نه آیین داری ای چرخ
آن آهوی خوش خط و نکوخال که در دشت
گه راند سوی جوی و گهی تاخت به گلگشت
با خاطر آسوده همی رفت و همی گشت
امروز چرا طعمهٔ شیران عرین شد
چه بد رفتاری ای چرخ
چه کج رفتاری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ
نه دین داری نه آیین داری ای چرخ
آن تخت که بُد جای کیومرث و فریدون
وان ملک که بُد وسعتش از حوصله بیرون
وان تاج که بد بر سرکیخسرو، اکنون
مطموع عدو گشت و خراب از ره کین شد
چه بد رفتاری ای چرخ
چه کج رفتاری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ
نه دین داری نه آیین داری ای چرخ
یاران ز حمیت به سوی مرگ دویدند
در راه شرف از سر و جان دست کشیدند
در خون خود اندر طلب فخر طپیدند
گلرنگ ز خون همه سیمای زمین شد
چه بد رفتاری ای چرخ
چه کج رفتاری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ
نه دین داری نه آیین داری ای چرخ
امروز ز بی حسی ما کار خرابست
بنیاد کهنسال وطن بر سر آبست
امروز مرا دیده ازین غصه پر آبست
کاین خاطر آسوده چرا زار و حزین شد
چه بد رفتاری ای چرخ
چه کج رفتاری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ
نه دین داری نه آیین داری ای چرخ
یک روز وطن رشگ گلستان جنان بود
اقبال من از طالع مشروطه جوان بود
آن روز مرا حال دل خسته چنان بود
امروز مرا حال دل خسته چنین شد
چه بد رفتاری ای چرخ
چه کج رفتاری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ
نه دین داری نه آیین داری ای چرخ
خصمان ز دو جانب سوی ما رخش دوانند
بر مرگ وطن، ناخلفان فاتحه خوانند
اعدای جفاکار چرا سخت کمانند
گردون ز چه بر قصد دل ما به کمین شد
چه بد رفتاری ای چرخ
چه کج رفتاری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ
نه دین داری نه آیین داری ای چرخ
بیچاره وطن خسته و آواره و فرد است
رخسارهٔ ما از غم این واقعه زرد است
ای حزب دموکرات کنون وقت نبرد است
کز سستی ما، مام وطن گوشهنشین شد
چه بد رفتاری ای چرخ
چه کج رفتاری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ
نه دین داری نه آیین داری ای چرخ
ملکالشعرای بهار : تصنیفها
پس از فتح تهران به دست ملیون در اول مشروطیت
ای شهسواران وطن یزدان به ما یار آمده
با رایت فتح و ظفر جیش سپهدار آمده
جیش صمصام رسید ایل ضرغام رسید
لله الحمدکه کام دل ناکام رسید
ای دل افکار وطن مادر زار وطن
خوشخبر باش که غم جمله به اتمام رسید
یکسره آزاد شدی ای وطن
خرم و دلشاد شدی ای وطن
از ستم آزاد شدی ای وطن
زان ماه تابان وطن روشن شده جان وطن
زان مهر رخشان وطن روز عدو تار آمده
شیر گیلان یله شد جیش ما یک دله شد
گرگ خونخوار وطن باز اسیر تله شد
ای دل افکار وطن مادر زار وطن
شاد شو شاد که بین تو و غم فاصله شد
مجلس مشروطه به پا شد دگر
سلطنتآباد فنا شد دگر
کار به کام دل ما شد دگر
با رایت فتح و ظفر جیش سپهدار آمده
جیش صمصام رسید ایل ضرغام رسید
لله الحمدکه کام دل ناکام رسید
ای دل افکار وطن مادر زار وطن
خوشخبر باش که غم جمله به اتمام رسید
یکسره آزاد شدی ای وطن
خرم و دلشاد شدی ای وطن
از ستم آزاد شدی ای وطن
زان ماه تابان وطن روشن شده جان وطن
زان مهر رخشان وطن روز عدو تار آمده
شیر گیلان یله شد جیش ما یک دله شد
گرگ خونخوار وطن باز اسیر تله شد
ای دل افکار وطن مادر زار وطن
شاد شو شاد که بین تو و غم فاصله شد
مجلس مشروطه به پا شد دگر
سلطنتآباد فنا شد دگر
کار به کام دل ما شد دگر
عنصری بلخی : بحر متقارب
شمارهٔ ۷۰
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۶۰۴
عارف قزوینی : تصنیفها
شمارهٔ ۱۶ - چه شورها
بنا به گفتهٔ عارف قزوینی در دیوانش، چه شورها در استانبول و پس از «معلوم شدن خیالات ترکها نسبت به آذربایجان» تصنیف شده است (اواخر سال ۱۳۳۶ ه.ق).
چه شورها که من به پا، ز شاهناز می کنم
در شکایت از جهان، به شاه باز می کنم
جهان پر از غم دل از (جهان پر از غم دل از) زبان ساز می کنم (می کنم)
ز من مپرس چونی، دلی چو کاسۀ خونی
ز اشک پرس که افشا نمود راز درونی
نمود راز درونی، نمود راز درونی، نمود راز درونی
اگر چه جا ازین سفر، بدون دردسر
اگر به در برم من، به شه خبر برم من
چه پرده های نیرنگ ز شان، به بارگاه شه درم من (ز شان به بارگاه شه درم من)
حکومت موقتی چه کرد به که نشنوی
گشوده شد در سرای جم به روی اجنبی
به باد رفت خاک و کاخ (به باد رفت خاک و کاخ) و بارگاه خسروی (کاخ خسروی)
سکون ز بیستون شد، چو قصر کن فیکون شد
صدای شیون شیرین، به چرخ بوقلمون شد
(به چرخ بوقلمون شد، به چرخ بوقلمون شد، به چرخ بوقلمون شد)
شه زنان، به سرزنان و موکنان
به گریه گفت: کو سران ایران، دلاوران ایران؟
چه شد که یک نفرمرد، نماند از بهادران ایران (نماند از بهادران ایران)
کجاست کیقباد و جم، خجسته اردشیر کو؟
شهان تاج بخش و خسروان باجگیر کو؟
کجاست گیو پهلوان (کجاست گیو پهلوان)
و رستم دلیر کو (رستم دلیر کو)؟
ز ترک این عجب نیست، چه اهل نام و نسب نیست
قدم به خانۀ کیخسرو، این ز شرط ادب نیست (این ز شرط ادب نیست)
(این ز شرط ادب نیست)
ز آه و تف، اگر چه کف، زنی چون دف، بزن به سر، که این چه بازی است؟
که دور ترک بازی است
برای ترک سازی عجب زمینه سازی است(عجب زمینه سازی است)
زبان ترک از برای از قفا کشدن است
صلاح پای این زبان ز ممکلت بریدن است
دو اسبه با زبان فارسی (دو اسبه با زبان فارسی)
از ارس پریدن است (خدا جهیدن است)
نسیم صبحدم خیز، بگو به مردم تبریز
که نیست خلوت زرتشت، جای صحبت چنگیز (جای صحبت چنگیز)
زبانتان شد از میان، به گوشه ای نهان
سیاه پوش و خاموش، ز ماتم سیاووش
گر از نژاد اوئید، نکرد باید این دو را فراموش (نکرد باید این دو را فراموش)
مگو سران فرقه، جمعی ارقه، مشتی حقه باز
وکیل و شیخ و مفتی، مدرس است و اهل آز
بدین سیاست آب رفته (بدین سیاست آب رفته)
کی شود به جوی باز (خدا به جوی باز)
ز حربۀ تدین خراب مملکت از بن
نشسته مجلس شوری به ختم مرگ تمدن (به ختم مرگ تمدن) (به ختم مرگ تمدن)
چه زین بتر ز بام و در به هر گذر
گرفته سر به سر خریت، زمام اکثریت
گر این بود مساوات
دوباره زنده باد بربریت (دوباره زنده باد بربریت)
به غیر باده زادۀ حلال کسی نشان نداند
از این حرام زادگان یکی خوش امتحان ندارد
«رسول زاده» ری به ترک (رسول زاده، ری به ترک)
از چه رایگان نداد (رایگان نداد)
گذاشت و بهره برداشت هر آنچه هیزم تر داشت
به جز زیان ثمر از این «اجاق ترک» چه برداشت ؟
با خود این چه ثمر داشت (با خود این چه ثمر داشت)
به غیر اشک و دود، هر آنچه هست و بود
یا نبود بی اثر ماند، ز سود ها ضرر ماند
برای آنچه باقی است، ببین هزار ها خطر ماند (ببین هزار ها خطر ماند)
چه شورها که من به پا، ز شاهناز می کنم
در شکایت از جهان، به شاه باز می کنم
جهان پر از غم دل از (جهان پر از غم دل از) زبان ساز می کنم (می کنم)
ز من مپرس چونی، دلی چو کاسۀ خونی
ز اشک پرس که افشا نمود راز درونی
نمود راز درونی، نمود راز درونی، نمود راز درونی
اگر چه جا ازین سفر، بدون دردسر
اگر به در برم من، به شه خبر برم من
چه پرده های نیرنگ ز شان، به بارگاه شه درم من (ز شان به بارگاه شه درم من)
حکومت موقتی چه کرد به که نشنوی
گشوده شد در سرای جم به روی اجنبی
به باد رفت خاک و کاخ (به باد رفت خاک و کاخ) و بارگاه خسروی (کاخ خسروی)
سکون ز بیستون شد، چو قصر کن فیکون شد
صدای شیون شیرین، به چرخ بوقلمون شد
(به چرخ بوقلمون شد، به چرخ بوقلمون شد، به چرخ بوقلمون شد)
شه زنان، به سرزنان و موکنان
به گریه گفت: کو سران ایران، دلاوران ایران؟
چه شد که یک نفرمرد، نماند از بهادران ایران (نماند از بهادران ایران)
کجاست کیقباد و جم، خجسته اردشیر کو؟
شهان تاج بخش و خسروان باجگیر کو؟
کجاست گیو پهلوان (کجاست گیو پهلوان)
و رستم دلیر کو (رستم دلیر کو)؟
ز ترک این عجب نیست، چه اهل نام و نسب نیست
قدم به خانۀ کیخسرو، این ز شرط ادب نیست (این ز شرط ادب نیست)
(این ز شرط ادب نیست)
ز آه و تف، اگر چه کف، زنی چون دف، بزن به سر، که این چه بازی است؟
که دور ترک بازی است
برای ترک سازی عجب زمینه سازی است(عجب زمینه سازی است)
زبان ترک از برای از قفا کشدن است
صلاح پای این زبان ز ممکلت بریدن است
دو اسبه با زبان فارسی (دو اسبه با زبان فارسی)
از ارس پریدن است (خدا جهیدن است)
نسیم صبحدم خیز، بگو به مردم تبریز
که نیست خلوت زرتشت، جای صحبت چنگیز (جای صحبت چنگیز)
زبانتان شد از میان، به گوشه ای نهان
سیاه پوش و خاموش، ز ماتم سیاووش
گر از نژاد اوئید، نکرد باید این دو را فراموش (نکرد باید این دو را فراموش)
مگو سران فرقه، جمعی ارقه، مشتی حقه باز
وکیل و شیخ و مفتی، مدرس است و اهل آز
بدین سیاست آب رفته (بدین سیاست آب رفته)
کی شود به جوی باز (خدا به جوی باز)
ز حربۀ تدین خراب مملکت از بن
نشسته مجلس شوری به ختم مرگ تمدن (به ختم مرگ تمدن) (به ختم مرگ تمدن)
چه زین بتر ز بام و در به هر گذر
گرفته سر به سر خریت، زمام اکثریت
گر این بود مساوات
دوباره زنده باد بربریت (دوباره زنده باد بربریت)
به غیر باده زادۀ حلال کسی نشان نداند
از این حرام زادگان یکی خوش امتحان ندارد
«رسول زاده» ری به ترک (رسول زاده، ری به ترک)
از چه رایگان نداد (رایگان نداد)
گذاشت و بهره برداشت هر آنچه هیزم تر داشت
به جز زیان ثمر از این «اجاق ترک» چه برداشت ؟
با خود این چه ثمر داشت (با خود این چه ثمر داشت)
به غیر اشک و دود، هر آنچه هست و بود
یا نبود بی اثر ماند، ز سود ها ضرر ماند
برای آنچه باقی است، ببین هزار ها خطر ماند (ببین هزار ها خطر ماند)
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲
چشمت بفسون بسته غزالان ختن را
آموخته طوطی ز نگاه تو سخن را
پیداست که احوال شهیدانش چه باشد
جائیکه بشمشیر ببرند کفن را
معلوم شد از گریه ابرم که درین باغ
جز باده بکف نیست هوادار چمن را
آب دم تیغت چو بخاطر گذرانم
خمیازه کند باز لب زخم کهن را
هر شمع که روشنتر از آن نیست درین بزم
روشن کند آخر ز وفا چشم لگن را
میخانه نشینیم نه از باده پرستیست
از دل نتوان کرد برون حب وطن را
بی سینه روشن رخ معنی ننماید
آئینه همین است عروسان سخن را
زاهد نبرد نام کلیم، این ادبش بس
اول اگر از باده نشستست دهن را
آموخته طوطی ز نگاه تو سخن را
پیداست که احوال شهیدانش چه باشد
جائیکه بشمشیر ببرند کفن را
معلوم شد از گریه ابرم که درین باغ
جز باده بکف نیست هوادار چمن را
آب دم تیغت چو بخاطر گذرانم
خمیازه کند باز لب زخم کهن را
هر شمع که روشنتر از آن نیست درین بزم
روشن کند آخر ز وفا چشم لگن را
میخانه نشینیم نه از باده پرستیست
از دل نتوان کرد برون حب وطن را
بی سینه روشن رخ معنی ننماید
آئینه همین است عروسان سخن را
زاهد نبرد نام کلیم، این ادبش بس
اول اگر از باده نشستست دهن را
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۲
بعالم از سر کلک وزارت درفشانی کن
بر اوج قدر دائم کار فیض آسمانی کن
بزرگان را بقدر کاردانی کار می افتد
دل بیدار داری مملکت را پاسبانی کن
رضای خلق و خالق چون عنان هر گه بدست آید
سوار توسن توفیق باش و کامرانی کن
زبستان عقیدت نوبر اخلاص می چینی
فلک را هم صلائی زن جهانرا میهمانی کن
زفیض قرب شاهنشه بهار عالم افروزی
جهان را تازه رو همچون زر شاه جهانی کن
بر اوج رفعتی هرگاه اختر در گذر بینی
دعا بهر دوام دولت صاحبقرانی کن
رسوم مردمی نو می کنی دیگر چرا گویم
بشکر قرب شاهنشه بمردم مهربانی کن
طلای ما سیه تا بست و سیم ما سیه اندود
چو روی خودفروشی نیست، قدردانی کن
زبان خیرخواهی غیر ازین حرفی نمی گوید
دل از خود شاد دار و در دو عالم شادمانی کن
سخن را صاحبی اهل سخن را قدوه ای آمد
کلیم از پشت گرمی بعد ازین آتش بیانی کن
بر اوج قدر دائم کار فیض آسمانی کن
بزرگان را بقدر کاردانی کار می افتد
دل بیدار داری مملکت را پاسبانی کن
رضای خلق و خالق چون عنان هر گه بدست آید
سوار توسن توفیق باش و کامرانی کن
زبستان عقیدت نوبر اخلاص می چینی
فلک را هم صلائی زن جهانرا میهمانی کن
زفیض قرب شاهنشه بهار عالم افروزی
جهان را تازه رو همچون زر شاه جهانی کن
بر اوج رفعتی هرگاه اختر در گذر بینی
دعا بهر دوام دولت صاحبقرانی کن
رسوم مردمی نو می کنی دیگر چرا گویم
بشکر قرب شاهنشه بمردم مهربانی کن
طلای ما سیه تا بست و سیم ما سیه اندود
چو روی خودفروشی نیست، قدردانی کن
زبان خیرخواهی غیر ازین حرفی نمی گوید
دل از خود شاد دار و در دو عالم شادمانی کن
سخن را صاحبی اهل سخن را قدوه ای آمد
کلیم از پشت گرمی بعد ازین آتش بیانی کن
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۳ - ملاقات کردن پیران، فرامرز را و سخن گفتن هر دو به صلح
که گر می پذیری درین صیدگاه
کنی سربلندم در این جایگاه
یک امروز و فردا هم اینجا بیا
تو مهمان مایی و ما کدخدا
دو روزه در این دشت با یکدگر
بباشیم با شادی و نوش خور
مگر بیخ کین از جهان برکنیم
ز دل دوستی در میان آوریم
ابا همدمان باده نوشیم شاد
زکین گذشته نیاریم یاد
دلاور چو گفتار پیران شنید
پیاده شد و آفرین گسترید
چو نزدیک او رفت پیران گرد
بدید آن سرفراز با دستبرد
چو دید آن بر و پیکر دلپذیر
ز دیدار او شد جوان، مرد پیر
بدان حسن و مردی دیدار او
به جان هر کسش شد خریدار او
خوش آمدش گفتار و بالای او
به خوبی سخن گفتن و رای او
ببوسید روی فرامرز شیر
سرافراز پیران گرد دلیر
فرامرز گفتش که ای پهلوان
سزدگر بیایی به روشن روان
نخستین شمایید مهمان ما
که من دوستداری کنم با شما
کنی سربلندم در این جایگاه
یک امروز و فردا هم اینجا بیا
تو مهمان مایی و ما کدخدا
دو روزه در این دشت با یکدگر
بباشیم با شادی و نوش خور
مگر بیخ کین از جهان برکنیم
ز دل دوستی در میان آوریم
ابا همدمان باده نوشیم شاد
زکین گذشته نیاریم یاد
دلاور چو گفتار پیران شنید
پیاده شد و آفرین گسترید
چو نزدیک او رفت پیران گرد
بدید آن سرفراز با دستبرد
چو دید آن بر و پیکر دلپذیر
ز دیدار او شد جوان، مرد پیر
بدان حسن و مردی دیدار او
به جان هر کسش شد خریدار او
خوش آمدش گفتار و بالای او
به خوبی سخن گفتن و رای او
ببوسید روی فرامرز شیر
سرافراز پیران گرد دلیر
فرامرز گفتش که ای پهلوان
سزدگر بیایی به روشن روان
نخستین شمایید مهمان ما
که من دوستداری کنم با شما
سحاب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۲۲
شرم از ابروی آن ابرو کمان کرد آسمان
زان هلال عید را امشب نهان کرد آسمان
ساقی از بهر صبوح عید می در جام خواست
خون به جام میگساران آسمان کرد آسمان
دختر رز را که ساقی پرده از رخ برگرفت
باز پنهان در بلورین پرنیان کرد آسمان
نیم درهم سود کرد اما به بزم جشن عید
صد هزاران در بذل شه زیان کرد آسمان
از چه ننماید مگر از روزه جرم ماه را
همچو جسم ما نزار و ناتوان کرد آسمان
ماه نو در ابر پنهان گشت و او را شرمسار
از رکاب خسرو صاحبقران کرد آسمان
زان هلال عید را امشب نهان کرد آسمان
ساقی از بهر صبوح عید می در جام خواست
خون به جام میگساران آسمان کرد آسمان
دختر رز را که ساقی پرده از رخ برگرفت
باز پنهان در بلورین پرنیان کرد آسمان
نیم درهم سود کرد اما به بزم جشن عید
صد هزاران در بذل شه زیان کرد آسمان
از چه ننماید مگر از روزه جرم ماه را
همچو جسم ما نزار و ناتوان کرد آسمان
ماه نو در ابر پنهان گشت و او را شرمسار
از رکاب خسرو صاحبقران کرد آسمان
ادیب الممالک : مثنویات
شمارهٔ ۳۱ - تجاوزات همسایگان در جنوب و شمال
ندیدی مگر کاندرین سال شوم
که آتش فرو زد بهر مرز و بوم
دو همسایه اندر هیاهو شدند
بما شیر و با دشمن آهو شدند
به هر شهر لشگر کشید انگلیس
به تاراج ده یار شد با رئیس
به هم چشمی او سپهدار روس
به تسخیر ری کوفت ناگاه کوس
همی خواست ما را ازین بوم و بر
براند چو چین از در کاشغر
ازیرا که مان بی زر و زور دید
تنی چند خسبیده در گور دید
چو شیر ژیان خسته شد روزگار
سگ گله را کرد خواهد شکار
کنون گر بهم دست یاری دهیم
به پیروزی امیدواری دهیم
بدان سان که فرمود خیرالبشر
همه یار باشیم با یکدیگر
چو بنیان مرصوص صف برکشیم
وزین کافران سخت کیفر کشیم
نه از روس مانیم یک تن بجای
نه زین انگلیسان بی عهد و رای
که آتش فرو زد بهر مرز و بوم
دو همسایه اندر هیاهو شدند
بما شیر و با دشمن آهو شدند
به هر شهر لشگر کشید انگلیس
به تاراج ده یار شد با رئیس
به هم چشمی او سپهدار روس
به تسخیر ری کوفت ناگاه کوس
همی خواست ما را ازین بوم و بر
براند چو چین از در کاشغر
ازیرا که مان بی زر و زور دید
تنی چند خسبیده در گور دید
چو شیر ژیان خسته شد روزگار
سگ گله را کرد خواهد شکار
کنون گر بهم دست یاری دهیم
به پیروزی امیدواری دهیم
بدان سان که فرمود خیرالبشر
همه یار باشیم با یکدیگر
چو بنیان مرصوص صف برکشیم
وزین کافران سخت کیفر کشیم
نه از روس مانیم یک تن بجای
نه زین انگلیسان بی عهد و رای
ادیب الممالک : مثنویات
شمارهٔ ۳۲ - تمثیل از گفتار پهلوان بفرزند
چه خوش گفت با پور خود پهلوان
چو دیدش هم آغوش شیر ژیان
که گر زنده شیر نر اندر نبرد
درد بر تنت چرم و نالی ز درد
از آن به که در گورت اندر کفن
درد پنجه و ناخن گورکن
هلا ای دلیران ایران زمین
بنازید چو شیر مست از کمین
که دشمن بتاراج ما چیره شد
ز آهنگشان روز ما تیره شد
برآنند کاین خانه ویران شود
بداندیش دارای ایران شود
به مرز کیان روس باشد رئیس
در ایوان جم پا نهد انگلیس
بمانیم در چنبر اهرمن
ابا خانه و گنج و فرزند و زن
بگور نیاکانمان در مغاک
فروزند آتش بر آرند خاک
چو دیدش هم آغوش شیر ژیان
که گر زنده شیر نر اندر نبرد
درد بر تنت چرم و نالی ز درد
از آن به که در گورت اندر کفن
درد پنجه و ناخن گورکن
هلا ای دلیران ایران زمین
بنازید چو شیر مست از کمین
که دشمن بتاراج ما چیره شد
ز آهنگشان روز ما تیره شد
برآنند کاین خانه ویران شود
بداندیش دارای ایران شود
به مرز کیان روس باشد رئیس
در ایوان جم پا نهد انگلیس
بمانیم در چنبر اهرمن
ابا خانه و گنج و فرزند و زن
بگور نیاکانمان در مغاک
فروزند آتش بر آرند خاک
ادیب الممالک : رستم نامه
بخش ۲ - برانگیختن ایرانیان بجنگ دشمن
مخسب ای برادر که دزدان به خواب
بتازد بر خفتگان با شتاب
تو در خوابی و خصم بیدار بخت
بدرد بر اندامت از کینه رخت
بشو سرمه خواب و مستی ز چشم
که دشمن به بالینت آمد به خشم
بیاران بده دست و بی واهمه
بران گرگ از گله دزد از رمه
ببر راه دشمن ازین بوم و مرز
ز توپش مترس از نهیبش ملرز
ز مردن میندیش و با عزم باش
شب و روز آماده رزم باش
چرا باید اندیشه کردن ز جنگ
نه ما از کلوخیم و دشمن ز سنگ
چرا تن به زنجیر دشمن دهیم
به زندان اهریمنان تن دهیم
گر او را بود دست و شمشیر تیز
ترا هم بود دست و شمشیر نیز
مبر ز آشتی نام هنگام جنگ
مبر دل ز نام و مده تن به ننگ
ادیب الممالک سرود این سخن
اگر هوش داری در گوش کن
بتازد بر خفتگان با شتاب
تو در خوابی و خصم بیدار بخت
بدرد بر اندامت از کینه رخت
بشو سرمه خواب و مستی ز چشم
که دشمن به بالینت آمد به خشم
بیاران بده دست و بی واهمه
بران گرگ از گله دزد از رمه
ببر راه دشمن ازین بوم و مرز
ز توپش مترس از نهیبش ملرز
ز مردن میندیش و با عزم باش
شب و روز آماده رزم باش
چرا باید اندیشه کردن ز جنگ
نه ما از کلوخیم و دشمن ز سنگ
چرا تن به زنجیر دشمن دهیم
به زندان اهریمنان تن دهیم
گر او را بود دست و شمشیر تیز
ترا هم بود دست و شمشیر نیز
مبر ز آشتی نام هنگام جنگ
مبر دل ز نام و مده تن به ننگ
ادیب الممالک سرود این سخن
اگر هوش داری در گوش کن
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
جشن ملی است که آرد فرح و شادی را
یارب از ما مستان نعمت آزادی را
از حوادث نشود کشور ایران ویران
که به وی داده خدا خلعت آبادی را
ساقی از دادن می علت تأخیر چه بود؟
از چه ناقص کنی این عیش خدادادی را
شادی روی بتی می ده و میکن شادی
که بود قبله بت شاهد نو شادی را
مست مشروطه چو مشاطه عدالت چو عروس
تا، برند اهل جهان لذت دامادی را
«حاجب » از شعر تو در شور و نوا شد، بلبل
از گل آموخت مگر این فن استادی را
یارب از ما مستان نعمت آزادی را
از حوادث نشود کشور ایران ویران
که به وی داده خدا خلعت آبادی را
ساقی از دادن می علت تأخیر چه بود؟
از چه ناقص کنی این عیش خدادادی را
شادی روی بتی می ده و میکن شادی
که بود قبله بت شاهد نو شادی را
مست مشروطه چو مشاطه عدالت چو عروس
تا، برند اهل جهان لذت دامادی را
«حاجب » از شعر تو در شور و نوا شد، بلبل
از گل آموخت مگر این فن استادی را
امیر پازواری : چهاربیتیها
شمارهٔ ۹۶
سیم و زَرْرِهْ وارِنْ به چَلِ چَمُو چُونْ
وَهْمِنْ دستْ درازی هَکِرْدِهْ به ایروُنْ
زرّینْ سپر، دیمه بَزِه تا به سامونْ
چنونکه جوی ویهاره ماهِ تابُونْ
ای رویِ مییونْ چادرْ بزونه ایرونْ
خرگاه بَزِهْ هر گوشه هزارْ دلیروُنْ
ای که اُزبکْ شه تیغْرِهْ درآرِه کٰالُونْ
تا وَهْمنْ نییِهْ، اوُ نَوِرِهْ به تالُونْ
وَهْمِنْ دستْ درازی هَکِرْدِهْ به ایروُنْ
زرّینْ سپر، دیمه بَزِه تا به سامونْ
چنونکه جوی ویهاره ماهِ تابُونْ
ای رویِ مییونْ چادرْ بزونه ایرونْ
خرگاه بَزِهْ هر گوشه هزارْ دلیروُنْ
ای که اُزبکْ شه تیغْرِهْ درآرِه کٰالُونْ
تا وَهْمنْ نییِهْ، اوُ نَوِرِهْ به تالُونْ
عبدالقهّار عاصی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۵
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
تکه ای از یک شعر
ایرج میرزا : قطعه ها
به سر کلنل محمد تقی خان پسیان