عبارات مورد جستجو در ۱۹۳ گوهر پیدا شد:
فردوسی : فریدون
بخش ۸
یکی نامه بنوشت شاه زمین
به خاور خدای و به سالار چین
سر نامه کرد آفرین خدای
کجا هست و باشد همیشه به جای
چنین گفت کاین نامهٔ پندمند
به نزد دو خورشید گشته بلند
دو سنگی دو جنگی دو شاه زمین
میان کیان چون درخشان نگین
از آنکو ز هر گونه دیده جهان
شده آشکارا برو بر نهان
گرایندهٔ تیغ و گرز گران
فروزندهٔ نامدار افسران
نمایندهٔ شب به روز سپید
گشایندهٔ گنج پیش امید
همه رنجها گشته آسان بدوی
برو روشنی اندر آورده روی
نخواهم همی خویشتن را کلاه
نه آگنده گنج و نه تاج و نه گاه
سه فرزند را خواهم آرام و ناز
از آن پس که دیدیم رنج دراز
برادر کزو بود دلتان به درد
وگر چند هرگز نزد باد سرد
دوان آمد از بهر آزارتان
که بود آرزومند دیدارتان
بیفگند شاهی شما را گزید
چنان کز ره نامداران سزید
ز تخت اندر آمد به زین برنشست
برفت و میان بندگی را ببست
بدان کو به سال از شما کهترست
نوازیدن کهتر اندر خورست
گرامیش دارید و نوشه خورید
چو پرورده شد تن روان پرورید
چو از بودنش بگذرد روز چند
فرستید با زی منش ارجمند
نهادند بر نامه بر مهر شاه
ز ایوان بر ایرج گزین کرد راه
بشد با تنی چند برنا و پیر
چنان چون بود راه را ناگریز
فردوسی : پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود
بخش ۵
برین ایستادند ترکان چین
دو تن نیز کردند زیشان گزین
یکی نام او بیدرفش بزرگ
گوی پیر و جادو ستنبه سترگ
دگر جادوی نام او نام خواست
که هرگز دلش جز تباهی نخواست
یکی نامه بنوشت خوب و هژیر
سوی نامور خسرو و دین پذیر
نوشتش به نام خدای جهان
شناسندهٔ آشکار و نهان
نوشتم یکی نامه‌ای شهریار
چنانچون بد اندر خور روزگار
سوی گرد گشتاسپ شاه زمین
سزاوار گاه کیان به آفرین
گزین و مهین پور لهراسپ شاه
خداوند جیش و نگهدار گاه
ز ارجاسپ سالار گردان چین
سوار جهان‌دیده گرد زمین
نوشت اندران نامهٔ خسروی
نکو آفرینی خط یبغوی
که ای نامور شهریار جهان
فروزندهٔ تاج شاهنشهان
سرت سبز باد و تن و جان درست
مبادت کیانی کمرگاه سست
شنیدم که راهی گرفتی تباه
مرا روز روشن بکردی سیاه
بیامد یکی پیر مهتر فریب
ترا دل پر از بیم کرد و نهیب
سخن گفتنش از دوزخ و از بهشت
به دلت اندرون هیچ شادی نهشت
تو او را پذیرفتی و دینش را
بیاراستی راه و آیینش را
برافگندی آیین شاهان خویش
بزرگان گیتی که بودند پیش
رها کردی آن پهلوی کیش را
چرا ننگریدی پس و پیش را
تو فرزند آنی که فرخنده شاه
بدو داد تاج از میان سپاه
ورا برگزید از گزینان خویش
ز جمشیدیان مر ترا داشت پیش
بران سان که کیخسرو و کینه‌جوی
ترا بیش بود از کیان آبروی
بزرگی و شاهی و فرخندگی
توانایی و فر و زیبندگی
درفشان و پیلان آراسته
بسی لشکر و گنج و بس خواسته
همی بودت ای مهتر شهریار
که مهتران مر ترا دوستدار
همی تافتی بر جهان یکسره
چو اردیبهشت آفتاب از بره
زگیتی ترا برگزیده خدای
مهانت همه پیش بوده به پای
نکردی خدای جهان را سپاس
نبودی بدین ره ورا حق شناس
ازان پس که ایزد ترا شاه کرد
یکی پیر جادوت بی راه کرد
چو آگاهی تو سوی من رسید
به روز سپیدم ستاره بدید
نوشتم یکی نامهٔ دوست وار
که هم دوست بودیم و هم نیک یار
چو نامه بخوانی سر و تن بشوی
فریبنده را نیز منمای روی
مران بند را از میان باز کن
به شادی می روشن آغاز کن
گرایدونک بپذیری از من تو پند
ز ترکان ترا نیز ناید گزند
زمین کشانی و ترکان چین
ترا باشد این همچو ایران زمین
به تو بخشم این بی‌کران گنجها
که آورده‌ام گرد با رنجها
نکورنگ اسپان با سیم و زر
به استامها در نشانده گهر
غلامان فرستمت با خواسته
نگاران با جعد آراسته
و ایدونک نپذیری این پند من
ببینی گران آهنین بند من
بیایم پس نامه تا چندگاه
کنم کشورت را سراسر تباه
سپاهی بیارم ز ترکان چین
که بنگاهشان بر نتابد زمین
بینبارم این رود جیحون به مشک
به مشک آب دریا کنم پاک خشک
بسوزم نگاریده کاخ ترا
ز بن برکنم بیخ و شاخ ترا
زمین را سراسر بسوزم همه
کتفتان به ناوک بدوزم همه
ز ایرانیان هرچ مردست پیر
کشان بنده کردن نباشد هژیر
ازیشان نیابی فزونی بها
کنمشان همه سر ز گردن جدا
زن و کودکانشان بیارم ز پیش
کنمشان همه بندهٔ شهر خویش
زمینشان همه پاک ویران کنم
درختانش از بیخ و بن برکنم
بگفتم همه گفتنی سر بسر
تو ژرف اندرین پند نامه نگر
فردوسی : پادشاهی دارای داراب چهارده سال بود
بخش ۷
دبیر جهاندیده را پیش خواند
بیاورد نزدیک گاهش نشاند
یکی نامه بنوشت با داغ و درد
دو دیده پر از خون و رخ لاژورد
ز دارای داراب بن اردشیر
سوی قیصر اسکندر شهرگیر
نخست آفرین کرد بر کردگار
که زو دید نیک و بد روزگار
دگر گفت کز گردش آسمان
خردمند برنگذرد بی‌گمان
کزو شادمانیم و زو ناشکیب
گهی در فراز و گهی در نشیب
نه مردی بد این رزم ما با سپاه
مگر بخشش و گردش هور و ماه
کنون بودنی بود و ما دل به درد
چه داریم ازین گنبد لاژورد
کنون گر بسازی و پیمان کنی
دل از جنگ ایران پشیمان کنی
همه گنج گشتاسپ و اسفندیار
همان یاره و تاج گوهرنگار
فرستم به گنج تو از گنج خویش
همان نیز ورزیدهٔ رنج خویش
همان مر ترا یار باشم به جنگ
به روز و شبانت نسازم درنگ
کسی را که داری ز پیوند من
ز پوشیده‌رویان و فرزند من
بر من فرستی نباشد شگفت
جهانجوی را کین نباید گرفت
ز پوشیده‌رویان به جز سرزنش
نباشد ز شاهان برتر منش
چو نامه بخواند خداوند هوش
بیاراید این رای پاسخ‌نیوش
هیونی ز کرمان بیامد دوان
به نزدیک اسکندر بدگمان
سکندر چو آن نامه برخواند گفت
که با جان دارا خرد باد جفت
کسی کو گراید به پیوند اوی
به پوشیده‌رویان و فرزند اوی
نبیند مگر تخته گور تخت
گر آویخته سر ز شاخ درخت
همه به اصفهانند بی‌درد و رنج
ازیشان مبادا که خواهیم گنج
تو گر سوی ایران خرامی رواست
همه پادشاهی سراسر تراست
ز فرمان تو یک زمان نگذریم
نفس نیز بی‌راه تو نشمریم
بکردار کشتی بیامد هیون
دل و دیدهٔ تاجور پر ز خون
فردوسی : پادشاهی اسکندر
بخش ۲۱
سکندر چو بشنید از یادگیر
بفرمود تا پیش او شد دبیر
نوشتند پس نامه‌ای بر حریر
ز شیراوژن اسکندر شهرگیر
به نزدیک قیدافهٔ هوشمند
شده نام او در بزرگی بلند
نخست آفرین خداوند مهر
فروزندهٔ ماه و گردان سپهر
خداوند بخشنده داد و راست
فزونی کسی را دهد کش سزاست
به تندی نجستیم رزم ترا
گراینده گشتیم بزم ترا
چو این نامه آرند نزدیک تو
درخشان شود رای تاریک تو
فرستی به فرمان ما باژ و ساو
بدانی که با ما ترا نیست تاو
خردمندی و پیش‌بینی کنی
توانایی و پاک دینی کنی
وگر هیچ تاب اندر آری به کار
نبینی جز از گردش روزگار
چو اندازه گیری ز دارا و فور
خود آموزگارت نباید ز دور
چو از باد عنوان او گشت خشک
نهادند مهری بروبر ز مشک
بیامد هیون تگاور به راه
به فرمان آن نامبردار شاه
چو قیدافه آن نامهٔ او بخواند
ز گفتار او در شگفتی بماند
به پاسخ نخست آفرین گسترید
بدان دادگر کو زمین گسترید
ترا کرد پیروز بر فور هند
به دارا و بر نامداران سند
مرا با چو ایشان برابر نهی
به سر بر ز پیروزه افسر نهی
مرا زان فزونست فر و مهی
همان لشکر و گنج شاهنشهی
که من قیصران را به فرمان شوم
بترسم ز تهدید و پیچان شوم
هزاران هزارم فزون لشکرست
که بر هر سری شهریاری سرست
وگر خوانم از هر سوی زیردست
نماند برین بوم جای نشست
یکی گنج در پیش هر مهتری
چو آید ازین مرز با لشکری
تو چندین چه رانی زبان بر گزاف
ز دارا شدستی خداوند لاف
بران نامه بر مهر زرین نهاد
هیونی برافگند بر سان باد
فردوسی : پادشاهی بهرام گور
بخش ۳۸
چو زین آگهی شد به فغفور چین
که با فر مردی ز ایران زمین
به نزدیک شنگل فرستاده بود
همانا ز ایران تهم‌زاده بود
بدو داد شنگل یکی دخترش
که بر ماه ساید همی افسرش
یکی نامه نزدیک بهرامشاه
نوشت آن جهاندار با دستگاه
به عنوان بر از شهریار جهان
سر نامداران و شاه مهان
به نزد فرستادهٔ پارسی
که آمد به قنوج با یار سی
دگر گفت کامد بما آگهی
ز تو نامور مرد با فرهی
خردمندی و مردی و رای تو
فشرده به هرجای بر پای تو
کجا کرگ و آن نامور اژدها
ز شمشیر تیزت نیامد رها
بتو داد دختر که پیوند ماست
که هندوستان خاک او را بهاست
سر خویش را بردی اندر هوا
به پیوند این شاه فرمانروا
به ایران بزرگیست این شاه را
کجا کهترش افسر ماه را
به دستوری شاه در بر گرفت
به قنوج شد یار دیگر گرفت
کنون رنج بردار و ایدر بیای
بدین مرز چندانک باید به پای
به دیدار تو چشم روشن کنیم
روان را ز رای تو جوشن کنیم
چو خواهی که ز ایدر شوی باز جای
زمانی نگویم بر من بپای
برو شاد با خلعت و خواسته
خود و نامداران آراسته
ترا آمدن پیش من ننگ نیست
چو با شاه ایران مرا جنگ نیست
مکن سستی از آمدن هیچ رای
چو خواهی که برگردی ایدر مپای
چو نامه بیامد به بهرام گور
به دلش اندر افتاد زان نامه شور
نویسنده بر خواند و پاسخ نوشت
به پالیز کین بر درختی بکشت
سر نامه گفت آنچ گفتی رسید
دو چشم تو جز کشور چین ندید
به عنوان بر از پادشاه جهان
نوشتی سرافراز و تاج مهان
جز آن بد که گفتی سراسر سخن
بزرگی نو را نخواهم کهن
شهنشاه بهرام گورست و بس
چنو در زمانه ندانیم کس
به مردی و دانش به فر و نژاد
چنو پادشا کس ندارد به یاد
جهاندار پیروزگر خواندش
ز شاهان سرافرازتر خواندش
دگر آنک گفتی که من کرده‌ام
به هندوستان رنجها برده‌ام
همان اختر شاه بهرام بود
که با فر و اورند و بانام بود
هنر نیز ز ایرانیانست و بس
ندارند کرگ ژیان را به کس
همه یکدلانند و یزدان‌شناس
به نیکی ندارند ز اختر سپاس
دگر آنک دختر به من داد شاه
به مردی گرفتم چنین پیشگاه
یکی پادشا بود شنگل بزرگ
به مردی همی راند از میش گرگ
چو با من سزا دید پیوند خویش
به من داد شایسته فرزند خویش
دگر آنک گفتی که خیز ایدر آی
به نیکی بباشم ترا رهنمای
مرا شاه ایران فرستد به هند
به چین آیم از بهر چینی پرند
نباشد ز من بنده همداستان
که رانم بدین گونه‌بر داستان
دگر آنک گفتی که با خواسته
به ایران فرستمت آراسته
مرا کرد یزدان ازان بی‌نیاز
به چیز کسان دست کردن دراز
ز بهرام دارم به بخشش سپاس
نیایش کنم روز و شب در سه پاس
چهارم سخن گر ستودی مرا
هنر ز آنچ برتر فزودی مرا
پذیرفتم این از تو ای شاه چین
بگوییم با شاه ایران زمین
ز یزدان ترا باد چندان درود
که آن را نداند فلک تار و پود
بران نامه بنهاد مهر نگین
فرستاد پاسخ سوی شاه چین
فردوسی : پادشاهی خسرو پرویز
بخش ۶۴
چویک ماه شد نامه پاسخ نوشت
سخنهای با مغز و فرخ نوشت
سرنامه گفت آفرین مهان
بران باد کو باد دارد جهان
بد و نیک بیند ز یزدان پاک
وزو دارد اندر جهان بیم و باک
کند آفرین بر خداوند مهر
کزین گونه بر پای دارد سپهر
نخست آنک کردی ستایش مرا
به نامه نمودی نیایش مرا
بدانستم و شاد گشتم بدان
سخن گفتن تاجور بخردان
پذیرفتم آن نامور گنج تو
نخواهم که چندان بود رنج تو
ازی را جهاندار یزدان پاک
برآورد بوم تو را بر سماک
ز هند و ز سقلاب و چین و خزر
چنین ارجمند آمد آن بوم و بر
چه مردی چه دانش چه پرهیز و دین
ز یزدان شما را رسید آفرین
چو کار آمدم پیش یارم بدی
بهر دانشی غمگسارم بدی
چنان شاد گشتم ز پیوند تو
بدین پر هنر پاک فرزند تو
که کهتر نباشد به فرزند خویش
ببوم و بر و پاک پیوند خویش
همه مهتران پشت برگاشتند
مرا در جهان خوار بگذاشتند
تو تنها بجای پدر بودیم
همان از پدر بیشتر بودیم
تو را همچنان دارم اکنون که شاه
پدر بیند آزاده و نیک خواه
دگر هرچ گفتی ز شیروی من
ازان پاک تن پشت و نیروی من
بدانستم و آفرین خواندم
بران دین تو را پاک دین خواندم
دگر هرچ گفتی ز پاکیزه دین
ز یک شنبدی روزهٔ به آفرین
همه خواند بر ما یکایک دبیر
سخنهای بایسته و دلپذیر
بما بر ز دین کهن ننگ نیست
به گیتی به از دین هوشنگ نیست
همه داد و نیکی و شرمست و مهر
نگه کردن اندر شمار سپهر
به هستی یزدان نیوشان ترم
همیشه سوی داد کوشان ترم
ندانیم انباز و پیوند و جفت
نگردد نهان و نگردد نهفت
در اندیشهٔ دل نگنجد خدای
به هستی همو با شدت رهنمای
دگر کت ز دار مسیحا سخن
بیاد آمد از روزگار کهن
مدان دین که باشد به خوبی بپای
بدان دین نباشد خرد رهنمای
کسی را که خوانی همی سوگوار
که کردند پیغمبرش را بدار
که گوید که فرزند یزدان بد اوی
بران دار بر کشته خندان بد اوی
چو پور پدر رفت سوی پدر
تو اندوه این چوب پوده مخور
ز قیصر چو بیهوده آمد سخن
بخندد برین کار مرد کهن
همان دار عیسی نیرزد به رنج
که شاهان نهادند آن را به گنج
از ایران چو چوبی فرستم بروم
بخندد بما بر همه مرز و بوم
به موبد نباید که ترسا شدم
گر از بهر مریم سکوبا شدم
دگر آرزو هرچ باید بخواه
شمار سوی ما گشادست راه
پسندیدم آن هدیه های تو نیز
کجا رنج بردی ز هر گونه چیز
به شیروی بخشیدم این برده رنج
پی افگندم او را یکی تازه گنج
ز روم و ز ایران پر اندیشه‌ام
شب تیره اندیشه شد پیشه‌ام
بترسم که شیروی گردد بلند
ز ساند بروم و به ایران گزند
نخست اندر آید ز سلم بزرگ
ز اسکندر آن کینه دار سترگ
ز کین نو آیین و کین کهن
مگر در جهان تازه گردد سخن
سخنها که پرسیدم از دخترت
چنان دان که او تازه کرد افسرت
بدین مسیحا بکوشد همی
سخنهای ما کم نیوشد همی
به آرام شادست و پیروزبخت
بدین خسروانی نو آیین درخت
همیشه جهاندار یار تو باد
سر اختر اندر کنار تو باد
نهادند بر نامه بر مهر شاه
همی‌داشت خراد برزین نگاه
گشادند زان پس در گنج باز
کجا گرد کرد او به روز دراز
نخستین صد و شست بند اوسی
که پند او سی خواندش پارسی
به گوهر بیاگنده هر یک چو سنگ
نهادند بر هر یکی مهر تنگ
بران هر یکی دانه ها صد هزار
بها بود بر دفتر شهریار
بیاورد سیصد شتر سرخ موی
سیه چشم و آراسته راه جوی
مران هر یکی را درم دو هزار
بها داده بد نامور شهریار
ز دیبای چینی صد و چل هزار
ازان چند زربفت گوهرنگار
دگر پانصد در خوشاب بود
که هر دانه یی قطرهٔ آب بود
صد و شست یاقوت چون ناردان
پسندیدهٔ مردم کاردان
ز هندی و چینی و از بربری
ز مصری و از جامهٔ پهلوی
ز چیزی که خیزد ز هر کشوری
که چونان نبد در جهان دیگری
فرستاد سیصد شتروار بار
از ایران بر قیصر نامدار
یکی خلعت افگند بر خانگی
فزون‌تر ز خویشی و بیگانگی
همان جامه و تخت و اسب و ستام
ز پوشیدنیها که بردیم نام
بدینسان چنین صد شتر بارکرد
از آن ده شتربار دینار کرد
ببخشید بر فیلسوفان درم
ز دینار و هرگونه‌ای بیش وکم
برفتند شادان ازان مرز وبوم
به نزدیک قیصر ز ایران بروم
همه مهتران خواندند آفرین
بران پر هنر شهریار زمین
کنون داستان کهن نو کنیم
سخنهای شیرین و خسرو کنیم
فردوسی : پادشاهی یزدگرد
بخش ۲
عمر سعد وقاس را با سپاه
فرستاد تا جنگ جوید ز شاه
چو آگاه شد زان سخن یزگرد
ز هر سو سپاه اندر آورد گرد
بفرمود تا پور هرمزد راه
به پیماید و بر کشد با سپاه
که رستم بدش نام و بیدار بود
خردمند و گرد و جهاندار بود
ستاره شمر بود و بسیار هوش
به گفتارش موبد نهاده دو گوش
برفت و گرانمایگان راببرد
هر آنکس که بودند بیدار و گرد
برین گونه تا ماه بگذشت سی
همی رزم جستند در قادسی
بسی کشته شد لشکر از هر دو سوی
سپه یک ز دیگر نه برگاشت روی
بدانست رستم شمار سپهر
ستاره شمر بود و با داد و مهر
همی‌گفت کاین رزم را روی نیست
ره آب شاهان بدین جوی نیست
بیاورد صلاب و اختر گرفت
ز روز بلا دست بر سر گرفت
یکی نامه سوی برادر به درد
نوشت و سخنها همه یاد کرد
نخست آفرین کرد بر کردگار
کزو دید نیک و بد روزگار
دگر گفت کز گردش آسمان
پژوهنده مردم شود بدگمان
گنهکارتر در زمانه منم
ازی را گرفتار آهرمنم
که این خانه از پادشاهی تهیست
نه هنگام پیروزی و فرهیست
ز چارم همی‌بنگرد آفتاب
کزین جنگ ما را بد آید شتاب
ز بهرام و زهره‌ست ما را گزند
نشاید گذشتن ز چرخ بلند
همان تیر و کیوان برابر شدست
عطارد به برج دو پیکر شدست
چنین است و کاری بزرگست پیش
همی سیر گردد دل از جان خویش
همه بودنیها ببینم همی
وزان خامشی برگزینم همی
بر ایرانیان زار و گریان شدم
ز ساسانیان نیز بریان شدم
دریغ این سر و تاج و این داد و تخت
دریغ این بزرگی و این فر و بخت
کزین پس شکست آید از تازیان
ستاره نگردد مگر بر زیان
برین سالیان چار صد بگذرد
کزین تخمهٔ گیتی کسی نشمرد
ازیشان فرستاده آمد به من
سخن رفت هر گونه بر انجمن
که از قادسی تا لب جویبار
زمین را ببخشیم با شهریار
وزان سو یکی برگشاییم راه
به شهری کجاهست بازارگاه
بدان تا خریم و فروشیم چیز
ازین پس فزونی نجوییم نیز
پذیریم ما ساو و باژ گران
نجوییم دیهیم کند او ران
شهنشاه رانیز فرمان بریم
گر از ما بخواهد گروگان بریم
چنین است گفتار و کردار نیست
جز از گردش کژ پرگار نیست
برین نیز جنگی بود هر زمان
که کشته شود صد هژبر دمان
بزرگان که بامن به جنگ اندرند
به گفتار ایشان همی‌ننگرند
چو میروی طبری و چون ارمنی
به جنگ‌اند با کیش آهرمنی
چو کلبوی سوری و این مهتران
که گوپال دارند و گرز گران
همی سر فرازند که ایشان کیند
به ایران و مازنداران برچیند
اگرمرز و راهست اگر نیک و بد
به گرز و به شمشیر باید ستد
بکوشیم و مردی به کار آوریم
به ریشان جهان تنگ و تار آوریم
نداند کسی راز گردان سپهر
دگر گونه‌تر گشت برما به مهر
چو نامه بخوانی خرد را مران
بپرداز و بر ساز با مهتران
همه گردکن خواسته هرچ هست
پرستنده و جامهٔ برنشست
همی تاز تا آذر آبادگان
به جای بزرگان و آزادگان
همی دون گله هرچ داری زاسپ
ببر سوی گنجور آذرگشسپ
ز زابلستان گر ز ایران سپاه
هرآنکس که آیند زنهار خواه
بدار و به پوش و بیارای مهر
نگه کن بدین گردگردان سپهر
ازو شادمانی و زو در نهیب
زمانی فرازست و روزی نشیب
سخن هرچ گفتم به مادر بگوی
نبیند همانا مرانیز روی
درودش ده ازما و بسیار پند
بدان تا نباشد به گیتی نژند
گراز من بد آگاهی آرد کسی
مباش اندرین کار غمگین بسی
چنان دان که اندر سرای سپنج
کسی کو نهد گنج با دست رنج
چوگاه آیدش زین جهان بگذرد
از آن رنج او دیگری برخورد
همیشه به یزدان پرستان گرای
بپرداز دل زین سپنجی سرای
که آمد به تنگ اندرون روزگار
نبیند مرا زین سپس شهریار
تو با هر که از دودهٔ ما بود
اگر پیر اگر مرد برنا بود
همه پیش یزدان نیایش کنید
شب تیره او را ستایش کنید
بکوشید و بخشنده باشید نیز
ز خوردن به فردا ممانید چیز
که من با سپاهی به سختی درم
به رنج و غم و شوربختی درم
رهایی نیابم سرانجام ازین
خوشا باد نوشین ایران زمین
چو گیتی شود تنگ بر شهریار
تو گنج و تن و جان گرامی مدار
کزین تخمهٔ نامدار ارجمند
نماندست جز شهریار بلند
ز کوشش مکن هیچ سستی به کار
به گیتی جزو نیستمان یادگار
ز ساسانیان یادگار اوست بس
کزین پس نبینند زین تخمهٔ کس
دریغ این سر و تاج و این مهر و داد
که خواهدشد این تخت شاهی بباد
تو پدرود باش و بی‌آزار باش
ز بهر تن شه به تیمار باش
گراو رابد آید تو شو پیش اوی
به شمشیر بسپار پرخاشجوی
چو با تخت منبر برابر کنند
همه نام بوبکر و عمر کنند
تبه گردد این رنجهای دراز
نشیبی درازست پیش فراز
نه تخت و نه دیهیم بینی نه شهر
ز اختر همه تازیان راست بهر
چو روز اندر آید به روز دراز
شود ناسزا شاه گردن فراز
بپوشد ازیشان گروهی سیاه
ز دیبا نهند از بر سر کلاه
نه تخت ونه تاج و نه زرینه کفش
نه گوهر نه افسر نه بر سر درفش
به رنج یکی دیگری بر خورد
به داد و به بخشش همی‌ننگرد
شب آید یکی چشمه رخشان کند
نهفته کسی را خروشان کند
ستانندهٔ روزشان دیگرست
کمر بر میان و کله بر سرست
ز پیمان بگردند وز راستی
گرامی شود کژی و کاستی
پیاده شود مردم جنگجوی
سوار آنک لاف آرد و گفت وگوی
کشاورز جنگی شود بی‌هنر
نژاد و هنر کمتر آید ببر
رباید همی این ازآن آن ازین
ز نفرین ندانند باز آفرین
نهان بدتر از آشکارا شود
دل شاهشان سنگ خارا شود
بداندیش گردد پدر بر پسر
پسر بر پدر هم چنین چاره‌گر
شود بندهٔ بی‌هنر شهریار
نژاد و بزرگی نیاید به کار
به گیتی کسی رانماند وفا
روان و زبانها شود پر جفا
از ایران وز ترک وز تازیان
نژادی پدید آید اندر میان
نه دهقان نه ترک و نه تازی بود
سخنها به کردار بازی بود
همه گنجها زیر دامن نهند
بمیرند و کوشش به دشمن دهند
بود دانشومند و زاهد به نام
بکوشد ازین تا که آید به کام
چنان فاش گردد غم و رنج و شور
که شادی به هنگام بهرام گور
نه جشن ونه رامش نه کوشش نه کام
همه چارهٔ ورزش و ساز دام
پدر با پسر کین سیم آورد
خورش کشک و پوشش گلیم آورد
زیان کسان از پی سود خویش
بجویند و دین اندر آرند پیش
نباشد بهار و زمستان پدید
نیارند هنگام رامش نبید
چو بسیار ازین داستان بگذرد
کسی سوی آزادگی ننگرد
بریزند خون ازپی خواسته
شود روزگار مهان کاسته
دل من پر از خون شد و روی زرد
دهن خشک و لبها شده لاژورد
که تامن شدم پهلوان از میان
چنین تیره شد بخت ساسانیان
چنین بی‌وفا گشت گردان سپهر
دژم گشت و ز ما ببرید مهر
مرا تیز پیکان آهن گذار
همی بر برهنه نیاید به کار
همان تیغ کز گردن پیل و شیر
نگشتی به آورد زان زخم سیر
نبرد همی پوست بر تازیان
ز دانش زیان آمدم بر زیان
مرا کاشکی این خرد نیستی
گر اندیشه نیک و بد نیستی
بزرگان که در قادسی بامنند
درشتند و بر تازیان دشمنند
گمانند کاین بیش بیرون شود
ز دشمن زمین رود جیحون شود
ز راز سپهری کس آگاه نیست
ندانند کاین رنج کوتاه نیست
چو برتخمهٔ‌یی بگذرد روزگار
چه سود آید از رنج و ز کارزار
تو را ای برادر تن آباد باد
دل شاه ایران به تو شاد باد
که این قادسی گورگاه منست
کفن جوشن و خون کلاه منست
چنین است راز سپهر بلند
تو دل را به درد من اندر مبند
دو دیده زشاه جهان برمدار
فدی کن تن خویش در کارزار
که زود آید این روز آهرمنی
چو گردون گردان کند دشمنی
چو نامه به مهر اندر آورد گفت
که پوینده با آفرین باد جفت
که این نامه نزد برادر برد
بگوید جزین هرچ اندر خورد
فردوسی : پادشاهی یزدگرد
بخش ۳
فرستادهٔ نیز چون برق و رعد
فرستاد تازان به نزدیک سعد
یکی نامه‌ای بر حریر سپید
نویسنده بنوشت تابان چوشید
به عنوان بر از پور هرمزد شاه
جهان پهلوان رستم نیک خواه
سوی سعد و قاص جوینده جنگ
جهان کرده بر خویشتن تار و تنگ
سرنامه گفت از جهاندار پاک
بباید که باشیم با بیم و باک
کزویست بر پای گردان سپهر
همه پادشاهیش دادست و مهر
ازو باد بر شهریار آفرین
که زیبای تاجست و تخت و نگین
که دارد به فر اهرمن راببند
خداوند شمشیر و تاج بلند
به پیش آمد این ناپسندیده کار
به بیهوده این رنج و این کارزار
به من بازگوی آنک شاه تو کیست
چه مردی و آیین و راه تو چیست
به نزد که جویی همی دستگاه
برهنه سپهبد برهنه سپاه
بنانی تو سیری و هم گرسنه
نه پیل و نه تخت و نه بارو بنه
به ایران تو را زندگانی بس است
که تاج و نگین بهر دیگر کس است
که با پیل و گنجست و با فروجاه
پدر بر پدر نامبردار شاه
به دیدار او بر فلک ماه نیست
به بالای او بر زمین شاه نیست
هر آن گه که در بزم خندان شود
گشاده لب و سیم دندان شود
به بخشد بهای سر تازیان
که بر گنج او زان نیاید زیان
سگ و یوز و بازش ده و دو هزار
که با زنگ و زرند و با گوشوار
به سالی هم دشت نیزه وران
نیابند خورد از کران تا کران
که او را به باید به یوز و به سگ
که در دشت نخچیر گیرد به تگ
سگ و یوز او بیشتر زان خورد
که شاه آن به چیزی همی‌نشمرد
شما را به دیده درون شرم نیست
ز راه خرد مهر و آزرم نیست
بدان چهره و زاد و آن مهر و خوی
چنین تاج و تخت آمدت آرزوی
جهان گر بر اندازه جویی همی
سخن بر گزافه نگویی همی
سخن گوی مردی بر مافرست
جهاندیده و گرد و زیبافرست
بدان تا بگوید که رای تو چیست
به تخت کیان رهنمای تو کیست
سواری فرستیم نزدیک شاه
بخواهیم ازو هرچ خواهی بخواه
تو جنگ چنان پادشاهی مجوی
که فرجام کارانده آید بروی
نبیره جهاندار نوشین روان
که با داد او پیرگردد جوان
پدر بر پدر شاه و خود شهریار
زمانه ندارد چنو یادگار
جهانی مکن پر ز نفرین خویش
مشو بد گمان اندر آیین خویش
به تخت کیان تا نباشد نژاد
نجوید خداوند فرهنگ و داد
نگه کن بدین نامهٔ پندمند
مکن چشم و گوش و خرد را ببند
چو نامه به مهر اندر آمد به داد
به پیروز شاپور فرخ نژاد
بر سعد وقاص شد پهلوان
از ایران بزرگان روشن روان
همه غرقه در جوشن و سیم و زر
سپرهای زرین و زرین کمر
فردوسی : پادشاهی یزدگرد
بخش ۸
یکی نامه بنوشت دیگر بطوس
پر از خون دل و روی چون سندروس
نخست آفرین کرد بر دادگر
کزو دید نیرو و بخت و هنر
خداوند پیروزی و فرهی
خداوند دیهیم شاهنشهی
پی پشه تا پر و چنگ عقاب
به خشکی چو پیل و نهنگ اندر آب
ز پیمان و فرمان او نگذرد
دم خویش بی رای او نشمرد
ز شاه جهان یزدگرد بزرگ
پدر نامور شهریار سترگ
سپهدار یزدان پیروزگر
نگهبان جنبده و بوم و بر
ز تخم بزرگان یزدان شناس
که از تاج دارند از اختر سپاس
کزیشان شد آباد روی زمین
فروزندهٔ تاج و تخت و نگین
سوی مرزبانان با گنج و گاه
که با فرو برزند و با داد و راه
شمیران و رویین دژ و رابه کوه
کلات از دگر دست و دیگر گروه
نگهبان ما باد پروردگار
شما بی‌گزند از بد روزگار
مبادا گزند سپهر بلند
مه پیکار آهرمن پرگزند
همانا شنیدند گردنکشان
خنیده شد اندر جهان این نشان
که بر کارزای و مرد نژاد
دل ما پر آزرم و مهرست و داد
به ویژه نژاد شما را که رنج
فزونست نزدیک شاهان ز گنج
چو بهرام چوبینه آمد پدید
ز فرمان دیهیم ما سرکشید
شما را دل از شهر ای فراخ
به پیچید وز باغ و میدان و کاخ
برین باستان راع و کوه بلند
کده ساختید از نهیب گزند
گر ای دون که نیرو دهد کردگار
به کام دل ما شود روزگار
ز پاداش نیکی فزایش کنیم
برین پیش دستی نیایش کنیم
همانا که آمد شما را خبر
که ما را چه آمد ز اختر به سر
ازین مارخوار اهرمن چهرگان
ز دانایی و شرم بی بهرگان
نه گنج و نه نام و نه تخت و نژاد
همی‌داد خواهند گیتی بباد
بسی گنج و گوهر پراگنده شد
بسی سر به خاک اندر آگنده شد
چنین گشت پرگار چرخ بلند
که آید بدین پادشاهی گزند
ازین زاغ ساران بی‌آب و رنگ
نه هوش و نه دانش نه نام و نه ننگ
که نوشین روان دیده بود این به خواب
کزین تخت به پراگند رنگ و آب
چنان دید کز تازیان صد هزار
هیونان مست و گسسته مهار
گذر یافتندی با روند رود
نماندی برین بوم بر تار و پود
به ایران و بابل نه کشت و درود
به چرخ زحل برشدی تیره دود
هم آتش به مردی به آتشکده
شدی تیره نوروز و جشن سده
از ایوان شاه جهان کنگره
فتادی به میدان او یکسره
کنون خواب راپاسخ آمد پدید
ز ما بخت گردن بخواهد کشید
شود خوار هرکس که هست ارجمند
فرومایه را بخت گردد بلند
پراگنده گردد بدی در جهان
گزند آشکارا و خوبی نهان
بهر کشوری در ستمگاره‌ای
پدید آید و زشت پتیاره‌ای
نشان شب تیره آمد پدید
همی روشنایی بخواهد پرید
کنون ما به دستوری رهنمای
همه پهلوانان پاکیزه رای
به سوی خراسان نهادیم روی
بر مرزبانان دیهیم جوی
ببینیم تا گردش روزگار
چه گوید بدین رای نا استوار
پس اکنون ز بهر کنارنگ طوس
بدین سو کشیدیم پیلان وکوس
فرخ زاد با ما ز یک پوستست
به پیوستگی نیز هم دوستست
بالتونیه‌ست او کنون رزمجوی
سوی جنگ دشمن نهادست روی
کنون کشمگان پور آن رزمخواه
بر ما بیامد بدین بارگاه
بگفت آنچ آمد ز شایستگی
هم ازبندگی هم ز بایستگی
شیندیم زین مرزها هرچ گفت
بلندی و پستی و غار و نهفت
دژ گنبدین کوه تا خرمنه
دگر لاژوردین ز بهر بنه
ز هر گونه بنمود آن دل گسل
ز خوبی نمود آنچ بودش به دل
وزین جایگه شد بهر جای کس
پژوهنده شد کارها پیش وپس
چنین لشکری گشن ما را که هست
برین تنگ دژها نشاید نشست
نشستیم و گفتنیم با رای زن
همه پهلوانان شدند انجمن
ز هر گونه گفتیم و انداختیم
سر انجام یکسر برین ساختیم
که از تاج و ز تخت و مهر و نگین
همان جامهٔ روم و کشمیر و چین
ز پر مایه چیزی که آمد بدست
ز روم و ز طایف همه هرچ هست
همان هرچه از ماپراگند نیست
گر از پوشش است ار ز افگند نیست
ز زرینه و جامهٔ نابرید
ز چیزی که آن رانشاید کشید
هم از خوردنیها ز هر گونه ساز
که ما را بیاید برو بر نیاز
ز گاوان گردون کشان چل هزار
که رنج آورد تا که آید به کار
به خروار زان پس ده و دو هزار
به خوشه درون گندم آرد ببار
همان ارزن و پسته و ناردان
بیارد یکی موبدی کاردان
شتروار زین هریکی ده هزار
هیونان بختی بیارند بار
همان گاو گردون هزار از نمک
بیارند تا بر چه گردد فلک
ز خرما هزار و ز شکر هزار
بود سخته و راست کرده شمار
ده و دو هزار انگبین کندره
بدژها کشند آن همه یکسره
نمک خورده سرپوست چون چل هزار
بیارند آن راکه آید به کار
شتروار سیصد ز زربفت شاه
بیارند بر بارها تا دو ماه
بیاید یکی موبدی با گروه
ز گاه شمیران و از را به کوه
به دیدار پیران و فرهنگیان
بزرگان که‌اند از کنارنگیان
به دو روز نامه به دژها نهند
یکی نامه گنجور ما را دهند
دگر خود بدارند با خویشتن
بزرگان که باشند زان انجمن
همانا بران راغ و کوه بلند
ز ترک و ز تازی نیاید گزند
شما را بدین روزگار سترگ
یکی دست باشد بر ما بزرگ
هنرمند گوینده دستور ما
بفرماید اکنون به گنج‌ور ما
که هرکس این را ندارد به رنج
فرستد ورا پارسی جامه پنج
یکی خوب سربند پیکر به زر
بیابند فرجام زین کار بر
بدین روزگار تباه و دژم
بیابد ز گنجور ما چل درم
به سنگ کسی کو بود زیردست
یکی زین درمها گر اید بدست
از آن شست بر سرش و چاردانگ
بیارد نبشته بخواند به بانگ
بیک روی برنام یزدان پاک
کزویست امید و زو ترس وباک
دگر پیکرش افسر و چهر ما
زمین بارور گشته از مهر ما
به نوروز و مهر آن هم آراستست
دو جشن بزرگست و با خواستست
درود جهان بر کم آزار مرد
کسی کو ز دیهیم ما یاد کرد
بلند اختری نامجوی سواری
بیامد به کف نامهٔ شهریار
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۱
عتاب رنگ به من نامه‌ای فرستادی
مرا به پردهٔ تشریف راه نو دادی
صحیفه‌های معانی نوشتی و سر آن
به دست مهر ببستی و مهر بنهادی
چو نقش عارض و زلف تو نوک خامهٔ تو
نمود بر ورق روز از شب استادی
مرا نمودی کای پای بست محنت ما
به غم مباش که ما را هنوز بر یادی
مترس اگرچه به صد درد و بند بسته شدی
کنون که بندهٔ مائی ز هر غم آزادی
از آن زمان که بدیدم نگار خامهٔ تو
نگار نامهٔ من گشت نامت از شادی
ز لطف‌ها که نمودی گمان برم که همی
در بهشت بر اهل نیاز بگشادی
ز فصل‌ها که نوشتی یقین شدم که همی
دم مسیح بر مردگان فرستادی
دلیل که از غم غربت چو دیر بود خراب
به روزگار تو چون کعبه شد به آبادی
ز رغم آنکه مرا در غم تو طعنه زنند
غم تو شادی من شد که شادمان بادی
اوحدی مراغه‌ای : منطق‌العشاق
تمامی سخن
پری، با آنکه واقف می‌شد از دوست
در آن معنی که حق با جانب اوست
دگر ره تازه زهری بر شکر زد
حروف مهر و کین بر یک دگر زد
نوشت این نامه و فرمود تا زود
بدو بردند، نظرم نامه این بود
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
نامه نوشتین رامین به ویس و بیزارى نمودن
چو رامین دید کاو را دل بیازرد
نگر تا پوزش آزار چون کرد
ز پیش گل حریر و کلک بر داشت
حریرش را به آب مُشک بنگاشت
بر آهخت از میان تیغ جفا را
بدو ببرید پیوند وفا را
یکی نامه نوشت آن بی وفا یار
به یاری بس وفا جوی و وفادار
به نامه گفت ویسا نیک دانی
که چند آمد مرا از تو زیانی
خدا و جز خدا از من بیازرد
همه کس در جهانم سرزنش کرد
شنیدم گه نصیحت گه ملامت
شدم از عشق در گیتی علامت
چه بودی گر دو چشمم در جهان دید
یکی کس را که کار من پسندید
تو گفتی مهر من بود ای عجب کین
که مرد و زن برو کردند نفرین
به گیتی هر که نام من شنیدی
به زشتی پوستین بر من دریدی
بدین سان زشت گشتی روی نامم
وزین بدتر به زشتی روی کامم
گهی بر تار کم شمشیر بودی
گهی در رهگذاری شیر بودی
نبودم تا ترا دیدم به دل شاد
نجسی اندر دل مسکین من باد
نهیب من ز هجرانت فزون بود
که با او چشم من دریای خون بود
بلای من ز دیدارت بتر بود
که با او نیم حان و بیم سر بود
کدامین روز از تو دور ماندم
که نه جیحون ز دو دیده براندم
کدامین روز دیدار تو دیدم
که نه صد گونه درد دل کشیدم
چه بودی گر بدی بیم سر و جان
نبودی شرم خلق و بیم یزدان
مرا دیدی ز پیش مهربانی
که چون خودکام بودم در جوانی
جو آهو بد به چشمم هر پلنگی
چو ماهی بد به پیشم هر نهنگی
نجوشیدم ز هر بادی چو دریا
تو گفتی خور زمن گردید صفرا
گه تندی زبون من بدی شیر
چنان چون گاه تیزی تیر و شمشیر
چو بازم بر هوا پرواز کردی
مه گردون حذر زان باز کردی
نوند کام من چندان دویدی
کجا اندیشها در وی رسیدی
امید من چو چشم دوربین بود
نشاط من چو رهوارم به زین بود
ز رامش پر ز خوشی بود جانم
ز شادی پر ز گوهر بود کانم
به باغ لهو در شمشاد بودم
به دشت جنگ بر پولاد بودم
همه زر بود سنگ کوهسارم
همه در بود ریگ رودبارم
وزان پس حال من دیدی که چون گشت
همان بختم زبونان را زبون گشت
جوانه سرو قد من دوتا شد
دو هفته ماه من جفت سها شد
هوا پشت مرا چون چنبری کرد
زمانه گفتی از من دیگری کرد
چو دست عشق آتش بر دلم ریخت
نشاط از من به صد فرسنگ بگریخت
خرد دیدم ز دل آواره گشته
به دست عشق در بیچاره گشته
کمان ور گشته هر کس در زمانه
ملامت تیر و جان من نشانه
مرا خود بود داغ عشق بر بر
چه بایستم ملامت نیز بر سر
چو من بودم خود از جام هوا مست
چه بایست زدن مر مست را دست
کنون از من درودست باد بسیار
و گر چه گشتم از مهر تو بیزار
ترا آگه کنم اکنون ز کارم
که چون خوبست و خرم روزگارسم
بدان ویسا که تا از تو جدایم
به دل بر هر مرادی پادشایم
به آب صابری دل را بشستم
به کام خویش جفت نیک جستم
گل خوشبوی را در دل بکشتم
که با گل من همیشه در بهشتم
کنون پیشم همیشه گل به بارست
گهم در دست و گاهم در کنارست
گلم در بسترست و گل به بالین
مرا شایسته چون جان و جهان بین
مرا گل زن بود تا روز جاوید
چو او باشد نخواهم ماه و خورشید
سرای من ز گل چون بوستانست
حصار من ز گل چون گلستانست
سه چندان کز تو دیدم رنج و خواری
ازو دیدم نشط و کامگاری
همان جانم از تن بر پریدی
اگر با تو چنین روزی بدیدی
چو یاد آید گذشته سالیانم
ببخشایم همی بر خسته جانم
که چندان صبر ناکام چون کرد
ببیمار تو چندان زهر چون خورد
من آنگه از جهان آنگه نبودم
که در سختی همی شادی نمودم
ز راه آگه نبودم همچو گمراه
چو کرم سک ز طعم شهد ناگاه
کنون زان خفتگی بیدار گشتم
وزآن مستی کنون هشیار گشتم
کنون بند بلا بر هم شکستم
وزآن زندان بد روزی بجستن
بخوردم با گل گل بوی سوگند
به گفت فرخ و جان خردمند
به یزدان جهان و ماه و خورشید
به دین و دانش و فرهنگ و امید
که باشم تا زیم با گل وفا جوی
به شادی کرده با او روی در روی
ازین پس مرو با تو ماه با من
همیدون شاه با تو ماه با من
یکی ساعت که باشم جفت این ماه
نشسته شادمان در کشور ماه
به از صد ساله چونان زندگانی
که زندان بود بر جان و جوانی
تو زین پس سال و ماه و روز مشمر
به راه و روز من بسیار منگر
که راه روز هجر من درازست
دلم از تو نیازی بی نیازست
چو پیش آید چنین روز و چنین کار
شکیبایی به از زرّ به خروار
چو این نامه به پایان برد رامین
به عنوان بر نهادش مهر زرّین
عماری دار خود را داد و فرمود
که نامه نزد جانانش برد زود
عماری دار چون باد روان شد
به سه هفته به مرو شایگان شد
شهنشه را ازین آگاه کردند
هم از راهش به پیش شاه بردند
شهنشه نامه زو بستد فرو خواند
در آن گفتارها خیره فرو ماند
سبک نامه به ویس دلستان داد
ز کار رام او را مژدگان داد
مرو را گفت چشمت باد روشن
که رامین با گلست اکنون به گلشن
بشد رامین و در گوراب زن کرد
ترا با داغ دل پرتاب زن کرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴۸
ستمکش تو به قاصد اگر دهد کاغذ
به سیل اشک زند دست و سر دهدکاغذ
ز نقطه تخم امیدم دماند ریشه به خط
چه دولت است‌که ناگه ثمر دهدکاغذ
چسان صفای بناگوش اوکنم تحریر
اگر نه مطلع فیض سحر دهدکاغذ
سیاه‌کرد فلک نامهٔ امید مرا
برای آن‌که به هر بی‌بصر دهدکاغذ
ز دود کلفت دل رنگ نامه‌ام ابری‌ست
مگر به او خبر از چشم تر دهدکاغذ
به هر دلی رقم داغ عشق مایل نیست
بگو به لاله‌که خوش رنگتر دهدکاغذ
چه دود دل‌که نپیچیده‌ای به پردهٔ خط
عجب مدارکه بوی جگر دهد کاغذ
هزار نقش ز هر پرده روشن است امّا
به بی‌سواد چه عرض هنر دهدکاغذ
نفس مسوزبه پرواز لاف ما و منت
به شعله تا چقدر بال و پر دهدکاغذ
به مفلسی نتوان لاف اعتبارگرفت
که عرض قدر به افشان زر دهدکاغذ
تهی زکینه مدان طینت تنکرویان
ز سنگ عرض شرر بیشتر دهدکاغذ
به دست غیر تو آیینه دادم و خجلم
چو قاصدی‌که بجای دگر دهد کاغذ
قلم به حسرت دیدار عجز تحریر است
بیاض دیده به مژگان مگر دهد کاغذ
سفینه در دل دریا فکنده‌ام بیدل
مگر ز وصل‌ کناری خبر دهد کاغذ
محمد بن منور : نامه‌ها
شمارهٔ ۴
و به یکی از بزرگان نویسد شیخ بدرخواست خطیبی عزیز:
بسم اللّه الرحمن الرحیم سلام اللّه تعالی علی الشیخ العالم و رحمة اللّه و برکاته و هذا الخطیب الافضل ادام اللّه فضله من اهل بیت العلم و الفضل و قد قصد ساخته و طلب مجاورته متفیئا به برکته و نرجوان ینزله منازل امثاله باظهار شفقته علیه و اساله به کرمه و افضاله و السلام.
محمد بن منور : نامه‌ها
شمارهٔ ۵
خطیب از جاه به شیخ ما چیزی نوشت شیخ جواب نوشت:
بسم اللّه الرحمن الرحیم وصل ادام اللّه فضله کتاب الخطیب الافضل الادیب وفقه علی جمیع ما یقربه الیه دینا و دنیا و آخرة و کشف لی عن جمیع ما یضمره من صحة الاعتقاد و محض الوداد و لاغروان یکون کذا اذاالقلوب متشاهدة و الضمایر بنور الحقّ متلاحظة و اللّه یبقیه و عن الاسواء یقیه و اماحدیث المتوفات نوراللّه قبرها و بشر بلقایه صدرها وانشد علی فراقها قصیرة عن طویلة.
ولو کان النساء کمن فقدنا
لفضلت النساء علی الرجالوالسلام
محمد بن منور : نامه‌ها
شمارهٔ ۸
این نامه شیخ ما نوشت بفقیه ابوبکر خطیب از میهنه بمرو:
بسم اللّه الرحمن الرحیم پیوسته ذکر دانشمند اوحد افضل ادام اللّه قوته و نصرته و استقامته علی طاعته می‌رود باندیشه و دعا، به هیچ وقت از وی و از فرزندان وی خالی نباشیم، از خداوند عَزَّاسمه می‌خواهم تا وی را و ایشان را جمله بداشت خویش بدارد و شغلهای دو جهانی کفایت کند و آنچ بهین و گزین است بارزانی دارد، بخود و به خلق باز نماند بفضله انه خیر مسؤل. پیوسته راحتهای دانشمند افضل اوحد ادام اللّه توفیقه می‌رسیده و اندران فراغتها می‌بوده والسلام علی محمد و آله.
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۵ - قائم مقام به فاضل خان گروسی از خراسان نوشته است
بابی و امی فاضل فی لفظه
ثمن تباع له القلوب وتشتری
قطف الرجال القول وقت نباته
و قطفت انت القول لمانورا
مدتی است که از تحریرات شما محظوظ نشده ام، در این مرارت و زحمت‌های خراسان چیزی که بفریاد ماها میرسد همان الفاظ و معانی دلپذیر شما بود که مرده را جان می‌دهد و خسته را درمان. حالا چه افتاده که باب این فیض مسدود است و فیض این نعمت مقطوع؟ مگر خدا نخواسته قصوری در محبت من گفته اند یا فتوری در مودت خود دیده اید؛ ذوالفقار علی در نیام و زبان سعدی در کام. نشاید. هلم الصحیفه و المقلمه و ادن المحیبره المفعمه. تا:
اختر از چرخ بزیر آری و پاشی بورق
گوهر از بحر برون آری و ریزی بکنار
لم ترعینی مثلکم فاضلاً
لکل شیئی شاء وشاآ
یبدع فی الکتب و فی غیرها
بدایعا ان شاء انشاآ
البته از اوضاع و احوال عالیجناب فرزندی میرزا محمدعلی و نورالعیونی میرزا حسین و قوة القلبی میرزا محمد جعفر سلمهم الله تعالی غافل و بی خبر نیستید و چون من از عالیجناب فرزندی بناچار دور شده ام شما که نزدیکید مراقب خواهید بود. یالیتنی کنت معکم فافوز فوزا عظیما. هم چنان که فرزند عزیزم وفقه الله در هیچ حال از شرح و بسط حقایق اوضاع شما غفلت نداشته و نخواهد داشت؛ توقع دارم که شما نیز گزارش اوضاع او را بعد از ورود همدان مفصلاً مطابقاً للواقع مرقوم فرمایند.
والسلام
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۱۳ - خطاب به فاضل خان گروسی
خذا من نجدا مانا لقلبه. امروز از رسیدن این کاغذ بحمدالله رفع کسالت شد و حسن و شمایل قصیده ابن خیاط، جان و دل را بوجد و نشاط آورد خصوصاً این بیت:
آغار اذا انست فی الحی انه
حذارا علیه ان تکون لحبه
معنی دوستی و دوستداری همین است، و هر که جز این باشد نه عاشقش خوانیم نه صادقش دانیم. بقول شیخ: کل مدع کذاب. یحئی خان روانه است؛ اغذ پر و پوچ بی حاصلی چندان باید نوشت که تلخه؛ جا بگندم تنگ کرده، حاصل زندگانی عالم صحبت احباب است، اگر حضور مقدور نشود، ناچار بغیاب و توسط قاصد و کتاب.
آن سخن ها که میان من و آن غالیه زلف
به زیان بودی اکنون برسول است و پیام
ای پیک نامة بر که خبر می‌بری بدوست
یالیت اگر بجای تو من بودمی رسول
در جواب سایر مطالب و ابیاتی که مشعر بر نسخ آثار صاحب؛ بل احیای شعار او رحمه الله علیه، نوشته بودند همین بس که عالیجاه یحئی خان آنجا خواهد آمد، در خدمات محوله باو ان شاءالله تعالی اهتمامی وافر بکنید.
عالیجاه اخوی میرزا تقی را بمراحم خاطر والا و اطمینانی که شما خود بجهه جامعه معلومه از من دارید مطمئن ساخته، ان شاءالله تعالی بهیئت اجتماعی عام شرفیابی شوند. کل المارب مانرجوه یحضرنا.
حاشا وکلا، بخدا جز بی خوابی و بی آرامی و تشویش و اضطراب و صحبت‌های دلکوب و رویت‌های جانکاه هیچ حاضر ندارم.
اما امیدوارم که عمر باشد تلافی همه را بیک دمه صحبت شما بکنم.
یک دیدنت تلافی صد ساله فرقت است – حکیم مکنیل زیاده از من مشتاق است، بهر مذهب هست خود داند و خدای خود. اما در حقوقی آشنائی، بسیار باید پسندید او را خصوصا با شما.
والسلام
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۱۴ - خطاب به فاضل خان در حین حرکت از خراسان
مررنا باکناف العقیق فاعشبت. اجارع من آماقنا و مسائل یا منازل یا مناهل انسانیه طول العهد و الم البعد و دهشه الباب فی فرقه الاحباب و هل نعمن من کان اقصر عهدة ثلاثین شهرا فی ثلاثه احوال.
فردا که روز بیست و چهارم است از ارض اقدس حرکت خواهد شد اگر در راه ها عایقی حادث نشود، چهاردهم ماه نو ان شاءالله تعالی ورود دارالخلافه است و هر چه بیشتر بسعادت حضور نزدیک میشوم بواعث شوق زیاده قوت می‌یابد. هرگز این قدرها طول نکشیده بود که ازمطالعه مکاتیب سرکاربل، مشاهده جنات تجری من تحتها الانهار، بی نصیب مانم. قاصدهای عالی جناب فرزند مسعود در راه بودند و پی در پی رفت و آمد می‌کردند و هر بار کاغذی از شما ملاحظه می‌شد رفع کسالت ها بعمل می آمد وگرنه، هر دمم از هجرتست بیم هلاک.
هر چه از آذربایجان یافته بودیم در خراسان باختیم، فارغ الکیس و صفر الوطاب رضیت من الغنیمه بالایاب. راجع نجفی حنین هستیم یعنی سردار و ایلخانی و با این همه بهمین خورسندیم که الحمدالله یک مشت آبروئی که بود بر خلاف معتقد عالمی الی حال ریخته نشده، تا با این تهی دستی در دارالخلافه چه شود؟ از احوال دوستان صادق الوداد بپرسند و از فرزندان عزیزم غافل نشوند ان شاءالله تعالی.
والسلام
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۲۸ - خطاب به عبدالحسین خان پسر صدراعظم
مخدوم مکرم من:
فرشته ای است در این طارق لاجورد اندود
که پیش آرزوی بی دلان کشد دیوار
خدای واحد شاهد است که خوشی بنده شما در طهران در ملازمت شما بود، باقی همه بیحاصلی و بوالهوسی شد، اگر چه الحمدلله تعالی نوعی میگذرد ولی بزحمت و مشقت، آسودگی و راحتی نیست؛ خدا آسان کند دشوار ما را.
عالیجاه عزیز مهربان، میرزا عبدالغنی حسب الامر قدرت نواب مستطاب ولی النعم علی الهمم نایب السلطنة بآنجا میآید از همه جا باخبر و آگاه است هر چه استفسار فرمائید عرض خواهد کرد، منت خدا را که ایام آشفتگی رفت و هنگام شکفتگی در رسید، آخر عمر کفر و کین است و اول نظام دولت و دین، الحمدلله الذی اذهب عنا الحزن مشارالیه قطع نظر از اینکه نوکر خوب نواب نایب السلطنة روحی فداه است، انیس و همدم و جلیس و محرم بنده شماست، فرصت فرموده او را زود و خوب روانه فرمائید. آن صلح بهم بر زن و از جنگ بدر زن باز شکست خورد، کار درستی کرد این جا ماندنی است نه طهران رفتنی، قبلة عالم و عالمیان روحی و روح العافین فداه بورود بدارالخلافه بندگان صاحب مکرم امین الدوله را خواهند خواست، بمرگ خودت که فرصتی ندارم که شرح دلی نگارم هر چه پرسید میرزا عبدالغنی عرض خواهد کرد.
والسلام