عبارات مورد جستجو در ۳۶ گوهر پیدا شد:
فخرالدین عراقی : فصل دوم
مثنوی
آن غزال این غزل چو زیبا دید
به کرشمه به سوی من نگرید
زد چو طوطی یکی شکرخنده
گفت: ذوقت مزید و پاینده
کاندر آماج نطق معنی جوی
تیر فکر تو می‌شکافد موی
گرچه بسیار می‌نواختمت
به حقیقت کنون شناختمت
انعم‌الله نعمت عشقت
به چنین شعر و حکمت عشقت
زین صفت درها که طبع تو سفت
خوب گفتی و نیک خواهی گفت
گفتمش: مثل این نگفته کسی
گفت: ازین نوع گفته‌اند بسی
شعر، در عالمی که مردانند
بازی کودکان همی خوانند
شاعری منقطع کند نورت
خاصه دعوی گری درین صورت
نشنیدی تو این حدیث صواب؟
از نبی: «کل مدع کذاب»
شعر آن به که خود ندانندش
زانکه «حیض الرجال» خوانندش
رو به تحصیل علم شو مشغول
که جز آن جمله فاضل است و فضول
ورنه، دعوی مکن، به معنی کوش
رو به کنجی درون نشین، خاموش
در مقامات عاشقان مست آی
ورنه بنشین و خویشتن مستای
خود ستوده است هر که اهل بود
خودستایی نشان جهل بود
یا سوار آی در سخن‌رانی
یا خطی باز ده به نادانی
یا درون شو بتاب خانهٔ عشق
یا برون نه قدم ز خانهٔ عشق
بس که گفتند هر یک از هوسی
غزل و قطعه و قصیده بسی
گر تو پر مایه‌ای درین بازار
نمطی تازه و غریب بیار
گفتم: ای نور چشم ناخفته
همه گفتند، چیست ناگفته؟
ای به بوی تو زنده جان و تنم
من کیم؟ تا کجا رسد سخنم؟
گفت هی هی، نه این چنین، نه چنان
خویشتن را حقیر مایه مدان
سخن دل ز شاعری دور است
نثر منظوم و نظم منثور است
منشا این سخن هم از جایی است
موجب عشق حسن زیبایی است
در جهان هیچ کس مشوش عشق
نشد، الا ز سوز آتش عشق
هر زبانی سخن نداند گفت
هر بصیری گهر نداند سفت
همه را نیست، گر چه جان و تن است
جان معنی، که در تن سخن است
مرد، اگر بر فلک رسانندش
تا نگوید سخن، ندانندش
سخنی کز سر صفا گویند
آن نکوتر که برملا گویند
تو نه آنی کز اصل دیده نه‌ای
شربت وصل را چشیده نه‌ای
از صفا خاطر تو دارد نور
هستی از «حب ماسوی الله» دور
باز مانده نه‌ای به صورت و بس
فرق دانی میان عشق و هوس
باز دانسته‌ای حقیقت عشق
زانکه ورزیده‌ای طریقت عشق
اندرین شیوه تحفه‌ای بردار
نزد عشاق یادگار بیار
پای در نه به جادهٔ تحقیق
از تو آغاز و از خدا توفیق
از عراقی سلام بر عشاق
از جگر خستگان درد فراق
عطار نیشابوری : باب پنجاهم: در ختم كتاب
شمارهٔ ۲۶
اینها که زنظم و نثرِ خود میلافند
میپنداری که موی میبشکافند
نه از سرِ قدرت است کز جان کندن
هر یک به تکلّف سخنی میبافند
عطار نیشابوری : آغاز کتاب
الحكایة و التمثیل
بود روزی حلقهٔ پر اهل فضل
هرکسی میکرد حرفی نیز نقل
تا سخن آمد بشعر و شاعری
هرکسی میگفت حرفی سرسری
مدح و ذم شعر میگفتند باز
شد سخن بر هر دو قوم آنجا دراز
بو محمد ابن خازن پیش رفت
در کمال شعر بیش اندیش رفت
گفت هم موزون و هم زیباست شعر
در حقیقت احسن الاشیاست شعر
زانکه بر هر چیز کامیزد دروغ
تا ابد آن چیز گردد بی فروغ
گفت نیکو را کند در حال زشت
ور بود نیکو نکوتر از بهشت
کذب اگر در شعر گردد آشکار
در جوار شعر گردد چون نگار
آنچه کذب از وی چنین زیبا شود
میسزد گر احسن الاشیا شود
آنچه زیبا میشود ازوی دروغ
صدق او را چون بود یارب فروغ
چون شنیدند این دلیل اهل هنر
متفق گشتند با او سر بسر
شعر را کردند بهتر چیز نام
کی تواند بود ازین بر تر مقام
شعر چون در عهد ما بد نام ماند
پختگان رفتند و باقی خام ماند
لاجرم اکنون سخن بی قیمتست
مدح منسوخست وقت حکمتست
دل ز منسوخ وز ممدوحم گرفت
ظلمت ممدوح در روحم گرفت
تا ابد ممدوح من حکمت بس است
در سر جان من این همت بس است
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۷
ای یار مخوان ز اشعار الا غزل حافظ
اشعار بود بیکار الا غزل حافظ
در شعر بزرگان جمع کم یابی تو این هر دو
لطف سخن و اسرار الا غزل حافظ
استاد غزل سعدیست نزد همه کس لیکن
دل را نکند بیدار الا غزل حافظ
صوفیه بسی گفتند درهای نکو سفتند
دل را نکشد در کار الا غزل حافظ
در شعر بزرگ روم اسرار بسی درج است
شیرین نبود ای یار الا غزل حافظ
آنها که تهی‌دستند از گفتهٔ خود مستند
کس را نکند هشیار الا غزل حافظ
غواص بحار شعر تا در بکفش افتد
نظمی که بود در بار الا غزل حافظ
شعری که پسندیده است آنست که آن دارد
آن نیست بهر گفتار الا غزل حافظ
ای فیض تتبع کن طرز غزلش چون نیست
شعری که بود مختار الا غزل حافظ
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۱۰۰
تمام شدکتاب گلستان والله المستعان به توفیق باری عزّ اسمه. درین جمله چنان که رسم مؤلفانست از شعر متقدمان به طریق استعارت تلفیقی نرفت. غالب گفتار سعدی طرب انگیزست و طیبت آمیز و کوته نظران را بدین علت زبان طعن دراز گردد که مغز دماغ بیهوده بردن و دود چراغ بی فایده خوردن کار خردمندان نیست ولیکن بر رای روشن صاحب دلان که روی سخن در ایشان است پوشیده نماند که درّ موعظه‌های شافی را در سلک عبارت کشیده است و داروی تلخ نصیحت به شهد ظرافت بر آمیخته تا طبع ملول ایشان از دولت قبول محروم نماند.
الحمدلله ربّ العالمین
گر نیاید به گوش رغبت کس
بر رسولان پیام باشد و بس
و اَطلُب لِنَفسِکَ مِن خیر تُرید بها
مِن بعد ذلِکَ غُفراناً لکاتبه
پایان
نصرالله منشی : مقدمهٔ نصرالله منشی
بخش ۲۶ - دربارهٔ ترجمه‌های دیگر
و این کتاب را پس از ترجمه ابن المقفع و نظم رودکی ترجمها کرده‌اند و هرکس در میدان بیان براندازه مجال خود قدمی گزارده اند، لکن می‌نماید که مراد ایشان تقریر سمر و تحریر حکایت بوده است نه تفهیم حکمت و موعظت، چه سخن مبتر رانده‌اند و بر ایراد قصه اختصار نموده.
نصرالله منشی : مقدمهٔ نصرالله منشی
بخش ۲۸ - دربارهٔ روش ترجمه و تألیف نصرالله منشی
و هم بر این نمط افتتاح کرده شد، و شرایط سخن آرایی در تضمین امثال و تلفیق ابیات و شرح رموز واشارات تقدیم نموده آمد، و ترجمه و تشبیب آن کرده شد، و یک باب که بر ذکر برزویه طبیب مقصور است و ببزرجمهر منسوب هرچه موجزتر پرداخته شد چه بنای آن بر حکایت است. و هر معنی که از پیرایه سیاست کلی و حلیت حکمت اصلی عاطل باشد اگر کسی خواهد که بلباس عاریتی آن را بیاراید بهیچ تکلف جمال نگیرد، و هرگاه که بر ناقدان حکیم مبر زان استاد گذرد بزیور او التفات ننمایند و هراینه در معرض فضیحت افتد. و آن اطناب و بمبالغت مواردت از داستان شیر و گاو آغاز افتاده ست که اصل آنست، و در بستان علم و حکمت بر خوانندگان این کتاب از آنجا گشاده شود.
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراء‌المدّعین ومذّمة‌الاطباء والمنجّمین
اندر هجو حکیم طالعی گوید
وین دگر هست شاعری به دروغ
که ندارد سخنش ایچ فروغ
چون پیازست شعرش ارچه نکوست
تا به پایان چو بنگری همه پوست
دل و جان تیره همچو تودهٔ گرد
دهن و کون یکی چو مهرهٔ نرد
هزل شعرش سعیر صورت و هوش
سخنش زمهریر شه‌ره گوش
خانهٔ جغد هست چون خوانش
نخرد کس به ترّه‌ای نانش
دردسر زاد زو که در تدبیر
تیز و عریان و گنده بود چو سیر
راست گویی حکیم صابونی است
مایهٔ خبث و جهل و مأبونی است
شاعری بی‌حفاظ و بی‌خردست
در سفاهت بسان جدّ خودست
خیره رویی ز تیره‌رایی به
بی‌زبانی ز ژاژ خایی به
سخنش سر برهنه همچو تنش
معنیش کون دریده همچو زنش
بتر از کوپیاژهٔ بلخی
سخنش در خوشی نه در تلخی
صفت و صنعتش کثیف و کنیف
وقت و ذوقش به دل رکیک و ضعیف
چون سخن گفت در میان گروه
گفت هریک که اینت نغز و شکوه
تازی و پارسیش در گفتار
بغل زاولی است در کردار
بس که جویای لوت و قوت شود
طعمه و قوت عنکبوت شود
چون ملخ دشت و بوستانش یکیست
چون مگس دیگ و دیگدانش یکیست
چون تو کردی ز ژاژ خود آغاز
گوشها در کند به روی فراز
دل من چون شنود گفتارش
سیلی من ز دور گفت آرش
عقل و حسِّ من از تباهی آن
مانده مدهوش و عاجز و حیران
گنده باشد هرآنچه او گوید
همچو گل کز میان گه روید
به همه وقت خامش از گفتار
ملک‌الموت حاضرش بر کار
دل بُوَد شاد تا بود خاموش
بود آسوده از تباهی گوش
چون گشاید به ابلهی گفتار
گوشم ار بشنود بگرید زار
گرچه بیرون برآن سخن خندند
دل درون در ز خشم دربندند
به یکی در در آورد گوشش
به دگر در برون کند هوشش
دل عاقل چو گشت هزل نیوش
دل دو انگشت دین کند در گوش
مانده در صفِّ ناکسان ازل
از مدیح و هجا و زهد و غزل
هرکجا ترّهات او خوانند
ژاژ طیان چو موعظه دانند
چون هوا ژاژ او به گوش سپرد
گوش کفّارت گناه شمرد
پنبه در گوش پیش قولش وهم
آستین در دهان ز جهلش فهم
شده سردی نصیب در ازلش
نوحه بسیار خوشتر از غزلش
از حدیثش معاشر و می‌خوار
شود از باده و طرب بیزار
گر فسرده شدی چو پیه آخر
نشنوی نغمهٔ کریه آخر
تا کی این ژاژ بی‌شمار آخر
ویحک از خلق شرم دار آخر
چون سبکسار گشت هزل فروش
در خورست آن زمان گرانی گوش
دین که با شادمانی آمد جفت
پیش وی خود سخن که یارد گفت
همچو لاله است گفت و گوی پلید
از دهانش دل سیاه پدید
ای گزیده ره هوس بر هوش
سخنت نالهٔ جرس در گوش
سنایی غزنوی : الباب العاشر فی سبب تصنیف الکتاب و بیان کتابة هذا الکتاب رعایة لذوی الالباب
در شرع و شعر گوید
ای سنایی چو شرع دادت بار
دست ازین شاعری و شعر بدار
شرع دیدی ز شعر دل بگسل
که گدایی نگارد اندر دل
شعر بر حسب طبع و جان سره‌ئیست
چون به سنّت رسیده مسخره‌ئیست
شعرت اوّل که شاه تن باشد
نور صبح دروغ‌زن باشد
چون مرا پیر عقل بپذیرفت
کردگارم به فضل بپذیرفت
مدد ناحفاظ و خس بُوَد اوی
غلط مؤذن و عسس بُوَد اوی
سخن شاعران همه غمز است
نکتهٔ انبیا همه رمز است
آن بدین غمز خواجگی جوید
وین بدین رمز راه دین پوید
شرع چون صبح صادق آمد راست
که فزون شد به نور و هیچ نکاست
دردمندی به گرد عیسی گرد
داروی ره‌نشین چه خواهی کرد
هرکجا شرع انبیا باشد
شعر اندوه بر کیا باشد
حکما طبع آسمان دانند
انبیا روح این و آن خوانند
آنکه سی‌روزه راه ماه بُوَد
شرع را زان فلک چه جاه بُوَد
اینک اقلیم بیم و امیدست
خود یکی روزه راه خورشیدست
گر زیم بعد از این نگویم من
در جهان بیش و کم به نظم سخن
نا تمامی عقل بودستم
خویشتن را بیازمودستم
ای کسانیکه اهل غزنینید
بر سرِ خاک چون که بنشنید
هرزه و بیهُده مپردازید
نفط در خرمنم میندازید
ظاهر آنچه گفته‌های منست
وصف نقش خط خدای منست
تو مخوانش غزل که توحیدست
باطنش وحی و حمد و تمجیدست
گر توانید گه گهم به دعا
یاد دارید مهتر و برنا
که بیامرزش ای خدای خبیر
عذر تقصیرها ازو بپذیر
خیام : ترانه‌های خیام (صادق هدایت)
مقدمه
شاید کمتر کتابی در دنیا مانند مجموعهٔ ترانه‌های خیام تحسین شده، مردود و منفور بوده، تحریف شده، بهتان خورده، محکوم گردیده، حلاجی شده، شهرت عمومی و دنیاگیر پیدا کرده و بالاخره ناشناس مانده.
اگر همهٔ کتاب‌هایی که راجع به خیام و رباعیاتش نوشته‌شده جمع آوری شود تشکیل کتابخانهٔ بزرگی را خواهد داد. ولی کتاب رباعیاتی که به اسم خیام معروف است و در دسترس همه می‌باشد مجموعه‌ای است که عموماً از هشتاد الی هزار و دویست رباعی کم وبیش دربردارد؛ اما همهٔ آن‌ها تقریباً جنگ مغلوطی از افکار مختلف را تشکیل می‌دهند. حالا اگر یکی از این نسخه‌های رباعیات را از روی تفریح ورق بزنیم و بخوانیم درآن به افکار متضاد، به مضمون‌های گوناگون و به موضوع‌های قدیم و جدید برمی‌خوریم؛ به‌طوری‌که اگر یک نفر صد سال عمر کرده باشد و روزی دو مرتبه کیش و مسلک و عقیدهٔ خودرا عوض کرده‌باشد قادر به گفتن چنین افکاری نخواهد‌بود. مضمون این رباعیات روی فلسفه و عقاید مختلف است از قبیل: الهی، طبیعی، دهری، صوفی، خوشبینی، بدبینی، تناسخی، افیونی، بنگی، شهوت‌پرستی، مادی، مرتاضی، لامذهبی، رندی و قلاشی، خدایی، وافوری ... آیا ممکن است یک نفر این‌همه مراحل و حالات مختلف را پیموده‌باشد و بالاخره فیلسوف و ریاضی‌دان و منجم هم باشد؟ پس تکلیف ما در مقابل این آش درهم‌جوش چیست؟ اگر به شرح حال خیام در کتب قدما هم رجوع بکنیم به همین اختلاف نظر برمی‌خوریم.
این اختلافی است که همیشه در اطراف افکار بزرگ روی می‌دهد. ولی اشتباه مهم از آن‌جا ناشی شده که چنان‌که باید خیام شناخته نشده و افسانه‌هایی که راجع به او شایع کرده‌اند این اشکال را در انتخاب رباعیات او تولید کرده‌است.
در این‌جا ما نمی‌خواهیم به شرح زندگی خیام بپردازیم و یا حدسیات و گفته‌های دیگران را راجع به او تکرار بکنیم. چون صفحات این کتاب خیلی محدود است. اساس کتاب ما روی یک مشت رباعی فلسفی قرار گرفته‌است که به اسم خیام، همان منجم و ریاضی دان بزرگ مشهوراست و یا به‌خطا به او نسبت می‌دهند. اما چیزی که انکارناپذیر است، این رباعیات فلسفی در حدود قرن ۵ و ۶ هجری به زبان فارسی گفته‌شده.
تا کنون قدیمترین مجموعهٔ اصیل از رباعیاتی که به خیام منسوب است، نسخهٔ «بودلن» اکسفورد می‌باشد که در سنهٔ ۸۶۵ در شیراز کتابت شده. یعنی سه قرن بعد از خیام و دارای ۱۵۸ رباعی است، ولی همان ایراد سابق کم‌وبیش به این نسخه وارد است. زیرا رباعیات بیگانه نیز در این مجموعه دیده‌می‌شود.
فیتز جرالد که نه تنها مترجم رباعیات خیام بوده، بلکه از روح فیلسوف بزرگ نیز ملهم بوده‌است، درمجموعهٔ خود بعضی رباعیاتی آورده که نسبت آن‌ها به خیام جایز نیست. قضاوت فیتز جرالد مهم‌تر از اغلب شرح حالاتی است که راجع به خیام در کتب قدیم دیده‌می‌شود؛ چون با ذوق و شامهٔ خودش بهتر رباعیات اصلی خیام را تشخیص داده تا نیکلا مترجم فرانسوی رباعیات خیام که او را به نظر یک شاعر صوفی دیده و معتقد است که خیام عشق و الوهیت را به لباس شراب و ساقی نشان می‌دهد، چنان‌که از همان ترجمهٔ مغلوط او شخص با ذوق دیگری مانند رنان خیام حقیقی را شناخته‌است.
قدیم‌ترین کتابی که از خیام اسمی به میان آورده و نویسندهٔ آن هم‌عصر خیام بوده و خودش را شاگرد و یکی از دوستان ارادتمند خیام معرفی می‌کند و با احترام هرچه تمام‌تر اسم او را می‌برد، نظامی عروضی مؤلف «چهارمقاله» است. ولی او خیام را در ردیف منجمین ذکر می‌کند و اسمی از رباعیات او نمی‌آورد. کتاب دیگری که مؤلف آن ادعا دارد در ایام طفولیت (۵۰۷ ) در مجلس درس خیام مشرف شده «تاریخ بیهق» [در اصل کتاب «تاریخ بیهقی» است که غلط آشکار است.] و «تتمهٔ صوان‌الحکمة» نگارش ابوالحسن بیهقی می‌باشد که تقریباً درسنهٔ ۵۶۲ تألیف شده. او نیز از خیام چیز مهمی به دست نمی‌دهد. فقط عنوان او را می‌گوید که: «دستور، فیلسوف و حجة‌الحق» نامیده‌می‌شده! پدران او همه نیشابوری بوده‌اند، در علوم و حکمت تالی ابوعلی بوده ولی شخصاً آدمی خشک، و بدخلق و کم‌حوصله بوده. چند کتاب از آثار او ذکر می‌کند و فقط معلوم می‌شود که خیام علاوه بر ریاضیات و نجوم در طب و لغت و فقه و تاریخ نیز دست داشته و معروف بوده‌است. ولی درآن‌جا هم اسمی از اشعار خیام نمی‌آید گویا ترانه‌های خیام در زمان حیاتش به واسطهٔ تعصب مردم مخفی بوده و تدوین نشده و تنها بین یک‌ دسته از دوستان همرنگ و صمیمی او شهرت داشته و یا در حاشیهٔ جُنگ‌ها و کتب اشخاص باذوق به طور قلم‌انداز چند رباعی از او ضبط شده، و پس از مرگش منتشر گردیده که داغ لامذهبی و گمراهی رویش گذاشته‌اند و بعدها با اضافات مقلدین و دشمنان او جمع آوری شده. انعکاس رباعیات او را در کتاب «مرصادالعباد» خواهیم دید.
اولین کتابی که در آن از خیام شاعر گفت‌وگو می‌شود کتاب «خریدةالقصر» تألیف عمادالدین کاتب اصفهانی به زبان عربی است که در ۵۷۲ یعنی قریب ۵۰ سال بعد از مرگ خیام نوشته‌شده و مؤلف آن خیام را در زمرهٔ شعرای خراسان نام برده و ترجمهٔ حال او را آورده‌است.
کتاب دیگری که خیام شاعر را تحت مطالعه آورده «مرصاد‌العباد» تألیف نجم‌الدین رازی می‌باشد که در سنه ۶۱۰ - ۶۲۱ (هجری) تألیف شده. این کتاب وثیقهٔ بزرگی است زیرا نویسندهٔ آن صوفی متعصبی بوده و از این لحاظ به عقاید خیام به نظر بطلان نگریسته و نسبت فلسفی و دهری و طبیعی به او می‌دهد و می‌گوید:
(ص ۱۸) « ... که ثمرهٔ نظر ایمان است و ثمرهٔ قدم عرفان. فلسفی و دهری و طبایعی از این دو مقام محروم‌اند و سر گشته و گم‌گشته‌اند. یکی از فضلا که به نزد نابینایان به فضل و حکمت و کیاست معروف و مشهور است و آن عمر خیام است، از غایت حیرت و ضلالت این بیت را می‌گوید، رباعی:
در دایره‌ای کامدن و رفتن ماست،آن را نه بدایت، نه نهایت پیداست؛کس می‌نزند دمی درین عالم راست،کین آمدن از کجا و رفتن به کجاست!
رباعی:دارنده چه ترکیب طبایع آراست.باز از چه سبب فکندش اندر کم‌وکاست؟گر زشت آمد این صور، عیب کراست؟ور نیک آمد، خرابی از بهر چه خاست؟»
(ص ۲۲۷) «... اما آن‌چه حکمت در میرانیدن بعد از حیات و در زنده کردن بعد از ممات چه بود، تا جواب به آن سرگشتهٔ غافل و گم‌کشتهٔ عاطل می‌گوید:«دارنده چو ترکیب طبایع آراست ...»
قضاوت این شخص ارزش مخصوصی در شناسانیدن فکر و فلسفهٔ خیام دارد. مؤلف صوفی‌مشرب از نیش زبان و فحش نسبت به خیام خود‌داری نکرده‌است. البته به واسطهٔ نزدیک بودن زمان، از هر جهت مؤلف مزبور آشنا‌تر به زندگی و افکار و آثار خیام بوده، و عقیدهٔ خودرا در بارهٔ او ابراز می‌کند. آیا این خود دلیل کافی نیست که خیام نه تنها صوفی و مذهبی نبوده، بلکه بر عکس یکی ازدشمنان ترسناک این فرقه به شمار می‌آمده؟
اسناد دیگر در بعضی از کتب قدما مانند، نزهة‌الارواح، تاریخ‌الحکماء، آثار‌البلاد، فردوس‌التواریخ و غیره دربارهٔ خیام وجود دارد که اغلب اشتباه‌آلود و ساختگی است. و از روی تعصب و یا افسانه‌های مجعول نوشته‌شده و رابطهٔ خیلی دور با خیام حقیقی دارد. ما در اینجا مجال انتقاد آن‌ها را نداریم.
تنها سند مهمی که از رباعیات اصلی خیام در دست می‌باشد، عبارت است از رباعیات سیزده‌گانهٔ «مونس‌الاحرار» که در سنهٔ ۷۴۱ هجری نوشته‌شده، و در خاتمهٔ کتاب رباعیات روزن استنساخ و دربرلین چاپ شده (رجوع شود به نمرات: ۸، ۱۰،۲۷، ۲۹، ۴۱، ۴۵، ۵۹، ۶۲، ۶۴، ۶۷، ۹۳، ۱۱۵، ۱۲۷) رباعیات مزبور علاوه بر قدمت تاریخی، روح و فلسفه و طرز نگارش خیام درست جور می‌آیند و انتقاد مؤلف «مرصاد‌العباد» به آن‌ها نیز وارد است. پس دراصالت این سیزده رباعی ودو رباعی «مرصاد‌العباد» که یکی از آن‌ها در هر دو تکرار شده (نمرهٔ ۱۰) شکی باقی نمی‌ماند و ضمناً معلوم می‌شود که گویندهٔ آن‌ها یک فلسفهٔ مستقل و طرز فکر و اسلوب معین داشته، و نشان می‌دهد که ما با فیلسوفی مادی و طبیعی سروکار داریم. از این رو با کمال اطمینان می‌توانیم این رباعیات چهارده‌گانه را از خود شاعر بدانیم و آن‌ها را کلید و محک شناسایی رباعیات دیگر خیام قرار بدهیم.
از این قرار چهارده رباعی مذکور سند اساسی این کتاب خواهد بود، و در این صورت هر رباعی که یک کلمه و یا کنایهٔ مشکوک و صوفی‌مشرب داشت، نسبت آن به خیام جایز نیست. ولی مشکل دیگری که باید حل بشود این است که می‌گویند خیام به اقتضای سن، چندین بار افکار و عقایدش عوض شده، در ابتدا لاابالی و شراب‌خوار و کافر و مرتد بوده و آخر عمر سعادت رفیق او شده راهی به سوی خدا پیدا کرده و شبی روی مهتابی مشغول باده‌گساری بوده؛ ناگاه باد تندی وزیدن می‌گیرد و کوزهٔ شراب روی زمین می‌افتد و می‌شکند. خیام برآشفته به خدا می‌گوید:
اِبریقِ می مرا شکستی رَبّی،بر من درِ عیش را ببستی، من میْ خورم و تو می‌کنی بد‌ مستی؟خاکم به دهن مگر تو مستی ربی؟
خدا او را غضب می‌کند، فوراً صورت خیام سیاه می‌شود و خیام دوباره می‌گوید:
ناکرده گناه در جهان کیست؟ بگو،آن‌کس که گنه نکرده چون زیست؟ بگو؛من بد کنم و تو بد مکافات دهی!پس فرق میان من و تو چیست؟ بگو.
خدا هم او را می‌بخشد و رویش درخشیدن می‌گیرد، و قلبش روشن می‌شود. بعد می‌گوید: «خدایا مرا به سوی خودت بخوان!» آن وقت مرغ روح از بدنش پرواز می‌کند!
این حکایت معجز‌آسای مضحک بدتر از فحش‌های نجم‌الدین رازی به مقام خیام توهین می‌کند، و افسانهٔ بچگانه‌ای است که از روی ناشیگری به‌هم بافته‌اند. آیا می‌توانیم بگوییم گویندهٔ آن چهارده رباعی محکم فلسفی که با هزار زخم زبان و نیش‌خندهای تمسخرآمیزش دنیا و مافیهایش را دست انداخته، در آخر عمر اشک می‌ریزد و از همان خدایی که محکوم کرده به زبان لغات آخوندی استغاثه می‌طلبد؟ شاید یک نفر از پیروان و دوستان شاعر برای نگهداری این گنج گرانبها، این حکایت را ساخته تا اگر کسی به رباعیات تند او برخورد به نظر عفو و بخشایش بگویندهٔ آن نگاه کند و برایش آمرزش بخواهد!
افسانهٔ دیگری شهرت دارد که بعد از مرگ خیام مادرش دایم برای او از درگاه خدا طلب آمرزش می‌کرده و عجز و لابه می‌نموده، روح خیام در خواب به او ظاهر می‌شود و این رباعی را می‌گوید:
ای سوختهٔ سوختهٔ سوختنی،ای آتش دوزخ از تو افروختنی؛تاکی گویی که بر عُمَر رحمت کن؟حق را تو کجا به رحمت آموختنی؟
باید اقرار کرد که طبع خیام در آن دنیا خیلی پس رفته که این رباعی آخوندی مزخرف را بگوید. از این قبیل افسانه‌ها در بارهٔ خیام زیاد است که قابل ذکر نیست، و اگر همهٔ آن‌ها جمع آوری بشود کتاب مضحکی خواهد شد. فقط چیزی که مهم است به این نکته برمی‌خوریم که تأثیر فکر عالی خیام در یک محیط پست و متعصب خرافات‌پرست چه بوده، و ما را در شناسایی او بهتر راهنمایی می‌کند. زیرا قضاوت عوام و متصوفین و شعرای درجهٔ سوم و چهارم که به او حمله کرده‌اند از زمان خیلی قدیم شروع شده، و همین علت مخلوط شدن رباعیات او را با افکار متضاد به دست می‌دهد کسانی که منافع خود را از افکار خیام درخطر می‌دیده‌اند تا چه اندازه در خراب کردن فکر او کوشیده‌اند.
ولی ما از روی رباعیات خود خیام نشان خواهیم داد که فکر و مسلک او تقریباً همیشه یک‌جور بوده و از جوانی تا پیری شاعر پیرو یک فلسفهٔ معین و مشخص بوده و در افکار او کمترین تزلزل رخ نداده. و کمترین فکر ندامت و پشیمانی یا توبه از خاطرش نگذشته‌است.
در جوانی شاعر با تعجب از خودش می‌پرسد که چهره‌پرداز ازل برای چه او را درست کرده. طرز سؤال آن‌قدر طبیعی که فکر عمیقی را برساند، مخصوص خیام است:
هرچند که رنگ و روی زیباست مرا،چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا؛ معلوم نشد که در طربخانهٔ خاک،نقّاشِ اَزَل بهرِ چه آراست مرا!
از ابتدای جوانی زندگی را تلخ و ناگوار می‌دیده و داروی دردهای خودرا در شراب تلخ می‌جسته:
امروز که نوبت جوانی من است،می نوشم از آن که کامرانی من است؛عیبم مکنید، گرچه تلخ است خوش است.تلخ است، چرا که زندگانی من است.
در این رباعی افسوس رفتن جوانی را می‌خورد:افسوس که نامهٔ جوانی طی شد!وان تازه‌بهار زندگانی دی شد!حالی که ورا نام جوانی گفتند،معلوم نشد او که کی آمد و کی شد!
شاعر با دست لرزان و موی سپید قصد باده می‌کند. اگر او معتقد به زندگی بهتری دردنیای دیگر بود، البته اظهارندامت می‌کرد تا بقیهٔ عیش و نوش‌های خودرا به جهان دیگرمحول بکند. این رباعی کاملاً تأسف یک فیلسوف مادی را نشان می‌دهد که در آخرین دقایق زندگی سایهٔ مرگ را درکنار خود می‌بیند و می‌خواهد به خودش تسلیت بدهد ولی نه با افسانه‌های مذهبی، و تسلیت خودرا در جام شراب جست‌وجو می‌کند:
من دامن زهد و توبه طی خواهم‌کرد،با موی سپید، قصد می ‌خواهم‌کرد،پیمانهٔ عُمْرِ من به هفتاد رسید،این دم نکنم نشاط کی خواهم‌کرد؟
اگر درست دقت بکنیم خواهیم دید که طرز فکر، ساختمان و زبان وفلسفهٔ گویندهٔ این چهار رباعی که درمراحل مختلف زندگی گفته‌شده یکی است، پس می‌توانیم به طور صریح بگوییم که خیام از سن شباب تا موقع مرگ مادی، بد بین و ریبی بوده ( و یا فقط در رباعیاتش این‌طور می‌نموده ) و یک لحن تراژدیک دارد که به غیر از گویندهٔ همان رباعیات چهارده‌گانهٔ سابق کس دیگری نمی‌تواند گفته‌باشد، و قیافهٔ ادبی و فلسفی او به طور کلی تغییر نکرده‌است. فقط در آخر عمر با یک جبر یأس‌آلودی حوادث تغییرناپذیر دهر را تلقی نموده و بدبینی که ظاهراً خوش‌بینی به نظر می‌آید اتخاذ می‌کند.
به طور خلاصه، این ترانه‌های چهار مصراعی کم‌حجم و پرمعنی اگر ده‌تای از آن‌ها هم برای ما باقی می‌ماند، بازهم می‌توانستیم بفهمیم که گویندهٔ این رباعیات در مقابل مسایل مهم فلسفی چه رویه‌ای را در پیش گرفته و می‌توانستیم طرز فکر او را به دست بیاوریم. لهذا ازروی میزان فوق، ما می‌توانیم رباعیاتی که منسوب به خیام است از میان هرج‌ومرج رباعیات دیگران بیرون بیاوریم. ولی آیا این کار آسان است؟
مستشرق روسی ژوکوفسکی، مطابق صورتی که تهیه کرده در میان رباعیاتی که به خیام منسوب است ۸۲ رباعی «گردنده» پیدا کرده، یعنی رباعیاتی که به شعرای دیگر نیز نسبت داده‌شده؛ بعدها این عدد به صد رسیده. ولی به این صورت هم نمی‌شود اعتماد کرد، زیرا مستشرق مذکور صورت خود را بر طبق قول (اغلب اشتباه) تذکره‌نویسان مرتب کرده که نه تنها نسبت رباعیات دیگران را از خیام سلب کرده‌اند بلکه اغلب رباعیات خیام را هم به دیگران نسبت داده‌اند. از طرف دیگر، سلاست طبع، شیوایی کلام، فکر روشن سرشار و فلسفهٔ موشکاف که از خیام سراغ داریم به ما اجازه می‌دهد که یقین کنیم بیش از آن‌چه از رباعیات حقیقی او که در دست است، خیام شعر سروده که از بین برده‌اند و آن‌هایی که مانده به مرور ایام تغییرات کلی و اختلافات بی‌شمار پیدا کرده و روی گردانیده.
علاوه بر بی‌مبالاتی و اشتباهات استنساخ‌کنندگان و تغییر دادن کلمات خیام که هر کسی به میل خودش در آن‌ها تصرف و دستکاری کرده، تغییرات عمدی که به دست اشخاص مذهبی و صوفی شده نیز در بعضی از رباعیات مشاهده می‌شود مثلاً:شادی بطلب که حاصل عمر دمی است.
تقریباً در همه نسخه نوشته «شادی مطلب» در صورتی که ساختمان شعر و موضوعش خلاف آن را نشان می‌دهد. یک دلیل دیگر به افکار ضد صوفی و ضد مذهبی خیام نیز همین است که رباعیات او مغشوش و آلوده به رباعیات دیگران شده. علاوه بر این هر آخوندی که شراب خورده و یک رباعی در این زمینه گفته از ترس تکفیر آن را به خیام نسبت داده. لهذا رباعیاتی که اغلب دم از شرابخواری و معشوقه‌بازی می‌زند بدون یک جنبهٔ فلسفی و یا نکتهٔ زننده و یا ناشی ازافکار نپخته و افیونی است و سخنانی که دارای معانی مجازی سست و درشت است می‌شود با کمال اطمینان دور بریزیم مثلاً آیا جای تعجب نیست که در مجموعهٔ معمولی رباعیات خیام به این رباعی بربخوریم:
ای آن‌که گزیدهٔ تو دین زرتشت،اسلام فکنده‌ای تمام از پس و پشت؛تا کی نوشی باده و بینی رخ خوب؟جایی بنشین عمر خواهندت کشت.
این رباعی تهدید‌آمیز آیا درزمان زندگانی خیام گفته‌شده و به او سوء قصدکرده‌اند؟ جای تردید است، چون ساختمان رباعی جدید‌تر از زمان خیام به نظر می‌آید. ولی درهر صورت قضاوت گوینده را دربارهٔ خیام و درجهٔ اختلاط ترانه‌های او را با رباعیات دیگران نشان می‌دهد.
به هر حال، تا وقتی که یک نسخهٔ خطی که از حیث زمان و سندیت تقریباً مثل رباعیات سیزده‌گانهٔ کتاب «مونس‌الاحرار» باشد به دست نیامده، یک حکم قطعی در بارهٔ ترانه‌های اصلی خیام دشوار است، به علاوه شعرایی پیدا شده‌اند که رباعیات خود را موافق مزاج و مشرب خیام ساخته‌اند و سعی کرده‌اند که از او تقلید بکنند ولی سلاست کلام آن‌ها هرقدر هم کامل باشد اگر مضمون یک رباعی را مخالف سلیقه و عقیدهٔ خیام ببینیم با کمال جرئت می‌توانیم نسبت آن را از خیام سلب بکنیم. زیرا ترانه‌های خیام با وضوح وسلاست کامل و بیان ساده گفته‌شده؛ در استهزا و گوشه‌کنایه خیلی شدید و بی‌پروا ست. از ین مطالب می‌شود نتیجه گرفت که هر فکر ضعیف که در یک قالب متکلف و غیر منتظم دیده‌شود از خیام نخواهد بود. مشرب مخصوص خیام، مسلک فلسفی، عقاید و طرز بیان آزاد و شیرین و روشن او این‌ها صفاتی است که می‌تواند معیار مسئلهٔ فوق بشود.
ما عجالتاً این ترانه‌ها را به اسم همان خیام منجم و ریاضی‌دان ذکر می‌کنیم، چون مدعی دیگری پیدا نکرده. تا ببینیم این اشعار مربوط به همان خیام منجم و عالم است و یاخیام دیگری گفته. برای این کار باید دید طرز فکر و فلسفهٔ او چه بوده‌است.
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۳۵ - شعرو نظم
شعر دانی چیست‌، مرواربدی از دیای عقل
شاعر آن‌ افسونگری کاین ‌طرفه‌ مروارید سفت
صنعت‌ و سجع‌ و قوافی‌ هست‌ نظم‌ و نیست شعر
ای بسا ناظم که نظمش نیست الا حرف مفت
شعر آن باشد که خیزد از دل و جوشد ز لب
باز در دل‌ها نشیند هرکجاگوشی شنفت
ای ‌بسا شاعرکه ‌او در عمرخود نظمی نساخت
وی بسا ناظم که ‌او در عمر خود شعری نگفت
ملک‌الشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۱ - در بیان اقسام سخن
اقسام سخن چهار باشد همه جا
فخر است ‌و مدیح‌ است ‌و نسیب ‌است و هجا
از فخر و نسیب و مدح من بردی سود
وقت است که از هجا نشانمت بجا
فرخی سیستانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۴۵
نامه مانی با نامه تو ژاژست
شعر خوارزمی با شعر تو لامانی
جامی : سلسلةالذهب
بخش ۷ - در مذمت شعرای روزگار
«شعر در نفس خویشتن بد نیست»
پیش اهل دل این سخن رد نیست
«نالهٔ من ز خست شرکاست»
تن چو نال‌ام ز شر ایشان کاست
پیش از این فاضلان شعر شعار
کسب کردی فضایل بسیار
مستمر بر مکارم اخلاق
مشتهر در مجامع آفاق
همه را دل ز همت عالی
از قناعت پر، از طمع خالی
وه کز ایشان بجز فسانه نماند
جز سخن هیچ در میانه نماند
لفظ شاعر اگر چه مختصرست
جامع صد هزار شین و شرست
نیست یک خلق و سیرت مذموم
که نگردد ازین لقب مفهوم
شاعری گرچه دلپذیرم نیست
طرفه حالی کز آن گزیرم نیست
می‌کنم عیب شعر و، می‌گویم!
می‌زنم طعن مشک و، می‌بویم!
طعنه بر شعر، هم به شعر زنم
قیمت و قدر آن ، بدو شکنم
چکنم؟ در سرشت من اینست!
وز ازل سرنوشت من اینست!
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۳۱ - ختم کتاب و خاتمهٔ خطاب
دامت آثارک، ای طرفه قلم!
دام دل‌ها زدی از مسک، رقم
نقد عمرست نثار قدمت
نور چشم است سواد رقمت
مرغ جان راست صریر تو صفیر
وز صفیر تو در آفاق نفیر
مرکب گرم عنان می‌رانی
خوی‌چکان قطره‌زنان می‌رانی
بافتی بر قد این حورسرشت
حله از طرهٔ حوران بهشت
این چه حور است درین حلهٔ ناز
کرده از دولت جاوید طراز
هر دو مصراع ز وی ابرویی
قبلهٔ حاجت حاجت‌جویی
چشمش از کحل بصیرت روشن
نظر لطف به عشاق فکن
طره‌اش پرده‌کش شاهد دین
خال او مردمک چشم یقین
لب او مژده‌ده باد مسیح
در فسون‌خوانی هر مرده، فصیح
گوشش از حلقهٔ اخلاص، گران
دیدهٔ عشق به رویش نگران
خرد گام‌زن از دنبالش
بیخود از زمزمهٔ خلخالش
یارب! این غیرت حورالعین را
شاهد روضهٔ علیین را،
از دل و دیدهٔ هر دیده‌وری
بخش، توفیق قبول نظری!
از خط خوب، کن‌اش پاینده!
وز دم پاک، طرب‌زاینده!
لیک در جلوه گه عزت و جاه
دارش از دست دو بی‌باک نگاه!
اول آن خامه‌زن سهونویس
به سر دوک قلم بیهده‌ریس
بر خط و شعر، وقوف از وی دور
چشم داران حروف از وی کور
فصل و وصل کلماتش نه بجای
فصل پیش نظرش وصل نمای
گه دو بیگانه به هم پیوسته
گه دو همخانه ز هم بگسسته
نقطه‌هایش نه به قانون حساب
خارج از دایرهٔ صدق و صواب
خال رخساره زده بر کف پای
شده از زیور رخ پای آرای
ور به اعراب شده راه‌سپر
رسم خط گشته از او زیر و زبر
گه نوشته‌ست کم وگاه فزون
گشته موزون ز خطش ناموزون
یا بریده یکی از پنج انگشت
یا فزوده ششم انگشت به مشت
دوم آن کس که کشد گزلک تیز
بهر اصلاح، نه از سهو ستیز
بتراشد ز ورق حرف صواب
زند از کلک خطا نقش بر آب
گل کند، خار به جا بنشاند
خار را خوبتر از گل داند
حسن مقطع چو بود رسم کهن
قطع کردیم بر این نکته سخن
فردوسی : فردوسی
هجونامه (منتسب)
نظامی عروضی در کتاب چهارمقاله آورده که چون فردوسی از ناچیزی صلهٔ سلطان محمود غزنوی رنجید از غزنه گریخت و به طبرستان نزد سپهبد شهریار از آل باوند رفت و محمود را هجا گفت. اما به خواست سپهبد آن هجونامه را نابود کرد و تنها شش بیت از آن باقی ماند که نظامی عروضی آن را در چهارمقاله نقل کرده است.
اما ادبای امروزی عموماً به دلایل مختلف از سستی ابیات در دسترس از هجونامه و ناهمخوانی آن با زبان فردوسی گرفته تا ناهمخوانی تعداد ابیات آن با گزارش نظامی عروضی در انتساب این ابیات به فردوسی تردید کرده‌اند، آن را جعلی دانسته‌اند و آن را از آن فردوسی و در شأن او ندانسته‌اند.
با این حال از آنجا که بعضی از ابیات مندرج در این هجونامه از جمله بیت معروف:
بسی رنج بردم در این سال سی
عجم زنده کردم بدین پارسی
به غلط یا درست به نام حکیم طوس معروف است و بر سر زبانهاست جهت اطلاع دوستان از تردید در انتساب این ابیات به فردوسی آن را به عنوان پیوست شاهنامه به گنجور اضافه کردیم. دوستان علاقمند به مطالعهٔ بیشتر در این زمینه می‌توانند به مقالهٔ «با هجونامه چه باید کرد؟» به قلم استاد جلال خالقی مطلق مندرج در شمارهٔ ۱۱۵ مجلهٔ بخارا مراجعه کنند.
ایا شاه محمود کشور گشای
ز کس گر نترسی بترس از خدای
گر ایدونک گیتی به شاهی تراست
نگویی که این خیره گفتن چراست
که بددین و بدکیش خوانی مرا
منم شیر نر میش خوانی مرا
نبینی تو این خاطر تیز من
نیندیشی از تیغ خونریز من
تو این نامهٔ شهریاران بخوان
سر از چرخ گردان همی مگذران
مرا سهم دادی که در پای پیل
تنت را بسایم چو دریای نیل
نترسم که دارم ز روشن دلی
به دل مهر جان نبی و علی
مرا غمز کردند کان پر سخن
به مهر نبی و علی شد کهن
گر از مهر ایشان حکایت کنم
چو محمود را صد حمایت کنم
اگر شاه محمود از این بگذرد
مر او را به یک جو نسنجد خرد
من از مهر این هر دو شه نگذرم
اگر تیغ شه بگذرد بر سرم
منم بندهٔ هر دو تا رستخیز
اگر شه کند پیکرم ریزه ریز
جهان تا بود شهریاران بود
پیامم بر نامداران بود
که فردوسی طوسی پاک جفت
نه این نامه بر نام محمود گفت
به نام نبی و علی گفته‌ام
گهرهای معنی بسی سفته‌ام
نه زین گونه دادی مرا تو نوید
نه این بودم از شاه گیتی امید
بدانیش کش روز نیکی مباد
سخنهای نیکم به بد کرد یاد
بر پادشه پیکرم زشت کرد
فروزنده اخگر چون انگشت کرد
هر آن کس که شعر مرا کرد پست
نگیردش گردون گردنده دست
چو فردوسی اندر زمانه نبود
بد آن بد که بختش جوانه نبود
بسی رنج بردم در این سال سی
عجم زنده کردم بدین پارسی
به دانش نبد شاه را دستگاه
وگرنه مرا برنشاندی به گاه
اگر شاه را شاه بودی پدر
به سر برنهادی مرا تاج زر
اگر مادر شاه بانو بودی
مرا سیم و زر تا به زانو بدی
چون اندر تبارش بزرگی نبود
نیارست نام بزرگان شنود
جهاندار اگر نیستی تنگدست
مرا بر سر گاه بودی نشست
مرا گفت: خسرو که بوده‌ست و گیو؟
همان رستم و طوس و گودرز نیو؟
مرا در جهان شهریاری نو است
بسی بندگانم چو کیخسرو است
بسی تاجداران و گردنکشان
که دادم یکایک از ایشان نشان
همه مرده از روزگار دراز
شد از گفت من نامشان زنده باز
به سی سال بردم به شهنامه رنج
که شاهم ببخشد بسی تاج و گنج
به پاداش من گنج را در گشاد
به من جز بهای فقاعی نداد
فقاعی نیرزیدم از گنج شاه
از آن من فقاعی خریدم به راه
که سفله خداوند هستی مباد
جوانمرد را تنگدستی مباد
سر ناسزایان بر افراشتن
وز ایشان امید بهی داشتن
سر رشتهٔ خویش گم کردن است
به جیب اندرون مار پروردن است
درختی که او تلخ دارد سرشت
گرش برنشانی به باغ بهشت
وز او جوی خلدش به هنگام آب
به بیخ انگبین ریزی و شیر ناب
سرانجام گوهر به کار آورد
همان میوهٔ تلخ بار آورد
به عنبرفروشان اگر بگذری
شود جامهٔ تو همه عنبری
وگر نو شوی نزد انگشتگر
از او جز سیاهی نیابی دگر
ز بد اصل چشم بهی داشتن
بود خاک در دیده انباشتن
ز ناپارسایان مدارید امید
که زنگی به شستن نگردد سپید
ز بد گوهران بد نباشد عجب
سیاهی نشاید بریدن ز شب
پرستارزاده نیاید به کار
وگر چند باشد پدر شهریار
پشیزی به از شهریاری چنین
که نه کیش دارد نه آیین و دین
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۲
مستم ملکا و هر چه اکنون‌گویم
موزون نشمارم ارچه موزون گویم
گویی‌که تورا شعر سبک بایدگفت
با رَطل‌ گران شعر سبک چون ‌گویم
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۴۲ - وله ایضا
در شعر من بعیب نگیرند اهل فضل
گر جای جای قافیه بعضی مکرّرست
معنی سر سخن بود و قافیه تنش
بر یک تر ازو او دوسر، آن چون دو پیکرست
گر قافیه دو باشد و معنی یکی بدست
لیک اربعکس باشد آن سخت در خورست
زیرا که بوستان سخن را درختها
اوضاع قافیه ست و معانی بروبرست
یک میوه بر درختی چندان شگفت نیست
بر یک درخت میوه دو گونه عجب ترست
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۷۶ - دو دست قبول اندر آغوش کرد
هر گه شعری برم بر ممدوح
کند آنرا به نقد خود مجروح
من و ممدوح هر دو همکاریم
حال هر یک چو می شود مشروح
نیست زر در میان، همه سخنست
وزن بر ما ونقد بر ممدوح
قدسی مشهدی : ساقی‌نامه
بخش ۳
کسی را که در طبع انصاف نیست
بود گر مه، آیینه‌اش صاف نیست
تو دانی و صاحب سخن‌پروری
به جان سخن، کز سخن نگذری
به عالم ز صد بهره‌مند از سخن
شود نام یک تن بلند از سخن
مدار از سخن هر کسی گو نصیب
دهد دل به یک آشنا صد غریب
کسی شعر را گو حقیقت مدان
نمی‌افتد از کار طبع روان
ز مردم به گوهر نپرداختن
نکرد ابر ترک گهر ساختن
سخن را چه پروای هر نارس است
برای سخن، یک سخن‌رس بس است
چه شد گر بود چشم اختر به خواب؟
جهان را کفاف است یک آفتاب
چه شد گر ندارد سخن مشتری؟
تهی نیست بازار از جوهری
نه هرکس بود با سخن آشنا
سخن را سخن‌سنج داند ادا
عنان سخن نیست در دست زاغ
سخن را کند سبز طوطی باغ
عجب نیست دارد سخن را چو پاس
گهرناشناسی ز گوهرشناس
ز اهل غرض نیست پروا مرا
که در دل دهد بی‌غرض جا مرا
ز حرف کج‌اندیش پروا که راست؟
نیندیشد از دخل کج، فکر راست
عقیق ار کَنی بهر خاتم رواست
خراشیدن روی گوهر خطاست
بود کاوش چشمه، مرگ صفا
چرا دخل در شعر چندین، چرا
میفکن چنان در سخن رست‌خیز
که معنی شود بسمل از فکر تیز
سخن‌ور بود با خضر هم‌ثبات
که نوشد ز شعر تر، آب حیات
سخن‌ور زند لاف پایندگی
که باشد سخن چشمه زندگی
به اشعار رنگین قلم در تلاش
به کف گو می ارغوانی مباش
مکن چون نگین، خانه زر هوس
بود جزو تقطیع، یک بیت بس
***
سخن را سخن‌ور کند پایمال
که گوهر فروشد به مشت سفال
سخن گشته پامال مشتی فضول
ملولم ازین بوالفضولان ملول
بود شعرشان را به صد قال و قیل
ز لب، انتهای سفر تا سبیل
ز مضمون مردم سرودم زنند
بیارند و بر روی مردم زنند
ز لفظی که انکار معنی کند
ازان، کس بر ایشان چه دعوی کند
بود شعر ازین قوم چون در امان؟
که جوهر تراشند از استخوان
ربایند از من دُری چون به فن
فروشند بازش به تحسین من
ز تاراج این فرقه زن به مزد
خریدار کالای خویشم ز دزد
چه معنی که فرزند خود خوانده‌اند
که نام و لباسش نگردانده‌اند
ز اظهار معنی به من در خروش
چو غواص گوهر به دریا فروش
ز تاراج معنی گرفته نصیب
اسیرآوران یتیم و غریب
به ترتیب دیوان معین همند
چه دیوان که دیوان ازان می‌رمند
پی خواندن شعر دمساز هم
به تحسین بیجا، هم‌آواز هم
ز تحسین بیجای هم، زیر قرض
اداکردنش را شمارند فرض
چه شد گر شد اجزای دیوان درست؟
به شیرازه محکم نشد شعر سست
چو تقطیع ابیات هم می‌کنند
قلم‌وار، مصرع قدم می‌کنند
کتاب ار به خشتی شدی هم‌بها
چها می‌زدندی به قالب، چها
بود طبع این فرقه خودپرست
جز انصاف نزدیک ما هرچه هست
مقید به وزن سخن کمترند
ز هم شعر را ریش‌پیما خرند
گمان تو این است ای خودپسند
که ریش درازست شعر بلند
به اشعار برجسته چندین ملاف
که معنی ازان جسته تا کوه قاف
در فیض بر روی کس بسته نیست
تو هم جستجو کن تنت خسته نیست
چه عیب است در نارسی‌های روچ؟
گرت هست مغزی، نگو حرف پوچ
چه اندوزی از جامه خوش‌قماش؟
برو در قماش سخن کن تلاش
مکن خودفروشی به دستار زر
که باشد سخن را عیار دگر
میاور ز طومار شعرت سجل
به محضر چه حاجت مملّ مخل
ز بسیار گفتن نگه‌دار دم
مکن اینقدر بر شنیدن ستم
گمانم که باشد فزون‌تر نیاز
به طومار شعرت ز عمر دراز
به اندازه کن صرف گفتار خویش
نمک شوری آرد ز اندازه بیش
چرا شعر چندان مکرر شود
که گوش نیوشندگان کر شود
چو پرسندت از قصه باستان
ز گفتار خود سر کنی داستان
به گفتن مکن اینقدر عمر صرف
که از مستمع جان رود از تو حرف
سخن را چنان امتدادی مده
که از گوش‌ها پنبه روید چو به
چو بگذشت ز اندازه افسانه‌ات
مخوان، تا نخوانند دیوانه‌ات
پی صحبت گوش چندین مکوش
زبان باش از خستگی گو خموش
***
صراحی به گوش قدح گفت دوش
که خون می‌چکد از زبان خموش
زند نشتر خار، گلبرگ تر
حذر از زبان خموشان، حذر
سخن‌های ناگفته اکثر نکوست
خموشی زبان‌دان این گفتگوست
چو بلبل شوی چند افغان‌فروش؟
چو پروانه خود را بسوزان خموش
مپیچ آنقدر در زبان‌آوری
که ممنون شود گوش کر از کری
حرام است خواندن ز اندازه بیش
چو بلبل مشو مست آواز خویش
تو را کرده گفت از شنو بی‌خبر
زبان تو گوش تو را کرده کر
کنی امتحان گوش خود را به هوش
زبان تو فرصت دهد گر به گوش
اگر پرسد از عقل کل کس نشان
ز جزو خود آری سخن در میان
به پر گفتن شعر، راغب مباش
زیان خود و سود کاتب مباش
به ترتیب دیوان چو آیی به جوش
به روغن فتد نان کاغذفروش
ورق آنچنانت سیه‌روی ساخت
که نتوانی از رو ورق را شناخت
ازان رو کمی در سخن یاب شد
که شیرین بود هرچه کمیاب شد
به معنی کسانی که سنجیده‌اند
ز یک حرف، صد حرف فهمیده‌اند
اگر شاعری در سخن کن تلاش
که لفظش چو معنی بود خوش‌قماش
به خواندن مکن آنچنان وجد و حال
که تحسین گفتن شود پایمال
ز تحسین جاهل میفزا طرب
کند کار طاووس گوساله شب
بس است این سخن گر کسی در ده است
که نفرین ز تحسین بیجا به است
نفهمیده هرکس که تحسین کند
نه تحسین که بر شعر نفرین کند
ز هر نکته آنها که فهمیده‌اند
به جنباندن سر نجنبیده‌اند
نفهمیده تحسینی از راه دور
عجب ریشخندی بود در حضور
سخن غور ناکرده تحسین چرا
بهاری نه، فریاد رنگین چرا
دل از حرف نادان بر آتش بود
سخن‌سنج دانا، سخن‌کش بود
بود فکر یک مصرع آبدار
چو صیاد بی صید روز شکار
میان دو مصراع بیگانگی
چو عیب کمان دان ز یکخانگی
ز معنی چو بر خود نبالیده‌ای
چه حاصل که لفظی تراشیده‌ای
درین حرف کس را چه دعوی بود
که مقصود از لفظ، معنی بود
نباشد چو سیمین تنی در میان
چو سودست از دیدن پرنیان؟
سخن بهر معنی تند تار و پود
ز دیبای چین بی بت چین چه سود
به معنی بود خاطر از لفظ شاد
ز گلشن به جز گل چه باشد مراد
گل و لاله دانند تا خار و خس
که از چشمه مقصود، آب است و بس
که بهر مکیدن نهد لب بر آن
نباشد اگر مغز در استخوان
ز معنی‌ست مصراع، مصراع کس
غرض روشنی باشد از شمع و بس
ز مصراع، بی مغز رنگین مبال
غرض میوه است از وجود نهال
بود معنی خشک در لفظ صاف
چو شمشیر چوبین به زرین غلاف
دل خود به معنی گرو کن، گرو
به بازار صورت‌فروشان مرو
ز دل معنی خویش کن آشکار
به صورت مپرداز آیینه‌وار
چه شد زین که آیینه صورت‌گرست
چو معنیش در صورت دیگرست
تناسب در الفاظ دان بی‌بدل
نه چندان که در معنی افتد خلل
در آن صورت از لفظ، نسبت به جاست
که از نسبتش جان معنی نکاست
تناسب چرا ره به جایی برد
که نسبت ز بی‌‌نسبتی خون خورد
در آرایش لفظ چندان مکوش
که رخسار معنی شود پرده‌پوش